جینی داشت با داستانی که داشت میخواند اشک میریخت و یاد خودش می افتاد که کسی که دوستش داشت چقدر او را تحقیر میکند و باز هم مثل احمق ها دوستش داشت که صدای پیس پیسی در گوشش شنید.فکر کرد مگس است و محکم به آن زد اما پوستی نرم که بوی گل نسترن میداد را حس کرد.هنوز بخاطر اشک هایی که در چشمانش بود تار میدید.سریع از روی صندلی اش بلند شد و پسری مو سفید را دید.فکر کرد خیالاتی شده و بخاطر این است که تار میبیند و برای همین پسر را بلند کرد و با دستچاگی گفت:
_اوه ببخشید خوبی؟فکر کردم...
وقتی صورتش را دید متوجه شد که اشتباه نکرده بود.او بود.دوباره قلبش مثل یک بمب درحال ترکیدن شده بود و نمیدانست دلیلش برای چیست؟با خودش گفت:
_چرا قلبم نمیفهمه که ازش متنفرم؟ سریع دراکو را ول کرد و گفت:
_کاشکی جاش کبود شه.
و با عصبانیت روی صندلی اش نشست.دراکو بلند خندید که باعث شد مسئول کتابخانه هوش هوش کند.دراکو روی میز نشست و جینی سعی میکرد نگاهش روی کتابش باشد.موهای قرمز جینی را نوازش کرد و گفت:
_دلم برات تنگ شده بود.
جینی او را پس زد.دیدش نوشته های روی کتاب را شناور میدید
_ازت چندشم میشه.
پسر ریز ریز خندید و به سرعت به غم تبدیل شد.گفت:
_میدونی...جدیدا به غیب گویی علاقه مند شدم؛بخاطر تو.توی گوی میدونی چی دیدم؟ جینی مشغول به ورق زدن کتاب شد و با بیخیالی گفت:
_چی دیدی؟
_تو و هری صاحب سه بچه شده بودید.
_چه عالی!
دراکو لبهایش را به لبهای جینی نزدیک کرد و زمزمه کرد.
_چرت نگو.میدونم که تو فقط دوست داری بچه هات از من باشند.
بوی آدامس نعنایی را حس میکرد.سریع از او جدا شد و به گوشه قفس کتابها رفت.
_چیشد؟از وقتی که من با هری دوستم برات ارزشمند شدم؟هرچی هری داره رو باید بگیری آره؟خیلی عوضی هستی!
دراکو از روی میز بلند شد و گفت:
_مگه هری چی داره که بخوام بهش حسودی کنم؟این هری هست که میخواد هرچی ماله منه بگیره!تو اول ماله من بودی و هستی!
_من مال هیچکس جز خودم نیستم!من چرا باید به یه پسر تنها که برده باباشه رو دوست داشته باشم؟
سکوت.جینی زیاده روی کرده بود.حالا نوبت دراکو بود که دعوا را ببرد.
_هری هیچ چیز نداره جز یه مشت دوست بدرد نخور!
_اگه منظورت برادر منه...
_دقیقا منظورم اون داداش بدرد نخور خنگته!
_میدونی چرا ازت متنفرم؟برای اینکه همیشه خانواده من رو مسخره کردی چون خیلی پول ندارند اما چیزی که ما داریم و شما تو خانوادتون ندارید عشقه!چیزی که فقط اسمشو شنیدی.
_خودتو جزو اونا نبر.تو خیلی بهتر از اونایی.
_چون این حقیقته!اونا خانواده منن و من مثل اونا هستم.بلند میخندم،با دست غذا میخورم و لباسای گشاد میپوشم.چیزی که شایسته تو نیست.پس دست از سر من بردار.تو چیزی جز یه ترسو نیستی.
محکم به او زد و از کتابخانه بیرون رفت. دراکو داد زد:
_جینی عزیزم!جینی!
و مسئول کتابخانه دوباره هیس هیس کرد.
حالا شد. منتها یه نکتهای رو باز هم رعایت نکردی، اون هم اینکه همیشه با دوتا اینتر، توصیفات رو از دیالوگها جدا کن که رستگار شوی.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی!