هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۷:۵۷ سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۵

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
دامبلدور خسته و کوفته و با شکمی سیر از غذا و فارغ از نقشه هایی که اعضای محفل برای ترک دادنش کشیده بودند، درحالیکه همچنان تحت تاثیر اعتیادش بود، به طبقه بالای خانه گریمولد رفت. از جلوی در اتاق قدیمی ریگولس رد میشد که برگشت و با نگاه کوتاه و خوابالویی به سمت راه پله، وارد اتاق شد. تا انتهای اتاقِ نیمه تاریک پیش رفت و جلوی یک آیینه ایستاد. تصویر لردسیاه را درون آینه دید. جیغ خفه ای کشید و یک قدم به عقب تلو تلو خورد:

- ای آیینه‌ی ژادو. میشه به جای این تصاویرِ سیاه، یه کمی چیژ بهم نشون بدی.

- خیلی بدبخت شدی آلبوس . حتا دلم نمیخواد بهت جوراب پشمی نشون بدم ، چه برسه به چیزای دیگه

-

دامبلدور بدون اینکه به نتیجه ای برسد برگشت و از آن اتاق بیرون زد و به راهرو رفته و وارد اتاق خودش شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳ ۲۰:۵۳:۵۶
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳ ۲۰:۵۳:۵۶

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۵

پومانا اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۰ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
وقتی دامبلدور وارد شد هیچ کس نشناختش. اول همه فکر کردن که یک جادوگر ناشی از طلسم تغییر شکل استفاده کرده تا بخواد محفلی ها رو گول بزنه.
اما خودش بود خود دامبلدور بود. لباساش کهنه و کثیف بودن و روی سرش موجودات ریزی در حال حرکت بودن.
دامبلدور سرش رو از خجالت در گریبان فرو کرده بود. آخه مگه میشه بزرگترین جادوگر دنیا از روزای اوجش اینقدر دور بشه ؟
باید اول از همه تمیزش میکردن و غذای درست حسابی بهش میدادن تا جون بگیره.
برای همین سیریوس که از همه اعضای حاضر به دامبلدور نزدیک تر بود ، دامبلدور رو به اتاق پشتی برد تا حمام ببرنش و لباس هاش رو عوض کنه.
در همین حین که دامبلدور در حال حمام کردن بود مالی از مطبخ هاگوارتز بوقلمون سرخ شده و سیب زمینی و نوشابه آورد تا دامبلدور قوای از دست رفته رو پیدا کنه.
وقتی دامبلدور از حموم برگشت باورش نمیشد که کسی هنوز دوستش داشته باشه. اشک تو چشماش حلقه زد و رو کرد به همه.

دامبلدور: من از همیشه اینجا رو خونه خودم میدونشتم. شما وفادارترین افراد من هشتین.
و بینی خود را بالا کشید.

سیریوس که با ناراحتی به دامبلدور نگاه میکرد گفت : حالا بشین غذاتو بخور بعدا حرف میزنیم.

دامبلدور نشست و جوری با اشتها تمام غذاها رو خورد که انگار 100 ساله تو قحطی بوده و وقتی تمام شد ، رنگ به چهره اش برگشته بود و این یک نشونه خوب بود. نشونه بهبودی دامبلدور.

سیریوس: خب تعریف کن کی معتادت کرد؟ چی مصرف میکنی؟

دامبلدور: مرگ خوارها. امان از این مرگ خوارها. نشسته بودن دور بساط و معجون خوش شانسی میخوردن همشون شاد و شنگول بودن منم خواستم از این روش بهشون نزدیک بشم و کم کم اونا رو هم جزو یاران خودم کنم. شروع کردم به خوردن. خیلی خوب بود. ولی به خودم اومدم دیدم شب شده و تنهام. نامردا همشون رفته بودن و تمام معجون ها رو با خودشون برده بودن. منم معجون میخواستم. برای همین تا یک هفته هرروز رفتم پیششون و مجانی معجون خوش شانسی خوردم. از همشون بیشتر میخوردم چون خیلی بهم میساخت . روز هفتم لوسیوس مالفوی گفت : آهای پیر مرد. یا پولشو بده یا چوب جادوییتو
منم آه در بساط نداشتم و نمیخواستم چوبمو بدم که یهو به خودم اومدم و دیدم دارم غرق میشم. هیچ جایی رو جز محفل نداشتم که بهش پناه ببرم. برای همین برگشتم همینجا.

