هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۰:۰۶
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
فلش بک
مشغول فکر کردن بودم. فکر کردن سرگرمی کسل کننده ای است‌، اما نه برای کسی مثل من.
اول به خودم فکر کردم. شاید خیلی خودخواه شده بودم... سریع در ذهنم به شاخه ای دیگر پریدم. به مرگخواران فکر کردم. از خودم پرسیدم که چقدر قوی هستیم؟! چه قدر نیرو لازم است تا شکست بخوریم؟ سپس به یاد ارباب افتادم. فکر کردم امکان ندارد شکست بخوریم... نام ارباب و فعل شکست خوردن در یک جمله مضحک به نظرم رسید. سپس فکری دیگر به دنبال این فکر از ذهنم رد شد.
پیشگویی!
چرا پیشگویی انقدر قدرتمند بود؟ چرا ارباب نتوانسته بود پیشگویی را شکست دهد؟
سپس فکر کردم... خیلی زیاد... فکر کردم که منطق پیشگویی چیست؟
من کسی نبودم که سوالی در ذهنم جا خوش کند. باید پیش از هر چیز پاسخ آن را میافتم.
و همین طور هم شد!
پایان فلش بک


-نشانک... اما... اما این یه پیشگوییه! چطور انقدر ساده از کنارش میگذرین.

صندلی ام را به او نزدیک کرد کردم و توی چشم هایش زل زدم.
-به نظرت چرا تقریبا همه پیشگویی ها محقق میشن؟

معلوم بود سردرگم شده است.
-من... خب... خب... اونا پیشگویی ان پس محقق میشن.
-آره اونا پیشگویی ان. میدونی پیشگویی چیه؟

منتظر نشدم تا پاسخی بگیرم.ادامه دادم:
-من مدت ها دنبال این جواب بودم، ساعت ها وقت صرف کردم تا بفهمم که پیشگویی یه باوره... یه اعتقاده، هر چیزی رو میشه از بین‌برد به جز باور ها! اونا جادوانه ترین چیزایین که وجود داره...

مکثی کردم. با کنجکاوی و سردرگمی نگاهم میکرد.انگار مجبور است حرف های ثقیلی را هضم کند. دوباره به حرفم ادامه دادم:
-فقط یه راه واسه از بین بردن یه باور هست... به وجود نیومدنش!
-به وجود نیومدن؟
-اگه بخوای چیزی که هرگز از بین نمیره رو نابود کنی باید نذاری از اول به وجود بیاد. این تنها راهه!

انگار هنوز هم چیزی از حرف هایم دستگیرش نشده بود.
-ی...یعنی من الان چه کار کنم نشانک؟

سعی کردم ساده تر برایش توضیح دهم:
-باور مثل یه انگل زندگی میکنه. اون نیاز به میزبان داره. بعد از طریق میزبانش رشد میکنه و همه جا رو میگیره. و درنهایت میبینی اون محقق شده. تنها کاری که باید بکنی اینه که نذاری این انگل از تو تغذیه کنه.

از روی صندلی ام بلند شدم و در حالی که عرض اتاق را طی میکردم ادامه دادم:
-تو فقط کافیه فکر کنی که این باور، این اعتقاد و این پیشگویی وجود نداره، و میبینی که اون وجود نخواهد داشت. این جادوییه که مشنگ ها هم از اجرای اون ناتوان نیستند...



ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۴ ۱۳:۴۲:۱۱

تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اعدام...!
مشنگ ها، مجرمانشون رو به روش هاى مختلف اعدام ميكنن...نميدونم كدوم روش راحت تره... هيچوقت هم بهش فكر نكردم...اما...چيزي كه هميشه برام سوال بود، شب قبل از اعدامه! شبى كه ميدوني آخرين شب زندگيته و فردا قراره بميرى!
يعني اون شب، چه حسي دارى؟! به چيا فكر ميكنى؟!

هميشه برام سوال بود... چه حسي داره كه بدوني قراره فردا بميري؟!
بعضي وقتا فكر ميكردم احتمالا از هر كاري كه انجام بدي لذت ميبري... واقعا و از صميم قلب...!

اما حالا...حالا كه كمتر از بيست و چهار ساعت باقي مونده... حالا ميفهمم چه حسي داره...!

خبر رو رز برام آورد...
-آستوريا...ارباب تصميم گرفتن...فردا شب...!

فردا شب، هيچوقت به نظرم اينقدر نزديك نيومده بود...! فردا شب...!

به حياط رفتم، به هواي تازه احتياج داشتم.
رودولف تو دكه نگهبانيش نبود...لبخند زدم...معلوم نبود باز كدوم ساحره اي رو كجا گير...
رودولف تو دكه نگهبانيش نبود!
يعني...
يعني ميتونم از اينجا برم بدون اينكه كسي ببينتم!
ميتونم برم و تا آخر دنيا، فرار كنم...
اگه نخوام، هيچكس نميتونه پيدام كنه...
ميتونم زنده بمونم!
يه قدم ديگه به دروازه نزديك شدم...
فرار كنم؟! كجا برم؟!
زنده بمونم با علامت شومي كه ديگه با سوزشش نميتونم برگردم...بدون خونه ريدلي كه توش از خواب بيدار شم...
گيريم فرار كردم...رفتم... زنده موندنم دور از اينجا، به چه دردى ميخوره؟!

