مهم نیست چند سال داری!
مهم نیست که کجا هستی!
و حتی مهم نیست که چه کسی هستی!
چون کریسمس، هرکسی را به شوق می آورد. شاید چون بهترین روز سال است.چون با تغییر همراه است. و چون آدم ها هدیه میدهند. هدیه می گیرند! یا حتی هدیه می شوند!
- هدیه؟ سیخو من هنوز هیچی پیدا نکردم.
گویندالین ازجا پریده وبی آنکه رادیو را خاموش کند، این را خطاب به جارو گفته بود.جارویی که به نظر می رسید چرتش پاره شده!
- ام... ببخشید. من پیش مستر جارو بودم! چی شده؟
گویندالین ابروهای بلوند تیره اش را به هم نزدیک کرد.
- کجا بودی؟
سیخو، به طوری کاملا اتفاقی به قفسه کتاب های گویندالین برخورد کرد! و الین شیرجه رفت تا کتاب ها را بگیرد. کاری که نیاز به هیچ فکری نداشت! سیخو و صاحبش برای حفظ شادی روز کریسمس، ترجیح دادند، ماجرا را فراموش شده تلقی کنند.
وقتی شیرجه زده بود، عکس خودش که همیشه در جیبش نگه می داشت، افتاده بود. خم شد تا از روی زمین برش دارد. شانه ای بالا انداخته و عکس را داخل جیبش چپاند. تصمیم گرفت پرواز کند. پرواز ذهنش را باز می کرد. بهتر بود این کار را بکند. وگرنه مجبور بود خودش را... یا نشان شومش، را با روبان بسته بندی کرده و تقدیم کند. موهای آشفته اش را بیشتر آشفته کرد.
- آخه به کسی که همه چیز داره چی میشه هدیه کرد؟
- شاید چیزی رو که داره و نمیدونه که داره!
- اون می دونه!
- از کجا معلوم؟
- چون... چون... می شناسیش! اون متفاوته! اون حتی با متفاوت هم متفاوته. غرق در دنیایی که ساخته و در عین حال، در حال درخشش درون همون دنیا. برای همینه که هدیه اش باید متفاوت باشه. مثل خودش!
تــــــــــاقمرغی دریایی که گویندالین نمیدانست سر و کله اش ناگهان از کجا پیدا شده، پیش از آنکه بال زنان به سمت دیگری پرواز کند، برای گویندالین پشت چشمی نازک کرد.
- عجبا! ببخشید که شترق خوردی به من! هی! عکسم!
گویندالین به سمت زمین شیرجه رفت تا عکسی را که باز از جیبش افتاده بود، نجات بدهد که چشمش به منظره روبرو افتاد. بالای باغ خانه ریدل پرواز می کردند.منظره ای که جلوی چشمانش بود، چنان ساده بود که مبهوتش کرد.
- خودمون!
- خودتون؟ خودتون رو کادو کنی بدی بهش؟
- نه! آره و نه!
- میدونی که من یه جاروی سخنگو بیشتر نیستم. می دونم که ضریب هوشی دارم. ولی من ارباب نیستم!
گویندالین در هوا ترمز کرد تا تمرکز داشته باشد.
- گوش کن سیخو! من میخوام یه عکس درست کنم. یه عکسی که از چیزایی تشکیل شده که ارباب، هم داره. هم ... هم...
- نداره؟
- نه ... اون همیشه ماها رو داره... یه سمبل... یه نماد، از ما نداره. مثل نمادی که ما ازش داریم.
و با افتخار به دست چپش نگاه کرد. به نظر می رسید که سیخو شدیدا علاقه دارد سرش را بخاراند.
- فکر کنم فهمیدم!
- پس برو بریم!
- کجا؟
- سراغ بقیه!
چند متر پایین تر- آرسینوس! سرتو بپا!
آرسینوس با متانت و خونسردی خاص خودش, از جلوی مسیر جارو کنار رفت و باعث شد تا دست گویندالین در هوا خشک شود!
- این دفعه هم نتونستی موهاموبکنی! چرا هر دفعه فریاد میزنی که داری میای؟
گویندالین نیشخند زد.
- چون تماشا کردن به هم خوردن وقارته که جالبه! اگه موهاتو بکنم فقط می پری.
اخم های آرسینوس از پشت ماسک هم دیده می شدند. اما این باعث نمیشد که گویندالین خنده اش را جمع کند.
- من ازت یه عکس می خوام!
- چی؟
- یه عکس.من مطمئنم که توی جیب ردای رسمی ات یه عکس پرسنلی داری.
آرسینوس گرچه گیج به نظر می رسید، اما تایید کرد.
- اره من همیشه یه
عکس با خودم دارم. ولی چرا بدمش به تو؟ چکارش داری؟
گویندالین دستش را دراز کرد و با سری کج کرده به او زل زد. آرسینوس علی رغم میلش عکس را به او داد. گویندالین خندید و ادایی درآورد که باعث شد آرسینوس بپرسد
- چند سالته؟
- از تو جوون ترم پدر بزرگ کروات!
.
.
.
.
.
زیر لب آواز می خواند. تا بحال دو عکس به دست آورده بود. که البته برای داشتن یکی از آنها، کافی بود دستش را داخل جیب ردایش فرو ببرد. ولی باقی عکس ها را چطور باید به دست می آورد؟ اصلا بقیه کجا بودند؟
- سلام با کمالات!
- رودولف من اسم دارما!
رودولف ناخن هایش را با قمه سوهان زد.
