هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۷:۵۸
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
لیسا توربین
vs
پالی چلمن


شب بود.
همه بجز افرادی که لردولدمورت دستور داده بود تا بیدار بمانند، خواب بودند!
البته شاید افرادی هم بودند که همانند لیسا فقط به تظاهر خواب بودند، اما در واقع بیدار بودند!
لیسا به روز اولی که مرگخوار شده بود فکر میکرد!

فلش بک


- امروز مرگخواران جدیدی به جمع ما پیوستن و ما ورود آن ها را خوش آمد میگوییم!

اعضای حاضر در جمع با آرامی دست کوتاهی زدند.

- در اینجا قوانینی وجود دارد که باید رعایت شود! ما اول این قوانین رو میگیم بعد علامت مرگخواری را بر روی دستتـ...
- ارباب!

شخصی از میان جمیت مرگخواران این فریاد را از سر داد!
لرد سیاه بدون توجه به او به حرف خود ادامه داد.
- ...ــون حک میکنیم. دوستی و روابط بیش از حد با محفلی ها و دامبلدور باید به شدت کاسته و حتی قطع شود. به هیچ کس زود اعتماد نمیکنید. و سـ...
- ارباب!

باز هم همان مرد یعنی چه میخواست بگوید؟
این بار لرد سیاه پاسخ او را داد.
- چیه رودولف؟
- میبخشین ارباب؟
- خیر رودولف!

و سپس به صحبت هایش ادامه داد.

- و سوم اینکه اینجا دارای منطقه ی ممنوعه ای هست که اگر وارد اون بشین به دست خودمان مجازات خواهید شد.

پایان فلش بک

جرقه ای در ذهنش زد. منطقه ممنوعه!
از تختش بلند شد. به حیاط رفت و تمام فکرش بر روی آن اتاق متمرکز بود. مگر در آن اتاق چه بود؟

- سلام لیسا داری چیکار میکنی؟
- وای زهره ترک شدم. سلام هکتور! هیچی دارم قدم میزنم. تو داری چیکار میکنی؟

نیاز به پرسیدن نبود! همان کار همیشگی یعنی معجون ساختن.

- دارم معجون بیدار باش درست میکنم که بیدار بمونم!
- ببینم معجونتو... پس چرا این رنگه؟ نکنه چوب درخت افرا نذاشتی؟ اونجا رو نگاه کن! چوب درخت افرا اونجاست برو بریز تو معجونت.

لیسا هکتور را فرستاد پی نخود سیاه. به ادامه راهش پرداخت.
- سلام بلاتریکس!

بلاتریکس چرخی به دور لیسا زد و سپس با متانت و آرامی با او حرف زد!
- سلام! میبینم داری توی حیاط دور میخوری...

ناگهان لحن بیانش به یک لحن خشن و تند تغییر کرد.
- داری چیکار میکنی؟
- ام...چیزه... دارم میرم قضای حاجت کنم!
- مگه توی اتاقت دستشویی نداری؟
- خرابه!
- برو. زود برگرد!

لیسا سد دوم را هم رد کرد. دیگر چند قدم بیشتر تا آن اتاق نمانده بود.

- داری کجا میری؟
- دارم میرم منطقه ممنوعه!
- چقدر تو شوخی لیسا! نکنه ارباب به تو هم گفته بیدار بمونی؟
- اره!
- باشه من برم دیگه!

او راست گفته بود! اما لینی باور نکرد.
بالاخره به منطقه ممنوعه رسید. نگاهی به دور و اطراف انداخت. هیچکس نبود! آرام درب را باز کرد.
چیزی که دیده بود باورش نمیشد. اتاق حدود 4 متر بود و دیوار هایش سفید بود و بدون وسیله ی روشن کننده ای، روشنِ روشن بود. فقط یک درب در آن سر اتاق قرار داشت.

- سفیدی توی دل سیاهی؟ واقعا عجیبه!

دربی که در آن سر اتاق قرار داشت را باز کرد.
رو به رویش جنگل وسیعی قرار داشت.
وارد جنگل شد.
جنگل دارای درختانی با برگ های سیاه رنگ بود.
به جلو رفت. اول همه چیز عادی بود.
ناگهان احساس میکرد کسی سایه به سایه دنبال اوست. اما وقتی برمیگشت فقط یک سنگ پشت سرش میدید.
اول متوجه نبود آن سنگ چیست.
احساس پوچی میکرد.
یاد چیزی افتاد.
دوباره به پشت سرش نگاه کرد.
- خب پس تو یه سایه گردی! درباره ی تو داخل کتابا زیاد نوشتن. خیلی راحت با یک لگد میتونم تو رو از خودم دور کنم یا اینکه طلسمت کنم. اما راه اول رو انجام میدم چون باحال تره!

با لگدی سایه گرد رو از خودش دور کرد. چه چیز های دیگری در انتظارش بود؟
به جلوتر رفت. به یک پرچین کوتاه رسید. قد لیسا و از پرچین بلند تر بود و راحت میتوانست آن طرف را ببیند.
موجودی کوچک آن سوی پرچین بود.
به آسمان نگاه کرد.
ماه کامل بود.
مطمئن شد که آن موجود یک ماهگوساله است. ماهگوساله در حال اجرای رقص زیبایی بودند.
کم کم بی خوابی داشت بر لیسا غلبه میکرد. همان جا کمی دراز کشید و به خواب رفت.

کمی بعد

احساس سنگینی بر روی بدن خود داشت. کم کم احساس خفگی به او دست میداد. بیدار شد مرگ پوشه ای رو به روی خود دید. هر طلسمی را که به یاد می آورد اجرا کرد اما فایده ای نداشت.

به طور خیلی ناگهانی مرگ پوشه از او دور شد.
از جایش بلند شد.
به رو به رویش نگاه کرد.
فقط توانست یک چیز بگوید.
- ارباب!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۸ ۱۶:۳۷:۱۹
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۸ ۱۶:۳۹:۳۴
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۹ ۲:۳۶:۳۲

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ جمعه ۲۷ اسفند ۱۳۹۵

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
VS

خانه شماره دوازده میدان گریمولد در سکوت مطلق به سر می برد. عقربه های ساعت، سه و پانزده دقیقه بامداد را نشان می داد. آتش سرخ رنگی که از شومینه پخش می شد، کمی فضای اطرافش را روشن می کرد. در مقابل آتش، چند بسته کوچک، چندین نامه و یک بسته بزرگ به چشم میخورد؛ بسته بزرگی که موجودی وحشتناک در آن بود. موجودی که نامش همچون باسلیسک تن هر موجودی را می لرزاند...

***

می دانید...خانه تکانی عید اصلا چیز لذت بخشی نیست! منظورم این است که آخر عید است یا فستیوال شست و شو؟! و معمولا در هرخانه ای، تا نام خانه تکانی می آید، عده ای هستند که می پیچانند و از زیر کار در می روند. خانه شماره دوازده میدان گریمولد هم از این قاعده مستثنی نبود. به هرحال "خانه" است دیگر!

رز زلر خانواده اش را بهانه کرد و رفت. اورلا گفت که در شب های عید آمار جنایت بیشتر می شود پس ناچار است شب ها نیز در اداره کارآگاهان بماند. جیسون کلا مدتی بود که غیب شده بود و این غیبت هیچ ربطی به خانه تکانی نداشت. ویولت مریضی ماگت را بهانه کرد، جیمز و تدی چیزی را بهانه نکردند اما پیدایشان هم نبود و اسنیپ نیز به طور ناگهانی پی به نقش شوم لرد سیاه برده بود و رفت جاسوسی کند!
در نتیجه خانه خلوت گریمولد، خلوت تر از قبل شد! تنها دامبلدور، هری و جینی، رون و هرمیون، آرتور و مالی باقی مانده بودند. حتی فوکس نیز غیبش زده بود!

به شدت خسته بودند طوری که حتی زمانی که عقربه های ساعت دوازده ظهر را نشان می داد، هیچ یک از خواب بیدار نشدند تا اینکه...

-هههههههوووووووووآآآآآآآ...!

دامبلدور از خواب پرید و بلافاصله چوبدستی اش را برداشت. نمی دانست آن صدا چیست اما به سرعت از اتاق بیرون آمد. سایر اعضای قدیمی محفل ققنوس نیز با سر و وضعی ژولیده و کثیف به طرف منبع صدا آمده بودند. همگی چوبدستی به دست داشتند.

دامبلدور نیز به سوی آنها شتافت. قصد داشت بپرسد که چه اتفاقی افتاده است اما ناگهان خودش آن را دید.

بر روی جعبه بزرگ مقابل شومینه، پرنده بزرگی نشسته بود. رنگ پرنده سیاه و سبز بود. به لاشخوری می نمود که دچار سو تغذیه شده باشد و صورتش حالت حزن انگیزی داشت. پرنده با دیدن هفت جفت چشم گرد شده که به او خیره شده بودند، بال های نسبتا بزرگش را مقابل چشمانش گرفت و به داخل جعبه پناه برد.

اعضای محفل به یکدیگر خیره شدند، آنها برای اولین بار در زندگی شان نشانک یا ققنوس ایرلندی دیده بودند و صدای آواز آن را شنیدند.
اولین و آخرین بار البته!

***

گاهی یک اشتباه بزرگ، با یک اتفاق کوچک رخ می دهد. و درست زمانی متوجه آن می شوی که کار از کار گذشته باشد!

فلش بک_نیویورک_دفتر نیوت اسکمندر

-با من ازدواج می کنی؟!

گوشی تلفن از دستش افتاد، البته خیلی سریع دوباره آن را برداشت.
-آخه من میخوام ادامه تحصیل بدم!

اصلا هم قصد نداشت ادامه تحصیل بدهد! قصد داشت خود را آرام نشان دهد اما آرام نبود. خون به صورتش هجوم آورده بود و ضربان قلبش به طرز وحشتناکی بالا رفته بود. دستانش هم شروع کرد به لرزیدن.

-ببین! اما و آخه نداره! امروز با هم بریم همون کافه همیشگی خب؟
-آخه...
-خداحافظ!

و بعد تلفن قطع شد! جین ویلکینسون منشی دفتر آقای اسکمندر بود. دو ماه قبل با برایان مارتین در دانشگاه آشنا شده بود. او را دوست داشت و هر لحظه منتظر پیشنهادش بود که امروز برایان کارش را تمام کرد!

-خانم ویلکینسون! این دو تا بسته رو باید بفرستید. اولی باید به لندن فرستاده بشه و دومی به سیدنی. متوجه شدید؟
-بله قربان!

نیوت به اتاقش برگشت. جین آن قدر ذوق زده شده بود که حتی نفهمید رئیسش کی آمده! و حتی دستور را هم درست نفهمیده بود! برگه ای برداشت و چند خط روی آن نوشت. سپس آنرا بر روی جعبه اول چسباند. همین کار را با جعبه دوم نیز کرد.

و به همین سادگی یک اشتباه رخ داد!
به خاطر یک اتفاق کوچک!

***

آیا تا بحال منتظر مرگ خود بوده اید؟ مثلا در یک کشتی در حال غرق شدن باشید یا یک باسلیسک ببینید یاچوبدستی لردولدمورت که در چند سانتی متری صورتتان است.
در تمام موارد می دانید که چطور خواهید مرد. اما شنیدن صدای نشانک از همه بدتر است...می دانی بزودی می میری، اما نمی دانی چطور! هرلحظه باید منتظر فرا رسیدن مرگت باشی. حال به هر روشی!

خانه شماره دوازده گریمولد

-یعنی ما، همگی می میریم؟

هری این را گفت و روی کاناپه اتاق نشیمن ولو شد. جینی موهای سرخش را عقب داد، پوزخندی زد و گفت:

-هه! تو که اگه بمیری این قدر هندی بازی در میارن که دوباره برمی گردی! اگر هم قراره کسی نگران باشه اون ماییم!
-جینی؟ یعنی تو اصلا نگران من نیستی؟ پس خودمون چی؟ بچه هامون؟
-شرت کم! با وعده و چرب زبونی منو از خونه بابام کشوندی بیرون منو بدبخت کردی! همش محفل محفل محفل! یکبار هم به من توجه نکردی!
-من هیچی برات کم نذاشتم! حالا انگار خونه بابات چه بوقی بودی!
-هیچی کم نذاشتی؟ دروغ نگو! تو منو دوست نداشتی! همیشه سایه چوچانگ توی زندگیم بود!
-ای لعنت به...

کمی آن طرف تر، آرتور و مالی به همراه رون و هرمیون مشغول تماشای دعوای هری و جینی بودند.

هرمیون گفت:
-بهتر نیست که پا درمیونی کنیم؟

رون گفت:
-نه بابا! تا چند دقیقه دیگه می میریم و همه چی حل میشه! ولی من نمی خوام اینجا بمیرم!

هرمیون صورتش را با دست هایش پوشاند و گفت:
-نمی خوای اینجا بمیری؟ من اصلا نمی خوام بمیرم!

آرتور با ترس به همسرش نگاه کرد.
-مالی؟
-بله آرتور؟
-ما...داریم می میریم؟
-اگه بخوایم به تجربیات بقیه نگاهی بندازیم، بله! ما خواهیم مرد!
-میشه یه رازی رو بهت بگم؟

مالی کنجکاوانه گفت:
-بگو آرتور.
-من قبل از تو زن داشتم مالی!

رون، هرمیون و مالی هر سه به آرتور خیره شدند. مالی از شدت خشم سرخ شد.

ناگهان هرمیون پرسید:

-رون تو چی؟ راستش رو بگو تا به حسابت نرسیدم!

و رون ترجیح داد بزند زیر آواز!
-عجب رسمیه...رسمه زمونه...عجب رسمیه.....رسم زمونه...میرن آدما...از اونا فقط...
-می کشمت رون!
-نه سو تفاهم شده بخدا!
-آرتور من پنجاه سال با تو زیر یک سقف زندگی کردم!
-مالی به خدا این قضیه مربوط به قبله!
-هست که هست! چرا پنهانش کردی؟
-رون راستش رو بگو! تو که قبلا زن نداشتی؟
-میرن آدما...از اونا فقط....خاطره هاشون...به جا می مونه!
-دیدی گفتم! همش زیر سر چوچانگ عفریته اس!
-آهای! به چو توهین نکن ها!
-فرزندان روشنایی!

سرها به طرف پیرمرد محفل برگشت.

-ببینید! شماها الان ترسیدین. برای همین دارین دعوا می کنید. ولی عزیزانم، ترسی که از مرگ داریم فقط به خاطر اینکه داریم از ناشناخته ها می ترسیم.

اعضای محفل مدتی به دامبلدور خیره شدند، سپس همگی یک صدا گفتند:
-اگه مرگ خوبه تو بمیر!
-

به راستی که مردم در شرایط سخت تغییر می کنند...شاید حتی حاضر شوند یکدیگر را نیز بخورند!


صدای زنگ در آنها را از جا پراند.

دامبلدور به سمت در رفت و آن را باز کرد. پشت در دخترکی با شنل قرمز ایستاده بود.
-سلام بابا بزرگ! عضو جدیدم! اومدم اینجا شاید بتونیم با هم نقطه گمشده ام رو پیدا کنیم!
-بیا تو فرزند!

کتی شنلش را برداشت و وارد خانه شد.
-راستی بابابزرگ! یه آقایی گفت این نامه رو بدمش به شما.

دامبلدور پاکت را گرفت و شروع به خواندن نامه کرد.

نقل قول:
پروفسور عزیز!

ظاهرا اشتباهی پیش اومده. بسته ای از طرف من برای شما ارسال شده که داخلش یک نشانکه. لطفا جعبه رو باز نکنید تا من یکی رو بفرستم که جعبه رو بدین بهش.

پ.ن: اگه صدای نشانک رو شنید اصلا نترسین! صحبت هایی که راجع به آواز نشانک میشه کاملا دروغه. جادوگرایی که صدای نشانک رو می شنوند معمولا از شدت ترس می میرن. نشانک ها فقط زمان باریدن بارون آواز میخونن.

ارادتمند.
نیوت اسکمندر.


دامبلدور نامه را به اعضای محفل نشان داد و گفت:
-می بینید فرزندان! همش خرافات بوده!

هرمیون از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:
-درسته. هوا کاملا ابریه. احتمالا تا چند دقیقه دیگه بارون هم بیاد.

مالی به طرف آرتور برگشت.
-که تو قبلا زن داشتی!
-توضیح میدم مالی!
-می شنوم!
-اینجا که نه! یه جای خلوت تر.
-بسیار خب.

مالی یقه ی آرتور را گرفت و او را کشان کشان به طبقه بالا برد.

جینی به هری گفت:
-پس چوچانگ تمام مدت توی زندگیت بود هوم؟
-جینی عزیزم، توضیح میدم! من دیدم داریم می میریم، گفتم دم آخری یکم باهات شوخی کنم. تو که جنبه داشتی.
-خودت میای یا بزور یقه ات رو بگیرم؟!

هری آب دهانش را به زحمت قورت داد.
-خودم میام. میام.

سپس هردو به طبقه بالا رفتند.

رون گفت:
-می بینی هرمیون! زندگی هیچ کدومشون بر پایه عشق استوار نیست. مثل ما نیستن. مگه نه عزیزم؟

هرمیون زهرخندی زد و گفت:
-نمی دونستم به آواز علاقه داری همسر وفادار من!
-آره...من از بچگی آواز خوندن رو دوست داشتم، همیشه توی حموم میخوندم...عه...اون گلدون چیه دستت؟ بذارش کنار...من...آخ!

گلدان بر سر رون خرد شد و هرمیون رون را کشان کشان به طبقه بالا برد.


دامبلدور به کتی نگاه کرد و گفت:
-خب دخترم! به این رفتارهاشون توجه نکن. شرایط سختی رو گذروندن. حالا بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.

دامبلدور و کتی نیز به طبقه بالا رفتند.

***

چه می شد اگر نیوت اسکمندر هم به نوعی اشتباه کرده بود؟ به هرحال ممکن بود او نیز دچار خطا در تحقیقاتش شود!

فردای همان روز_خانه شماره دوازده گریمولد.

کتی از خواب برخاست. کمی طول کشید تا فهمید بر روی خرابه هایی خوابیده که زمانی خانه شماره دوازده نام داشت!
-اینجا چه خبره؟ بابابزرگ؟ هری؟ هرمیون؟

کاغذ آدرس محفل را از جیبش بیرون آورد.

نقل قول:
قرارگاه محفل ققنوس را در میدان گریمولد، خانه شماره دوازده بیابید


-عه...پروفسور تو هم که نقطه ات گمشده! من میرم نقطه ات رو پیدا کنم! بعدش برمی گردم. جایی نری ها!

کتی این را گفت خود را غیب کرد.
دامبلدور نقطه اش را گم کرده بود؛ شاید در آن دنیا پیدایش می کرد...!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۷ ۱۲:۵۳:۱۱


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۱۱ پنجشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
دوئل خودم (رودولف لسترنج) وی.اس آلبوس دامبلدور




بسم الرد!

با سلام خدمت شما دانشمرد گرامی،نیوت اسکمندر عزیز...
و اما بعد...ببینم؟شما که جونور مونور زیاد دم پرته، تو دس و بالت پری زیبارو و با کمالات که شگفت انگیز باشه داری؟
اگه نداری هم جور کن و بفرس...واسه استفاده های مقتضی میخوامش...در ضمن،بین خودمون هم باید بمونه...هزینه اش هم بذار پای حق السکوتی که بابت اون داستانا که با عمه تینا لسترنج داشتی و اینا!

دوستدار خواهر اون رفیقت که تو امریکا دیدیش،رودولف لسترنج



نیوت با عصبانیت نامه ای که هم اکنون از خواندن آن فارغ شده بود را مچاله و به گوشه ای پرت کرد...او از افراد مختلفی نامه و درخواست دریافت میکرد که خواهان یک موجود جادویی بودند...اما به هیچکدام از آنها پاسخ مثبت نمیداد.
ولی به اشخاصی که اسرار و راز های او را میدانستد،طبیعتا نمیتوانست جواب منفی دهد...مثل رودولف لسترنج که راز دوره ای که با عمه اش تیک میزد را میدانست و یا دامبلدور که از اسرار و داستان های دوران هاگوارتز او اطلاع داشت!
_بهتره بلند بشم برم جانوران هایی که اینها خواستن رو براشون سریعتر پست کنم تا آبروی من رو نبردن!

چند روز بعد،دکه دربانی خانه ریدل!

_آه...یکی بود،یکی نبود...یه چشم چرونی بود که یه روز...بهت میگفت علاقه خاص بهت داره...آخ علاقه خاص بهت داره هنوز...مغزم یه دیونه شده...واست هیزِ هنوز..از مغز دیوونه نترس...آخ که علاقه خاص بهت داره هنوز...وای که علاقه خاص بهت داره هنور...شب که میشه به علاقه خاص تو...غر غر میشم...غرغروی تمام علاقه خاص مند ها میشم...آماشلاااااااا!
_اهم اهم!

رودولف لسترنج که در دکه دربانیش،بر صندلی ای لم داده بود و زیر آواز زده بود، با شنیدن صدای سرفه های ساختگی ای که از بیرون کلبه به گوشش رسید،از جایش بلند و از دکه اش خارج شد.
رودولف شخصی با یک یونیفرم سرمه ای رنگ و نشسته بر دوچرخه دید که به نظر صدای سرفه ساختگی از او ساطع شده بود!
_چی شده؟
_رودولف لسترنج؟
_خودمم!
_یه بسته دارین...بفرمایین...اینجا رو هم امضا کنید...نه...نه!چیکار میکنی؟چرا با قمه زدی برگه رو پاره کردی؟گفتم امضا...ای بابا...ولش کن...نمیخواد...بیا این بسته رو بگیر،کلی کار دارم باید برم هاگوارتز از اینجا...در ضمن،یه لطفی کن دیگه نخون،صدات خیلی وحشتناکه!

قبل از اینکه سرِ مامور پست توسط قمه از بدنش جدا شود،پستچی با تمام توان شروع به رکاب زدن کرد و رودولف را به همراه یک بسته که بر روی آن نامه ای وجود داشت،تنها گذاشت!

رودولف نامه را از بسته جدا کرد و شروع به خواندن آن کرد!


با سلام خدمت پورفسور گرامی...
موجود شگفت انگیزی که درخواست کرده بودین رو به زحمت تونستم به دست بیارم...امیدوارم که خوب ازش استفاده کنید!

اخطار:مواظب باشید گازتون نگیره،وگرنه خودتون هم آلوده میشین!

دوستدار شما...نیوت اسکمندر!



رودولف نگاهی به بسته انداخت...حجم آن بسته به اندازه ای بود که یک انسان در آن قرار بگیرد...با خود فکر کرد که این حتما پری بود که از نیومت خواسته...هرچند نمیداست که از کی تا به حال به او پورفسور میگفتند و یا دقیقا گاز گرفتن یک پری،چه آلودگی ای در پی داشت...و برایش مهم نبود...تنها چیزی که برای او مهم بود این بود که یک پری باکمالات در بسته مهر و موم شده روبرویش وجود داشت!

رودولف با ولع حاصی شروع به باز کردن بسته کرد...اما همین که بسته باز شد،رودولف کمی جا خورد!
پری آنطور که رودولف تصور میکرد نبود!
_پری تویی؟
_واعو واعو واعععع![img width=27.5]https://pokecharms.com/data/attachment-files/2016/11/404481_IMG_1031.png[/img]
_ام...چرا زبونت اینطوره؟چرا اینقد کم کمالاتی؟چرا شبیه اسکلتی؟چرا الان که داشتی حرف میزدی،یه چشت از حدقه افتاد بیرون؟پری پری که میگفتن تویی؟

در همین حین بود که بارفو از خانه ریدل خارج شد و چشمم به رودولف و موجود تازه از بسته در آمده خورد...
_جناب رودلف...این زامبی انجه واس چی هسته؟
_زامبی؟زامبی چیه؟مگه این زامبیه؟پری نیست؟
_با توجه اینکه داره میاد من ره گاز بیگرهفبه نظر همن زامبی میرسه...آخ آخ آخ!

زامبی یا همان پری ای که رودولف تصور میکرد به سمت بارفیو حمله ور و در مقابل چشمان از حدقه بیرون زده رودولف، بارفیو را گاز گرفت!

بعد از چند ثانیه،بارفیو با حالت عجیبی از روی زمین برخواست و پس از اینکه چند ثانیه ای دور خود چرخید،از محوطه خانه ریدل خارج و هر شخصی را که در دهکده لیتل هینگتون میدید، گاز میگرفت!
به نظر میرسید کم کم اوضاع از کنترل رودولف داشت خارج میشد!
_ای بابا...این که پری نیست...تازه بارفیو رو هم گاز گرفت...بارفیو هم داره همه رو گاز میگیره که...صبر کن ببینم...تو نامه نوشته شد بود پورفسور گرامی؟پستچی هم میخواست بره هاگوارتز؟یعنی امکانش هست که بسته رو جا به جا داده باشه پستچی؟الان اون پری من تو هاگوارتزه؟

همان لحظه،دفتر مدیریت هاگوارتز!

دامبلدور از زیر عینک هلالی شکلش نگاهی به بسته ای که هم اکنون از طرف شاگرد سابقش نیومت اسکمندر رسیده بود،انداخت!
سپس چوبدستی اش را برداشت با فرستادن طلسمی بسته را باز کرد!
_سلام!
_ای بابا...این که پریه...به درد نمیخوره...من زامبی میخواستم...مثل اینکه بازم باید بفرستم سراغ هری!

خانه ریدل!

رودولف در حالی که زامبی را طوری گرفته بود تا از دهانش فاصله و از گاز گزفتی احتمالی جلوگیری کند،زامبی را کشان کشان به سمت انبار خانه ریدل در حال کشاندن بود تا او را فعلا مخفی کند تا بعدا ببیند که باید چه میکرد!
اما همین که در انبار را باز کرد،لینی وارنر را دید که از یک سو به سوی دیگه در حال حرکت بود.رودولف خواست تا قبل از اینکه لینی او را به همراه زامبی ببیند،در را بسته و از انبار دور شود...اما موفق نبود!
_رودولف....هی رودولف؟ 👀
_چی شده؟
_اون چیه بغلت؟اون...اون زامبیه؟

رودولف نمیدانست چه بگوید...لینی او را لو میداد...مگر اینکه...
_ببخشید لینی...میدونی که من آزارم به هیچ ساحره ای نمیرسه،ولی چاره ی دیگه ای ندارم...زامبی؟لینی رو گاز بگیر!

قبل از اینکه لینی اعتراض کند یا حتی حرکت انجام دهد،زامبی به سمت او حمله ور شد و او را گاز گرفت.
رودولف قبل از اینکه لینیِ زامبی شده به هوش بیاید،زامبی را برداشت و به سرعت از انبار دور شد...او به سمت یکی از دخمه های موجود در خانه رفت تا زامبی را در آنجا قرار دهد،ولی از شانس بد او،در آن لحظه دخمه مورد نظر توسط هکتور اشغال شد بود!
همین که رودولف به همراه زامبی درِ دخمه را گشود،هکتور طبق معمول شروع به حرف زدن کرد!
_عه؟رودولف؟این زامبیه؟میدونی میشه با استفاده از این زامبی چه معجونایی درست کرد؟
_ای بابا...راستش رو بخوای زیاد متاسف نیستم از این کاری که میخوام بکنم هکتور،ولی خب ببخشید...زامبی؟گاز!


چند دقیقه بعد!

