هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶

جیمزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره 10

هری،هاگرید و هدویگ در کوچه ی دیاگون که خیلی شلوغ بود، قدم می زدند و مغازه های وسایل جادوگری و... را نگاه می کردند. آنها به دنبال یک جارو ی بهتر برای هری (به جای نیمبوس 2000)بودند و هم چنین می خواستند چند روز در پاتیل درزدار اقامت کنند.

چند دقیقه بعد، پاتیل درزدار، اتاق شماره11

هری: هاگرید باید به مغازه ی مرغوب ترین وسایل کوییدیچ برویم من وقتی بلک از آزکابان فرار کرد به آنجا سر زدم و همان موقع با آذرخش آشنا شدم.

هدویگ: آره هری من یادمه ولی تو پول نداشتی که بتوانی آن را بگیری و روز عید پاک بلک به تو یک آذرخش هدیه داد.

هاگرید: خوب باشه بعد از خوردن چای به آنجا می رویم تا آذرخش 5666 را بخریم. راستی مگر فردا مسابقات کویدیچ برگزار نمی شود؟

هری: چرا، باید فردا به ایستگاه کینگز کراس برویم پس نمی توانیم اینجا باشیم.

هدویگ فریاد زد: به سوی هاگوارتز برای پیروزی تیم گریفندور در مسابقات کوییدیچ...

درود بر تو فرزندم.
با اصول اولیه نوشتن آشنایی و این خوبه. ولی از روی سوژه ها میپری. توصیفاتت خیلی حالت تیتر وار دارن. اصلا حال و هوای اون صحنه و شخصیت هارو منتقل نمیکنن بنابراین. من ازت میخوام که بری و یک نمایشنامه دیگه بنویسی... اینبار مفصل تر و بهتر. از توصیف کردن و نوشتن نترس. راحت بنویس و سعی کن توصیفات و دیالوگ هات حالت و حس صحنه و شخصیت هارو قشنگ منتقل کنن.
فعلا تایید نشد!






ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳۰ ۱۵:۲۹:۳۹

این منم
اینم داداشمه
اینم دوستمه
اینم جغدمه
اینم تنها چیزیه که ازش بدم میاد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۶

آماتاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
از مازندران _ محمودآباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
_هری:هاگرید الان سه ساعته داریم تو این کوچه ها ول میگردیم هرچی مغازه هم که دیدیم رفتیم و اونجارو زیرو رو کردیم این شهر لباس پوست سیمرغ آتش رو نداره بیا و بیخیال شو
هاگرید:هری معلوم هست چی داری میگی؟پای مرگ و زندگی در میونه،من اگه اون لباس رو نخرم اهریمن وحشی با اون قدرتش منو با خاک یکسان میکنه،تنها وسیله شکست اون همین لباسه
هدویگ:هاگرید تو اصلا نباید تو اون مسابقه ثبت نام میکردی،اگه اهریمن وحشی رو شکست بدی،اون از تو انتقام میگیره،خودتم خوب میدونی،لباس سیمرغ آتشین تنها پنج ساعت قدرت داره
هاگرید:اوه اون مغازه رو ببینید،
((((فروشگاه لباس های جادویی))))
بهتره این مغازه رو هم ببینیم.
هری و هاگرید و هدویگ:سلام آقا
فروشنده:سلام،به فروشگاه جادویی من خوش آمدید کمکی از دست من بر میاد؟
هاگرید:لباس پوست سیمرغ آتش رو دارید؟
فروشنده:اوه،شما یکی از ویژه ترین لباس های جادویی فروشگاه مارو میخواید،این لباس خیلی سحر آمیزه و خیلی مهمه چه کسی از اون استفاده میکنه
هری:این لباس رو برای هاگرید میخوایم اون دوساعت دیگه تو میدون شهر با اهریمن وحشی مسابقه داره.
هدویگ:اگه ما این لباس رو نخریم اهریمن وحشی هاگرید رو شکست میده،هرچند اگه هاگرید پیروز شه اهریمن وحشی حتما از اون انتقام میگیره
فروشنده؛که اینطور،پس با من بیاید
اینجا محل نگهداری این لباسه،خیلی مرموزه باید بصورت مخفی اونو ببرید
هاگرید:نگران نباشید،ما از پسش برمیایم.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
یک ربع بعد
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
هری:خیلی ممنون آقا روز خوش
فروشنده:بازم سر بزنید
هاگرید و هدویگ:حتما
هاگرید:باید بریم خونه
هری:نه من باید به محل مسابقه برم تا اونجارو آماده کنم
هاگرید:باشه،میبینمت

