هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
ادامه...

لینی که به تازگی بازی ترسناکی رو به اتمام رسونده بود و کاملا با قائم شدن و بدون دیده شدن گریختن آشنا شده بود، بعد از اطمینان از این که هر سه داور به قدر کافی دور شدن از کمد در میاد. به آرومی به سمت پنجره‌ی در بال‌بال می‌زنه و وقتی کسیو نمی‌بینه به سرعت به سمت میز هجوم می‌بره و پارچه‌ی سیاه‌رنگو کنار می‌زنه.

به محض کنار رفتن پارچه و نمایان شدن چهره‌ی زیبا و دوست‌داشتنی(!) لینی، وحشت سرتاپای لونی‌هارو فرا می‌گیره. اونا خیال می‌کردن لینی برای قتل عامشون اومده و قصد داره یه لقمه چپشون کنه.

- اوه نگاشون کن. لونی‌های کوچیک... خوشگل... با چشمای درشت...

حتی این حرفا هم ذره‌ای از ترس و وحشت لونی‌ها کم نکرد. به نظر میومد شنیدن اینجور حرف‌ها و بلافاصله فرا رسیدن مرگشون، سرنوشت تکرارشدنی خیلی از اونا بود. لینی دیگه بیش از این نمی‌تونست تحمل کنه، بی‌درنگ دستشو دراز می‌کنه... نزدیک‌تر شدن دست لینی به لونی‌ها همانا و افزوده شدن به وحشتشون هم همانا! حتی گزارش شده چندین لونی درجا سکته کرده و به عالم دیگه می‌پیوندن.

ولی بالاخره دست لینی به مقصد می‌رسه.... و برخلاف تصور لونی‌ها، لینی مشغول نوازش لونی‌ای که به خاطر جثه‌ی کوچیک‌ترش بچه به نظر می‌رسید می‌شه.
- اوه لونی‌های کوچیک... گوگولی... ناز... پشمالو... نرم... حتما هکولی خیلی اذیتتون کرده نه؟

لونی کوچیک، گوگولی، خوشگل، ناز، پشمالو، نرم و با چشمای درشت، با بغض سرشو به نشونه‌ی موافقت تکون می‌ده.

- آخی...

لینی طی یک حرکت ناگهانی تصمیمشو می‌گیره. مجددا به داخل کمد قهوه‌ای رنگی که داخلش پناه گرفته بود می‌ره و مشغول جستجو درونش می‌شه. تمام مدت لونی‌ها با کنجکاوی چشماشون رو به کمد دوخته بودن. بعد از مقادیری جستجو، بالاخره لینی با یک پارچه از کمد خارج می‌شه.
- خب لونی‌های کوچولوی هکولی! من قراره شمارو از دست هکولی نجات بدم. شما قراره با من از این اتاق خارج بشین.

در یک لحظه سکوت پرمعنی‌ای بوجود میاد و لونی‌ها با نگرانی نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن. تا این که ثانیه‌ای بعد...
-

لرزشی که این‌بار سرتاسر بدن لونی‌هارو فرا گرفته بود از سر ترس و وحشت نبود، بلکه از سر شادی و ذوق بود. لینی با دستش لونی‌های باقی‌مونده رو به داخل پارچه هدایت می‌کنه و وقتی محفظه‌ای که با نام هکتور مزین شده بود عاری از هرگونه جنبنده‌ای از نوع لونی می‌شه، لینی پارچه رو گره زده و در حالی که دو پایی چسبیده بودش پروازکنان به سمت در اتاق حرکت می‌کنه.
- اوپس! در قفله.

اما لینی که یک مرگخوار ریونکلاوی باهوش بود، به سرعت راه حلی جلوی پای خودش و لونی‌های کوچیک قرار می‌ده. بله کوچیک! و راه حل کاملا وابسته به همین کوچیکی خودش، و لونی‌ها بود.
- لونی کوچولوها، ازتون می‌خوام به ترتیب از لای سوراخ در رد بشین و اونور منتظر من بمونین.

لینی پارچه رو باز کرده و لونی‌ها به صف جهشی به داخل سوراخ کلید در کرده و از آن سوی در خارج می‌شن. لینی هم بعنوان آخرین نفر به دنبال اونا قدم به سوی آزادی لونی‌های هکتور می‌ذاره.

لینی بعد از اطمینان از اینکه تمام لونی‌ها به سلامت از سوراخ عبور کردن، پارچه رو باز می‌کنه و مجددا لونی‌هارو دور هم جمع کرده و پروازکنان همراه لونی‌ها رهسپار سویی دیگه می‌شه...

البته که لینی یک مرگخوار حقیقی بود و هرگز به لونی‌های اربابش دست‌درازی نمی‌کرد. حتی دلیلی برای به دردسر انداختن کراب هم نداشت، تنها به دردسر افتادن هکتور بود که برایش اهمیت داشت... و صد البته نجات دادن چند لونی کوچک!
- آها... حالا ببینم وقتی هکولی می‌بینه کل لونی‌هاشو از دست داده و از بقیه عقب افتاده، ارباب چه عکس‌العملی نشون می‌ده.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
ماجرا های هکولی و ویزو

قسمت اول

لینی بال بال زنان مشغول چرخ زدن در راهرو های خانه ریدل بود. این حشره موذی دنبال بهانه ای بود تا با تهدید مرگخواری بی گناه و مظلوم، به نیش و ویز و سایر اسلحه هایش سرگرم شود. اما او تنها کسی نبود که به دنبال سرگرم شدن بود.
با توجه به علاقه و وابستگی شدید لینی به معجون ساز خانه ریدل، اولین گزینه اش برای سرگرمی هکتور بود. بنابراین مستقیم به سمت آزمایشگاه هکتور رفت و مقابل سوراخ کلید متوقف شد و به درون آزمایشگاه نگاه کرد تا ببیند آیا هکتوری موجود هست یا نه. تا جایی که چشم کار میکرد نه هکتوری بود نه پاتیلی و نه بخاری و این اصلا طبیعی نبود. در جایی که باید پاتیل هکتور در حال جوش و خروش باشد دریاچه ای سبز رنگ درست شده بود و سقف در همان نقطه چکه میکرد.

لینی کنجکاو شده بود. بسیار کنجکاو بود تا بدان در آزمایشگاه هکتور دقیقا چه اتفاقی افتاده. ولی هر چقدر تلاش کرد از پشت در چیزی دستگیرش نشد بنابراین پرواز کنان از سوراخ کلید وارد آزمایشگاه شد. روی زمین هیچ اثری از هکتور، پاتیل هایش و وسایل معجون سازیش نبود. لینی به سمت نقطه ای که که سقف چکه می کرد پرواز کرد.