رودولف پله های خانه ریدل را دوتا یکی در حال بالا رفتن لود تا نقطه امنی پیدا کند...تمام خانه توسط زامبی ها اشغال شده بود...زامبی اورجینال به همراه لینی و هکتور زامبی شده از یک طرف و وینکی زامبی شده که بد وقتی در آشپزخانه ای که رودولف میخواست زامبی را در آن مخفی کند،حضور داشت،به همراه کراب که در زمان بدی را برای حضور در دستشویی مورد نظر رودولف برای مخفی کردن زامبی انتخاب کرده بود و دیگر مرگخوارها که همگی دز زمان نامناسب،در جای نامناسبی بودند،از طرف دیگر!
حتی خارج خانه و حیاط خانه ریدل هم پر شده بود از اهالی سابق دهکده که توسط بارفیو به زامبی تبدیل شده بودند!

رودولف بلاخره به تنها جای امن خانه ریدل رسید...اتاق لرد ولدمورت! همین که وارد اتاق لرد شد و در را بست،نگاهش به چشمان پرسشگری برخورد کرد!
_ارباب؟میدونم نمیبخشید...ولی این دفعه واقعا ببخشید...میبخشین؟
_رودولف...در حالی که تنها دامبلدور دنبال یک زامبی فرستاده بود تا ارتش سیاهی رو نابود کنه ولی حالا تو ارتش سیاهی رو نابود کرده باشی میبخشیمت!
_پس بخشیدینم ارباب!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
در خانواده ای فقیر و مذهبی چشم به جهان گشود.
به همین دلیل، از او انتظار کارهایی بزرگ می رفت.
terrible.
بات بزرگ.


- ریاضی هفت. علوم پنج. فارسی ده. زبان صفر. دینی دوازده. انضباط بیست. شما بگین من باید با پسرتون چیکار کنم آقای هوشمند؟
"آقای هوشمند" آهی از سر تاسف کشید. سری تکان داد و از گوشه ی چشم نگاهی به "شاپور "انداخت که گوشه ی دفتر ایستاده بود و سر به زیر، به کفش های کتانی پاره اش نگاه میکرد و در فکر مسابقه ی دوی هفته ی بعد بود که دوم شود و آن کفش ورزشی ها را ببرد و این پاره ها را بدهد به شهلا.
صدای پدرش و آقای مدیر را از فاصله ای دور می شنید. با پشت دست پیشانی خیس عرقش را پاک کرد. خجالت نکشیده بود، گرمش بود. زیربغل هایش عرق کرده بود و حلقه هایی خیس در همان ناحیه روی پیراهن سفید ِ حالا دیگر زرد شده اش، خودنمایی می کرد.
ساعتی بعد، شاپور پشت کمر پدرش را گرفته بود و پدر و پسر پت پت کنان به سمت خانه پیش میرفتند.
آقای هوشمند که کلاه ایمنی نگذاشته بود، بدون اینکه از مسیر چشم بردارد، The rock طور سرش را کج کرد و با اخمی دواین جانسونی خطاب به پسرش گفت:
- خب، چرا انضباطو بیست گرفتی پس؟
شاپورکمر پدرش را محکم تر گرفت. تابستانی گرم بود و روزه هردویشان را برده بود و احساس میکرد اگر یک کلمه حرف بزند سرش گیج می رود و از پیکان پدرش سر میخورد پایین.
پس به یک "هوم" بسنده کرد و چشمانش را بست.
دقایقی بعد، پیکان مدل هفتاد ایران جارو، روی پشت بام یک خانه ی کلنگی در حاشیه شهر فرود آمد و شاپور را تکاند.
پاهای پسرک که به زمین رسید، دوید سمت حوض خانه و بالا آورد.
صدای زیر شهلا را از پشت سرش می شنید که دور حیاط میدوید و میخواند "بچه سوسول، بچه سوسول! یه جارو پرنده نمیتونه سوار شه! بچه سوسول!"
شاپور چشم از زردآب معلق توی آب حوض برداشت و برگشت. مادرش را دید که چادر به کمر، از خانه دوید توی حیاط تا به صورتش چنگ بزند و بگوید "خدا لالت کنه دختر، جیغ نزن همسایه ها میشنون!".
چشم از مادرش گرفت و طعم دهانش را به باغچه تف کرد. شیر حوض را باز کرد و با ولع آب را توی گلویش فرو داد. چه خوب که روزه اش بی بهانه باطل شده بود.

و شاپور کودک، به آرامی و در همین خانه، قدم به نوجوانی گذاشت.


یک سال بعد:

- دوتا فتوکپی شناسنامه، 12 قطعه عکس پشت نویسی شده، شهریه مدرسه هم کارت به کارت کنین به همین شماره که اینجا نوشته شده.

مسئول ثبت نام با سر به کاغذ A4 زیر شیشه ی میزش اشاره کرد.
آقای هوشمند کارت اعتباری اش را درآورد و گفت:
- یعنی یه کارتخوان هم نداره این مدرسه؟
- درخواست دادیم، هنوز نفرستادن برامون.
- اون از دعوت هاتون اینم از این. مدرسه جادوگری انقد بی در و پیکر؟

مسئول ثبتنام سرش را بالا گرفت و شاپور تازه فهمید که ریشه ی موهای جوگندمی مرد، سرخ رنگ است.
- آقای هوشمند، ما اگه بخوایم برای بچه جادوگرای سرتاسر کشور جغد بفرستیم که کل بودجه مدرسه باید صرف دون و آب شه. اینجا ایرانه قربان. هاگوارتز که نیست جغد هاش همه بریتانیا رو جواب بدن.
شاپور نفس عمیقی کشید و به جلد صورتی پرونده اش زیر دست مسئول ثبتنام مدرسه علوم و فنون جادوگری حسن مصطفی نگاه کرد. بعد با خجالت پرسید:
- حالا که ثبتنام آزاده ممکنه همه جور آدمی وارد شه. مشنگا چی؟ فشفشه ها چی؟
- مشنگ ها که اصلا مدرسه رو نمی بینن پسرجون. فشفشه ها هم هرسال هفته ی اول ترم ریزش میکنن.

***


- مامان اینجا نوشته حیوون خونگی هم میشه برد.
چادر سیاه کوکب خانوم از زیر دندان هایش سر خورد.
- گٌزِم آیدِن! نه غلط لَردَن!
- عه. چه عیبی داره مامان مگه. زده یه جغد یا گربه یا وزغ.
- جغد میخوای چیکار، مدرسه سر کوچه ست. وزغ میخوای برو حوض حیاطو تمیز کن ذلیل مرده. گربه نجس ببری مدرسه که چی بشه؟
شاپور برای اولین بار در روزهای اخیر، اخم کرد: گربه نجس نیست. من گربه خیلی دوست دارم.
- خبه خبه!..همینم مونده پسرم نازا شه!! سلام حاج آقا.
خطاب آخر کوکب خانوم به کاسب سیبیلوی خسته ای بود که پشت به ردیف جعبه های درازی نشسته بود و با شانه ی مادر شاپور حرف میزد:
- سلام علیکم مادر شاپور. احوال شما حاج خانوم؟ شاپور جان چطوری عمو؟ سال اولی شدی بالاخره؟
حاج محمود دستی به سر تازه تراشیده شده شاپور کشید. پسرک با تماس پوست سرد و زبر مرد با بخش کچلی سکه ای کوچک بین موهایش، به خود لرزید.
- بله عمو. اومدم چوبدستی بخرم.
- قسطی حساب کنین حاج آقا.
حاج محمود به طرف قفسه هایش برگشت و یک جعبه خاک گرفته از بین جعبه های دیگر بیرون کشید و بازش کرد.
- ای چوبدستیم چیز تمیزیه حاج خانوم. دسته چهارمه، طولش چهل سانتی متره ولی هسته ش پر سیمرغه.
شاپور چوبدستی را گرفت و پرسید: دست کی بوده قبلا؟
- یه دختربچه فشفشه بود. بنده خدا همو هفته اول آورد پس داد.
شاپور چوب را در مشت فشرد و عرقی سرد بر انگشت هایش نشست.
کوکب خانوم زنبیلش را برای پیدا کردن چن گالیون بیشتر زیر و رو میکرد.

***


مدرسه ی علوم و فنون جادوگری حسن مصطفی، بیشتر به یک ساختمان مسکونی سه طبقه قدیمی می مانست تا مدرسه. چهارده جوب جارو و یک دست توپ کوییدیچ بیشتر نداشت. فقط پلکان طبقه ی دوم به سومش متحرک بود که آن هم برای اساتید و شاگردان معلول بود.
مدرسه تفکیک جنسیت بود و لباس فرم هم نداشت. اما روز اول، شاپور را به خاطر شلوار جین گرفتند بردند دفتر.
-درآر.
- عه آقا چرا؟
- دربیار یه شلوار پارچه ای بپوش. دیگه هم نبینم با این اومدی مدرسه!
شاپور دهانش را به اعتراض باز کرد اما با حرکت آهسته چوبدستی آقای حسینی، مدیر مدرسه، شلوار جینش جای خود را به یک شلوار پارچه ای کهنه و رنگ و رو رفته خاکستری داده بود که از قضا خیلی به کفش های کتانی پاره اش می آمد.

***


شاپور ریزش کرد.
شاپور همان هفته اول ترم ریزش کرد.
اسمش را نوشتند توی یک مدرسه شبانه روزی نمونه دولتی که چشمشان بهش نیفتد.
چوبدستی اش را هم ازش گرفتند که به حاج محمود پس بدهند.
در کمتر از دو هفته، زندگی شاپور هوشمند از این رو به آن رو شده بود و پسرک که تا همین دیروز فرزند بزرگ تنها خانواده جادوگری محله شان بود، حالا با یک مشت لات و لوت در یک خوابگاه دوازده تخته میخوابید و عربی و ریاضی و زیست و شیمی میخواند.
ولی مگر میشد از زندگی قبلی دل کند؟

شاپور که یک عمر برای جادوگر بودن صبر کرده بود، حالا هیچ جوره با زنگ ورزش فوتبالی مدرسه و توپ های جلد کرده ی راه راه سبز یا آبی و سفید کنار نمی آمد.
ترم اول گذشت و تنها دوست شاپور، بچه گربه ی کوچکی بود که شاپور پشت سطل آشغال ها پیدایش کرده بود و هنوز هم نمیدانست که نر است یا ماده.
درس ها پاس شدند و شاپور حتی از زبان هم ده را گرفت.
تنهایی شب های خوابگاهش را با گربه قسمت میکرد و درددل هایش را به او میگفت. خیلی زود فکر مریض "فرار" در ذهن بیمارش ریشه دواند و در تعطیلات بین دو ترم، گربه را زد زیربغل و به بهانه ی خانه، خوابگاه را پشت سر گذاشت. به ترمینال رفت و عازم پایتخت شد.

و این آغاز فصلی جدید در کتاب زندگی شاپور هوشمند بود.
طبق تحقیقات من، او فشفشه ای مستعد بود که خیلی زود جای پایش را در انجمن های مخفی جادوگران سیاه و خلافکار مقیم پایتخت باز کرد و به عنوان دم باریکشان استخدام شد.
چایی میبرد و می آورد و از همین حرفا. باقی ماجرا را از زبان خودش می شنوید.


***


- آره پسرجون. سالها براشون جون کندم تا بالاخره راضی شدن بفرستنم اینجا. مقصود که اینجا نبود. قرار بر انگلستان بود، ولی من کجا و اینجا کجا. پامون که به لندن رسید من فرار کردم. من و بلقیس با همدیگه فرار کردیم. آره ماده بود. دو سال بعد اومدنم اینجا، فهمیدم که ماده ست. انجمن مخفی شون از هم پاشیده بود. حالا من و بلقیس انجمن مخفی دو نفره خودمونو داشتیم و می خواستیم که جادوگر شیم. خوب میدونستم که لندن پره جادوگره، شبا توی خیابون می خوابیدم و صبح ها غذا میدزدیدم، یه شب که مست و داغون ته یکی از چاله های متروی لندن خوابمون برده بود، یه پیرمردو دیدم که یکی از زانوهاشو گرفته دستش داره میاد طرفم. یه هاله نور دورش بود و یه ریش بلند تا زیر پاش. مرد بزرگیه آلبوس دامبلدور.
همون ماه های اول فهمیدم باید اسم هامونو عوض کنیم که سوژه ی این غرب زده! های کافر نشیم. دامبلدور گفته بود سرایدار لازم داره. بهمون جای خواب و غذا رو توی هاگوارتز پیشنهاد کرد. چی میخواستیم بیشتر از این خانوم نوریس؟ چی میخواستیم بیشتر از این؟

شاپور هوشمند پشت گوش بلقیسش را خاراند و جرعه ای دیگر از نوشیدنی کره ای اش نوشید.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۰ ۲۳:۵۶:۴۲


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ جمعه ۲۰ اسفند ۱۳۹۵

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۶:۴۹
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- یوآن! آشغالا رو بذار دم در.
- بعداً بعداً بعداً! الآن نمیتونم!
- اون تیکه آشغالی که پشتش نشستی، آخرش دیوونه‌ت میکنه!

و جوابی از یوآن شنیده نشد. فقط صدای بی‌وقفه‌ی کلیکِ وسیله‌ی مشنگیش به گوش می‌رسید.

دوست یوآن گفت:
- حوصله‌م سر رفته. بیا توی خیابون، دو گُل کوییدیچ بازی کنیم.
- بعداً بعداً بعداً! الآن نمیتونم!
- از صبح تا حالا چسبیدی به اون قراضه! خسته نشدی؟!

و بازم یوآن جوابی نداد. فقط و فقط، کلیک.

گربه‌ی خونگیِ یوآن گفت:
- میااااو!
- پیشته پیشته پیشته! الآن نمیتونم!
- میااااو! مرتیکه‌ی بیکارِ معتادِ میااااااااو!

