انجمن سریال سازی اجنه با حقارت تقدیم میکند...
داستان هایی از زوپس
قسمت دوم: رول آو ترونز 2
بخش اول
مدیریت لندینگدرمیان راهروهای تو در توی کاخ پادشاهی، یک اتاقِ لباسشویی بزرگ وجود داشت. هرساله اتاق لباسشویی پر میشد از هزاران خدمتکار و جن مختلف که از سرتاسر قاره جمع میشدند و میآمدند تا در مسابقه «لباسشوی برتر» شرکت کنند. اما خب، به دلیلی نامعلوم، مسابقه مذکور هیچ گاه تمام نمیشد و تمام داوطلبان برای یک سال تمام کار میکردند و لباس میشستند. چندنفری هم در آن بحبوحه میمُردند و جایشان با داوطلبان جدید سال تعویض میشد. از آن جایی هم که تمام لباسشویی ها تنها بخاطر انتخاب برنده انجام میشد، دربار مجبور نبود هیچ پولی به عنوان حقوق به کارکنان بدهد. این بود بصیرت و دانایی پادشاه ریگولوس کبیر و اقتصادی!
اما پس از قتل ناجوانمردانه وزیر فنگ، اوضاع بر روال دیگری استوار بود. دیگر شلوغی و همهمهای دیده نمیشد. تنها یک نفر بود که به ناچار تمام لباسشویی ها، نظافت ها، تمیزکاری ها و آشپزی ها را برعهده گرفته بود. و او کسی نبود جز
سانسا پاترِ کله زخمی؛ دختر بزرگ فنگ!سانسا، سوگلی سابق شاه بود که پس از مرگ پدرش، اعتراضات زیادی به نحوه مدیریت و پادشاهی ریگولوس کرده بود. و از آنجایی که آدم ها نباید به نحوه پادشاهی همدیگر کار داشته باشند، پادشاه ریگولوس او را از درگاه عطوفت خویش رانده و مسئول کارهای دون مایه ی کاخ کرده بود.
-هـــــــــــــــــــی... عجب شیرموزی خوردم!
سانسا واقعا هم عجب شیرموزی خورده بود! پس از مدت مدیدی کار اجباری در راهروهای قصر، تنها چیزی که عایدش شده بود، یک کمردرد خیلی بد بود. علاوه بر کمردرد، حتی زیردلش هم از حجم انبوه کار و بدبختی درد گرفته بود. این زندگی دیگر زندگی نبود.
سانسا ناگهان متحول شد. او باید کاری میکرد. باید دستی میجنباند و خود را هر چه سریعتر از منجلابی که تویش فرو رفته بود، نجات میداد. پس در کسری از ثانیه بار و بندیلش را جمع کرد. بعد هم مقداری اسپند در شومینه ریخت و تویشان پرید و غیب شد. سانسا رفته بود! رفته بود که زندگی جدیدی را با خواهر و برادرهای پدرسگش شروع کند.
اما سانسا از هیچ چیز خبر نداشت...
سرزمین های رودخانه جنگ لرد ولدمورت برای تصاحب تاج و تخت، سهمگین تر شده بود. او از شروع جنگ توانسته بود ارتش عظیمی فراهم آورده و دشمنانش را یکی پس از دیگری قطعه قطعه کند. اکنون هم وزیر جدید ممکلت را گرفته و در زندانی انداخته بود تا آنقدر آب خنک بخورد که سرماخوردگی به گریبانش بیاید و بعد هم آنفلوآنزا بگیرد و بمیرد. بله! لرد ولدمورت با کسی شوخی نداشت.
سرانجام خبر دستگیری وزیر مملکت به گوش پدرش رسید. پدرش هم که یک روستایی بسیار باابهت و غیرتی بود، تصمیم گرفت لشکر بکشد و کل مملکت را زیر پا بگذارد تا پسرش را نجات دهد. به همین دلیل هم خودش را در وسط جنگ انداخت و با کله پیش لرد ولدمورت رفت تا آزادی فرزندش را خواستار شود.
روستایی گفت:
-لرد ولدمورته، خواستاره ره هستیمه که پسرمونه با گاومیشش آزاد کنینه.
-خواستار هستین که هستین. آزاد نمیکنیم. چرا باید آزادش کنیم؟
-چون پسر روستایی زیاد عادت به جاهای ترک و تاریکه ره نداره. بخاطر همین ممکن هسته که یهو به سرش بزنه ره و شیر گاومیششه به در و دیوار بپاشه. ما هم نگران در و پنجره زندان شما هستیمه که یه وقت کثیف نشه. روستایی خیلی همدل هسته و به در و پنجره مردم اهمیته ره میده.
-عه؟ خب پس. آزادش کنین بره.
و به این ترتیب، باروفیوی روستایی، وزیر ممکلت، را از زندان تنگ و تاریکش بیرون کشیده و به پیش پدرش بردند.