- من از اوووووووون هیچ گونه معجون نمیخوام، من از اوووووون پاتیل و پیمون نمیخوام. پاتیل ااااااز پاتیلای بی کیفیت جدااااااا، من از اوووووووون مواد و معجوووووون نمیخوام.

این صدا در گوش لینی پیچید و لینی کوچکی در گوش لینی صدا را در مشت هایش گرفت و مشغول حرکت به سمت مغز لینی بزرگ شد. سر راه تعداد زیادی از لینی های کوچک را به در و دیوار کوبید و تعدادی را که ریز تر بودند مثل یک حبه انگور زیر پایش له کرد. و رفت و رفت تا به مغز لینی رسید و صدا را به مغز لینی رساند و بعد از مدتی کوتاه مغز جعبه ای را به دست لینی کوچولوی دیگری داد و او به سمت دهان لینی بزرگ رفت و جعبه را همان جا گذاشت.

- هکولی؟
- لینی!
- تو کجایی هکولی؟
- همین جا، بالای سرت!

لینی به سقف و نقطه ای که چکه می کرد نگاه کرد. هکتور سر و ته به سقف چسبیده بود و پاتیلی که آن هم سر و ته بود در مقابلش قرار داشت. حتی سر و ته بودن هم نمیتوانست مانع ویبره زدن هکتور شود.
هکتور بی توجه به وضعیت غیر عادیش مقداری پودر سفید رنگ درون پاتیل پاشید که به دلیل سر و ته بودن بلافاصله روی زمین ریخت. به نظر می رسید حتی این هم روی هکتور تاثیری نداشت و هکتور در مرحله ی بعدی یه پارچ آب را روی درون پاتیل ریخت که آن هم مستقیم پاییت ریخت و روی سر لینی خالی شد.

لینی که بدش نمی آمد نیش تیزش را در دماغ هکتور فرو کند سعی کرد با بال زدن های سریع و متوالی مثل پنکه عمل کند و خودش را خشک کند.
- تو چرا اونجایی هک؟
- ارباب گفتن برعکس بشم.
- پس چرا هنوز ویبره میزنی؟
- از چپ به راست میزنم، قبلا از راست به چپ بود.
- هک به نظر نمیاد ناراحت باشیا. برم به ارباب بگم.
- من که خیلی ناراحتم.
- کاملا مشخصه. ویبره میزنه ناراحتم هست.
- اون مدلمه، دارم ویبره ی غمگین میزنم. گوش کن ببین نواش چه غمگینه.

لینی علاقه ای به شنیدن صدای ویبره هکتور نداشت. چرخید تا برود.

- لینی؟
- ها؟
- تا حالا بهت گفته بودم پیکسی خیلی خوبی هستی؟
- هکولی، واقعا میگی؟
- آره لینی!
- هکولی!
- ویبره نشو لینی ویبره منم تو ویز شو!

لینی جمله آخر هکتور را نشنیده گرفت.
- هک ممنون!
- لینی معجون تبدیل به ویبو نشدن بدم؟ شایدم معجون ویزو شدن ندم.

لینی همچنان نمی شنید. به نظر میرسید میشد تعدادی از لینی های کوچک که باید درون گوشش باشند را میشد درون دریاچه ای که زیر پاتیل هکتور و در اثر ریخته شدن مواد معجونش به زمین تشکیل شده بود، دید. آن هم در حالی که جیلیز و ویلیز کنان در حال ذوف شدند بودند و تک به تک روح هایی که ویــــــــژ کنان به سمت سقف پرواز می کردند و از آن رد می شدند.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
یک آغاز شیرین برتری یا ضعف خاصی نسبت به یک شیرینی بی آغاز ندارد.
-کباب غاز، رابعه اسکویی-



لرد ولدمورت جوان، در اوایل جاده‌ی بی انتهای اهریمنیش قرار داشت. روز به روز محدوده شهرت و بدنامیش در دنیای جادویی گسترده تر و اعضای گروهکی که دورش را گرفته بودند بیشتر می‌شد. با این حال هنوز خبری از لشگر عظیم «مرگخواران» نبود که لرد را به یک فرمانده صرف تبدیل کند. به علاوه خود او نیز اشتیاقی به این موضوع نداشت؛ هنوز بخ سیراب کردن عطشی که عقده‌های کودکی در وجودش ایجاد کرده بودند، به کمک جنایت، امیدوار بود. با هر قتل برای لحظاتی سرمست می‌شد و آن خلا را فراموش می‌کرد. شکنجه برای او حکم افیونی داشت که هنوز تبدیل به عادت نشده بود.

از عمارتی که به تازگی تصاحب کرده بود خارج شد و صحنه عجیبی را در مقابلش دید. مدت مدیدی بود که تمام ساکنین آن اطراف از ترس جانشان همه چیز را به حال خود رها کرده و متواری شده بودند.

- تو به چه جراتی این‌جا وایستادی بچّه؟!

- واینیسادم که! دارم بازی می‌کنم.

- از ما نمی‌ترسی؟

- فراماسونی؟

- نه! ما لرد ول...

- خوب په واس چی بترسم؟ من فقط از فراماسونا می‌ترسم. تازه ازونم قبلا نمی‌ترسیدم، عمو رائفی که تو مردسمون صحبت کرد دیگه ترسیدم.

- ما خیلی خطرناکیم. ما لرد ولدمورتیم. می‌کشیم، شکنجه می‌‌کنیم، طلسم می‌کنیم ...

- خو بکن!

- موهام.

لرد که از عنفوان کودکی زیبارو بود و بدنی مرمرین داشت بالاجبار برای تعجب از موهای سر مایه گذاشت و همانجا بود که برای همیشه آن ها را از دست داد. او که شیفته نترسی پسربچه شده بود، مهرش به دلش افتاد و تصمیم گرفت نه تنها از کشتن او صرف نظر کند، بلکه او را همواره در کنار خود نگاه دارد و به فرزند خواندگی بپذیرد. پسرک هم که هنوز از این چیزها سر در نمی‌آورد بدون معیار خاصی متقابلا به لرد علاقمند شد و او را والدخوانده‌ی خود دانست.