هدویگ:اووووووووف هاگرید بپوشش دیگه فقط ده دقیقه به شروع مسابقه مونده
هاگرید:خیلی سخته،اها اهااا پوشیدمش بالاخره
هدویگ:خب،حالا زودباش راه بیفت بریم
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
میدان شهر
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
هری:بچه ها بالاخره اومدید،هاگرید زودباش برو،اهریمن وحشی منتظرته
هاگرید:باشه رفتم





هدویگ:اوه چهار ساعت و نیم از مسابقه گذشته،اگه هاگرید تا نیم ساعت دیگه اهریمن وحشی رو شکست نده جادوی لباس تمام میشه
هری:هدویگ ببین،لباس هاگرید داره تبدیل به خاکستر میشه
هدویگ:چی؟خاکستر؟
هری:واسا ببینم،خاکستر رفت تو دهن اهریمن وحشی
داور مسابقه؛اهریمن وحشی،تو فقط ده ثانیه وقت داری تا بلند شی،
یک
دو
سه
چهار
...
ده
برنده این مسابقه آقای هاگرید

هدویگ و هری؛آفریننننننننن آرههههههه همینهههه
هاگرید:بچه ها من مسابقه رو بردم،خیلی خوشحالم،خیلی
هدویگ:بچه ها،حالا باید یه فکری واسه اهریمن وحشی کنیم تا همه چی یادش بره،وگرنه برای انتقام هاگرید برمیگرده
هری:نه نباید چیزی یادش بره،مگه یادتون رفته ما برای اینکه روی اونو کم کنیم تو این مسابقه ثبت نام کردیم اگه یادش بره که فایده ای نداره،من یه جادو درست می کنم که با بوییده شدن اون توسط اهریمن وحشی،هاگرید رو شبیه اژدهای سرخ مو ببینه و نتونه سمتش بیاد
هدویگ و هاگرید:درسته.....


جالب بود.
منتها بعد از اینکه دیالوگ هات رو نوشتی و خواستی بری سروقت توصیفات، دوتا اینتر بزن. در انتهای جملاتت هم یادت نره نقطه بذاری. اگر هم جمله حالت تعجبی یا خبری داشت، علامت تعجب.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۵ ۲۱:۰۳:۰۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۵ ۲۱:۰۳:۲۸

بودنم را هیچ کس باور نداشت
هیچ کس کاری به کار من نداشت
بنویسید روی سنگم بعد مرگ
با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ
او که خوابیدست در این گور سرد
بودنش را هیچ کس باور نکرد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۶

مارگارت اتینگتونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۹ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
عکس شماره ی 1

ولدمورت درحال قدم زدن در وزارت خونه بود و همچنان که انگشتش را تا ارنج در دماغش فرو کرده بود در ذهنش روی طلسم جدیدی کار میکرد تا پسری که زنده ماند را بکشد که ناگهان دامبلدور سر رسید و در حالیکه سعی میکرد قوز پشت خود را مخفی کند داد زد

_هی جلبک فاسد ارنجتو از دماغت بیار بیرون

_دماغ خودمه ارنج خودمه تو چی میگی ریقو

دامبلدور به سمت ولدمورت رفت و ارنج او را بزحمت از دماغش بیرون کشید بی خبر از انکه درون دماغ او یک چوبدستی بزرگ و غول پیکر تعبیه شده بود(لرد از دماغ کشسانی برخوردار است) و ناگهان جنگ شروع شد با طلسم هایی ک به سمت هم پرتاب میکردند به انضمام انواع عناوین درخور تامل

