هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۶:۴۷
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
- به نظرم اول یکیمون ثبت نام کنه بعد که یاد گرفتیم بقیه هم ثبت نام کنیم.

به نظر فکر خوبی می آمد ولی کمی بعد دعوا ها شروع شد.

-باید با اسم من ثبت نام بشه.
-اگر ننویسین لیسا تورپین قهر میکنم!
-نخیرم من تنها رز جادویی اینجام پس من باید ثبت نام بشم.
-بسه دیگه!

با فریاد الیزابت صدا ها خاموش شد.

-اصلا با اسم لینی ثبت نام میکنیم!

دوباره صدای اعتراض بلند شد.

-اخه میخوای حشره رو ثبت نام کنید؟
-اصلا این میتونه چیزی بنویسه؟

با چشم غره ی الیزابت دوباره همه ساکت شدند.

-خب نوشته نام کاربری.
-بزن لینی.وارنر
-نوشته ایمیل!
- بنویس Linney.Warner@lord.com
- میگه رمز عبور.
-بیا این طرف خودم وارد میکنم.

آماندا که درحال تایپ کردن بود از کامپیوتر خانه ریدل فاصله گرفت و لینی با چند بار پرش بر روی صفحه کیبورد رمز را وارد کرد.

-اینم از ثبت نام!

و به این ترتیب شناسه ی لینی وارنر ایجاد شد.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
-آبیه!

با شنیدن کلمه ی آبی، لینی میپره جلو: ببینم...ببینم...منم ببینم.

سایت واقعا سر تا پا آبی پوشه.
-خوشگله...فقط نمیدونم چرا عکس کله زخمی رو زدن بالاش. به نظر من عکس ارباب برازنده تر بود. البته هر کسی هم که نمیتونه ابهت ارباب رو تحمل کنه. ممکن بود ملت بترسن و فرار کنن.

-الان نوشته جادوگران...یعنی ما نریم؟

لیسا در آستانه ی قهر بود. سایت، ساحره ها رو فرانخونده بود و این برای لیسا توهینی بزرگ محسوب میشد.
دلفی ساکت و آروم یه گوشه نشسته بود و داشت با شخصی که وجود نداشت حرف میزد.
رودولف با قیافه ای تو ذوق خورده میگه:
-اگه ساحره ماحره نداره بگین من وقتمو تلف نکنما...

لینی که هنوز محو رنگ سایته، سعی میکنه تنش ها رو برطرف کنه:
-نه دیگه. منظورشون کلیه. جامعه بدون ساحره که جامعه نمیشه. بیایین کشفش کنیم.

-نخستین مرجع فارسی زبان داستان های شگفت انگیز هری پاتر...بابا اینا خیلی اشتباه دارنا. کله زخمی کجاش شگفت انگیزه؟ اینا شگفت انگیز واقعی رو ندیدن. چقدر وسیعه! نوشته مهمان عزیز خوش آمدید. در صورت تمایل ثبت نام کنید.

-کنیم خب! من تمایل دارم. هممون هم که آدرس ایمیل مشنگی داریم. رودولف برامون درست کرده بود و باهاش با مشنگا ارتباط برقرار میکرد. ثبت نام کنیم. ایفای نقش چیه؟ منو اونجا هم ثبت نام کنین.




چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
سوژه جدید:

- ارباب من حوصلم سر رفته.
- منم همینطور!
- معجون سر نرفتن حوصله بدم؟
- سکوت کنید! دارید مزاحم مگس پرانی ما می‌شید!

لرد پس از گفتن این حرف، با افسونی یک مگس دیگر را هم روی هوا جزغاله کرد و سپس نوک چوبدستی‌اش را فوت کرد.
- برید مگس بیشتر بیارید برامون... مهارت‌های نشونه گیریمون رو بکنیم تو چشم و چالتون.

