هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
رودولف به سرعت دست به كار شد و پيراهن زرشكي را ناپديد كرد.
-ارباب...چشم...پيراهن زرشكي رو فراموش كنيد اصلا! اجازه بدين اين يكي دارايي با ارزشم رو در راهتون نابود كنم!

و به بلاتريكس اشاره كرد!

-رودولف خودت دور ميشي يا دورت كنيم!؟
-ارباب...شما امر كردين و من اگه سرم بره هم از امر شما سرپيچي نميكنم! اجازه بدين...

رودولف با ديدن ملاقه بالا آمده در پشت سر لرد سياه، جمله اش را ناتمام گذاشته و در عوض، خودش را روي لرد سياه پرتاب كرد!
قبل از اينكه كسي فرصت هضم صحنه پيش رويش را بيابد، ملاقه، روي سر رودولف فرود آمد و هيكل ريز نقش وينكي، با لبخند رضايتمندانه اش نمايان شد.
وينكي ابتدا به رودولف، سپس به ملاقه درون دستش نگاه كرد...لبخندش آرام آرام محو شد...ملاقه را بالا برد و... دوباره فرق سر رودولف كوبيد!
-رودولف لسترنج جن بد! رودولف لسترنج به وينكي حسادت كرد! رودولف لسترنج پريد جلوي ملاقه و نذاشت وينكي دارايي با ارزشش رو نابود كرد! رودولف لسترنج مرگخوار بد!



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
لرد خطرناک بود. لرد به صورت عادی خطرناک بود. اما قرار گرفتن درون یک گونی و بلافاصله دوخته شدن گونی، اصلا از خطرناک بودنش کم نمیکرد. نتیجتا لرد، که به نظر میرسید میکوشد زیاد تکان نخورد تا ابهت لردی‌اش خدشه دار نشود، با صدایی خشن گفت:
- وینکی؟ همین الان مارو آزاد کن تا کل وجودت رو با جوراب نپوشوندیم!

تهدید جدی بود. وینکی به سرعت این را تشخیص داد.
- اما ارباب گفتن وینکی باید با ارزش ترین داراییش رو به ارباب داد تا...
- میدونیم میدونیم... الان فرض میکنیم خودمون رو به خودمون اهدا کردی، درمون بیار حالا تا جن آزاد و بدبختی نشدی!

وینکی به سرعت در گونی را باز کرد و لرد هم که میکوشید اصلا به رو نیاورد که به گونی راه یافته، دوباره با ابهت تمام روی صندلی خودش نشست.
- رودولف؟ چرا تو نمیای جلو؟

لرد دقیقا وسط خال سیاه را با کروشیو هدف گرفته بود. چرا که از این حرف وی، رودولف دچار مقداری رعشه و تشنج شد و حتی کف از دهان به بیرون ریخت. اما بعد با نام و یاد که به سرعت برایش آب قند آورده بود، خود را جمع و جور کرد و به سمت لرد رفت.
لرد با دیدن گونی رودولف که به طرز عجیب و شدیدی تحرک میکرد، اندکی متعجب شد. چرا که مطمئن بود قمه های رودولف توانایی تحرکی به این شدت را ندارند!

- ارباب میبخشید؟
- غیرممکنه رودولف... حالا گونی رو باز کن.

رودولف گونی را باز کرد و بلافاصله از درون گونی یک عدد بلاتریکس خشمگین، که پیراهنی سه برابر اندازه خودش را پوشیده بود بیرون آمد و پرید روی سر رودولف.
رودولف همچنان که داشت بلاتریکس را از خودش جدا میکرد، شروع کرد به توضیح دادن.
- ارباب، همونطور که میبینید، تنها پیراهنم که به رنگ زیبا و سیاهِ زرشکی هستش و همچنین همسر دلبند و دلسوزم بلاتریکس، ارزشمندترین چیزهایی هستن که من دارم و تقدیم شما میکنمشون الان!
- از جلوی چشممون دور شو رودولف. پیراهن زرشکی؟ دور شو!



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۳:۳۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
-بکنم یعنی ارباب؟
-بکن!

