هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۳۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۶

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین

- نوروز را با جشنواره سریال جادوگر تی وی بگذرانید! هر روز ساعت 4 صبح، «کارآگاهِ راستکی!»

تیزر سریال کارآگاه راستکی پخش شد. تصویر آگوستوس راکوود به نمایش درآمد که به دوربین خیره شده و در حالی که با قوطی نوشیدنی کره‌ای، کاردستی پروانه درست می‌کرد، شروع به دیالوگ گفتن کرد:

- روزهای تاریکی بود ... خیلی تاریک ...

شات‌های خاطرات راکوود به سرعت به نمایش درآمد. تصاویری از جوجه طاووس‌هایی که چشم‌هایشان بسته و بال‌هایشان کنده شده بود. گوساله‌میش‌هایی با سر بریده و شیردون خونی. نقاشی یک چتر صورتی و یک جفت شاخ گاومیش در تمام صحنه‌ها به چشم می‌خورد.

- هرچقدر بیشتر پیش می‌رفتم کثافت بیشتر می‌شد ...

هاگرید با لبخند در مقابل آگوستوس که در آن صحنه چندین سال جوان تر بود ایستاده بود.

- آقای راکوود! چه چیزی در مورد اون طویله‌ها و مرغداری‌ها توجهتون رو به خودش جلب کرده؟ سال‌ها از تعطیلی اون‌ها می‌گذره!

راکوود و پرنس پشت به پشت هم در جنگل ممنوعه ایستاده و چوبدستی‌هایشان را به طرف مقابل نشانه گرفته بودند.

- با شماره سه! یک ... دو ... سه!

پرنس یقه ردای راکوود را گرفته بود و فریاد می‌زد:

- فقط جواب منو بده لعنتی ... اون از تفنگ آب پاشت آب خورد یا نه؟!


- جمعه شب‌ها، ساعت 11 «بازی تخت و منو» یا «رول آف ترونز!» فصل 28

صحنه‌ی مرگ شخصیت‌های فصل‌های قبل پخش شد.

- زمستون تو راه هسته!

عنتونین دالاهوف از پشت در تصویر ظاهر شد و در حالی که از پشتش نور می‌تابید از پنجره‌ی مقابلش پایین پرید. لودو بگمن و ماندانگاس فلچر همزمان شمشیرهایشان را در قلب یکدیگر فرو کردند و ویولت بودلر «موهاهاهاها» گویان از کنار آن‌ها عبور کرد. موجودی عجیب الخلقه با بدن سگ و سر اژدها شروع به دمیدن آتش از دهانش نمود و چندین مدیر را یک جا به آتش کشید. آتشی که با فواره‌ای از شیر خاموش شد. در صحنه آخر سگ-اژدها با دهانی باز و بزاقی آویزان منو را در دست ریگولوس بلک قرار داد و شروع به لیس زدن او نمود.

تصویر کوچک شده


با پایان تبلیغات، برای بار هزارم تصویر باروفیو بر صفحه جادوگر تی وی نمایان شد تا مبادا کسی پیام نوروزی او را از دست بدهد. وزیر ردای سفیدی به تن داشت و در میان علوفه نشسته بود و چندین گاومیش در اطرافش جولان می‌دادند.

- ملت جادوگر و ساحره! سلام! سال نو ره تبریکه ره می‌گم. در سالی که گذشت، قرار بود ایفا ره تکون بدیم، که زیر سایه عنایات زوپسی روی ویبره هسته. به شما وعده ره داده بودیم که در طی یک ماه هاگوارتز از روکود خارج بشه که کمتر از دو روز کود ره از زیر هاگوارتز تخلیه کردیم و الان دیگه روکود نیسته. از دیگر اقدامات ارزشمند وزارت این هسته که سرانه مصرف شیر ره در جامعه بالا برده. عدّه‌ای ضد روستایی که به فکر جادوگران نبوده و هدفشان تخریب روستایی هسته، می‌گن پس کو شیر؟ ما که نخوردیم! خوب می‌خواستی بخوری! هر کس که به ما رای داد شیر خورد! دسته‌ای دیگر از کوردلان هستند که می‌گن وزیر چرا هیچ‌وقت آنلاین نیسته؟ کجای ایفا هسته؟ من این افراد کم شعور کم سواد ره تاسف می‌خورم! این نشون می‌ده که وزیر لابلای کاربران مهمان هسته تا درد این قشر آسیب دیده و ضعیف ره بفهمه و دنبال اشرافی گری نیسته که هی لاگین کنه و دسترسی‌های خودش ره استفاده کنه! از سندهای موفقیت دولت ما همین هسته که مدیریت جهادی و روستایی به قدری موفق عمل کرده هسته که مدیریتش ره صادر کرده و اعضای کابینه ما تا مقام صاحب سیم سروری هم بالا رفتند! در پایان من با توجه به تحقق اهداف شیری در سال گذشته، سال جدید ره سال کیک شکلاتی نام گذاری می‌کنم.


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
انجمن سریال سازی اجنه با حقارت تقدیم می‌کند...

داستان هایی از زوپس
قسمت اول: رول آو ترونز

بخش صفر

دوربین چرخید و از بالای جنگلی برفی، وارد آن شد و روی عده ای اسب سوار زوم کرد. اسب سوارها، لباس های پاره پوره ای داشتند و اگرچه پولی برای خرید لباس نو برای عید در دست و بالشان نبود، اما دلی سرشار از عشق و عاطفه داشتند و خیلی آدم های عشق پرور و محفل مداری بودند. اسب سوار های محفل مدار، دور یک دایره نشسته و سرشان را توی قدح های اندیشه شان کرده بودند و برای هم جوک تعریف می‌کردند.
اما خب، دیری نپایید که یکهو سر و صدایی از درختانِ کنار به گوش رسید. اسب سواران، با شنیدن صدا از جا پریده و چوبدستی هایشان را کشیدند و به سمت درختان گرفتند و بیه بیه کنان، سعی در فراری دادن خطر کردند. اما خب، خطر هیچوقت فرار نمی‌کند و شتری است که در خانه همه می‌خوابد. بدین ترتیب پیکره هایی که مسئول صدا بودند، ناگهان از میان درختان پدیدار شده و به سمت اسب سوارها حرکت کردند.

-عنتونین ها!

بله! عنتونین ها آمده بودند و قرار هم نبود به کسی رحم کنند. شیاطینی از برف و یخ و سرما... دشمنی باستانی؛ تنها دشمنی که اهمیت داشت. آنها هیچوقت دور نبودند. آنها در روز بیرون نمی‌آمدند، نه وقتی که خورشید کهن می تابید، اما فکر نکنید که این به آن معنیست که آنها رفته بودند. سایه ها هیچوقت نمیروند. ممکن است آنها را نبینید، اما آنها همیشه به پشتتان چسبیده اند.
اما عنتونین ها تنها یک افسانه بودند، قصه ای برای ترساندن بچه ها. اگر هم زمانی وجود داشتند، هشت هزار سال بود که خبری از آنها نبود. تا آن لحظه البته!

-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

عنتونین ها به سمت اسب سواران حمله کردند و آنها را در کسری از ثانیه پودر کردند و ریختند توی چایشان و خوردندشان. بله! آنها با کسی شوخی نداشتند.

بخش اول


مدیریت لندینگ
پادشاه ریگولوس بلک، روی تخت مخصوص حکمرانی نشسته بود و درحالیکه دستش را در بینی می‌چرخاند، به سخنان مشاورانش گوش می‌داد. پادشاه ریگولوس، خیلی خفن بود و دستش را در دماغش می‌کرد و هیچکس را هم به هیچ کجای دماغش نمی‌گرفت. پادشاه بسیار عادل هم بود و هرکسی را که با عقایدش مخالف بود، می‌کُشت تا آرامشش به هم نخورد. چون اگر آرامش پادشاه به هم می‌خورد، پادشاه می‌رفت و همه را از دم تیغ می‌گذراند. پس چه بهتر که همیشه آن عده کمتر کشته شوند تا آن عده بیشتر کشته نشوند و این گونه، همه با خوبی و خوشی زندگی می‌گذراندند.

وزیر فنگ از خاندان فنگولتارک، درحالی که تف هایش را همه جا پخش و پلا می‌کرد، به پادشاه نزدیک شد.
-هاپ هاپ! واق واق!

پادشاه ریگولوس، دستش را یک دور دیگر در دماغش چرخاند. سپس آن را به سرعت از آن جای تنگ و تاریک بیرون کشید و رو به سگ وزیر گفت:
-چی گفتی؟ واسه من هاپ هاپ می‌کنی؟ می‌خوای پاچه منو بکشی؟ ببرین این سگ پدرسگ رو از مقام وزارت سایت برکنار کنین. بعدم سرشو قطع کنین و بچسبونین به یه نیزه تا درس عبرت شه. =)))))))))))))))

جلاد هم لیوانی که دستش بود را زمین گذاشت و بدو بدو آمد و فنگ را برداشت و آن را برد تا سرش را قطع کند. از آن طرف، بچه های فنگ بسیار ناراحت شدند و لباس هایشان را پاره پوره کردند و خود را به در و دیوار کوبیدند و گریه و زاری و مویه کردند. اما خب... پادشاه ریگولوس بود دیگر! و پادشاه ریگولوس هم همه را می‌کُشت و اهمیتی نمی‌داد.
بچه های فنگ هم که بی پدر شده بودند و دیگر کسی نبود که گوششان را بکشد و به آنها درس ادب یاد بدهد، هرکدام برای خودشان رفتند و در جای جای وسترجادوگران پراکنده شدند و برای خودشان ماجراجویی هایی کردند که بعدا به آنها پرداخته خواهد شد.

ریگولوس بلک، بعد از اینکه چندتا وزیر دیگر را هم از دم تیغ گذراند، با حرکت دستش بقیه وزرا را مرخص کرد. بعد هم نشست و به در و دیوار نگاه کرد. این نگاه کردن به در و دیوار، سرانجام با ورود ننه سیریوس پایان یافت.