مرگخواران بهم نگاه کردند. سپس رودولف را جلو انداختند. رودولف با عجز و ناتوانی یک نگاه به مرگخواران کرد، سپس مقابل لرد زانو زد.
- ارباب؟ ببخشید ارباب... ولی طبق گزارشات رسیده از سازمان حفاظت از محیط زیست، شما زدید نسل مگس‌ها و پشه‌های لیتل هنگلتون رو کلاً منقرض کردید. می‌بخشید حالا ارباب؟
- ارباب میشه منم لینی رو منقرض کنم؟

لرد به هکتور که داشت یک حشره کش را روی هوا تکان میداد توجهی نکرد، به جایش رو به رودولف گفت:
- نمیبخشیم رودولف. مرگخوارانمون، ما مثل همیشه فکر بکری برای سرگرم کردن خودمون داریم. ولی گفتن و حدس زدنش رو میذاریم به عهده شما... پس بیاید اینجا و حدس بزنید.

مرگخواران با ترس و لرز دور لرد جمع شدند. برای دقایقی هیچکس جرئت صحبت کردن نداشت. تا اینکه لینی با چهره‌ای که می‌کوشید متفکرانه هم باشد، گفت:
- ارباب! ارباب! من پیشنهادم اینه که اینترنت بگیریم برای خونه ریدل! هم شما سرگرم میشید، هم مرگخوارا!
- لینی؟ اینترنت چیه؟ البته ما میدونیم... ولی میخوایم که برای مرگخوارانمون هم توضیح بدی که بدونن.
- امم... ارباب یه چیزیه که مشنگ‌ها ازش خیلی زیاد استفاده میکنن و چیز خوبیه در کل.
- و یادمون باشه که بعداً راجع به علاقت به وسایل مشنگ‌ها باهات صحبت کنیم لینی. الان هم همینطور زل نزنید به ما... بلند شید برید اینترنت بگیرید بیارید واسمون!

مرگخواران به سرعت طلسمی که از چوبدستی رها شده باشد متفرق شدند و رفتند که در حیاط خانه ریدل جلسه‌ای تشکیل دهند برای گرفتن اینترنت.

دقایقی بعد، مرگخواران زیر سایه درخت آلبالویی که دستمال کثیف رودولف هم کنارش افتاده بود، جمع شدند و شروع کردند به مشورت. البته لینی که دید با این وضع، تا صدها سال آینده هم به اینترنت نمی‌رسند، همه را به سکوت فراخواند و خودش شروع کرد به صحبت کردن:
- ببینید، اونطور که من مطالعه کردم... دقت کنید، سر کلاس علوم مشنگی من بالاترین نمره رو داشتم به هرحال. پیشنهادم اینه که بریم مخابرات مشنگی و خودمون رو ثبت نام کنیم برای گرفتن اینترنت برای خانه ریدل.
- مخابرات مشنگی چیه؟
- بیاید بریم تا بگم چیه بهتون.

بدین ترتیب لینی و مرگخواران به مخابرات مشنگی لیتل هنگلتون رفتند و پس از اینکه مقادیری طلسم فرمان به مسئولین مخابرات زدند و نوبت سه هفته‌ای اتصال اینترنت را به یک ساعت کاهش دادند، بازگشتند به خانه ریدل و کامپیوترهای مشنگی را وصل کردند، گوشی‌های مشنگی را هم از جیب خارج کردند و درودی بر روح ریگولوس که در حین رفت و برگشت همه چیز را کش رفته بود فرستادند. اصلاً هم به روی همدیگر نیاوردند که چگونه کار با این دستگاه‌ها را بلد هستند.

روزها از پی هم میگذشتند و به نظر می‌رسید که علاقه مرگخواران هر روز در حال کمتر شدن به اینترنت است...
تا اینکه ناگهان یک روز، لرد سیاه در حالی که داشت با یک لپ تاپ بسیار خفن و سیاه کار میکرد، با صدای بلندی که مرگخواران بشنوند، گفت:
- مرگخوارانمون... امروز چیزی عجیب و جدید یافتیم و با بزرگواری تصمیم گرفتیم به شما هم بگیم چیه... بنابراین بلند شید بیاید به سایت www.jadoogaran.org ببینید چیه و برای ما هم تعریف کنیدش. ما اون بالاش عکس کله زخمی رو دیدیم، نرفتیم پایین ترشو ببینیم!

