هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷
#47

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۴۴:۵۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
نجینی که از سر و صدای مرگخوارا قار و قور شکم‌ش از خواب بیدار شده بود، از سبدش بیرون خزید‌.

مرگخوارها دور تخت لرد ایستاده و مشغول گفتگو بودند. نجینی درحالی که سعی داشت راهی از بین جمعیت باز کند و به شانه‌های پاپای عزیزش برسد، خزید، به اولین نرگخوار که رسید از قمه‌ای که به ردایش آویزان بود رودولف را شناخت، دندان‌ نیش‌ش را در ساق پای رودولف فرو و از کنارش عبور کرد و بالاخره لرد را که در تخت دراز کشیده بود دید:

- <--<

گفتگوی مرگخوارها ادامه داشت:

- خب، معلوم نیست ارباب چشون شده، ولی حداقل می‌دونیم که زنده‌ن.
- حالا باید چی کار کنیم؟
- من می‌گم بیاین یه مدت همینجوری ازش مراقبت کنیم بلکه گذر زمان راه حل مشکلمون باشه.

مرگخوارها که متوجه نجینی شده بودند ساکت شدند. نجینی ابتدا به زیر تخت لرد خزید، از بین جعبه‌های شکلات و منچ و ماروپله عبور کرد، و از آنسو خارج شد و این‌بار به روی تخت رفت و از روی پاهای لرد خزید، و چهار دور دیگر به این‌صورت دور تخت و لرد خزید و لرد را در انحصار خودش گرفت و با خشم رو به بقیه فیس کرد:

-


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷
#46

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
از جمله اولین چیزهایی که لرد در اون حالت باش مواجه می‌شه پیکسی‌ایه که از سوراخ در وارد اتاق می‌شه. به دنبالش در باز می‌شه و خوراکی‌ها و نوشیدنی‌هایی پروازکنان جلو میان.
- ارباب صبونه‌تونو آوردم! ارباب؟... ارباب!

لینی با دیدن لرد در اون وضعیت، اختیار از کف می‌ده و صبحانه‌ی لرد با صدای پقی پخش زمین می‌شه، طوری که تمامی اهالی خانه‌ی ریدلو بیدار می‌کنه.

- با من حرف بزنین ارباب! بگین که زنده‌این!
- زنده‌ایم پیکس! فقط دچار فلج موقت‌شده‌ایم! هرچه سریع‌تر ما را درمان کن.

اما حرف‌های لرد هرگز به گوش لینی نمی‌رسه، چرا که صحبتای لردو فقط خودش می‌شنوه و خودش. نه تکان لبی در کار بود و نه صدایی که از اون خارج بشه!

همون موقع در اتاق لرد از جا کنده می‌شه و جماعت مرگخوار به داخل اتاق هجوم میارن. چشمای مرگخوارا با دیدن لرد، به سرعت شروع به گرد شدن می‌کنه. قبل از این‌که مغزشون دستور بعدی رو صادر کنه و آه فغانشون به هوا بلند بشه، لینی که مشغول چک کردن نبض لرد بود به حرف میاد.
- نبضشون می‌زنه! اربابمون زنده‌س!
- معلومه که زنده‌ایم ابله.

لینی بال‌بال‌زنان خودشو به جلوی بینی لرد می‌رسونه.
- حتی نفسم می‌کشن روونا رو شکر.

حالا دیگه تمام مرگخوارا دور تخت لرد جمع شده بودن و هرکدوم مشغول بررسی یکی از علائم حیاتی لرد بودن. لرد از هر نظر شبیه انسان‌های زنده بود، با این تفاوت که قادر به سخن گفتن و تکون دادن بدنش نبود!

- خب، معلوم نیست ارباب چشون شده، ولی حداقل می‌دونیم که زنده‌ن.
- حالا باید چی کار کنیم؟
- من می‌گم بیاین یه مدت همینجوری ازش مراقبت کنیم بلکه گذر زمان راه حل مشکلمون باشه.

حرکت سر موافقت‌آمیز مرگخوارا، نشون از پذیرفتن این پیشنهاد می‌ده!




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷
#45

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۷
#44

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)


در حالی که روح پلید سرگرم تسخیر و آشفته کردن اوضاع بود، صاحبش داشت در به در دنبالش می گشت.