لرد:پیرمرد فس فسی

دامبلدور:میبایست به جای اون کمد تو رو به اتیش میکشیدم

_اما اینکارو نکردی چون عاشقم بودی

در این لحظه هری پاتر به همراه دابی پدیدار شد و ملتمسانه پرسید:
راست میگه؟؟
_نه قوربونه داغت برم عاشق کجای این ریقو میشدم؟
_حالا من ریقو شدم؟حرف منو به خودم برگردونی بگیر که اومد

و مشتی حواله ی صورت دامبلدور کرد.در همین لحظه دابی بشکنی زد و انها را از هم جدا کرد
دابی:حالا صریح به اقای پاتر بگید موضوع چی بوده
_این اقای دامبلدور منو ... آزار ...(گریه سر میدهد) نمیتونم بگم

هری با بهت به دامبلدور نگاه کرد
_راست میگه؟
_نه به اونصورت

دابی به سمت لرد رفته و سعی میکند تا اورا دلداری دهد

_اوه دامبلدور من بعنوان پسری که ...

و در این لحظه بر صورت دامبلدور حبابهایی ظاهر شده و دامبلدور کوتاه تر و چاقتر شد و ناگهان

هری:اون پیتر پتی گروئه! اوه! خوک کثیف من تو رو میکشم.


اما هری نتوانست به موقع طلسمی اجرا کند و پتی گرو در دود سبزی محو شد.سپس هری نگاهی به لرد انداخت که از شرم و خجالت در حال تبخیر شدن بود.

دابی:پتی گرو چرا یک دست نداشت؟

بهتر شد فرزندم. تو که میتونی خوب بنویسی، خب چرا نمینویسی؟
هنوز یک سری اشکالات ظاهری هستش که من بهت میگم. ولی باز به صورت خیلی مفصل تر وقتی وارد ایفا شدی، میتونی رفعشون کنی.
نکته اول علائم نگارشی. همیشه آخر جملات و دیالوگ هات بذار علائم نگارشی رو که خواننده بفهمه تموم شده جمله.
نکته بعدی خود دیالوگ ها. وقتی دیالوگ برای آخرین فاعل جمله بود فقط یک اینتر کافیه براش:
نقل قول:
در حالیکه سعی میکرد قوز پشت خود را مخفی کند داد زد

_هی جلبک فاسد ارنجتو از دماغت بیار بیرون


در حالیکه سعی میکرد قوز پشت خود را مخفی کند داد زد:
_هی جلبک فاسد ارنجتو از دماغت بیار بیرون!


همینا دیگه...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۵ ۱۹:۲۰:۲۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۶

مارگارت اتینگتونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۹ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره 1





ولدمورت درحال قدم زدن در وزارت خونه بود و همچنان که انگشتش را تا ارنج در دماغش فرو کرده بود در ذهنش داشت روی طلسم جدیدی کار میکرد تا کلک پسری که زنده ماند را بکند که ناگهان دامبلدور سر رسید و در حالیکه سعی داشت اشمئاز خود را مخفی کند داد زد

_هی جلبک فاسد ارنجتو از دماغت بیار بیرون

_دماغ خودمه ارنج خودمه تو چی میگی ریقو

دامبلدور به سمت ولدمورت رفت و ارنج او را بزحمت از دماغش بیرون کشید دریغ از انکه درون دماغ او یک سپر بزرگ و غول پیکر تعبیه شده بود(لرد از دماغ کشسانی برخوردار است) و ناگهان جنگ شروع شد با طلسم هایی ک به سمت هم پرتاب میکردند به انضمام انواع عناوین درخور تامل

لرد:پیرمرد فس فسی

دامبلدور:میبایست به جای اون کمد تو رو به اتیش میکشیدم

_اما اینکارو نکردی چون عاشقم بودی

در این لحظه هری پاتر به همراه دابی پدیدار شد و ملتسمانه پرسید:
راست میگه؟؟

_نه قوربونه داغت برم عاشق کجای این ریغو میشدم؟؟ اصلا حالا که باور نمیکنی یه مار میفرستم سمتش تا بخورتش

و طلسمی خواند و ماری ب سمت او پرتاب کرد و ناگهان در دودی سبز مار و لرد ناپدید شدند اما ان سپر جا ماند و هری متقاعد شد که همچون چیزی نبوده .



