در دور دست ها اما هنوز هم امید وجود داشت. ویزلی ها رفته بودند اما هنوز نارنجی هایی بودند که به وضعیت سوژه های بی در و پیکر هاگوارتز اهمیت می دادند. و از قضا، نارنجی مورد نظر ما در جایی نشسته بود که سال ها پیش، سلاطین الویزلیون الپشکل می نشستند. اتاقی در خانه گریمولد!
-ببین؛ با رمز "یا شلغم الپلاستیکی" حمله میکنیم. تو از اون طرف میدون بیا و منم از جلو میرم. یادت باشه چهارتا دکمه ی حرکت رو با هم فشار بدی از اون حرکت مکس پینی ها هم میزنه.
ببینید؛ یک لیوان دوغ معمولا حرف نمیزند. دست هم ندارد که بتواند با آن، چهار دکمه ی حرکتی را با هم فشار دهد. اگر هم یک دسته کنسولتان را به زور تویش بکنید هم فرقی نمی کند. هر رمزی که دلتان خواست را هم به عنوان شروع حمله تان به کار ببرید. یک لیوان دوغ نمیتواند "کال آو دیوتی" بازی کند. قطعا روباه نارنجی قصه ی ما به شنیدن این نکته نیاز داشت.
-یـــــا شلغم الپلاستیـــکی!
یاروی در بازی یوآن، صفوف در هم تنیده دشمنان را با بمب های معمولی از هم می درید و با افتخار جلو می رفت. یاروی در بازی یوآن برای افتخارش می جنگید. یاروی در بازیِ یوآن خفن ترین جنگنده تاریخ بود. طبعا کنترل کننده اش که یوآن بود هم خفن ترین گیمر تاریخ بود.هیچ کس نمی توانست جلویش را بگیرد. یوآن خیلی خفن شده بود. یوآن...
-گیم اُوِر!
-نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
روباه از جایش برخاست؛ مانیتورش را کَند؛ آن را دور سرش چرخاند و به گوشه ای پرتاب کرد. بعد هم پرید رویش و به سان
کینگ کونگ به سر و رویش کوبید. اینجا بود که داریوش از غیب ظاهر شد و با لحن سوزناکش خواند:
-شــَــهلا؛ یار مهربونُم؛ اسم تو؛ وردِ زبونُم!
این آهنگ خیلی بر روحیه یوآن اثر گذاشت. یوآنِ متاثر از خانه گریمولد بیرون زد و سر به کوه و در و دشت گذاشت. یوآن می دوید و می دوید تا از شهری به اسم زوتوپیا سر در آورد. در آنجا با خرگوشی آشنا شد و او را هم در جیبش گذاشت و به سفرش ادامه داد. در ادامه راهش با چندین نمونه گوریل انگوری نیز مواجه شد و آن ها را هم در جیبش گذاشت و باز هم دوید.
در حین دویدن ناگهان بمبی که باقیمانده بمب های معروف رون بود از ناکجا به سرش برخورد و در صورتش ترکید. یوآنی که بسیار عصبانی و ناراحت شده بود به قصد خونخواهی از جایش برخاست و جنبشی ضد روانین (جمع رون) به راه انداخت و باز هم دوید و دوید تا به اتاق مغز ها رسید. روباه بر سر زنان و
"مرگ بر روانیلدین" (جمع رونالد) گویان عرض اتاق مغزها را طی کرد و به جایی رسید که لرد ولدمورت بر زمین نشسته بود و هورکراکس هایش را در چشم محفلیون فرو می کرد. یوآن به طرف دیگری نگاه کرد و هرمیونی را دید که از میان پست های در هم گره خورده بیرون می آمد و برگه ازدواجش را تکان می داد و دم میزد که:
-مادر سیریوسا! باسیهاگر عاشق من بود بعد من با گراوپ ازدواج کردم؟ این ازدواجو نمیخوام! نمره بیست کلاسو نمیخوام! دختر خوشگل شاه پریا، اون که جاش تو قصه هاست رو نمیخوام!
و این طور بود که هرمیون به استعداد خوانندگی اش پی برد و رفت و کامران و هومن را کشت و خودش یک پا
هرمی و
یون شد و کلی آهنگ خواند و در آخر هم با خواهر دوقلویش، یون، ترکیب شد و خنثی شد و مولکول هایش از هم گسیخت و باقی عمرش را به عنوان دستیار توحید ظفرپور و سیدعلی رادپور در کوچه پس کوچه های ایفای نقش زندگی کرد و بدون اینکه از اسنیپ معذرت بخواهد، مُرد!
یوآن که از پیچیدگی سوژه و طولانی شدن رول سرگیجه گرفته بود از جیب هایش، که کل کوله بار سفرش را در آنها ریخته بود، یک جن خانگی مسلسل کش بیرون کشید و او را انداخت وسط اتاق مغزها. جن خانگی هم از مرام کم نگذاشت و همه را به مسلسل بست و سوژه را نابود کرد و رفت سر خانه و زندگیش.
در این بین که همه فکر می کردند سوژه در حال بسته شدن است، ناگهان دودی فضای اتاق مغزها را پر کرد و مورفینی از شکاف های سوژه وارد شد.
-هی روباهه که داری اون گوشه می میری. بیا کمک کن این چیژا رو بارِ وانت کنیم ببریم پیش باشیهاگر ژان!