بله...او روح بی صاحبی نبود.

-پیش پیش پیش پیش...
-مگه گربه اس؟ داریم دنبال روح می گردیما...ارباب اگه بفهمن تکه روحشونو اینجوری صدا کردی، برای ساخت هورکراکس بعدی ازت استفاده می کنن. حتما می تونی حدس بزنی تو کدوم قسمتش!

سه مرگخوارا در حال جستجوی روح پلید بودند...دو نفر جلوتر و یکی چندین قدم عقب تر.
لایتینا متوجه عقب ماندگی پیوز شد.
-هی...پیوز...بیا دیگه. بازم جهت رو گم کردی؟ من نمی فهمم ارباب چرا اینو با ما فرستاد. هر سه دقیقه یه بار در جهت خلاف مسیرمون حرکت می کنه.

پیوز با اخم شدیدی به لایتینا نگاه کرد.
-خیر! هنوز سه دقیقه نشده. من فقط عصبانیم! یعنی چی که متوجه عقب ماندگی پیوز شد؟ تو ادب نداری؟ و ضمنا...پیش پیش پیش یعنی چی؟ یه ذره احترام...یه ذره فرهنگ. ارواح رو اینجوری صدا می کنن؟

-من قهر بودم...الان قهر ترم!

صدای نفر سوم بود...لیسا با شنیدن گلایه های پیوز، قهر تر از پیش شده بود.
لایتینا به وضوح از همراهی هیچ یک از دو همراهش راضی نبود.
-راه بیفتین دیگه...ناز می کنن. ارباب برای این تکه روحا زحمت کشیدن. الان این یکی گذاشته در رفته. باید زودتر بگیریم و برش گردونیم.

پیوز به تور پروانه گیری لایتینا اشاره کرد.
-با این؟

و صدای لیسا به گوش رسید:
-الان یهویی شدت پیدا کرد!

-چی؟
-قهر من!

لایتینا اهمیتی به قهر و غر غر های پیوز نمی داد. هدف او فقط تکه روح گریزان بود. مطمئن بود که به زودی با همین تور پروانه گیری موفق به شکارش خواهد شد.

قبل از این که تکه روح، به دلیل جدا شدن از اصلش، محکوم به نابودی شود...


پایان


..............................

سوژه جدید:



-خب...سه...دو...یک...ما بیداریم.

لرد سیاه به عادت هر روزه اش راس ساعت شام نجینی، که مقارن با شش صبح بود از خواب بیدار شد.

بیدار شد...

و باز هم بیدار شد...

نکته عجیب این جا بود که بیدار شده بود...ولی قادر به حرکت نبود!


روز قبل...فروشگاه لوازم جادویی ورانسکی:


نجینی با ذوق و شوق لابلای وسایل جادویی می خزید و حواسش کاملا جمع بود که تک تک آن ها را بخواهد!
-فیس!

-بله نجینی...می دونیم. اینم می خوای. خواهش می کنی...اگه قبول نکنیم هم به شکل "پاپا! " در میای!

نجینی تایید کرد و لرد سیاه تقریبا کل فروشگاه را خرید. تا این که در گوشه ای چشمش به پاکت سیاه رنگی افتاد.
سیاه، رنگ جذابی برای لردی بود که لقب سیاه را همراه اسمش داشت.
-هی...ورانسکی! این چیه؟

ورانسکی جواب نداد.در واقع، قادر به جواب دادن نبود. چون دقایقی پیش با دیدن لرد و نجینی، جابجا از ترس مرده بود. شاید دقیقا به همین علت بود که لرد سیاه مخالفتی با خواسته های تمام نشدنی نجینی نشان نمی داد. کسی قرار نبود پولی بپردازد.
به هر حال خودش پاکت را برداشت و شروع به خواندن کرد.

پودر بختک یا فلج موقت...
هیجان را تجربه کنید! با حل کردن این پودر در یک لیوان شیر و نوشیدن آن قبل از خواب، صبح روز بعد تجربه ای هیجان انگیز از فلج موقت خواهید داشت. مغز شما سی ثانیه قبل از بدنتان بیدار خواهد شد و شما با وجود بیدار بودن قادر به انجام هیچ حرکتی نخواهید بود.
نگران نباشید...این تجربه فقط سی ثانیه طول خواهد کشید...