پ.ن.همیشه هری درست فکر نمیکنه

درود بر تو.

سوژه جالبی انتخاب کردی. منتها یه سری غلط خیلی بدجور داری. مثلا همین "اشمئاز" چیه این؟ میتونی بنویسی حس دل بهم خوردگی حتی. ساده و صمیمی.
لحن پستت هم دوگانگی داره. یه تیکه اومدی کتابی نوشتی، یه تیکه هم محاوره. توی توصیفات رو میگم البته. یا کلا محاوره بنویس، یا کلا کتابی.
از علائم نگارشی مثل علامت تعجب و علامت سوال هم همون یکبار استفاده کنی کافیه و منظور رو میرسونی.

اما در مورد سوژه...
سوژه خیلی خوب بود... طنزت هم همینطور. ولی خیلی خیلی زود جمعش کردی و اصلا نذاشتی ما بفهمیم اون ماجرای سپر و اینا چی بود.
روی این موارد بیشتر کار کن و دوباره برگرد...
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۵ ۱۸:۲۸:۲۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 74
آفلاین
تصویر شماره 7

- اگه جرأت داری وایسا پاتر!

هری با سرعت می دوید و سوروس در حالی که دامن مشکی اش را با دست بالا گرفته بود تا مبادا زمین بخورد و خیط شود به دنبال او می دوید.

هری به سرعت وارد اتاقی شد و از آن جایی که خسته شده بود روی اولین صندلی که دید نشست. سوروس هم بعد از پنج دقیقه نفس نفس زنان به او رسید.

- هووفف... وای... مردم... پیری و هزار درد! اقا یه لحظه استپ کنید من نفسم جا بیاد خب!

پس از 10 دقیقه که نفس اسنیپ جا اومد عوامل پشت صحنه پلی کردند!
اسنیپ جلو رفت و محکم روی دسته های صندلی کوبید و صورتش را به صورت هری نزدیک کرد. ابروانش در هم گره خورده بود چشمانش 'رد شده بود. خیلی عصبانی بود. و البته خیس!

- به چه جرأتی با من از این شوخی ها میکنی پاتر؟ مگه من هم سنتم؟

هری با پررویی تمام طوری که انگار تنش برای یک گوشمالی حسابی می خارید گفت:

- والا از نظر عقلی شایدم کوچیک تر باشی!
- پسره ی بی ادب. پدر و مادرت بهت ادب یاد ندادن؟

سپس پوزخندی زد و با حالت تمسخر آمیز گفت:

- البته یادم رفته بود ولدمورت جون وقتی بچه بودی اونارو کشت. خخخخ. خوردی؟ حالا هستشو تف کن!
هری چشم غره ای به سوروس رفت. اسنیپ هم لبخند گشادش را جمع کرد و دوباره قیافه ای عبوسانه به خود گرفت.
- حالا، برای دفاع از خودت چی داری بگی؟
- ای بابا دفاع چیه اسنیپ جان فقط موهاتو شستم. تازه با از اون شامپو گلرنگا که چشمو نمی سوزونه.
- دیگه بدتر! حتی ویزلی ها هم با اون وضعشون گلرنگ نمیزنن کلیر میزنن.
- حالا هر چی! مهم اینه که نجاتت دادم باید ازم تشکر هم بکنی. شپشا داشتن تو موهات فوتبال بازی می کردن والا.
- دفعه آخرت باشه به من لطف می کنی. این نجات نبود بدتر کوه آوار بود.
اسنیپ بغض کرد و آب دماغش راه افتاد که البته لبه پیراهنش آبرویش را حفظ کرد. اسنیپ با گریه ادامه داد.
- چند سال بود که به کله چرب معروف بودم. داشتم رکورد شپش های دامبلدور رو میشکوندم!
هری با تعجب گفت:
- وای خاک بر سرم مگه دامبلدورم شپشوئه؟
- آره بابا کجای کاری ولی لامصب نشون نمیده ها نه؟
- نه نشون نمیده والا.
خلاصه فقط نیم ساعت وقت ما را گرفتند درباره شپش های دامبلدور حرف زدند. بعد هری بلند شد تا برود و به درس و مشقش برسد. اسنیپ هم که داشت بای بای می کرد یک دفعه جلوی هری را گرفت و فریاد زد:
- هوی وایسا! داشت یادم می رفتا!
بعد دویید سمت هری و ...
*صفحه سیاه*
فیلم دارای صحنه های خشن زیادی می باشد که برای هیچ سنینی مناسب نیست!