برگشتم...
آره...ميتونم تا آخر دنيا فرار كنم و كسي هم پيدام نكنه...ميتونم برم و زنده بمونم...
اما بلد نيستم...
بلد نيستم نفس كشيدن بيرون از اين خونه رو...!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
هميشه شك داشتم به جايي كه ايستاده بودم...
از خودم ميپرسيدم "اينجايي كه الان ايستادم، همون جاييه كه هميشه ميخواستم؟!"

دفني، هميشه ميگفت كه زياده خواهم...ميگفت يه خونواده با اصل و نسب دارم و گاليون هاى توى صندوقم، بي حسابن...ميگفت جاه طلبم و هميشه ناراضي!
شايد من زياده خواه نبودم...شايد دفني خيلي ساده بين بود!

بچه بودم كه فهميدم زندگي، هميشه اونجوري كه به نظر ميرسه، نيست!
من يه ساحره بودم، اما نبايد كسي مي فهميد!
-چرا؟!
-چون اونا مثل ما نيستن، آستوريا!

اين تنها جوابي بود كه بهم داده ميشد.
نميتونستم درك كنم كه كسي نتونه جادو كنه.
برام مثل اين بود كه كسي بتونه بدون چشم، بيينه!

وقتي وارد هاگوارتز شدم، زندگي يه روي ديگه اش رو بهم نشون داد.
همه مثل خودم بودن. ديگه لازم نبود وانمود كنم به چيزي كه نيستم!
وارد جايي شدم كه با همه خوبي و بديش، خونه ام محسوب ميشد...
خونه داشتم...نه اينكه نداشته باشم...اما اوني نبود كه هميشه ميخواستم...خونه، جاييه كه آرامش اونجاست!
تنها جايي كه اين آرامش رو بهم ميداد، تالار اسليترين بود!...پس حتما خونه بود!

درس نميخوندم...اما هميشه شاگرد ممتازي بودم...چون من يه ساحره بودم...!
وقتي به جادويي كه توى خونِت جريان داره اعتماد كني، اونم خودش رو بهت ثابت ميكنه!

درسم كه تموم شد...رفتم دنبال روياهام.

روزي كه با دراكو ازدواج كردم، دفني اونجا بود.
-خواهر! ازدواج كردي... با يه پسر با اصل و نسب... كسي كه همه دختراى اسليترين عاشقش بودن...اما آخرش، مال تو شد!

آره!... دفني خيلي ساده بين بود...فكر ميكرد عاشق دراكو ام...اما عشق، چيزي نبود كه من از دراكو ميخواستم...!

من با پسر ترسويي كه همه تالار اسليترين عاشقش بودن، ازدواج نكردم!
من با پسرِ مردي كه تو حلقه ى نزديكترين مرگخوار هاى لرد سياه بود، ازدواج كردم!
من عاشق دراكو نبودم، عاشق جايگاهي بودم كه با ازدواجم با دراكو، محكم تر ميشد.
جايگاهي درست در ميان حلقه نزديكان لرد سياه!

و الان مطمئنم!
مطمئنم جايي كه الان ايستادم، همون جاييه كه هميشه ميخواستم...!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

