هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت چهارم:


بیننده های دلرحم و روشن قلبی که پای تلوزیون، منتظر شروع شدن سریال جواهر خونین نشسته بودند، با دیدن جسد آش و لاشی که روی صفحه تلوزیون نقش بست، از جا پریده و اموات کارگردان بی فکر را به باد الفاظ محترمانه گرفتند. اما وقتی کمی آرام تر شدند، متوجه شرلوک هولمز شدند که در حال بررسی زخم های جنازه، روی زمین زانو زده و مشغول مشاهده است.
- شرلوک؟
- هیس!
- شرلوک؟
- جان! نمی ذاری فکر کنم.

جان واتسون با اخمی دست به سینه ایستاده و شرلوک هلمز را زیر نظر گرفت.
.
.
.
.

وفتی شرلوک هلمز جسد را رها کرد، جان واتسون با چشم هایی متوقع منتظر ماند.
- بگو! می دونم که منتظری توضیح بدی!

لبخندهای شرلوک هلمز باعث میشد افراد دلشان بخواهد به او سیلی بزنند. اما اگر این کار را می کردند، قطعا دستشان زخمی می شد.

- خب زخمی که روی بدن اون زن بود، شبیه زخم های عادی که تو قتل ها مشاهده میشه نبود. من از بیل خواستم یه کتاب بهم بده که ببینم زخم هایی که اونا ایجاد میکنن چه شکلیه. و اون علاوه بر کتاب، اون زخم ها رو روی یه مرده که از مالی گرفته بودم، و تازه بیست دقیقه از مرگش می گذشت، انجام داد و من طرز ایجاد شدن اون زخم ها رو، جهش خون و پاشیدنشو دیدم. حالا میشد فهمید که از چه طرفی بهش حمله کردن. چطوری حمله کردن و کی کشته شده. چون طبق اطلاعات من، تنها چیزی که جهت زخم رو تعیین می کنه، اینه که در چه زاویه ای از مقتول ایستاده باشی. نه اینکه چوبدستی ات کجاست! البته اگه واقعا اسمش چوبدستی باشه. من واقعا نمیدونم چرا بهشون می گن چوبدستی. چون اونقدر بلند نیستن که چوبدستی باشن. در واقع از لحاظ فنی چوبدستی به چوبی می گن که ...

صدا و تصویر شرلوک هولمز کم کم مه آلود شد. وفتی تصویر صاف شد، بینندگان می توانستند فضایی از جایگاه ویژه استادیوم کوییدیچ را ببیند که حالا تبدیل به محل جلسات، وزیر، رئیس اداره کارگاهان، رئیس فدراسیون کوییدیچ و آن پسر فشفشه به نام بیل شده بود.

- آقایان! الان واقعا موقعیت مناسبی برای بحث در مورد جبهه های سیاه و سپید نیست. همه ما اسمشونبر رو میشناسیم. اون کسی نیست که اگه قتلی انجام بده یا دستور انجام جنایتی رو داده باشه، ساکت بشینه.
- از کجا معلوم که نخواد مردم رو توی استادیوم قتل عام کنه؟
- سه روزه مردم اینجان! اگه می خواست تا حالا این کارو کرده بود!
- از کجا معلوم نخواد با این کشتار وزرات رو سرنگون کنه!
- مه مرگخوار هسته! ارباب چرا بخواد شیر گاومیش ره بریزه دور.

رئیس فدراسیون آهی کشید.
- این بحث ها نتیجه ای نداره. اگه لرد اسمشو نبر میخواست به اینجا حمله کنه، اینقدر مکث نمی کرد. باید یه کاری بکنیم.
- مثلا؟
- این حجم از مردم نمی تونن اینقدر کلافگی رو تحمل کنن. باید سرگرمشون کنیم! مثلا با یه مسابقه کوییدیچ دیگه! چه تیم هایی توی استادیومن؟
- هارپی هالی هد. افتخار، چادلی، تیم ملی و زنبور ویژویژو!
- خب پس میشه یه تیم منتخب با تیم ملی بازی کنه.
- کسانی که عضو تیم ملی اند و عضو این تیم ها هم هستن چی؟
- با تیم ملی بازی می کنن.
.
.
.
.
مردم که حالا خسته شده بودند، متوجه تغییری در در جایگاه گزارشگر شدند. حالا کوچکترین تغییرات هم می توانستند هیجان انگیز باشند. رئیس فدراسیون کوییدیچ گفت :
- برای اینکه تغییری اینجا بشه و شما بتونید این انتظار رو تحمل کنید، تصمیم گرفته شده که یک مسابقه کوییدیچ دوستانه بین اعضای تیم ملی و اعضای منتخب تیم هایی که در وزرشگاه حضور دارن، برگزار بشه!

فریاد شوق و شادی مردم وزرشگاه را لرزاند


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲:۵۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین

شرکت پالی چپمن و شرکا شما را به دیدن این برنامه دعوت می کند.



بیننده عزیز این سریال کاملا غیر واقعی بوده و ساخته پرداخته ذهن معیوب نویسنده است. هرگونه تشابه اسمی، ظاهری، اخلاقی، روحی روانی اتفاقی بوده است. لطفا اعتراض نفرمایید!


سریال بچه های خرشانس!
[b]


اتاق ققنوس ها

Phoenix room


به پالی: دوست داشتم کثافت لعنت به اون قیافت!
------------------

لیسا فرزند ارشد خانواده دستش را توی جیبش برد تا موهایش را با روبان زشت فسفری اش ببندد تا شاید فکری به ذهنش برسد. هری هم سعی می کرد یکی از رمان هایش، که مردی با همسرش دعوا کرده بود و از خانه بیرون آمده بود تا مکانی برای خوابش پیدا کند را به یاد بیاورد شاید فرجی شود و ته تغاری خانواده تکه سنگی را برداشت تا با گاز گرفتن آن قدری از مشکلاتی که گرفتار آن شده بودند دور بماند. بچه های خانواده درگیر فکر کردن بودند که ناگهان مردی که گاومیشی را با خود می کشید مقابل آنها ظاهر شد.

- سلام شما باید ابروکرومبی های یتیم ره باشید.
-بله البته ما آبرکرومبی هستیم.
- این مهم نیست. مهم اینه که من شما ره پیدا کردم! من بارفیو روستایی هستم و از بانک گاومیش آباد سفلا اومدم تا شما ره پیش قیم جدیدتون ببرم. من مسئول ارثیه شما ره هستم.
- کسی با ما درباره قیم صحبت نکرد.
- نمی شه که تو خیابون ره خوابید! به هر حال قیم شما اسمش آلبوس دامبلدور هسته. اون خیلی پولدار هسته و همینطور تنها. به خاطر همین قبول کرده شما ره تا موقعی که لیسا به سن قانونی برسه بزرگ کنه.

هری با شادی گفت:
- پس بزن بریم پیش قیم جدید!

او می خواست سوار گاومیش شود ولی بارفیو مانع این کار شد.

- شنیده بودم ره که خیلی گستاخ ره هستید ولی فکر نمی کردم تا این حد.
- مگه این رو نیاوردید که باهاش بریم پیش قیم جدید؟
- این از وسایل من هسته. شما با جارو می رید.

بعد فورا چوبدستی خود را درآورد و سه جارو ظاهر کرد.
بچه های یتیم سوار جارو ها شدند. اما مشکلی که داشتند این بود که نمی دانستند که خانه قیم شان کجاست.

هری رو به لیسا کرد.
- ما نمی دونیم خونه قیم جدید مون کجاست. حالا چی کار کنیم ؟
-یه حسی بهم می گه که این جارو ها می دونن ما باید کجا بریم.

همانطور که لیسا گفت هم شد چون کمی بعد جارو ها ارتفاع شان را کم کردند و به در بزرگ چوبی رسیدند که شک نداشتند خانه قیم جدید شان است. قبل از این که در بزنند در خود به خود باز شد. مردی با ریش بلند، عینک نیم دایره ای، و کلاه نوک تیز در را باز کرد.
- سلام شما باید ابروکرومبی باشید!

هری چشمانش را چرخاند.
- ما آبرکرومبی هستیم.
- حالا هرچی بیاید تو دم در بده.

بچه ها داخل خانه رفتند خانه خیلی خیلی بزرگ و زیبا بود. در هر طرف خانه مجسمه بزرگی از یک ققنوس پیدا می شد.

- دنبالم بیاید تا اتاقتون رو نشون بدم.

او بچه ها را به بالاترین طبقه خانه برد.

- اینم از اتاقتون امیدوارم خوشتون بیاد. من می رم آشپزخونه شما هم چند دقیقه بعد بیاید.

او از اتاق بیرون رفت و بچه ها تنها شدند. همانطور که قبلا بهتان گفته بودم این بچه ها آنقدر گستاخ و لوس بودند که آدم رغبت نمی کرد درباره آنها سخن بگوید. امیدوارم تعجب نکنید که بشنوید این بچه ها از اتاقشان خوشششان نیامد. بچه ها از پله ها پایین آمدند و آشپزخانه را پیدا کردند دامبلدور سرش را برگرداند و لبخند قشنگی به بچه ها زد.

- ببخشید هیچی برای پذیرایی نیاوردم راستش دستیارم هاگرید یه چند تا کاپ کیک درست کرده بود ولی بین خودمون باشه انقد سفت بودن که به جای هیزم ازشون استفاده کردم!

و بعد با لحن شیرینی ادامه داد:
- خب بریم که اتاقا رو معرفی کنم. این خونه بیش از صد تا اتاق داره! سه تا حموم، چهارتا توالت، پنج تا سالن رقص و ... ولی قلب تپنده خونه سالن ققنوس هاست.