- یعنی از این به بعد صدات کنم ددی؟

لرد همواره داشتن خانواده و وابسته بودن به آن را نقطه ضعف به شمار می‌آورد. هرگز دوست نداشت کسی از رابطه پدرخواندگی‌اش با خبر شود. پس چاره‌ای اندیشید تا برای همیشه این موضوع رازی سر به مهر باقی بماند.

- نخیر! کسی نباید بفهمه تو فرزند مایی. وانمود می‌کنیم که خدمتکار شخصی مایی تا جلوی چشم خودمون باشی. اسمت چیه پسر؟

- ممد!

- چه اسم عجیبی! ترتیبی می‌دیم به عنوان معادل نوکر وارد ادبیات جادویی بشه. تو هم می‌شی ممد ما.

و از آن جا بود که ممدها به جامعه جادویی وارد شده و در جای جای آن پراکنده شدند و همواره برای انجام خرده کاری از آن‌ها استفاده شد.


تصویر کوچک شده


عشق پنج نقطه دارد.
-دانستنی‌ها، میم مودب پور-


- ده ره ره ره ره ... ایتس ده دارک لرد وی او ال دی ... یه ممدی چایی بیاره برای ما ... ده ره ره ره ... کروشیو اوری دی!

لرد که به تازگی از سفر کاری ظاهرا موفقیت آمیزی بازگشته بود، شنلش را درآورد و روی تخت لمید.

- بفرمایید ارباب.

- این چایی چقدر کم رنگه! آواداکداورا! یه چایی دیگه بیارین برا ما.

ممدها یکی پس از دیگری وارد می‌شدند و به دلایلی نظیر آب زیپو بودن، پررنگ بودن، قند نداشتن، قند داشتن و ... به قتل رسیدند.

- این بی عرضه‌ها رو کی استخدام کرده؟! ممدِ خونه‌زاد ما کجاست؟

- سرورم یک هفته می‌شه که کسی ندیدتش.

لرد سراسیمه از جا برخواست و به صحن علنی خانه ریدل شتافت.

- یعنی چی؟! یکی از خدمتکاران ما رو دزدیدن؟ پس شما بی عرضه‌ها این جا چه غلطی می‌کنید؟

- ارباب ندزدیدنش، خودش رفت ... تصادفاً من وقتی می‌رفت تعقیبش کردم. جای دورافتاده و عجیبی بود!

- سریع مارو میبری اونجا.

لینی شروع به بال زدن کرد و لرد که نمیخواست ذره ای زمان از دست بدهد، ناگهان به کمک نیروی عشق و بدون جارو شروع به پرواز به دنبال او کرد. آن دو از فراز کوه‌ها و دشت‌ها و شهرها گذشتند و به شهری دورافتاده و ناآشنا رسیدند. در حاشیه شهر لینی کنار غاری متوقّف شد و گفت: اینجاست ارباب!

لرد وارد غار شد و در آن‌جا ممد را دید که گوشه‌ای نشسته بود و کار خاصی نمی‌کرد!

- ممد! این‌جا چی کار می‌کنی؟!

- خستم ارباب ... خستم ... از همه خستم ... از آدما! می‌خوام دیگه هیشکیو نبینم.

- دستور میدیم دیگه خسته نباشی.

- چشم.

و اینگونه بود که ممد بر افسردگی غلبه کرد به خانه ریدل بازگشت.


تصویر کوچک شده


کسانی که از تاریخ عبرت نگیرند، عبرت تاریخ می‌گیرد و ... می‌بردشان.
-شصت و نه سال تنهایی، شیث رضایی-


- خوب دیگه، قصد داریم باقی شب رو تنها بگذرونیم و به فردا بینیدیشیم؛ مرخصید ... تو نه ممد! تو میای اتاق ما کفش های همایونی رو واکس میزنی. برامون مهم نیست که وقت خوابه. تا وقتی کل کلکسیونمون برق نیفتاده حق رفتن نداری.

مطابق معمول لرد بهانه‌ای تراشید تا شب را در کنار فرزندش صبح کند. برای روز بعد نقشه‌های زیادی داشت که معمولا آن ها را با تنها فرد قابل اعتمادش مطرح میکرد.

- سیوروس رو؟!

- آروم باش بچه میشنون صداتو!

- اما ... اما سیو که همیشه خادم وفاداری بوده!

- منافع مهم تر ممد ... تو این چیزارو نمیفهمی.

- حالا نمیشه ...به خاطر من ...

- نه ممد نمیشه.


تصویر کوچک شده


لحظه خداحافظی، به سینه ام فشردمت.
-وان لست گودبای، جان لنون-


- ارباب ... جسارتم رو ببخشید ... شما برام هم پدر بودین هم مادر ... تا حالا هم روی حرفتون حرف نزدم ... اما با نظرتون مخالفم، به نظرم اتفاقا علی رغم محفلی بودنش خیلی هم دختر خوبیه ... و چه شما اجازه بدین چه ندین ما قصد ازدواج داریم.

- بسیار خوب ممد ... هرکاری میخوای بکن. برو دنبال زندگی خودت.

ممد که از برخورد منطقی لرد خوشحال شده بود با لبخند به سمت در خروجی حرکت کرد.

- آواداکداورا!

لرد نشان داد که در قساوت قلب از هر انسان دیگری یک سر و گردن بالاتر است و به سادگی آب خوردن در یک لحظه می‌تواند دامبلدورگونه به منافع مهم تر بیندیشد و از فرزندخوانده خودش نیز بگذرد. کاری که تنها از یک لرد ولدمورت برمی‌آید.


ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۷ ۱۸:۰۱:۳۶

I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ یکشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۵

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-اول اینا رو بگیر...همش صد تاس. پرونده های مربوط به ثبت نامی های جدید... ایمیل های نرسیده... سوال های بی جواب...کسایی که اعتراض دارن... کسایی که اعتراض ندارن-که این یکیا نمیدونم چرا بلیط فرستادن-...

مدیر مسئول همینطور پشت سر هم حرف میزد و با هر جمله، پرونده قطوری را در دست های حشره کوچک حاضر در اتاق میگذاشت.
طولی نکشید که ارتفاع پرنده ها تا سقف رسید.

-خم شو!

حشره که دست های نازک و ظریفش طاقت حمل آن همه پرونده را نداشت، بدون هیچ پرسشی کمی خم شد.

-خب...اطلاعیه های ایفای نقش...ناظرای جدید...اینم ماموریت جدید اربابته. فراموش نکن. هاگوارتز...