فقط و فقط، کلیک.
با کسی حرف نمیزد. نمی‌خندید. فریاد نمی‌کشید. عصبانی نمیشد. غذاش رو نمی‌خورد. حتی از جاش هم بلند نمیشد. دل نمی‌کَند!
همه معتقد بودن که همه‌ش تقصیر اون دستگاه مشنگی بود که روباه رو بدبخت کرده، روانی کرده، کُند ذهن کرده، بی‌مسؤلیت کرده، بیخیالِ تکالیفِ هاگوارتز کرده، باعث شده که حس بویاییش رو از دست بده و در کل، اون روباه رو نابود کرده بود.
امّا...
اگرچه همه یوآن رو این شکلی می‌دیدن، امّا هیچکس نمی‌دونست که پشتِ سکوتش، اون داشت چی میگفت. پشتِ لب‌های خشک‌شده‌ش، چه لبخندهایی که نمیزد. پشتِ چهره‌ی بی‌حالتش، چی می‌گذشت.
توی دلش چی می‌گذشت؟
توی اون دستگاه مشنگی... چی می‌گذشت؟

***


ولدمورت.
لرد ولدمورت.
مثل همیشه وسط اتاقش دراز کشیده و مرگخوارها دورش حلقه زده بودن.
یکی قربون صدقه‌ش میرفت. یکی پاچه‌ش رو می‌خاروند. یکی با ضربه‌های تیغه‌ی دست، شونه‌هاش رو جا میاورد. یکی براش رانی باز میکرد. یکی با اینکه زیر چشماش کبود بود، مدام میگفت: "ارباب؟ دوئل؟ دوئل؟ ارباب؟".
ولدمورت هم اونایی رو که حرف اضافی میزدن، یه حال اساسی میداد.

و بعد، وقتی سر و کله‌ی یه یوآنِ پکر و بی‌حوصله پیداش شد...
- هی نارنجی!
- چیه؟
- دلمون از فاصله‌های دور می‌سوزه وقتی تو رو اینطوری ناراحت و داغون می‌بینیم. ولی با این حال، بازم ازت متنفریم!
- باشه.

امّا ولدمورت دست‌بردار نبود. دوست داشت دلِ روباه رو بسوزونه.
- هی ابروکرومبی!
- ابروکرومبی خودتی! لرد دُلمه‌وُرت!

و راستش...
این تبدیل شده بود به یه نوع سلام و احوالپرسی. نه یه جوکِ بامزه.

***


بودلر.
ویولت بودلر.
وقتی که یوآن خسته میشد و از بقیه دل می‌کَند، میومد سراغ ویولتی که همیشه یه ماشینِ تایپ جلوش بود و ازش دل نمی‌کَند.
- هی ویولت! حال و احوال؟
- اوهوم.
- خبری ازت نیستا. اینورا نمی‌بینمت.
- اوهوم.
- من و ریگولوس بازم همدیگه رو بلاک کردیم. نظرت چیه؟
- اوهوم.
- ماگت خیلی تستراله!
- اوهوم.
- می‌دونستی از تیم کیو.سی.ارزشی انداختنت بیرون؟
- اوهوم.
- میشه چیز دیگه‌ای به‌جز این بگی؟
- اوهوم.

و بعد، یوآن بلند شد تا از اتاق ویولت بره بیرون.
در رو کامل پشتِ سرش نبسته که منصرف شد. سرش رو دوباره آورد داخل اتاق.
- کاری نداری؟ برم دیگه؟
- اوهوم.

امّا بازم "اوهوم. " گفتناش جذاب بود.
با اینکه باطناً... لحن بی‌روحی داشت.

***


جیگـَـر!
آرسینوس جیگـَـر.

- سلام آرسینوس.
- سلام روباه. خوبی؟
- نه راستش، خیلیم خوب نیستم.
- چرا؟ چی شده مگه؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا حالت خوب نیس؟ تعریف کن ببینم! غمت رو پنهون نکن! هرچی ناراحتی داری رو بنداز بیرون! نذار انباشته بشه! ... وایسا ببینم! ... واااای! چقدر پیشونیت داغه! چقدر چشمات بی‌رنگه! زود باش برو دکتر! حالت خرابه! وضعت داغونه! داری از بین میری! نـــــه! من نمیذارم از بین بری! گریف به تو نیاز داره! باید توی هاگ تابستون سال آینده باشی! فکر کردی الکیه؟ باید بهمون کمک کنی! باید جام بیاریم! باید زنگ انشا رو احیا کنیم! مطمئن باشم حالت خوب میشه؟ مطمئن باشم زنده می‌مونی؟ مطمئن باشـ...
- ببند باو! یه ذره ناراحتم. غده‌ی هیپوفیزم عود نکرده که!

آرسینوس جیگـَـره دیگه. بعضی وقتا دوست داره نقش پرستار جامعه رو بازی کنه.

***


وینسنت کراب.
هکتور دکتور گرنجر.

- وایسا ببینم! من این دفعه بهش ۲۶ میدم. تو ۲۶.۵ بده.
- نه من هر دفعه بهش ۲۶.۵ میدادم. دلم میخواد بهش ۲۶ بدم. رُند خوبه. رُند دوست دارم.

یوآن که بطور کاملاً اتفاقی از کنار اتاق دوئل گذشته بود، خودش رو به موقع از دیدِ دو داور قایم کرد.
-

- من ۲۶ میدم! وگرنه رژ لبم رو میکنم تو دماغتـــا!
- معجونِ سیَه‌چُردِگی رو میکنم تو حلقتــــا!
- عــــــــــا!
- عــــــــــا!


یوآن توی دلش موند که به این دوتا موجود بگه که خیلی شبیه این دوتا هستن. مخصوصاً وقتایی که سر امتیازات دوئل دعوا میکنن.

***


لسترنج.
رودولف و بلاتریکس.

رودولف با سر و وضع سر تا پا خونی، به پاچه‌ی ولدمورت چنگ زده و وِل‌کُن هم نبود.
ولدمورت توی این لحظه دوست داشت رودولف رو بگیره و چش و چالش رو در بیاره.

- ارباب! ارباب!
- نه رودولف!
- ارباب! فقط همین یکی! قول میدم این آخرین دئولم باشه! قول!
- دوئل رودولف، دوئل! و خیر! حالا حالاها اجازه‌ش رو بهت نمیدیم.
- چرا آخه؟ چرا؟ مگه من دستِ چپ‌تون نیستم؟ مگه من دربون‌تون نیستم؟ مگه من دوئلگرِ برترِ تمامی اعصار نیستم؟ مگه من نتیجه‌ی برد و باختام ۲۰-۲۰ مساوی نیس؟
- مساویه؟ پس تا الآن دوئل‌هات ارزشی نداشته. دوئل‌هات هم مثل خودت بی‌فایده بودن تا حالا.

و رودولف، غرق در اشک و خون و کبودی و درد، ناگهان یه فکری به سرش زد. رفت توی اتاقِ یوآن و یه استیکر +۳ فرستاد و اون رو به دوئل دعوت کرد.

از اینور هم ولدمورت توی چت‌باکس یه نقطه تایپ کرد. بلاتریکس هم این نقطه رو دید.
- ارباب! سخن‌تون جسدِ ویکتور هیگو رو توی گور لرزوند! تحولی شگرف توی ادبیات به‌وجود آورد! ارباب! لطفاً اجازه بدین ضمن تقدیر از این شاهکارتون، موهام رو از روی سرم بردارم و یه هفته‌ی بی‌وقفه، در برابر عظمت و بزرگی‌تون تعظیم کنم!

***


یوآن، وسیله‌ی مشنگی رو گذاشت توی جیب شلوارش و یه نگاهی به دور و وَرِش انداخت.
"بی‌شخصیت" واژه‌ی مناسبی بود برای توصیف آدمایی که اطرافش به چشم میخوردن. خونواده‌ش، دوستاش، آشناهاش.
هیچکدوم‌شون ارباب نیستن. هیچکدوم‌شون صد و پنجاه سال سن ندارن و دماغشون هم حداقل شیش بار نشکسته. هیچکدوم‌شون قمه دستشون نمیگیرن. هیچکدوم‌شون مگس نیستن و بال‌بال نمیزنن. دست‌پختِ هیچکدوم‌شون به هکتور نمیرسه. هیچکدوم‌شون واق‌واق نمیکنن. هیچکدوم‌شون زوزه نمیکشن. حتی گربه‌های توی حیاط و خیابون هم شبیه ماگت، سه‌تا پا ندارن.
هیچکدوم‌شون... جادویی نیستن.
همه‌شون معمولی‌ان. معمولی! بی‌خاصیت!
هیچکدوم‌شون نمیدونن که یوآن یه دنیای بزرگ رو توی جیبش مخفی کرده.
هیچکدوم‌شون نمیدونن که یوآن توی اون دنیای بزرگ، یه خونه‌ داره.
یه خونه که هیچکس ازش خبردار نیست.
یه خونه‌ی جادویی...
و مخفی!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۶:۴۹
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- مسافرین محترم! لطفاً آرامش‌تون رو حفظ کنین! تا شوماخر آبرکرومبی رو دارین، هیچ غمی ندارین!

بلندگو رو انداخت یه گوشه و با چنگ و دندون، فرمون رو چرخوند.
قطاری که یوآن آبرکرومبی و صدها مسافر رو حمل میکرد، به موقع تغییر مسیر داد و از تصادف با قطارِ روبه‌رو فقط یه خراشِ عمیق متحمل شد.
البته واگن آخر هم از جاش کنده شد که بلافاصله خودش رو چهارچرخ به بقیه‌ی واگن‌ها رسوند.

- آخیــــش!

روباه نفس راحتی کشید، خودش رو انداخت روی صندلیش و بلندگو رو برداشت.
- مسافرین محترم! خوشبختانه خطر رفع شد و شاهد خسارتِ قابل توجهی نبودیم. به زندگی‌تون ادامه بدین.

بعد، انگار که مخاطبش در و دیوار بود، فریاد کشید:
- سوختِ قطارمون داره تموم میشه! آهای زغال‌انداز! زغال بنداز!

بعد از صندلیش بلند شد و روبه‌روی صندلی وایساد.
- اطاعت قربان!

فوراً بیل رو برداشت و مشغول ریختن زغال‌سنگ‌ها توی کوره شد. چند ثانیه نگذشت که یهو چندتا جغد روی پنجره‌ی جلوییِ قطار نشستن و پنجره رو به مواد سبز رنگی آغشته کردن.

- نــــه!

یوآن همونطور که بیل رو توی دوتا دستش گرفته بود، با عجله به سمت جایگاه کنترل حمله کرد و با دوتا انگشتِ پای چپش، نخِ بوق رو کشید.
-‌ پـیــشته! پـیــشته! جا واسه این کاراتون کم آوردین؟! گُم شین ببینم! هـِـرررری!

با عربده‌ی بوق، جغدها هوهوکنان از پنجره فاصله گرفتن، دور همدیگه جمع شدن و پلاکارد بزرگی رو بالا گرفتن که روی اون نوشته شده بود: "اَبروکرومبی!"
بعد، بی‌توجه به فریاد خشمگینانه‌ی روباه، به سمت ناکجاآبادی پرواز کردن.

- گشنمه!

این صدای هاگرید نبود. بلکه متعلق به کوره‌ی زغال‌خور بود.
یوآن دکمه‌ی شیشه‌پاک‌کن رو فشار داد و همزمان با پاک شدنِ شیشه، آخرین تیکه‌های زغال‌سنگ رو توی کوره خالی کرد و با پاش، درِ کوره رو بست و نفس‌نفس‌زنان روی صندلیش ولو شد.
- چه... قطارِ... مرموزی!

نگاهی به دور و برش انداخت.
دیواره‌ی قطار، برآمدگیِ عجیبی برداشته بود. شیشه‌پاک‌کنی که با بی‌حوصلگی شیشه‌ی پنجره رو تمیز میکرد. کوره‌ای که غذاش رو با ولع خاصی می‌بلعید. بلندگو و بوقی که نگاه تند و تیزی به روباه مینداختن و با همدیگه پچ‌پچ میکردن.
و مهم‌تر از همه...
- هیشکی اینجا نیس.

بدون در نظر گرفتن رودولفی که همیشه بود حتی وقتی که نبود، یوآن هیچ مهماندار یا خدمتکاری روی توی این قطار ندیده بود.
همه‌ی زحمت‌ها به عهده‌ی اون بود.
شاید این تقدیری بود که ساعتِ مرگ‌شمارِ لرد ولدمورت براش در نظر گرفته بود تا اون رو خسته‌تر و کوفته‌تر کنه و زودتر از موعد، شاهد مرگِ این روباهِ بی‌کس و کار باشه.
- مهم نیس.

بعد رو کرد به سمتِ فرمون.
- منو نگا کن. یه دور باید بزنم اینور و اونور، ببینم چی میتونم به ملت بفروشم. پول لازم دارم، میفهمی؟ پول! بچه‌ی خوبی باش. دست از پا خطا نکن. قطار رو خوب بِرون. جون شونصد نفر رو به خطر ننداز. باشه؟ باشه!

یه مشت رفافتی به فرمون زد و چرخ‌دستی رو برداشت و از اتاق کنترل زد بیرون.
هنوز چند قدم برنداشته بود که چشمش افتاد به یه آدمٍ کاپشن‌پوشِ سر به زیر که روی صندلیش نشسته و به میزِ روبه‌روش تکیه کرده بود.
روباه سرجاش وایساد.
- بانز؟

کلاهِ کاپشن به سمت یوآن چرخید. کاملاً تو خالی بود. اما صدا داشت.
- خودمم. همون بانزِ بی‌هویتِ همیشگی.
- چرا صدات گرفته؟ غمی تو سینه داری؟
- من... من بدنی ندارم. پس سینه‌ای هم ندارم. اما دل که دارم! و آره. غم دارم. بدبختی دارم. بیماریِ نادر دارم. کسی منو نمی‌بینه. کسی بهم توجه نمیکنه. حتی نمیدونم که زشتم یا قشنگم؟!