و در اتاق را باز کرد. بچه ها اتاق بسیار بزرگ و باریکی را دیدند که پر از پرندگانی بود که نامشان ققنوس بود.

- من یه ققنوس شناسم. من بیش از هزار تا ققنوس دارم و به مجموعه م خیلی می نازم. بچه ها من به شما توصیه می کنم که وارد اینجا نشید. من دوست ندارم بچه ها وارد اینجور مسائل بشن.

البته بچه ها واقعا دوست نداشتند که وارد اتاق عجیبی مانند آنجا بشوند.

*****************************************************

عصر همان روز بچه ها با هاگرید آشنا شدند. او غول پیکر بود و بچه ها از او خوششان نیامد . او به ندرت حرف می زد ولی مهربان بود. در روز های بعدی بچه ها با چیز های بیشتری آشنا شدند. لیسا با اتاق مخفی آشنا شد که می توانست ساعت ها در آنجا بشیند روبان زشت فسفری اش را ببندد و به رویاهای دور و درازش فکر کند. هری با کتابخانه ای آشنا شد که پر از کتاب های رمانتیک و عاشقانه از همان نوعی که او دوست داشت، بود. و نریسا هم جایی را پیدا کرد که پر از فلز های به درد نخور بود و به راحتی می توانست آن ها را گاز بزند اما بچه ها چیزی را کم داشتند. شاید فکر کنید حضور پدر مادرشان را ولی همانطور که بهتان گفتم آنها از پدر مادرشان متنفر بودند. آنها همه چیز در آن خانه داشتند. از غذا گرفته تا پوشاک ولی آنها دوست داشتند تمام این چیز ها فقط برای خودشان باشد و همین باعث شد که یک شب نقشه شومی بکشند.

- می گم درسته اینجا خیلی خوبه ولی من احساس می کنم یه چیزی کم داریم.
- منم همینطور! دوست دارم همه این چیزا برای خود خودمون باشه.
- دوست ندارم اینو بگم ولی برای این کار باید عمو آلبوس رو بکشیم.
- فردا نوبت منه که براش قهوه ببرم تو قهوه ش سم می ریزیم و بعد پخ!
- اگه بیان بگیرنمون چی؟
- مدرک جعلی درست می کنیم که هاگرید کشتتش. خوبه؟
- عالیه!

بچه ها آن شب نتوانستند بخوابند. از فکر نقشه ای که داشتند خوابشان نمی برد. حتی در طول روز هم نمی توانستند کارشان را به خوبی انجام دهند. لیسا نتوانست به رویاهایش فکر کند. هری نتوانست حتی یک کلمه از رمانش را بخواند و نریسا هم نتوانست چیزی را گاز بگیرد. تمام روز به همین منوال گذشت تا اینکه لحظه موعود فرا رسید. لیسا سمی که تهیه کرده بود را توی قهوه ریخت، نریسا کمربند هاگرید را که از اتاقش دزدید بود به هری داد که هنگامی که قهوه را می برد، روی زمین بگذارد. همه چیز مهیا بود فقط مانده بود کار تمام شود. هری پاورچین پاورچین وارد اتاق عمو آلبوس شد، قهوه را گذاشت کمربند را روی زمین انداخت و سریع جیم شد. سه یتیم از این که مأموریت خود را به نحو احسن انجام داده بودند خوشحال و راضی بودند. هرسه به اتاق خواب خود رفتند و خوابیدند. برعکس شب قبل آنها آسوده خیال و راحت خوابیدند.

صبح روز بعد بچه ها با سر و صدای عجیبی از خواب بیدا. شدند. وقتی در اتاقشان را باز کردن خیلی تعجب کردند. افرادی آمده بودند و ققنوس های عمو آلبوس را می بردند. بارفیوی روستایی با گاومیشش هم آنجا بود.

لیسا با تعجب پرسید:
- اینجا چه خبره؟
- خبر دار شدیم که هاگرید آلبوس دامبلدور ره کشته. مامورای آزکابان چند دقیقه پیش بردنش.

بچه ها بهم لبخند زدند.

بارفیو ادامه داد:
- این ها هم به خاطر این ره اینجان، تا ققنوس های دامبلدور ره بفرستن مجموعه ققنوس شناسان و من هم برای این ره اینجام، که شما ره ببرم.

لیسا با نگرانی به خواهر و برادرش نگار کرد.
- کجا؟
- پیش قیم جدید.

هری پاسخ داد:
- ما نمی خوایم بریم ما می می خوایم اینجا بمونیم.
- حرفش ره نزنید. من می خوام برم. کار دارم. زود لباساتون ره بپوشید بریم.

بچه ها به یکدیگر نگاه کردند چاره دیگر نداشتند. آنها رفتند تا لباس هایشان را بپوشند و پیش قیم جدید بروند. در این دنیا سه بچه نمی توانستند تنها باشند!

خوشبختانه این داستان ادامه دارد...


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت سوم:



پس از تماس های مکرر با شبکه سریال جادوگر تی وی و اعتراض به کارکنان شبکه، مبنی بر بدقولی و نیمه کاره رها کردن برخی از سریال ها، مدیر شبکه فیلم و سریال، "آی جادو" شخصاً پشت تریبون شبکه آمده و اعلام کرد که پخش سریال جواهر خونین که یک سریال روز ضبط می باشد، به دلیل اینکه برخی از بازیگران سریال، مجبور بوده اند برای مسابقات انتخابی جام جهانی کوییدیچ به لیتوانی بروند، به تاخیر افتاده و با عرض شرمندگی، بینندگان می توانند پس از پایان صحبت های او، شاهد قسمت جدید سریال باشند وغیره و غیره و غیره...

در واقع پس از شنیدن خبر پخش سریال، عملاً بقیه حرف های او شنیده نمیشد. چند دقیقه بعد، صدای آشنای ضربات چوب و طبل، که هنوز علت خاصی، برای قرار گرفتنش روی این سریال، برای بینندگان سریال، مشخص نشده بود به گوش رسید. اولین چیزی که بینندگان سریال، پس از روز مشاهده کردند، صورت خونین و رنگ پریده دوروتی ونگر، معاونت فدراسیون کوییدیچ انگلستان بود که بخاطر سرقت مدال قهرمانی لیگ برتر کوییدیچ به قتل رسیده بود.
مردی که خودش را شرلوک هلمز معرفی کرده بود، بالای سر جنازه نشسته و مشغول بررسی شد. اما هنوز کارش را کاملا شروع نکرده بود که صدای اعتراض یک نفر بلند شد.
- هی! اون صحنه جرمه ها! چندبار بگم خرابش نکنین!

شرلوک هولمز وقتی به سمت صدا نگاه کرد، انتظار دیدن یک مرد چهارشانه، اخمو و جدی را می کشید. ولی با یک غول متری روبرو شد، از جا برخاسته و هاگرید را زیر نظر گرفت!
- اقای پشمالوی متری!؟ تا حالا تو هیچ صحنه جرمی بودی؟ تا حالا کاراگاه مشاور دیدی؟ تا حالا چیزی به نام بررسی صحنه جرم به گوشت خورده؟ نه! پس برو آتار کیک گردویی رو که شش ساعت پیش، موقع تماشای بازی می خوردی، از اون انبار پشم و ریش پاک کن!

صدای خنده ای شنیده شد.
- به این گفت انبار پشم؟
- هیس! هیچی نگو!

شرلوک هولمز، در حالیکه تکه ای از خون خشک شده را می تراشید گفت:
- واتسون ؟ چقدر از مرگش می گذره؟
- ده ساعت!
- اون موقع اینجا چه خبر بوده؟

بیل، مرد جوانی که او را دعوت کرده بود، توضیح داد:
- تقریباً اواخر مسابقه کوییدیچ بوده. احتمالاً وقتی که اون دختره حقه زد.

شرلوک هولمز او را زیر نظر گرفت:
- چه حقه ای؟

مرد جوانی که لباس آبی رنگی به تن داشت و معلوم بود یکی از بازیکنان تیم مقابل هارپی هالی هد بوده، گفت:
- حقه دروغین ورانسکی. یکی از کلک های جستجوگریه. و البته باعث شد لباس من پاره شه!
- چرا؟

گویندالین مورگن، دختری که بازیکن دیگر به او اشاره کرده بود، توضیح داد:
- نمی دونم میدونی کوییدیچ چیه یا نه! اما یه توپ طلایی رنگ داره که دو تا بازیکن باید بگیرنش.

شرلوک هولمز به دست او اشاره کرد. که هنوز گوی زرین را نگه داشته بود.
- اینو می گی دیگه؟
- اره خودشه. حقه ورانسکی حیله ایه که تو جستجوگر تیم مقابل رو با وانمود کردن به دیدن گوی زرین فریب میدی.

کاراگاه پالتو پوش سری تکان داده و مجددا به سمت بیل برگشت.
- خب!؟
- خب اون موقع هیجان و سر و صدا اونقدر زیاده که اگه کسی رو بکشی، هیچکس نمی فهمه!

شرلوک هولمز به تمامی کسانی که اطراف مقتول نشسته بودند، نگاه کرد
- مدالی که دزدیده شده، چه شکلی بوده و چه کسایی از نزدیک دیده بودنش؟

رئیس فدراسیون، با حرکت چوبدستی اش، تصویری از مدال را روی هوا ظاهر کرد. کاراگاه جوان اخمی کرد.
- منظورم یه چیز قابل لمسه!

بعد، جعبه خالی، شالگردن خونین دروتی ونگر و گزارش کتبی بازی کوییدیچ را برداشت.
- واتسون، لطفا اون عکس رو بگیر.