لینی دیگر چیزی نمیدید. فقط احساس میکرد بار روی کمرش رفته رفته سنگین تر میشود.

-شناسه های مولتی. حواست به اینا باشه. این ناظر با اون ناظر دعوا کرده. اون ناظرم میگه تا وقتی این ناظر هست نظارت نمیکنه. کراب یه طومار فرستاده گفته آرایشش داره پاک میشه. برق رژش کم شده. بیا آرایششو تجدید کن. لرد سیاه دستور داده دست نوازشی به سر نجینی بکشی. برای این کار، سر نجینی رو بسته بندی کرده و فرستاده. که البته هنوزم زنده اس. همکارمو نیش زد. الان تشییع جنازه شه. مواظب باش. میتونی بری. امروز کار چندانی نداری. زود برگرد بقیه کارا رو بدم.

لینی حرف نمیزد. حالا دو دست، روی شانه ها، سر و کمرش پر از پرونده شده بود.

از اتاق خارج شد.

ولی ای کاش خارج نمیشد!

-لینی...تویی؟

در این موقعیت آخرین شخصی که میخواست ببیند همین شخصی بود که صدایش را از پشت پرونده ها میشنید.
-نه هکتور. من نیستم. یکی دیگه اس. برو پی کارت.
-تویی دیگه!
-گفتم نیستم. یعنی تو بهتر از من میدونی که منم یا نه؟ من همین چند دقیقه پیش، اون پشت مشتا داشتم با کلاه جرو بحث میکردم. برو اونجا دنبالم بگرد.

در فاصله ای که لینی داشت توضیح میداد هکتور نفس نفس زنان از کوه پرونده ها بالا رفت. دلیل نفس نفس زدنش بطری معجونی بود که در یک دست گرفته بود و مجبور شده بود یک دستی، پرونده نوردی کند.
از آن بالا برای لینی دست تکان داد.
-هی لینی! دیدمت.

-نه هکتور. ندیدی. برو اون طرف. من اونجام.

هکتور از کوه پرونده سر خورد و درست روی گردن لینی فرود آمد.
-میبینم که دستات پره و نمیتونی معجون منو با آغوش باز بپذیری.

لینی فقط یک حشره بود. طاقت این همه سختی را نداشت.
-اگه دستام خالی بود هم نمیپذیرفتم احتمالا. حالا برو بذار اینا رو ببرم دفتر کارم. اون شاخکم رو هم صاف کن داره میره تو چشمم.بعدا معجونتو میگیرم. حالا فقط برو.

-نمیشه. وقتی تو اینقدر مشتاقی من نمیتونم چشم به روی اشتیاقت ببندم. دهنو باز کن. خودم معجونو میریزم توش. بذار کمکت کنم.

هکتور به لینی فرصت نداد. دماغش را گرفت. چند ثانیه بعد لینی مجبور شد دهانش را باز کند. باز شدن دهان همانا و جاری شدن معجونی با بوی سرکه در دهانش همانا!

-معجون ساز لعنتی. داشتی خفم میکردی. این معجون چی بود؟

هکتور ذوق زده چوب پنبه اش را سر بطری گذاشت.
-نمیدونم. چند سالی ته قفسه مونده بود. بطریشو لازم داشتم. گفتم حیفه بریزم دور. درباره عوارضش بعدا بهم بگو. من رفتم!

هکتور رفت و لینی را با کوهی از پرونده و معجونی در بدن و چهره ای مبهوت به جا گذاشت.



..................

"جاست فور لینی!"


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
آريانا بغض کرده بود. بغضش آروم آروم داشت گريه مى شد.
- ارباب خواهش مى کنم. منو نفرستيد بين مشنگا. من اونقدر قوى ام که مى تونم از جادوگرا هم محافظت کنم.
- بله! بله!
- بله؟ يعني مي شه نرم؟
- خير آريانا. نمى شه! برو کمى هم مشنگا رو منقرض کن. برو!

و آريانا رفت. با يه چشمش اشک و يه چشمش خون. چيزى که کسى تو آريانا دوست نداشت، فشفشه بودنش و خراب بودن اکسپليارموساش نبود. يا اينکه اکسپليارموساش همه جا رو داغون کرده بود. هميشه اشتباه عمل مى کرد. همه رو عصبانى مى کرد. گند مى زد.
نه!
فقط انتظار داشتن که آريانا اينا رو قبول کنه. همين.

- من چون خوبم ارباب فرستاد پيش مشنگا. ارباب افراد نالايق رو واس ماموريت هاى سخت نمى فرسته.

آريانا که داشت مى رفت بين مشنگ ها، سعى کرد خيلى عادى لباس بپوشه. طورى که توجه هيچ کس رو جلب نکنه. يه نگاه توى آينه به خودش انداخت. از نظر خودش که در اين امر موفق شده بود.

يه کلاه آفتابى گذاشته بود و عينک آفتابى بزرگى به چشم داشت. يه بارونى بلند با يه شلوار زرد زيرش. و کفش هاى بنفش.

کمى فکر کرد. نه! به نظرش خيلى شبيه مشنگ هاى عادى نشده بود. بدو بدو رفت توى اتاق و بعد با يک کيف قرمز بزرگ توى دستش بيرون اومد.
حالا ديگه اصلا جلب توجه نمى کرد!

آريانا ماموريت داشت تا از يه مشنگ محافظت کنه. آريانا اون مشنگ رو نمى شناخت. درواقع آريانا مشنگ ها رو کلا نمى شناخت. ولى دستور، دستور اربابش بود.

سوار ماشين بنزى که براى ماموريت بهش داده بودن شد. يه راننده پشت فرمون و يه نفر ديگه که مثل آريانا باديگارد بود روى صندلى پشت نشسته بود. باديگارد دوم، کت و شلوار رسمى اى پوشيده بود که از نظر آريانا کاملا جلب توجه مي كرد و لباس مناسبى نبود.

چند دقيقه که گذشت فردى که بايد ازش محافظت مى کردن هم اومد. يه مرد قد بلند، با موهاى تقريبا فر. کمى سبزه رو. کت و شلوار پوشيده بود و خيلى حرفه اى به نظر مى رسيد. آريانا رو که ديد گفت:
- لباستون شبيه تماشاگراى برزيله. :grin:

البته آريانا با شوخي هاي مشنگى خيلى آشنا نبود.
- بله قربان سعى مى کنم مقابل برزيلى ها ازتون مراقبت کنم.
- شما جديد هستين گويا. شوخي كردم. منو همون فردوسى پور صدا کنيد. :grin:
- بله قربان آقاى فردوسى پور.
- :grin:

راننده حركت مي كنه. اون روز گويا بازى دربى اى به راه بود و فردوسى پور قرار بود گزارشش کنه. تو کل مسير آريانا با حالت مراقب اوضاع بود و فردوسى پور با حالت :grin: مى خنديد. به طور كلي زمين جا به جا هم مي شد، فردوسى پور خونسردى خودش رو حفظ کرده و به خنديدنش ادامه مى داد، آريانا هم به طلسم زدنش.