سیریوس مالی به هم نگاه کردن. ناامیدی از چشماشون میبارید. باید یک فکری میکردن . یک فکر اساسی که بتونن اثر اعتیاد آور این معجون کوفتی رو بیرون کنن. فهمیدن تنهایی از پسش برنمیان برای همین باید از چندتا پروفسور کمک میگرفتن. مالی دنبال پروفسور مک گونگال رفت سیریوس دنبال پروفسور اسپروات. مدتی نگذشت که تمام پروفسورهای هاگوارتز دور هم جمع شدند تا بتونن فکری به حال دامبلدور بکنن.



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
خلاصه: آلبوس دامبلدور توسط مرگخوارا معتاد شده!

.............................

دامبلدور با وضعیتی فلاکت زده و مصیبت بار به محفل برگشت.

-کریچر یه جن ابلهه! به هر کی اعتماد می کنین به این یکی نکنین!

پنجره ای میان زمین و هوا باز، و چهره رون ویزلی در میان آن پدیدار شد.
-رمز عوض شده پروفسور. مامانم گفت شما برای ما بدآموزی دارین. رمز رو عوض کرد. بعدم گفت برین همون جایی که تا حالا بودین.

اشک در چشمان آبی رنگ، ولی پیر و خسته دامبلدور جمع شد. چشمانش بسیار کج به نظر می رسید. طوری که انگار حداقل سه بار شکسته بود.

-اون دماغتون بود پروفسور. اعتیاد روی ذهن شما اثر منفی گذاشته.

دامبلدور نمی دانست اثر اعتیاد بود یا کهولت سن. ولی این را می دانست که محفل خانه اش است و جایی امن تر از این خانه، برای رفتن سراغ ندارد.
-درو باز کنین فرزند روشنایی. محفل خونه منه. جایی رو امن تر از این جا سراغ ندارم. به من اعتماد کامل داشته باشین.

محفلی ها که در آن لحظات به فلسفه "نون خور کمتر، غذای بیشتر" بسیار پایبند بودند اهمیتی به اصرار دامبلدور ندادند. پدر روشنایی ای که به این سادگی معتاد می شد به درد آن ها نمی خورد.
ولی دامبلدور هم قصد نداشت از رو برود!
-سیریوس؟ مگه تو از آزکابان به این جا پناه نیاوردی؟ مگه من با آغوش باز پذیرای تو نشدم؟ ریموس؟ مگه اولین بار که همدیگه رو دیدیم، قلاده نزده بودن گردنت که ببرنت پناهگاه موجودات جادویی سر به نیستت کنن؟ مالی...من هیچوقت به بقیه نگفتم نصف بچه هایی که داری مال شوهر قبلیت...

مالی طاقت این یکی را نداشت! بچه های او بسیار قرو قاطی شده بودند و خودش هم تشخیص نمی داد کدام بچه متعلق به ازدواج قبلی اش است! برای همین، قبل از افشا شدن رازش پرید و در را باز کرد.
-بفرمایین تو پروفسور. ما شما رو تنها نمی ذاریم! ما ترکتون می دیم. محفل در کنار شماست!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵

گلرت گریندل‌والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ پنجشنبه ۶ خرداد ۱۴۰۰
از شعرِ تو در امان، نخواهم بودن.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 66
آفلاین
به نام او
درود

خلاصه : آلبوس دامبلدور یک معتاده. و طبق دو خط آخر پست قبلی من باید این پست رو بیناموسی بنویسم. استغفرالله ... حاشا و کلا ... وآسلاما من نمیدونم چرا همه تو این سایت فقط مسیر آینده سوژه رو بیناموسی میکنن و خودشون در میرن. خب خودتون تیکه های بیناموسی شو بنویسین نفر بعدی یهو بچه چشم پاکی باشه.