همکار کاراگاه که تا آن لحظه کلمه ای حرف نزده بود، عکسی را که یکی از جادوگران آماده کرده بود، گرفته و همراه شرلوک هولمز از استادیوم بیرون رفت.
تصویر تلوزیون، با تار شدن تصویر شرلوک هلمز و جان واتسون، کم کم تیره و سپس محو شد.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
سرانجام... انجمن سریال سازی اجنه دوباره با حقارت تقدیم می‌کند...

داستان هایی از زوپس
قسمت چهارم: رول آو ترونز 4 (پایان حماسه شیر و منو)


بخش اول

قبایل تارگرینجر

-آیا بنده وکیلم؟
-با اجازه بزرگترا، حاج آقا پرنس، آقام راکوود، استاد گدلوت و بقیه عزیزان، بعله!
-پس من رسما حاجیه خانم پاکدامن، هرمیون تارگرینجر، رو به عقد حاج آقای پاکدامن، توحید ظفرپور، در می‌آرم. شیرینیمو بدین من برم. نماز وحشت هم بخونین. بسیار کمک می‌کنه به روابط زوجین.

با علامت هرمیون، شیرینی را برای تراورزِ عاقد آوردند و سپس او را دست به دست از سالن عروسی خارج کردند. بعد هم عروس و داماد به نیت جمع آوری شاباش، وارد صحنه شدند.
بله! هرمیون و توحید دچار عشق در نگاه اول شده بودند. و چه زیبا بود ازدواج آن دو کبوتر عاشق، وقتی که باران قطرات پرمهرش را بر سر آن دو می‌انداخت و به جشنشان می‌پیوست. و جشن و پایکوبی که تا صبح ادامه داشت و نغمه اش گوش هر همسایه ای را کر می‌کرد. همه کبوتران عاشق به آن دو حسادت می‌کردند. و حسادت، از راه روده های کبوتران می‌گذاشت و یک راست می‌افتاد بر سر آن دو عاشق. و کدام زیبایی بهتر از زیباییِ عشقی است که سرتاپا پوشیده از فضله کفتر باشد؟

گدلوت که در صف جلوی مهمانان نشسته بود، تازه به خودش آمد و صحنه هایی که چندلحظه پیش درست از جلوی چشمانش گذشته بود را ری-پلی کرد. آیا هرمیون نام او را به زبان آورده بود؟ آیا گدلوت واقعا اینقدر مهم شده بود؟ آیا بالاخره مردم ارزش واقعی او را درک کرده بودند؟ آیا وقتش رسیده بود که گدلوت ادعای پیامبری کند؟
بله! وقت حرکت تاریخی او رسیده بود. وقت کنار زدن زنجیرهای زندان نامرئی زندگی رسیده بود. وقت آن بود که پرده ها را برای همیشه کنار بزند و چیزی که مال او بود را از درون مشت های خفقان و آستاکبار پس بگیرد...
گدلوت، عزمش را سفسطه کرد و از جای برخاست. به میان رقص عروس و داماد پرید، کاغذی بلندبالا را از جیب بیرون کشید و شروع کرد به خواندن:
نقل قول:
-من پسر لرد و بلاتریکس مارتلم... دارم ارتش جمع میکنم تا پدرمو بکشم به من میپیوندین؟
اگه نپیوندین شما رو هم مثل اربابتون میکشم، علت این که پدرمو میکشم اینه که مادرمو اذیت کرده.
ای خادمان وفادار پدرم پیر شده باید به یه لرد جوون بپیوندین.که اون منم. من و مادرم دوتایی بابام رو میکشیم و به جهان حکومت میکنیم.

مرگ یا زندگی؟

-
-خوبه. اسم گروهمون دیوانه خواره به همه بگین.

گدلوت خیلی خوشحال شد که بالاخره برای خودش ارتشی جمع کرده بود. گدلوتِ خوشحال و خندان دوان دوان از کادر خارج شد تا خبر ظهورش را به همه مردم وسترجادوگران و حومه بدهد. او پادشاهی بود که حتی می‌توانست ریگولوس کبیر را در جیبش بگذارد. گدلوت، آینده مملکت بود...

بخش دوم

پس از اینکه آرسینوس موضوع عنتونین ها را با وینکینیس و ارتشش درمیان گذاشت، از وینکی مشاوره گرفت که: «پاشد به ارتش اجنه کمک کرد که یه سر رفت و مدیریت لندینگ رو تصرف کرد.» ولی آرسینوس از پادشاه ریگولوس حقوق می‌گرفت و طبیعتا آدم نمی‌تواند سر کسی که از او حقوق می‌گیرد را زیر آب کند. این شد که مشاوره را به سمت دیگری منحرف کرد.
-می‌گم که... شما برین تنهایی بزنین پادشاه ریگولوس رو. منم اینجا می‌مونم دیواری ها رو آماده می‌کنم که وقتی اومدین، با هم حمله کنیم بریم عنتونینا رو بخوریم. هوم؟
-

پس وینکینیس سریعا از جا برخاست و ارتشش را برداشت تا همه با هم بروند و پادشاهی را از ریگولوس مقتدر بگیرند و جن خوب شوند.

سرانجام، روز نبرد فرا رسید و وینکینیس فریاد زنان ارتشش را یک راست به سمت مدیریت لندینگ فرماندهی کرد...
ارتش اجنه، سوت و ترقه در کردند و لاستیک آتش زدند و بردند گذاشتند وسط سفره هفت مسلسل که اختراع شخصی بانو وینکینیس بود. بعد هم عید و پیروزی خودشان بر ارتش پادشاه را پیش از موعد جشن گرفتند تا اگر بر حسب اتفاق باختند و چیزی عایدشان نشد، شرمنده عهد و عیال نشوند.

ارتش اجنه، رفتند و رفتند تا اینکه به ارتش مدیریت لندینگ رسیدند. با دیدن اولین نشانه های ارتش نگهبان مدیریت لندینگ، وینکی دستورِ داد و هوار بیشتر را صادر کرد. ویوساندره هم بخاطر همین موضوع، به بالای منبر رفت و داد زد.
-یه هفته، دو هفته، ریگولوس حموم نرفته! یه هفته، دو هفته، ریگولوس حموم نرفته!

ارتش اجنه هم انگیزه گرفتند و با قدرت هرچه تمام تر به صفوف در هم تنیده دشمنان تاختند!
تاختند و تاختند و تاختند تا اینکه ناگهان متوجه موضوع دردناکی شدند: صف اول نگهبانان مدیریت لندینگ، سپر داشتند!
و این گونه شد که ارتش وینکینس، با شدت هر چه تمام تر به سپرهای صف اول برخورد کردند.
نیوتون در حالی که سیب می‌خورد، از گوشه کادر پدیدار شد و گفت:
-هر عملی را عکس العملی ست؛ دردناک تر و سهمگین تر از آن؛ اما در جهتی کاملا مخالف!

ارتش اجنه پروازکنان به سمت دیوار پرتاب شدند...

دیوار

آرسینوس اسنو درحالیکه پشت میز بزرگی نشسته بود، برای دیگر آرسینوس اسنوها سخنرانی می‌کرد.
-ای نگهبانان غیور، از کِی منتظر ظهور دوباره عنتونین ها بودین تا خودی نشون بدین؟ عنتونین به لاتین یعنی عنتونین! یس یس... تنکیو... مشهوره که یک روز، عنتونینی زیباروی به فریدریش نیچه گفت: «بنده کتاب علی بابا و هفت کوتوله شما رو خوندم و بسی لذت بردم.» فریدریش نیچه هم در جواب فرمود: «ته ته لیتولی ته لیتو، ته ته لیتولی ته لیتو... خودمه تو گِل می‌پلکونم...» و اینجا بود که عنتونین فهمید طرفش اصلا فریدریش نیچه نبوده و استاد سندی بوده. به همین دلیل یه موز برداشت و از مرلین خواست که اونو ببخشه. چرا ما درس نمی‌گیریم از این ماجراها؟ نصفمون بوده اون عنتونین! چرا یاد نمی‌گیریم؟ چرا... عه... از آسمون داره جن به سمتمون میاد؟ :-؟

آرسینوس راست می‌گفت. ارتش بزرگی از اجنه داشتند می‌آمدند و به دیوار بزرگ وسترجادوگران می‌خوردند.

-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

خیر! فایده ای نداشت! اجنه با قدرت هرچه تمام تر به دیوار برخورد کردند. دیوار بزرگ هم که تاب و توان نداشت و تک تک آجرهایش دیده می‌شد، تاب نیاورد و از همان بالا ریخت و خرد شد! همین! کل کشور بخاطر چهارتا جن پرنده به نابودی و قهقرا کشیده شده بود.

و عنتونین ها بالاخره راه ورودشان به وسترجادوگران را یافتند...

پادشاهی ریگولوس مقتدر پایان یافته بود. چرا که عنتونین ها او را نیز عنتونین کردند. دیگر ریگولوسی وجود نداشت. فقط یک ریگولتنین بود که همه عنتونین ها به سر و صورتش مالیده شده بود...

و گدلوت... گدلوت بیچاره... هیچوقت نتوانست پادشاهی کند...

ای مادر و پدر و هفت جد و آبادش بگریند به حال گدلوت...








پایان حماسه رول آو ترونز


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۱:۵۷:۵۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۲:۰۱:۰۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۲:۰۴:۴۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۲۲:۰۸:۲۴


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۰۳ چهارشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
شرکت پالی چپمن و شرکا شما را به دیدن این برنامه دعوت می کند.