ثانیه‌ای بعد همه مرگخواران وبسایت مذکور را باز کردند!



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
(پست پایانی)


-چقدر ما پلید شدیم مالی!
-بله پومانا..انگار نه انگار اعضای محفل ققنوسیم!
-خب من که نیستم.
-پس دو ساعته تو محفل چیکار می کنی؟...حالا مهم نیست. با آلبوس چیکار کنیم؟

اسپراوت نمی دانست...او ومالی بی خود و بی جهت آلبوس در حال ترک را دزدیده و به این مکان آورده بودند و حالا آلبوسشان روی دستشان مانده بود.

-بکشیمش؟

با شنیدن کلمه کشتن مال به سرعت خودش را به کاناپه نرمی رساند و روی آن غش کرد.
اعضای محفل هرگز نمی مردند و هرگز نمی کشتند. مرگ در میان آن ها جایی نداشت. در واقع آن ها بودند که مرگ را می خوردند!


چهار ساعت بعد!


-شما مطمئنین؟ مشکلی پیش نیاد بعدا...این بدجوری لبخند می زنه.

اسپراوت و مالی تکه کاغذی را از مشنگ گرفتند.
-خیالت راحت باشه. سالم و سرحاله. دندوناشم که شمردی. ببر خیرشو ببینی دیگه. براتون پدری می کنه. حتی پدربزرگی هم می کنه. تو چی؟ مطمئنی با این تیکه کاغذ می تونیم از بانک مشنگی پول بگیریم؟
-آره بابا...چکه خب. ولی من بانک مشنگی نمی شناسم. برین همین بانک روبرویی. بیا پدر جان...دستتو بده به من ببرمت خونه. پسرم منتظره.

مالی و اسپراوت در سکوت شاهد دور شدن مشنگ و دامبلدور شدند. معامله خوبی بود. دامبلدور آخر عمری به کمی آرامش احتیاج داشت و مشنگ مذکور به یک پدربزرگ.

-خب...سهم منو بده برم.

مالی نگاهی به تکه کاغذ کرد...هوش وافرش را به کار انداخت و چک را از وسط به دو نیم کرد.
-خب...بیا...نصفش مال تو. هر چی باشه موقع فروش کلی تبلیغ کردی و از مزایای ریش بلند برای خریدار گفتی.

اسپراوت نیمه چک خود را گرفت و محل را ترک کرد.


پایان




پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵

پومانا اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۰ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
اسپراوت: مالی میدونی چیه؟ من از اولش چشمم دنبال ققنوس آلبوس بوده. تک تک سلول های گیاهی بدنم اون ققنوس رو میخوان.
مالی: منم از روز اول چشمم دنبال کلاه گروه بندی بوده. اون کلاه چیزهایی داره که تاحالا هیچکس کشفش نکرده حتی خود دامبلدور. میدونی من از کجا فهمیدم؟ اولین روزی که کلاه رو روی سرم گذاشتم، کلاه به من گفت میتونم پیش بینی کنم. پومانا من اون کلاه رو میخوام.
- اما مالی این به نظرت خیانت نیست؟
- نه به هیچ وجه. ما فقط اینا رو به مدت محدود بر میداریم.
بعد از پایان این گفت و گو مالی و اسپراوت ققنوس و کلاه رو برداشتن و سریعا اتاق رو ترک کردند.



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ جمعه ۱۳ اسفند ۱۳۹۵

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۲۰ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
دامبلدور با دیدن گیاهان پروفسور اسپراوت آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و گفت:
-اینا رو باید بخورم ژدی؟
-اوه! البته که نه پروفسور! اینا رو روی پوستتون میذارم. باعث میشه "چیز" از بدنتون خارج بشه.