ننه سیریوس/ریگولوس، جیغ و فریاد زنان، روی تخت کنار فرزندش نشست.
-این چه وضعشه پسر؟ کشور رو به آشوب کشوندی. همین چند روز پیش بود که اون زنه... چی صداش می‌کردین... خاک بر سر استاره اومد اینجا دماغشو عمل کنه ولی عملش نکردن و سنگ رو یخ شد. الانم که فنگ می‌کشی! چه وضع کشورداریه؟ این بود آرمان های خاندان بلک؟

ننه سیریوس راست هم می‌گفت. آرمان های خاندان بلک این ها نبودند.
ریگولوس گفت:
-راحت بگیر ننه... آرمان مارمان خر کیه؟

ننه سیریوس خیلی به برش خورد و خون از شریان هایش بیرون ریخت و توی چشم و چال ملت پاشید. چادرش را با دو دست بالا گرفت، چوبدستی‌اش را بیرون کشید و خودش را روی پسرش انداخت. بعد هم تا می‌خورد، او را با چوبدستی سیاه و کبود کرد و آن‌قدر او را زد تا اینکه بالاخره پسرش کف و خون بالا آورد و خفه شد و مُرد. ننه سیریوس هم که دید پسرش را کشته، بسیار ناراحت و شرمسار شد. بدین ترتیب، داد که در همه کوچه پس کوچه ها بزنند که پسرش با دسیسه خائنین، سم خورد و مُرد!

اما چندروزی که گذشت، ننه سیریوس به این نتیجه رسید که مملکت بدون پادشاه ریگولوس نمی‌تواند به کارش ادامه دهد. چون به هر حال پادشاه ریگولوس خیلی شاه عاقل و عادلی بود و قدرت کنترل یک کشور را بهتر از هرکس دیگری داشت. به همین دلیل، یک بار دیگر چادرش را برداشت و بدو بدو رفت دم در نانوایی سرکوچه ایستاد. بعد هم چندتا نان خرید و برد به کاخش؛ سفره ای پهن کرد و نان ها را درون ماست ها تلیت کرد و هم زد و نان و ماستی خورد تا فکرش باز شود. بالاخره بر هر مادرِشاهی لازم است که نان و ماست بخورد تا فکرش باز شود.
ننه سیریوس بعد از اینکه یک عالم نان و ماست خورد، بالاخره جرقه های اولیه را در ذهنش شکل داد. پس به پا خاست و رفت یک سری معجون و کوفت و زهرمار را توی هم ریخت تا اینکه توانست دوباره به فرزند مُرده اش، جان ببخشد. ریگولوس هم دوباره به دنیای ریگولوسی‌اش بازگشت و تا سالها با عدل و انصاف بر مردم سرزمین وسترجادوگران‌ حکمرانی کرد.

پس از سالها...


یک بار دیگر، پادشاه و وزرایش جلسه گرفته و دورهم به پچ پچ و دسیسه مشغول بودند.
وزیر خزانه شاه، ادی کارمایکل-بیلیش، به پیش رفت و گفت:
-پادشاها، به نظر می‌رسه که عده ای از عنتونین ها پس از سالیان دراز، دوباره در نواحی شمالی کشور دیده شدن. چی می‌فرمایید؟
-عنتونین؟ عنتونین چیه دیگه؟ درسته که من ریگولوسم ولی دیگه ریگولوس فرضم نکنین! عنتونین ها یه سری داستانن واسه بچه های کوچیکن. عنتونینی وجود نداره. بعدی!

بله! پادشاه ریگولوس به عنتونین ها اعتقادی نداشت. پادشاه فکر نمی‌کرد که عنتونین ها به زودی می آیند... یکی یکی هم می‌آیند...

-برو کنار ادی! خب... پادشاها، به نظر می‌رسه که اون دختره... چی بود اسمش؟ هرمیون تارگرینجر... تعدادی ویزلی پیدا کرده و قصد داره باهاشون بهمون حمله کنه و وبمستری کشور رو بدزده. دستورتون چیه؟
-یه قاتل گنده بفرستن که بره بکشه طرف رو. ترجیحا استاد توحید ظفرپور رو بفرستین. کارشو خوب بلده. بعدی!

و به این ترتیب، توحید ظفرپور جهت قتل هرمیون تارگرینجر فرستاده شد.

بخش دوم


قلعه خاندان فنگولتارک - اتاق پسر بزرگ خانواده

جغدی از پنجره وارد شد و نامه ای را روی کله پسر بزرگ فنگ انداخت. پسر بزرگ، از جا پرید و نامه را باز کرد. هنوز چندسطر اول آن را نخوانده بود که ناگهان زد زیر گریه و قارکشان، بر سر و کله اش زد. پسر فنگ، به قدری گریه و زاری کرد که همه آب بدنش چلانده شد بیرون و دیگر حتی قطره ای از مایع حیات در بدنش باقی نماند. به همین علت، افتاد و در جا مُرد.
چند قدم آن طرف تر، کودکی بود که همه ماجرا را دید و از تعجب، موهایش ریخت و دماغش غیب شد. کودک که خیلی کنجکاو بود و از همان دوران طفولیت، شباهت های بسیاری با شرلوک هلمز در زمینه علاقه به قتل ها داشت، به جسد پسر بزرگ فنگ نزدیک شد. اما این نزدیکی، تازه آغاز ماجرا بود.
در کسری از ثانیه، نور درخشانی فضای اتاق را پر کرد. وقتی نور رفت، اثری از هیچکدام از حاضران قبلی نبود؛ بلکه پسری کوچک، کچل و بی‌دماغ جای آن دو را گرفته بود.
پسر، از جا برخاست و قهقهه ای شیطانی سر داد. افراد بیرون از اتاق که قهقهه را شنیدند، بدو بدو به درون اتاق ریختند و جویای احوال پسر بزرگ شدند.

-عه! چرا اینقدر کوچیک شده این؟ صدبار گفتم شیرخشک ندین به بچه. توی بزرگسالی اثراتشو نشون می‌ده. باید شیر درست و حسابی نثار بچه می‌کردین.

و به این ترتیب، هیچکس متوجه تغییر اساسی نشد و همه تقصیر را انداختند به گردن شیرهای خشک. کودک جدید هم، خیلی زود مراتب پیشرفت و توسعه در جادو را طی کرد و خفن و شیطانی شد. چندسالی گذشت تا اینکه کودک بزرگ شد و اسم خود را به لرد ولدمورت تغییر داد. بعد هم ارتشی بزرگ فراهم و به قصد خون خواهی، به مدیریت لندینگ حمله کرد.


دیوار


سال ها پیش، مردم سرزمین وسترجادوگران، در شمال سرزمین خود، دیواری بزرگ ساخته بودند که سرزمین آنها را از سرزمین سرد و برفی بالاک جدا می‌کرد. بالای دیوار بزرگ، چندین قلعه هم ساخته شده بود تا یک عده جانی و قاتل و چلاق، بروند و از سرزمینشان دفاع کنند. در میان جانی ها، فردی هم بود به نام آرسینوس اسنو. او را، یکی دیگر از فرزندان فنگ می‌دانستند. البته اینکه هیچ کجایش به فنگ نرفته بود، شایعاتی بیناموسی را در پی داشت مبنی بر اینکه آرسینوس، فرزند ناخلف فنگ بوده و یک پدرسگ نیست. همین شایعات آخر سر باعث شد او به دیوار بیاید تا دچار تکامل معنوی شود و با قدرت ذهنش بتواند ذهن مردم را کنترل کند و مشت محکمی بر دهان کسانی بزند که شایعه می‌ساختند.
خلاصه که در یکی از روزها بود که ناگهان آرسینوس هوس خریدن شترمرغ به سرش زد. او هم که بچه خوبی بود و پی همه هوس هایش را می‌گرفت، بلند شد و بار و بندیلش را بست تا به هندوستان برود و شترمرغ بخرد. حاضران دیوار هم دیدند که اینطوری دیگر اصلا نمی‌شود و چه معنی دارد کسی شترمرغ بخرد؟ به همین دلیل هم نشستند و برای او جلساتی گرفتند و خواستند نصیحتش کنند که شترمرغ برای آدم نان و آب نمی‌شود. اما آرسینوس خیلی آرسینوس بود و این چیزها به خرجش نمی‌رفت. به همین دلیل راهش را گرفت و خواست از شمال دیوار برود تا به هندوستان برسد.
آرسینوس همیشه خیلی متفاوت بود و دوست داشت از راه های انحرافی به مقاصدش برسد. آرسینوس برق می‌زد چون الماس بود، کمیاب بود، دوستش نبود خود جریان بود. بله!

بدین ترتیب، آرسینوس به راه افتاد و در میان سرمای بی حس کننده شمال دیوار، رفت و رفت تا شترمرغ بخرد.
هنوز چند ساعتی بیشتر از سفر آرسینوس نمی‌گذشت که ناگهان سرما به طرز غیرقابل باوری افزایش پیدا کرد. و بله! اگر جغرافیا را به کیسه صفرای خود بگیرید، جغرافیا هم شما را به کیسه صفرای خودش می‌گیرد و قاتلانش را می‌فرستد تا شما را بخورند! و این بار، مزدوران جغرافیا همان عنتونین های خونخوار بودند.
آرسینوس اسنو، خیلی زود خود را در محاصره تعداد زیادی از عنتونین هایی دید که فریاد زنان به او حمله می‌کردند. با متوجه شدن وضعیت، او هم از روی ناچار شمشیرش را کشید و فریادزنان به صفوف درهم تنیده دشمنان یورش برد و ستون هایشان را درنوردید و سرهایشان را قطع نمود. بعد هم سرها را برای خودش جمع و با خودش کویی کوچیک بازی کرد و به خودش گل زد و از خودش باخت! ولی در عین حال هم از خودش بُرد! آرسینوس از کودکی متناقض بود.

بچه فنگ که از کشتن یک عالمه عنتونین خونخوار خوشحال بود، بدو بدو رفت و به دیوار برگشت تا خبر بزرگش را به دیواری ها بدهد.
-کشتمشون! کشتمشون! عنتونین ها رو کشتم!
-چی؟ عنتونین؟ عنتونین که یه داستانه. چی میگی؟ شترمرغت کو؟
-ول کن شترمرغو... دیگه شترمرغ نمی‌خوام. شترخروس می‌گیرم بعدا. ولی به این دقت کنین که عنتونینا برگشتن و می‌خوان هممونو بخورن.
-واقعا؟
-هااااا.