پایان فلش بک!


-خب...اصلا هم حس دلچسبی نیست...ما بسیار سنگین شده و قادر به هیچ حرکتی نیستیم. ولی ما نگران هم نیستیم... ما سی ثانیه بعد با ابهت از روی تختخواب برخواهیم خاست. یادمون باشه ورانسکی رو زنده کنیم و دوباره بکشیم.

سعی کرد ثانیه ها را در ذهن بشمارد.

-یک، دو...سیزده، چهارده... بیست و نه، سی! تموم شد...تموم شد؟...نشد؟... ما حتما سریع شمردیم! این بار شمارش معکوس می کنیم. سی، بیست و نه،...سیزده، دوازده،...دو، یک...تموم شد. پاشیم دیگه!

ولی نتوانست!

سی ثانیه مطمئنا تمام شده بود ولی او هنوز ساکت و بی حرکت روی تختخواب افتاده بود. چشمان سرخ رنگش کاملا باز بودند و همه چیز را به خوبی می دید...




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵
#43

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
از دلایل انتخابی جادوگر بخت برگشته ی کنار لیسا ، عینک داشتنش بود. متاسفانه-خوشبختانه روح پلید، استیگمات بود و به همین خاطر هم لیسا را یک محفلی معصوم دید. با عینک هاله ی درخشانِ فرشته وار دور محفلی ها را شفاف تر از معجون های اسلاگهورن پیدا بود.

بدبختانه اون شخص پدر پسری که زنده ماند و جیمز پاتر ارشد بود که در آن لحظه در تلاش بود که به دلایل خاص خودش دورتر و پشت همه بایستد تا توی چشم نباشد.

قانونی هست که می گوید شما یه کاری رو بخواه که انجام بدی اگه همه عالم دست به یکی نکردند که تو این کار را انجام ندی من اسمم را می گذارم اسنور کک شاخ چروکیده اصلا! برای شاخدار هم دقیقا همین اتفاق روی داد. او می خواست که دیده نشود، خب از نظر تکنیکی او از طرف روح پلید رویت شد نه از طرف کسانی که نمی خواست ببینندش.

و حالا چرا خوشبختانه؟ راستیاتش خوشبختانه هیچ چیز . حتی یک محفلی مثبت نگر هم اینجا هیچ چیز مثبتی برای مثبت گرا بودن نمی بیند. پس برمی گردیم سر بدبختانه اش!

- هری پسرم؛ شنل پدر خدا بیامرزت رو میشه ازت قرض بگیرم؟

هری همچنان چهار زانو نشسته بود و مشغول پرستاری از پدر خوانده ی خدابیامرزش بدون پدر خدا بیامرزش بود و هنوز هم حوصله ی اجرای اوامر پروفسور را نداشت پس سرش را بالا آورد تا دوباره همه ی مسئولیت ها را روی دوش جیمز بگذارد که دید عه این خودش جیمزه!

از طرفی می خواست حفظ آبرو ( دقیت کنید با سر کش!) بکند و به همین دلیل بسیار منطقی گردنش را صد و هشتاد و پنج درجه ی چرخاند و به پسرش اشاره کرد.

روح پلید خندید. این یکی خیلی جوان تر و سرزنده تر از پدر بزرگش بود!

- جیمز سیریوس بیا گرند ددی ببینتت!





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
#42

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
به اطرافش نگاه کرد, وقتش بود که قربانی بعدیش رو انتخاب کنه اما قبلش دقت کرد که حتما آخرین جمله از پست قبلی رو اول پستش آورده باشه که خدای نکرده از مد جدید سایت عقب نمونه. همین که هنوز فکر میکرد با یه پیام خالی میتونه چت باکس رو رفرش کنه به اندازه ی کافی بد بود!
پس به اطرافش نگاه کرد. وقتش بود که قربانی بعدیش رو انتخاب کنه چون باید هرچه سریعتر از این بدن پیر بی آبرو خارج میشد. هنوز یه پست بیشتر از وقتی که دامبلدور از پشت عینک نیم هلالیش آبروهاشو بالا انداخته بود نمیگذشت و روح پلید شیطانی این فرصت رو داشت که دامنش رو پاک نگه داره.

