مدتی از ورود هکتور به محفل و تلاش معجون وارانه اش برای حل مشکلات محفلی ها، گذشته بود...
هیچ مشکلی از هیچ محفلی حل نشده بود، ولی هنوز برای اعضای ارتش سپید و مخصوصا رهبرشان سخت بود که قبول کنند هکتور درست بشو نیست!
-فرزندم...من خواسته ای دارم!
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــه! پروفسور این کارو با ما نکنین!
-به مای محفلی بدبخت رحم کنین.
-این نابودمون می کنه.
-خواهش می کنم. من و مالی قول می دیم اسم شش بچه بعدیمونو به ترتیب آلبوس و پرسیوال و ولفریک ودامبل و دور بذاریم...
-این که شد پنج تا فرزند!
در حالی که آرتور ماشین حساب مشنگی اش را از جیب در آورده و سرگرم شمارش از یک تا شش بود، دامبلدور رو به هکتور کرد.
-ببین فرزند تاریکی، فرزندان روشنایی اینجا راحت نیستن. جاشون تنگه! ما هم دلمون می خواست مثل تام قصر داشته باشیم...یا حداقل اعضامون دستشون به دهنشون برسه. ما لسترنج ها و مالفوی ها نداریم. کل چیزی که داریم یه گرگینه اس و یه زندانی فراری و البته آرتور و مالی که کل منابع محفل رو به تنهایی مصرف می کنن.
چیزی نمانده بود که دل هکتور برای محفل بسوزد!
یک ساعت بعد:-فرزند تاریکی...الان تو مطمئنی این معجون درست کار می کنه؟ این جا تبدیل به قصر می شه و فرزندان روشنایی ما در رفاه به سر خواهند برد؟ یعنی ممکنه به هر سه نفر یک اتاق برسه؟
هکتور ذوق زده دور پاتیلش می دوید.
-شک نکنین. معجونای من ردخورد ندارن!
دو ساعت بعد!-فرزند تاریکی...دستت درد نکنه...کمی به نظرم نامتعادله. ولی قصره خب! وقتی داشتی اون معجون سیاه رنگ رو به در و دیوار محفل می پاشیدی خیلی نگران شدم. که نکنه همین یک مقر رو هم از دست بدیم...ولی...
فلش بک:هکتور جامی پر از معجون کرد و به دیوارهای محفل پاشید.
-فقط چند دقیقه طول می کشه که صاحب قصری مجلل بشین.
چند دقیقه گذشت...و اعضای محفل لرزشی زیر پایشان حس کردند. همه منتظر بودند دیوارها و سقف بصورت یکجا روی سرشان خراب بشود...ولی این اتفاق نیفتاد.
دیوارهای کهنه و در های پوسیده کم کم ترمیم شدند...خانه وسعت پیدا کرد...پنجره های چوبی بزرگ و بزرگ تر شدند...
ولی صحنه ای که از بیرون دیده می شد کمی متفاوت بود!
خانه شماره دوازده که در حالت عادی نامرئی بود، کاملا مرئی شده بود. ولی اصلا خوشحال به نظر نمی رسید.
جایش تنگ بود!
بین خانه شماره یازده و سیزده، فضای کافی برایش در نظر گرفته نشده بود.
خانه، با عصبانیت در و دیوارش را جمع کرد...لرزید...و لرزید...و از زمین کنده شد!
اعضای محفل لرزش را حس کردند...ولی با خوش بینی آن را به هکتور همیشه لرزنده نسبت دادند...هیچ یک متوجه نشدند که خانه به پرواز در آمد و پس از طی مسافتی، بدترین نقطه روی زمین را برای فرود آمدن انتخاب کرد...
سقف خانه ریدل ها!