دیواری ها چند دقیقه ای درحالت پوکرفیس مانده بودند. تا اینکه بالاخره دوگالیونی شان افتاد و منجلابی که تویش فرو رفته بودند را با جان و دل درک کردند.
-به فلفل رفتـیــــــــــــــــــم!

آنها واقعا هم به فلفل رفته بودند. به همین دلیل، تصمیم گرفتند قبل از اینکه توسط عنتونین ها خورده شوند، مرگی تمیز و شرافتمندانه به خود هدیه دهند. پس سلاح هایشان را بیرون کشیده و به هم حمله کردند و یکدیگر را زدند و کشتند. دل و روده های هم را بیرون کشیده و پاره کردند؛ قلب یکدیگر را از قفسه سینه بیرون کشیدند؛ گوش و چشم های هم را سرخ کرده و خوردند و هزاران فیتالیتی دیگر که وصف همه آنها در این مخیل نمی‌گنجد. اما به هر حال هرکاری که کردند، از مرگ به وسیله عنتونین ها بهتر بود.

بخش سوم

آن‌سوی دریا - قبیله ای دورافتاده

هرمیون تارگرینجر، دختری بود با موهایی که نصفه و نیمه، سفید و قهوه‌ای بودند. او، آخرین بازمانده از خاندان قدیمی تارگرینجر بود که سالها پیش به خاطر گندزاده بودنشان، تار و مار شده بودند. آن وسط فقط هرمیون توانست سوار یک لاک پشت شود و خودش را به مرز برساند و از طریق کار و بارهای ترانزیتی به نان و نوایی برسد. اما خیلی زود، پلیس مکزیک او را دستگیر و به یک قبیله دورافتاده تبعید کرد. گندزاده از همان ابتدا کلی جادو و جنبل کرد و دعا نوشت و توی لباس های مردم گذاشت تا اینکه سرانجام جادوهایش جواب داده و همه به او ایمان آوردند و ریاست قبیله را به او واگذار کردند. جادو و جنبل های گندزاده تا جایی پیش رفته بود که مردم قبیله حتی برای او سه عدد ویزلی نیز خریده بودند. طبق افسانه ها، هر ویزلی به اندازه چندصد سرباز قدرت داشت و می‌توانست همه دشمنان خود را ته دیگ کند. این بود قدرت لایتناهی ویزلی!

و حالا، هرمیون تصمیم گرفته بود که لشکری بردارد و به سمت وسترجادوگران حمله کند تا تاج و تخت را برباید. اما خبر نداشت که پادشاه ریگولوسِ با بصیرت، توحید ظفرپور را فرستاده تا او را بکشد!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲ ۲۳:۲۰:۴۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲ ۲۳:۲۵:۰۸
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳ ۲۰:۳۵:۳۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۸:۴۹ شنبه ۷ اسفند ۱۳۹۵

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
Çarsidan aldim kiraz, insafin yok mu biraz
Çarsidan aldim kiraz, insafin yok mu biraz
Seviyorum dedikçe ediyorsun bana naz
Seviyorum dedikçe ediyorsun bana naz
Fatmagül'ün Suçu Ne? Fatmagül'ün Suçu Ne? HAAAA? HAAAAAAAAA? HAAAAA? Suçu Ne? HAAA



دختر داخل تی وی نگاهی به پسر میندازه، نیشش باز میشه که یهو دختر رعنای آقای هاشمی که از سوم ابتدایی مون تا الان برا خودش جنیفری شده، می پره با شادی جلوی صفحه تلویزیون و با صحنه نیایش فاطما چول و کَـــلِـــم (کریم خودمون) سلفی میگیره و میفرسته صاف روی اینستاش. در اقدام بعدی، گوشی رو میندازه روی کاناپه و رو به تلویزیون همگام با آواز سوزناک خواننده ترک، شروع میکنه به خنج انداختن به سر و صورتش، شیهه «فاطما چولون سو چو نِع؟!» سر میده و در حد شب عاشورا فواره اشکاش می پاشه به در دیفال خونه !

در خونه باز میشه و آقای هاشمی با همون کت کتاب سوم ابتدایی‌مون میاد داخل خونه. با قیافه عبوس و سر و وضع ژولیده یه نگاه معنی داری با خل وضع بازیا دخترش میندازه... زیر لب یه چیزایی شبیه پدر ســـ زمزمه میکنه و با عصبانیت درو می بنده.

حین حرکت به سوی کاناپه جهت پهن شدن، کیف اداره رو روی زمین ول میکنه و جورابشو هم گوله شده شوت میکنه سمت کله دخترش که بین راه کات میگیره و نود درجه می چرخه سمت طاقچه و میخوره به کوزه حاوی خاکستر مادر آقای هاشمی ! کوزه به چپ و راست یه قری میده و میوفته کف زمین و خرد میشه !

آقای هاشمی: «هولی شــــــــــــــــــــــ ... راره ! زن؟ کجایی؟ صد دفعه گفتم مدرنیته بیاد شیر رودولفو بخوره. چرا فرشو جمع کردی زن. پارکت میخواستیم چیکار؟ »

و با درماندگی به خاکستر مادر مرحومش خیره ماند. زن از داخل آشپزخونه صحنه رو می بینه و جواب میده:
«خودت جنبه نداشتی دو بار نیروانا گوش کردی بودایی شدی مامانتو سوزوندی !»

در این لحظه به دلیل پرش های فکری نگارنده رول، با حفظ حقوق نسخه برداری، خط رو خط میشه همه چی با لوکیشن ملاقات با والدین و آقای جینکس از ناکجا می پره روی کوزه شکسته و خاکستر مادر آقای هاشمی رو با اتاق فکر خاکیش اشتباه میگیره و با تمام وجود با تمام ایمان و اخلاص خودشو از تمام لذت های دنیوی و روده ای رها میکنه.

دیالوگ: بوووووق !
دیالوگ: هولی بووووق !
دیالوگ: هووووق !

زن آقای هاشمی که این روزها مزین به چادر ملی شرابی و دو تیکه در خانه رفت و آمد میکرد و چهره اش به جوونی "من ترانه پونزده سال دارم" به نظر می رسید، با جارو خاک انداز از آشپزخونه میاد بیرون و بقایای مادر شوهرشو جارو میکنه و از یه گوشه صحنه دوباره ناپدید میشه چون که حجم کامنت ها و اتهامات از سمت مصوت فراثتی زیاد بود الان روی این سکانس...میریم برای توقیف به امید خدا !

از این انوارهای هری پاتری پخش میشه و لوکیشین تغییر میکنه. خانواده آقای هاشمی در انباری تاریک دوازده متری در قرچک تکیه زدن به بالشت متکاهای جرواجر و ضمن خوردن نون بربری با نوشابه، دسته جمعی در تلاش هستن با وارد آوردن لگد و جفت پا یه کانال بگیرن روی تلویزیون ده اینچ سیاه سفیدشون. پس از تلاش های بی وقفه و در اوج نا امیدی، فاطمه (از پشت صحنه اشاره میکنن اسمش مریم بود ) دختر پاک دامن خانواده ضمن کنار زدن اعضای خانواده خودشو به جلوی تلویزیون میکشه. از ناکجا یه نی نوشابه میگیره دستش در نقش ابرچوبدستی و به سمت تلویزیون پیر فریاد میزنه: «فرکانسیوس مکسیما !»

ما مسلح به چوبدستی های الیواندر ایم
بر صف خران حمله می‌بریم
ما همه پیرو خط باروفیو ایم
بر صف شیرفروشان حمله می‌بریم
....


پس از نمایش چندین و چند تصویر از لشگر سینه سپر کرده گاومیش های وزارت سحر و جادو، در میان برفک و پرش های فراوان بلاخره سرود تموم میشه، لوگوی جادوگر تی.وی روی صفحه کمی بندری میزنه و در نهایت مجری برنامه، گاومیش شاخ طلا و کت شلواری در صفحه ظاهر میشه. به یک دسته علوفه تزئینی با روبان بنفش که جلوش روی میز گذاشتن خیره میشه، بعد یه نفس عمیق میشکه، سرشو بالا رو به دوربین میگیره و شروع به صحبت میکنه:

«با سلام و هزاران درود به ساحت مقدس وزیر دو عالم. باروفیوی کبیر، خدمت شما بینندگان عزیز جادوگر تی وی سلام عرض میکنم. مـــــــاع ! گاویوس سزار هستم و در خدمت شما با خلاصه از اخبار شبانگاهی. »

گاوی میره که با صندلی چرخ دارش به سمت دوربین گوشه ای بچرخه تا خبر اولو بگه اما به خاطر وزنش بچه های تدارکات به شکل زیر میزی می چرخوننش...

«به دنبال لاگین طولانی یکی از کاربران که موجب تاخیر پانزده دقیقه ای در باز شدن صفحه اصلی انجمن ها شده بود، تیم آسمانی زوپس فارسی کبیر به طور کلی ضمن عذرخواهی از ساحت مقدس جامعه جادوگری، استعفای خود را اعلام کرد. به دنبال این استعفا درگاه زوپسستان به طور کلی تخریب شد و میراث زوپس نشینی به سایت جادوگران منتقل گردیده. گزارش ها حاکی از نیست و نابود شدن درگاه زوپس دات آی آر است. طبق گزارش خبرنگار اعزامی ما به محل حادثه، در بک گراند سرور منهدم شده، مردی با سیم سرور خود را حلق آویز کرده است که بی شباهت به عله کبیر نیست. به دلیل دلخراش بودن تصاویر از پخش آنها عاجزیم.»

