دلفی سر آسیمه به خوابگاه ریونکلا دوید تا دنبال آگری بگردد،به هر گوشه ای نگاهی می انداخت و فریاد آگری آگری سر میداد،از توی شومینه خوابگاه تا سوراخ کلید در تالار را دنبال آگری گشت ولی اثری از او نبود دوباره راه تالار اصلی را در پیش گرفته و همچنان آگری آگری کنان و سراسیمه نگاهش را از این سو به آن سو میگرداند.
دیگر تقریبا مطمئن شده بود که آن پرنده زشت چاق آگری را به جای ناهار بلعیده.
لینی که صدای دلفی را شنیده بود گفت:
-چی شده؟تو رو به روونا داد نزن خوابیدیم مثلا دلفی!
-آگری،آگری گم شده ققنوسم نیست ققنوس سیاه خوشگلم نیست اون پرنده قرمز نابکار خوردش،من میدونم کار اونه،خوردش خوردش،دیگه آگری از دست رفتــــــــــ
لینی نگاه متفکرانه ای انداخت و گفت:
-کی کیو خورده؟بیا بریم نشونم بده ببینم
دلفی که خشم او را کور کرده بود گفت:
-من میدونم اون خوردتش خودم میکشمش خفش میکنم،ازش مرغ بریون میپزمـــــــــــــــــــــ،بیا تا نشونت بدم این خیکی قرمزو
و درسر داشت که بعد از این که لینی پرنده را دید به سوی پرنده آوداکداورا ای روانه کند و برای شام آن را به سیخ بکشد!
چند قدمی که رفتند به تخت خواب دلفی رسیدند که درست مثل چند دقیقه پیش یک پرنده چاق قرمز رویش لم داده بود.دلفی نگاهی به پرنده انداخت و زیر لب الفاظی گفت که اینجا نه مناسب است بازگو شود و نه لازم!
لینی با کنجکاوی پرنده را ورانداز کرد و گفت:
-میکشیش؟
دلفی که همان لحظه ایده بهتری به جای آوداکداورا به سرش زده بود گفت:
-اول دونه دونه پراشو میکنم بعد سیخش میکنیم برای شام،بودجه تالارم که کمه
کم چیزی که نبود،آگری کوچولوی نازنازی اش،ققنوس ایرلندی خوشگل اصیلش،یار دیرینش را خورده بود آن هم در روز روشن،بعد هم لم داده بود سر تخت خوابی که جای آگری بود؛حق آگری بود،تو مشتش بود
لینی گفت:
-خود دانی من برم بخوابم ،خواب هم که نداریم از دست تو
دلفی تا دور شدن لینی را دید پرنده را توی گونی کرد و بر دوش زد تا از آن خسروانی خورشی پدید آورد
و به قول شاعر مشنگی:
مخور طعمه جز خسروانی خورش/که جان یابدت زان خورش پرورش
دلفی که حالا به جنگل ممنوعه رسیده بود یک جایی آن گوشه موشه ها نشست و چوبدستی در آورده،مشغول کندن پر ها قرمز حیوان ملعون که نفرین آمون بر او باد شد...
همینطور که پر ها را میکند،میدید که پر هایی سیاه یکی یکی از زیر پر های قرمز سر بر می آورند و این شد که به یاد آگری افتاد و بغض گلویش را فشرد
ناگهان چشم باز کرد و دید درختان جنگل یکی یکی ناپدید میشوند و به علاوه دید که آگری در آغوشش است
به پر ها که دقیق تر شد دید که در واقع اصلا پر نیستند!ویزلی ها هستند و حالا در جنگل راه افتاده و یکی یکی درختان را میبلعند
در همین اثنا مسئولین سازمان محیط زیست جادویی سر رسیدند تا دلفی را به جرم رها سازی موجودات وحشی در طبیعت محافظت شده دستگیر کننده،دلفی سر خوش از بازیافتن یار دیرین
اصلا اهمیتی به دستگیری نمیداد و به قول شاعر مشنگی :
من از آن روز که دربند توام آزادم*****پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند *****در من از بس که به دیدار عزیزت شادم