روح پلید خیلی هارو نمیشناخت. از تیکه های جدید و شوخی های روز و لهجه های فان بچه های محفل هیچی نمیدونست و جز ویولت و تدی و جیمز و دامبلدور و چارتا هری و رون و هرمیون و سیریوس و آرتور و مالی کسی رو نمیشناخت. پس نفس عمیقی کشید. ارزشی درونش رو که انگشت اشاره راستش رو به شکل عجیبی به سمت جیمزسیریوس گرفته بود کنترل کرد و با دست چپش، انگشت موردنظر رو چرخوند و گذاشتش اینور روی لیسا تورپین!

لیسا تورپین که خیلی جا خورده بود و اصلا انتظارش رو نداشت، سرخ و سفید شد و من و من کرد و دستاشو توی همدیگه گره کرد و داشت رو به دوربین از خونوادش که دعای خیرشون همیشه باهاش بود و معلم هاش خانوم قاسم نژاد و خانوم اسکندری بابت اینکه همواره پشتیبانش بودن و باعث شدن که بالاخره امروز به این سمت انتخاب شه تشکر می کرد که یهو یکی برای روح پلید چش و ابرو ( و نه آبرو!) اومد که بابا این اصلا محفلی نیست، بیا بیرون تا سه نشده!
روح پلید سریع چرید بیرون نه احمق، پرید بیرون. لعنت به این کیبورد.
و خودشو انداخت توی بدن جادوگری که کنار لیسا ایستاده بود تا ببینه بالاخره آخر این قصه به کجا میرسه!



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۵
#41

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
روح شیطانی درون سیریوس، لبخندی ترول وارانه زد. به اندازه کافی خرابی به بار آورده بود و البته ترجیح میداد کسی متوجه نشود او هنوز آنجاست، پس در حالی که لبخند ترولی اش را حفظ کرده بود، به قربانی بعدی اش نگاه کرد.
دامبلدور از پشت عینک نیم هلالیش آبروهاشو بالا انداخت و به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید پشت سرش هیچکس نیست, فهمید قربانی بعدی کیه!

-
-

و به این ترتیب دامبلدور شیطون شد!

- هری, پسرم, شنل پدر خدا بیامرزت رو میشه ازت قرض بگیرم؟

هری چهارزانو وسط زمین نشسته بود و با پدر خدا بیامرزش مشغول پرستاری از پدرخونده‌ی خدا بیامرزش بود و پاش خواب رفته بود - از اثرات جانبی چهار زانو نشستن - ضمنا حوصله‌ی اجرای خورده فرمایشات دامبلدور رو نداشت, شونه هاشو بالا انداخت و با سر به جیمز اشاره کرد.

- آااااه... جیمز, فرزندم. شنل پدرت رو میشه ازت قرض بگیرم؟

سر جیمز دوم از پشت سر جیمز اول ظاهر شد و هر دو سر به دامبلدور خیره شدند. دامبلدور حیغ کشید!

- ... آاااخ قلبم! چه صحنه‌ی ترسناکی. فکر کردم جیمز دو سر اومده. چقدر شباهت آخه؟ این چه وضعشه؟‌ یه شنل نامرئی ازت خواستما جیمز سیریوس.

سر سومی این بار بین جیمز اول و جیمز دوم ظاهر شد و دامبلدور این بار فشارش و خودش با هم کف زمین افتادند.
سیریوس با تعجب به اطرافش نگاه کرد.
- چی شد؟
- هیچی باب بزرگ. بخواب!

دامبلدور یک چشمش به سیریوس بود که سرشو رو پای جیمز گذاشت و دوباره خوابید و یک چشمش به دست مالی ویزلی بود که با اصرار میخواست یه پاتیل نبات داغ بریزه تو حلقش بیخبر از اینکه روح پلید درونش اگه از دو تا چیز تو دنیا متنفر بود یکیش شیرینی بود و یکی دیگه شیرینی داغ. بخصوص وقتی که نقشه‌هاش داشت بهم میخورد.
اون تا ارباب مرگ شدن یک قدم فاصله داشت! در واقع دو قدم, چوبدستی رو که داشت, شنلو باید از این هیولای دو سر می‌گرفت و سنگ زندگی مجدد رو پیدا میکرد که میگفتن پیدا کردنش مثل پیدا کردن سوزن تو انبار کاهه.