بیننده عزیز این سریال کاملا غیر واقعی بوده و ساخته پرداخته ذهن معیوب نویسنده است. هرگونه تشابه اسمی، ظاهری، اخلاقی، روحی روانی اتفاقی بوده است. لطفا اعتراض نفرمایید!


سریال بچه های خرشانس!


شروع عالی

Nice beginning


به پالی: ازت متنفرم ممنون که از زندگیم رفتی!
------------------

تلوزیون قدیمی روشن شد و خانه خرابه ای در آن ظاهر شد. راوی داستان مشغول تعریف داستان شد.

- داستان ما درباره سه بچه پرو ، لوس، بی ادب، بی نزاکت است که این سه بچه خرشانس ترین بچه های روی زمین هستند.

دوربین چرخید و داخل خانه را نشان داد خانه بسیار درب و داغان ولی بزرگ و جا دار. داخل خانه اعضای خانواده بدبخت نشسته بودند. مادر خانواده زنی زیبا با موهایی نارنجی ولی بسیار بداخلاق و غر غرو بود. پدر خانواده روباهی معتاد و بی کار بود. بچه های خانواده هم لوس و بی مصرف بودند. دختر بزرگ و فرزند ارشد خانواده لیسا - ملقب به توربین - نام داشت. او آنقدر لوس و بی مصرف بود که نمی توانم درباره او صحبت کنم. او نیز مانند مادرش زیبا بود ولی آرزو های بزرگ در سر داشت او می خواست توربینی اختراع کند که مادر پدرش را به جاهای دور ببرد، که دیگر چشمش به آن ها نیافتد. او همیشه وقتی به این فکر می افتاد روبان فسفری بسیار زشتی را بالای سرش می بست. حالا هم داشت مانند همیشه به این موضوع فکر می کرد. تنها پسر خانواده هری - ملقب به کله زخمی - بود. او عاشق خواندن کتاب های آبکی و بی سرو ته بود و آن قدر کتاب خوانده بود، چشمانش ضعیف شده بود و مجبور شده بود عینک بزند. حالا هم داشت کتاب عشق های جاودانی نوشته ک.م.م را می خواند. نریسا دختر کوچک خانواده و ته تغاری - ملقب به دندون - دارای چهار دندان تیز بود. او آن قدر کوچک بود که حتی نمی توانست درست صحبت کند و تنها می توانست کلمات نامفهومی را به زبان بیاورد. در این خانواده تنها کسی که می شد تقریبا گفت به درد بخور است او بود. مثلا در نبود در باز کن از دندان های او برای باز کردن غذا های کنسرو شده استفاده می کردند. بچه ها از پدر مادرشان متنفر بودند. حتی حاضر نبودند چشم شان به آنها بخورد. ولی چه می شد کرد در هر صورت آنها پدر مادرشان بودند و آنها جایی را نداشتند بروند پس چیزی به روی پدر مادرشان نمی آوردند.

- می شه بپرسم تا کی می خوای تو خونه بمونی؟
- تا هر وقت دلم خواست!
- من اینجا مثل ترسترال کار می کنم تو هم فقط شکمتو پر می کنی.
- می شه ساکت شی؟ دارم سعی می کنم بخوابم.

ناگهان قابلمه سوی سر مبارک پدر خانواده نازل شد.

- قول می دم اگه این دفعه نری سر کار خودم می کشمت!
- اوهوی! مواظب حرف زدنت باش. مجبورت نکرده بودن که با من عروسی کنی!
- اتفاقا چرا چشم باز کردم دیدم با تو سر سفره عقدم بله رو هم گفتم. همش تقصیر پدر مادرم بود بهم گفتن پولداره، همه چی داره، دیگه چی می خوای از این بهتر؟ منم چشم بسته قبول کردم.
- فکر می کنی من ازت خوشم می اومد؟ مامان بابام گفتن خوشگله، از هر انگشتش هنر می باره. منم قبول کردم.

دوباره یه ملاقه توی سر پدر خانواده خورد. پدر هم نامردی نکرد و و یک ماهی تابه طرف مادر خانواده پرتاب کرد. مادر خانواده جاخالی داد و بعد لیوان عتیقه را برداشت و به سوی پدر خانواده پرتاب کرد.

بچه ها که ای سریال همیشگی را از بر بودند تصمیم گرفتند باهم از خانه جیم شوند تا شاید کمی از حال و هوای خانه دور شوند. سه بچه آرام آرام از در خارج شدند و به طرف ساحل شهر رفتند. ساحل خیلی خلوت بود و این تعجب برانگیز بود. سه بچه روی شن های ساحل نشستند و فکر کردند. لیسا دختر بزرگ خانواده روبان سبز فسفری اش را روی سرش بست و به توربین بزرگش فکر کرد. هری هم داشت رمانی که همین چند وقت پیش خوانده بود را به یاد می آورد. نریسا هم بی نتیجه تکه سنگ بزرگی را گاز گاز می کرد. آنها در این فکر ها بودند و متوجه کسی که مدت ها بود کنارشان ایستاده بود و نگاه شان می کرد نشدند. آن فرد سرفه ای کرد. بچه ها به خودشان آمدند. او عمو کوین بود. عمو کوین دوست خانوادگی آنها بود و بچه ها او را از پدرمادرشان بیشتر دوست داشتند. عمو کوین نمی توانست به خوبی حرف بزند او حرف"ر"ّ را "ل" تلفظ می کرد.

- سلام عمو کوین. حالتون چطوره؟
- سلام عمو کوین. حالتون چطوره؟
- الا، حاچه؟
- ممنون خوبم.
-امروز روز خوبیه؟ نه؟
- بله لوز خیلی خوبیه!

ناگهان عمو کوین با نگرانی به آنها خیره شد.

- متاسفانه خبل های بدی بلاتونم دالم. پدل مادل شما تو آتیش سوزی وحشتناک جون شون رو از دست دادن.
- می دونستم! میدونستم یه روزی از دست اونا راحت می شیم!

عمو کوین با تعجب به لیسا نگاه کرد.

- یعنی چی؟ یعنی شما از ملدن پدل مادلتون نالاحت نیستید؟ من انتظال داشتم بزنید تو سرتون گلیه زالی کنید. واقعا که پدل مادلتون بهتو ادب یاد ندادن!

هری با ترشویی گفت:
- شما هم اگه پدر مادری مثل پدر مادر ما داشتید از مرگ شون خوشحال می شدید.
- من اومده بودم بهتون دل دالی بدم و بگم بانک گلینگوتز از الثیه شما نگه دالی می کنه و من مسول الثیه شما هستم ولی حالا که می بینم چه بچه های گستاخ و بی تلبیتی هستید از این مقام استعفا می دم.
- کدوم ارثیه ما حتی غذای یومیه خودمون رو هم نداشتیم.
- این الثیه تازه به شما لسیده از عموی پیل مادلتون. ولی به هل حال من از کال استعفا می دم. شما هم هل غلطی دوست داشتید با الثیه تون بکنید. لوز خوش!

سه بچه که حالا یتیم های خرشانس بودند دور شدن عمو کوین را تماشا کردند و به فکر این افتاند که امشب باید کجا بخوابند؟


خوشبختانه این داستان ادامه دارد...


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۹ ۰:۱۹:۳۵

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت دوم:


صدای ضربات چوب روی چوب و تصویر مبهمی از یک استادیوم کوییدیچ، نوید شروع قسمت دوم از فصل اول سریال جواهر خونین را می داد. اولین تصویر واضحی که روی صفحه تلوزیون نقش بست، رختکن تیم هارپی هالی هد بود.
- من از اونا شکایت میکنم. این رفتار بی حرمتیه. این کارا...

گویندالین به چهره رون ویزلی نگاه کرد.
- دقیقا کدوم رفتار ویزل؟ می بینی که قریب به اتفاق مظنونین نمی تونن مرتکب این جرم شده باشن و تو اینجایی، چون مربی تیم چادلی کنونز هستی و دقیقا ور دل اون مقتول بدبخت نشسته بودی. و راستی، حالا که حرفش شد، اون دقیقا زیر دماغ کک و مکی تو نشسته بود. چطور وقایع رو ندیدی؟

صورت رونالد ویزلی، تقریبا هم رنگ موهایش شد.
- چون داشتم تو رو نگاه می کردم که با بازی کثیفت جستجوگر منو زمین زدی.
- من کوییدیچ رو همون جایی یاد گرفتم که تو هم یاد گرفتی پس جرات نکن بگی من کثیف بازی می کنم.
- و تازه منم خیلی تمیزم. هم خودم. هم پرواز کردنم. هم بازیم.
- تو...

صدای باز شدن درب رختکن، باعث شد پاسخ رونالد ویزلی نیمه کاره بماند. رئیس اداره کاراگاهان به طرف اتاق دوم رختکن رفته و به ماموران گفت مظنونین را یکی یکی برای بازجویی به آنجا بفرستند و در ضمن، اجازه ندهند که آنها با هم صحبت کنند.