- یعنی با کمالات نیستی؟
- معلومه که هستم! کی تا حالا به یه ساحره می گی بی کمالات! اصلا منو باش میخواستم با تو حرف بزنم!
- تو با کمالات نیستی!
گویندالین برای چند لحظه واقعا داشت از حیله خودش پشیمان می شد. اگر رودولف لسترنج به یک ساحره بگوید با کمالات نیست...
- تو خیلی با کمالاتی!
گویندالین سرش را به جارویش تکیه داد تا رودولف برق چشم هایش را نبیند.
- خب؟ دیگه؟
- و جذاب
خنده ای روی لبهای گویندالین شکل گرفت.
- خب؟
- و میخوای به من علاقه خاص داشته باشی!
خنده روی لبهای گویندالین منفجر شد.
- ولی یه شرط داره!
رودولف پیراهن نداشته اش را صاف کرد. یا لااقل تلاشش را کرد.
- چه شرطی؟
- یه عکس بهم بده! از خودت! یه عکس خوب!
رودولف از کیف پولش یک
عکس ساحره کش به او داد. و باعث شد گویندالین مستقیم به چشمهایش زل بزند.
- تو با خودت عکس داری؟
- خب تو تنها ساحره ای نیستی که دوس داره عکس منو داشته باشه!
- اوپس! باشه. پس فعلا.
و عکس را از دست رودولف گرفت . میخواست به سمت مخالف بچرخد ولی برای سلامتش، بهتر بود که سعی کند ثابت بماند.
- اهم... هکتور... پاتیلت...
- پاتیلم چی؟
هکتور حتی وقتی راه می رفت هم می لرزید و گویندالین واقعا نمی فهمید او چطور نمی افتد.
- الان می افتم تو پاتیل!
- خوبه که! اون وقت معجون گویندالین داریم!
- چی؟ معجون من؟
- اره. عالی نیس؟
- نمیدونم عالیه یا نه. به نظر من که مزه اش افتضاح میشه. مزه سیخ جارو میگیره. ولی اگه معجون گویندالین داشته باشی دیگه کریسمس معجونی نداری!
هکتور ملاقه اش را پشت گوشش گذاشت!
- چرا؟
- چون قراره عکس و مشخصاتتو، من ببرم برای مجمع جهانی معجون سازا!
- خب بعد از کریسمس معجون گویندالین می سازم!
- ولی بازم نمیشه!
- دیگه چرا؟
- خب عکست کو؟
هکتور دستش را داخل پاتیل در حال جوش فرو کرده و یک قطعه
عکس با ماسک بیرون آورد.
- دستت سالمه؟
- اره روش معجون نسوز تشه ریختم. نمیخوای؟
- دیر میشه! هنوز خیلی ها موندن!
گویندالین به سرعت از هکتور دور می شد.
شب کریسمس. تالار اصلی خانه ریدلهرکسی کاری می کرد. رودولف با قمه برای ساحره ها دلبری می کرد. هکتور به دنبال پاتیلش کرده بود. گویندالین موی دم پالی و سوجی را به هم گره می زد. سیخو در تلاش بود دمش را از لای موهای بلاتریکس جدا کند و....
لرد...
لرد ولدمورتی که قدری بالاتر از همه، کنار نجینی و کمی دور از درخت کریسمس، جایی ایستاده بود که یاران و ارتشش را در شب سال نو یکجا می دید.
- یاران ما! هدیه کریسمس ما کجاست؟
همه به تکاپو افتادند. ریگولوس از لرد درخواست هدیه داشت. و هرکس به نوبت چیزی تقدیم اربابش می کرد.
- خب گویندالین! ما منتظریم.
گویندالین خندید. و یک بسته قرمز رنگ را جلو گرفت.
- ما بیاییم جلو؟ خجالت نمی کشی؟
- ارباب من میخوام بیام به مرلین. سیخو نمیاد.
- نمیاد چی چیه! شاخه هام گیر کرده.
- بلا یک قدم بیا جلو خب. میخوایم هدیه مونو بگیریم.
بلاتریکس، گویندالین و سیخو هم زمان جلو آمدند و گویندالین توانست روبان دور هدیه اش را باز کند.
- بفرمایید.
لرد ولدمورت متوجه شد که مشغول نگاه کردن به قاب عکسی است که تصویر علامت شوم را نشان می دهد.
- نشان خودمون رو به خودمون می دی؟
گویندالین کمی سرخ شد.
- فقط نشان نیس ارباب جان.
ولدمورت با دقت بیشتری نگاه کرد.
- بله. وسط اسکلتش یکی مثل هکتور داره وول می خوره. روی سر مارش هم یکی داره قمه می چرخونه. بالای دودش هم تو... این شمایید! همتون!
سالن برای چند لحظه ساکت شد تا همه با احترام تعظیم کنند. لرد ولدمورت به ارتشش نگاه می کرد، در حالیکه تصویرشان را در دست داشت.
صدای ناقوس شروع سال نو وقتی شنیده شد که همه به هم لبخند می زدند.
*******
پی نوشت : تقدیمی به بهترین بهترین ارباب دنیا.
خیلی فکر کردم که چی میشه به کسی هدیه داد که همه چیزهای بهترین رو داره.
درنهایت به این رسیدم که یادگاری از نشان خودتون، به نشانه اینکه، خانواده مرگخواران، همیشه دست در دست، در کنار شماست...
زیر سایه شماست...
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۲ ۱۱:۱۱:۱۹
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۲ ۱۳:۰۸:۰۷