کریستین الکساندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۶ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
هوا ابری و سرد بود، در شب تو اسمان هیچی معلوم نبود،فقط مرگخوار هایی که برای هری پاتر کمین کرده بودن.
کاری که همه مرگخوار هارو به اسمان برده بود اونقدر نیاز به دقت داشت که سردی هوا اصلا مهم نبود.
 اون شب قرار بود هری پاتر به تنها پناهگاه موجود انتقال بدن و همه مرگخوارا به دستور لرد سیاه جمع شده بودن،لرد میدونست که کار راحتی نیست برای همین هیچ مرگخواری رو تو زمین نزاشته بود.
مرگخواری که پشت من بود با صدای گوش خراشش گفت
_اهههه این عوضیا کجان دیگه کم کم دارم خسته میشم، خیلی دوست دارم اون لعنتیو خودم بکشم.
منکه اعاصبم از حرفاش داغون شده بود برگشتم و بهش گفتم
_باو خفه شو و منتظرشون باش لرد سیاه بیشتر از تو منتظر اونه فکر نکنم فرصت کشتنش به تو برسه هاهاها.
مرگخوار با شنیدن حرفام ناامید شد و زیر لب فحش هایی به من داد ولی من اهمیتی به این چیزا نمیدادم فعلا مسئله مهم هری پاتر بود که نباید منتقل میشد.
_بلاخره پیداش شد هری پاترو دیدیم. این همون مرگخواری بود که منتظر هری بود،با گفتن جمله اش همه مرگخوارا از پشت ابر های سیاه شیرجه زدن و همگی به سمت هری حمله کردند.
منم خواستم شیرجمو بزنم که دیدم یه هری پاتر دیگه از پشت ابر ها اومد بیرون لعنتی یکی دیگه یکی دیگه  اوه لعنتی این چه کوفتیه دیگه شش تا هری پاتر تو اسمان هستن این دیگه چه بازیه مسخره ای هست.
_لعنتیا لعنتیا همشون تکه تکه میکنم هری پاتر واقعی کجاااااست میخوام بکشمش.
این همون مرگخوار قبلی بود همه مرگخوارا ماسک بصورت داشتن ولی با صداش میتونستم تشخیص بدم که همونه،سریعا بهش گفتم
_خفه شو بزدل تو که عاشق هری بودی بفرما اینجا صدتا هری پاتر هست برو هر چقدر میخوای بکششون.
همین که اینو گفتم یه طلسم قوی بهش خورد و از جاروش افتاد پایین، با خودم یه پوزخند زدم و گفتم
_ عجب بدبختی هه.
یه مرگخوار دیگه اومد کنارم و گفت
_هی من یکیشون زدم فک کنم خورد به گوشش ولی یجورایی به هری پاتر واقعی شبیح نبود،، هی اون کجا داره میره؟!
اون داشت به یکی دیگه از هری پاتر ها که سوار یه موتورسیکلت به همراه یه غول بود اشاره میکرد که خیلی مشکوک میزدن و منم تصمیم گرفتم دونبال اون برم.
من و اون مرگخوار و یه مرگخوار دیگه سه نفری به دونبالش راه افتادیم و بقیه مرگخوارا که هر یک به دونبال هری پاتر مورد نظرشان بودن میرفتن و اسمون شده بود یه جهنم واقعی که قابل توصیف نیست.
ما همینطوری به دونبال موتور سوار بودیم که هری پاتر روی موتور باهمون در جنگ بود اول یکی و بعد مرگخوار دومی فقط من مونده بودم که به حمله هاش جاخالی میدادم، بلاخره از تو خیابونا در اومدیم و رفتیم رو اسمونا نمیخواستم دست از سرش بر دارم یا اون میمرد یا من...
_اخ لعنتی این چی بود، اه یه جغد سفید،کثافت الان حالتو میگیرم اباداکاداورا .
 طلسم مرگو به جغد شلیک کردم  و دقیقا کنار هری بهش خورد،بعد از کشتنش یه صدایی اومد لرد سیاه دستور عقب نشینی بهمون داد، خودش الان کنارم بود میخواست تنهایی اون هریو بکشه.
_چشم ارباب من مطیع شمام.
اینو به ارباب گفتم و هری و لرد رو باهم دیگه تنها گذاشتم وقتی بر می گشتم بغیه مرگ خوارا هم عقب نشینی کرده بودن منم رفتم به مقرمون همون خانه مالفوی ها.
*پایان*


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
روز به پایان رسیده بود. صدای هوهو کردن جغدهای خانه‌ی ریدل از طبقه پایین به گوش می‌رسید. پشت در اتاقش که رسید، وارد شد و در را بست. در به جادوی سیاهی که میدانست مجهز بود و بلافاصله قفل شد.

جادوهای همیشگی، افسون‌های پنهان. کلماتی که آموخته بود، به سختی، به آسانی، تمام این سالها... عطش دانستن، ذات برتر بودن، وقار و ذکاوت... از افکارش بدون فاصله گرفتن، لحظه‌ای جدا شد. ذهن‌ش توانی بی پایان داشت! و مثل هر شب جلوی آینه ایستاد...

با طمأنینه و آرامش شنلش را درآورد، شنل پروازکنان به چوب‌رختیِ گوشه‌ی اتاق آویخته شد. با خونسردی به چشمانش که از درون آینه نگاهش را می‌پایید خیره شد. حالتی مرگبار درون‌شان بود، که حتا خودش را هم مجذوب می‌کرد.

صدای دیگری درون ذهنش تاییدش کرد. نجینی هم حواسش بود. از گوشه چشم نگاهی به توده سبز رنگ و بزرگی که روی تخت چنبره زده بود انداخت. از جای‌ش خزید و به سمتش آمد و به نرمی دور پاهایش پیچید و روی شانه‌اش لم داد. هر دو در آینه نگاه کردند. رنگ سرخ نگاهش، کنار آن فلس‌های سبز... چه باشکوه بود...

چوبدستی‌اش را چرخاند و شروع به تکرار کلماتی کرد که سالها بود زمزمه‌ی این هنگام از نیمه‌شب‌ش بود... نوری از انتهای چوبدستی تابید. دور نجینی را گرفت، و از پشت سر و دور گردن‌ش چرخشی سخت از سوی نجینی شروع شد. افعی هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد. و او هر لحظه بیشتر تغییر میکرد.