یوآن نگاه موذیانه‌ای به بانز انداخت و کمی نزدیک‌تر شد. بانز هم کمی خودش رو عقب کشید.
- سرجات وایسا! نزدیک‌تر نیا!
- هی! دوات پیش منه، بانز.
- نه! تو یه روباهی! فکر نکن تو رو نمی‌شناسم! ارباب به همه‌مون گفتن که به یه محفلی اعتماد کنین ولی به یه روباه هیچوقت اعتماد نکنین! هیچوقت! هی! ازم فاصله بگیر! تو حیوونی! تو خطرناکی! تو... تو... هممم... اون چیه دستت؟

بانز محوِ تماشای یوآنی شد که با لبخند، ماسک پلاستیکی‌ای رو تکون میداد.

- این چیزیه که بهت هویت میده. قیافه میده. وقتی می‌بیننت، بهت میگن بانز خوشکله! مگه دوس نداری اینجوری صدات کنن؟ هوم؟
- راست میگی؟ میخوامش! میخوامش! بدش من!
- نچ! سی گالیون و چهار سیکل و دو نات. اول بسلف ببینم. فک کردی مُفتیه؟

بانز جیبش رو گشت، قُلَکِش رو گشت، جورابش رو گشت و خلاصه دار و ندارش رو داد پای ماسک و فوراً اون رو روی کله‌ش نصب کرد. حالا بانز با هویت و با قیافه شده بود و سر از پا نمی‌شناخت.
ولی...
- خب، الآن من از کجا بدونم چه شکلیم؟

یوآن با همون لبخند موذیانه، آینه‌ای رو از جیبش در آورد و جلوی صورتِ جدیدِ بانز نگه داشت.
بانز جیغ بنفشی کشید و سعی کرد ماسک رو از روی صورتش برداره، اما تلاشش فایده‌ای نداشت. هرچه بیشتر جیغ میکشید، پیوندِ ماسک با کله‌ش سفت و سخت‌تر میشد.
- چرا دست از سرم ورنمیداره؟! چرا چسبیده بهم؟!‌ چرا ولم نمیکنه؟! بگو لعنتی!

یوآن برچسبِ راهنمای ماسک رو جلوی چشمای بانز نگه داشت.
- اینو یادت رفت بخونی. روش نوشته: با اثرِ مادام‌العمر.

و بانز هم که طاقتش تموم شده بود، با فریاد وحشتناکی خودش رو از پنجره بیرون انداخت و گم و گور شد.
یوآن شونه‌ای انداخت و مسیرش رو ادامه داد تا اینکه به لادیسلاو رسید.

- پاتریشوا آ، بخسب! کاردلکیپ آ، جنابت نیز! جورامونت آ، شیرت را بنوش! پتیران آ، این سان معصومانه بر اینجانبم نظر نیافکن! عاصدیغ آ، خانزفا آ را اذیت ننمای وگرنه ضربه‌ای بر فرقِ سرت خواهیم کوفت آنچنان که آهنگران بر فولاد نکوبیدند!

لادیسلاو مشغول رسیدگی به بچه‌هاش بود. تا اونجایی که یوآن اطلاع داشت، لادیسلاو بطور کلی از جنس مخالف متنفر بود. پس این بچه‌ها رو از کجا آورده بود؟
- اهم اهم! حال آقای کلاه‌دراز و بچه‌هاش چطوره؟
- آه، روبهک آ! با دیدن آن قیافه‌ی موذی الموذیونَت، اینجانب را مسرور گرداندی.
- آره آره، منم همینطور. راستی میدونستی خیلی بدبختی؟
- از چه روی؟!
- انصافاً از پس ایــن همه بچه بر میای؟ مادر بچه‌ها کو؟ کمکی بهت نمیکنه؟

بعد صداش رو پایین آورد و اضافه کرد:
- نکنه با مادر بچه‌ها سوء‌تفاهم پیدا کردی و تو و بچه‌ها رو ول کرده؟!

لادیسلاو، جورامونت رو که بوی بدی از پوشَکِش به مشام می‌رسید، از خودش دور کرد.
- اولندش که ما از آن پیرمرد پشمک‌موی محفلی اندازه‌ی نخود هم از عشق ارثی نبردیم و عیالی نیز نداریم. و دومندش، اربابا! قدر قدرتا! قوی شوکتا! اویساما! آنجانبشان به اینجانبمان دستور فرمودند که دو جین طفل پرورشگاهی را به شیوه‌ی خود تربیت دهیم بلکه نسل نوینی از مرگخواران را در اختیار ارباب قدر قدرت قرار دهیم.

و همه‌ی بچه‌ها یهو باهم زدن زیر گریه و شروع کردن به بالا رفتن از سر و کول لادیسلاو.
- لکن کاسه‌ی صبرم لبریز شده از دست این اطفالِ نگون‌بخت!
- نگران نباش لادیسلاو، دوات پیش منه.

یوآن شیشه‌ی سیاهی رو از چرخ‌دستی در آورد و جلوی لادیسلاو گرفت.
- اینو بریز تو حلقشون، درجا میخوابن. با اثر فوری و تضمینی!

و قبل از اینکه چیز دیگه‌ای بگه، لادیسلاو کلی گالیون توی جیب روباه ریخته و شیشه‌ی سیاه رو از دستش گرفته بود. اعصابش از دست بچه‌ها خط‌خطی شده و در اون شرایط حتی از یه روباه هم طلب کمک میکرد.

- به عیالت هم سلام برسون.

و یوآن سوت‌زنان به مسیرش ادامه داد و درِ کوپه رو پشت سرش بست.

- اندکی صبر بنمای روبهک آ! دارویت را غلط غُلوط تجویز نمودی! اندکی... روبهک... اطفال... عــــــــا!

تاثیر اون شیشه‌ی سیاه فوری و تضمینی بود. بچه‌های لادیسلاو لحظه‌به‌لحظه تکثیر پیدا میکردن. بطوری که بعد از چند ثانیه، لادیسلاو لابه‌لای دریایی از بچه‌ها غرق شد.

یوآن همونطور که به راهش ادامه میداد، از کوپه‌ها و مشتری‌ها گذشت تا اینکه به واگن آخر رسید. نگاهی به اطرافش انداخت. هیچکس اونجا نبود. یواشکی چرخ‌دستیش رو گذاشت یه گوشه، پرید روی یکی از بالشت‌ها و اون رو از وسط پاره کرد و چندین ساعتِ کوکی رو از لابه‌لای پرهاش در آورد.
- خودشه!

نیشخند موذیانه‌ای روی لبش نشست. ساعت‌ها رو بغل کرد و دوباره بهشون نگاه کرد. هرکدوم از ساعت‌ها، زمان باقی‌مونده از عمر تک‌تک مرگخواران رو نشون میداد.
هکتور دگورث گرنجری که ۷۲ ساعت دیگه بدلیل کپی‌برداری از کتاب‌های آرسینوس جیگر، اعدام میشد و می‌مُرد.
وینسنت کرابی که ۴۸ ساعت دیگه، رژ لبش توی دماغش گیر میکرد، نفس کم می‌آورد و می‌مُرد.
و لرد ولدمورتی که ۲۴ ساعت دیگه، یکی از آواداکداوراهاش کمونه میکرد و به خودش میخورد و... می‌مُرد.
- آرررره! اینا رو به تریلانی می‌فروشم و توی دریایی از گالیون، شنای قورباغه میرم! یوهاهاها!

- ایناهاش!
- بگیرینش!
- دستا بالا، روباه مجرم!

یوآن از جا پرید و پشتِ سرش رو پایید. چندین پلیسِ جادوییِ سوار بر جارو، وارد واگن شده و به‌طرف اون مسلح شده بودن.
یکی از پلیس‌ها پیاده شد و تکونی به چوبدستیش داد.
- دستبندیوس!

ناگهان دستبندی دور دست‌های یوآن ظاهر و قفل شد.
- عه! چرا آخه؟ این چه کاریه؟ من که کاری نکردم! من بی‌گناهم! من...
- دهنتو ببندیوس!
- اوووممم! آعااااموووو! اومومومااااااا!
- فکر نکن حواسمون بهت نبود! ما تو رو از همون اول زیر نظر داشتیم! سرقت و غارت یه قطار و منحرف کردنِ اون از مسیرش، فروش مواد غیر مجاز و غیر بهداشتی، به جیب زدن گالیون‌های ملت با روش‌های شرورانه، فروشِ ویروسِ افزایشِ جمعیت، پنهون کردن گوی‌های پیشگویی در قالبِ ساعتِ کوکی! هنوزم مدعی هستی که بی‌گناهی؟!

افسران پلیس، روباه رو توی گونی انداختن و بی‌توجه به ناله‌هاش، اون رو با خودشون بردن.
ناله‌هایی بی‌مفهوم که اگه در حالت "دهنتو ببندیوس" نبود، تبدیل میشدن به جمله‌هایی اعتراض‌آمیز و حق به جانب. مثل: "من بی‌گناهم! من هیچ‌کاره‌م! اینا همش تقصیر لرده! اونه که منو وادار به انجام جرم کرده!"


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۹:۳۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
بسمه تعالی





انگشتانش سطح سرد را به دنبال نشانه ای کاویدند، چشم هایش به اطراف گشتند تا چیزی بیابند، اما هیچ چیز در اتاقک کنترل قطار وجود نداشت.
- اهههم.

لادیسلاو صدایش را صاف کرد تا توجه قطار را جلب کند.

- ز جنابتان طلب می نماییم که حرکت فرمایید.

و قطار حرکت کرد.
لادیسلاو انتظار نداشت قطار به این راحتی قبول به حرکت کند، پس دست هایش را بلند کرد تا ببیند ممکن است چیزی را لمس و یا فشرده باشد؟

- نــــه!

قطار متوقف شد و آقای زاموژسلی با دقت به اطرافش نگاه کرد.
- چه کسی فریاد برآورد؟

تنها لادیسلاو بود که در اتاق حضور داشت... یا دست کم دیده می شد.
-ای بانز! این حقه جنابتان بهر جنابمان رنگ باخته است، رخ بنمای!

آقای زاموژسلی یکی از دست هایش را بر سطح صافی که می بایست میز کنترل می بود کشید، آن صدا هیچ شباهتی به صدای بانز نداشت. ناگهان قطار دوباره حرکت کرد.

- بـــازم. بـــــــازم. بــــــــــازم.
- چه چیز باز می باشد ای صوت؟
- بــــــــــــازم نازم کن تا راه برم.

آقای زاموژسلی بلافاصله پس از شنیدن این جملات قطار دستانش را از میز برداشت. سپس ضربه محکمی به قطار زد که اشک آن را در آورد.

- ای لوس! کنون به اتاقت رو و پیرامون اعمال نسنجیده خویش بیاندیش!

قطار گریه کنان به سمت اتاقش رهسپار شد، اما قطار اتاقی نداشت و در حقیقت سر به بیابان گذاشت، غافل از حضور آقای زاموژسلی، مسافرینی که همراهش بودند و یک چیز دیگر!
در همان حال که قطار به حرکتش ادامه می داد، لادیسلاو نیز دری که پشت سرش قرار داشت گشود و به راهرویی باریک قدم گذاشت، با قدم های بلندش مسافتی را طی کرد و سرانجام در برابر دری توقف نمود.
- در آ، گشوده شو.

در گشوده نشد، در که عقل و شعور نداشت.
لادیسلاو دستش را جلو برد و درب کوپه را باز کرد.
- بر جنابانتان سلام عرض می نماییم!

سکوت...

- قابلی نداشت.

کسی نمی دانست که منظور آقای زاموژسلی از قابلی ندارد چه چیزی است؟ شاید به همین دلیل بود که شش سنگی که رو در روی یکدیگر در کوپه نشسته بودند، آن قدر متحیر به یکدیگر نگاه می کردند.

- خوراکی از بهر تناول را خواهان می باشید؟

لادیسلاو لیوان آب پرتقالی از جیبش در آورد و آن را بر سر نزدیک ترین سنگ ریخت، سنگ آنچنان شوکه شد که حتی نتوانست لب به اعتراض بگشاید. اما دیگران ساکت نشستند، کوچکترین سنگ قل خورد و خودش را پایین انداخت. آقای زاموژسلی نیز پاسخ این حرکت اعتراض آمیز را با هل دادن او به پایین صندلی ها پاسخ داد. آقای زاموژسلی بسیار مستبد بود.

- دیگر مقدمه چینی بس است!

لادیسلاو کلاهش را برداشت و آن را بر روی سنگ گذاشت.
- بسیار به جنابتان می آید، حال هزینه آن بپرداز.

آقای زاموژسلی کلاه را از روی سنگ برداشت.
اما سنگ نبود!

- سنگ آ! سنگ آ!

لادیسلاو کلاه را بالا گرفته و به درون آن نگریست، ناگهان سنگ افتاد.

- هم هموی هوممه مه...

سنگ گستاخانه روی صورت آقای زاموژسلی نشسته بود و به سخنان لادیسلاو توجهی نمی کرد. مرد سنگ را برداشته و آن را به بیرون پرتاب کرد. شیشه شکسته شد و لادیسلاو نا خودآگاه پا به فرار گذاشت . در های پیش رویش را یکی پس از دیگری گشود و به مسیرش ادامه داد و سرانجام هنگامی که به اتاقک تاریکی رسیده ، آخرین در را پشت سرش بست.

- چه کسی در این سرای می باشد؟

صدای پاسخی شنیده نشد و این بدان معنا بود که کسی در آن واگن حضور نداشت. آقای زاموژسلی قدمی برداشت و چیزی زیر پایش له شد.
دینگ که نیمی از صورت و تمام بدنش به جز یک دست زیر پای لادیسلاو بود، لبخند می زد و دستش را تکان می داد.

حشره دستش را بالا آورده و طلب کمک کرد؛ لادیسلاو صاحبش بود، از او نگهداری می کرد و او را از این اتاق تاریک و نمور رهایی می بخشید... اما چرا او خود، دینگ را در این اتاقک انداخته بود؟
لادیسلاو دستش را پایین و پایش را بالا آورد، "چیز" را از پایش جدا کرده و از تاریکی قدم به بیرون گذاشته و در را باری دیگر بست.
قدمی برداشت و قدمی دیگر...