شما شناسه قبلی داری احیاناً؟ اگر داری که یه بلیت ارسال کن به مدیران ایفای نقش، یه پیام شخصی هم به بنده بده و اطلاع رسانی کن.
در هر صورت نکاتی که باید بگم این هستش که بعد از دیالوگ ها، وقتی میخوای توصیف بنویسی دو تا اینتر بزن. اگر هم دیالوگ مربوط به آخرین فاعل جمله میشه، یک اینتر براش کافیه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۵ ۲۲:۱۷:۵۷

من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۱۱ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۶

adelaryan1234


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۲ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۶:۳۷ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 5 کلاه

چه قد استرس داری هری...

یکم اروم باش...

دارم از ذهنت میخونم پشت سر هم میگی گریفیندر خیلی دوست بری تو گروه شجاعت.
پسر شجاعی هم هستی...
ولی یکمم خطرناکی شاید تو رو باید بفرستم به اسلیترین.
تو خیلی باهوشی شاید ریونکلاو گروهت بشه.
نه تو دوست داری پیش اون سه نفر باشی .دوستای صمیمیت.
میخوام تو رو ببرم به اسلیترین چون یکم خطرناکی و با بقیه فرق داری اما تو انگار فقط به یه گروه پیوند خوردی گروهی که اگه توش بری شاید هم به ضررت باشه و هم به نفعت.اوه چه استرسی خوب دیگه میخوام اعلام کنم متعلق به کدوم گروهی...اقایون و خانمها هری پاتر متعلق به....
گریفیندره..برو پیش دوستات هری عجله کن.

:)

امیدوارم مورد پسندتون قرار گرفته باشه و تایید بشه.

ممنون از سایت خوبتون


یکم بهتر شد. امیدوارم با ورود به ایفای نقش، بهتر هم بشی. یه نکته ای که میخوام بهت بگم اینه که از توصیف کردن نترس اصلا. راحت توصیف کن. سعی کن قشنگ حس و حال اون صحنه و شخصیت هارو انتقال بدی به خواننده.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۴ ۱۲:۴۸:۱۳

گریفیندر پادشاه اسلایترین


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۶

adelaryan1234


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۲ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۶:۳۷ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره هشت8

دامبلدر و شمشیرش.

دامبلدر طی زمانی که مدرسه رو مدیریت میکرد دو دوست خیلی خوب داشت که همیشه در کنارش بودند و به اون خیانت نمیکردند این دو دوست مثل اسنیپ نیستند که به دامبلدر خیانت کنند.
یکی از دوستای خوب دامبلدر شمشیرش بود.!
هر وقت دامبلدر گیر می افتاد نجاتش میداد حتی این شمشیر موقعی که هری پاتر با جوانی ولدمرت میجنگید و نزدیک بود بمیره یه دفه شمشیر اومد به کمک هری و اونو نجات داد و با ارزش ترین چیزی که دامبلدر داشت همین...