آرسینوس ناراحت شد. آرسینوس دلش شکست. یاد تمام آن خاطرات قدیمی با نقابش افتاد. وقتی که در زمان های قدیم از هاگوارتز به خانه می‌آمد تا در آغوش نقابش آرام بگیرد. دستپخت خوشمزه نقابش را هیچوقت فراموش نمی‌کرد. ارزشمندترین خاطرات کودکی‌اش، مربوط به اوقاتی بود که نقاب، موهای آرسینوس را برایش می‌بافت. هربار که آرسینوس اسهال می‌شد، نقاب بود که در کنار مرلینگاه منتظر او می‌نشست و همزمان برای او آب نمک درست می‌کرد. حتی نقاب در انتخاب لباس عروسی آرسینوس هم نقش داشت. نقاب بود که در تمام دوران بارداری از آرسینوس مراقبت می‌کرد. نقاب بود که بچه آرسینوس را مانند بچه خودش بزرگ کرد. نقاب بود که در لحظات پایانی عمر آرسینوس در خانه سالمندان، وصیتنامه او را نوشت. و درنهایت هم نقاب بود که آرسینوس را با دست های خودش به خاک سپرد. نقاب، همدم و یار واقعی آرسینوس بود.

-بِکَن اون لامصبو دیگه.

و درحالیکه گونه های آرسینوس از اشک خیس شده بود، تیر آخر را بر پیکر بی‌جان نقابش زد؛ دست های نمک نشناسش را بالا برد و نقاب را در آورد...

-
-

لرد با دیدن چهره واقعی آرسینوس، به طور نامحسوسی بر خود لرزید.
-خب ما معتقد شدیم که ارزشمندترین داراییت قطعا همون کراواته. بزن نقابتو. کدومتون نفر بعدیه؟

وینکی از زیر دست و پای بقیه مرگخواران رد شد و به لرد رسید.

-جن؛ چقدر گونیت کوچیکه. نکنه میخوای همین گونی رو به عنوان ارزشمندترین... عه... چیکار می‌کنی جن؟ بذارش کنار. بذارش کنار اونو. عه! عــه...
-ارزشمندترین دارایی وینکی، ارباب بود. هرچند ارباب دارایی وینکی محسوب نشد ولی وینکی خیلی باهوش بود و خودشو درگیر معنی کلمات نکرد. وینکی جن خووب؟

و وینکی، لرد را درون یک گونی کرد.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۳ ۲۱:۰۹:۳۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۴ ۲۰:۴۰:۳۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
هكتور نيش ليني را گرفت و او را به گوشه ي اتاق برد تا براي ازدواج راضيش كند. نوبت به مرگخواران ديگر رسيده بود. همگي از استرس مثل هكتور ويبره مي رفتند. لرد سياه مجددا دفترش را باز كرد و جلوي اسم ليني و هكتور علامت زد. شرايط سختي بود. مرگخواران مي دانستند كه اگر لردسياه شك كند، همان جا مثل ماه پودر مي شدند و چيزي بجز خاكستر از آن ها باقي نمي ماند. لرد سياه بالاخره نفر بعدي را صدا زد:
- آرسينوس!

آرسينوس از جايش بلند شد و گوني كوچكش را برداشت. هنگامي كه به لردسياه رسيد گوني را در مقابل او قرار داد.

- خب آرسينوس، باز كن ببينيم چه براي ما آورده اي!

آرسينوس دستش را داخل گوني كرد و در كمال تعجب يك كراوات از داخل آن بيرون آورد.

- كراوات؟
- بله ارباب... اين عزيزترين چيزيه كه دارم و آوردمش كه براي شما اون رو فدا كنم تا وفاداريمو به شما ثابت كنم.

همه مي دانستند كه او چيزي را بيشتر از كراوات هايش دوست ندارد... البته، همه بجز لردسياه. آرسينوس چوب دستي اش را بالا برد تا كراوات را نابود كند اما با صداي لردسياه دستش رو هوا ماند:
- صبر كن... تو چطور جرئت ميكني به ما كلك بزني؟
- كلك ارباب؟ من غلط بكنم به شما كلك بزنم!
- به نظر ما تو چيزي ارزشمندتر از كراواتت هم داري... نقابت!

و لردسياه با اين حرفش تير خلاصي را زد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۳ ۱۶:۱۵:۵۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
-بله ارباب.

لرد سياه، جلوس فرموده و مشغول بررسي زواياي قضيه شدند.
به پودر باقي مانده از ماه، به ليني كوچك، به هكتور لرزان و مرگخواران گوني به دست، نگاه كردند.
-خب...ما تصميم گرفتيم.