بعد از حدود نيم ساعت، به مقصد مى رسن. مقابل ورزشگاه پر بود از جمعيت. راننده هر چقدر بوق زد مردم کنار نرفتن. در آخر فردوسى پور مجبور شد از ماشين پياده بشه تا اون راه رو خودشون پياده برن داخل. آريانا چوبدستيش رو که توى جيبش بود لمس کرد. در صورت لزوم بايد قايمکى از اون استفاده مى کرد. بايد خيلى حواسش رو جمع مى کرد. البته قبلا به آريانا تاكيد شده بود از چوبدستى استفاده نکنه. اما آريانا فکر مى کرد شايد بتونه قايمکى يه کارى بکنه.

کمى که باديگاردا مردم رو کنار زدن؛ ملت متوجه ى عادل فردوسى پور شدن و هجوم آوردن سمتش تا ازش امضا بگيرن يا يه سلفى اى باهاش داشته باشن.
گفتم که، متاسفانه آريانا با اين حرکات مشنگا خيلى آشنا نبود.

آريانا که ديد ملت دارن ميان سمتشون، از حالت به حالت تغيير کرد. اما سريع به ترسش غلبه کرد. کار از کار گذشته بود. بايد جون فردوسى پور رو نجات مى داد به همين علت چوبدستيش رو از جيب بارونيش درآورد. کمى فکر کرد بعد يه اکسپليارموس زد تا فقط و فقط مردم رو خلع سلاح کنه.

اکسپليارموس آريانا طبق معمول اونى که بايد مى شد، نشد!
اکسپليارموس نقش کروشيو رو عمل کرد و تو کسرى از ثانيه همه ى مردم از درد پخش زمين شدن. همه داشتن روى زمين مى لوليدن. فردوسى پور که متوجه شده بود قطعا آريانا از طرفداراى برزيل نيست، سعى کرد با باديگارد دوم سريع از اونجا دور بشه که آريانا چوبدستيش رو بالا برد تا حافظه ى اون دوتا رو پاک کنه. طلسم باز هم در کمال غير تعجبى از اين اتفاق، اشتباه کار کرده و فردوسى پور و باديگاردش روى هوا معلق مى شن.

آريانا که جامعه رو به هم ريخته بود، کمى دست و پاش رو گم مى کنه. البته ذره اي از اعتماد به نفسش كم نمي شه. چوبدستي بوقيش رو بالا مى بره که يه کارى بکنه که خوشبختانه ماموراى وزارت خونه از راه مى رسن و جلوش رو مى گيرن. و همچنين آريانا رو دستگير مى کنن.

مامورا مجبور مى شن حافظه ى کل تماشاگرا و مردم عابر رو پاک کنن و از وزير مشنگى هم عذرخواهى کنن. آريانا رو هم تا اطلاع ثانوى انداختن زندان. آريانا واقعا به دستور اربابش عمل كرد.
مشنگا رو منقرض کرد.

زندان

چراغ ها خاموش بود. صداى خرناس چندتا زندانى ميومد. يکى هم داشت جيغ مى زد و سرش رو مى کوبيد به ديوار. آريانا صورتش رو چسبونده بود به ميله هاى سلول.
- اربااااب منو از اينجا دربياريد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲ ۰:۲۰:۱۰

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۵

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
پالی دوباره جلوی آینه چرخی زد تا مطمئن شود به اندازه کافی خاص شده است. دوباره چین های لباسش را مرتب کرد و نگاهی به گل سرش انداخت تا مطمئن شود سر جایش است. تور بلند سیاهش که از سرش آویزان بود را نوازش کرد و بار دیگر چرخی زد. به آینه خیره شد. به اندازه کافی خاص شده بود. او پیراهن چین دار پفی اش را که از مادربزرگ مادرش به ارث رسیده بود پوشیده بود. دستکش بلند بدون انگشت توری اش را در دست داشت. گل سر سرخی را که برای مادربزرگش بود به سر داشت. اما نکته مهم کفش هایش بود. که یک لنگه اش سیاه ولنگه دیگر قرمز بود.به نظر پالی آن ها خیلی به لباسش می آمدند. اما لباسش از کفش هایش نیز عجیب تر بودند. لباس بزرگ چین دار او نصف قرمز و نصف سیاه بود. همینطور در موهایش رگه های از رنگ سیاه و قرمز نمایان بود. دسته گلی که در دست داشت نیز متشکل از گل های رز نصف سیاه نصف قرمز بودند. پالی از آنچه که فکر می کرد خاص تر شده بود طوری که انگار با پاتیلی پر از رنگ سیاه و قرمز تصادف کرده بود!

امروز روز او بود. روزی که به تمام رویا هایش می رسید. در را گشود صدای همهمه میهمانان همه جا را پر کرده بود با سرعت خود را به سالن خانه ریدل رساند. به میهمانان نگاه کرد. هیچکدام به او نگاه نمی کردند همه مشغول کاری بودند. آلبوس دامبلدور با هلگا هافلپاف صحبت می کرد. رز و لینی درباره حقوق حشرات و گیاهان بحث می کردند. کراب مثل همیشه مشغول آرایش کردن بود. یوآن آبرکرومبی به افق های دور خیره شده بود. ارباب نیز در صدر مجلس نشسته بود و نجینی پیش پایش چنبره زده بود. سوجی و بلوینا سر کله قند دعوا می کردند. اما هیچ کدام برای او مهم نبود. او رفت در سفره عقدی که برای او چیده بودند بنشیند. صحنه دید که نه تنها چشمانش قد پرتقال شده بودند بلکه دهانش سه متر باز مانده بود. دلیل تعجب او رودولف لسترنج نبود که مانند همیشه لخت بود و به گردنش پاپیون زده بود، دلیل تعجبش لیسا تورپین بود که سر جای او نشسته بود و نیشش تا بناگوش باز بود و به پالی زل زده بود.