هدایت مسیر آینده ی دور سوژه به شکل واضح و مستقیم و روشن و مردونه و رفاقتی و این تن بمیره :

گلرت در خارج بود. کم کم داشت فارسی یادش می رفت. زندگی خوب و والاتری داشت و اندک پیروانی. تا این که روزی جغدی به دستش رسید : " آلبوس دامبلدور معتاد شده. " باید بر می گشت. به نون و نمک و برتی بات قسم، باید بر میگشت. به پیر به ریش مرلین، باید بر میگشت. دلش گرفته بود، باید بر میگشت. حالش خراب بود، باید بر میگشت. باید بر میگشت !!!

اما مسیر فعلی سوژه

آلبوس دامبلدور حالا بیشتر به جای این که شبیه گندالف سفید باشه، شبیه راداگاست قهوه ای بود. ریش و پشماش کثیف و نامرتب بودن. یه پیرهن مشکی تنش بود که نصف دکمه هاش باز بود و گردن بند طلایی فروهر ش بیرون افتاده بود. داش مشتیانه یه کت سفید هم روی شونه هاش قرار داشت. احساس جوونی می کرد و با همه ی این اوصاف داش وسط کافه قر میداد. به قول نویسنده ی قبلی، شیش و هشت خوشگلش میداد.

کافه شلوغ بود. عده ای از وفادارترین یاران دامبل همچون هاگرید هم همان اطراف داشتند به شیوه ای دیگر خز بازی در می آوردند. تعدادی از خواهران آسلامی مان هم در کافه حضور داشتند ولی از ترس گشت و این ها وسط نمیامدند و از همان کنار برای ورزشکاران وسط میدان دست می زدند و تشویقشان می کردند.
کلن خواهران آسلامی مان از کنار می آمدند و در کنار نمی ماندند و بر کنار هم نمی شدند و تا کناری می آمدند و به کناری می دادند راهو و کنارها می خوردند. { سجع میدونین ینی چی؟! جناس هم میدونین؟! کنایه رو هم بلدین؟ مراعات نظیر؟ هیچ کودوم نبود؟ ناموسن؟ کناره گیری می کنم اصن }

- هی سل لام دانگی! چطوررری آفتابه؟

ماندانگاس فلچر که به تازگی به دلایل ناشناخته ای برای ورود به محفل ققنوس تایید نشده بود و از محفل و محفلی یکم دلخور بود، جواب سلام دامبلدور رو با تکون دادن سرش داد و لیوان شو کامل سر کشید و رو به مورفین داد زد :
- هووی.

مورفین همون طور که داشت لیوان دانگ رو پر می کرد، رو به آلبوس زمزمه کرد :
- هی داآشم! آلبوش! ببین کی اینژاس! آیلین پرنش! مامان اشنیپ! داره بهت می خنده ... یاعلی برادر یاعلی!

برای آلبوس دامبلدور، این حکیم و شیخ فرزانه، آیلین پرنس همانند یک کتاب ناخوانده بود. جذاب، باز نشده و راز آمیز. یکی از دلایلی که به سوروس هیچوقت شک نمیکرد این بود که نمیخواست آیلین از دست او دلخور شود. سالها منتظر فرصت مانده بود. شاید سرنوشت اورا برای آیلین به اینجا کشانده بود.
ماندانگاس نگاهی به جایی که مورفین اشاره می کرد، انداخت ولی آیلینی نمی دید. مالی ویزلی و بروبچه هایش بودند : " منو تایید نمی کنی؟ منو ؟ این محفل ققنوسو ما خود مون اُوردیم ... یه مش بِچِه ... یه مشت سی آی ای ایرانی ... "

- آره آلبوس. آیلینه پاشو برو سر وقتش.
- آخه برم چی بگم؟ چجوری بگم؟
- مورفین! اینو دریاب!
- بیا من درسِت می کنم ...


نیم ساعت بعد


آلبوس که چشماش سرخ ِ سرخ بود و دهنش به شکل احمقانه ای باز مونده بود، تلو تلو خوران داشت به سمت میز مالی و بروبچه ها می رفت.

- خانومی ... کوئین ِ من! ... دلستر هلو ... آب نبات! ... بی بی خشت! شاه گیشنیزتو دریاب!
- اوا آلبوس تویی! سلام. چرا این ریختی شدی؟! چه بانمک شدی!
- دامبل فدای خوبیات ... برم دمبل بزنم برات ...
- آلبوس زشته، خاک بر سرم ...
- عشق همه چیزاش خوشگله ... بیا دوری نکنیم!
-از بعد رفتن آرتور یه نیگاهم بهم نکرده بودی ... ولی چون اومدی و عذرخواهی کردی و مسئولیتو گردن گرفتی باشه ... چرا عقب میری پس؟!