دامبلدور نفس عمیقی کشید، درواقع او ترجیح میداد به خاطر اُوردوز در اثر مصرف "چیز" بمیرد تا به خاطر گیر کردن مگس در گلویش!
پروفسور اسپراوت مشغول کوفتن گیاهان در یک هاون شد، بعد هاون را جلوی دامبلدور گذاشت. دامبلدور از دیدن محتویات درون آن وحشت کرد، مایع سبز لزجی که چند مگس له شده در آن گرفتار بودند و یکی دو تا عنکبوت مرده درونش دیده میشد و به علاوه تعداد زیاد یا بهتر بگوییم تعداد خیــــــــــــــلی خیلی خیلی خیلی زیادی مگس دور و بر هاون پر میزد که منظره ای به شدت منزجر کننده درست کرده بود! این صحنه تن هر جادوگر یا ساحره سالمی را میلرزاند چه رسد به یک جادوگر که "چیز" مصرف میکند!
تنها چیزی که هنوز آلبوس دامبلدور پیر و فرتوت که حالا "چیزخور" هم شده بود را امیدوار میکرد این بود که قرار نیست محتویات آن هاون را بخورد، پس نفس عمیقی کشید و خود را به دست بیرحم سرنوشت سپرد!
پروفسور اسپراوت با لحن قانع کننده ای گفت:
-خب پروفسور چشماتونو ببندید که وقتی میزنم رو صورتتون چشماتون نسوزه.

دامبلدور که به خاطر خماری لحنش کشدار شده بود جواب داد:
-باشـــه فقط خــــدا کنه این معــــــــژونا که هـــــــی درشت میـــــکنین به خورد مــــــا میـــدین کـــــار کنــــــــــــــــــه...

اسپراوت با یک لبخند ساختگی گفت:
-البته که میکنه! البته که میکنه!

دامبلدور با کورسوی امیدی که در دلش روشن بود چشمانش را بست تا مگر این لجن های پروفسور اسپراوت تاثیر "چیز" را از بدنش خارج کند!
اما همین که چشم هایش را بست قاشقی در دهانش فرو رفت که مزه ای بین لیمو و محتویات بینی و نمک و خیار داشت و ته مزه اش متمایل به چیزی بود که بیانش در اینجا نه لازم است و نه مناسب!
دامبلدور احساس سرگیجه میکرد، اول سعی کرد که آن را از دهانش بیرون بریزد ولی مایع مثل چسب در دهانش چسبیده بود و هر قدر بیشتر تلاش میکرد عمیق تر قرچ قروچ بال مگس ها و پای عنکبوت ها را زیر دندان هایش حس میکرد!
در این میان یکباره احساس سرگیجه و خواب آلودگی کرد و در حالی که دنیا دور سرش هلیکوپتری میزد، هوش و حواس نداشته اش را پشت سر جا گذاشت و از خود بی خود شد!


20 دقیقه بعد...

مالی ویزلی و پروفسور اسپروات در حالی که روی سرشان از این جوراب مشکی ها روی کلشان کشیده بودند کشان کشان دامبلدور را روی زمین گذاشتند و او را در اون یک پتو مثل پروانه ای که دور خود پیله میپیچد (صد البته نه به ظرافت پروانهًً!) پیچیدند!
مالی هن و هن کنان و با زمزمه گفت:
-"چیز"بهش ساخته ها! چه سنگین شده
-اینا رو ولش کن! اون ده تا گالیونی که قرارمون بود سر جاشه دیگه؟
-آره فقط به شرطی که بین خودمون باشه اون 376 تا از شوهر قبیلم نیستن.


تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۵

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
اما دامبلدور در واقع میخواست از معجون اسنیپ جون سالم به در ببره!
وقتی صدای بسته شدن در اتاق را شنید از زیر پتو بیرون آمد و از روی تخت بلند شد اما چند ثانیه بعد اسنیپ برگشت و گفت:

- معجونم رو جا گذاشتم...پرفسور دامبلدور، حالا که بیدارید بیاید معجون من رو بچشید!

