هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۶

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
در طرفی دیگر از خانه سالمندان، پیرزن بد قلقی روی تختش مچاله شده بود و در مقابل خوردن غذا، مقاومت می کرد.
- تا صبح هم اینجا بشینی، من لب به این سوپ نمیزنم.

پیرزن بخت برگشته، شخص بسیار نا مناسبی را برای ناز کردن انتخاب کرده بود.

- ببین یا میخوری یا...
- یا چی؟!... نمیخــــــــورم!
- باشه.

لحظه ای بعد، پیرزن توسط بلاتریکسی که روی شکمش نشسته و محتویات ظرف سوپ را داخل حلقش سرازیر می کرد، به تخت میخ شده بود.
بلاتریکس هنگامی که از خالی شدن ظرف مطمئن شد، از روی پیرزن بلند شد.
- بیا! دیدی تموم شد؟... الکی لوس...چشمات رو واسه من گشاد نکنا...درشون میارم از کاسه ها!

بلاتریکس، به قصد درآوردن چشمان پیرزن، باز به او نزدیک شد که...
- هی...چرا بنفش شدی؟...چرا سوپ های تو دهنت رو قورت نمیدی؟... نکنه مردی؟!

بلاتریکس، قصد چک کردن ضربان نبض پیرزن، بدون دست زدن به او را داشت؛ و این تنها به یک روش ممکن بود.
او از اتاق خارج شد و دقایقی بعد، همراه با گویل بازگشت. گویل، ضربان نبض پیرزن را چک کرد.
- نمیزنه... فکر کنم که مرده!

بلاتریکس، سری به نشانه تاسف تکان داد.
- چجوری تونستی سالمندی که مسئولیتش به تو واگذار شده بود رو بکشی؟ چقدر بی مسئولیتی! خجالت بکش!
- ولی من...
- ولی تو چی؟ لابد میخوای بگی تو باعث مرگش نشدی! اگه تو نکشتیش پس من کشتم؟!...خجالت داره واقعا! من این اشتباهت رو حتما به لرد سیاه گزارش میکنم!

و از اتاق خارج شد و گویل سردرگم را تنها گذاشت.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۲۷:۲۴
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ریونکلاو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
پیام: 375
آفلاین
پیرزن قاشق دیگه‌ای رو تو دهنش گذاشت و درعین حال به گیاهی جونش زل زد.

- چیه؟
- غنچه‌های گیاهی جونم خوشگلن.

رز تا خواست یکی از غنچه هاشو از پهنا تو حلق پیرزن فرو کنه صدایی از بیرون به گوشش خورد.

- سلام مامان بزرگ!

یه نفر درحال داد زدن بود.

اتاق کناریِ اتاق کناری فیگ

پیرزنی تو اتاق کناری روی صندلی نشسته بود. میل بافتنی تو دستش گرفته بود و با عینک ذره بینیش به دختری که با رو به روش ایستاده بود نگاه کرد.
- چیزی گفتی مادر؟
- گفتم سلام! بالاخره اومدم بهت سر بزنم!
- چرا انقدر آروم حرف میزنی؟

لایتینا رفت و دقیقا جلوی پیرزن نشست.
- سلام!
- هیچ خبری نیست مادر.

پیرزن به بافتن شالش ادامه داد. لایتینا که از این حجم از شنوایی پوکرفیس شده بود کیف شو خالی کرد تا وسایل جدیدشو به مادربزرگش نشون بده.
- اینو نگاه کن چقدر دکمه داره. مشنگا بش میگن بیوبرد؟ بلیبورد؟ حالا هرچی.
- مادرجان اینجا پشه هست؟ صدای ویز ویز میاد به نظرم.

پیرزن نگاه پرسش گرایانه ای به لایتینا کرد. دختر هم وسیله‌ای که تو دستش بود رو پایین آورد.
- نه مامان بزرگ اینجا پشه نیست.
- هنوزم صدای ویز ویزشو میشنوم.
- مامان بزرگ پشه‌ای اینجا نیست!