با شنیدن اسم آرتور ذهن ِ چیز شده ی دامبلدور ترمز گرفت و به تحلیل اطلاعات پرداخت. چشم هایش را باز کرد: زن چاقی رو به رویش بود با موهایی قرمز و حرف از آرتور میزد... تنها یک حالت داشت! ویزلی! مالی ویزلی!

- نه! نه! گوشت قرمز نه! شفادهنده ی سنت مانگو اکیدن تاکیدن که ترکیدن! ...

و بیهوش شد.


در پناه او
بدرود


ویرایش شده توسط گلرت گریندل‌والد در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۸ ۲۰:۳۶:۵۴

[هعی]
... می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت جسمت را
اما همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
اما همیشه پاس خوهم داشت جسمت را
بدان سان که سربازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را ...

[/هعی]


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۸:۲۶ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
برای سالیان دراز و طویلی فرمول چیز نزد مورفین گانت محفوظ مانده بود. دانشمندان بسیاری تلاش کرده بودند تا از اسرار چیز با خبر بشوند اما بعد از مدتی به آن دچار شدند و برای همیشه این آرزو را گور بردند. برای مبارزه با این مواد خارق العاده ناشناخته، بیلبورد های "چیز ، چیزتان را به فنا می دهد!" در تمام شهر های جادویی و غیرجادویی نصب شده بود تا از همه گیر شدن این مواد خطرناک در احاد جامعه جلوگیری کنند.

برای مصرف چیز روش های مختلفی وجود دارد. شاید استعمال آن معمول ترین روش در میان سایر روش‌ها باشد اما حل کردن آن در مجعون،چایی و هرگونه نوشیدنی دیگری، تاثیر خارق العاده‌ای دارد. شاید فرد استفاده کننده تا مدت یک ساعت متوجه هیچگونه تاثیری از چیز روی خودش نشود. اما هنگامی که کم کم سم آن در بدن شما پخش شود، تاثیر دیوانه وارش را خواهید دید! و تا ساعت ها باقی خواهد ماند.

تاثیرات آن در دو مرحله‌ی کاملا مجزا و متفاوت انجام میشود. ابتدا شما به این شکل در میایید و از شدت سبکی و حسِ پرواز، خشتک می درید! اما بعد از گذشت ساعات اولیه، حال شما شبیه به این خواهد شد!

در اینجاست که شما خواهان استفاده دوباره از چیز هستید و حاضرید برای بدست آوردن دوباره آن، دوست و آشنای خود را فدا کنید. محفلی یا مرگخوار بودن دیگر برایتان معنا ندارد! هیچکس و هیچ‌چیزی نمی‌شناسید و فقط چیز است که از درون شما را فرا می خواند!

در این لحظه، محفلی ها کم کم داشتند لذت های مرحله‌ی اولیه چیز را احساس می‌کردند.دامبلدور به صورت هلیکوپتری در کف کافه می چرخید و هاگرید با شکم گنده‌‌ش مشغول زدن تنبک به سبک 6/8 بود..

- دامبول، جون طو اگه نمی اومدیم و دعوت تام و مورف رو رد می کردیم، نصف عمرمون به فنا بود!:banana:
- هاگر کم حرف بزن، فقط کمرو قــــــرش بده .. شیـــش و هشـــــت خوشگلش بده :banana:

به همین ترتیب وسط کافه مدام شلوغ تر میشد و یـــواش یــواش عرصه ی بانوان نیز در این میدان نفس‌گیر باز شد .. بی خبر از آنکه چه نقشه‌ای برایشان کشیده شده و قرار است چه بلایی بر سرشان بیاید!