پالی جیغی کشید و از خواب بیدار شد. عرق کرده بود. و رنگش مانند گچ شده بود. دستی به سرش کشید فهمید که تمام این ماجرا ها خوابی بیش نبودند. پس نفس عمیقی کشید و دوباره خوابید.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۲۵ ۲۲:۵۹:۴۸

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۰ سه شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۵

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
هنوز همانجا ایستاده بود . ذهنش قفل کرده بود و هیچ فکری اجازه رخنه در آن دیوار سخت و سنگی ای که دور افکارش کشیده شده بود را نداشت . نمی توانست حادثه ای که اتفاق افتاده بود را درک کند . مات و مبهوت به اطرافش نگاه می کرد . با شروع گریه بچه ، یکه خورد . فکر نمی کرد که کسی در این خانه هنوز زنده باشد . نگاهش را به اطراف انداخت و منبع صدا را جست و جو کرد . پسرک کوچکی کنار جسد زنی بالغ نشسته بود و در حالی که موهای زن را در دستانش گرفته بود و می کشید ، گریه می کرد .
به سمت پسرک حرکت کرد و دستان کوچک او را در دستش گرفت . با دیدن او ، پسرک از گریه باز ایستاد و لبخندی زد . گویا فرشته نجات خود را دیده باشد . اما مرد سیاه پوش در چشمان سبز رنگ کودک خیره شده بود . رنگی که یادآور خاطراتی از زمان دور می شد . یادآور اتفاقاتی که در گذشته برایش افتاده بودند و او به رغم انکارش ، هیچگاه نتوانسته بود آنها را فراموش کند .
بچه را در بغلش گرفت و از جایش بلند شد . سعی داشت آرامش کند و او را بخنداند . نمی دانست به چه دلیلی درحال انجام همچین کاری است . تنها کاری که از دستش بر می آمد آن بود که با خیره شدن در چشمان متحرک پسرک ، از چشمان خیره و بی حرکت زن افتاده بر روی زمین دوری کند .
چند دقیقه ای را با بازی با آن پسر گذراند ، اما دیگر طاقت نداشت . بچه را زمین گذاشت و به سمت زن شتافت و او را در بغل خود گرفت . اشک از گوشه چشمانش جاری شده بود . هیچگاه نمی توانست گذشته را از یادش ببرد و امشب ، مدرکی بر این حرف بود . دیگر هیچگاه نمی توانست حتی از او متنفر باشد ، چه برسد به دوست داشتنش . او رفته بود و با رفتنش ، چیزی جز کالبدی خالی از آن مرد نگذاشته بود . مردی که روزی تمام زندگی اش را در دستان آن دختر گذاشته بود ...


Always


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۱ جمعه ۱۷ دی ۱۳۹۵

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
اريانا كنار كيك نشسته بود. البته يكي ديگه هم کنار کيک بود اما آريانا توجهى بهش نمى کرد. تولد آريانا بود. همه ى مرگخوارا جمع شده و براى اون جشن برگزار کرده بودن. آريانا از خوشحالى در حال پرواز بود.

همه نوبتى جلو ميومدن و کادوشون رو کنار کيک مى ذاشتن و مى رفتن. همه خوشحال بودن. حتى ولدمورت هم بيان کرد که واقعا جشن مبارکى براى اين خون آشام برگزار هستش. البته آريانا نفهميد چرا اربابش از لفظ خون آشام استفاده کرد. به هر حال خيلى مهم نبود. مهم تولد آريانا بود.

آريانا کلاه تولد رو روى سرش گذاشت. نمى دونست چرا روى کيک، سنش رو اشتباه نوشتن! ولى اينم مهم نبود. مهم تولد آريانا بود.

بعدش آهنگى به افتخار آريانا نواخته شد که باز اسمش رو اشتباه گفتن و مدام خون آشام بيان مى کردن. آريانا اهميتى نداد. بعدش نوبت بريدن کيک شد. که نذاشتن آريانا ببره. داى خون آشام بريد. البته آريانا خيلى اهميت نداد.

بعد کادوها رو هم داى باز کرد. کادوها رو داى با خودش برد خونه شون. داي بوقي. اما آريانا خيلى اهميت نداد چون مهم تولد آريانا بود و اينکه مرگخوارا به خاطر آريانا! جمع شده بودن!
واقعا بهش خوش گذشت! داي هم اصلا مهم نبود.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۷ ۰:۰۵:۴۰

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۱ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۵

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
مهم نیست چند سال داری!
مهم نیست که کجا هستی!
و حتی مهم نیست که چه کسی هستی!
چون کریسمس، هرکسی را به شوق می آورد. شاید چون بهترین روز سال است.چون با تغییر همراه است. و چون آدم ها هدیه میدهند. هدیه می گیرند! یا حتی هدیه می شوند!

- هدیه؟ سیخو من هنوز هیچی پیدا نکردم.

گویندالین ازجا پریده وبی آنکه رادیو را خاموش کند، این را خطاب به جارو گفته بود.جارویی که به نظر می رسید چرتش پاره شده!
- ام... ببخشید. من پیش مستر جارو بودم! چی شده؟

گویندالین ابروهای بلوند تیره اش را به هم نزدیک کرد.
- کجا بودی؟

سیخو، به طوری کاملا اتفاقی به قفسه کتاب های گویندالین برخورد کرد! و الین شیرجه رفت تا کتاب ها را بگیرد. کاری که نیاز به هیچ فکری نداشت! سیخو و صاحبش برای حفظ شادی روز کریسمس، ترجیح دادند، ماجرا را فراموش شده تلقی کنند.
وقتی شیرجه زده بود، عکس خودش که همیشه در جیبش نگه می داشت، افتاده بود. خم شد تا از روی زمین برش دارد. شانه ای بالا انداخته و عکس را داخل جیبش چپاند. تصمیم گرفت پرواز کند. پرواز ذهنش را باز می کرد. بهتر بود این کار را بکند. وگرنه مجبور بود خودش را... یا نشان شومش، را با روبان بسته بندی کرده و تقدیم کند. موهای آشفته اش را بیشتر آشفته کرد.
- آخه به کسی که همه چیز داره چی میشه هدیه کرد؟
- شاید چیزی رو که داره و نمیدونه که داره!
- اون می دونه!
- از کجا معلوم؟
- چون... چون... می شناسیش! اون متفاوته! اون حتی با متفاوت هم متفاوته. غرق در دنیایی که ساخته و در عین حال، در حال درخشش درون همون دنیا. برای همینه که هدیه اش باید متفاوت باشه. مثل خودش!