لایتینا جیغ زنان این رو گفت و با دستاش به اطراف اشاره کرد. پیرزن باز هم مشکوک به در و دیوار و حتی میل بافتنیش نگاه کرد.
- چی میگی ننه؟ میگی به نظر تو هم پشه هست؟
- بیخیال اینا مامان بزرگ؛ اینو نگاه کن.

بالاخره توجه پیرزن به جسم تو دست لایتینا جمع شد. یه صفحه سیاه رنگ و چندین دکمه مرتب روی اون بودن. پیرزن میل بافتنی هاشو کنار گذاشت و به وسیله زل زد.
- گفتی رنده‌س؟
- رنده چیه؟ ولی میبینی چقدر جای خوبی برای چوبدستی هاته؟

لایتینا یکی از میل بافتنی ها رو از پیرزن گرفت و میون دو ردیف از دکمه ها گذاشت. پیرزن صفحه مشکی رنگ و میل بافتنی شو از دختر گرفت.
- ننه چه رنده عجیب غریبیه.
- مشنگا همه چیشون عجیب غریب و باحاله.
- عمه کبری رو میگی؟
- نه مامان بزرگ!

اتاق کناری فیگ


- گیاهی جونم اون یکی اتاق دارن دعوا میکنن؟
- نمیدونم، لینی‌ت رو تموم کن.

رز بی تفاوت به صدای جیغ و فریاد اتاق کناری مشغول ناز کردن یکی از غنچه هایش شد.


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
اتاق کناری فیگ!

- چه خوشگله برگات گیاهی!

رز ویزلی می‌خواست یکی از آن جیغ‌هایش را به اجرا بگذارد و خودش را از زیر مالکیت این پیرزن پا لب گور کنار کشد، اما نمی‌توانست. او هم مثل بقیه‌ی مرگخوار ها مجبور به تحمل این موجودات غیر قابل تحمل بود.

- بیا ناهارتو بدم باید بخوابی.
- گیاهی ناهار چی داریم؟ لینی با سس مخصوص داریم؟

محتویات غذا را نه " گیاهی " می‌دانست و نه کس دیگری. ولی مطمئنا هیچ جوره لینی نبود.

- آره لینیه! بخورش.

سالمند با دندان های لمینت مصنوعی بهش خیره شد. رز با صدای بلند تر تکرار کرد ولی باز هم سالمند دست به غذا نزد.

- این شانسه که من دارم؟ از سالمندم خرابش باید به من بیافته! حالا گوشش کر شده چیکارش کنم؟
- من گوشم کر نشده گیاهی.
- یعنی خراب نیستی! بازم جای آواداش باقیه. لینی‌ت رو بخور.
- نمی‌شه که گیاهی جونم!

گیاهی جانش یکی از برگ هایش را کند. به اندازه ی صد برگ احساس پیری می‌کرد. خیلی زود مرگخواری برای مراقبت از خودش باید می‌آمد.

- چرا نمی شه؟
- چون گیاهی نگفته بفرما.
- بفرما! حالا بخور.

سالمند قاشق پری را در دهان چپاند و ابراز نظر کرد:
- گیاهی جونم همیشه لینی‌ش خوش مزه می‌شه!




پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۶

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
خلاصه: مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندانِ خانه‌ی سالمندان را برعهده گرفته‌اند.

تصویر کوچک شده


- پسرم؟

کراب دوست داشت به او یادآوری کند که پسرش نیست اما طولانی‌تر شدن مکالمه باعث می‌شد به این تمایل غلبه کرده و از این کار صرف نظر کند.

- بله؟

- من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد؛ اول دسشویی داریم بعد می‌ریم دسشویی یا اول می‌ریم دسشویی بعد دسشویی داریم؟

- اول دسشویی داریم!

- خوب پس بریم دسشویی.

کراب با فکر دستشویی بردن پیرمرد نیز به تهوع می‌افتاد! زیر لب «ایشــــ»ـی گفت و سعی کرد به اعصابش مسلّط باشد.