شمشیرش بود که میومد کمکش.
یکی دیگه از دوستای خوب دامبلدر ققنوسش بود که همیشه زخم های دامبلدر رو درمان میکرد.
و وقتی که هری پاتر زخمی شد با اشک ریختن درمانش کرد.
وقتی دامبلدر و هری ودوستاش انقد خوبن چه قدر...
ولدمرت بد بوده که جوابای خوبی ولدمرت رو اینطوری داد.
مممنون.

درود بر تو فرزند.

شما باید یک نمایشنامه مینوشتی در مورد دامبلدوری که داره با شمشیر گریفیندور یه نامه باز میکنه. خیلی جای خلاقیت داشت ها تا اینکه بخوای ربطش بدی به ققنوس و نجات هری و خیانت اسنیپ که اصلا خیانت نکرده بود. من ازت میخوام که بری وقت بیشتری بذاری، خلاقیت بیشتری (نه خیلی زیاد حتی. در حد یکم بیشتر که مربوط به تصویر بنویسی یه چیزی) به خرج بدی و بعد برگردی اینجا. اگر حس کردی این تصویر برات سخته، میتونی تصاویر دیگه رو هم امتحان کنی.
موفق باشی.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۴ ۰:۳۱:۳۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۴ ۰:۳۱:۵۴

گریفیندر پادشاه اسلایترین


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۶

آنانیو دیلنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۷ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۱۹ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
عکس سوم
**************
-....بچه های پررو و مسخره!


تند تند قدم میزدم و صدای پام توی راهرو میپیچید.میخواستم به دفتر مینروا مکگونگال برم و گزارشی از گریفیندوریارو بدم البته خوشحال میشدم خودم اینکارو بکنم . داشتم به سمت دفترش میرفتم که یه در قهوه ای شاه بلوطی با طرح کنده کاری شده گل های سوسن سفید( Lily) رو دیدم و بی اختیار به سمتش رفتم. درو باز کردم و توی تایکی دل خراش اتاق بزرگ یه آینه قدی دیدم که کمی از سرش با پارچه ای مشکی پوشیده شده بود. میدونستم که اون آینه نفاق انگیزه...خیلیا حتی دامبلدورم بهم گفته بودن ولی وسوه شده بودم و میخواستم ببینم چی توش میبینم! میدونستم چی میبینم آره میدونستم...
پارچه رو کنار زدم و حس عجیبی تمام وجودمو گرفت.قلبم درد گرفت دردی از روی...از روی عشق! محو آینه بودم و چیزی که توش میدیدم یه تصویر بود از من و لیلی که دقیقا کنارم ایستاده بود و با موهای قرمز رنگش بهم لبخند میزد و دستامو گرفته بود. یاد خاطراتم با لیلی افتادم و تک تک چیزای که از زندگیش بهم میگفت! از روزای خوبی که باهم داشتیم و یاد اون جیمز پاتر عوضی افتادم.کسی که لیلی منو ازم گرفت و کسی که نذاشت هری بچه من باشه....افکارمو از سرم بیرون کردم و پارچه رو کامل روی آینه و تصویر لیلی که کم کم داشت محو میشد کشیدم و با قدم های تند و محکم به بیرون از اتاق رفتم . سرم پر بود از حرف...حرفایی که داشتم با خودم میزدم :
- چرا ذهن خودتو با این چرندیات پر میکنی سوروس! لیلی رفته اون رفته و از هر صورت حساب کنی بازم اون رفته حتی دیگه نمیتونی ببینیش احمق.

بعد از گفتن این جمله، نفس عمیقی کشیدم، بغضمو به آرومی شکوندم و حس کردم بدن سرد لیلی دوباره در آغوشمه...
و با قلب پر از دردم و قطره اشکی که داشت با گونم بازی میکرد از اون اتاق و اتفاقاتش دور و دورتر شدم...!