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
خلاصه: به دلیل تصویب قانون روزه داری در خانه ریدل توسط لرد ولدمورت، کاسبی کافه تفریحات سیاه (به مدیریت مورفین) کساد شده و او تصمیم می‌گیرد با دعوت اهالی محفل به کافه‌اش، ضمن بهبود اوضاع کاسبی، با چیزخور کردن محفلی‌ها به اربابش نیز خوش‌خدمتی کرده باشد.
____________________________________



دامبلدور که آخرین بار در عنفوان جوانی به همراه گلرت به کافه رفته بود، تصور درستی از فضای کافه تفریحات سیاه نداشت و بر طبق همان پیش فرض، پوشش مناسب یک قرار عاشقانه شامل پالتوی مشکی، پاپیون قرمز، کلاه شاپو با روبان گل دار و یک گل رز که بر روی یقه اش نصب شده بود عازم کافه شد و طبق عادتی که از زمان جست و جو به دنبال هوریس اسلاگهورن داشت چندین کیلومتر آن طرف تر از مقصد اصلی آپارات کرد تا باقی مسیر را پیاده طی کند.

از قضا، پیاده روی دامبلدور مصادف شد با میتینگ بچه جادوگرهای دهه دوهزاری و در ترافیک گیر کرد و سوژه‌ی ملت شد و بچه ها هم چون شعور نداشتند ریشش را کشیدند و خیلی بی دلیل کتکش زدند و به عشقی که دامبلدور از زیر بار مشت و لگد و چنگ ها نثارشان می‌کرد بی‌اعتنایی کردند.

القصّه، دامبلدور با لباس های خاکی و ریشی که در بعضی نواحی کز خورده بود به کافه تفریحات سیاه رسید.

- واهاهاهاهای! چه بلایی سرتون اومده پروفسور؟

- آیییییییی نفس کش ... کدوم بزمجّه‌ای به خودش جرئت این کارو داده پروف؟ من تا آخرین لحظه به شوما وفادار میمونم ... به مولا اسم بده جنازه تحویل بیگیر ... جوری چکی لقتیش کنم که ...

محفلی‌های حاضر در کافه بیش از آن که نگران وضع ظاهری دامبلدور باشند نگران هاگرید بودند که عنان از کف بریده بود و با قدرت 10 علیفر (واحد اندازه گیری میزان خانمان براندازی عربده) عربده می‌زد.

- یکی روبیوسو بگیره ... چیزیم نیست ... نگران نباشید ... چندتا پسربچه داشتن به روش های خودشون بهم عشق می‌ورزیدن!

مورفین سریعا در پشت صحنه دست به کار شد و چای نبات چیزدار اعلایی برای دامبلدور هم زد و داد به محفلی های نگران تا دست به دست به او برسانند. آلبوس معجون زرد رنگ را سرکشید و احساس کرد عشق بیش از هر زمان دیگری در وجودش می‌جوشد، تنها کاری که به آن فکر می‌کرد این بود که گوشه‌ی کافه لش کند و به همگان عشق بورزد و چند فنجان دیگر چای نبات بنوشد و نوک دماغ و ریش زرد رنگش را بخواراند.

فلش بک


گاوچران جوانی در تپه های لیتل هنگلتون لمیده بود و به کمک دوربین شکاری قدیمی اش مشغول شمارش گاومیش‌های در حال چرا بود. باروفیو دوربینش را چرخاند و چرخاند و چرخاند ...

- عهه! این کی هسته؟ شبیه مورفین راه می‌ره. می‌دونی؟ مورفین که ریش به این بلندی نداشت! بذار من روی قیافه‌ی این زوم کنم ... عهه! این که دامبلدور هسته! چرا به این روز دراومده؟‌ حتما شیر نخورده و به علت کهولت سن پوکی استخون گرفته نه! میدونی؟ هر ماه از ده بالا بار شیر میفرستادن برای این ... نکنه این هم مثل مورفین فسفسی شده هسته؟

اگر تصور کرده اید که باروفیو یک شخصیت حاشیه ای است و این که او چنین فکر کند هیچ تاثیری بر هیچ چیزی ندارد کور خوانده‌اید! مردم روستای باروفیواینا مردمی بسیار فضول، دهن لق و خاله زنک هستند و برتی بات در دهانشان خیس نمی‌خورد و تا پنج دقیقه بعد شایعه اعتیاد دامبلدور در شهر خواهد پیچید. حتا مرلین را چه دیده‌اید؟ شاید باروفیو راپورت اعتیاد مدیر هاگوارتز را به سازمان مبارزه با اعتیاد جادویی داد.