- کاری نداره که پدر جان! خودتون برین! کارتونو بکنید و بعدم خودتونو بشورین. خوب بشورینا!

کراب بعد از گفتن این جمله به شک افتاد ... چند دقیقه احساس چندش شستن پیرمرد بهتر بود یا چندش دائمی از این بابت که نکند پیرمرد گربه شور کرده و کثیفی را به اتاقی که اکنون با او شریک بود انتقال دهد؟ پیرمرد اما در جریان شک او قرار نداشت و آهسته و پیوسته، هر چند دقیقه یک گام به سمت دستشویی برمی‌داشت.

تصویر کوچک شده


خورشید مشغول قایم باشک بازی از پشت ابرهایی که به نوبت از مقابلش رد می‌شدند بود و با ایجاد رقص نوری طبیعی، عصر تابستانی دل‌انگیزی را در حیاط خانه سالمندان ایجاد رقم زده بود. مورفین که به دلیل نامشخّصی، مشغله کمتری نسبت به سایر مرگخواران داشت و از این بابت خوشنود بود، گوشه ای از حیاط نشسته بود و رقص دود سیگارش در باریکه‌ی نورِ بین دو ابر را تماشا می‌کرد. از قضا سالمندانی که تحت نظر مورفین بودند نیز به دلیل نامعلومی، آسایش بیشتری نسبت به همیشه داشتند و از این بابت خوشنود بودند.

- مات!

- باریکلّا! بچین یه دست دیگه ...

- چی شده مش کریم؟ امروز کبکت ققنوس می‌خونه! نمی‌خوای قهر کنی بگی من تقلب کردم؟ نمی‌خوای بهونه کمردردتو بیاری بری اتاق؟!

- چی بگم والّا ... سر صبی پرستار جدیدم ... دایی مورفین! یه چایی داد بهم ... کمرم که درد نداره هیچ، کل یوم سرحال اومدم!

مش کریم لختی از خاراندن خود دست کشید تا به آن‌سوی حیاط اشاره کند و دایی مورفین را نشان دهد و سپس دوباره به خاراندن پرداخت.

تصویر کوچک شده


- هــعــــــــــی! کجایی جوونی که یادت به خیر ...

خانم فیگ این را گفت و دفتر خاطراتش را با صدای «زارت» بست.

- آوچ! یواش تر ببند بابا چه خبرته!

لینی که اگر دیر جنبیده بود لای دفتر له می‌شد با عصبانیت این را گفت و مشغول بررسی بال‌هایش شد.

- عه وا روله جان تو این‌جا بودی؟! خاکم به سر ندیدمت ... غمت نباشه، بیا بشین تا آلبوم عکسامو با هم ببینیم.

لینی قصد داشت عدم تمایلش به تماشای عکس‌های خانم فیگ را اعلام کند اما پیش از آن که فرصت این کار به او دست دهد، خانم فیگ آلبوم را باز کرده و مشغول ورّاجی شده بود.

- نگاه! این عکسو واسه پیج جادوهای یواشکی فشفشه‌ها در جادوگران گرفته بودم! دو کیلو لایک گرفته بود. این یکی مال میتینگ کمپین مبارزه با سلفی در معابر عمومیه ... رو پل طبیعت بودیم! اوه اینو ببین! با بچه‌های گروه پراود آتئیستز رفته بودیم امامزاده داوود ... الان فقط من بینشون زندم. خدا بیامرزتشون.

تصویر کوچک شده


- پسرم؟

- بله؟

- من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد؛ اول باید کارمو بکنم بعد خودمو بشورم یا اول خودمو بشورم بعد کارمو بکنم؟

- ... اول کارتو بکن پدر جان!

- خوب من الان اول شستم بعد کردم ... الان دوباره بشورم خراب نمی‌شه؟

- چی خراب بشه؟ نمیشه! خراب نمی‌شه! بشور!

