به نام او
درود
خلاصه : آلبوس دامبلدور یک معتاده. و طبق دو خط آخر پست قبلی من باید این پست رو بیناموسی بنویسم. استغفرالله ... حاشا و کلا ... وآسلاما
من نمیدونم چرا همه تو این سایت فقط مسیر آینده سوژه رو بیناموسی میکنن و خودشون در میرن. خب خودتون تیکه های بیناموسی شو بنویسین نفر بعدی یهو بچه چشم پاکی باشه.
هدایت مسیر آینده ی دور سوژه به شکل واضح و مستقیم و روشن و مردونه و رفاقتی و این تن بمیره : گلرت در خارج بود. کم کم داشت فارسی یادش می رفت. زندگی خوب و والاتری داشت و اندک پیروانی. تا این که روزی جغدی به دستش رسید : " آلبوس دامبلدور معتاد شده. " باید بر می گشت. به نون و نمک و برتی بات قسم، باید بر میگشت. به پیر به ریش مرلین، باید بر میگشت. دلش گرفته بود، باید بر میگشت. حالش خراب بود، باید بر میگشت.
باید بر میگشت !!!اما مسیر فعلی سوژه آلبوس دامبلدور حالا بیشتر به جای این که شبیه گندالف سفید باشه، شبیه راداگاست قهوه ای بود. ریش و پشماش کثیف و نامرتب بودن. یه پیرهن مشکی تنش بود که نصف دکمه هاش باز بود و گردن بند طلایی فروهر ش بیرون افتاده بود. داش مشتیانه یه کت سفید هم روی شونه هاش قرار داشت. احساس جوونی می کرد و با همه ی این اوصاف داش وسط کافه قر میداد. به قول نویسنده ی قبلی، شیش و هشت خوشگلش میداد.
کافه شلوغ بود. عده ای از وفادارترین یاران دامبل همچون هاگرید هم همان اطراف داشتند به شیوه ای دیگر خز بازی در می آوردند. تعدادی از خواهران آسلامی مان هم در کافه حضور داشتند ولی از ترس گشت و این ها وسط نمیامدند و از همان کنار برای ورزشکاران وسط میدان دست می زدند و تشویقشان می کردند.
کلن خواهران آسلامی مان از کنار می آمدند و در کنار نمی ماندند و بر کنار هم نمی شدند و تا کناری می آمدند و به کناری می دادند راهو و کنارها می خوردند. { سجع میدونین ینی چی؟! جناس هم میدونین؟! کنایه رو هم بلدین؟ مراعات نظیر؟ هیچ کودوم نبود؟ ناموسن؟ کناره گیری می کنم اصن
}
- هی سل لام دانگی! چطوررری آفتابه؟
ماندانگاس فلچر که به تازگی به دلایل ناشناخته ای برای ورود به محفل ققنوس تایید نشده بود و از محفل و محفلی یکم دلخور بود، جواب سلام دامبلدور رو با تکون دادن سرش داد و لیوان شو کامل سر کشید و رو به مورفین داد زد :
- هووی.
مورفین همون طور که داشت لیوان دانگ رو پر می کرد، رو به آلبوس زمزمه کرد :
- هی داآشم! آلبوش! ببین کی اینژاس! آیلین پرنش! مامان اشنیپ! داره بهت می خنده ... یاعلی برادر یاعلی!
برای آلبوس دامبلدور، این حکیم و شیخ فرزانه، آیلین پرنس همانند یک کتاب ناخوانده بود. جذاب، باز نشده و راز آمیز. یکی از دلایلی که به سوروس هیچوقت شک نمیکرد این بود که نمیخواست آیلین از دست او دلخور شود. سالها منتظر فرصت مانده بود. شاید سرنوشت اورا برای آیلین به اینجا کشانده بود.
ماندانگاس نگاهی به جایی که مورفین اشاره می کرد، انداخت ولی آیلینی نمی دید. مالی ویزلی و بروبچه هایش بودند : " منو تایید نمی کنی؟ منو ؟ این محفل ققنوسو ما خود مون اُوردیم ... یه مش بِچِه ... یه مشت سی آی ای ایرانی ... "
- آره آلبوس. آیلینه پاشو برو سر وقتش.
- آخه برم چی بگم؟ چجوری بگم؟
- مورفین! اینو دریاب!
- بیا من درسِت می کنم ...
نیم ساعت بعد آلبوس که چشماش سرخ ِ سرخ بود و دهنش به شکل احمقانه ای باز مونده بود، تلو تلو خوران داشت به سمت میز مالی و بروبچه ها می رفت.
- خانومی ... کوئین ِ من! ... دلستر هلو ... آب نبات! ... بی بی خشت! شاه گیشنیزتو دریاب!
- اوا آلبوس تویی! سلام. چرا این ریختی شدی؟! چه بانمک شدی!
- دامبل فدای خوبیات ... برم دمبل بزنم برات ...
- آلبوس زشته، خاک بر سرم ...
- عشق همه چیزاش خوشگله ... بیا دوری نکنیم!
-از بعد رفتن آرتور یه نیگاهم بهم نکرده بودی ... ولی چون اومدی و عذرخواهی کردی و مسئولیتو گردن گرفتی باشه ... چرا عقب میری پس؟!
با شنیدن اسم آرتور ذهن ِ چیز شده ی دامبلدور ترمز گرفت و به تحلیل اطلاعات پرداخت. چشم هایش را باز کرد: زن چاقی رو به رویش بود با موهایی قرمز و حرف از آرتور میزد... تنها یک حالت داشت! ویزلی! مالی ویزلی!
- نه! نه! گوشت قرمز نه! شفادهنده ی سنت مانگو اکیدن تاکیدن که ترکیدن! ...
و بیهوش شد.
در پناه او
بدرود
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۸ ۲۰:۳۶:۵۴