سلام پالی
تو دیگه چرا بغض؟
می بخشیم!...بغض نکن ولی. شبیه رودولف می شی.
بررسی
پست شماره 430 باشگاه دوئل، پالی چپمن:
اول اشاره کنم که امتیازهای دوئل(چه ببرین و چه ببازین) نشون دهنده بالا یا پایین بودن سطح شما نیست. گذشته از این که هر عضو خوبی هم گاهی ممکنه ضعیف بنویسه، پست های دوئل طبق معیارای متفاوتی سنجیده می شن.
نقل قول:
کم کم حوصله پالی داشت سر می رفت. او اصلا نمی فهمید که چرا باید در اولین روز ورودش به خانه ریدل ها این همه حرف بشنود.
پست تکی رو هم می شه با مقدمه چینی شروع کرد، و هم بطور ناگهانی!
این ناگهانیش نباید ساده باشه. باید جمله یا دیالوگی باشه که خواننده رو جذب کنه. کنجکاو کنه...علاقمند کنه. باید به شکلی باشه که بتونه یه شروع محسوب بشه. شروع شما ناگهانی بود...ولی ناقص بود! انگار ادامه یه پست دیگه اس.قبلش یا باید یه دیالوگ وجود می داشت(مثلا همون حرفایی که داشت حوصله پالی رو سر می برد) و یا احساس پالی رو کمی از عقب تر توضیح می دادین! که خواننده هم بتونه درکش کنه.
نقل قول:
کم کم حوصله پالی داشت سر می رفت. او اصلا نمی فهمید که چرا باید در اولین روز ورودش به خانه ریدل ها این همه حرف بشنود. نگاهی به بقیه تازه وارد ها انداخت. همه آنها با دقت به حرف های لرد ولدمورت گوش می دادند. او حتی سر کلاس هایش به حرف پروفسور ها گوش نمی کرد و در آغاز هر سال تحصیلی هنگام سخنرانی دامبلدور همیشه خواب بود و فقط با تکان های شدید دوستانش که می خواستند اعلام کنند پر حرفی های دامبلدور تمام شده و وقت غذاست، بیدار می شد. پالی آهی کشید و فکر کرد:
- تا کی می خواد ادامه پیدا کنه؟مردم از گشنگی!
- پالی ما مجبورت نکر دیم که مرگخوار بشی.
قسمت مربوط به هاگوارتزش جالب بود.
در جمله "پالی آهی کشید" نباید اسم پالی رو میاوردین. توضیحات شما درباره پالی بود و لزومی نداشت دوباره اسمش برده بشه.
اشکال اصلی این قسمت، راحتی بیش از حد پالی، به عنوان یه مرگخوار تازه وارد در مقابل لرده. حتی قسمت حوصله سر رفتنش هم زیاد بود!
شخصی که تازه مرگخوار شده و احتمالا اولین باره که داره لرد رو می بینه، ممکنه ذوق زده باشه، ممکنه بترسه، ممکنه احترام بذاره. ولی نمی تونه اینقدر بی خیال و بی حوصله باشه.
دیالوگی که پالی تو ذهنش می گه نباید شکلک داشته باشه. تو ذهنش داد نمی زنه احتمالا!
ذهن خوانی لرد خوب بود...ولی دیالوگ اونم ضعیف بود. لرد نمی تونه اینقدر مهربون و بخشنده باشه.
نقل قول:
پالی تازه یادش آمده بود که لرد ولدمورت قادر به خواندن ذهن افراد است؛ بنابراین تلاش کرد که به چیزی فکر نکند اما نمی توانست چون دائم این فکر در سرش می افتاد که کی وقت غذا فرا می رسد.
این جاش خوب بود...سعی کرده فکر نکنه ولی نتونسته.
این توضیح رو برای این پست نمی دم. چون این جا یه سوژه مشخص داشتین که باید دربارش می نوشتین. ولی در یک سوژه عادی ادامه دار همچین ایده هایی رو باید بگیرین. همین که لرد داره سخنرانی می کنه و پالی به دلیل گرسنگی نمی تونه به غذا فکر نکنه. در تاپیک های عادی شما بهتره سوژه اصلی رو ول کنین و کلا درباره همین موضوع بنویسین. درباره افکار پالی...عکس العمل لرد و این که همه رو به شکل غذاهای مختلف می بینه.
گاهی صحنه ها رو زیادی توضیح می دی. خسته کننده می شه. مثلا به جای: "پالی وارد اتاق شد و روی صندلی نشست" می گی: "پالی به طرف در رفت. دستگیره را گرفت. در را باز کرد. وارد اتاق شد. صندلی را دید. به طرف صندلی رفت و بعد از مرتب کردن ردایش روی آن نشست".
این توضیحات اضافی رو در حالت خاصی می شه داد. مثلا در حالتی که سوژه اصلی ما پالی باشه و حس و حالش! ولی این جا اونجوری نیست. صحنه های بی اهمیت رو زیادی توضیح نده. مثلا این که اتاق ها طبق سلیقه اینا بودن و رنگشون چی بود، در این سوژه بی اهمیته.
نقل قول:
او حتی متوجه نشد که دارد راه را اشتباه می رود. وقتی به خودش آمد، دید که رو به روی در اتاق ممنوعه ایستاذه است.
روشی که پالی رو به منطقه ممنوعه رسوندین خوب بود. این که ذهنش درگیر این قضیه شده و ناخودآگاه به اون منطقه رفته.
نقل قول:
بعد از وارسی کردن قفل سنجاق را داغلش فرو کرد و چرخاند.
نقل قول:
پالی به لیسا مشکوک بود ولی باز هم به در نگاه کرد .
نقل قول:
برگشت لیسا تورپین را دید که نیشش تا بناگوش باز بود
نقل قول:
پالی با سر حرف لیسا را تایید کرد در را هل داد و داخل شد.