**************

مسابقه تمام شده بود اما هیچکس حق نداشت استادیوم را ترک کند. مردم که خسته و کلافه شده بودند، حالا صندلی ها را با جادو به جای بهتری برای نشستن تبدیل می کردند. گروهی بی حوصله و بخشی از مردم وحشت زده بودند. هیاهو گرچه کمتر و آرام تر شده بود، اما هنوز ادامه داشت.
در جایگاه vip یک نفر در حال غر زدن بود.
- ماگل ها رو مسخره می کنن. و فکر می کنن جادو همه چیزه. من شاید فشفشه باشم ولی حاضرم به همه مقدسات جادوگرها و ماگل ها قسم بخورم که شزا این پرونده در کمتر از 5 دقیقه حل می کرد.
- شزا؟ شزا دیگه کیه؟ می تونم بغلش کنم یا بهش قاصدک فوت کنم؟

مرد جوان که بیل نام داشت به گوینده این حرف نگاه کرد.
- بغلش کنی؟ راستش، هیچکس جز جان واتسون و خانم هادسون بغل کردن شرلوک هولمز رو تست نکرده.
- شرلوک هولمز؟ اون دیگه کیه؟ یه جور قاصدکه؟

مرد جوان لبخند کجی زد.
- کی؟ شرلوک؟قاصدک؟ اون پادشاه کشف جرمه. خدای استنتاج!

دوشیزه بنفش پوش به او نگاه کرد.
- اون کجا درس خونده؟ چرا تا حالا دامبلدور ازش اسمی نیاورده!

مرد با حیرت به او خیره شد.
- منو گرفتی؟ شرلوک یه ماگله!
- اون ماگل می تونه به ما کمک کنه؟
- معلومه که می تونه. اون بهترینه.
- پس چرا خبرش نمیکنی؟
- یادت رفته ما تو یه استادیوم کوییدیچیم؟
- نه ولی دامبلدور بلده با ماگل ها تماس بگیره.
.
.
.

***************

بازجو خسته و کلافه بیرون آمد. به نفر آخر اشاره کرده و گفت:
- تو و اون جاروی وراجت! من مطئنم که تو مجرمی! بیا اینجا دختر.

گویندالین که مشغول بازی با گوی زرین شده بود زیر لب گفت:
- نمیشه یه قتل دومی هم اتفاق بیافته؟ چرا یکی نمیزنه این ارور رو بکشه!

یک نفر با شتاب در رختکن را باز کرد.
- قربان! وزیر روستایی خواسته تحقیقات رو متوقف کنیم. همه منتظرن که اون کاراگاه ماگل بیاد.

بازجو با تعجب به کارمند وزراتخانه نگاه کرد.
- کاراگاه ماگل؟ اون دیگه از کجا اومده؟ اصلا اون کیه! اسمش چیه؟
- اسمش؟ در واقع منظورت اینه که اسمم چیه؟ اسم من شرلوک هولمزه! جرم کجا اتفاق افتاده؟

دوربین روی صورت مردی با موهای مشکی نسبتا آشقته و چشم هایی به رنگ آسمان ابری که پالتوی مشکی بلندی به تن کرده و دست به سینه ایستاده بود، متوقف شد. صدای ضربات چوب در تیتراژ پایانی فیلم به گوش می رسید.

- واتسون! یه قتل و یه سرقت! نظرت چیه؟
- بس کن شرلوک می دونم که مشتاقی توضیح بدی! پس بگو!
- حتی نمیخوای تلاش کنی؟
- یکی اینجا مرده!
- همیشه می میرن! کار مقتولا همینه دیگه! هی! این جارو بود؟

تصویر روی صورت شرلوک متوقف شده و سپس سیاه شد!





تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۲:۲۰ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
سریال در جست و جوی خود:قسمت اول


-امیلی هوا داره تاریک میشه.
-باشه... باشه... اومدم.
ردای آبی آسمانی را تنش کرد، موهای بلوند روشنش را که حالا به رنگ قهوه ای گرمی رنگ کرده بود بر خلاف همیشه که روی شانه هایش پخش و پلا بود به طرز مرتبی پشت سرش جمع کرد،لبش را با نگرانی گزید و با نگرانی به تصویر خودش در آینه نگاهی انداخت. با دقت خودش را ورانداز کرد، میخواست مطمئن شود هیچ چیز مشکوکی در ظاهرش باقی نمانده باشد. نباید کسی میفهمید که او یک مرگخوار است.
چوبدستی اش را برداشت، بعد نفس عمیقی کشید و از اتاق بیرون رفت.
پیتر از دیدن امیلی با این ظاهر جدید تعجب کرده بود.
-واو...تو... خب تو تغییر کردی.
-میدونم. باید تغییر میکردم...

دبورا با سرزنش به امیلی نگاهی انداخت و گفت:
-من هنوزم میگم تو نباید این کارو میکردی! این یه بازی نیست امیل... یه سرنوشته... یه مسیره.

امیلی از این وضعیت کلافه شده بود، درست از هفته پیش که قرار شده بود پا در این راه بگذارد دبورا همین رویه را پیش گرفته بود. او دبورا را به عنوان خواهر بزرگتر دوست داشت اما گاهی از این که مجبور باشد باید و نباید های او را بشنود خسته میشد.
او پیتر را بیشتر دوست داشت. او هنوز کوچک بود، نه خیلی کوچک ولی از امیلی کوچک تر بود.
امیلی با بی حوصلگی پاسخ داد:
-باشه! باشه! تو اینو به من گفتی اما این چیزیه که من انتخاب کردم حالا هر قدر که میخواد خطرناک باشه! من میتونم از پسش بر بیام بهم اطمینان کن.
قبل از این که دبورا سرزنش دیگری ترتیب بدهد امیلی و دبورا هر دو در دست چپشان احساس سوزش کردند.
دبورا ردایش را بالا داد و به علامت شوم روی دستش نگاهی کرد، علامت سیاه شده بود. دیگر وقت رفتن بود.
هر دو همزمان چوبدستی هایشان را برداشتند و به پیش لرد سیاه آپارات کردند.
چند لحظه بعد در محضر لرد سیاه بودند، امیلی مضطرب بود، کف دستانش عرق کرده بود مدت زیادی نبود که به حلقه مرگخواران نزدیک لرد سیاه وارد شده بود و علامت شوم دریافت کرده بود. با احترام تعظیم کوتاهی کرد.
مکالمه را لرد سیاه شروع کرد:
-اینطور که معلومه آماده ای امیلی. انتظار داریم درست انجامش بدی.

امیلی شجاعت نگاه کردن به لرد را نداشت بنابراین همانطور که چشمانش را رو به پایین انداخته بود گفت:
-من... من تمام سعی خودم رو خواهم کرد لرد سیاه... نا امیدتون نمیکنم.

دبورا حرف امیلی را ادامه داد:
-امیلی از پسش بر میاد لرد سیاه، اون... اون با قدرت مقابل مشکلات این راه می ایسته.

لرد سیاه با لحن سرد همیشگی اش پاسخ دبورا را داد:
-قدرت همه چیز نیست، گاهی وفادارای از خود قدرت هم قدرتمند تره. خواهرت وارد بازی ای میشه که تصمیماتی که باید برای ادامه بازیش بگیره وفاداریش رو خواهد سنجید. تصمیماتی سخت...

سپس ادامه حرفش را خطاب به امیلی ادامه داد:
-تو یه مقصد داری و با هدفی مشخص وارد محفل خواهی شد. فراموش نکن که هر اتفاقی بیفته تو برای ارتش سیاه خواهی جنگید. فراموش نکن چرا و برای چه کسی وارد این بازی شدی، و فراموش نکن چقدر به خاطر افراد محفل آسیب دیدی. هنوز هم هر وقت که به تو نیازی باشه توسط علامت شوم فراخوانت به تو ابلاغ میشه و تو در اسرع وقت در محضر ما حاضر میشی.

امیلی سرش را به نشانه اطاعت تکان داد.
-بله ارباب حتما.
-دیگه میتونید برید. بازی برای تو از همین حالا شروع شده زیبا بازی کن.
امیلی دوباره تعظیم کوتاهی کرد و به همراه دبورا آپارات کرد.
کمی دورتر از مقصدشان ایستاده بودند، اینجا جایی بود که باید از دبورا جدا میشد.
پیش از دبورا شروع به صحبت کرد:
-من از خودم محافظت میکنم، نمی بازم... اما این یه قماره و باید هر چیزی رو احتمال بدیم، حتی از دست دادن تمام زندگیم رو... فقط ازت میخوام توی این مدت حسابی مواظب پیتر باشی، من نمیخوام یکی دیگه از اعضای خونوادمو از دست بدم.

دبورا احساساتی بود اما هیچوقت احساساتش را بروز نمیداد هر چند چشم هایش همه چیز را رو میکردند.
امیلی و دبورا همدیگر را در آغوش کشیدند و خداحافظی کردند.
از این جای راه به بعد، دیگر امیلی تنها بود. تنها میجنگید، تنها پیروز میشد، و یا شاید تنها شکست میخورد

______
ادامه دارد...

سخن کارگردان: شخصیت های این سریال بیشتر بر مبنای کتاب هستند نه سایت.


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۷ ۲۲:۳۵:۴۰

تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
داستان هایی از زوپس
قسمت سوم: رول آو ترونز 3

بخش اول‌

استورمز اند

در میان طوفان گرد و خاکی که محیط را در می‌نوردید، قلعه بلندی سر به فلک کشیده بود. درون قلعه، چندصد جن خانگی با همهمه مشغول نظافت و گردگیری محیط بودند. اما درمیان سیل انبوه کارگران قلعه، یک جن عجیب وجود داشت که توجه را به خود جلب می‌کرد. جن مذکور، در میان ردای سلطنتی و تاج بزرگی پیچیده شده بود و عملا تشخیص دادن اینکه یک جن است یا فقط یک ردای متحرک، کاری بس مشکل بود.
جن مذکور، وینکینیس نام داشت. به قولی، او را عمه ریگولوس می‌دانستند. اما خب، وینکی خیلی دون مایه تر از این حرف ها بود که خودش را با یک پادشاه مقتدر و خفن، فامیل بداند. به همین دلیل یک روز از خواب پاشد و یک مافیای بزرگ به راه انداخت که بروند و اسم پادشاه ریگولوس را لکه دار کنند. به این ترتیب، پادشاه ریگولوس وینکی را به جرم توهین به وبمستری کشور اعدام می‌کرد و وینکی جن معدوم می‌شد!
خلاصه، مافیای بزرگ رفتند و جار زدند که: «پادشاه مقتدر، ریگولوس کبیر، پسر پدرش نیست!»
اما مردم معمولا بی ادبند! به خاطر همین هم جنبه بی ادبی ماجرا را گرفته بودند و فکر کرده بودند که پادشاه ریگولوس، پسر پدرش نیست و پسر دایی اش است مثلا! این موضوع هم کل کشور را به بدبختی کشاند و باعث شد که هر کسی برای خودش بلند شود و ادعای پادشاهی کند. یکی از آن افراد هم خود وینکینیس بود!

