(پست پایانی)
در حالی که روح پلید سرگرم تسخیر و آشفته کردن اوضاع بود، صاحبش داشت در به در دنبالش می گشت.
بله...او روح بی صاحبی نبود.
-پیش پیش پیش پیش...
-مگه گربه اس؟ داریم دنبال روح می گردیما...ارباب اگه بفهمن تکه روحشونو اینجوری صدا کردی، برای ساخت هورکراکس بعدی ازت استفاده می کنن. حتما می تونی حدس بزنی تو کدوم قسمتش!
سه مرگخوارا در حال جستجوی روح پلید بودند...دو نفر جلوتر و یکی چندین قدم عقب تر.
لایتینا متوجه عقب ماندگی پیوز شد.
-هی...پیوز...بیا دیگه. بازم جهت رو گم کردی؟ من نمی فهمم ارباب چرا اینو با ما فرستاد. هر سه دقیقه یه بار در جهت خلاف مسیرمون حرکت می کنه.
پیوز با اخم شدیدی به لایتینا نگاه کرد.
-خیر! هنوز سه دقیقه نشده. من فقط عصبانیم! یعنی چی که متوجه عقب ماندگی پیوز شد؟ تو ادب نداری؟ و ضمنا...پیش پیش پیش یعنی چی؟ یه ذره احترام...یه ذره فرهنگ. ارواح رو اینجوری صدا می کنن؟
-من قهر بودم...الان قهر ترم!
صدای نفر سوم بود...لیسا با شنیدن گلایه های پیوز، قهر تر از پیش شده بود.
لایتینا به وضوح از همراهی هیچ یک از دو همراهش راضی نبود.
-راه بیفتین دیگه...ناز می کنن. ارباب برای این تکه روحا زحمت کشیدن. الان این یکی گذاشته در رفته. باید زودتر بگیریم و برش گردونیم.
پیوز به تور پروانه گیری لایتینا اشاره کرد.
-با این؟
و صدای لیسا به گوش رسید:
-الان یهویی شدت پیدا کرد!
-چی؟
-قهر من!
لایتینا اهمیتی به قهر و غر غر های پیوز نمی داد. هدف او فقط تکه روح گریزان بود. مطمئن بود که به زودی با همین تور پروانه گیری موفق به شکارش خواهد شد.
قبل از این که تکه روح، به دلیل جدا شدن از اصلش، محکوم به نابودی شود...
پایان..............................
سوژه جدید:-خب...سه...دو...یک...ما بیداریم.
لرد سیاه به عادت هر روزه اش راس ساعت شام نجینی، که مقارن با شش صبح بود از خواب بیدار شد.
بیدار شد...
و باز هم بیدار شد...
نکته عجیب این جا بود که بیدار شده بود...ولی قادر به حرکت نبود!
روز قبل...فروشگاه لوازم جادویی ورانسکی:نجینی با ذوق و شوق لابلای وسایل جادویی می خزید و حواسش کاملا جمع بود که تک تک آن ها را بخواهد!
-فیس!
-بله نجینی...می دونیم. اینم می خوای. خواهش می کنی...اگه قبول نکنیم هم به شکل "پاپا!
" در میای!
نجینی تایید کرد و لرد سیاه تقریبا کل فروشگاه را خرید. تا این که در گوشه ای چشمش به پاکت سیاه رنگی افتاد.
سیاه، رنگ جذابی برای لردی بود که لقب سیاه را همراه اسمش داشت.
-هی...ورانسکی! این چیه؟
ورانسکی جواب نداد.در واقع، قادر به جواب دادن نبود. چون دقایقی پیش با دیدن لرد و نجینی، جابجا از ترس مرده بود. شاید دقیقا به همین علت بود که لرد سیاه مخالفتی با خواسته های تمام نشدنی نجینی نشان نمی داد. کسی قرار نبود پولی بپردازد.
به هر حال خودش پاکت را برداشت و شروع به خواندن کرد.
پودر بختک یا فلج موقت...
هیجان را تجربه کنید! با حل کردن این پودر در یک لیوان شیر و نوشیدن آن قبل از خواب، صبح روز بعد تجربه ای هیجان انگیز از فلج موقت خواهید داشت. مغز شما سی ثانیه قبل از بدنتان بیدار خواهد شد و شما با وجود بیدار بودن قادر به انجام هیچ حرکتی نخواهید بود.
نگران نباشید...این تجربه فقط سی ثانیه طول خواهد کشید...پایان فلش بک!-خب...اصلا هم حس دلچسبی نیست...ما بسیار سنگین شده و قادر به هیچ حرکتی نیستیم. ولی ما نگران هم نیستیم... ما سی ثانیه بعد با ابهت از روی تختخواب برخواهیم خاست. یادمون باشه ورانسکی رو زنده کنیم و دوباره بکشیم.
سعی کرد ثانیه ها را در ذهن بشمارد.
-یک، دو...سیزده، چهارده... بیست و نه، سی! تموم شد...تموم شد؟...نشد؟... ما حتما سریع شمردیم! این بار شمارش معکوس می کنیم. سی، بیست و نه،...سیزده، دوازده،...دو، یک...تموم شد. پاشیم دیگه!
ولی نتوانست!
سی ثانیه مطمئنا تمام شده بود ولی او هنوز ساکت و بی حرکت روی تختخواب افتاده بود. چشمان سرخ رنگش کاملا باز بودند و همه چیز را به خوبی می دید...