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
خانه شماره دوازده گریمولد

دامبلدور پا روی پا گذاشته بود و به تلویزیون خانه ی متروک گریمولد نگاه می کرد.
تلویزون برنامه ی درس هایی از مرلین حاج آقا تراورز را گذاشته بود و دامبلدور همینطور نت برداری می کرد و از این جواهرات تراورز بهره مند می شد.

-آقا جان...طِرِف پیر مِرده! مریضه! روزه بگیره؟ نه! لا آجبار فی الروزه آقا جان....
لا...چی؟ احسنت آجبار!

و همین دیالوگ تراورز کار خودش را روی دامبلدور کرد و باعث شد که دامبلدور ریشش را جمع و جور کند و لباس هایش را بپوشد و هنوز تیتراژ تمام نشده، حرکت کند به سوی کافه!

کافه

-ژووون چه شیژی بدم استفاده کنی ویژلی ژون.
-به به داداژ مورفین. حقا که دوماد خودمی. دیالوگت عژب قافیه ای داشّا... با ژووون شرو شد و به ژوون ختم!
-نوکر تام ریدل اعژم هم هسّیم. من دشتم بنده بی زحمت این چیژ رو بژا دم دهن من بلکه شارژ شدم.
-به روی ژُفت چشام! اصن از چیژ خودم میژارم دهنت.
-


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- راستش رو بگو کجا رفته بودی؟
- رفته بودم سقاخونه دعا کنـــــــــــــــــــــــــــــــــم!

عباس قادری کلا موزیک خوبی نبود و محفلیون چون پول خرید آهنگ درست درمون نداشتند مجبور بودند صبح تا شب و شب تا صبح عباس قادری پلی کنند تا در این دنیای متلاطم اندکی شاد شوند.

- بچه ها خوراکیاتون رو قایم کنید، گشت آرشاد!

محفلیونی که از آسلام هیچی نمی‌فهمیدند و بساط روزه خواری را در مملکت رواج داده بودند، سریعا کیک و جوج و نوشابشون رو قایم کردن و با لبخندی ملیح از کنار ون گشت آرشاد گذشتند.

- اِ.. بچه ها اینم کافه تفریحات سیاه.

ملت محفلی پس از شنیدن این جمله جامه و خشتک و هرچی به تن خودشون و بقیه بود دریدند و نعره زنان به سمت کافه تفریحات سیاه هجوم بردند. در و دیوار کافه با پلاستیک سیاه پوشیده شده بود که ملت اول فکر کردند به خاطر ایام ماه رمضون و روزه خواری پنهانیست اما بعد فهمیدند طبق اسم کافه، کافه باید سیاه می‌بود.

- شلام محفلیا، اژ خودتون پژیرایی کنید تا من بشاط لهو و لعب رو فراهم کنم.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۴ ۱۵:۲۲:۳۸

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ یکشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۵

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
- این چیه دستت؟
- تُتُتُخ دیده قابلاماس دیه! قابلاما نیمیدونید چیه؟ یک ظرف فلزی که خوراکی و کیک می ریزن توش. گوفتم شاید نتونستم غذاتونو تا ته بخورم، ظرف اوردم که بیاریم خونه ، مالی گرمش کنه دور هم بشینیم من بخورمش.
-

در حالی که در گوشه های کادر ، چند ممدپاتر و هاگرید بر سر بردن یا نبردن قابلمه و زشت بودن یا نبودن این کار جر و بحث می کردند، سران محفل با مشکل چگونگی رفتن به کافه روبرو بودند و داشتند حلش می کردند.

سمت سرانینا

-بچه ها خسته ن. سال هاست چیزی نخوردن. به شخصه هف ساله مرغ نخوردم.
-خوب تو میگی چیکار کنیم؟ در حال حاضر راحت ترین کار آپاراته.
-من میگم جون نداریم. تو میگی آپارات ماپارات؟ این ویزلیا رو ببین! اینا خانوادتن توی هنر آپارات ید طولایی دارن. کل بدنشون پاره پاره س. حالا که انرژی ندارن یهو دیدی فضا زمان قاطی کردن رفتن یه جایی دایناسوری چیزی خوردشونا! از ما گفتن.