بعد از چند لحظه ظاهر ترسناکش به هیبتی جذاب و نفس گیر تبدیل شد. چشمان سرخ و کشیده‌ش زیر انبوهی از موهایی که قسمتی از پیشانی‌اش را پوشانده بود میدرخشید. امشب تنها شب در تمام سال بود که دلش میخواست چهره‌ی واقعی خود را ببیند... شبی که به دنیا آمده بود، و دنیا را با آمدن و ماندن و ادامه دادنش، غرق در جادوی بی‌نظیری کرده بود، که تاریخ تا به آن لحظه کمتر سراغ داشت.

تصویر کوچک شده


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
جلسه سرى مرگخواران:

-مرگخوان ما! ياران ما.

لرد سياه، نفس عميقى كشيدند، تا كمى آرام شوند.
-ما به شما چه ماموريتى داديم؟ تو بگو رودولف. تو بگو.

رودولف با استرس، سرش را بالا آورد و به لرد سياه نگاه كرد.
-سرورم...گفتين...دليل گم شدن مرگخوارا و خود مرگخواراى گم شده رو پيدا كنيم.
-و شما چه كردين؟
-خب...ما هم دنبالشون داريم...
-كروشيو!

فرياد رودولف به هوا رفت و با صندلى، پخش زمين شد.

-نه...شما هيچ كارى نكردين! چهار روز گذشته و در اين چهار روز، چهار مرگخوارمان بي هيچ دليلي گم شدن!

فلش بك

چهار روز قبل.

خانه ريدل، سر ميز صبحانه.

سر ميز صبحانه، منتظر لرد سياه ايستاده بوديم، تا تشريف بيارن و بنشينيم.
خيلى ناراحت بودم. لرد سياه بخاطر اشتباهم، از دستم ناراحت بودند.
لرد سياه آمدند. آن روز بسيار با جذبه شده بودن.
موقع رد شدن، ضربه اى به شانه هكتور زدن!
لرد سياه به هكتور محبت كردن!

موقع ناهار، هكتور سر ميز نبود.

سه روز قبل.

خانه ريدل، موقع چاى عصرانه.

وينكى، كيك مورد علاقه لرد سياه را پخته بود.
از جا بلند شدم تا كيك رو از جلوى كراب بردارم و تقديم اربابم كنم اما دلفى كه نزديك لرد سياه نشسته بود، زودتر از من اين كار رو كرد.

موقع شام، دلفى سر ميز نبود.

دو روز قبل، سر ميز شام.

لينى بخاطر فكر كردن روى حرف من، كه اشتباها به آرسينوس گفته بودم آگوستوس، دنبال آگوستوس گشته بود و مغزش سوخته بود.
-آستوريا! خرج تعمير لينيمان را ازت ميگيريم.

فردا صبح، لينى سر ميز صبحانه حاظر نشد.

يك روز قبل، قبل از جلسه.

-گويندالين، ترمزت كجاست ؟

لرد سياه از فعال بودن گويندالين، تعريف كرده بودند.

سر جلسه، صندلى گويندالين خالى بود.

پايان فلش بك

ارباب براى توضيح دادن، رودولف را انتخاب كردند... فكر ميكنم كه فردا صبح، صندلى رودولف هم خالى باشد.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

خیلی جلوی خودش را گرفت. مدام در ذهنش تکرار می‌کرد: «هیس، لردها آه نمی‌کشند. ما آه نمی‌کشیم. ما آه نمی‌کشیم. ما..» آهی کشید و به دختربچه‌ی بی‌دماغِ پشت پنجره گفت:
- ما فقط یک پرسش داریم بنفش، چطور؟!

دختر با حالتی نامتعادل از روی لبه‌ی پنجره به داخل اتاق خم شد تا صورت بدون بینی‌ش را در آینه‌ی قدی - و احتمالاً طلسم‌شده‌ی - اتاق ببیند:
- معرکه نی لردک!؟ مرگخوارات می‌خواسّن واس مد امسال هالووین معجونش رو پخش کنن تو هاگزمید! ینی می‌دونی چی شد اولش!؟

لرد اندیشید: «نه، دلمون نمی‌خواد بدونیم.»

- .. کفتر می‌خواس واس کادوی عرذخواهی‌ش واست معجون دماغ‌ساز دُرُس کنه که راش بدی تو! بعد بختِ خفته مادر بگرید بانز اون دور و ورا بود لردک! کفترم روش امتحان کرد معجونشو! بعد باس می‌دیدی، بانز هُلُپی رف تو و یهو رداش افتاد زمین! گاومیش‌آی برفک هم داشتن هارهار می‌خندیدن به وعضیت‌آ! البت بانز گف خیالی نی، خعلی فرقی با حالت عادیش نئاره و رداش تو هوا بلند شد و دوباره شد بانز.. بعد چیز.. منزلِ رودولف اینا، ایده داد که اینطوری کنیم معجونو.. بگمت آ البت! تو این فاصله هک هف هش تا خودکشی ناموفق داش! آخه کی با معجون‌های کفتر خودکشی می‌کنه که خودش بکنه!؟ می‌گیری چی می‌خوام بگم؟!