پیرمرد شست و آهسته آهسته نزد کراب برگشت. روی مبل ولو شد و در حالی که دستانش را با شلوارش خشک می‌کرد گفت:

- پسرم ... اون تو که بودم یه مساله‌ای ذهنمو مشغول کرده بود! می‌دونی؟ من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد؛ اول مرغ بود بعد تخم مرغ یا اول تخم مرغ بود بعد مرغ؟

کراب کودن تر از آن بود که در طول زندگیش با سوالات فلسفی از این دست سر و کله زده باشد. این سوال عمیق ترین سوالی بود که تا این لحظه با آن مواجه شده بود و او را شدیدا در فکر فرو برد. به طوری که تا سالیان سال پس از پایان این سوژه نیز مدام زیر لب با خود حرف می‌زد و هیچ واکنشی به محیط اطراف نداشت و تنها در پاسخ به هر حرفی این سوال را تکرار می‌کرد.

تصویر کوچک شده


چیزی نگذشت که خوشنودی مورفین به پایان رسید.

- دایی مورفین ... قربونت برم ... این دیکس کمر منو خیلی اذیت می‌کنه! یه لیوان از اون چاییات به ما می‌دی؟

- دایی جان! تصدقت بشم! اتفاقا منم چند ساله خواب راحت ندارم از درد پا.

- دایی ول کن اینارو ... از مش کریم شنیدم طبع چاییات سرده! می‌دونی من چند وقته از اجابت مزاج عاجزم؟

جمع کثیری از پیرمردها دور مورفین حلقه زده بودند و می‌خواستند پرستار آن‌ها نیز بشود. مورفین فکر این‌جایش را نکرده بود! او فقط می‌خواست پیر مرد تحت تکفّلش را سرگرم خاراندن کند تا سر خودش خلوت شود و به کارش برسد. حالا با این همه متقاضی، نه سرش خلوت بود و نه کاری برای خودش باقی می‌ماند!

تصویر کوچک شده


- این کوچولوی قنداق پیچو می‌بینی؟ هری پاتره! اولین باریه که دورسلیا سپردنش به من. اگه تونستی دامبلدورو پیدا کنی! نگرد خودم بهت می‌گم ... اوناهاش! ریشش از زیر در اتاق پشتی معلومه! می‌گفت نمی‌خواد هری ببینتش. می‌بینی چقدر الکی احتیاط می‌کرد؟! آخه بچه تو این سن و سال که چیزی یادش نمی‌مونه. این سلفیم مال اولین باریه که هری پاتر نیروی جادوییشو بروز داده بود و دامبلدور داشت با هیجان واسم تعریف می‌کرد ... برق توی چشماشو می‌بینی؟

عکس‌ها و خاطرات یک پیرزن +90 در حالت عادی برای لینی جذابیتی نداشت و حوصله سر بر بود. حال با گره خوردن خاطرات به هری پاتر و آلبوس دامبلدور، غیرقابل تحمل تر هم شده بودند.

- ... من اگه نخوام عکسای اون ریش دراز ... اهم ... منظورم اینه که برای امروز بسه خانوم فیگ.

- قلبمو به درد آوردی دختر! من با همین عکسا و خاطرات زندم ... وگرنه تا الان دق کرده بودم. می‌دونستی بیماری قرن افسردگیه؟ من باید هوای دلمو داشته باشم تا پیر و افسرده نشه ... اصن من دامبلدور می‌خوام!

- آممم! ببخشید خانوم فیگ ... بذارین بقیه عکسارو ببینیم.

- نخیر! یا دامبلدور یا افسرده می‌شم دق می‌کنم می‌میرم!


هیچ‌وقت یک پیرزن رو از خونه خالی نترسون! هیچ‌وقت!


پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۶

آراگوگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۱ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
یکی از مرگخواران یکی از سالمندان بسیار سالمند را انتخاب کرده بود و شدیدا مواظبش بود. در حدی که هر دو دستش را دور سالمند لاغر اندام حلقه کرده بود و با تمام وجود نگهش داشته بود!