گاهی وسط جمله هم علامت لازم داره. وگرنه لحن جمله درست نمی رسه!
اشتباهات املایی و تایپی زیادی دارین...که با یک بار خوندن مجدد پست، می تونستن وجود نداشته باشن! حیف نیست اینا نوشته مونو خراب کنن؟
نقل قول:
پالی برگشت تا ببیند چه خبر شده. سنگ بسیار بزرگی که تا سقف سالن می رسید و با سرعت به طرف آن ها می آمد. پالی و لیسا سرعتشان را بیشتر کر دند. اما سنگ به آنها نزدیک و نزدیک تر می شد.
صحنه جالب بود، ولی باید درست توضیح داده می شد. این صحنه عجیبه. شما باید پا به پای شخصیت هاتون پیش برین:
پالی برگشت تا ببیند چه خبر شده.
صحنه ای که پشت سرش می دید باورکردنی نبود...
سنگ بسیار بزرگی که ارتفاعش تا سقف سالن می رسید، داشت با سرعت به طرف آن ها می دوید!
پالی و لیسا وحشت زده، سرعتشان را بیشتر کردند. اما سنگ هم سرعتش را بیشتر کرد و کم کم داشت به آنها نزدیک و نزدیک تر می شد.کمی فاصله...کمی توضیح بیشتر...و صحنه ای که درست تر توصیف می شه. برای سنگ به جای "می آمد" از فعل "می دوید" استفاده کردم که به نظرم صحنه رو خنده دار تر می کنه.
نقل قول:
این سوال خیلی سخت بود. مثلا روزی که خانه چپمن ها در آتش سوخت و خراب شد، زندگی پالی نیز خراب شد و زندگی لیسا وقتی خراب شد عامل مرگ برادرش شد. اما این موضوع درباره پالی و لیسا نبود، درباره لرد تاریکی بود. پس پالی با اعتماد به نفس نوشت:
- سی و یک اکتبر سال هشتاد و یک.
این جاش هم توضیح بیشتری می خواست. پالی خیلی سریع به اون نتیجه رسید. کم کم باید جلو می رفت. فکر می کرد. درباره اون تاریخ هم باید توضیح می دادین. مطمئنا خیلیا متوجه نمی شن تاریخ، مربوط به کدوم اتفاقیه. خودمم مجبور شدم برم بگردم پیدا کنم.
نقل قول:
اتاق بسیار کوچکی بود. آن اتاق مانند دیگر اتاق های خانه ریدل بود. تنها تفاوتش این بود که خیلی کوچک بود. در این اتاق کوچک چیزی جز جعبه کوچک وجود نداشت پالی جعبه را در دست گرفت. جعبه سبز رنگ بود در دهانه آن دکمه ای وجود داشت که شکل نیش مار بود. جعبه با فشار کوچکی باز شد.
روی قسمت اشتباهی تمرکز می کنین. شکل ظاهر اتاق و جعبه باید توصیف بشه...ولی کوتاه...چیزی که این جا مهمه، احساس پالیه. وقتی جعبه رو تو دستش می گیره. می ترسه؟ هیجان زده اس؟ پشیمونه از این که اومده؟ خوشحاله؟
این احساسات رو باید بنویسین.
ایده موز و این که نصفش کردن و خوردن، خیلی بامزه بود.
نقل قول:
اما آنها این را نمی دانستند که این موز، موز جاودانگی است و لرد ولدمورت آن را برای روز مبادا گذاشته بود و مطمئئنا این را هم نمی دانستند که این موز خوردنی نیست.ا
یکی از چیزایی که تو پست های دوئل دنبالش می گردیم غافلگیر شدنه!
شما این جا می تونستین خواننده رو غافلگیر کنین. ولی نباید به محض خورده شدن موز، توضیح می دادین که جریانش چیه. اینا بهتر بود موز رو می خوردن...و بقیه اتفاقا میفتاد و در پایان پست(جایی که لرد میاد) توضیح می دادین که موزه چی بوده. الان برای توضیح، خیلی زود بود.
نقل قول:
آن سایه لیسا نبود. قد لیسا آن قدر بلند نبود. سایه نزدیک و نزدیک تر شد و چشمان پالی گرد و گرد تر شدند. ناگهان سایه جای خود را به صاحبش داد. صاحب آن سایه کسی نبود جز لرد ولدمورت که با عصبانیت داشت به جعبه خالی نگاه می کرد. در آن لحظه پالی نمی توانست غیر از این چیزی بگوید.
- ارباب! ببخشینم!
پایان پست تکی مهمه. پایان شما خیلی خوب بود.
پست شما ایده خوبی داشت...ولی توضیحات اضافی خواننده رو قبل از رسیدن به اون ایده خوب، خسته می کنه.
جمله های بدون علامت، خواننده رو کلافه می کنه.
دیالوگ ها ایرادات جزئی دارن که به سادگی برطرف می شه.
روی هم رفته اصلا بد نبود. قسمت های خوبی داشت. نقد قبلی شما رو که تو انجمن مرگخوارا بود، خوندم. بیشتر اشکالات همونایی بودن که اونجا هم گفته بودم. برطرف نشدن. برای این که بعد از اون فعالیت خاصی نداشتی. برای برطرف شدن اشکالات و شناختن نقاط ضعف و قوت خودت، باید بیشتر بنویسی. کمی از چت باکس جدا شو و روی فعالیتت تمرکز کن. کم کم بهتر و بهتر می شی. اشکال اصلی شما اینه که چیزی رو که تو ذهنته درست نمی نویسی...و این اشکال، با نوشتن بیشتر و کسب تجربه برطرف می شه.
موفق باشی! عید شما هم مبارک.