ایستاد.
نگاهی به پشت سرش انداخت،
حشره شاید زشت و یا دوست نداشتنی بود، اما در هر هشت چشم تیره اش دریایی از معصومیت و حماقتی دوست داشتنی وجود داشت.
مرد در چشمان حشره خیره شد. قدم های رفته را بازگشت و به یک قدمی در رسید.

آقای زاموژسلی قفلی به در زد و سپس برگشت و مسیر کوپه مسافرین را در پیش گرفت، بی توجه به گرمای فزاینده محیط.
گرمایی که اندک اندک توجه او را به خود جلب کرد.

لادیسلاو سرش را گرداند و به سمت چپش نگاهی انداخت و آخرین جمله اش را بر زبان آورد:

- آه! سلام خورشید آ!

و قطار محزون و سرخورده همچنان به مسیرش به سمت خورشید ادامه داد.
لکن تنها تا زمانی که کاملا ذوب شد.


ویرایش شده توسط لاديسلاو زاموژسلی در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۸ ۱۲:۱۶:۰۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
the Wolf of Diagon Alley
vs.
Fantastic Mr. Fox and where to find him


در :

جدال با آینده



- نمیدونم از کجا شروع کنم.

یک لحظه به نظر رسید که هری میخواد دستشو بگیره اما معذورات شغلی مانعش شد. توی صندلیش جابجا شد و آرنجش را روی میز گذاشت.

- چرا از اولش نمیگی؟
- اولش.. ؟

فلاش بک – یک هفته پیش

- کاش بلاجر میخوردم و همچین روزی رو نمی‌دیدم.
- زبونتو گاز بگیر جیمز!

جیمز به حالت نمایشی زبانش را بیرون آورد و گاز گرفت و باز با صدای بلند خندید.

- حالا بلاجر نه ولی کاش معجون مرکب میخوردم, خودمو شبیه ننجونت درست می‌کردم. اینطوری اگه کسی می‌دیدمون آبرومون نمی‌رفت.
- فقط آبروی تو البته!
- خب اگه تو هم نگران آبرو هستی پس اینجا چیکار میکنیم؟

قطعا سوال خوبی بود.

اتاق انتظار کوچک و مدور بود و تزئیناتی به رنگ آبی و سبز و طلایی داشت. چراغ کوچکی گوشه‌ی اتاق می‌سوخت که نور بی‌جان محیط را تامین می‌کرد و درست در سمت مخالف در ورودی, دالانی بود که پرده‌ای نازک آن را از اتاق جدا می‌کرد.
تابلوی بزرگی روبریشان بود که با دست‌خطی ظریف روی آن نوشته شده بود:

سلین, پیشگوی بزرگ
امروز همان آینده‌ای است که دیروز منتظرش بودید.


- و فکر نمی‌کنی شعارش یه کم به کارش بی‌ربطه؟

تدی شانه‌اش را بالا انداخت.

- این دنیا پر از آدماییه که بی‌ربط ترین مسائلو بهم ربط میدن جیمز. اینم دنبال شعار تبلیغاتی واسه کارش بوده, اولین و عامه پسند‌ترین چیزی که به ذهنش رسیده رو انتخاب کرده.
- و این ما رو برمیگردونه سر سوال قبلیم. اینجا چیکار میکنیم؟
- ببین! خودتو نگاه نکن. بقیه بچه ها زیر استرس دارن له میشن! بذار یه چیزی بهشون بدم که یه کم آرومشون کنه.

جیمز دندانهایش را روی هم سایید.

- با چرت و پرتای یه حقه باز؟
- مهم نیست اون چی میگه. من میرم بهشون میگم که سلین, پیشگوی بزرگ به من گفت که بعد از یه بازی جانانه, جام رو دست ما می‌بینه.
- اگه نبردیم چی؟

لبخند روی صورت تدی, در چشمانش نشست و برق زد.
- من یه جوینده دارم که می‌دونه کی باید اسنیچ رو بگیره.

صحبت تدی با لرزش پرده‌های مقابل راهروی تاریک نیمه کاره ماند, لرزشی که لحظه‌ای بعد متوقف شد و انگار که دستی نامرئی آنجا باشد, پارچه های ظریف طلایی رنگ را کنار زد.
تدی و جیمز هر دو از جا بلند شدند.
- فقط یک نفر.

صدا, آمرانه و خشدار بود. جیمز روی کوسن آبی‌رنگش نشست و تدی را تماشا کرد که در تاریکی راهرو ناپدید شد.

پایان فلاش بک

جیمز به لیوان پر آب روی میز خیره شد. چهره‌اش هر چند به لطف افسونی که روی او اجرا کرده بودند, آرام به نظر می‌رسید اما در چشمانش غوغا بود.

پدرش با حواس‌پرتی زخم پیشانی‌اش را می‌خاراند.
- پیشگو چی بهش گفت؟

سرش را تکان داد.
- وقتی برگشت آشفته بود. لبخند می‌زد اما تسترال که نیستم, فهمیدم فیلم بازی میکنه. ازش پرسیدم چی بهت گفت؟ خندید و جواب داد که همونی که قرار بود بگه.

مکث کرد.
این بار به نقطه ی نامعلومی نگاه می‌کرد, انگار چیزی را می‌دید که برای پدرش و همکاران او نامرئی بود.

- جیمز؟

سرش را بالا گرفت و چشم در چشم هری شد.
- روزای بعد بدتر شد.دیگه لبخند دل خوش کنک هم نمیزد. کلافه بود و بعضی وقتا با خودش حرف می‌زد. حتی انگار با خودش داشت بحث میکرد. دعوامون شد! شاکی بودم که چرا بهم نمیگه چی اینطوری بهم ریخته‌اش کرده. آخرش یه روز اومد بهم گفت ازت میخوام یه کاری بکنی و نباید بپرسی چرا.

فلاش بک – دو روز پیش

صدای فریاد گزارشگر بین جیغ‌های شادمانه‌ی تماشاگرانی که ورزشگاه را به سه رنگ قرمز و سفید و آبی در آورده بودند به سختی شنیده میشد.
- اسنیچ تو مشت جیمز سیریوس پاتره, اون هم دقیقا لحظه‌ای که تیمش گل شیشم رو زد و شانس برنده شدن پیدا کرد. هیپوگریف یونایتد ۲۰۰, کیو.سی. ارزشی ۲۱۰.

جیمز با سرعت از روی جارویش پایین پرید.

- حال کردی؟ حال کردی؟
- معرکه بود.

مشتاقانه منتظر واکنش بیشتر به برادر بزرگش چشم دوخت. واکنشی که تنها به شکل بهم ریختن موهایش نمود پیدا کرد.

جیمز تا پایان جشن صبر کرد, باید با او حرف میزد اما انگار تدی هم مثل او فکر کرده بود. وقتی بالاخره سکوت حاکم شد, تدی ساک سیاه رنگی را به او داد.

- ازت میخوام یه کاری کنی و نپرسی چرا.

جیمز با تعجب زیپ کیف را کشید و با دیدن محتویاتش, رنگش پرید.

- برای چی؟
- گفتم نپرس چرا!

خشمگین بود و معما و اطلاعات نصفه نیمه خشمگین‌ترش می‌کرد. با لگد کیف را به طرف تدی هل داد. انگشتهایش پایش از برخورد با زنجیرهای آهنی تیر کشیدند اما جیمز به روی خودش نیاورد.
- به من بگو چی شده لعنتی!

تدی آهی کشید و لبه ی صندلی نشست.
- نمی‌تونم بگم.. نمی‌خواستم بگم و می‌دونم دیدنش صد بار بدتر از شنیدنشه اما تو تا ندونی ول کن نیستی.

چوبدستی‌اش را روی شقیقه‌اش گذاشت و چشمانش را بست. نوار نقره‌ای رنگ که نوک چوبدستی‌اش پیچید, به جیمز اشاره کرد که نزدیک تر بیاید. چوبدستی را این بار روی شقیقه ی برادرش گذاشت و زیر لب وردی طولانی را زمزمه کرد.
برای یک لحظه نفس در سینه‌ی جیمز حبس شد و بعد خودش را در خاطرات تدی دید.

صحبت تدی با لرزش پرده‌های مقابل راهروی تاریک نیمه کاره ماند, لرزشی که لحظه‌ای بعد متوقف شد و انگار که دستی نامرئی آنجا باشد, پارچه های ظریف طلایی رنگ را کنار زد.
تدی و جیمز هر دو از جا بلند شدند.
- فقط یک نفر.

صدا, آمرانه و خشدار بود. جیمز روی کوسن آبی‌رنگش نشست ولی تدی-جیمز در تاریکی راهرو ناپدید شد.

- بشین!
سلین زنی جوان با موهای بلند نقره‌ای رنگ بود که پشت میزی گرد نشسته بود. روی میز هم ظرفی با نقوش رنگارنگ قرار داشت که مایعی بی‌رنگ و رقیق مثل آب راکد درونش بود. شبیه قدح اندیشه بود. این فکری بود که از ذهن تدی گذشت و انگار که سلین ذهنش را خوانده باشد, گفت: "تو برای آینده‌ات اومدی نه گذشته ات, هر چند هیچوقت بهم بیربط نیستن."

نشست پشت میز و دست تدی رو گرفت و بدون هیچ اخطاری با سوزن سر انگشتش زد. یک قطره خون چکید و همون یک قطره کافی بود که همه ی آب رنگ خون بگیره, سرخ و غلیظ و پر تلاطم.
- چشماتو ببند.

بست و دستش را توی مایع سرخ رنگ گذاشت, مایعی که به گرمای خون بود.

تصاویر مقابل چشم‌های تدی – جیمز جان گرفتند. وسط سالن تئاتر ایستاده بود, ردیف به ردیف, صندلی ها پر از هاله‌هایی از تماشاگرانی بود که در سکوت و تاریکی با نگاه‌هایی بی روح به او زل زده بودند, انگار که منتظر شروع پرده‌ی بعدی نمایش باشند یا اتفاقی غیر منتظره در داستان افتاده باشد و با نفس‌های حبس در سینه تشنه‌ی تماشای ادامه‌اش باشند. نمایشی که تنها یک بازیگر داشت..
یا تنها یک بازیگرش باقی مانده بود!

چپ و راستش را نگاه کرد و آنچه زیر نور صحنه دید جیمز را به وحشت انداخت. تا چشم کار می‌کرد همه جا رنگ خون بود. دکور, وسایل, حتی پرده های قرمز رنگ.
صدای گریه ی کودکی از سمت تماشاگران بلند شد. باید یک نفر آرامش می‌کرد. تئاتر جای بچه‌ ها نیست, دستکم یک نفر باید به او می‌گفت همه‌ چیز نمایشی است و حقیقت ندارد. اما پدر مادر این بچه هر که بود از آن آدم‌های بی مسئولیت بود که خیال نداشت ساکتش کند.

خودش باید دست به کار میشد.

با قدم‌هایی سنگین از پله‌ها پایین رفت و با صدای شلپی کنار ردیف اول صندلی‌ها ایستاد. تا غوزک پا توی خون بود. جیمز پایان این داستان را می‌دانست, نمی‌خواست بقیه اش را ببیند اما تدی انگار اهمیتی نمی‌داد. از کنار ردیف‌‌های جنازه‌های دریده شده عبور کرد و خودش را به آخرین ردیف, جایی که پسرک پنهان شده بود و با صدای بلند هق هق می‌کرد رساند.

تدی زوزه کشید!

چشمان قربانی خردسالش از ترس گرد شد و آخرین تصویری که ثبت کرد, چهره ی مردی بود که نقاب گرگ زده بود.


پایان فلش بک

هری سرش را تکان می داد. حق با تدی بود, دیدنش صد بار بدتر از شنیدنش بود و او این صحنه را دیده بود. نه در خواب, نه در ظرف پیشگو.. او جنازه‌های غرقه در خون مشنگ‌هایی که شب گذشته در سالن نمایش مثله شده بودند را از نزدیک دیده بود, خودش طلسم بیهوشی را به طرف پسرخوانده اش فرستاده بود و تا ساعتی دیگر خودش باید در دادگاه شرح ماوقع را تسلیم می‌کرد.

نفس عمیقی کشید و سوال آخرش را پرسید:
- میدونی کار کی بود؟


جیمز پوزخند زد.
- واقعا کار کی میتونست باشه بابا؟خیلی سعی کردم بهش بگم که چیزی که دیده چرند محضه ولی خیلی واقعی بود براش, میدونی؟ و من .. من با همین دستای خودم تو شیون آوارگان به زنجیر بستمش فقط برای اینکه خیالش راحت شه به کسی آسیب نمیزنه. صبح که برگشتم اونجا, دیدم همه چیز همونطوریه که شب بود.. یه نفر قفلا رو باز کرده بود, رد جادو همه جا بود و در عین حال همه چیز دست نخورده بود. یه نفر قبل از تبدیل رفته اونجا و کشوندنتش وسط مشنگا..
- پیداش می‌کنیم جیمز. امیدواریم وقتی تدی از شوک بیاد بیرون بتونه بگه نقشه ی کی بوده.
- خودش چی میشه؟

سکوت پدرش گویای همه چیز بود.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ شنبه ۲ بهمن ۱۳۹۵

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۶:۴۹
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
توی یه شبِ سردِ زمستونی، همه‌ی اهالی لندن، با پیژامه توی تخت‌خواب‌هاشون غَلت می‌خوردن و خواب‌های شیرین و قشنگ می‌دیدن.
هـمـه!
به جز یه نفر.
موجود نارنجی‌رنگی که به دلیل نداشتن خونواده، طرد از محفل ققنوس و اردنگی خوردن از طرف دربونِ خونه‌ی ریدل، ناچاراً کنار جوبِ یکی از خیابون‌ها، بین کیسه‌های زباله خوابیده بود.
و خب..
موهای سیخ‌شده‌ش نشون می‌داد که محتوای خوابش شیرین و قشنگ نبود.

لا‌به‌لای خوابِ روباه مکار

روبه‌روی یه دستگاه جادویی ایستاده بود. دستگاه درازی که بغلش، عبارت "جادوگران" نصفش کَنده شده و مدام جرقه میزد.