یکی از اجنه، دوان دوان پیش جن بانو آمد و گفت:
-جن نکبت، سربازا آماده بود. ارتش بانو وینکینیس الان تونست عازم مدیریت لندینگ شد و پادشاه ریگولوس مقتدر رو کشت! جن دون مایه باید هرچه زودتر تن لشش رو آماده کرد و رفت که ارتشش رو فرماندهی کرد.

بانو وینکینیس از جای برخاست و پس از مرخص کردن جن قاصد، مسلسلش را برداشت و به سبک آرنولد چند تیر هوایی در کرد. بعد هم به راه افتاد.
و بدین ترتیب، ارتش اجنه برای جنگ عازم مدیریت لندینگ شدند. هرچند آنها دقیقا نمی‌دانستند که از جنگ پیش رو، چه چیزی عایدشان خواهد شد؟ چون حکومت کردن کار یک جن نیست و وظیقه اجنه این است که کار کنند و با حقارت بمیرند. فوقش هم پس از تصرف مقام وبمستری، همه اهالی کشور را تبدیل به جن خانگی می‌کردند تا درکنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنند. هرچیزی بالاخره باید تجربه شود. شاید هم می‌رفتند و با حقارت می‌مردند. و چه چیز از تحقق آرزوی دیرینه شان بهتر؟

فرماندهان بانو وینکینیس قبل از حمله، نشستند و فکر کردند که اول باید به که حمله کنند و کدام استراتژی را برگزینند و سر کدام متحد شیره بمالند و نیزه را از پشت در کمر چه کسی بزنند و هزاران فکر دیگر که همه به ذهن هوشیار و تیزهوششان خطور کرد. فی الواقع چون خیلی روی غلتک افتاده بودند و ذهنشان خیلی از شدت افکار جنگی ورزیده شده بود، نشستند و افکار دیگری نیز کردند. به این صورت که اگر روزی مدیریت را دزدیدند و کورممدی خواست با 39 ریالش 6 مداد رنگی بخرد و با 20 ریال دیگرش، 4 مداد پاک کن بدزدد، چقدر به اقتصاد کشور کمک خواهد شد.
سرانجام، سران ارتش وینکینیس به این نتیجه رسیدند که باید با اسب هایشان پیتیکو پیتیکو کنند و بروند سراغ نگهبانان دیوار تا از آنها درخواست کمک کنند. حتی نگهبانان دیوار می‌توانستند همان دیوار را برداشته و به سمت مدیریت لندینگ پرتاب کنند تا همه بمیرند! وینکی و افسرانش خیلی باهوش و منطقی بودند.

به این ترتیب، همه به سمت شمال کشور دویدند تا به دیوار برسند. سرراهشان، یک دختر موبنفش به اسم ویوساندره بودلر را هم برداشته و توی جیبشان گذاشتند تا درمواقع اضطراری از او استفاده کنند.

بعدتر...

-عه! اینجا که همه مرده بود.

وینکینیس جن نفهمی بود. جنی بود که هیچ چیزی در کله کوچکش نداشت. بدتر اینکه بارتی کراوچ جونیور هم او را با اردنگی از خانه لاکچریش بیرون انداخته و حتی یک تف هم کف دستش نگذاشته بود که جن بدبخت بتواند برود و تفش را بفروشد و گذران زندگی کند. اما با تمام نفهمی و سیاه بختیش، یک چیز را راست می‌گفت: همه مُرده بودند!
اجنه نمی‌دانستند که مرگ تمامی ساکنان دیوار تنها به دلیل خیزش دوباره عنتونین ها بود. به همین دلیل هم مشغول وارسی محیط شدند و چون چیزی نیافتند، تصمیم به زنده کردن یکی از اهالی دیوار گرفتند تا بلکه به جوابی برسند.
وینکینیس رو به بقیه همقطاران جنش گفت:
-وینکینیس پیشنهاد داد که یکی از دیواری ها رو گرفت و دل و روده‌اش رو ریخت بیرون تا به کدهای درونیش دست پیدا کرد. اونجا از طریق دوباره کدگذاری کردن داده های منشا، خاطرات نزدیک رو حفظ کرد. بعدشم دیواریِ بازمکودگذر رو به تنظیمات کارخونه برگردوند تا زنده شد. وینکینیس جن بیل گیتس خووب؟

اجنه می‌خواستند طبق دستورات بانویشان عمل کنند و جن مایکروسافتی شوند که ناگهان ویوساندره از میان جمع بیرون پرید.
-برین کنار. خودم زنده شون می‌کنم!

و در میان بهت و حیرت همگان، دستی توی اجساد نگهبانان دیوار برد و یک جسد را بیرون آورد. جسدی که از قضا، جسدِ آرسینوس اسنو بود.
ویوساندره، جسد را روی تخته سنگی گذاشت و به دورش چرخید و کلی ورد خواند و جادو کرد.
-جـــــــــــــــــــادو!
-جـــــــــــــــــــادو!

بله! اجنه هم همزمان با جادو کردن ویوساندره، به دور جسد می‌چرخیدند و کنجکاوانه به اتفاقی که درحال افتادن بود، می‌نگریستند.

-جـــــــــــــــــادو! عه... زنده شد! زنده شد! آبجیتون زنده ش کرد!

آرسینوس با تعجب از مرگ برگشت و به دنیای اطراف نگاه کرد. نگاه کرد و نگاه کرد و جز یک موبنفش و تعداد انبوهی جن، چیزی ندید. بعد هم ماهیچه های تازه زنده شده اش را ماساژ داد و بر روی تخته سنگ نشست.
-عه؟ من الان زنده شدم دوباره؟ مگه مُرده بودم اصلا؟ چه دنیای عجیبیه! یاد بگیرین ازم.

اجنه هم پس از اندکی تعمق و شگفتی در اوضاع و احوال آرسینوس، سعی کردند از او یاد بگیرند و جن خوب شوند.
وینکینس از آرسینوس پرسید:
-خب... وینکینیس خواست دونست دیواری ها چرا مُرده بود. وینکی تونست دونست؟
-وینکی تونست دونست!
-وینکی جن توانای خووب؟
-هاا! ولی قبلش باید بقیه اجساد رو هم مثل من زنده کنین.

ویوساندره بلند شد و رفت تا بقیه اجساد را هم مثل آرسینوس زنده کند...

بخش دوم


پس از گذشت چندین ثانیه و دقیقه و ساعت و روز، سرانجام تمام نگهبانان دیوار توسط ویوساندره و اجنه پیرامونش زنده شدند و به زندگی پرداختند. اما یک مشکل اساسی وجود داشت.
یکی از اجنه، پاچه ردای ویوساندره را گرفت و آن را تکان داد.
-دابی سوال داشت. چرا همه دیواری ها قیافشون یکسان شده بود؟ چرا همه شبیه آرسینوس اسنو بود؟

ویوساندره چرخی به هفت تیرش داد و به چند خط بالاتر اشاره کرد.
-چون داوشتون اینجا گفته که: "بقیه اجساد رو هم مثل من زنده کنین." ماعم بقیه اجسادو هم عینهو خودِ اسنوش زنده کردیم.

بله! دیوار بزرگ وسترجادوگران پر شده بود از یک مشت آرسینوس اسنو! ویوساندره جن پرینتر خوب بود!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۷ ۲۱:۵۶:۲۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول
قسمت اول: جواهر خونین



تصویر تلوزیون تاریک بوده و هیچ چیز دیده نمی شود. تاریکی به قدری زیاد است که به نظر می رسد هیچ چیز، شنیده هم نمی شود. تقریبا تمام ببیندگان به این فکر می افتند که نکند آنتن های جادویی مشکلی پیدا کرده یا تلوزیونشان خراب شده است.
اما پیش از آنکه کسی دست دراز کرده و بخواهد کانال تلوزیون را تغییر دهد یا خاموشش کند، صداهایی شنیده شد. چیزی میان فریاد و همهمه. تشویق و شادی. هراس و گریه.

از تاریکی کاسته شده و تصویر کم کم واضح میشود.
دوربین آهسته آهسته بالا آمده و از یک جعبه خالی با مخمل مشکی کلوز آپ می گیرد.صدای همهمه و فریاد، انگار از جایی به جز تلوزیون شنیده می شود.
جایی پشت سر بیننده ها.
صدایی بلند تر از همهمه به گوش می رسد.
- به هیچی دست نزنید. این صحنه جرمه!

ریگولوس بلک در حالیکه دستش را عقب می کشید غر زد:
- اگه قراره ما به هیچی دست نزنیم، تو حتی نباید نفس بکشی هاگرید. و برو عقب تر! سرقتمو خراب کردی.
- تو حتی الانم سرقت می کنی؟

ریولوس بلک، زیر چشمی به گوینده آن حرف نگاه کرد.
- هی! من یه سارق شریف و محترمم. حداقل من دارم توی صحنه جرم، مرتکب جرم می شم. اونم یه جرم واقعی نه اینکه مثل تو ساحره ها رو دید بزنم رودولف!

رودولف نیشخند زد.
- دید زدن ساحره ها که جرم نیس. یک عمل نشاط آوره! مخصوصا اگه وسط چند تا ساحره با کمالات باشی.

ریگولوس بلک پوزخندش را کنترل کرد.
- خودتو جمع کن مرد! اینجا یکی مرده!
- چقدرم که برای ما صحنه کمیابیه!

صدای خنده های آن دو باعث شد توجه بقیه را جلب کنند. یکی از افراد وزارتخانه که ردای کاراگاهی به تن داشت، به سمت آنها آمد.
- آقای لسترنج! مقتول یه ساحره اس. قطعاً شما اونو دیدین. درسته؟

رودولف اخمی کرده و قمه را در دستش چرخاند.
- معلومه که دیدمش. یه ساحره باقد 180. موهای مشکی براق و سایز 38.
- خب شما تصادفاً موقع ارتکاب جنایت نگاهش نمی کردید؟
- ام... نه راستیاش. اون موقع مهاجم خوشگله تیم ساحره ها داشت گل میزد. منم سعی داشتم مخشو بزنم که اونم بتونه مخ گویندالینو بزنه! هی! من اینو نگفتم!
- منظورت اینه که من بی کمالاتم؟

گویندالین جارویش را مثل یک بازیکن بیسبال که در موقعیت ضربه زنی قرار گرفته باشد، در دست گرفته بود.
- نه الین. منظورم اینه که.... آخه تو یه کم در مقابل جادوگرای جذابی مثل من، محجوب به نظر می رسی. می دونی من....

گویندالین آهسته موهایش را به یک طرف سرش هدایت کرد.
- ممنون رودولف. میدونی... من علاقه ای ندارم بین تو و ساحره هات قرار بگیرم بنابراین....
- اهم!

رودولف، گویندالین و سیخو به کسی که سرفه می کرد، نگاه کردند.
- ببخشید مانع فرآیند مخ زنی تون میشما.ولی یکی اینجا مرده!
- هی! داد نکش. مردن که چیز عجیبی نیست. همه می میرن. من می میرم. تو می‌میمیری. اونم می میره. حتی ساحره های با کمالاتم می میرن!
- البته همه به جز ارباب. ولی میدونی چیه هکتور، کمتر کسی وسط یه مسابقه کوییدیچ در حالیکه مراقب مدال یاقوت مسابقه فیناله می میره.
- خب تقفصیر خودشه آرسینوس. من بهش گفتم که باید معجون مراقبت می خورد. هی منو کجا می بری؟

کاراگاه نگاهی به هکتور انداخت.
- همونطور که می دونی معجون ساز، یکی اینجا مرده! و یه جواهرم دزدیده شده! ما اینجا به همه مظنونیم. حتی تو معجون ساز. حتی اون دس کج. حتی این جارو به دست. از کجا معلوم که جواهرو تبدیل به اسنیچ طلایی نکرده باشه؟ یا به جاروش. یا حتی قمه ها اون قمه کش! بیاریدشون!
- دیوونه شدی؟ من این مدال رو با دستای خودم تحویل دادم. آخه چرا باید بدزدمش خنگول!

کاراگاه با خونسردی سیخو را برداشت و گفت:
- من می تونم جاروتو به جرم توهین به مامور دولت توقیف کنم.و قمه های تو رو هم! چون خطرناکن!
- نــــــــــه. اوی وایسا کارگردان هندیش نکن! چی چی رو قمه ات رو توقیف کنم؟ قمه من ینی ناموس من!

صدای زیر و ضعیف سیخو شنیده شد.
- ینی خااااااائک بر اون فرقت الین.
- راستی تا اینه ره یادم نرفته دس بندازین دهن این جارو ره چسب بزنین. اینم لیست ملظومین ... منظونین ... من ... لیست کسایی هسته که اینا ره شک داریم! خرکش کنید بارید رختکن ایناره.

همزمان با اوج گرفتن صدای همهمه، دوربین روی لکه های خونِ جعبه مدال و سپس صورت وحشت زده ساحره ای که به قتل رسیده بود، زوم کرد. صدای فریادهای اعتراض، کم کم به موسیقی ای با ضرب آهنگ طبل و ضربات چوب تبدیل شد و این کلمات روی صفحه تلوزیون نقش بست.

منتظر قسمت بعدی باشید


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۷ ۱۴:۳۰:۵۹

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
انجمن سریال سازی اجنه با حقارت تقدیم می‌کند...

داستان هایی از زوپس
قسمت دوم: رول آو ترونز 2

بخش اول

مدیریت لندینگ

درمیان راهروهای تو در توی کاخ پادشاهی، یک اتاقِ لباسشویی بزرگ وجود داشت. هرساله اتاق لباسشویی پر می‌شد از هزاران خدمتکار و جن مختلف که از سرتاسر قاره جمع می‌شدند و می‌آمدند تا در مسابقه «لباسشوی برتر» شرکت کنند. اما خب، به دلیلی نامعلوم، مسابقه مذکور هیچ گاه تمام نمی‌شد و تمام داوطلبان برای یک سال تمام کار می‌کردند و لباس می‌شستند. چندنفری هم در آن بحبوحه می‌مُردند و جایشان با داوطلبان جدید سال تعویض می‌شد. از آن جایی هم که تمام لباسشویی ها تنها بخاطر انتخاب برنده انجام می‌شد، دربار مجبور نبود هیچ پولی به عنوان حقوق به کارکنان بدهد. این بود بصیرت و دانایی پادشاه ریگولوس کبیر و اقتصادی!
اما پس از قتل ناجوانمردانه وزیر فنگ، اوضاع بر روال دیگری استوار بود. دیگر شلوغی و همهمه‌ای دیده نمی‌شد. تنها یک نفر بود که به ناچار تمام لباسشویی ها، نظافت ها، تمیزکاری ها و آشپزی ها را برعهده گرفته بود. و او کسی نبود جز سانسا پاترِ کله زخمی؛ دختر بزرگ فنگ!
سانسا، سوگلی سابق شاه بود که پس از مرگ پدرش، اعتراضات زیادی به نحوه مدیریت و پادشاهی ریگولوس کرده بود. و از آنجایی که آدم ها نباید به نحوه پادشاهی همدیگر کار داشته باشند، پادشاه ریگولوس او را از درگاه عطوفت خویش رانده و مسئول کارهای دون مایه ی کاخ کرده بود.

-هـــــــــــــــــــی... عجب شیرموزی خوردم!

سانسا واقعا هم عجب شیرموزی خورده بود! پس از مدت مدیدی کار اجباری در راهروهای قصر، تنها چیزی که عایدش شده بود، یک کمردرد خیلی بد بود. علاوه بر کمردرد، حتی زیردلش هم از حجم انبوه کار و بدبختی درد گرفته بود. این زندگی دیگر زندگی نبود.
سانسا ناگهان متحول شد. او باید کاری می‌کرد. باید دستی می‌جنباند و خود را هر چه سریعتر از منجلابی که تویش فرو رفته بود، نجات می‌داد. پس در کسری از ثانیه بار و بندیلش را جمع کرد. بعد هم مقداری اسپند در شومینه ریخت و تویشان پرید و غیب شد. سانسا رفته بود! رفته بود که زندگی جدیدی را با خواهر و برادرهای پدرسگش شروع کند.
اما سانسا از هیچ چیز خبر نداشت...

سرزمین های رودخانه

جنگ لرد ولدمورت برای تصاحب تاج و تخت، سهمگین تر شده بود. او از شروع جنگ توانسته بود ارتش عظیمی فراهم آورده و دشمنانش را یکی پس از دیگری قطعه قطعه کند. اکنون هم وزیر جدید ممکلت را گرفته و در زندانی انداخته بود تا آنقدر آب خنک بخورد که سرماخوردگی به گریبانش بیاید و بعد هم آنفلوآنزا بگیرد و بمیرد. بله! لرد ولدمورت با کسی شوخی نداشت.
سرانجام خبر دستگیری وزیر مملکت به گوش پدرش رسید. پدرش هم که یک روستایی بسیار باابهت و غیرتی بود، تصمیم گرفت لشکر بکشد و کل مملکت را زیر پا بگذارد تا پسرش را نجات دهد. به همین دلیل هم خودش را در وسط جنگ انداخت و با کله پیش لرد ولدمورت رفت تا آزادی فرزندش را خواستار شود.

روستایی گفت:
-لرد ولدمورته، خواستاره ره هستیمه که پسرمونه با گاومیشش آزاد کنینه.
-خواستار هستین که هستین. آزاد نمی‌کنیم. چرا باید آزادش کنیم؟
-چون پسر روستایی زیاد عادت به جاهای ترک و تاریکه ره نداره. بخاطر همین ممکن هسته که یهو به سرش بزنه ره و شیر گاومیششه به در و دیوار بپاشه. ما هم نگران در و پنجره زندان شما هستیمه که یه وقت کثیف نشه. روستایی خیلی همدل هسته و به در و پنجره مردم اهمیته ره میده.
-عه؟ خب پس. آزادش کنین بره.