اما باروفیو از آزادی خود خوشحال نشد. پس طی یک سری حرکات رزمیِ روستایی، اقدام به زیرگیری محافظین اطرافش کرد و همه آنان را ضربه فنی کرد. بعد هم چوبدستی اش را کشید و رو به پدرش گرفت.
-پدر باروفیو به باروفیو خیانته ره کرده. باروفیو نخواسته که از زندان تنگ و تاریکش بیرون اومده و دوباره به پادشاه ریگولوس خدمته ره بکنه. پس پدر روستایی باید مرگه ره بکنه.
پیو پیو پیو! و این چنین بود که پدر باروفیو در اوج ناباوری توسط پسرش به قتل رسید. پسر قاتلش هم پس از قتل و مقتول بازی هایش، گاومیش را برداشت و به سمت ارتش روستایی خود پناه برد.
-
بخش دوم
جایی دیگر در سرزمین های رودخانه - قلعه ریوررانادی کارمایکل-بیلیش و
کتی بلتالی -خواهر زن فنگ- پشت میزی نشسته و غذا میخوردند. ادی هر ازچندگاهی از دستپخت کتی تعریف کرده و همراه غذا، مقداری پاچه هم میخورد تا سیر شود! وزیر خزانه از همان ابتدای زندگی اش هم آدم گرسنه ای بود و هر چیزی که گیرش می آمد را میخورد. حتی چندبار هم نزدیک بود شیر گاومیش باروفیو را بدزدد و بخورد که متاسفانه دایی پادشاه ریگولوس -رودولف روستایی- مچش را گرفته و بعد هم او را کتک زده بود. کار خوبی هم کرده بود! چون به هر حال شیر گاومیش دزد، گاومیش دزد هم میشود.
ادی ناگهان به خودش آمد و دید که اینطوری دیگر اصلا نمیتواند. ادی باید حتما به کسی که دستپختی خوب داشت، ابراز علاقه میکرد. بعد هم با او طرح ازدواج میریخت که تا آخر عمرش غذاهای خوشمزه و چرب و چیلی بخورد و سرطان بگیرد. ادی آرزو داشت یک مرگ چرب و چیلی و سرطان زده داشته باشد تا تف بیندازد روی صورت همه کسانی که شعارشان «
سالم زندگی کردن» است. ادی خیلی گردن کلفت بود!
سرانجام، بیلیش عزمش را جزم کرد تا آنچه که در دلش بود را بیرون ریخته و توی سر و صورت کتی بپاشد. پس شش ها را از هوا پر و ابراز علاقه اش را به سمت کتی پرتاب کرد...
پاق!در یک حرکت خیلی جالب و تعمق برانگیز، موجودی از غیب بین ادی و کتی بلتالی افتاد. ابراز علاقه سرگردان ادی هم یک راست رفت و خورد توی چشم و چال موجود بدبخت!
-اه! این چی بود خورد توی چشم من؟ خواستیم آزاد شیم از زیر یوغ پادشاه ریگولوس مثلا!
موجود تازه وارد، سانسا پاتر بود! سانسا پس از مدت سرگردانی در شومینه های سراسر وسترجادوگران، سرانجام تصمیم به آپارات به قلعه خانوادگی شان کرده بود تا بیاید و پیش خاله کتی اش گذران زندگی کند و نانی بخورد. اما حیف که جا و وقت اشتباهی را انتخاب کرده بود!
کتی طی یک حرکت سریع و خشن، سانسا را بغل کرد و او را آماج ماچ های گاه و بیگاهش قرار داد.
-به به! کجا بودی تو؟ قربون اون کله زخمیت برم! توی مسیرت یه نقطه پیدا نکردی راستی؟
-ها؟
همینطور که کتی مشغول توضیح دادن داستان گم شدن نقطه اش به سانسا بود، ادی در افکارش غوطه میخورد! ادی غوطه خورد و غوطه خورد و فکر کرد و فکر کرد... سانسا، همان نیمه گمشده او بود. ادی باید با سانسا ازدواج میکرد! ادی باید با سانسا بچه دار هم میشد. بعد بچه هایش را میفرستاد به مدرسه تا هرکدامشان تحت تاثیر آموزش بد قرار گیرند و قاتل و جانی شوند. بعدترش هم به دیوار فرستاده میشدند تا از وسترجادوگران دفاع کنند و درصورت لزوم، اولین کسانی باشند که با ورود عنتونین ها، عنتونینی میشوند. این ها همه اش بخاطر عشق والدین به فرزندان بود!
پس خیلی زود، ادی دست به کار شد. برای شروع کار هم رفت و خاله عروس را از بالای سقف خانه انداخت پایین تا آخرین خویشاوند بزرگ خانواده سانسا را هم کشته و خیالش از بابت فامیل های عروس راحت باشد. بعد هم بدو بدو رفت و یک دسته گل را توی یک جعبه شیرینی گذاشت و به سانسا داد.