- لطفاً نام کاربری‌تان را وارد کنید.
- یوآن آبرکرومبی.
- در حال پردازش.. یوآن.. اَبروکرومبی.
- آبرکرومبی، لعنتی! آبرکرومبی!
- در حال پردازش مجدد.. یوآن.. آبرکرومبی.. لطفاً رمز عبورتان را وارد کنید.
- نیشِ لرد رو خواهم بست.
- در حال پردازش.. رمز عبور تأیید شد. از ورودتان متشکریم، یوآن آبرکرومبی.

دستگاه بطور یهویی غیب شد و یه درِ چوبی جاش رو گرفت. یوآن دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد.

نقل قول:
اگه این صفحه رو ببندی، نصف عمرت بر فناست! یه پیشنهاد باورنکردنی! عکس‌های کمتر دیده شده از میتینگ سیزدهم، فقط با قیمت صد گالیون!


در رو بست و دوباره باز کرد.

نقل قول:
سر خطِ خبرها! جداییِ نویسنده‌ی معروف از ناظرِ نه‌چندان معروف!


یوآن که داشت جوش میاورد، بعد از چندین بار باز و بسته کردنِ دَر، بالاخره از شر تبلیغات و اخبار جادویی خلاص و وارد راهرو شد.
و همونجا خشکش زد!
و سی و سه بَندِش هم به لرزه افتاد!
- هی.. اینجا.. چه اتفاقی افتاده؟!

سقف، کف و دیوارهای راهرو کاملاً نابود شده بودن.
اسناد و تاپبک‌های پخش‌وپلا شده..
دَرهای از لولا در اومده..
پاتیل‌های واژگون‌شده..
میز‌ها و صندلی‌های درب و داغون‌شده..
ظاهراً چیز سالمی اون وسط پیدا نمیشد. همه چیز کُن‌فیکون شده بود.
یوآن که مات و متحیر به منظره‌ی روبه‌روش زل زده بود، یه لحظه یادش اومد که یه بار قبلاً فنگ هار شده و شورش کرده و همچین بلایی سر راهروها و اتاق‌ها آورده بود.
بعد، همونطور که سعی می‌کرد به خودش امید بده، از لای آوار رفت جلو.
- هی! کسی اینجا نیس؟! صدامو می‌شنوین؟!

در واقع هیچکس جز خودش اونجا نبود. حتی خبری از رودولف هم نبود. با اینکه بود. ولی خب، نبود.
چنان سکوتی برپا بود که حتی صدای قدم‌های مورچه‌ها هم به گوش می‌رسید.
یوآن سر از راهروی خونه‌ی ریدل در آورد. جایی که دکمه‌های نقل‌قول و پاسخ از جا کَنده شده، تاپیک‌ها از وسط نصف شده و از رینگِ دوئل هم فقط طناب‌هاش باقی مونده بودن.
تصورِ قیافه‌ی ولدمورت بعد از دیدن این وضعیت، نیمچه لبخندی رو روی لب روباه آورد ولی فوراً نیشش رو بست، وقتی که نرمیِ یه کراوات رو لای انگشتاش حس کرد.
- عـــــــــــــــــــــا!

نیزه‌وار به یه طرف شیرجه زد و با وحشت، به جایی که چند لحظه پیش ایستاده بود، نگاه کرد. کله‌ی خون‌آلود آرسینوس جیگر از کراواتی معلق بود که از پنکه‌ی سقفی آویزون بود.

- آرسـ.. آرسینوس! چه بـ.. بلایی..؟!

کله‌ی آرسینوس یهو روی زمین افتاد و غلت‌غلتان جلوی پای روباه متوقف شد. یوآن فقط تونست جیغ‌زنان فرار کنه. بلافاصله درِ روبه‌روش رو باز کرد. اما با لادیسلاوی مواجه شد که نیم‌تنه‌ی بالاییش غرق در خون، و دل و روده‌ش از کلاه درازش بیرون زده بود.
نفس یوآن بند اومد.
پاتریشوایی که توی کمد افتاده بود.
بدن یوآن سُست شد.
خانزفا و کاردلکیپی که از لوستر آویزون بودن و جورامونتی که روی تخت‌خواب افتاده بود.
ضربان قلب یوآن تُندتر و دمای شلوارش عوض شد.
و پتیران و عاصدیغی که مفقودالأثر شده بودن!
روباه دیگه حال خودش رو نفهمید. دیگه نتونست تحمل کنه. لنگ از جا کَند و زد به چاک. چهارنعل توی راهروها می‌تاخت. تا چشم کار می‌کرد، همه‌جا حاکی از یه اتفاق وحشتناک بود. اتفاقی که ظاهرا بدجوری گریبانِ جادوگران رو گرفته بود.

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته
جادوگرانی که هر جادوگری تو اون بدبختِ بدبخته


- نه.. خواهش می‌کنم.. دیگه بیشتر نه.. بیشتر از این نمیرین! نــــه!

همونطور که با سر آستینش فین میکرد، دنبال نشونه‌هایی از حیات و زنده‌بودن یه جادوگر یا یه ساحره می‌گشت.
ولی..
متأسفانه..
رُز رو پیدا کرد که مزه‌ی بمباران هیروشیما رو چشیده بود. لینی و دینگ رو دید که دست در دست همدیگه از دنیا چشم فرو بسته بودن. هکتوری که توی پاتیلش غرق شده بود. حتی لاکرتیای گربه‌سانی که هفت‌تا جسدِ کلون کنار خودش دراز کشیده بودن.
- آخه چرا؟ چرا باید.. همچین اتفاقی بیفته؟! نه.. نه، شماها نمردین! میدونم!

سعی می‌کرد به خودش بگه که اینا همه‌ش شوخیه. ولی خب، به هیچ وجه اینطور به نظر نمی‌رسید.
به هیچ وجه!

جادوگرانی که تو اون اثری از رول و تاپیکی نیست
جوابِ این سیزده سال، همچین اتفاق نحسی نیست


همه‌چی براش تار و مبهم شده بود. آب دهنش رو به‌زور قورت داد. پذیرفتن همچین سانحه‌ی تلخی براش غیر ممکن بود. چه زود گذشت همه‌چی و چه زود تنها خونه‌ش رو از دست داده بود.
اون همه رول. اون همه سوژه. اون همه آدم. اون همه دوست. اون همه دشمن. اون همه پ.خ. اون همه..
- شاید.. شاید یه آدم زنده هم پیدا بشه.

نه "بمب اتمی سیاهان" داره، نه "خاطرات یاران ققنوس"، نه "کاباره(!)"
دیگه وینسنت کراب هیچوقت، رژ لبش رو تو دماغ ولدمورت جا نمی‌ذاره


دَرِ یکی از تاپیک‌های محفل ققنوس رو باز کرد و بلافاصله، جیغ کشید.
جسدِ متحرکِ صدها ویزلی که داخل اتاق مچاله شده بودن، شبیه یه موج دریایی سرازیر شدن و یکصدا با هم، دکلمه‌ای رو خوندن:
- روباه نارنجی! به نَوای قلب کوچک‌مان گوش بده. بیا تا دعا کنیم، که همه‌ی ما ویزلی‌های زامبی، دست در دستِ هم دهیم، و قلک‌های خانه‌ی ریدل را کش برویم، تا ارواح‌مان را تعمیر ساخته و در آسمانِ صاف و آبی، پرواز کنیم.

یکی از ویزلی‌های جلویی اضافه کرد:
- هم‌اکنون! به یاری نارنجی‌تان نیازمندیم.

و بعد با همون حالت موجی، روی یوآنِ وحشت‌زده ریختن و روباه بین اونا غرق شد. بعد، شنا کُنان از بین اونا خارج شد و پیچید به سمت چپ. جایی که..
-‌ وات دِ فان!

همه غرق توی خونن، همه دنبال راه فرار می‌گردن
دیگه توی پیام امروز می‌خونی، نهنگا خودکشی کردن


جیمز و تدی، چسبیده به همدیگه مُرده و پایان تلخی رو برای فن‌فیکشن‌شون رقم زده بودن.
و اون‌طرف‌تر هم ویولت که حتی توی شرایط افتضاح هم نخود هر آش میشد، دست ریگولوس رو گرفته و از لبخند روی لبش معلوم بود که توی لحظه‌ی آخر عمرش، شدیداً داشت از مرگ در کنار ریگولوس کیف میکرد.
و حتی کمی اون‌طرف‌تر هم جنازه‌ی دو عدد رودولف دیده میشد. یکی از اونا معمولی بود، و اون یکی شفاف. یوآن احتمال داد که ورژنِ شفافِ رودولف، همونی بود که وقتی رودولف نبود، بازم بود. ولی اینش مهم نبود. مهم این بود که رودولف از رو نرفته و با خونش جمله‌ای رو روی زمین نوشته بود:

نقل قول:
"ساحره‌های باکمالات عزیز... از خاک بودیم... و بر باد شدیم... قسمت نشد انگار... تا توی این دنیا... دستِ همتون رو بگیرم... ولی... وعده‌ی دیدار ما... بهشت اون دنیا... و... ارباب... :بغض: ... اینم از... آخرین سه‌نقطه‌ی رودولف..."


یوآن شونه‌ای بالا انداخت و بعد، وحشت و دویدن رو از سر گرفت.
سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه، ولی بین راه، جسد آلبوس دامبلدور old1 تا آلبوس دامبلدور old600 رو دید که همه‌شون دورِ یه گلرت گریندل‌والدِ تک‌وتنها حلقه زده بودن.
- نــــــــــــــــه!

موجِ عظیم پاره‌کاغذها باریدن گرفت. پاره‌کاغذهایی نوستالژیک که اشک هر کسی رو در می‌آورد.
از جمله:

نقل قول:
"لرد ولدمورت: سلام. ما لرد جدیدتون هستیم."

و..
نقل قول:
"ویولت بودلر: بچه‌ها من یک تازه‌وارد هستم!!!! خواهش می‌کنم بگین از کجا شروع کنم؟؟؟؟؟!!!!!! دوست دارم پانسی پارکینسون بشوم!!!!!!"

و..
نقل قول:
"جیمز سیریوس پاتر: وااااای تدی! رول ورودیم رو تایید کردن! واااای! چقد حال میده این چکش! یکی دیگه! "


و قبل از اینکه یوآن بتونه واکنشی نشون بده، عکسی روی صورتش چسبید. عکس رو از صورتش برداشت و با دیدن آدمای درونش، جیغی کشید و عکس رو انداخت زمین و به سرعتِ گام‌هاش افزود.
- من دیگه به عکسا نگا نمی‌کنم! هق‌هق! من دیگه کاغذا رو نمی‌خونم! هق‌هق! هااااای وای دل، وای دل، وای دل، چه زود گذشتی اِی جادوگران! اِی تنها خونه‌ی این روباهِ تنهایِ.. تنهایِ.. امممم..

پاهاش از دویدن ایستادن. اونچه رو که جلوی چشماش می‌دید، باور نمی‌کرد.
- لــــرد!

و بعد، هجوم آورد و پرید روی پیکرِ بی‌جان و پاکِ(!) ولدمورت که برخلاف بقیه، هیچ زخم و جراحتی روی بدنش نداشت و بطور کاملاً تَر و تمیز مُرده بود.
- نــه! تو یکی دیگه نمیر! انصافـــاً تو یکی دیگه نمیــــر! هنوز خیلی از ایفای‌نقشت مونده که قراره توسط من تخریب بشه! نـــه!

یوآن که تلاشش رو بیهوده می‌دید، جلوی ردای ولدمورت رو گرفت و تکونش داد.
- ناسلامتی تو یه لردی! بیدار شو! با پنج شیش‌تا علامت تعجب سرِ من داد بزن! بهم کروشیوی راس‌راسکی بزن! تو که قرار نبود بمیری! تو که مثل زیر دستات ضعیف نیستی! چطور جرأت می‌کنی عمر یه روباه رو تخمین بزنی و خودت قبل از اون بمیری؟! ها؟! بیدار شــــو! زنده شــــو! زنـــده!

بعد، پلکِ چشمِ راستِ ولدمورت رو بالا برد. درون چشمش نوشته شده بود:
"اون دستِ کثیفت رو از روی ردای ما بردار، نارنجی!"

یوآن ردای ولدمورت رو ول کرد و کنجکاوانه پلکِ چشمِ چپش رو بالا برد.
"ما مُردیم. و از این بابت هم احساس خوبی داریم. البته نمی‌دونیم داریم کجا می‌ریم. ولی مهم اینه که اونجا در آسایش هستیم."

نیشخندِ موقتیِ روباه پژمرده شد و صورتش رو بین دستاش گرفت.
- انصافاً نمیر.. خواهشـ..
- دلت به حال مُرده‌ها نسوزه، یوآن!

دستش رو از روی صورتش برداشت و سایه‌بونِ چشماش کرد تا بتونه راحت‌تر به آلبوس دامبلدورِ نورانی نگاه کنه.
- تو دیگه چی میگی؟ فک کردی من اون پاتر کله‌شقم و اینجا کینگزکراسه؟!
- البته که نیستی فرزندم. ولی لطفاً یه نگاهی به دور و برت بنداز.

روباه نگاهی به اینور و اونور انداخت. جسد. خون. وسایل درب و داغون. همه‌ش همین بود.

- من هرشب توی خوابِ هرکدوم از دوستانی که الآن می‌بینی، حاضر می‌شدم و بهشون اخطار می‌دادم که قراره اتفاق بدی بیفته. ولی متأسفانه هیچکدوم اعتنایی به سخن‌هام نکردن. تو آخرین کسی هستی که دارم بهش اخطار میدم. تا چند ساعت دیگه، قراره اتفاق وحشتناک و بزرگی برای جهان بیفته. شاید با موافقتت، بتونی بی‌اعتناییِ بقیه رو جبران کنی و کاری کنی که انسان‌های کمتری ناقص و علیل بشن. اگه این به نظرت هدف ارزشمندیه..
- معلومه که هس!
- .. پس فعلاً با همدیگه خداحافظی می‌کنیم.
- چی؟ نه! هی وایسا! وایسـ.. هی! کجا رفتی؟

اما دامبلدور محو شد و یوآن رو به حال خودش رها کرد. یوآنی که نمی‌دونست الآن باید چیکار کنه. ذهنش فقط پر بود از سوالات و ابهامات و افکار هراس‌انگیز.