سمت هاگریدینا

-مرتیکه ما همه بهترین البسه مون رو پوشیدیم. بعد تو میخوای با اوردن این قابلمه آبروی ما رو ببری تو کافه؟
-راس میگه هگر! شیکمتو نگاه کن. قد اتوبوس شده.

ناگهان به هاگرید بر خورد. یعنی به شکم هاگرید بر خورد. کسی حق نداشت شکم هاگرید را به چیزی تشبیه کند. این شکم مبارک بود و هاگرید از همان موقعی که یک عده داشتند اتوبان می ساختند و اشتباهاً چند کیلومتر از اتوبانشان افتاد روی شکمش، بسیار روی این اندام خود حساس شده بود و مدام رویش سس و گوشت و این جور چیز ها می مالید و همشان می زد تا شکمش ته نگیرد. همین حساسیت باعث شد که هاگرید با عصبانیت فریاد بزند:

-نـــــــــــــــــــه! حق نداری به شیکم من بگی اتوبوس. شیکم من ته تهش مینی بوسه.
و شروع کرد به وحشی بازی و برای اینکه گره ی سوژه هم باز شود، تمامی محتویات جیبش را خالی کرد و کوبید توی صورت فرد توهین کننده و محتویات جیبش کمانه کرد و افتاد جلو پای سران.

سمت سرانینا
- خوب رفتن به کافه با وسایل نقلیه بوجّه میخواد...عه... این محتویاتِ جیب چیه افتاد جلو پامون؟عه... این کارت چیه؟ عه... کارت بی نهایت مینی بوس رانی لندن و حومه س که... دوستان مشکل بوجّه با کمک مردمی هاگرید حل شد.

و اینگونه شد که محفلیون دسته به دسته و با نظم ترتیب به سمت ایستگاه مینی بوس راه افتادند تا به این خیال که قرار است میهمانی بروند و مجانی چیزی به شکم بزنند، به کافه بروند و هاگرید هم آنقدر عصبی بود که نفهمد چه شده و کِی کمک مردمی کرده و آنقدر هم شرایط زندگی سختی داشت که نداند اصلاً کمک مردمی در لغت یعنی چه! به همین دلیل با هزاران سوال در سر، دنبال گله ی محفلیون به راه افتاد.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۳ ۲۳:۰۳:۰۹
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۳ ۲۳:۱۶:۵۸

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
اما برای نابود کردن و سوزاندن ریشه ی بینیان خانواده ی ویزلی ها فقط قاطی کردن چند تا معجون که کافی نبود. برای انجام این حرکت به یک معجون قوی نیاز داشت و اصولا معجونی که معجون نباشد، معجون نیست. برای همین مورفین برای یافتن معجونی که معجون باشد، دستور العمل و روش پخت معجون های هکتور را مطالعه کرد تا در این زمینه باسواد شود و یک تهاجم فرهنگی شدید به محفل وارد کند.

- پوشت شیب ژمینی، ژوراب دوران شرباژی ژیگَر، موژ شبژ و چند تا چیژ دیگه.

مورفین باقی چیز ها را ول کرد و درجا فوت کوزه گریش را انجام داد و مقداری از گل هایی که با آقا دوماد می‌بوییدند و می‌کشیدند- در دفتر نقاشی البته- را وارد معجون کرد.

- معژونم تمومه، گل من. حالا پخشش می‌کنم تو کل شهر.

***


- زبون روزه که نمی‌شه رفت کافه، فرزندانم.
- ولی پروفسور، ما خیلی وقته چیزی نخوردیم. افطاری دیشبمون هم بودجمون نرسید چیزی بخریم کوفت کنیم. الان که دعوتیم کافه حداقل بذارین یه چیزی بخوریم شکممون سیر بشه.
- ما همین الان هم مهمونی مرلین دعوتیم تو این ماه مبارک، فرزندانم.

وقتی دامبلدور صدای قار و قور شکم هری پاتر را شنید منقلب شد و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود چندین امتیاز به گریفیندور اضافه کرد و گفت:
- البته هرکسی واقع گشنست می‌تونه بره، فرزندانم.

و در کسری از ثانیه خانه ی گریمولد خالی از سکنه شد و تنها دامبلدور ماند و خودش.


every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.