لرد در دل از خود پرسید آیا آن موجود مزاحم پشت پنجره همیشه همین‌قدر بی‌هوازی حرف می‌زد؟

نقل قول:
- اینجا چیکار می‌کنی بنفش؟

واقعاً نمی‌خواست بداند او آنجا چه می‌کند. ولی متأسفانه این چیزی بود که ویولت متوجه نشد.
- آخه لردک! پروفس رفته واس مسابقات پرورش ریش یه جا تو گودریک هالو! بعد من فک کردم تو چرو نری واس مسابقات پرورش ریش؟! ینی می‌گم خعلی بی‌نظیره که یکی مث تو تو مسابقات پرورش ریش شرکت کنه..

سپس مرزهای ویولت بودلر بودگی را جابه‌جا کرد و کوشید با وردی، بر روی چانه‌ی لرد ریش سبز کند. در نتیجه‌ی آن، کپه‌ای مو که سابقاً لُرد بود، دخترک را با طلسمی انفجاری تمام راه در طول دهکده تا سقف خانه‌ی گانت‌ها، در حالی که فریاد می‌زد: «من یه پرنده امممممممم.. آرزوووو دارمممممم.. » به پرواز در آورد. یک بار دیگر متأسفانه، این باعث نشد فردای آن روز، زمانی که کپه‌ی مو همه‌ی مرگخواران را از خانه‌ی ریدل‌ها بیرون کرده بود تا راهی آبرومندانه برای حذف آن موها بیاندیشد، لبه‌ی پنجره سبز نشود.

گاهی لرد از خود می‌پرسید آیا آواداکداورا روی آن قاصدک مزاحم جواب می‌دهد یا نه؟!


صدای دامبلدور در ذهن لرد پیچید: «هیچوقت درس نمی‌گیری، تام.»
صدای لرد پاسخ داد: «آواداکداورا.»
صدای ویولت بودلر همچنان داشت ادامه می‌داد:
- .. که خعلی محشره، چون من نمی‌خوام تا ابد بی‌دماغ بمونم که! ینی می‌گم، تو قلعه‌ی متحرک هاول رو دیدی لردک!؟ دماغ من شبیه سوفیه، تو قلعه متحرک هاول! وختی طلسم شده! بعد این خعلی محشره! ینی آدم حس می‌کنه خعلی سلبریتی و معروفه! ولی اَعه ع این کوچیکتر شه دیه نی که، اَعه بزرگتر شه هم جلو دیدمو می‌گیره آخه! ینی همین حالاش هم جلو دیدمو می‌گیره‌آ..
- چهره‌ی بدون بینی فقط به ما میاد. این ظاهر مسخره رو هرچه سریع‌تر درست کن بنفش.

گربه‌ی زشت نشسته بر لبه‌ی پنجره، معلوم نبود در تأیید جمله‌ی اول یا تأکید بر جمله‌ی دوم، غرغری کرد. ویولت ابتدا نگاهی به ماگت و سپس، نگاهی به لرد انداخت که با صبر و حوصله، نامه‌هایی حاوی نفرین‌های دردناک در پاسخ به نامه‌های پر اشک و آه هکتور می‌فرستاد. سپس خنده‌کنان روی یک پا، چرخشی کرد. نه فقط لرد، که حتی رودولف و ریگولوس هم دست از نگاه‌های امیدوارانه در انتظار سقوط ویولت از روی لبه‌ی پنجره‌ها، بام‌ها و شاخه‌ی درخت‌ها برداشته بودند. جاذبه، پادشاه قاصدک‌ها را چندان آدم حساب نمی‌کرد.

- می‌دونی لردک، درختا عوض می‌شن. واس منی که یه کلّه دارم ازشون بالا پایین می‌رم و از این بوم می‌پرم رو اون بوم، خعلی نافُرمه حکایت. شاخه‌آیی که کنده می‌شن، شاخه‌آیی که عوض می‌شن.. شاخه‌آیی که اضافه می‌شن.. هیچ رقمه خوش نئارم چیزی عوض شه توشون. چون می‌دونی..

بی‌هوا تابی خورد و روی شاخه‌ی درخت پشت پنجره پرید. نامتعادل بود و شاید به این عدم تعادلش خندید. شاید هم به نسیم خنک شبانگاهی که بازیگوشانه میان موهای پریشانش پیچید و زیر گوشش را قلقلک داد. دستش را بالا برد. مثل این که بخواهد به چیزی چنگ بزند که دیگر آنجا نبود.
- وختی داری میفتی، باس بدونی اون شاخه‌ای که می‌خوای بگیریش اونجا هس. باس دستتو بلند کنی.. مُشت کنی.. و بدونی یه چی اونجا هس که بگیردت.

