خیلی جلوی خودش را گرفت. مدام در ذهنش تکرار میکرد: «هیس، لردها آه نمیکشند. ما آه نمیکشیم. ما آه نمیکشیم. ما..» آهی کشید و به دختربچهی بیدماغِ پشت پنجره گفت:
- ما فقط یک پرسش داریم بنفش، چطور؟!
دختر با حالتی نامتعادل از روی لبهی پنجره به داخل اتاق خم شد تا صورت بدون بینیش را در آینهی قدی - و احتمالاً طلسمشدهی - اتاق ببیند:
- معرکه نی لردک!؟ مرگخوارات میخواسّن واس مد امسال هالووین معجونش رو پخش کنن تو هاگزمید! ینی میدونی چی شد اولش!؟
لرد اندیشید: «نه، دلمون نمیخواد بدونیم.»
- .. کفتر میخواس واس کادوی عرذخواهیش واست معجون دماغساز دُرُس کنه که راش بدی تو! بعد بختِ خفته مادر بگرید بانز اون دور و ورا بود لردک! کفترم روش امتحان کرد معجونشو! بعد باس میدیدی، بانز هُلُپی رف تو و یهو رداش افتاد زمین! گاومیشآی برفک هم داشتن هارهار میخندیدن به وعضیتآ! البت بانز گف خیالی نی، خعلی فرقی با حالت عادیش نئاره و رداش تو هوا بلند شد و دوباره شد بانز.. بعد چیز.. منزلِ رودولف اینا، ایده داد که اینطوری کنیم معجونو.. بگمت آ البت! تو این فاصله هک هف هش تا خودکشی ناموفق داش! آخه کی با معجونهای کفتر خودکشی میکنه که خودش بکنه!؟ میگیری چی میخوام بگم؟!
لرد در دل از خود پرسید آیا آن موجود مزاحم پشت پنجره همیشه همینقدر بیهوازی حرف میزد؟
نقل قول:
- اینجا چیکار میکنی بنفش؟
واقعاً نمیخواست بداند او آنجا چه میکند. ولی متأسفانه این چیزی بود که ویولت متوجه نشد.
- آخه لردک! پروفس رفته واس مسابقات پرورش ریش یه جا تو گودریک هالو! بعد من فک کردم تو چرو نری واس مسابقات پرورش ریش؟! ینی میگم خعلی بینظیره که یکی مث تو تو مسابقات پرورش ریش شرکت کنه..
سپس مرزهای ویولت بودلر بودگی را جابهجا کرد و کوشید با وردی، بر روی چانهی لرد ریش سبز کند. در نتیجهی آن، کپهای مو که سابقاً لُرد بود، دخترک را با طلسمی انفجاری تمام راه در طول دهکده تا سقف خانهی گانتها، در حالی که فریاد میزد: «من یه پرنده امممممممم.. آرزوووو دارمممممم.. » به پرواز در آورد. یک بار دیگر متأسفانه، این باعث نشد فردای آن روز، زمانی که کپهی مو همهی مرگخواران را از خانهی ریدلها بیرون کرده بود تا راهی آبرومندانه برای حذف آن موها بیاندیشد، لبهی پنجره سبز نشود.
گاهی لرد از خود میپرسید آیا آواداکداورا روی آن قاصدک مزاحم جواب میدهد یا نه؟!
صدای دامبلدور در ذهن لرد پیچید: «هیچوقت درس نمیگیری، تام.»
صدای لرد پاسخ داد: «آواداکداورا.»
صدای ویولت بودلر همچنان داشت ادامه میداد:
- .. که خعلی محشره، چون من نمیخوام تا ابد بیدماغ بمونم که! ینی میگم، تو قلعهی متحرک هاول رو دیدی لردک!؟ دماغ من شبیه سوفیه، تو قلعه متحرک هاول! وختی طلسم شده! بعد این خعلی محشره! ینی آدم حس میکنه خعلی سلبریتی و معروفه! ولی اَعه ع این کوچیکتر شه دیه نی که، اَعه بزرگتر شه هم جلو دیدمو میگیره آخه! ینی همین حالاش هم جلو دیدمو میگیرهآ..
- چهرهی بدون بینی فقط به ما میاد. این ظاهر مسخره رو هرچه سریعتر درست کن بنفش.
گربهی زشت نشسته بر لبهی پنجره، معلوم نبود در تأیید جملهی اول یا تأکید بر جملهی دوم، غرغری کرد. ویولت ابتدا نگاهی به ماگت و سپس، نگاهی به لرد انداخت که با صبر و حوصله، نامههایی حاوی نفرینهای دردناک در پاسخ به نامههای پر اشک و آه هکتور میفرستاد. سپس خندهکنان روی یک پا، چرخشی کرد. نه فقط لرد، که حتی رودولف و ریگولوس هم دست از نگاههای امیدوارانه در انتظار سقوط ویولت از روی لبهی پنجرهها، بامها و شاخهی درختها برداشته بودند. جاذبه، پادشاه قاصدکها را چندان آدم حساب نمیکرد.
- میدونی لردک، درختا عوض میشن. واس منی که یه کلّه دارم ازشون بالا پایین میرم و از این بوم میپرم رو اون بوم، خعلی نافُرمه حکایت. شاخهآیی که کنده میشن، شاخهآیی که عوض میشن.. شاخهآیی که اضافه میشن.. هیچ رقمه خوش نئارم چیزی عوض شه توشون. چون میدونی..
بیهوا تابی خورد و روی شاخهی درخت پشت پنجره پرید. نامتعادل بود و شاید به این عدم تعادلش خندید. شاید هم به نسیم خنک شبانگاهی که بازیگوشانه میان موهای پریشانش پیچید و زیر گوشش را قلقلک داد. دستش را بالا برد. مثل این که بخواهد به چیزی چنگ بزند که دیگر آنجا نبود.
- وختی داری میفتی، باس بدونی اون شاخهای که میخوای بگیریش اونجا هس. باس دستتو بلند کنی.. مُشت کنی.. و بدونی یه چی اونجا هس که بگیردت.
دستش، هوا را به چنگ گرفت.
- وختی عوض میشن، دیه نیستن. اون شاخه همونجایی که تو میدونسّی باس باشن، نی. و سخته به شاخههای غریبه اعتماد کردن.
لبخندی زد و به سمت لرد برگشت. از ظواهر چنین برمیآمد که او با دقت در حال نوشتن آخرین خط نفرینش است، ولی ویولت میدانست او دوستیست که با گوشهایش میبیند و با چشمانش، میشنود.
آدم مگر چندتا از این دوستها در دنیا دارد که بخواهد نشناسدشان؟
- ولی لردک، من بعداًتراش فهمیدم درخت همیشه درخته.
وقتی برگشت تا برود، یکی دو قاصدک از میان ردایش به داخل اتاق پرواز کردند.
پادشاه قاصدکها..
هاه..؟
- میتونی چشماتو ببندی و بیفتی. همیشه اونجا یه شاخه هست که بگیردت. حتی اگه عوض شده باشه.