"تا چند ساعت دیگه، قراره اتفاق وحشتناک و بزرگی برای جهان بیفته."
پس نه‌تنها جادوگران، بلکه کل جهان نابود شده بود؟
وا مصیبتا!
واقعاً چیکار باید می‌کرد؟
آیا کمکی از دستش بر میومد؟
آیا یوآن به نوعی پسر برگزیده شده بود؟
آیا قرار بود کل جهان رو از احتمال وقوع یه حادثه‌ی طبیعی نجات بده؟
آیا یوآن به یه سوپرهیرو تبدیل می‌شد؟
جوابِ هیچکدوم از این سوال‌ها رو نمی‌دونست.
ولی عوضش، دوباره ردای ولدمورت رو گرفت.
- من تو و بقیه رو نجات میدم! حالا ببین!

و پلکِ چشمِ راستِ ولدمورت، این‌دفعه اتوماتیک‌وار بالا رفت.
"مگه نگفتیم اون دستِ کثیفت رو بِکِش؟!"

بیرونِ خوابِ روباه

از خواب پرید. معطل نکرد.
- زود باش! فک کن! فک کن! فک کن!

اون کسی رو توی دنیا نداشت.
ولی خب، جادوگران رو که داشت. باید این قطعه‌ی بهشتی رو از دسترس اون اتفاق قریب‌الوقوع نجات می‌داد.
آره!
یوآن قهرمان بی‌چون و چرای این قصه بود.
اون کسی بود که باید زیرِ نورافکن‌ها، فیگور قهرمانی میگرفت.
پس دوید و دوید و دوید تا اینکه به خونه‌ی شماره دوازده گریمولد رسید و زنگ خونه رو زد.
در باز شد.

- اوه، فرزند نارنجی! پس بالاخره برگشتی. بیا بغلم!
- نه من برنگشتم و بر هم نخواهم گشت! فقط اومدم یه خبری رو بهتون برسونم.
- تام دوباره میخواد بیاد مهمونی‌مون؟! اینو که می‌دونـ..
- نه این نیس! یه بلایی میخواد سر دنیا بیاد. باید همه‌مون دَر بریم. باور کن! تو خودت اینو توی خواب بهم گفتی! یادت نیس؟!

دامبلدور فقط خندید و دستی به ریشش کشید.
- من؟ هووووم.. پسرم، صدبار بهت گفتم عشق بورز تا از این کابوس‌ها نبینی.

یوآن شک کرد که شاید این دامبلدور، همون دامبلدورِ توی خواب نباشه. شاید اون دامبلدور old10 بود.
- باو.. تو خواب گفتی اینا رو که..
- اوه، مالی داره منو برای شام صدا میزنه. میدونی که. جادویِ آشپزیِ مالی، فراتر از جادوی ماست. القصه، شاید با برگشتنت به جمع‌مون بتونی روح تازه‌ای رو توی محفل ققنوس بِدَمی. اگه این به نظرت هدف ارزشمندیه..
- نمیام!
- پس فعلاً با همدیگه خداحافظی می‌کنیم.

و در رو محکم بست.

- هی! باور کن راس میگم! درو باز کن! هــــــی!

اما در هیچوقت باز نشد و یوآن پشتِ در موند. صدای خنده‌های بی‌وقفه‌ی محفلی‌ها به گوشش می‌رسید. خنده‌هایی که از خطری بزرگ، بی‌اطلاع بودن.
شاید این آخرین باری بود که روباه این خنده‌ها رو می‌شنید.
- من بهت گفتم، خودت گوش ندادی!

و برای آخرین بار، نگاهی به خونه‌ی سابقش انداخت و فوراً رفت سراغ خونه‌ی ریدل.
بین راه بود که ناگهان سروکله‌ی یه بَبر پیدا شد.
- دستم به دامنت آقا روباهه!
- تو دیگه کی هستی؟!
- من.. من ببرِ تنهام!
- ای بابا! الآن اوضاع خیطه، توقع داری باهات درد و دل کنم؟!
- جـــــون مادرت یه ورد بهم یاد بده که باهاش بتونم پرواز کنم. نیاز به چوبدستی و جارو هم نداشته باشه. قرمز باشه ترجیحاً. اگه نبود، آبی. کادوپیچش هم کن حتماً.

یوآن اول می‌خواست بگه جادو وجود نداره که فهمید اگه اینو بگه، کُلِ دنیای جادویی در همین لحظه سکته می‌کرد و منفجر میشد. پس رو کرد به سمت آسمون.
- اون ستاره‌ی گنده رو می‌بینی؟
- آره.
- برو بگیرش، بیارش!

و چنان لگدی به باسنِ ببر زد که ببر کیلومترها اوج گرفت و لا‌به‌لای هفت آسمون پرواز کرد. بدون چوبدستی و جارو.
و بعد، روباه چهارنعل دوید سمتِ خونه‌ی ریدل و وقتی بهش رسید، چند بار هم دور خونه پیچید تا بلکه دَرِ ورودیش رو پیدا کنه، ولی بعد از هر دور، به جای در، رودولف رو می‌دید.
- سرجات وایسا یوان!

یوآن متوقف شد و روبه‌روی رودولف وایساد.
- تو با این سرکشِ "آ" نذاشتنات، منو کچل میکنی و با سه‌نقطه‌هات هم، لرد رو!

رودولف پیچ‌و‌تابی به قمه‌ش داد.
- به هر حال... منم وظیفه‌ی دربونیِ اینجا رو به عهده دارم... و نمیذارم هرکی بیاد داخل... مگه اینکه... اون یه ساحره‌ی باکمالات باشه... اونم فقط با دلیل موجه!
- من که نمیخوام برم داخل. فقط میخواستم یه خبری رو بهتون برسونم.
- چی شده؟! چه خبری؟!
- خبرِ مرگِ تو و اربابت رو!
- به من و ارباب فحش دادی؟!
- توی خواب دیدم که میگم.

رودولف قمه‌ش رو کشید.
- با این توهینت... خشم رودولف رو خواهی دیدی... حالا هم سرجات وایسا... تا با قمه‌ی عدالتم... ازت یه مثلث قائم‌الزاویه بسازم!
- تو که هیچوقت از قمه‌ت استفاده نمی‌کنی.
- اممم... اون که آره... ولی عوضش... میرم سراغ Plan B و بخاطر این توهینت... گردن‌کلفتی میکنم!

و با لگد رودولف، یوآن همون‌طور که آینده‌ی نحسِ بشریت رو توضیح میداد، چندین متر اونورتر پرت شد. بعد، از جاش بلند شد و مشتش رو توی هوا تکون داد.
- بهت گفتم توی خواب دیدم! من خوابام عین واقعیته! شماها از آناتومی و روانشناسی روباها هیچی حالیتون نمیشه! اگه بعداً کتلت شدین، نگین یوآن نگفت‌ها!

اما رودولف رفت داخل خونه‌شون و در رو بست.
و یوآن تک‌وتنها موند. فقط قصد نجات دادن جادوگران رو داشت که از طرف دو جبهه گفته‌هاش تکذیب شده بود. هیچکس حرفش رو باور نمیکرد. از نظر بقیه، اون یه موجود غیرقابل اعتماد و چرندگو بود.
اون تنها بود!
دلش شکست.
بغضش هم شکست.
ولی باز مصمم بود.
اگه نمی‌تونست بقیه رو نجات بده، پس تکلیف خودش چی میشد؟
ناگهان چوبدستیش رو در آورد.
- دوچرخه‌ی پرنده‌یوس!

دوچرخه‌ی بالداری جلوش سبز شد. فوراً سوارش شد و به سمت کره‌ی ماه رکاب زد.
- حالا می‌بینین!

اوج گرفت، از بین ابرها گذشت، آسمون اول رو رد کرد، آسمون دوم رو هم، سوم رو، چهارم رو، پنجم، شیشم، هفتم، حتی پشتِ آسمونا رو هم رد کرد و از محدوده‌ی جاذبه‌ی کره‌ی زمین هم گذشت.
بعد رسید به کره‌ی ماه و اونجا دوچرخه‌ش رو پارک کرد و با نفرت به کره‌ی زمینی خیره شد که یه شهاب‌سنگِ گنده داشت بهش نزدیک و نزدیک‌تر میشد.

چیزی تا وقوع حادثه باقی نمونده بود..!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ سه شنبه ۲۸ دی ۱۳۹۵

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۰۹:۳۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
بسمه تعالی




سالنی کوچک، با چند ردیف میز و صندلی و مردی که با کلاه گیس سفید، بالاتر از همه نشسته بود.

- خب... اتهامات رو قرائت کنید!

سکوت...

قاضی نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد که خودش باید اتهامات را قرائت کند.
- آزار و اذیت حیوانات؛ به یک گربه لگد زدی. دفاعی داری؟
- آری!

این صدا متعلق به مردی تعلق داشت که در کمال خونسردی در اولین ردیف نشسته بود. او صدایش را صاف کرد و سپس گفت:
- این جانب نبودیم که بر آن نیم کت، ضربه فرمودیم، لکن وی خویش، باسن در مسیرمان قرار داد.

گربه ای که در چند ردیف عقب تر نشسته بود، با عصبانیت مشتش را در هوا تکان داد و میو میوی خشمگینی کرد. قاضی یکی از ابروهایش را بالا برد، بهتر بود هیئت منصفه در این مورد نظر می دادند؛ هیئتی که تنها یک عضو داشت و آن هم خود قاضی بود و ترجیح می داد که کار ها را آسانتر انجام دهد.

- آقای زاموژسلی مجرم و محکوم...


*****


- پیشی آ! بنوش.

آقای زاموژسلی خطاب به گربه ای که در مقابلش شیر می نوشید، این را گفته بود. امّا بر خلاف لادیسلاو که کاملا خونسرد بود، گربه مظطرب دائما این طرف و آن طرف را دید می زد.

- خیر! این سان ننمای. گلویت دچار اعوجاج گشته، شیر در آن گیر نموده، جان خویش از کف در می دهی. فراق بالانه نوش.

لادیسلاو که در مقابل گربه نشسته بود، دستی به سر وی کشید، لکن چند ثانیه بعد با نوری که بر چهره اش افتاد، دستش را بالا آورده، سایه بان چشمانش نمود.
- بامدادتان به خیر، نور افکن آ!
- اون بالا چی کار می کنی؟

پلیسی که در یک دست، چراغ قوه و در دست دیگرش باتومم داشت، نگاهی به آقای زاموژسلی که بالای دیوار نشسته و لبخند می زد انداخت.

- بر گربه ای شیر می نوشاندیم!


*****



آقای قاضی انگشتش را بر روی لیست اتهامات، پایین تر آورد و دوباره مشغول خواندن شد.

- خب... دومین اتهام وارده به شما، بد رفتاری با افراد کم سن و ساله، دفاعی داری؟
- خیر!
- خب پس...
- لکن حمله داریم.

قبل از این که قاضی متوجه شود، لادیسلاو دینگ را به سمت، پسرک چاقی پرت کرد و دینگ هم برای پسرک سبیل آتشینی کشید که جیغش را در آورد.
پیش از آن که قاضی اعتراض کند، آقای زاموژسلی، خطاب به قاضی گفت:
- پیشتر، ساق پایمان را گازیده بود، بی حساب گشتیم.

و قاضی با دندان های بر هم قفل شده گفت:
- چون می خواستی بندازیش تو قفس خرس آ.

- آخر گرسنه می نمودند.
- مجرم و محکوم!

*****


- طفل، بخسب!

اما نوزاد جیغ کشید.

- دنگی که دینگ می باشی، ایشان را بخسبان.

دینگ تلاشش را کرد، اما نوزاد او را در دهانش گذاشته، قدری مکید و سپس پرتش کرد به سمت پنجره و گریه را از سر گرفت.

- طفل آ، این سوی آی،

اما نوزاد، بی توجه به سمت دیگری رفت. آقای زاموژسلی در طرف دیگر اتاق، پشت صندلی اش نشسته و صفحات روزنامه را از نظر می گذراند. در همان حال، بچه قصد داشت به پشت کتابخانه برود.

- جنابتمان را فرمودیم تا بدین سوی...

آقای زاموژسلی نتوانست جمله اش را کامل کند و تنها فرصت کرد تا کتابخانه ای ار که به سمتش شتاب می گرفت ببیند.

*****


قاضی کش و قوسی به کمرش داد و کلاه گیس عقب رفته اش را جلو کشید. سپس دوباره شروع به خواندن کرد.
- سوّمین اتهام وارده...

قاضی سرش را بالا آورد و نگاهی به لادیسلاو انداخت.
- ایجاد مزاحمت برای نوامیس!

حتی چشمان خود لادیسلاو هم گرد شد. او در دفاع از خود تنها چند کلمه توانست بگوید:
- اینجانب، لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی می باشیم...

کت و پیراهنش را نشان داد:
- روده گرگ نمی باشیم.

قاضی برای چندمین بار متوجه منظور مرد نشده بود، امّا پیش از آن که بتواند خواستار توضیحات بیشتر شود، در دادگاه منهدم شد! چند صد گلوله به اطراف شلیک شده و تقریبا تمام افراد درون دادگاه کشته شدند.

- ارباب اسم دراز رو احضار کرد! اسم دراز باید زوود اومد!

لادیسلاو نگاهی به اطراف انداخت، سپس از جای بلند شد و به سمت آستانه در رفت، در آخرین لحظه سرش را برگرداند و نگاهی به اتاق انداخت.

- خداحافظ قاضی آ! بدان چه گفتید عمل می نماییم.

و سپس به همراه وینکی، با صدای پاقی ناپدید شد.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.