-فرزندم؟ الان احتیاجی به این کار هست؟ من خودم قادرم با نیروی جاذبه زمین مبارزه کرده و سر پا بمونم. ولم کن دارم خفه می شم.

هکتور که در اثر بغل کردگی، دهانش درست در کنار گوش سالمند قرار داشت، با تمام وجود فریاد کشید:
-نمی شه عمو! به من گفتن از شما نگهداری کنم. باید نگهت بدارم خب.

-خب الان که نه دیگه. مگه نمی بینی زلزله اومده؟ باید پناه بگیریم. همه چی داره می لرزه...

در حالی که سالمند، سرگرم سرو کله زدن با هکتور و ویبره هایش بود، یک جفت پا دوان دوان وارد اتاق شد و لگد محکمی به آرسینوس زد!
-اوهوی!

آرسینوس نمی دانست پا چطور او را مورد اهانت قرار داده. پا دهانی نداشت. ولی به هر حال "اوهوی" را گفته بود. آرسینوس قبل از خوردن لگد بعدی به طرف پا برگشت.
-چته تو؟

-من رئیس این جا هستم...هوا گرم بود چسبام وا رفت این جوری شد. بقیه ام هم این دور و براس. برو بگرد پیدا کن سر همم کن. رئیس نباید اینقدر پخش و پلا باشه. یالا تا نزدم دک و دنده تو...

صدای تهدید پا، باعث آزار و اذیت سالمندان شده بود. این سالمندان کمی پر زحمت تر از چیزی بودند که مرگخواران تصور کرده بودند.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
چندى بعد، خانه سالمندان:

آستوريا به پيرمردى كه وظيفه زنده نگه داشتنش را داشت، خيره شده بود.
پير مرد كوچك سايزى كه به خواب رفته بود و به طور متوسط، در هر دقيقه سه بار دچار لغوه ميشد و هربار، آستوريا به سمتش ميپريد تا از زنده بودنش مطمئن شود.
وقتى براى بار چهاردهم از روى صندليش پريد، پيرمرد بيدار شد.

-چته دخترم؟ لغوه دارى مگه بابا جون؟

آستوريا با دهان باز به پيرمردش زل زده بود كه دندان مصنوعى هايش را از توى ظرف بيرون آورده و نچ مچ ميكرد.

-ببينم تو مگه پرستار جديد من نيستي ؟
-چرا.
-پس چرا دندونام رو نشستى ؟ ببين سبزى ناهار، لاش گير كرده!

آستوريا دندان هايش را روى هم ميفشرد تا از طلسم كردن پيرمردش، جلوگيرى كند!
هرچه فكر ميكرد، به ياد نداشت كه چه در زمان مجردى و چه متاهليش، ليوان آبى را جا به جا كرده باشد و حالا مجبور به تميز كردن دندان هاى پيرمرد پررويي شده بود.
با اكراه، ظرف را گرفت و به سمت روشويي اتاق رفت و دور از چشم پيرمردش، با چوبدستيش، ضربه اى از راه دور به دندان ها زد.

-ببينم دخترم اسمت چي بود؟ آستوني؟

براي بار ششم در آن روز، تكرار كرد:
-آسـ...تو...ريــ...ىا.
-آخه اين چه اسميه روت گذاشتن بابا جون؟ ولش كن! من هنوز خوابم مياد.
-خب من چيكار كنم ؟ لالايي بخونم ؟
-نه...لالايي نميخوام. محبت ميخوام.
-محبت ؟!
-آره ديگه. مثلا بوسم كن!
‏-

و صد البته كه وضعيت ساير مرگخوارها هم تعريف چندانى نداشت!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۴ ۰:۱۱:۴۴