دامبلدور چاره ای نداشت، باید به این امید که شاید درمان شود از معجون اسنیپ میخورد. جام معجون را از دست اسنیپ گرفت و به دهانش نزدیک و نزدیک تر کرد و یکم از آن را خورد ولی همان یکم توانست فریاد دامبلدور را در آورد! معجون اسنیپ به شدت افتضاح بود! دامبلدور به سرعت مشغول بالا اوردن در سطلی که اسنیپ با خود آورده بود شد. در حالی که هنوز مشغول استفراق کردن در سطل اسنیپ بود با خود گفت:

- سوروس نامرد حتما میدونست که مزه ی معجون افتضاحه برای همین این سطل آورد...من به سوروس اعتماد کامل دارم!
- ام پرفسور دامبلدور، این چه ربطی به موضوع داره؟
- فرزند روشنایی، هنوز نمیدونی ربطی نداره؟ راستی تو چرا ذهن منو خوندی؟
- میخواستم مطمئن بشم جمله ی بی ربط نمیگید که گفتید!

اسنیپ یک شیشه معجون خوش شانسی از جیبش بیرون آورد و جلوی صورت دامبلدور گرفت و دامبلدور خواست که معجون را بگید!

- نخیر، معجون درست عمل نکرده!

اسنیپ از اتاق دامبلدور خارج شد ولی هنوز مزه ی معجون از دهن دامبلدور نرفته بود که پرفسور اسپراوت وارد اتاق شد!

-پرفسور دامبلدور، خوشحالم که بیدارید؛ چندتا گیاه پیدا کردم که میتونه اعتیاد رو درمان کنه!

سپس از جیبش چند گیاه در آورد که مگس ها دورش پرواز میکردند و متاسفانه دامبلدور چاره ای جز امتحان کردن آن نداشت!



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵

الیزابت امکاپا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
از اربابم بترس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
فردای آن روز دامبلدور اصلا دلش نمی خواست که از تختش جدا شود و حتی لحظه ای به این فکر افتاد که شاید او را به تخت بسته اند!
تا اینکه به یاد شب واحترامی که استادان به آن گزاشته بودند افتاد!


خودش کاملا و به خوبی می دانست که تا دقایقی دیگر همه به سراغ او می آیند تا معجون ها و روش های پیشنهادی خود را روی او پیاده کنند....
پس از گذشت لحظاتی،اسنیپ بدون تولید صدا به دلیل اینکه فکر می کرد دامبلدور خواب است،وارد اتاق شد.اوهمراه خود یک جام پر از مایعی بنفش رنگ به دست داشت،که حتی خنگ ترین ها نیز می فهمیدند که مزه ی آن چه می تواند باشد.

دامبلدور آهسته از جا بلند شد وشروع به صحبت کرد:سلام صبح بخیر...اون برای منه؟

اسنیپ:مسلمه!این یک ترکیب عجیبه.کل شب گذشته روی آن کار کردم.


-واقا ممنونم!نمی دونم که چطور می تونم محبت شماهارو جبران کنم؟خب فعلا یه کم دیگه استراحت می کنم وبعد هرکاری خواستید انجام میدم!

سپس دوباره در زیر پتو ناپدید شد...


زنده باد لردولدمورت

σŋℓყЯムvεŋ


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵

پومانا اسپراوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۰ سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
دامبلدور: چی زدی؟ ساقیت کیه؟

کتی: هیچی باباااا. شوخی بود. نقطه هامو پس آوردن.

دامبلدور

ناگهان در اتاق باز میشه و تمام پروفسور های هاگوارتز و بچه های انجمن محفل وارد اتاقش میشن. دامبلدور چند لحظه هاج و واج میمونه. که پروفسور اسپراوت میاد جلو

اسپراوت: آلبوس ما همه میدونیم که چه بلای خانمان سوزی گریبان گیر تو شده و تصمیم داریم بهت کمک کنیم تا از این منجلاب رها بشی.