با اینکه دل و روده‌ی شیطانیش از بوی شیرینی داغ داشت بهم می‌پیچید, مغز شیطانیش به خاطر رسیدن گلوکز یک دفعه فعال شد و دیلینگ صدا کرد و رفت روی نقشه ی B!

- هری پسرم! هورکراکسای تام رو بشمار عمو ببینه.

هری که انگار سوییچ اتوماتیکش رو روشن کرده باشن, شروع کرد به شمردن.

- بعد چن تاشون سالمن؟
- هیچ‌کدوم!
- حتی خودت؟
-
-
روح پلید دامبلدور کم آورد. دامبلدور رو گذاشته بود آخر سر که حسابی خوش بگذره و به همه کرم بریزه ولی هیچکس اهداف شیطانی دامبلدور رو جدی نگرفته بود, همه زیادی بهش اعتماد داشتند.
به اطرافش نگاه کرد, وقتش بود که قربانی بعدیش رو انتخاب کنه.





تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۵
#40

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
برای چند ثانیه، دامبلدور که بینی اش به خاطر گاز سیریوس سرخ و خمیده تر از قبل شده بود، به اضافه اعضای محفل، با نگاه هایی بهت زده، به سیریوس نگاه کرد.
سیریوس توجهی نکرد. در واقع آنچنان محو انجام بریک دنس شده بود که فرصت توجه کردن نداشت. حتی برخی شواهد و اعترافات حاکی از آن است که وی در حال زمزمه کردن یکی از آهنگ های "جاستین بربری" بوده است! به هر صورت، دامبلدور به سختی بدن فرتوت خود را، با افکت سمفونی شکستن قلنج هایش بیرون کشید.
- آخ... فرزند روشنایی... ازت ممنونم که... چق... یه عمل زیبایی بعد از گلرت روی بینیم به جا گذاشتی.

از ویژگی های پیرِ ریش دراز محفل، میشد به مهربان بودن در بدترین وضعیت اشاره کرد که البته در آن لحظه کاملا با وجود بینی کوفته اش و قلنج های شکسته اش، قابل درک بود. اعضای محفل بالاخره نگاه های بهت زده خود را جمع و جور کردند. و سیریوس را هم گرفتند. آنها اصولا محفلی هایی بودند بسیار دل نگران دامبلدور، نتیجتا بلافاصله پس از سیریوس، دامبلدور را هم گرفتند.
سپس کوین با لبخندی گفت:
- آمپول هالی لو بیالید سلیع!

اعضای محفل با چهره هایی نادم و پشیمان، شروع کردند به اشک ریختن برای این میزان مظلومیت دامبلدور در مقابل سوزن آمپول. حتی چند نفرشان از پیاز های مالی کش رفتند و چشم هایشان را پیاز مال کردند تا بتوانند اشک تسترال بریزند. حتی یکی دو نفر هم پیش از آنکه آمپول ها نزدیک سیریوس و دامبلدور شود، پریدند و سلفی گرفتند با سوزن ها.

پس از چند ثانیه حاشیه های جنجالی، بالاخره سوزن آمپول با سیریوس تماس پیدا کرد که موجب شد او کبود شود. البته در واقع فقط جسم سیریوس کبود شد. آن روح سیاه و پلید اصلا کتفش هم نگزید. پس نتیجتا یک نگاه به دامبلدوری که داشت زیر فشار آمپول کبود میشد انداخت، سپس ناگهان به صورتی اسلوموشن، پیش از اینکه محفلی ها کوچکترین حرکتی کنند، یک پر را جلوی بینی دامبلدور گرفت.

روایت است که پس از تماس پر با بینی دامبلدور، ملت محفلی مجبور شدند نیم تنه بالایی دامبلدور را که از سقف عبور کرده بود، به سختی پایین بکشند.

- من هنوزم سالمم فرزندان روشنایی... اصلا نگران نباشید.

روح شیطانی درون سیریوس، لبخندی ترول وارانه زد. به اندازه کافی خرابی به بار آورده بود و البته ترجیح میداد کسی متوجه نشود او هنوز آنجاست، پس در حالی که لبخند ترولی اش را حفظ کرده بود، به قربانی بعدی اش نگاه کرد.