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
چند ثانیه بعد، آرسینوس بدون اینکه سالمند خود را بکوبد به در و دیوار یا مرگخواری جلویش سبز شود که بخواهد بلایی سر سالمندش بیاورد، به اتاق کوچک خود رسید. با ضربه سرِ سالمندِ بخت برگشته به در، در را باز کرد، سپس سالمندِ مذکور را روی صندلی نشاند. در را بست و خودش هم نشست رو به روی سالمندش و خیره شد به او.
سالمند بیچاره که سال‌ها بود اینچنین مورد توجه قرار نگرفته بود، قلنج کمرش را شکست. سپس با صدایی پیر، خسته و لرزان گفت:
- تو چرا اینجا گیر افتادی پسرم؟ جوونی که هنوز؟
- من جایی گیر نیفتادم. من فقط شمارو زیر نظر گرفتم که نمیری یه وقت.
- نترس پسرم... نمیمیرم من... حالا بیا از وضعیت خودت بگو ببینم چرا اینجا گیر افتادی.
- گیر نیفتادم ولی من.
- چیو گیر نیفتادی؟ اینجا کجاست اصلاً؟

آرسینوس:

آرسینوس داشت به پوکرفیس بودنش ادامه می‌داد که ناگهان جای علامت شوم روی دستش شروع به سوزش کرد.
- یه لحظه نمیر تا من برم ببینم ارباب چیکار دارن، بعد برگردم!

دقایقی بعد:

همه مرگخواران مقابل لرد سیاه ایستاده بودند و البته مردی ناشناس و بسیار لرزان هم در کنار لردسیاه ایستاده بود. لرد تک تک مرگخوارانش را زیر نظر گرفت. سپس گفت:
- ایشون که می‌بینید، رئیس خانه سالمندان هستن که البته خودشون هم خیلی سالمند هستن و ما کلی بهشون چسب زدیم که الان تونستن بایستن. به هر حال... ما و ایشون برنامه‌ای بسیار مفرح و جالب ترتیب دادیم. مرگخوارانمون که شما باشید، به خانه سالمندان میرید و به نوبت از سالمندان نگهداری می‌کنید. هرکس که بهتر باشه، خانه سالمندان و تمام کمک‌هایی که بهش میشه رو می‌گیره و تقدیم ما میکنه. خیلی هم افتخار بزرگیست.

مرگخواران همچنان با بهت به لرد نگاه می‌کردند.

- منتظر چی هستید پس؟ برید دیگه!

مرگخواران با ده‌ها صدای پاق، به مقصد خانه سالمندان آپارات کردند.



پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
یک نفر داشت بال میزد.

- هیس! کسی سر و صدا نکنه!

باز هم یک نفر داشت بال می زد.

- مگه نگفتم کسی سر و صدا نکنه؟
- تو شوال کردی. می تونم بدم دشتگیرت کنن!

بانز با این حرف به طرف مورفین چرخید.
- مگه تو منو می بینی؟
- نه! ولی کر که نیستم!

بانز که به شدت ذوق زده شده بود، بالا و پایین پرید. ولی بعد به یاد آورد که باید ابهتش را حفظ کند. حتی اگر کسی او را نبیند. بنابراین در سکوت سر جایش ایستاد! ولی بانز فراموش کرد به مورفین یادآوری کند که لایحه سوال نکردنش هنوز به تصویب نرسیده است.
یک نفر هنوز داشت بال میزد.

- کی داره بال می زنه؟
- منم!
- و چرا داری بال می زنی؟ اصلا اون چیه به خودت بستی؟ مگه نمی دونی باید ساکت باشی؟

هکتور نیشخندی به بقیه تحویل داد و همچنان بال زد.

- هکتور؟
- نه جوابتو نمیدم آرسینوس. تو میخوای معجون "هرگز نمیر" رو از من بدزدی.