اما از همان دوران قدیم، پاتر-فنگها خیلی حریص بودند و هدایای درویشانه سیرشان نمیکرد. به همین دلیل سانسا از ادی کارمایکل-بیلیش درخواست دیگری کرد. سانسا معتقد بود پادشاه ریگولوس کبیر با قتل پدرش، در حق او جفا کرده بود. به همین دلیل هم باید ادی برایش یک ارتش خفن و دهن پرکن جمع میکرد و با همدیگر میرفتند به جنگ پادشاه ریگولوس!
ادی، دست و پایش را گم کرد!
-عه... ولی پادشاه ریگولوس به این اقتدار و عظمت... حتما یه چیزی میدونسته که بابای سگتو کشته دیگه. اصلا چرا بابای سانسا پاتر باید فنگ فنگولتارک باشه؟ پادشاه بصیرت دارن ها. وبمستر کشورمونن ها!
-دیگه نمیدونم دیگه. من شرط و شروطمو گفتم.
-
ادی مدتی گشت و دست و پاهایش را پیدا کرد. بعد هم یک ارتش از جیبش در آورد و به سانسا داد. سانسا هم که تا حالا ارتش ندیده بود، کف و خون قاطی کرد، موهایش فر خورد، زخمش باز شد، پاترونوس از دماغش بیرون آمد، چوبدستی اش در هوا چرخید و هزاران معجزه دیگر کرد که گفتنش در این مخیل نگنجد و اگر هم بگنجد، مکدر ایام شود و مسدع اوقات! بله!
ارتش زیرنظر سانسا و ادی، رفتند و همه را کشتند و زمین ها را زیرپا گذاشتند و روستاها را نابود کردند. ارتش آنها دیگر خیلی قوی شده بود و همه را میزد. آنها سرانجام به ارتش پادشاه ریگولوس خفن رسیدند و درکمال تعجب، آن را هم زدند و نشستند سر جایشان! بله! سرانجام ادی و سانسا میتوانستند پادشاهی و وبمستری سرزمین وسترجادوگران را در دست بگیرند و پادشاه ریگولوس را هم بخاطر بیش از حد مقتدر بودنش محاکمه کنند!
از دوردست، مردی سفیدروی و عجیب ظاهر شد و به سمت سانسا حرکت کرد.
-ارتش مرگخواران ما رو قتل عام میکنین؟ جوری قتل عامتون کنیم که قتل عام به حالتون گریه کنه!
مرد سفیدروی که به نظر فرمانده ارتش پادشاه ریگولوس بود، هورکراکس هایش را به سمت صفوف درهم تنیده ارتش سانسا-ادی پرتاب کرد. صفوف ارتش، یکی پس از دیگری میترکیدند و پخش و پلا میشدند. به نظر میرسید که لشکر شکست ناپذیر بالاخره به پایان خویش نزدیک شده بود.
ارتش در دقایق پایانی عمر خودش به سر میبرد... دیگر امیدی نبود... دیگر ناجی نمیآمد... دیگر کسی نبود که پادشاهی وسترجادوگران را پس از ریگولوس برعهده بگیرد... دیگر توحید ظفرپور به هرمیون نمیرسید... دیگر دامبلدوری نمیآمد که عشق و صفا و صمیمیت را در جامعه ترویج دهد... دیگر دروازه های وسترجادوگران را نمی بستند تا کشور در اوج خداحافظی کند... دیگر تراورزی نمیآمد که همه را در یک مسابقه به قتل برساند... دیگر گاومیش باروفیو شیری نمیداد... دیگر...
دقیقا در همین لحظات بود که سانسا چوبدستی اش را کشید و ورد آسمانی را بر زبان راند.
-اکسپلیارموس! و بله! ورد آسمانی به لرد ولدمورت برخورد و او را ناک-اوت کرد...
اما یک چیز به نظر درست نبود...
سانسا روی شانه شوهرش زد و گفت:
-میگم... اینایی که ارتششونو شکست دادیم چرا همه نشان خانواده ما، فنگولتارک، رو زده بودن رو پرچمشون؟
-راس میگیا. جالب تر حتی اینه که فیضبوق پادشاه ریگولوس نشون میده که ایشون درحال حاضر داره با فرماندهان ارتشش توی المپیاد ریگولوس بودن شرکت میکنه و اصلا اینجا نیست. پس اینا کیَن ما کشتیم؟
سانسا و ادی یک اشتباه مهلک کرده بودند... سانسا و ادی به ارتش خودی شبیخون زده بودند. ارتشی که درحقیقت همان ارتش لرد ولدمورت، برادر سانسا، بود. سانسا، برادر خودش را با ورد آسمانی به قتل رسانده بود!