سوژه جالبی بود.
این حالت اول شخص نوشتن و همزمان جدی بودنش، باعث شد من خودم خیلی با اسنیپ همدردی کنم و قشنگ حس و حال صحنه رو متوجه بشم.
امیدوارم که حالت سوم شخص نوشتنت هم به همین خوبی باشه. و مطمئنم که با ورود به ایفای نقش، خیلی قوی تر از این هم خواهی شد.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۳ ۲۲:۵۵:۱۰

از استاد خویش یاد گرفتیم همواره عقل بر شمشیر پیروز است :'O


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶

ربکاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۹ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره چهار
..................................
مثل همیشه آروم و خونگرم دختری زیبا از خانواده ای اصیل به نام جینی ویزلی بود.شاید خیلی ها به دلیل تهی دست بودنش او را به تمسخر میگرفتند اما او دوستان زیادی هم داشت و عضو گروه گریفیندور نیز بود.

یک روز او خیلی با متانت به سمت کتابخانه رفت.روی یک صندلی نشست.شخصی که روی صندلی جلویی او نشسته بود, پسری بود به نام هری پاتر......
اسلیترینی ها مخصوصا پسری خودخواه از یک خانواده اصیل به نام دراکو مالفوی او را به تمسخر گرفتند.

-نگاش کن یه دختر ژولیده از یه خانواده مثلا اصیل!
-اون عابروی هرچی اصیل زاده هست رو برده.
-درسته!
-بیاید یکم باهاش حال کنیم
-من که پایم

دراکو پیش قدم میشود.او زیر لب وردی می خواند تا کتاب جینی به پرواز در آید....
در کمال تعجب هیچ یک از ورد های گروه اسلیترین عمل نمیکنه!
دراکو نگاهی به اطرافش می اندازد.
_اونجا رو نگاه کنید!
-بازم اون پسره مزاحمه

و اون پسر همون هری پاتر دوست صمیمی جینی بود.
دراکو عصبی میشود.جلو می آید و میگوید:هی پاتر!بازم تو
دراکو یک ورد زیر لب می خواند و یک مار کبری از چوب او بیرون می آید......
هری چوب دستی را کنار گذاشته و در کمال تعجب.......
اسخاساسی یا.......اسخاساسی
مار به عقب رانده میشود....
ناگهان پروفسور اسنیپ ظاهر میشود.با یک حرکت مار را نابود میکند.
همه به هری نگاه میردند.پروفسور همه را متفرق می کند و از گروه اسلیترین 20 امتیاز کم میکند.

آخرش یکم نامفهوم شده بود. کی مار رو به عقب راند دقیقا؟ هری؟ و اون "اسخاسی" چی بود؟ طلسم بود؟ طلسم ها هم مثل دیالوگ ها هستن و فرقی ندارن. و اینکه از اینتر استفاده کردی خیلی کار زیبایی بود. آفرین!
نکته بعدی اینکه ما "............" نداریم. همون سه نقطه کفایت میکنه!
آخر جملاتت هم نقطه یا علامت تعجب بذار برحسب وضعیت. چون شکلک هیچوقت جای نقطه رو نمیگیره.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۱ ۰:۲۰:۵۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۴ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۱۷ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین

عکس شماره 7



- بگو ببینم چی میدونی؟
سوروس در حالی که زیر چشمی به انواع ابزار و وسایل برنده، سوراخ کننده و سوزاننده ی شکنجه ی روی میز نگه می کرد، با خونسردی دستکش های چرم مشکی اش می پوشید.
هری در آن سوی اتاق غرق در عرقی که از ترس و اضطرب می ریخت، روی صندلی میخکوب شده بود.
- پروفسور چی رو باید بدونم؟ مـ مـ من نمی دونم چی باید بدونم.
- خودتو به اون راه نزن پسره ی بزدل ... مثل پدرت ترسویی اما حداقل راستگو بش ت استخوان های لیلی در قبرش نلرزن.
همین که با نوک انگشتش تک تک وسایل روی میز رو لمس میکرد روی یک چاقو مکث کرد و اونو بالا گرفت. نوری کم سو که از تنها چراغ دخمه ی کمابیش تاریک ساطع میشد، بازتابش از تیغه ی چاقو به چشم هری میخورد. هری چشمانش را بست.
با خودش میگفت: بهتر نیست تسلیم بشم؟ از این مرد هر کاری برمیاد.
با فریاد سوروس به خودش آمد.
- میگی یا نه؟
- پروفسور من متوجه نمیشم منظور شما چیه؟ من چه چیزی رو باید بهتون بگم؟
- منو ابله فرض کردی؟ ... خودت خوب منظورو متوجه شدی. زود باش بگو!
- سوروس با قدم های بلند به سمت هری رفت و دقیقا مقابل صورتش ایستاد و خم شد. داد زد: بگو کجا قایمشون کردین؟
- پروفسور من نمیدونم.
سوروس سیلی محکمی به صورت هری نواخت به طوری که جای پنج انگشتش به وضوح روی گونه اش دیده میشد.
- بهت میگم اعتراف کن. دیر یا زود وقتی از مدارس دیگه برای بازدید میان و همه میفهمن. بهتره از الآن بگی! باور کن اگر موقع بازدید ها پیداشون کنم دیگه هیچ وقت نه دست تو، نه دوستات و نه اون بزرگتون بهشون میرسه!
هری در واقع ترسیده بود. خیلی ترسیده بود. اما مصمم بود که تا آخر از خودش مقاومت نشون بده.
- متاسفم پروفسور ... هیچ کمکی نمیتونم بهتون بکنم.
سپس هیچی ندید جز سیاهی.
یک هفته بعد
دامبلدور سرتا پای هری را برانداز کرد. چشاماس کبود و باد کرده که بسته به نظر میرسیدند. خط های نامنظم و نه چندان عمیق روی صورتش و دست گچ گرفته اش نشانه ی این بود که تسلیم زورگویی های اسنیپ نشده بود.
- آفرین پسرم! من بهت افتخار میکنم. نشون دادی که واقعا لیاقت همه ی اینها رو داشتی.
دامبلدور پاکتی را برداشته و به سمت صندقی با حکاکی های بسیار زیبا که زیر میزش قرار داشت رفت. همه این سختی ها فقط بخاطر این صندوق بود. پیرمرد دستی به صندوق کشید.
- هری یادت باشه هیچ کس نباید از این صندوق چیزی بفهمه!
سپس زمزمه وار رو به صندوق گفت: قول میدهیم تا آخرین قطره ی خونمون در نگهداری ات بجنگیم ... برکتت رو از ما نگیر.
سپس با کلیدی قفل آن را باز کرد. تعداد زیادی پلاستیک های نایلون توهم رفته درونش بود.
دامبلدور از هر پلاستیک یک مشت درون پاکت ریخت. پسته، بادوم، فندق ... بادوم هندی هارو شمرد و به تعداد هری و دوستانش سه تا داخل پاکت انداخت و تخمه های ژاپنی رو با سخاوت بخشید.

هری پاکت را گرفته و خرسند از اتاق مدیر مدرسه خارج شد. نگاهی به بادوم هندی ها انداخت.
- من با چه رویی یه دونه بادوم خندی به دوستانم بدم؟
سه تاشونم برداشت و خورد.


اول از همه این رو بگم که سوژت جالب بود. لذت بردم از خوندنش. به خصوص آخرش و دلیل شکنجه هری. اسنیپ انقدر شکم پرست آخه؟
اما نکته ای که میخوام بهت بگم اینه که لطفا از اینتر بیشتر استفاده کن. چیز خوبیه. مثلاً بعد از دیالوگ ها که میخوای بری سر وقت نوشتن توصیفاتت، دو تا اینتر بزن.
نکته دیگه هم این که آخر پستت توصیفاتت از حالت کتابی، تبدیل شده به محاوره. سعی کن نکنی اینکارو. یا کاملا محاوره ای بنویس، یا کاملا کتابی. البته فقط توصیفات منظورمه. به دیالوگ هات اشکالی وارد نیست غیر از همون اینتر زدن بعدش.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۱ ۰:۱۶:۴۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.