برای چند لحظه نه آرسینوس و نه دیگر مرگخواران، به سر و صدای ایجاد شده اهمیت ندادند. خب، همه می توانستند حدس بزنند که سالمند هکتور، ممکن است به هر موجودی تبدیل شود به جز یک سالمند زنده...
ولی راه های زیادی برای زنده ماندن و حتی زنده نماندن سالمندها وجود داشت. آرسینوس می توانست این را در اتاق خودش بررسی کند. جایی که سالمندش، تحت نظارت خودش، زنده می ماند! شاید با یک معجون!
آرسینوس با کمترین سر و صدای ممکن از راهروها عبور می کرد. البته شک داشت که زیر بغل زدن یک سالمند راه خوبی برای زنده نگه داشتنش باشد. ولی خب او می توانست معجون درست کند!
البته تا وقتی که کسی به ذهنش نمی رسید لایحه معجون درست نکردن تصویب کند!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
خانه ریدل در سکوت مطلق فرو رفته بود. به لطف حضور سالمندانی که با مشکلات قلبی عروقی دست و پنجه نرم می‌کردند، آرامش در دستور کار همگان قرار گرفته بود تا مبادا به استراحت مطلق آن‌ها خدشه‌ای وارد شود. نه خبری از دوئل‌های دستگرمی بود و نه کسی شکنجه می‌شد. رودولف به جای متلک گویی کارت ویزیت چاپ کرده بود و از صبح به هر ساحره ده‌ها کارت رسیده بود. مورفین که اجازه تولید دود نداشت نیز مخدر سنتی را ترک کرده و به جایگزین‌های صنعتی روی آورده بود.

-

- کی داره میدوئه؟

- اینجانب باروفیو فرزند فاروبیو گروه ریونکلا!

- برا چی میدوئی؟!

- آرسینوس جیگر و ریگولوس بلک می‌خواستن با قمه‌ی رودولف منه ره بزنن!

- قمه که دست خودته!

- قمه؟ این کارد هسته ... داشتم علوفه گاومیشای منه ره خورد می‌کردم راحت بخورن!

- نمی‌گی یه دفه اینا سکته کنن بمیرن جواب ارباب رو چی باید بدیم؟

- یعنی جناب لرده ره خبر میکنین؟ ببخشینم.

در همین گیر و دار سروصدای عجیبی از اتاقی که به تازگی مورفین از آن خارج شده بود به گوش رسید و مرگخواران را به آن سمت هدایت کرد.

[بوم!]

لینی که فراموش کرده بود به دلیل جلوگیری از آلودگی صوتی، منطقه لیتل هنگلتون پرواز ممنوع شده توسّط ضدهوایی مورد اصابت قرار گرفت تا خوراک خبری رسانه‌ها شود و روزنامه‌های محفل رسیدن پهباد جاسوسیشان به یک قدمی لرد را تیتر یک کنند و رسانه ریدلی نیز مصاحبه‌ای با وینکی ترتیب داده و کلّاً تکذیب کنند.

باقی مرگخواران اما بی توجّه به ابعاد سیاسی ماجرا، اهمّیتی نداده و وارد اتاق مذکور شدند. داخل اتاق یکی از سالمندان که تا ساعتی پیش هر پنج دقیقه درخواست لگن داشت، سالمند کناری را به همراه تختش بلند کرده و پرس سینه می‌زد. به حدّی هم مسلّط می‌زد که هیچکس جرات نکرد به او گوشزد کند که اشتباه می‌زند!

در آن لحظه مورفین که پس از تعویض محموله شیشه با سرم مورفین احساس آرامشش را بازیافته بود، مشغول تدوین لایحه «سوال ممنوع» در راستای کاهش مکالمات رد و بدل شده بین مرگخواران و سکوت حداکثری شد تا به لرد تقدیم کند و به آرامش بیشتر سالمندان کمک کند. بدین ترتیب کسی نمی‌توانست بپرسد «این گندکاری کار کی بوده؟!»


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: خانه ی سالمندان!!
پیام زده شده در: ۰:۵۸ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:
مرگخوارا به این دلیل که حوصله شون سر رفته، تصمیم می گیرن به خانه سالمندان برن و سالمندان رو قتل عام کنن.

..................