تصویر کوچک شده


این بار کارگردان خبر میاد عمه خلاقیت و تکنولوژی رو روسفید کنه. دوربین عنکبوتی از یه گوشه سقف استودیو کش میاد پایین و گاوی ضمن تغییر برگه متن خبر، روی صندلیش به عقب می خوابه تا رو به سقف و دوربین عنکبوتی متن خبر دوم رو قرائت کنه اما به دلیل مشکلاتی اعم از حضور دست و پای کورممدین گروه تدارک ساکن زیر صندلی گاوی در داخل صحنه و باز شدن دکمه کت خود گاوی و نمایان شدن شیرگاه حیوان زبان بسته، با چند ثانیه مکث، کارگردان سریع فتوشاف رو باز میکنه و نقاط اضافی تصویرو با نون و گلدون پر میکنه.

«دست رد به سینه مدیر جدید مدرسه هاگوارتز. پروفسور فنگ مدیر جدید مدرسه هاگوارتز در بدو ورود با واکنش های سرد اساتید قدیمی و جدید و مدعوین نخبه مواجه شد و اغلب دعوت وی برای تدریس را نپذیرفتند. وی اولین موجود جادویی و سوپرسگ در تاریخ جادوگری محسوب می شود که موفق شده به چنین مقامی نائل گردد. در بدو ورود، ایشان در حاشیه کنگره بین المللی سگدونی-چالش ها و فرصت که شخصا در دفتر مدیریت هاگوارتز برگزار کردند در پاسخ به سوال خبرنگار ما مبنی بر واکنش های سرد مدعوین گفته بودند:... »

دوربین سگ بورهاوندی رو نشون میده که با کراوت زرد پشت میز دامبلدور نشسته. با وقار و عطوفت خاصی داره یه کفتری که توی ققنوس‌دونی میزش نشسته رو می لیسه و همزمان رو به خبرنگار هاف هاف تف آلود میکنه و پایین صفحه زیر نویس درج میشه:

«بله آقای خبرنگار ! هاف هافا و واق واقا ! من نمیخوام اسم ببرم ولی دوستان کم لطفی کردند. من از اعتبار خودم گذاشتم و اومدم مسئولیت این مدرسه داغون و کپک زده که به مرغدونی اوس غلام هم شباهت نداره رو بر عهده گرفتم. من طرح تیم های تدریس رو آوردم تا اساتید و خانواده های جادوگری و ماگلی مختلفی رو درگیر مقام شامخ پروفسوری کنم...اونم در عصری که گرسنگی فکر از گرسنگی نان فاجعه انگیز تره ! کم مقامی نیست. حمل بر خودستایی نباشه اما وقتی در این جامعه جادوگری سگ‌‌تون که من باشم، فوق پروفسورا داره، باید گفت از فنگ کمتر هستین اگه هر کدوم تون در خانواده یه پروفسور نداشته باشین حداقل. حالا بماند من دیگه نمیخوام از دوستان اسم ببرم. ولی برای اونایی که میان به این لطف من میگن شغل اجباری، یا با نژاد پرستی سیستم آموزشی منو زیر سوال می برند، از صمیم معده ام متاسفم و آینده خوبی رو براشون پیش‌بینی نمی کنم.»

تصویر یه چند ثانیه زودتر به گاو برمیگرده که داره علوفه روبان کشیده روی میز استودیوی خبر رو نشخوار میکنه:

«به دلایل مسائل امنیتی و سانسورها، به طور واضح مشخص نیست که مدعوین کنگره علمی خصوصی دکتر فنگ چه افرادی بودند. شایعات حاکی از آن است که احتمالا هواداران فردی که نباید نامش را برد در راس معترضان به سیاست های این سوپرسگ هستند.»

تصویر کوچک شده


گاوی ماع ماعی کش‌دار میکنه و پس از عوض کردن برگه حاوی متن خبر جلوش ادامه میده:

تصویر کوچک شده


«کوییدیچ به شیر کشیده شد. رئیس فدارسیون کوییدیچ ضمن نیمه تمام اعلام کردن مسابقات جام حذفی زمستانی، استعفای خود را اعلام کرد. رودولف لسترنج ملقب به قمه کش شیرفروش که اخیرا ریاست فدراسیون کوییدیچ را عهده دار بوده، به طور انتحاری به دلیل استعفای خود مسابقات کوییدچ را لغو و نیمه تمام اعلام کرد. حرکت شیری وی بازتاب گسترده اما متفاوتی در جامعه جادوگری داشته است. به دنبال این حرکت، اتحادیه شیردوشان دیاگون ضمن حمایت از این جوان مسئولیت پذیر و اشاره به دردهایی که کشیده، اعلام کرده اند این هفته بطور کامل پاکت شیرهای خود را با طرح رودولف لسترنج روانه بازار خواهد کرد. اما در مقابل، درویشان بزستان هاگزمید در اعتراض به حرکت پرحاشیه وی، بزهای خود را ممنوع الممه کرده و شیردوشی را تا اطلاع بعدی حرام اعلام نمودند. شایان ذکر است رز ویزلی از جیغ کشان معروف جامعه جادوگری در حرکتی سلحشورانه و با عنایت وزیرانه حضرت باروفیو، سریعا به عنوان ریاست فدراسیون کوییدیچ منصوب گردید و مسابقات نیمه تمام و منحل شده را مجددا از سر گرفت. »

دوربین آخر که پشت گاوی مستقر هست فعال میشه و دُمِ مجریِ گاوِ برنامه یِ خبری رو به تصویر میکشه که از زیپ شلوار برعکس پوشیده شده اش زده بیرون و داره رو هوا می رقصه و اشکال بی ادبانه نشون میده. اون پشت مشت ها هم حالا عوامل محترم صحنه و کارگردان و تیم فیلم برداری به چشم میخورن. گاوی با کمی تاخیر صد و هشتاد درجه روی صندلی ش می چرخه و رو به دوربین پشتی خبر آخرو قرائت میکنه:

«اما آخرین خبر این بخش. جامعه جادوگری رابطه شکراب دو جوان را بهبود بخشید. به دنبال ارسال یک فروند جغد به درگاه زوپس نشینان جامعه جادوگری از سوی ماگلی پاک و خوش قلب، تیمی متخصص و گره گشا وارد عمل شدند تا طلسم شومی که بر یک رابطه عاشقانه سایه افکنده بود را خنثی نمایند. به گفته شاهدین عینی، نامه بسته شده به پای جغد شامل این محتوا بوده است: »

تصویر کوچک شده


«یکی از خیرین زوپس نشین که خواسته هویتش افشاء نشود، در جواب، جغدی برای این ماگل عزیر فرستاده و فرمول معجزه آسایی برای بهبود رابطه آنان توصیه کرده است: »

تصویر کوچک شده


«به نقل از خبرگزاری ماگلی آسوشو آشویتز یدتیس آسوشت آلسو شت ! پرس، این دو جوان هم اکنون در حال گذراندن ماه عسل خود در جمال آباد هستند. با تشکر که تا این لحظه با این بخش خبری همراه ما بودید. روز و شبتان شیری و پر تیتاپ باد ! گاومیش باشید در پناه مرلین! توحید ظفرپور یار و نگهدارتون ! »

فیششششششش (افکت برفک تلویزیون عاقا هاشمی اینا در سوله قرچک شون !)
× با باز گذاشتن لوله گاز گاومیش، شبونه دسته جمعی به زندگی شون پایان دادن حین گوش دادن به اخبار.


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۸:۵۳:۰۴
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۸:۵۷:۰۱
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۹:۰۷:۵۱
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۹:۰۸:۵۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۹:۱۶:۱۲
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۹:۱۷:۱۵
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۷ ۱۷:۰۱:۱۵

----------



پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
صفحه تلویزیون سفید شد و آرم تخته گاز را نشان داد سپس گوینده اعلام برنامه گفت:
-تا دقایق دیگر.....تخته گاز

سپس تیتراژ برنامه شروع شد. در همان ابتدا قسمتی از برنامه را نشان داد، صدای یکی از مجریان روی تصویر آمد که گفت:
-امشب.....جیمزاز دیوار بالا میره....من سوار یه آلفا آتشین میشم....ریچاردم به دلیل آزار تهیه کننده در قسمت قبل، اخراج شد!

تیتراژ پخش شد. بعد از حدود سی ثانیه، تصویر استودیو را نشان میداد. روی دیوار استودیو پر از تبلیغات شیر و تیتاپ بود. این دفعه بخاطر شیطنت ریچارد دو مجری با رداهای زیبا در وسط جمعیت خودنمایی می کردند. جرمی اسکمندر مثل همیشه برنامه را در دست خود گرفت و گفت:
-سلام...امشب یه سورپرایز خوب داریم....بله ریچارد ویزلی احمق نیست.

جمعیت که از لحن او خوشحال شده بودند، او را تشویق کردند. جیمز لسترنج که با دماغ عقابی و صورت اسبی و موهای بلند آدم را یاد خاله پتونیا می انداخت به جلو آمد و گفت:
-خوب...تهیه کننده برنامه از من خواست که برم یه شاخدم مجارستانی مدل s2016 سوار شم.

تصویر سیاه شد و پیست مسابقه تخته گازو نشون داد. جیمز از دور با چنان سرعتی می آمد که پرندگان از شدت ترس کرک و پرشان می ریخت. بعد از چند ثانیه جیمز به دوربین رسید. مثل همیشه لبخندی به پهنای صورت زد و دست خودش را به نشانه_ ی خوشحالی بالا برد و گفت:
-این یه وسیله ی نقلیه ی واقعی...صفر تا صدش دو و نیم ثانیه هست...این یعنی سوار یه سوپر اژدها میشین...در ضمن صفر تاصد این اژدها با دست ساخته شده و داخلش از پوست جِروی دوخته شده که نرمی خاصی داره به علاوه قطعات یدکی فوق العاده ارزونی داره و در آخر قیمتش فقط 200گالیونه!

جیمز که تا آن موقع فقط سوار تسترال وانت شده بود از شدت خوشحالی ردای خود را جر داد و از دیوار بالا رفت و سر به بیابان های آلبانی گذاشت که با اقدام به موقع کارگردان به استودیو او را برگرداندند.

تصویر دوباره به استودیو برگشت. جرمی در پوکرفیسی فرو رفته بود و جیمز را نظاره میکرد. او تابه حال به چنین جادوگر ندیده ای برنخورده بود سپس با لحنی توام پوکرفیسانه گفت:
-جیمز میدونستی تو از ریچارد هم احمق تری، ای کاش تهیه کننده به جای اون تورو میفرستاد خونه.