ليني، نفسش را در سينه حبس كرد و هكتور، با سرعتي بيشتر از هميشه، لرزيدن گرفت!
-موجود مورد علاقه هكتور، لينيه و ليني هم مرگخوار ماست! ما هم كه اصلا راضي به قرباني شدن هيچكدام از مرگخوارانمون نيستيم مگر اينكه اسمش سينوس باشه!

آرسينوس، خود را پشت وينكي پنهان كرد و ليني كه خيالش راحت شده بود، نفس عميقي كشيد.

-ولي...اينجورى هم نميشه كه هكتور قرباني نده. ما تصميم گرفتيم ليني رو به عقد هكتور در بياوريم!

ليني به طور ناگهاني، بال زدن را فراموش كرده و در نتيجه، پخش زمين شد!
-ارباب...ولي...!
‏-
-باشه ارباب ولي خب...!
‏-
-خب آخه ارباب شما خودتون حاظريد زنِ هكتور...چيز يعني...شما حاظريد دختر به هكتور بديد كه حالا مامان باباي من بدن ؟!
-نه ! ما پرنسس زيبامون رو به هكتور نميديم. حق با لينيه! اما كاري هم از دست ما ساخته نيست. هكتور سريعا ليني رو راضي كن باهات ازدواج كنه، ساير مرگخوارانمون منتظر اهداي قربانيانشون هستن!




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
لینی گونیشو باز میکنه و یهو اتاق پر از نور میشه.

لرد با دستاش جلوی چشماشو میگیره.
-این چی بود لینی؟ ما رو طلسم کردی؟ خیانت؟ خنجر از پشت؟

لینی سراسیمه در گونیشو میبنده.
-نه ارباب. نیشم بشکنه اگه به شما خیانت کنم. این شیء مورد علاقه ی من بود. ماه!

منطقی بود! لینی یه حشره بود و حشرات همیشه به ماه علاقمند بودن. ولی هنوز مشکلی وجود داشت که لرد نمیتونست حلش کنه.
-لینی تو الان رفتی ماهو تو گونی کردی و برای ما آوردی. آیا این چرخه ی طبیعت رو به هم نمیزنه؟

لینی از روی گونی ماهشو نوازش میکنه و چهره ی نگرانی به خودش میگیره.
-چرا ارباب. بدجوری هم میزنه. ولی شما خیلی خوش شانسین که با یه ریونی اصیل طرفین. من ماهو برداشتم. ولی جاشو خالی نذاشتم که.یکی از عکسای شما رو گذاشتم جاش. اتفاقا بیشتر هم میدرخشین. چون تصویرتون از پشت سر بود و نور درخشانی از سر مبارکتون...

لرد متوجه شد که ترجیح میده این بحث زودتر تموم بشه.
-خب لینی...آوردیش.حالا نابودش کن!

-ن...نابود ارباب؟ ارباب ماه...درخشش در شب...جزر و مد...گردش زمین در مدارش...آب و هوا...فصول...

-اینا برای ما کوچکترین اهمیتی نداره لینی! چیزی که مهمه وفاداریه! در مقابل چشمان ما نابودش کن.

لینی آب دهنشو قورت میده. اشک تو چشاش جمع میشه. پشتشو به ماه میکنه. پرواز میکنه و کمی از زمین فاصله میگیره. و یهو به طرف ماه فرود میاد و نیششو توش فرو میکنه!

ماه پودر میشه!

لرد متعجب از قدرت نیش لینی، به طرف هکتور برمیگرده.
-خب...گفتی موجود مورد علاقه ی تو لینیه و لینی رو برای نابود کردن آوردی؟



چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

وزارتخونه تصمیم می گیره میزان سیاهی مرگخوار ها رو بسنجه و در نتیجه این کار، لرد تصمیم می گیره به مرگخواراش مجددا سیاه بودن رو آموزش بده. لرد شروع به آموزش طلسم های ممنوعه می کنه. ولی مرگخوارا زیاد موفق عمل نمی کنن.
لرد از مرگخوارا می خواد برای اثبات تعصب و وفاداریشون ارزشمند ترین دارایی هاشون رو فدا کنن.
مرگخوارا تصمیم می گیرن لرد رو فریب بدن و چیزایی رو که براشون زیاد باارزش نیست نابود کنن.

...................

-همگی حاضرن؟

مرگخواران حاضر بودند. در مقابل هر یک کیسه بزرگی که بی شباهت به گونی نبود وجود داشت که اشیا و موجودات باارزش خودشان را در آن قرار داده بودند.
اضطراب از چهره همه خوانده می شد. لرد سیاه جادوگری نبود که به سادگی فریب بخورد.