تــــــــــاق

مرغی دریایی که گویندالین نمیدانست سر و کله اش ناگهان از کجا پیدا شده، پیش از آنکه بال زنان به سمت دیگری پرواز کند، برای گویندالین پشت چشمی نازک کرد.
- عجبا! ببخشید که شترق خوردی به من! هی! عکسم!

گویندالین به سمت زمین شیرجه رفت تا عکسی را که باز از جیبش افتاده بود، نجات بدهد که چشمش به منظره روبرو افتاد. بالای باغ خانه ریدل پرواز می کردند.منظره ای که جلوی چشمانش بود، چنان ساده بود که مبهوتش کرد.
- خودمون!
- خودتون؟ خودتون رو کادو کنی بدی بهش؟
- نه! آره و نه!
- میدونی که من یه جاروی سخنگو بیشتر نیستم. می دونم که ضریب هوشی دارم. ولی من ارباب نیستم!

گویندالین در هوا ترمز کرد تا تمرکز داشته باشد.
- گوش کن سیخو! من میخوام یه عکس درست کنم. یه عکسی که از چیزایی تشکیل شده که ارباب، هم داره. هم ... هم...
- نداره؟
- نه ... اون همیشه ماها رو داره... یه سمبل... یه نماد، از ما نداره. مثل نمادی که ما ازش داریم.

و با افتخار به دست چپش نگاه کرد. به نظر می رسید که سیخو شدیدا علاقه دارد سرش را بخاراند.
- فکر کنم فهمیدم!
- پس برو بریم!
- کجا؟
- سراغ بقیه!


چند متر پایین تر


- آرسینوس! سرتو بپا!

آرسینوس با متانت و خونسردی خاص خودش, از جلوی مسیر جارو کنار رفت و باعث شد تا دست گویندالین در هوا خشک شود!
- این دفعه هم نتونستی موهاموبکنی! چرا هر دفعه فریاد میزنی که داری میای؟

گویندالین نیشخند زد.
- چون تماشا کردن به هم خوردن وقارته که جالبه! اگه موهاتو بکنم فقط می پری.

اخم های آرسینوس از پشت ماسک هم دیده می شدند. اما این باعث نمیشد که گویندالین خنده اش را جمع کند.
- من ازت یه عکس می خوام!
- چی؟
- یه عکس.من مطمئنم که توی جیب ردای رسمی ات یه عکس پرسنلی داری.

آرسینوس گرچه گیج به نظر می رسید، اما تایید کرد.
- اره من همیشه یه عکس با خودم دارم. ولی چرا بدمش به تو؟ چکارش داری؟

گویندالین دستش را دراز کرد و با سری کج کرده به او زل زد. آرسینوس علی رغم میلش عکس را به او داد. گویندالین خندید و ادایی درآورد که باعث شد آرسینوس بپرسد
- چند سالته؟
- از تو جوون ترم پدر بزرگ کروات!
.
.
.
.
.
زیر لب آواز می خواند. تا بحال دو عکس به دست آورده بود. که البته برای داشتن یکی از آنها، کافی بود دستش را داخل جیب ردایش فرو ببرد. ولی باقی عکس ها را چطور باید به دست می آورد؟ اصلا بقیه کجا بودند؟

- سلام با کمالات!
- رودولف من اسم دارما!

رودولف ناخن هایش را با قمه سوهان زد.
- یعنی با کمالات نیستی؟
- معلومه که هستم! کی تا حالا به یه ساحره می گی بی کمالات! اصلا منو باش میخواستم با تو حرف بزنم!
- تو با کمالات نیستی!

گویندالین برای چند لحظه واقعا داشت از حیله خودش پشیمان می شد. اگر رودولف لسترنج به یک ساحره بگوید با کمالات نیست...
- تو خیلی با کمالاتی!

گویندالین سرش را به جارویش تکیه داد تا رودولف برق چشم هایش را نبیند.
- خب؟ دیگه؟
- و جذاب

خنده ای روی لبهای گویندالین شکل گرفت.
- خب؟
- و میخوای به من علاقه خاص داشته باشی!

خنده روی لبهای گویندالین منفجر شد.
- ولی یه شرط داره!

رودولف پیراهن نداشته اش را صاف کرد. یا لااقل تلاشش را کرد.
- چه شرطی؟
- یه عکس بهم بده! از خودت! یه عکس خوب!

رودولف از کیف پولش یک عکس ساحره کش به او داد. و باعث شد گویندالین مستقیم به چشمهایش زل بزند.
- تو با خودت عکس داری؟
- خب تو تنها ساحره ای نیستی که دوس داره عکس منو داشته باشه!
- اوپس! باشه. پس فعلا.

و عکس را از دست رودولف گرفت . میخواست به سمت مخالف بچرخد ولی برای سلامتش، بهتر بود که سعی کند ثابت بماند.
- اهم... هکتور... پاتیلت...
- پاتیلم چی؟

هکتور حتی وقتی راه می رفت هم می لرزید و گویندالین واقعا نمی فهمید او چطور نمی افتد.
- الان می افتم تو پاتیل!
- خوبه که! اون وقت معجون گویندالین داریم!
- چی؟ معجون من؟
- اره. عالی نیس؟
- نمیدونم عالیه یا نه. به نظر من که مزه اش افتضاح میشه. مزه سیخ جارو میگیره. ولی اگه معجون گویندالین داشته باشی دیگه کریسمس معجونی نداری!

هکتور ملاقه اش را پشت گوشش گذاشت!
- چرا؟
- چون قراره عکس و مشخصاتتو، من ببرم برای مجمع جهانی معجون سازا!
- خب بعد از کریسمس معجون گویندالین می سازم!
- ولی بازم نمیشه!
- دیگه چرا؟
- خب عکست کو؟

هکتور دستش را داخل پاتیل در حال جوش فرو کرده و یک قطعه عکس با ماسک بیرون آورد.

- دستت سالمه؟
- اره روش معجون نسوز تشه ریختم. نمیخوای؟
- دیر میشه! هنوز خیلی ها موندن!

گویندالین به سرعت از هکتور دور می شد.