جیمز که هنوز در شوک شاخدم بود نتوانست جوابی بدهد به همین دلیل کارگردان با استفاده از کاردک او را از جای کند و با یک پوش چینی او را به بالای سر خود برد و داوران سه چراغ سفید به او دادند، سپس جیمز را با یک ضربه سه امتیاز به صندلی اش در پشت صحنه بازگرداند.
جرمی خندید و سپس گفت:
-امشب ما یه مهمان داریم...میگن فرزندخوانده اش یک اژدهای ماده هست، خانم ها آقایان معرفی میکنم.....چارلی ویزلی پسرخاله و پسر عموی ناتنی ریچارد ویزلی.

سپس چارلی خود را به صندلی رساند، جرمی که خوشحال بود که این بار یک جادوگر مهمان اوست، گفت:
-خیلی خوش آمدی چارلی، بدون هیچ مقدمه ای قضیه ی نوربرتا چیه؟
-اعه....نوربرتا یک اژدهای ماده هست از راسته سیاه اژدهاها و از خانواده بی دندان ها که اونو یه دورگه غول به نام معاون هاگرید از یه (بوق) خرید و به من داد.
-پس نوربرتا به تو میگه مامان اژدها؟
-خیلی با اون کار کردم ولی اون بازم میگه مامان اژدها.
-پس اون زنه مو سفیده داخل گیم آو ترونز تویی؟.....توی فیلم خیلی(بوق) هستی مامان اژدها

چارلی از این حرف جرمی ناراحت شد. او از کیفش یه دودزا در آورد و به صورت جرمی پرت کرد و آپارات کرد.جرمی که دید همه به او می خندند، لبخندی زد وگفت:
-وبا این کار مسخره برنامه به پایان رسید...شب بخیر.











پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
صفحه تلویزیون سفید شد و آرم تخته گاز را نشان داد سپس گوینده اعلام برنامه گفت:
-تا دقایق دیگر.....تخته گاز

سپس تیتراژ برنامه شروع شد. در همان ابتدا قسمتی از برنامه را نشان داد، صدای یکی از مجریان روی تصویر آمد که میگفت:
-امشب.....جیمزسوار یک تسترال وانت میشه....ریچارد تاپاله جمع میکنه.

زمانی که تیتراژ برنامه تمام شد تصویر استودیو را نشان داد. استودیو گاراژدهای قدیمی بود که سر تا سر آن را تبلیغات پرکرده بود. در همین زمان دوربین از بالای استودیو به پایین می آمد. سه مجری برنامه در وسط انبوهی از تماشاچیان بودند. نفر وسطی که قد بلندی داشت جلوتر آمد وگفت:
-سلام به اولین قسمت از تخته گاز خوش آمدین، امشب ما بخش های زیادی داریم، پس جایی نرین.

مجری کله قرمزی که مشخص بود یکی از ویزلی ها است جلو آمد وگفت:
-خوب... من داشتم فکر میکردم که چطور ما یک فیات اژدها را در خانه نگه داری کنیم، توی همین فکر بودم که تهیه کننده ها به من گفتند که برو با 100 گالیون یک فیات اژدها بخر و از اون نگه داری کن.

سپس تصویر از استودیو خارج شد و کوچه دیاگون را نشان میداد. ریچارد ویزلی در تکاپوی خرید یک فیات اژدها بود. در همین زمان دوربین پشت سر ریچارد وارد مغازه اژدها فروشی فورد و دستان به غیر از انزو فراری شد. ریچارد به سمت صاحب مغازه رفت و گفت:
من دنبال یک فیات اژدها 50گالیونی هستم، شما دارین؟
-بله، فقط تاپاله سوزی داری.

ریچارد در پوکر فیسی فرو رفت وسپس 50 گالیون را به صاحب مغازه داد.

یک ساعت بعد در خانه ریچارد ویزلی

دوربین ریچارد را در حال جمع کردن تاپاله های فیات اژدها نشان داد. صدای خنده تصویر بردار ریچارد را دیوانه کرده بود:
-خفه شود<بوووووق>

در همین زمان قسمت اول برنامه ریچارد تمام شد و دوباره تصویر استودیو را نشان میداد. این دفعه جیمز لسترنج به تنهایی در وسط جمعیت ایستاده بود که گفت:
-هفته پیش کیاژداز مدل جدید تسترال را بیرون داد. منم اونو توی پیست تست کردم.

تصویر دوباره از استودیو خارج شد و زمین مسابقه ی بزرگی را نشان میداد. هوا آفتابی بود. در همین حال صدای غرش موتوری شنیده شد. تصویر جیمز را سوار تسترال وانت نشان داد.
-این تسترال در یک کلام افتضاحه.... کیاژداز فقط بلده یک چراغ به اژدها هاش اضافه کنه بعد اونو بفروشه...فقط یه احمق میتونه اینو بخره.... در یک کلام این طراحیه خیلی<بوووق> داره.

از شدت عصبانیت تسترال وانت را ول کرد و و گفت:
-خوب.....این تسترال وانت<بووووق> به یک راننده حرفه ای میدیم تا تستش کنه وزمانشو ثبت کنیم...خانم ها آقایان، راننده کسی نیست جز....پسرعموی جادوگر استیگ.

سپس مردی با لباس محافظ و کلاه سفیدی بر پشت اژدها سوار شد. بعد از حدود 3ساعت، به دور پیست دور زد. جیمز که دهانش از شدت تعجب با زاویه 57 درجه و سینوس 30 درجه باز بود گفت:
-واقعا خیلی خوب رفت از این کیاژداز بعیده.
دوباره تصویر از پیست به داخل استودیو رفت این دفعه جرمی اسکمندر وسط جمعیت ایستاده بود که گفت:
-خوب اولین مهمان برنامه ما اینجاست ... میگن وقتی از شکم مادرش بیرون اومده همراهش یک مسلسل بوده...خانم ها و اقایون اون کسی نیست جز، وینکی.

سپس صدای رگبار مسلسل آمد. وینکی که دیده بود کارگردان می خواهد مسلسلش را بگیرد او را کشت. وینکی دست به اسلحه روی صندلی نشست. جرمی که حسابی ترسیده بود از او پرسید:
-خیلی خوش اومدی وینکی...میگن تو اسنیپو کشتی تا بری داخل مرگخوارا.

وینکی مانند جوکر لبخندی زد و گفت:
-وینکی جن جادوگردوست!

جرمی در پوکر فیسی فرو رفت وگفت:
-وینکی، اولین اژدهایی که داشتی چی بوده؟

وینکی برای تنوع اینبار در پوکر فیس فرو رفت وگفت:
-وینکی جن اژدها دوست!

جرمی که دید از وینکی آبی گرم نمی شود به دوربین زل زد وگفت:
-خوب متاسفانه وینکی جوابی نمیده، البته اون پسر عموی جادوگر استیگو کشت که ما از هفته بعد مجبوریم پسر عموی فشفشه ی استیگو بیاریم...وینکی از تشکر میکنم که اومدی به برنامه ما.

سپس تصویر از استودیو خارج شد و خانه ریچارد را نشان میداد. او همچنان در حال جمع آوری تاپاله بود. در همین حال او گفت:
-خوب از اونجایی که این فیات اژدها خیلی تاپاله میریزه، من وگروه کارگردانی تصمیم گرفتیم اونو به عنوان هدیه تولد به تهیه کننده تقدیم کنیم.

تصویر دوباره به استودیو برگشت. جرمی که بخاطر این آیتم کم عصبانی شده بود به ریچارد گفت:
-ریچارد تو یه احمقی....و خیلی کار خوبی کردی که اونو به تهیه کننده دادی، واقعا از تو با این هوش بعیده.

ریچارد خندید و گفت:
-خوب رسیدیم به آخر برنامه، باید بگم ما هر سه شنبه برنامه داریم که اسپانسر برنامه ماشرکت باروفیو و رفقا - سهامی خاص واقع در کیلومتر 8 جادّ‌ه‌ی گاومیش‌آباد سفلا است.
جرمی به جلو آمد وگفت:
-وبا این خبر هیجان انگیز وقت برنامه ما تمام شد، شب خوش.











پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
- به خبری که هم اکنون به دست من رسید توجّه کنید ... ارتش ترکیه لحظاتی پیش اقدام به کودتای نظامی ...

- [تعویض کانال]

- ما خیلی باحالیم!
- خــــیــــــلی!

- [تعویض کانال]

- شما ریــ...
- عزیزم؟
- عـالی بودی!

- [تعویض کانال]

- به خبری که هم اکنون به دست من رسید توجّه کنید ... ارتش ترکیه با موفقیت حکومت را تصرّف کرد!

- [تعویض کانال]

- تخم اژدها رو می‌ریزیم توی پاتیل‌های تولیدی آقای ویزلی و خاندان و با کفگیرهای چوبی نجّاری خواهران دلاکور ...

- [تعویض کانال]

- ممنون که وقت گرانبهاتون رو در اختیار ما قرار دادین جناب لرد ... سنّ واقعیتون رو به بیننده‌ها می‌گین یا موهاتون رو بتراشم؟

- [تعویض کانال]

- به خبری که هم اکنون به دست من رسید توجّه کنید. کودتای ترکیه با شکست مواجه شد.

- [تعویض کانال]

- مشخّص نیست منظور دولت از این تبلیغات گسترده برای تور بازدید ... عوض نکن بوقی! منظور دولت دقیقا از این اطّلاعیه‌ها مشخّص نیست. به گزارش خبرنگار اعزامی ما به مقابل موزه توجّه کنید.

تصویر باروفیو در باجه‌ی بلیت فروش در قاب تلویزیون ظاهر شد.

- جناب وزیر! می‌شه در مورد مسابقه‌ای که وزارتخونه ...

- مسابقه؟ ما توره ره برگزار می‌کنیم!

- بله امّا در اطّلاعیه‌ی وزارتخونه نوشتین جوایز؛ خوب این جوایز حتماً ...