لرد، دفتر حضور و غیاب را برداشت.
-خب...اسماتونو می خونیم. یکی یکی میایین جلو و گونی ها رو باز می کنین. برای ما توضیح می دین که چیزی که آوردین چیه و به چه دلیل براتون باارزشه. و جلوی چشم ما نابودش می کنین. خم به ابرو هم نمیارین! وگرنه از اون به بعد ابرویی نخواهید داشت که خم بهش بیارین. حالا...دگورث گرنجر!

هکتور گونی بسیار بزرگی را برداشت و کشان کشان جلوی لرد برد...گونی به وضوح تکان می خورد.
لرد سیاه پرسید:
-این چیه هکتور؟ پاتیلت؟

قلب هکتور با شنیدن کلمه "پاتیل" در سینه اش بال بال زد! هکتور تعظیمی کرد و به آرامی در گونی را باز کرد. چیزی که از گونی خارج شد، شباهتی به پاتیل نداشت.

-هکتور؟...این...لینی نیست؟

هکتور با خوشحالی تایید کرد.
-بله بله...ارباب هر چی فکر کردم دیدم چیزی با ارزش تر از لینی برای من وجود نداره. اجازه می دین نابودش...

ولی موضوع دیگری وجود داشت که در آن لحظه ذهن لرد سیاه را درگیر کرده بود.
-برای یه حشره، گونی به این بزرگی آوردی؟

این بار لینی جواب داد!
-نه ارباب...آخه منم مجبور بودم گونی مو همراهم بیارم. گونی منم این توئه. اگه هکولی منو نابود کنه دیگه نمی تونم نابودش کنم. پس بگین منو نابود نکنه.

قضیه کمی پیچیده شده بود. ولی لرد سیاه پیچیدگی ها را به سادگی حل می کرد.
-اول تو گونی تو باز کن ببینیم لینی...بعدش درباره زندگیت تصمیم می گیریم.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
ليسا اشكش را از روي صورتش پاك كرد. ممكن بود راهي باشد كه او توربينش را از دست ندهد؟ توربين جديد ٢٠ روتوره و ١٨٠٠ پره اي ٢٠١٧ ساخت ونزوئلا با قابليت تبديل به بازوكا و لامبورگيني و جي پي اس خيلي دقيقش را؟ او بدون بوي پره هاي توربين شب ها خوابش نمي برد. او آنقدر توربينش را دوست داشت كه خودش را وقف او كرده بود و با او پيوند مقدسي بسته بود كه هيچ گاه گمان نمي كرد پاره شود...

اگر لوك دانا و خردمند و خفن آنجا بود حتما او را راهنمايي مي كرد. لوك هميشه براي همه چيز راهي داشت. هيچ وقت نواي صداي وهم آور لوك در بك گراندي از صداي ليني ها و جيرجيرك ها را فراموش نمي كرد كه مي گفت: ليسا! تا وقتي يك نفر تو ريونكلا به من ايمان داشته باشه، من هستم.

او بايد دست به كار مي شد. بايد چيز بدردنخوري مي يافت و آن را شبيه توربينش مي كرد. چيزي كه هيچ فايده اي براي هيچ كس نداشت. باروفيو مثلا؟ يا شايد روده هاي جسد مدت ها فراموش شده ي آن مافنگي مورفين نام را دور لگن ايوان روزيه مي پيچيد كه مدت ها داشت در آبدارخانه مي پوسيد و او را به عنوان توربين به ارباب قالب مي كرد؟

ليسا آهي كشيد و به توربينش گفت: عزيزم، من بر مي گردم. هاي هاي هاي تا اون موقع مواطب خودت باش. هاي هاي هاي هاي

- ام، ليسا، تو بلدي چيجوري دلفين شكار كني؟

ليسا با گيجي به دلفي نگاه كرد: دلفين مي خواي چيكار؟
- مي خوام بجاي فدا كردن كتابام به ارباب دلفين بدم بگم اينا بچه هامن و من اونا رو پيشكش مي خوام بكنم. پيس آو كيك.
- والا نه. فقط يه بار با پدرشوهرم اينا پارسال بهار دسته جمعي رفته بوديم لب ساحل انرژي الكتريكي توليد كنيم كه يه عده دلفين اومدن خودكشي كردن جلو پاي ما. ما هم كه كل روز رو باد اومده بود، چرخيده بوديم؛ گرسنه بوديم. فقط بگم گوشت دلفين از گوشت ويزلي هم خوشمزه تره.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
بالاخره همه دور هم جمع شدند؛ همه به جز بلاتريكس كه با ناراحتى، كنارى نشسته بود و با بي توجه مشغول بازي با نجينى بود.