پرسیوال که مرگخواران،البته عکس تمام قد مرگخواران را بر دیوار اتاق یکی از سالمندان دیده بود،با تعجب به اطرافش نگریست....کدام سالمندی پوستر مرگخواران را به دیوار اتاقش میزد؟

اما اینکه این اتاق متعلق به کدام سالمند عشق مرگخوار بود،مهم نبود...پوستر مرگخواران در خانه سالمندان اهمیتی نداشت،وقتی که خود مرگخواران در طبقه بالاتر،در سالن اصلی که سالمندان آنجا نشسته بودند،حضور داشتند!
_خب آرسینوس...شروع کنیم...اول کدوم؟
_به نظرم از این پیرزنی که رو ویلچر نشسته شروع کنیم بلا!
_به من اشاره میکنی پسرم؟
_بله مادر جان...شما!
_چی؟
_میگم بله!
_بلند تر بگو...نمیشنوم...چی؟
_میگم بله...شما رو قراره بکشیم!

آرسینوس با فریاد سعی داشت که به گوش پیرزن برساند که قرار است آنها را قتل عام کند،ولی پیرزن نشنید...پیرزن نشنید اما با این فریادها ،نگهبانان که شنیدند!
به همین خاطر بعد از چند ثانیه،چندین نگهبان وارد سالن شدند...
و به محض ورود نگهبانان،پالی که وضعیت خطیر را درک کرده و فهمید که لو رفته اند،فریاد کشید:
_همه مرگخوارا...آپارات کنیم و برگردیم خانه ریدل تا نگهبان ها دسشون به ما نرسیده!

همین که جمله پالی تمام شد، چندین صدای "پاق" که نشان از آپارات مرگخوارها میداد،به گوش رسید...مرگخوارها دست خالی از خانه سالمندان رفته بوندند...البته فقط اینطور به نظر میرسید...

همان لحظه خانه ریدل

_لینی...میشه دقیقا بگی که چرا یه دندون مصنوعی تو سوپ ماست؟
_آم..ببخشید ارباب...ازدحام بود،حواسمون نبود رو میز ناهار خوری شما ظاهر شدیم،واسه همین دندون مصنوعی این پیرمرده افتاد تو سوپتون!
_و چرا یک پیرمرد غریبه باید از لوستر خانه ما اویزان باشه؟
_چیزه...چون...میدونید؟رفته بودیم خانه سالمندان،بعد یکهویی آپارات کردیم،مثل اینکه یکی از این سالمندان رو هم با خودمون اوردیم!
_یکی؟
_اوم...بذارین بشمرم...پنج تا!

لرد صندلی خود را عقب کشید و از سر جای خود برخواست...همه منتظر بودند تا دست لرد به سمت چوبدستی حرکت کرده و چند نفر را شکنجه و عده دیگری را بکُشد!
ولی لرد این کار را نکرد...او صرفا ایستاده بود...بعد از چند ثانیه لرد لب به زبان گشود:
_یاران نچندان هوشمند ما...از آنجایی که ما اربابی بسیار مدبر هستیم که حتی تهدید ها رو به فرصت تبدیل میکنیم، تصمیم گرفتیم که به پنج گروه تقسیم بشین و هر گروه یکی از این سالمندان رو برداره و ازش نگهداری کنه که بعدا خانواده هاشونو پیدا کنیم و ازشون باج بگیریم. سالمند هر کی زودتر بمیره اخراجه!

به محض اینکه جمله لرد تمام شد، رودولف با هیجان گفت:
_به من پیرزنه رو نسپرین که زودتر از همه میمیره...از خفگی! آخه من پیرزن خفه کنم...ولی خب اگه اصرار میکنید اشکال نداره...پیره زنه با من...ساحره ها کیا میان تو گروه من؟

مرگخواران سر دوراهی گیر کرده بودند..آیا آنها باید فکر ماموریت و گرفتاری که لرد به انها محول کرده بود میبودند یا ابتدا رودولف را تا میخورد میزدند؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.