دستش، هوا را به چنگ گرفت.
- وختی عوض می‌شن، دیه نیستن. اون شاخه همونجایی که تو می‌دونسّی باس باشن، نی. و سخته به شاخه‌های غریبه اعتماد کردن.

لبخندی زد و به سمت لرد برگشت. از ظواهر چنین برمی‌آمد که او با دقت در حال نوشتن آخرین خط نفرینش است، ولی ویولت می‌دانست او دوستی‌ست که با گوش‌هایش می‌بیند و با چشمانش، می‌شنود.
آدم مگر چندتا از این دوست‌ها در دنیا دارد که بخواهد نشناسدشان؟
- ولی لردک، من بعداًتراش فهمیدم درخت همیشه درخته.

وقتی برگشت تا برود، یکی دو قاصدک از میان ردایش به داخل اتاق پرواز کردند.
پادشاه قاصدک‌ها..
هاه..؟
- می‌تونی چشماتو ببندی و بیفتی. همیشه اونجا یه شاخه هست که بگیردت. حتی اگه عوض شده باشه.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اولين بار بود...!

هيچ زمانى را-تا قبل از آن روز-به خاطر نمي آورم كه ترسيده باشم.
اما آن روز، پشت در آن قصر، حس عجيبى داشتم.
انگار فضاى سينه ام تنگ شده بود و قلبم براى كمي فضاى بيشتر، وحشيانه خودش را به ديواره ها ميكوبيد.
نام اين حس چه بود؟ آيا "ترس" همين نبود؟
شايد بايد منصرف ميشدم...اما...نه! مدت ها براى اين روز، ثانيه شمارى كرده بودم!
فقط با يادآورى انتظارى كه براى آن روز، اولين روز هفده سالگيم كشيده بودم، ديگر اثرى از آن حس نفرين شده باقى نماند.

در زدم.
تمام رويا هايم پشت آن در بود.
فقط اگر كمى شانس مى آوردم، آن روز تولدى ديگر برايم ميشد.

پسر جواني با موى بور و چهره رنگ پريده در را باز كرد.
-كي هستى؟

چه متوقع! مطمئن بودم با اين يك نَفَر به مشكل برميخورم...البته...اگر قبول ميشدم.
دوباره همان حس! قبول ميشدم؟
-آستوريا گرينگرس.

صدايم نلرزيد، اما چرا لحن صدايم آنقدر متكبر بود؟
نميدانستم اگر بپرسد چه كار دارم، چه بايد بگويم.
نپرسيد!...از سر راه كنار رفت.

ميخواستم قبل از ورود نفس عميقى بكشم، اما نميخواستم متوجه آن حس عجيب درون سينه ام شود.

وارد شدم.

-همينجا منتظر باش.

مطمئن بودم كه روزى، پوزخند را از لب او پاك ميكنم...البته...اگر قبول ميشدم.
و باز همان حس...قبول ميشدم؟

يادم نمي آيد چند دقيقه گذشت تا باز گردد، اما خوب به ياد دارم كه وقتى بازگشت، به ديوار تكيه داده بودم و مشغول درست كردن حباب هاى رنگى بودم.
نه چون بيخيال بودم، نه...فقط نميخواستم سر و كله آن حس عجيب باز پيدا شود.

باز همان صورت بي رنگ و همان پوزخند، اما اينبار، مُزيّن به نگاهى تحقير آميز.
-برو بالا. لرد سياه منتظرتن. حواست باشه، اينجا مهد كودك نيست، جمع كن اين اسباب بازياتو بعد برو.

من به خودم قول داده بودم كه روزى، پوزخند زدن را از يادش ببرم!
تكانى به چوبدستي ام دادم و پشت به او، به سمتى كه نشان داده بود، رفتم.
آن حس عجيب را باز به همراه داشتم...البته تا زمانى كه آن پسر رنگ پريده، با داد و فرياد گفت كه برگردم و از شر حباب ها خلاصش كنم!

فقط ثانيه اي معطل شدم تا مطمئن شوم پوزخندم را از داخل آن حباب سبز رنگ ميبيند.
وقتى دوباره به سمت پله ها ميرفتم، هيچ اثرى از آن حس بد، باقى نمانده بود.

نميدانستم لرد سياه چه واكنشى نشان ميدهد اگر بفهمد در هنگام ورودم به آن قصر، با خادمش چه كردم...
اميدوار بودم كه فعلا به گوشش نرسد!

لازم نبود دنبال اتاق بگردم، از طرح مار روى در...كاملا معلوم بود كه متعلق به چه كسيست!
باز هم قلبم ديوانه وار ميكوبيد، ولى اينبار از شوق ديدن شخصى كه پشت آن در بود!
در زدم...
داخل شدم...
هيچ نورى وجود نداشت، تنها يك شومينه بود و...و برق نگاه كسى كه روزهايم را به شوق پيوستن به او سپرى كرده بودم!