و به این ترتیب، باروفیوی روستایی، وزیر ممکلت، را از زندان تنگ و تاریکش بیرون کشیده و به پیش پدرش بردند.
اما باروفیو از آزادی خود خوشحال نشد. پس طی یک سری حرکات رزمیِ روستایی، اقدام به زیرگیری محافظین اطرافش کرد و همه آنان را ضربه فنی کرد. بعد هم چوبدستی اش را کشید و رو به پدرش گرفت.
-پدر باروفیو به باروفیو خیانته ره کرده. باروفیو نخواسته که از زندان تنگ و تاریکش بیرون اومده و دوباره به پادشاه ریگولوس خدمته ره بکنه. پس پدر روستایی باید مرگه ره بکنه. پیو پیو پیو!

و این چنین بود که پدر باروفیو در اوج ناباوری توسط پسرش به قتل رسید. پسر قاتلش هم پس از قتل و مقتول بازی هایش، گاومیش را برداشت و به سمت ارتش روستایی خود پناه برد.

-

بخش دوم

جایی دیگر در سرزمین های رودخانه - قلعه ریورران

ادی کارمایکل-بیلیش و کتی بلتالی -خواهر زن فنگ- پشت میزی نشسته و غذا می‌خوردند. ادی هر ازچندگاهی از دستپخت کتی تعریف کرده و همراه غذا، مقداری پاچه هم می‌خورد تا سیر شود! وزیر خزانه از همان ابتدای زندگی اش هم آدم گرسنه ای بود و هر چیزی که گیرش می آمد را می‌خورد. حتی چندبار هم نزدیک بود شیر گاومیش باروفیو را بدزدد و بخورد که متاسفانه دایی پادشاه ریگولوس -رودولف روستایی- مچش را گرفته و بعد هم او را کتک زده بود. کار خوبی هم کرده بود! چون به هر حال شیر گاومیش دزد، گاومیش دزد هم می‌شود.

ادی ناگهان به خودش آمد و دید که اینطوری دیگر اصلا نمی‌تواند. ادی باید حتما به کسی که دستپختی خوب داشت، ابراز علاقه می‌کرد. بعد هم با او طرح ازدواج می‌ریخت که تا آخر عمرش غذاهای خوشمزه و چرب و چیلی بخورد و سرطان بگیرد. ادی آرزو داشت یک مرگ چرب و چیلی و سرطان زده داشته باشد تا تف بیندازد روی صورت همه کسانی که شعارشان «سالم زندگی کردن» است. ادی خیلی گردن کلفت بود!
سرانجام، بیلیش عزمش را جزم کرد تا آنچه که در دلش بود را بیرون ریخته و توی سر و صورت کتی بپاشد. پس شش ها را از هوا پر و ابراز علاقه اش را به سمت کتی پرتاب کرد...

پاق!

در یک حرکت خیلی جالب و تعمق برانگیز، موجودی از غیب بین ادی و کتی بلتالی افتاد. ابراز علاقه سرگردان ادی هم یک راست رفت و خورد توی چشم و چال موجود بدبخت!

-اه! این چی بود خورد توی چشم من؟ خواستیم آزاد شیم از زیر یوغ پادشاه ریگولوس مثلا!

موجود تازه وارد، سانسا پاتر بود! سانسا پس از مدت سرگردانی در شومینه های سراسر وسترجادوگران، سرانجام تصمیم به آپارات به قلعه خانوادگی شان کرده بود تا بیاید و پیش خاله کتی اش گذران زندگی کند و نانی بخورد. اما حیف که جا و وقت اشتباهی را انتخاب کرده بود!
کتی طی یک حرکت سریع و خشن، سانسا را بغل کرد و او را آماج ماچ های گاه و بیگاهش قرار داد.
-به به! کجا بودی تو؟ قربون اون کله زخمیت برم! توی مسیرت یه نقطه پیدا نکردی راستی؟
-ها؟

همینطور که کتی مشغول توضیح دادن داستان گم شدن نقطه اش به سانسا بود، ادی در افکارش غوطه می‌خورد! ادی غوطه خورد و غوطه خورد و فکر کرد و فکر کرد... سانسا، همان نیمه گمشده او بود. ادی باید با سانسا ازدواج می‌کرد! ادی باید با سانسا بچه دار هم می‌شد. بعد بچه هایش را می‌فرستاد به مدرسه تا هرکدامشان تحت تاثیر آموزش بد قرار گیرند و قاتل و جانی شوند. بعدترش هم به دیوار فرستاده می‌شدند تا از وسترجادوگران دفاع کنند و درصورت لزوم، اولین کسانی باشند که با ورود عنتونین ها، عنتونینی می‌شوند. این ها همه اش بخاطر عشق والدین به فرزندان بود!

پس خیلی زود، ادی دست به کار شد. برای شروع کار هم رفت و خاله عروس را از بالای سقف خانه انداخت پایین تا آخرین خویشاوند بزرگ خانواده سانسا را هم کشته و خیالش از بابت فامیل های عروس راحت باشد. بعد هم بدو بدو رفت و یک دسته گل را توی یک جعبه شیرینی گذاشت و به سانسا داد.
اما از همان دوران قدیم، پاتر-فنگها خیلی حریص بودند و هدایای درویشانه سیرشان نمی‌کرد. به همین دلیل سانسا از ادی کارمایکل-بیلیش درخواست دیگری کرد. سانسا معتقد بود پادشاه ریگولوس کبیر با قتل پدرش، در حق او جفا کرده بود. به همین دلیل هم باید ادی برایش یک ارتش خفن و دهن پرکن جمع می‌کرد و با همدیگر می‌رفتند به جنگ پادشاه ریگولوس!
ادی، دست و پایش را گم کرد!
-عه... ولی پادشاه ریگولوس به این اقتدار و عظمت... حتما یه چیزی می‌دونسته که بابای سگتو کشته دیگه. اصلا چرا بابای سانسا پاتر باید فنگ فنگولتارک باشه؟ پادشاه بصیرت دارن ها. وبمستر کشورمونن ها!
-دیگه نمی‌دونم دیگه. من شرط و شروطمو گفتم.
-

ادی مدتی گشت و دست و پاهایش را پیدا کرد. بعد هم یک ارتش از جیبش در آورد و به سانسا داد. سانسا هم که تا حالا ارتش ندیده بود، کف و خون قاطی کرد، موهایش فر خورد، زخمش باز شد، پاترونوس از دماغش بیرون آمد، چوبدستی اش در هوا چرخید و هزاران معجزه دیگر کرد که گفتنش در این مخیل نگنجد و اگر هم بگنجد، مکدر ایام شود و مسدع اوقات! بله!
ارتش زیرنظر سانسا و ادی، رفتند و همه را کشتند و زمین ها را زیرپا گذاشتند و روستاها را نابود کردند. ارتش آنها دیگر خیلی قوی شده بود و همه را می‌زد. آنها سرانجام به ارتش پادشاه ریگولوس خفن رسیدند و درکمال تعجب، آن را هم زدند و نشستند سر جایشان! بله! سرانجام ادی و سانسا می‌توانستند پادشاهی و وبمستری سرزمین وسترجادوگران را در دست بگیرند و پادشاه ریگولوس را هم بخاطر بیش از حد مقتدر بودنش محاکمه کنند!
از دوردست، مردی سفیدروی و عجیب ظاهر شد و به سمت سانسا حرکت کرد.
-ارتش مرگخواران ما رو قتل عام می‌کنین؟ جوری قتل عامتون کنیم که قتل عام به حالتون گریه کنه!

مرد سفیدروی که به نظر فرمانده ارتش پادشاه ریگولوس بود، هورکراکس هایش را به سمت صفوف درهم تنیده ارتش سانسا-ادی پرتاب کرد. صفوف ارتش، یکی پس از دیگری می‌ترکیدند و پخش و پلا می‌شدند. به نظر می‌رسید که لشکر شکست ناپذیر بالاخره به پایان خویش نزدیک شده بود.
ارتش در دقایق پایانی عمر خودش به سر می‌برد... دیگر امیدی نبود... دیگر ناجی نمی‌آمد... دیگر کسی نبود که پادشاهی وسترجادوگران را پس از ریگولوس برعهده بگیرد... دیگر توحید ظفرپور به هرمیون نمی‌رسید... دیگر دامبلدوری نمی‌آمد که عشق و صفا و صمیمیت را در جامعه ترویج دهد... دیگر دروازه های وسترجادوگران را نمی بستند تا کشور در اوج خداحافظی کند... دیگر تراورزی نمی‌آمد که همه را در یک مسابقه به قتل برساند... دیگر گاومیش باروفیو شیری نمی‌داد... دیگر...

دقیقا در همین لحظات بود که سانسا چوبدستی اش را کشید و ورد آسمانی را بر زبان راند.
-اکسپلیارموس!

و بله! ورد آسمانی به لرد ولدمورت برخورد و او را ناک-اوت کرد...

اما یک چیز به نظر درست نبود...
سانسا روی شانه شوهرش زد و گفت:
-میگم... اینایی که ارتششونو شکست دادیم چرا همه نشان خانواده ما، فنگولتارک، رو زده بودن رو پرچمشون؟
-راس میگیا. جالب تر حتی اینه که فیضبوق پادشاه ریگولوس نشون می‌ده که ایشون درحال حاضر داره با فرماندهان ارتشش توی المپیاد ریگولوس بودن شرکت می‌کنه و اصلا اینجا نیست. پس اینا کیَن ما کشتیم؟

سانسا و ادی یک اشتباه مهلک کرده بودند... سانسا و ادی به ارتش خودی شبیخون زده بودند. ارتشی که درحقیقت همان ارتش لرد ولدمورت، برادر سانسا، بود. سانسا، برادر خودش را با ورد آسمانی به قتل رسانده بود!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۵ ۲۱:۵۸:۲۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.