شب کریسمس. تالار اصلی خانه ریدل


هرکسی کاری می کرد. رودولف با قمه برای ساحره ها دلبری می کرد. هکتور به دنبال پاتیلش کرده بود. گویندالین موی دم پالی و سوجی را به هم گره می زد. سیخو در تلاش بود دمش را از لای موهای بلاتریکس جدا کند و....
لرد...
لرد ولدمورتی که قدری بالاتر از همه، کنار نجینی و کمی دور از درخت کریسمس، جایی ایستاده بود که یاران و ارتشش را در شب سال نو یکجا می دید.
- یاران ما! هدیه کریسمس ما کجاست؟

همه به تکاپو افتادند. ریگولوس از لرد درخواست هدیه داشت. و هرکس به نوبت چیزی تقدیم اربابش می کرد.
- خب گویندالین! ما منتظریم.

گویندالین خندید. و یک بسته قرمز رنگ را جلو گرفت.
- ما بیاییم جلو؟ خجالت نمی کشی؟
- ارباب من میخوام بیام به مرلین. سیخو نمیاد.
- نمیاد چی چیه! شاخه هام گیر کرده.
- بلا یک قدم بیا جلو خب. میخوایم هدیه مونو بگیریم.

بلاتریکس، گویندالین و سیخو هم زمان جلو آمدند و گویندالین توانست روبان دور هدیه اش را باز کند.
- بفرمایید.

لرد ولدمورت متوجه شد که مشغول نگاه کردن به قاب عکسی است که تصویر علامت شوم را نشان می دهد.
- نشان خودمون رو به خودمون می دی؟

گویندالین کمی سرخ شد.
- فقط نشان نیس ارباب جان.

ولدمورت با دقت بیشتری نگاه کرد.
- بله. وسط اسکلتش یکی مثل هکتور داره وول می خوره. روی سر مارش هم یکی داره قمه می چرخونه. بالای دودش هم تو... این شمایید! همتون!

سالن برای چند لحظه ساکت شد تا همه با احترام تعظیم کنند. لرد ولدمورت به ارتشش نگاه می کرد، در حالیکه تصویرشان را در دست داشت.
صدای ناقوس شروع سال نو وقتی شنیده شد که همه به هم لبخند می زدند.



*******
پی نوشت : تقدیمی به بهترین بهترین ارباب دنیا.
خیلی فکر کردم که چی میشه به کسی هدیه داد که همه چیزهای بهترین رو داره.
درنهایت به این رسیدم که یادگاری از نشان خودتون، به نشانه اینکه، خانواده مرگخواران، همیشه دست در دست، در کنار شماست...
زیر سایه شماست...


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۲ ۱۱:۱۱:۱۹
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۲ ۱۳:۰۸:۰۷

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۵

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
دختر سراسیمه از پله خوابگاه دختران گریفندور پایین رفت و خود را به سالن رساند. در حالت طبیعی، همه دانش آموزان باید در آن موقع از شب خواب بودند. خروج دانش آموزان از خوابگاهشان در آن موقع شب ممنوع بود و مجازات داشت. اما اگر او از مدرسه بیرون نمی رفت ممکن بود اتفاق وحشتناکی در مدرسه رخ دهد. او درمورد دانش آموزان نگرانی نداشت زیرا غیر از خودش کسی نمی توانست او را ببیند. فقط خودش می توانست دستان رنگ پریده و عرق کرده اش را ببیند.

صدایی توجه او را جلب کرد. توقف کرد وبه پشت سرش نگاه کرد. کسی را ندید. به راهش ادامه داد. موهای نارنجی اش به صورت عرق کرده اش چسپیده بود. موهایش را از صورتش کنار زد و سرعتش را بیشتر کرد.
- پالی صبر کن!
- لوموس!
پالی عصایش را به طرف صدا گرفت. رز بود. صمیمی ترین دوستش. ربدو شامبر صورتی اش را به تن و فانوس در دست داشت.
- پالی! من می دونم تو اینجایی. لطفا بیا همه چی رو به پروفسور مک گوناگل بگو. اون می تونه بهت کمک کنه.
- نه نمی تونه! هیچ کس نمی تونه به من کمک کنه.
ناگهان هیکل پالی نمایان شد.

- تو این جوری داری وضع رو خراب تر می کنی. اگه فقط... فقط یه تار مو از هر کدوم از بچه ها کم بشه می دونی چه...
پالی وسط حرف رز پرید.
- اگه از مدرسه برم بیرون هیچ اتفاقی برای هیچ کس نمی افته. برای پدرو مادرم جغد فرستادم. همه چیز رو براشون توضیح دادم.
- ولی پدرو مادرت اینجا نیستن که بهت کمک کنن. فقط پروفسور...
- لطفا برو کنار رز، نمی خوام از راه دیگه ای وارد بشم. وقتم خیلی کمه الان ماه کامل می شه.
- پس حداقل بزار باهات بیام.
هنگامی که پالی خواست جواب رز را بدهد صدای دیگری شنیده شد.
- کی اونجاست؟ نمی تونی قایم بشی. تو بد دردسری افتادی.
- خب چاره ی دیگه ای نداریم تو هم با من بیا.
هر دو به سرعت از سرسرا عبور کردند. سقف آرام شب هاگوارتز و کهکشانها نمایان بود. انگار فلیچ آن ها را گم کرده بود. آن ها به در اصلی نزدیک شدند. پالی در را باز کرد و هر دو بیرون رفتند. هوای سرد بدن پالی را قللک داد. بی اختیار لرزید.
- خب چی کار کنیم؟
- من میرم سمت جنگ ممنوعه. ولی تو همین جا بمون تا آب ها از آسیاب بیافته.
- اومدیم و دیدیم فلیچ تا صبح همون جا رژه بره اونوقت چی؟
- با من بحث نکن رز! تو نمی تونی با من بیای. جنگل ممنوعه خطرناکه.
- نه که برای تو نیست.
- رز من نمی خوام اتفاقی برات بیافته.
- خب منم نمی خوام برای تو...
ناگهان پالی به زمین افتاد. دردی سر تا سر بدنش را فرا گرفت. رگ های سرش نمایان شده بودند. فشاری زیادی را تحمل می کرد. موهای سیاهی در بدنش روییدند ،صورتش تغییر کرد و پوزه دار شد. دم بلندی در آورد. چشمانش گشاد شدند.
- پالی؟! تو حالت خوبه؟
پالی زوزه بلندی کشید.
- پالی! صدای منو می شنوی؟

پالی یک قدم به رز نزدیک شد.رز به یک باره لرزید. او می دانست که باید فرار کند، اما دیگر خیلی دیر بود!


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۵/۹/۲۸ ۱۹:۱۲:۱۴

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.