نه فرمى در كار بود و نه مصاحبه اى.

اما ميدانستم كه آزمايش، شروع شده است!
نميدانم از دريچه چشمانم، چه چيزى را ديد، نميدانم شوق ديوانه وارم را در ذهنم خواند و يا چيز ديگرى را...
اما...
قبول شده بودم!

سرم را تكان ميدهم تا به زمان حال بازگردم.
باز همان در و همان طرح مار روى در...!
پنج سال ميگذرد از تولد دوباره ام...!

در ميزنم و وارد ميشوم.
-ارباب؟ احظارم كرده بوديد.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
-زیباست؟

زیبا نبود!

ولی چه کسی جرات اعتراف به این موضوع را داشت، وقتی که سوال کننده لرد سیاه بود!
مرگخواران به صحنه ای که لرد اشاره می کرد خیره شده بودند. همه در ذهن، به دنبال مناسب ترین جواب می گشتند.

-امممم...با شکوهه ارباب!
-رنگ زیبایی داره.
-نرم هم به نظر می رسه. لایق پای شماست.
-اصلا از اول هم جاش همین جا بود. مثل همیشه بهترین تصمیم رو گرفتین.

لرد سیاه بعد از گرفتن چند تاییدیه دیگر، مرگخواران را مرخص کرد.
-دیدی؟...بهت گفته بودیم خوششون میاد! این رنگ مورد علاقه ما نیست، ولی با دکوراسیون اتاق، خوب هماهنگ شدی. خوشحال باش.

کسی در اتاق حضور نداشت...

مخاطب لرد سیاه، پوست روباهی بود که صبح همان روز، جلوی شومینه پهن شده بود. پوستی براق و نارنجی رنگ...با سری که هنوز به پوست وصل بود و با چشمانی کم فروغ به دیوار مقابلش خیره شده بود.

قدمی به جلو برداشت. پایش را درست روی کمر روباه، یا جایی که زمانی کمرش بود، گذاشت.
-درست می گن...نرم هم هستی. تو رو این جا پهن کردیم...چون پر رفت و آمد ترین بخش اتاق ماست. هر کسی که وارد این اتاق بشه، اول باید از روی تو رد بشه. مفید بودن چیز خوبیه. نه ابروکرومبی؟

چوب دستی اش را به طرف پاتیلی که داخل شومینه قرار داشت گرفت و طی چند ثانیه صدای "قل قل" آبی که می جوشید به گوش رسید.
فنجانی کوچک را روی میز گذاشت و به طرف شومینه برگشت. پاتیل را با بی احتیاطی با یک دست گرفت... تعادلش به هم خورد و مقداری از آب جوش روی پوست روباه ریخت.
به هم خودن تعادل، کاملا عمدی به نظر می رسید!
-اوه ابروکرومبی...امیدوارم درد زیادی نداشته باشه. اگه داشت هم...خب...تحمل کن. کار دیگه ای که ازت بر نمیاد. میاد؟

اگر مرگخوارانش در آن لحظه قادر به دیدنش بودند، از این همه کینه و نفرت تعجب می کردند.
لرد حتی به جسد دشمنش هم رحم نمی کرد.

مرگخواران پوست روباه را می دیدند...هرگز کسی به چشمان زرد رنگش دقت نمی کرد. جایی که در عمیق ترین نقطه اش فریاد می زد " من هنوز زنده هستم!"

پوست روباه نرم بود...بسیار نرم.

-ولی می دونی ابروکرومبی؟...دلیل این نرمی فقط موهات نیستن...اجزای داخلی بدنت رو به خوبی کوبیدیم و نرم کردیم. این کار خیلی عاقلانه تر و مفید تر از خالی کردن داخلت بود. بعد، کمی معجون فلج کننده دائمی...و البته فراموش نکردیم که بهت اجازه بدیم درد رو حس کنی. تو هم حق داری احساس کنی که هنوز زنده ای. ما ارباب منصفی هستیم.

روی زمین نشست. درست مقابل سر روباه.
-ما رو می بینی ابروکرومبی؟...بله...می بینی...ولی هیچکس هرگز اینو نمی فهمه. همه چیز رو خواهی دید. اجازه نمی دیم بمیری. سال های طولانی به همراه ما زندگی خواهی کرد. به همین شکل. می خوابی...بیدار می شی...حس می کنی...درد می کشی...اخبار ناگوار رو از مرگخوارا می شنوی...نگران می شی...غصه می خوری...و در هیچ حالتی نمی تونی هیچ عکس العملی نشون بدی.

به زندگی جدیدت خوش اومدی ابروکرومبی!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
ادامه...