- هاگرید رییس اتاق فکر تور هسته و منه ره گفته که مصاحبه نکنم.

- یعنی مسابقه برگزار نمی‌شه؟

- من توضیحی ره ره نمی‌دم.

- امّا مردم بدون این که بدونن در این تور چه اتّفاقی قراره بیفته چطور می‌تونن ثبت نام کنن؟!

- ثبت نامش مفتی هسته! در روستای ما زهر گاومیشه ره هم که مفت بدی همه می‌خوان ... حالا این که جایزه ره ره هم داره، تیتاپ ره هم می‌دیم! کسی ضرره ره نمی‌کنه.

- برفرض این که مسابقه‌ای برگزار بشه، چه تدبیری برای اعتراضات احتمالی به داوری می‌اندیشید؟ اصلاً ملاک وزارت شما برای انتخاب داور چیه؟

- اجازه بدین اینه ره ره روشن کنم ... هیچ داور و نمره و اعتراضی در کار نیسته.

گزارشگر که فهمیده بود آبی از دست باروفیو نمی‌چکد مصاحبه را با او به پایان رساند تا نظر مردم را جویا شود.

- ببخشید قربان ... شما قصد دارید در تور ثبت نام کنید؟

- نــــــــــــــــــخـیر! می‌دونی چرا؟ نه عیب نداره چیه ... واسه‌ی چی؟ هن؟ اون وزیر در و داهاتی رو ولش کن! از من بپرس!

- ببینید معلوم نیست ساحره‌های مارو بچّه‌های مارو ... می‌خوان ببرن توی اون موزه چی‌کارشون کنن! :sister:

- بعله! همه‌ی جادوگران، اکثراً از دم باید شرکت کنیم. وظیفه‌ی سرنوشت جادوگران ... خیلی ارزش داره! قلبم گرفت.

- چرا وقتی ثبت نام می‌کردن تورو ... آقای هاگرید می‌خند؟

- نمی‌دونیم که ... هنوز نرفتیم! بریم ببینیم چی می‌شه. تیتاپ می‌دن، شیرکاکائو دان دان می‌دن!

تصویر به استدیو بازگشت و مجری دوباره در قاب ظاهر شد.

- به تصویری که یک عکّاس ناشناس صبح امروز از موزه تهیّه کرده است توجّه کنید.

تصویر کوچک شده


- چرا هاگرید بار دیگر دست به چتر صورتی‌اش برده است؟ اون کیه؟! در این تور چه رخ خواهد داد؟! آیا مردم زنده باز خواهند گشت؟


ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲ ۱۶:۳۲:۵۴
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲ ۱۶:۳۳:۳۰

I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
مستندی کوتاه از زندگی کاندیدای آسلام مدار، تراورز
با ما همراه باشید...

***

دوربین روی عده ای از هواداران تراورز زوم کرد که در یک مرلینفطار نشسته بودند و افطار میکردند. تراورز هم بالای منبر نشسته بود و بخش هایی از جزوات مرلین را برای حاضران می خواند.
صدای راوی در پس زمینه پخش شد.
-و ببینید چقدر این کاندیدا آسلام مداره! چقدر این کاندیدا محبوب مردمه. این کاندیدای مردمی به جای اینکه با همراهانش به افطار مشغول باشه و نیازهای خودش رو مهم بشمره، روی منبر نشسته و به ترویج آسلام مشغوله. درود برش!

در همین لحظه، تراورز تکه ای نان را از آستینش بیرون آورد و با یک گاز بزرگ، آن را بلعید.

-و باز هم درود برش! یک کاندیدای اصلح همیشه برای افطار یهویی آماده ست.

تراورز آستینش را پاک و صدایش را صاف کرد.
-سلامی میکنم خدمت همه دست اندرکاران شبکه سه سیما و با آرزوی قبولی طاعات و عبادات، وی لاو یو جادوگر تی وی! امروز اینجا جمع شدیم تا طبق سنت مرلین و عهد و عیالش، افطار کنیم. باشد که رستگار شوید.

به محض تمام شدن حرف تراورز، ملت خبرنگار از در و دیوار برلی مصاحبه ریختند روی سر کاندیدای آسلامی. تراورز که از این حرکت ناگهانی خبرنگاران ترسیده بود، زیر ردایش قایم شد و گفت:
-اه! نکنین این کارو. نمیگین شاید نامحرم باشه اینجا؟ خانوم حجابتو رعایت کن. اون میکروفون و گوشیاتونم بذارین کنار. بر خلاف سفارش مرلینن. آستاکبارین. آستاکبار از همین راه میخواد به جامعه نفوذ کنه و پیروان مرلین رو نابود کنه.

خبرنگاران، با توجه به سفارش تراورز، حجابشان را رعایت کردند و وسایل آستاکبار را دور ریختند تا آستاکبار یک بار دیگر هم ضایع بشود و ملت به ریشش بخندند.
یکی از خبرنگاران که برای حمایت از آسلام، خودش را با گونی پوشانده بود به سمت تراورز رفت و سوالش را مطرح کرد.
-میشه خودتونو رو به دوربین معرفی کنین استاد؟

تراورز از جایش برخاست و با چشمان شهلایش به دوربین نگاه کرد. ناگهان انواع و اقسام گل ها از آسمان توسط افرادی ناشناس بر سر تراورز ریخت و یک موسیقی کاملا آسلامی در پس زمینه نواخته شد. تراورز هم حرکات موزونی را که با شئونات آسلام هماهنگی داشت، از خود به در کرد و خواند:
-به من میگن تراورز، چون که هستم تر و فرز، اگه نمیتونی ببینی تو شکوهم، میگم بذار چندتا لنز!
-
-نمیدونم چند وقت پیش بود، زیر چونه م یه ریش بود، توی دستم یه فیش بود، تراورز توی کیش بود...

ناگهان صحنه تغییر کرد. تراورز و چند فقیه دیگر در میان بیابانی با آب و علف ایستاده بودند و به چرای گاومیش های باروفیو نگاه میکردند. تراورز گفت:
-اینجا مکان بسیار مناسبی برای احداث حوزه مرلینیه هست. همینجا حوزه بسازین.
-چه ایده فوق العاده ای!
-رای ما تراورز!

صحنه تغییر کرد و این بار، تراورز و چند فقیه دیگر، در میان جنگلی انبوه ایستاده بودند و به چرای گاومیش های باروفیو نگاه میکردند. تراورز گفت:
-اینجا مکان بسیار مناسبی برای احداث مرلینفطار هست. همینجا مرلینفطار بسازین.
-درود بر تو!
-تراورز، محبوب دلها!

باز هم صحنه تغییر کرد و این بار، تراورز و چند فقیه دیگر، درست وسط اسطبل گاومیش های باروفیو ایستاده بودند. از آنجاییکه روستایی ها بسیار متواضع هستند، باروفیو هم در همان اسطبل و کنار گاومیش هایش نشسته بود و به فقها نگاه میکرد. تراورز گفت:
-اینجا مکان بسیار مناسبی برای احداث امامزاده مرلین هست. همینجا امامزاده مرلین بسازین.
-من بنده مکتب شمام!
-تراورز، کاندیدای خوش ایده!
- هنه؟

صحنه برای آخرین بار تغییر کرد و به محیط مرلینفطار و خبرنگاران برگشت.

-...این بود داستان من، میسازن از روش چندتا فیلم، میره به کن، ببینش تا بشی فن!

خبرنگاران در سکوتی عمیق به نقطه ای نامعلوم خیره شدند.

-کات!

تراورز از منبر پایین آمد و بعد از اینکه خبرنگاران را با یک اردنگی از صحنه بیرون انداخت به کارگردان نگاه کرد:
-این اشعار و حرکات غیرآسلامی چی بود؟ شرم مرلین بر شما!
-مردم خوششون میاد از این چیزا. غمت نباشه حاجی! رکورد استار وارز جدیده رو میزنیم با این مستندمون. جای راز بقا نشون میدن برنامه مونو!

تراورز ردایش را مرتب کرد و به سمت سفره افطار رفت که ناگهان زنگ آسلامی موبایلش به صدا درآمد.

-سلام مرلین بر شما! کیستی؟
-منم سی جی! محموله ها آماده ست. بیا اینجا!
-اومدیم برادر سی جی! اومدیم.

و تراورز سوار گونی موتوری اش شد و سر راه، چند نفر را هم توی گونی کرد و برد به افغانستان تا با گیاهان آسلامی آنجا معامله کند. تراورز میخواست گیاهانش را تبدیل به چیز آسلامی کند و با فروششان به مورفین، پول خوبی به جیب بزند. تراورز میخواست پولش را در راه های غیرآسلامی صرف کند. تراورز، کاندیدای آب زیر کاهی بود. تراورز، کاندیدای دو رو!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۲۱:۲۲:۲۱


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
استودیو جادوگر تی وی


صدای کارگردان که بسیار هم گوش خراش بود در گوش عوامل صحنه تنین انداخت:

- هی! کور ممد! اون بوم صدابرداری رو ببر کنار تو کادرِ داداش!نور ممد! دکور صحنه رو تموم کردی؟جاسم و قاسم! دوربین های فیلم برداری حاضرن داداشا؟!دو دقیقه دیگه پخش زنده داریم آماده باشین!

دو دقیقه بعد - باز هم استودیو جادوگر تی وی

افکتی خفن برای شروع برنامه به جریان افتاد و جاسم دوربین را به سمت گوینده برگرداند.گوینده شروع به صحبت کرد:

- امروز اخبار انتخاباتی و تبلیغاتی ستادِ فعالِ لوئیس ویزلی رو برای شما داریم.با ما همراه باشید.