مک گونگال: آلبوس ما هیچ کدوم نمی خواهیم که تو رو شماتت کنیم. دیگه کاریه که شده. اما باید به هممون قول بدی که با ما همکاری میکنی تا ترک کنی. قول میدی؟

آلبوس: به ریش مرلین قسم کهخودمم خسته شدم و میخوام ترک کنم. اصلا بیاین من رو با زنجیر به تخت ببندین و با شلنگ اینقد بزنین که ترک کنم

اسپراوت: این چه حرفیه آلبوس . من میتونم با جوشانده ریشه ها و ساقه های گیاهان اون زهر ماری رو از خون خارج کنم.

اسنیپ: من هم زمانی که استاد معجون بودم در زمینه سم زدایی خیلی مطالعه کردم. من هم میتونم کمکت کنم

اشک در چشمان دامبلدور حلقه زد. باورش نمیشد که هنوز دوستش داشته باشن.

سیروس بلک: لیدیز اند جنتلمنز لطفا اتاق دامبلدور رو ترک کنید تا امشب رو استراحت کنه چون فردا روز سختی در پیش داره.

وقتی همه اتاق رو ترک کردند دامبلدور نفس راحتی کشید و دوباره به زیر پتوی گرمش خزید و به خواب آروم و عمیقی فرو رفت.



پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
دامبلدور با بدبختی خودشو رسوند به اتاقش. تو تاریکی لباساشو درآورد و رفت زیر پتوی گرم و نرمش. درحالی که عروسک خرسیشو بغل میکرد انگشت شصتشو کرد تو دهنشو شروع کرد به مکیدن.باز جای شکرش باقی بود هنوز پتوی نازنینش بهش وفادار بود. کم کم چشماش گرم میشدن و خودشونو برای دیدن خواب های پر از چیز اماده میکردن. دامبلدور آهی از سر رضایت کشید. خوابیدن واقعا یکی از لذت های دنیا بود مخصوصا برای یه پیرمد 150 ساله زهواردرفته ای مثل اون.

دامبلدور کم کم داشت خوابش میبرد که صدایی باعث شد گوشاش تیز شن. اول شک کرد که شاید توهمات ناشی از اعتیاده. برای همین انگشتو محکمتر کرد تو حلقش و با جدیت بیشتری مشغول مکیدن شد. ولی زکی خیال باطل!انگار سر و صدا خیال نداشت کوتاه بیاد.
آخر سر دامبلدور بلند شد. پتو رو زد کنار و صاف نشست تا ببینه عامل اینهمه سر و صدا چیه؟ هرچی باشه هیچکس دوست نداره موقع خواب دور و برش سر و صدا باشه مخصوصا اگر اون آدم یه معتاد 150 ساله باشه.
دامبلدور چشمای لوچشو کج و کوله کرد تا بتونه تو اون تاریکی تشخیص بده کی تو اتاقه. ولی تنهای چیزی که تو نگاه اول به چشمش اومد به هم ریختگی اتاق بود.انگار یکی وسط اتاق بندری رقصیده بود. آخر سر وقتی چشماش به تاریکی بیشتر عادت کرد دید یه چیزی داره پایین تخت تکون میخوره.کتی بل پایین تخت داشت با دقت دنبال یه چیزی میگشت.

- به حق تنبون ندیده مرلین!تو توی اتاق من چیکار میکنی نصفه شبی؟اصلا تو چطوری وارد محفل شدی؟تو که دسترسی محفل نداری!

کتی بل: سلام بابا پیری!من اینجا چیکار میکنم؟اوم...اومدم ازت خواستگاری کنم؟نه چیزه...گردنبند ازت بگیرم؟برات برقصم؟فرم پر کنم؟نه اینم نبود...زنگ بزنم فرار کنم؟فوت کنم گوشی رو بذارم؟نذارم بخوابی؟ آها آره همین بود.همه ش تقصیر خودته که دسترسی ندادی واسه همین اومدم اینجا دنبال نقطه م بگردم راستی تو ندیدی از کدوم ور رفت؟

دامبلدور:



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.