~ Saving Lonies ~


لینی که به تازگی بازی ترسناکی رو به اتمام رسونده بود و کاملا با قائم شدن و بدون دیده شدن گریختن آشنا شده بود، بعد از اطمینان از این که هر سه داور به قدر کافی دور شدن از کمد در میاد. به آرومی به سمت پنجره‌ی در بال‌بال می‌زنه و وقتی کسیو نمی‌بینه به سرعت به سمت میز هجوم می‌بره و پارچه‌ی سیاه‌رنگو کنار می‌زنه.

به محض کنار رفتن پارچه و نمایان شدن چهره‌ی زیبا و دوست‌داشتنی(!) لینی، وحشت سرتاپای لونی‌هارو فرا می‌گیره. اونا خیال می‌کردن لینی برای قتل عامشون اومده و قصد داره یه لقمه چپشون کنه.

- اوه نگاشون کن. لونی‌های کوچیک... خوشگل... با چشمای درشت...

حتی این حرفا هم ذره‌ای از ترس و وحشت لونی‌ها کم نکرد. به نظر میومد شنیدن اینجور حرف‌ها و بلافاصله فرا رسیدن مرگشون، سرنوشت تکرارشدنی خیلی از اونا بود. لینی دیگه بیش از این نمی‌تونست تحمل کنه، بی‌درنگ دستشو دراز می‌کنه... نزدیک‌تر شدن دست لینی به لونی‌ها همانا و افزوده شدن به وحشتشون هم همانا! حتی گزارش شده چندین لونی درجا سکته کرده و به عالم دیگه می‌پیوندن.

ولی بالاخره دست لینی به مقصد می‌رسه.... و برخلاف تصور لونی‌ها، لینی مشغول نوازش لونی‌ای که به خاطر جثه‌ی کوچیک‌ترش بچه به نظر می‌رسید می‌شه.
- اوه لونی‌های کوچیک... گوگولی... ناز... پشمالو... نرم... حتما هکولی خیلی اذیتتون کرده نه؟

لونی کوچیک، گوگولی، خوشگل، ناز، پشمالو، نرم و با چشمای درشت، با بغض سرشو به نشونه‌ی موافقت تکون می‌ده.

- آخی...

لینی طی یک حرکت ناگهانی تصمیمشو می‌گیره. مجددا به داخل کمد قهوه‌ای رنگی که داخلش پناه گرفته بود می‌ره و مشغول جستجو درونش می‌شه. تمام مدت لونی‌ها با کنجکاوی چشماشون رو به کمد دوخته بودن. بعد از مقادیری جستجو، بالاخره لینی با یک پارچه از کمد خارج می‌شه.
- خب لونی‌های کوچولوی هکولی! من قراره شمارو از دست هکولی نجات بدم. شما قراره با من از این اتاق خارج بشین.

در یک لحظه سکوت پرمعنی‌ای بوجود میاد و لونی‌ها با نگرانی نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن. تا این که ثانیه‌ای بعد...
-

لرزشی که این‌بار سرتاسر بدن لونی‌هارو فرا گرفته بود از سر ترس و وحشت نبود، بلکه از سر شادی و ذوق بود. لینی با دستش لونی‌های باقی‌مونده رو به داخل پارچه هدایت می‌کنه و وقتی محفظه‌ای که با نام هکتور مزین شده بود عاری از هرگونه جنبنده‌ای از نوع لونی می‌شه، لینی پارچه رو گره زده و در حالی که دو پایی چسبیده بودش پروازکنان به سمت در اتاق حرکت می‌کنه.
- اوپس! در قفله.

اما لینی که یک مرگخوار ریونکلاوی باهوش بود، به سرعت راه حلی جلوی پای خودش و لونی‌های کوچیک قرار می‌ده. بله کوچیک! و راه حل کاملا وابسته به همین کوچیکی خودش، و لونی‌ها بود.
- لونی کوچولوها، ازتون می‌خوام به ترتیب از لای سوراخ در رد بشین و اونور منتظر من بمونین.

لینی پارچه رو باز کرده و لونی‌ها به صف جهشی به داخل سوراخ کلید در کرده و از آن سوی در خارج می‌شن. لینی هم بعنوان آخرین نفر به دنبال اونا قدم به سوی آزادی لونی‌های هکتور می‌ذاره.

لینی بعد از اطمینان از اینکه تمام لونی‌ها به سلامت از سوراخ عبور کردن، پارچه رو باز می‌کنه و مجددا لونی‌هارو دور هم جمع کرده و پروازکنان همراه لونی‌ها رهسپار سویی دیگه می‌شه...

البته که لینی یک مرگخوار حقیقی بود و هرگز به لونی‌های اربابش دست‌درازی نمی‌کرد. حتی دلیلی برای به دردسر انداختن کراب هم نداشت، تنها به دردسر افتادن هکتور بود که برایش اهمیت داشت... و صد البته نجات دادن چند لونی کوچک!
- آها... حالا ببینم وقتی هکولی می‌بینه کل لونی‌هاشو از دست داده و از بقیه عقب افتاده، ارباب چه عکس‌العملی نشون می‌ده.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.