دوربین دوم که در دستان مبارک قاسم بود روشن شد و تصویر خبرنگارِ جادوگر تی وی را نشان داد.خبرنگار گفت:

- سلامی به گرمی صبح های آفتابی به شما بینندگانِ عزیز.همونطور که میدونید تا حالا 2 ستاد بیشترین فعالیت های تبلیغاتی رو داشتن.ستاد انتخاباتی لوئیس ویزلی و تراورز.اما تا به حال که لوئیس ویزلی دست تراورز رو از نظر تبلیغات از پشت بسته.اما تبلیغات تراورز با حجم نوشتاری بیشتری بودن که چشم های بیشتر رو به سمت اون چرخونده.
امروز دومین بیانیه رسمی لوئیس ویزلی با عنوان"برنامه های آینده برای انجمن آزکابان" در ستاد او منتشر شد.همانطور که میتوانید از عنوان بفهمید لوئیس ویزلی در این بیانیه درباره برنامه های آینده خودش درباره آزکابان صحبت کرده.لوئیس ویزلی در این پست بیانیه خودش رو تقسیم بندی کرده که به نظر میاد پایه ثابت بیانیه های لوئیس ـه.چون بیانیه قبلی اون هم درباره اداره کاراگاهان به همین شکل تقسیم بندی شده بود.

دوربینِ قاسم چرخید و خبرنگار را از نمایی دیگر به مردم نشان داد.خبرنگار ادامه داد:

- لوئیس ویزلی تاحالا با حضور چندین کاربر از جمله جیمز پاتر و اورلا کوییرک رو به رو شده.لوئیس ویزلی تا حالا که تونسته برنامه هاش رو برای این اعضا شرح بده و به سوالات اون ها پاسخ بده که البته وظیفه هر کاندیدایی ـه.

خبرنگار کاغذ های زیر دستش را عوض کرد و از روی آنها باز هم شروع به صحبت کرد! :

- لوئیس ویزلی برای ما پیامی داده تا بگه قراره چه پست هایی در ستادش قرار بگیره:بیانیه ای کلی درباره ستاد هایی چون ساواج و انجمن حمایت از موجودات جادویی.جواب به سوالات متد اول شما و شرح طرح ها برای مسابقات آینده در وزارت سحر و جادو.این بود اخبار ما از ستاد انتخاباتی لوئیس ویزلی.شب و روزتان خوش و خدانگهدار.

افکتی خفن شروع شد، دوربین قاسم کم کم عقب رفت و سپس برنامه به پایان رسید.




پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲:۱۶ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
- تو مطمئن هستی این کارگردان بهتر هسته؟ من شنیدم جیم جارموش و کیشلوفسکیره که رد کردیم خیلی خفن هستن ها!

- آره باو ... کدوم تسترالیه این جیر جار جور! از اولم نباس باش قرارداد می‌بستی. من که تا حالا فیلمی ازش ندیدم؛ ولی این دایی یه پیج داره کیلیپاش روزی 1000 تا لایک می‌خوره ... کرکر خندس فیلماش دیدی پیجشو؟ بوقی لند!

هاگرید و باروفیو وارد وارد مغازه آقای کارگردان شدند. کارگردان انگشتش را روی چوبدستی هوشمندش گذاشته بود و داشت در آن حرف می‌زد که برود در کانالش و ملت گوش کنند و بروند در پیج کورممد کامنت بگذارند که «شیر بوقی لند هم نیستی!» و طرفداران کورممد هم به تلافی بیایند در پیج او و طلسم های پیوند دهنده حوالی ساحره‌ی خانواده‌ی او کنند.

- به! خوش اومدی داش روبی ... سوجه این داداچمونه؟

- خودشه! می‌خوام یه فیلم تبلیغاتی واسش درست کنی همه بش رأی بدن.

- ببین ما کارمون همیشه آموزنده و عمیقه ... کار بدون پیام نداریم! مثلا الان یه عسک گذاشتم تو کانالم که شیش تَرک نشستن رو جارو، فوش کشیدم بشون! این کارم آخرت فرهنگ سازی بود ... ولی ببین دائاشم ... واسه تبلیغات طنز جواب نمیده، باهاس بزنی تو خط تاثیرگذار و گریه درار، الان احترام به والدین رو بورسه، تو ماه عسلم امشب یارو دس آقاشو ماچ کرد یه ملّتی جلو تیلیویزیونشون اشک ریختن. تو هم برو آقاتو وردار بیار تا یه تبلیغات مشتی واست دُرُس کنم.


فردای آن روز - استدیو


باروفیو و پدر بزرگوارش یکی یک دست کت و شلوار آبی راه راه که از آقای کارگردان گرفته بودند را به تن کرده و مقابل دوربین ایستاده بودند.

- خوب ... دست بدین با هم دیگه ... آها ... باروفیو لبخند بزن، پدر جان شما هم نصیحتش کن ... بریم؟ سه ... دو ... یک -> نتیجه!

- کات آقا کات فحش نده پدر جان، کار قراره تو تلویزیون پخش شه. بریم یه بار دیگه؟

نتیجه!

- پدر جان این چه نصیحتیه؟

- خوب باید قیمت شیره ره ببره بالا تا ما که دامدار هستیم وعضمون خوب بشه دیگه.

- خوب اون مال بعد انتخاباته، الان که قبل انتخاباته باید یه طوری رفتار کنی که همه به پسرت رأی بدن. بریم؟

نتیجه!

- آها ... این خوب شد، فقط یک مقدار پیازداغش رو زیاد کن که تأثیرگزاریش زیاد شه. بریم؟

تصویر کوچک شده


I'm sick of psychotic society somebody save me




نقد کواندیدیون (جمع کاندید)
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ جمعه ۲۸ خرداد ۱۳۹۵

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
میان کوچه پس کوچه های هاگزمید

-
-
-بعدش چی شد؟
-ژونم واشت بگه که... لب مرژ مکژیک و ماداگاشکار بودیم. یه پراید وانت داشتیم و هیژده تُن چیژ ناب! داشتیم می‌رفتیم ژِنس رو تحویل بدیم به داوشای اون‌ور آبمون که... دیدیم پلیش بین الملل افتاده دنبالمون! هِی ما گاژ می‌دادیم، هِی اونا نژدیک‌تر می‌شدن. هِی ما گاژ می‌دادیم هِی... من دیگه نمی‌تونم بگم... هوه هوه هوه هوه!

مجری برنامه، امسان کورممدخانی یک نگاه به مهمان برنامه اش، مورفین گانت کرد، یک نگاه هم به کارگردانش کرد. دوباره یک نگاه به مورفین کرد، یک نگاه به ژوزفین کارگردانش کرد. باز یک نگاه به مورفین کرد و اینجا بود که فهمید وقت برنامه‌اش رو به پایان است و روده ملت دراز! پس سریعا جلوی دوربین پرید و همین‌طور که اشک هایش را پاک ‌کرد گفت:
-ممنونم که همراه ما بودین. ماجرای دوست عزیزمون، مورفین، هنوز تموم نشده. فردا همین موقع پیش ما برگردین تا ادامه این داستان تاثیرگذار رو از زبون خود مورفین عزیز بشنویم. ماهتون عسل! خدافس!

تیتراژ پایانی بر روی صفحه تلویزیون نقش بست و جادوگرانی که مشغول تماشای برنامه بودند، با دهانی پُر از افطاری بغض کردند و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شدند.
-چقدر تاثیرگذار!
-امسان کورممدخانی ازدواج کنه میره ماه رمضون؟
-از فردا می‌زنم تو کار چیژ!

در بین این‌ همه تاثیرگذاری و بغض و گریه، ناگهان صفحه تلویزیون تغییر کرد و عبارت گزارش فوری روی آن نقش بست. کم کم، عبارت بزرگ محو شد و جای خود را به تصویر یک جنِ گزارشگر داد که به این صورت به دوربین نگاه می‌کرد:
تصویر کوچک شده


جن، صدایش را صاف کرد و گفت:
-وینکی سلام کرد به تموم ملت جادوگری و آرزوی افطار خوبی رو برای ملت داشت! وینکی جنِ آرزومندِ خووب؟

از پشت سر جن صدای ضعیفی به گوش رسید.
-آقا! مترجم بذار رو صدای این جن! مردم نمی فهمن چی میگه!

وینکی با صدایی که از حالت جیغ مانند به بَم و کلفت تغییر کرده بود، گفت:
-وینکی امروز اینجاس که یه نقد خوشگل بر صورت خوشگل‌ترِ کاندیداهای وزارت بزنه و همه رو شادمان کنه و خودش جن خووب بشه! وینکی همه شما رو به سفری در تار و پود انتخابات دوازدهم وزارت سحر و جادو دعوت میکنه. وینکی جن نیکو؟

تصویر جن کنار رفت و جایش را به اولین کاندیدای وزارت دوازدهم داد. صدای مترجم جن در پس زمینه پخش شد...

***


کاندیدای اول
نام: باروفیو، روستایی زحمتکش

باروفیو، یک روستایی بسیار زحمتکشه که عمرشو وقف پرورش گاومیش و پاستوریزه کردن شیر گاومیش کرده. بعضی ها میگن این روستاییِ زحمتکش نقش زیادی در انقلاب فرانسه داشته. به این صورت که با فروش شیر گاومیش در اون دوران و جهانی کردن این محصول خوشمزه، مشت محکمی توی دهن بروسلی زده. بروسلی هم عصبانی شده و با سر دادنِ فریادِ «من تو دهن فرانسه می‌زنم. من فرانسه تعیین می‌کنم! غوووداااا!» به این کشور غیرآسلامی حمله کرده و چندین کارخونه شیر گاومیش سازی هم به سفارش باروفیو در فرانسه بنا کرده.
همچنین در زندگینامه این روستایی زحمتکش اومده که ایشون علاقه بسیار زیادی به خدمت توی قسمت های مختلف کشور جادوگران داشتن و سررشته ای هم توی تعبیر خواب های وزیرا دارن.

شعارهای باروفیو:
مردمی نژاد فقط روستایی نژاد!
شیر گاومیش بِه از شیر گاو!
با شیر گاومیش به فکر استخوان هایتان باشید.
شیر گاومیش با 30% کلسیم فقط 9000 گالیون!