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ سه شنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۵
#39

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- من که می‌گم برفوشیمش بزنیم به یه زخمی.
- پروفسور! من بگم! بگم!
- فرزندان..
- می‌خوعوووورمشششش.
- تو دیگه کم مونده ما رو هم بخوری!
- ..روشنایی..
- من می‌تونم ازش سوپ درست کنم پروفسور.
- تو اول دخترتو درست تربیت می‌کردی که بچه‌ش خونه‌مونو نذاره رو سرش.
- تو چی می‌گی این وسط وزوز خانوم؟!
- روووووووون!
- بِتوش تا عظمت دَل نِداهِ تو باشد نه دَل آن چیزی که به آن می‌نگلی!

برای چند لحظه سکوت برقرار شد. همه متحیر به کوین خیره شدند.
- ناتانائیل؟

همه همچنان خیره، دس به جیگر به کوین خیره مونده بودن.
-
-

خانم ویزلی چماقی رو که لحظاتی پیش بر روی عروسش اعمال کرده بود، جهت بازگرداندن کوین به تنظیمات کارخانه به کار برد.
- بحثمونو ادامه بدیم. :angel:
- اهم. چیز.. فرزندان روشنایی. ینی.. فرزندان روشنایی! ما باید با عشق..
- غووووووووووووووداااااااااااااا !

قبل از این که فرزندان روشنایی بفهمن قراره این دفعه با عشق چیکار کنن، سیریوس که از داخل آشپزخونه عقب‌گرد کرده بود، با یک جهش سه امتیازی خودشو روی دامبلدور پرت کرد و پیرمردو گاز گرفت.
- اوخ. فررر.. جزززز.. قلللل.. بیاین بریم بترکونیـــــــــــم بر و بکس!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۰:۱۱ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
#38

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
این وسط، هیچ کس هم حواسش به دفترچه روی میز نبود به جز سیریوس بلک. سیریوس داشت با علاقه به دفترچه نگاه می کرد. هنوز آن شور و هیجان جوانی را در خود داشت و دلش می خواست یکبار دیگر هم شده، دل به دریا بزند و در ماجراجویی های فراوانی شرکت کند! کسی هم نبود به او بگوید که " آخه عامو! سر پیری و معرکه گیری؟ برو به فکر قبر و کفن و دفنت باش!"
محفلی ها هنوز در حال بحث و تبادل نظر در مورد دفترچه سیاه مورد نظر بودند. هر کسی عقیده ای داشت و سعی در قبولاندن آن به دیگران می کرد. در این میان هیچ کس توجهش به دفترچه ای که اصولا قرار بود مرکز توجهات باشد، نبود...
اما...
دفترچه به خودی خود می توانست فکر کند و ببیند و حس کند. توانایی درک و شعور داشت و می توانست تصمیم بگیرد!
- خیلی خب... مثل اینکه اینا کارشون به این زودیا تموم نمیشه، خودم باید دست به کار بشم. چه کیفی میده ولی!

هیچ کس از مکانیسم عمل دفترچه به درستی آگاهی نداشت. اصلا کسی نمی دانست که دفترچه چه قدرتی دارد. هیچ کس بجز خود دفترچه!

- حالا تو فکر کن که من این پیری رو تسخیر کنم. همین گنده شونو. وای که چه فازی بده. فرض کن جوراباشو بندازه وسط سالن، یا اون ریششو از ته بتراشه. یا مثلا همین یارویی که آرتور صداش می کنن، تسخیرش کنم و بفرستمش وسط جمعیت ماگل که طلسم بزنه! آخ که بساط عشق و حال فراهمه!

دفترچه از این همه پلادت درون خود، خوشحال شد و در نتیجه این خوشحالی، به خود لرزید، ولی هیچ کس متوجه لرزش دفترچه نشد. حتی وقتی که آن شبح سیاه از درون دفترچه بیرون آمد و داخل کالبد سیریوس که خیره به دفترچه بود، شد.
تنها تغییری که در این بین رخ داده بود، حرکت سیریوس به سمت انبار آشپزخانه بود. حرکتی که از تک تک اجزای آن، بوی تسخیر شدگی می آمد!


Always







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.