وینکی، جنِ باروفیو شناسِ خووب؟


کاندیدای دوم
نام: حاجی تراورز

تراورز، دقیقا صدتا مدرک فقه و فقه شناسی توی درجات مختلف داره. این مرجع تقلید بزرگ، کتب زیادی در زمینه های مرلین شناسی و فواید مرلین شناسی هم نوشته. یکی از کتاب های معروف این استاد، کتابیه به اسم: مرلین ما، انفجار مرلین بود که در اون به نقد زیگیلیسم و فلسفه های ناپلئون در مورد فقه پرداخته.
این فقیه عالِم، برخلاف بقیه فُقها، استفاده از مسلسل رو حق قانونیِ وینکی‌ها می‌دونه و به همین خاطر، قول یک جامعه مسلسل پرور رو به ملت جادوگر داده.
این فقیه، سال‌ها در کنار بزرگانی مثل: ممد تشت فروش، عمو حلیم فروش، اکبر سلمونی و مامور پلیسِ بزرگ، سرهنگ علیفر، به یادگیری فقه، فلسفه و نخ دندون کشیدن مشغول بوده و چون دیوان سعدی رو حفظ کرده، به انگلیسی تکلم می‌کنه!
تراورز، کاندیدایی بسیار شایس... عخ... خلغفع...

اهالی خانه، با تعجب به صداهایی که از دهان جن بیرون می‌آمد و از خفه شدن او توسط افرادی ناشناس حکایت داشت، گوش دادند. پس از مدتی، جن به ادامه گزارشش پرداخت.

و اما شعار های این کاندیدا رو با هم مرور می‌کنیم. تراورز می‌گه که:
برای ایده ها، محدودیتی نیست!
صلوات بفرست!
حاجی بودیم وقتی حج مُد نبود.
دوتا صلوات بفرست!
حاجیت بازی رو بلده.
سه تا صلوات بفرست.
کلا صلوات بفرست!


کاندیدای سوم
نام: بلیز زابینیِ بذله گو

از پشت کوه‌های سر به فلک کشیده هیمالیا، مردی پدیدار می‌شود... مردی که در هر دستش چندین سلاح سرد و گرم دارد... مردی که چندین بار با مرگ جنگیده و حتی یکی دوبار هم مرگ را خورده! مردی که دستانش به قدرت تبر است و تنش فولاد! مردی که خیلی خفن است...
اما او بلیز زابینی نیست!

بلیزِ ما، از پشت خاکروبه های حیاط پشتی سایت اومده. هیچکس حتی بهش کلید هم نداد و بلیز، خسته ولی خفن طور، به سبک revenant خودشو روی خاکروبه ها کشوند و اومد بالا تا یه بار دیگه بتونه خفانت و گولاخیت خودشو به مردم اثبات کنه و مردم طرفدارش شن و وزیر شه.
در مورد پیشینه یاروی گولاخمون هم بگم که... معاون و سوگلی لرد ولدمورت‌های نسل اول بوده. در حدی که می‌گن لردهای قبلی لقمه میگرفتن میذاشتن دهنش! بلیز هم لقمه رو با big bear می‌زده بر بدن و طوری انرژی می‌گرفته که دو سه بار تا پاکستان می‌رفته و عملیات انتخاری می‌زده. گفته می‌شه علت غیبت طولانیش هم این بوده که پلیس پاکستان دستگیرش کرده و چندین بار هم اعدامش کردن. ولی گولاخه دیگه! نمُرده!
البته عده دیگه ای هم معتقدن که از عشق به فردی به اسم ربکا جریکو سر به زوپسستان گذاشته.
بعضا هم دیده شده که توی افق با زوپسیا مشغول یه قُل دوقُل بازی کردن بوده.

شعارهای بلیز:
دوباره، دوباره، یه بار فایده نداره!
شعار دوم!
شعار سوم!
شعار بعدی!
شعار آخر!


کاندیدای چهارم
نام: لوییس ویزلیِ موقشنگ

لوییس، خیلی خفنه! در خفن بودن لوییس شکی نیست! لوییس، معمار و برنامه ریز خانه گریمولد بوده. طوری که خودِ ریموس لوپین چندسالی پیش اون آموزشِ چگونگی آموزش دادن به یک پاتر رو دیده.
لوییس به حدی خفنه که گفته می‌شه برای مدتی سرمربی تیم ملی کوییدیچ موزامبیک بوده. ولی تو یکی از بازی‌های این تیم، بازیکنی به اسم آرون ممد رمزی زاده گُل می‌زنه و لوییس می میره! اما از اون‌جایی که یک ویزلی هیچوقت نمی میره، لوییس به امر مرلین زنده می‌شه و به قصد خونخواهی به گروه گریفیندور می‌ره و اونجا مکتبی به اسم شلغم مغزی رو بنیان‌گذاری می‌کنه. این مکتب تا سال‌ها رقیب اصلی ارسطو در محافل کوییدیچ بوده و حتی چندباری هم ارسطو رو شکست داده.

شعارهای لوییس:
انتخاب شدن من، به رای شما بستگی دارد.
رای شما، به انتخاب شدن من بستگی دارد.
منِ شما، به رای انتخاب شدن بستگی دارد.
دارد، به بستگی داشتن انتخاب رای منِ شما!


کاندیدای پنجم
نام: ادی کارِ مایکل!

ادی کارمایکل، بیماری مبتلا به همریسم و خفنیسم است. او با همین بیماری ساده توانست ارتش نازی‎ها را در حمله به قطب جنوب ناکام بگذارد. داستان چگونگی مقاومت یک‌تنه او در برابر هیتلر را از زبان خودش می‌شنویم:
والا من که شک دارم تأیید صلاحیت شم، ولی خب قول می‌دم هر هفته جمعه به همه کیک و ساندیس بدم، سه شنبه‌ها هم بیاین سینمای نزدیک خونه‌مون، بلیطاش نیم‌بها می‌شه. بعد اینکه... یارانه دوس دارین؟

او، استادی بلامنازع در تکرار کردن است. در زمانی که رئیس جادوگر تی وی بود، هر تبلیغِ رب گوجه فرنگی چین چین را 34 بار در 34 ثانیه تبلیغ می‌کرد و با همین شگرد ساده موجب ورشکست شدن دشمن قسم‌خورده اش، یعنی کارخانه چین چین و برادران ژاپن ژاپن شد! عده ای معتقدند دشمنی با او به معنی مرگ حتمی است!

شعارهای ادی:
به من رأی بدین. تَکرار می‌کنم، به من رأی بدین.
هنوزم تکرار می‌کنم، به من رای بدین.
دوباره تکرار کنم؟ به من رای بدین!
هنوزم تکرار می‌کنم، به من رای بده داداش!
به من رای بده آبجی!
اگه رای ندین بازم تکرار می‌کنم ها!


کاندیدای ششم
نام: ایرما پینس کتابدار

اشاره می‌کنن وقت کمه پس بریم سر اصل مطلب!
ایشون کتابداره! کتاب زیاد داره. خودشم کتاب نوشته. خیلی هم کتاباش معروفه. خلاصه اینکه اگه بهش رای ندین با کتاب می‌زنه تو سرتون یا هر جای دیگه ای مثل پانکراس یا کبدتون! ضربات x-ray با کتاب از خصوصیات بارز ایرما بود!

شعارهای ایشون:
کتابی که می‌خوانی نباید به جای تو فکر کند، بلکه باید تو را به اندیشیدن وادارد.
کتاب، جن خوبی است!
کتاب حتی می‌تواند وزارت هم بکند!
کتاب بخوانید تا کتابدان شوید.

کاندیدای هفتم
نام: نیوت اسکمندر مقدونی!

عده ای اعتقاد دارن که اون خود اسکندر مقدونیه که با تغییر چهره، خیال تصرف جهان رو تو سر داره. اما خب به نظر من، خود اون یاروهایی که این اعتقاد رو دارن هم می‌دونن چقدر اعتقادشون علمی-تخیلی‌ــه و به اعتقادشون اعتقاد ندارن!

توی ویکیپدیای نیوت نوشته:
یه مدت علیه ساحره ها حرف میزدیم ولی غلط کردیم.

و یه‌کم قبل از این جمله نوشته:
نیروی نظامی ما باید قوی تر شود! نیروی نظامی ضعیف خر است!

ایشون واسه وزارت برنامه‌های زیادی داره و هدفش وزارت بر مردم هست! وینکی، جنِ هدفِ نیوت شناسِ خووب؟

شعارهای نیوت:
پرواز را بخاطر بسپار.
شیفته یا تشنه؟
تشنه یا گشنه؟
گشنه یا مگس کش؟
مگس کش یا چرخ گوشت؟
انواع لوازم خانگی با تخفیف 50 درصد یا با تخفیف 1 درصد؟


کاندیدای آخر
نام: ماندانگاس فلچر، مُرده زنده!

ماندانگاس زامبیه! هزاران سال پیش، عده‌ای از پیروان دالای لاما اون رو توی بیابون های مصر پیداش کردن و به خیال اینکه وزیرشون هست، بهش کلاه وزارت و دسترسی مدیریت دادن و مدیرش کردن و بعد هم ناظرش کردن و کلی کار ازش کشیدن. ماندانگاس خسته، در آخر از شدت کار، با یه پروازِ توپولوف -که قرار بود اون رو به اروپا برسونه- سقوط کرد و بین مرز کانادا و پاتایا افتاد! جدای از اینکه بازمانده ها رو کجا دفن کردن، ماندانگاس رو توی لندن دفن کردن و اون رو توی آرامش رها کردن.
هزاران سال گذشت و ملت دقیقا روی قبر ماندانگاس، ساختمون وزارت سحر و جادو رو ساختن و انتخابات برگزار کردن و از کاندیداها ثبت نام کردن تا اینکه ماندانگاسِ زامبی از قبرش بیرون اومد. مردمِ ترسیده به خیال اینکه ماندانگاس یه کاندیدای جدیده، اسمشو توی لیست گذاشتن و دانگ از همه جا بی‌خبر، کاندیدا شد!

شعارهای دانگ:
مُردگان بر می خیزند...!
مرگ چیز خوبی نیست. پیشنهاد می کنم هیچوقت نمیرین.
ماندانگاس، مُرده ی همیشه در صحنه!
ماندانگاس اینجا، ماندانگاس اونجا، ماندانگاس همه جا!
ماندانگاس، ریگولوس2!


***


-...و این بود نقد وینکی! وینکی نقاد خووب؟


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۸ ۱۹:۳۲:۴۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.