-زودتر بايد يه فكرى بكنيم. من كه اصلا دلم نميخواد كروات و نقاب هام، جلو چشمم ريز ريز بشن!

رودولف با نگرانى، نگاهى به بلاتريكس انداخت.
-حق با سينوسه. منم اصلا دلم نميخواد يه بار ديگه، بلاتريكس به قصد قربونى كردنم طلسمم كنه! هنوز باورم نميشه كه جون سالم به در بردم!

همه در فكر فرو رفتند.
هر چند دقيقه يكبار، شخصي، ايده اى مي داد، ولى عملا، همه ايده ها بي فايده بود.

درست زمانى كه مطمئن بودند چاره اى جز فدا كردن عزيز ترين چيزشان ندارند، فكرى به ذهن لينى رسيد.
-ام...يه فكري...! راستش از اونجايي كه بلاتريكس ميخواست رودولف رو قربونى كنه،به ذهنم رسيد.
عزيز ترين فرد بلاتريكس كيه ؟
-من ديگـــــ...
-نه ! تو نيستى رودولف! لرد سياهه ! اون فقط وانمود كرد تويي چون نميتونست كه...كه لرد رو...!

و با ترس آب دهانش را قورت داد و به اطرافش نگاه كرد.
-بايد همين كار رو كنيم. بايد يه چيزى رو قربونى كنيم كه به نظر بياد برامون از همه چيز مهم تره ولى در واقع نيست ! ولى نه مثل سينوس كه دستمال سر رودولف رو جاى كروات جا زد! يه چيز درست حسابى. اين تنها چيزيه كه به ذهنم ميرسه !



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
ساحره‌ها از خوف فریاد لردسیاه به سرعت محو شدند. رودولف هم همچنین. سپس گونی دوباره تکان خورد و یک عدد کله نقاب‌دار از آن خارج شد.

- سینوس؟ تو دقیقاً بین مرگخواران مونث ما چیکار می‌کردی؟
- کار خاصی نمیکردم ارباب، داشتم می‌رفتم دنبال یه چیز ارزشمند که بیارم تقدیمتون کنم، ولی یکهو کشیده شدم به داخل گونی. داخل گونی هم ساحره‌ها کتکم زدن به خاطر نامحرم بودن و انداختنم زیر دست و پا.
- جمع کن قیافتو سینوس... جمع کن و دور شو از ما. تا نیم ثانیه دیگه هم دور نشده باشی هم... رفتی که. وسط حرف ما میری؟ عیب نداره، بعداً برمیگردی بلایی سرت میاریم که نقابات هم به حالت گریه کنن.

درستش هم همین بود. آرسینوس پس از شنیدن کلمه "نیم ثانیه" با تمام سرعت از محل گریخته بود. آرسینوس که از گریختن ناشیانه خیس عرف شده بود، دستمالی تمیز از جیب خود بیرون کشید و عرق روی نقابش را خشک کرد. سپس به این فکر کرد که باید چه چیزی را برای لردسیاه ببرد. آرسینوس به سرعت دستش را تکان داد تا حباب حاصل تفکراتش را بترکاند. درون آن حباب، کراوات‌ها و نقاب‌هایش داشتند بندری میزدند. او پس از ترکاندن حباب، کراواتش را صاف کرد.
- عمراً! به هیچ وجه! آرسینوس بدون نقاب و کراواتش جزئی از محالاته!

او این را گفت و به سمت اتاق خود به راه افتاد. اما بعد ناگهان به یاد موضوعی دیگر افتاد. لبخندی شیطانی زد و راهش را به سمت حیاط خانه ریدل‌ها کج کرد.

چند ثانیه بعد، آرسینوس نفس عمیقی کشید و ضرباتی بر در اتاقک دربانی رودولف کوبید. در تا نیمه باز شد و سر رودولف از میان آن بیرون آمد.
- چی شده؟ اگر ساحره هستی که... عه؟ تویی آرسی؟ بگو سریع، سرم لُخته. میخوام برم نگهبانی بدم از در خونه ریدل.
- سلام رودولف. چیزی نشده. ساحره هم نیستم. میخواستم بگم اتوبوس شوالیه دوتا کوچه بالاتر وایساده، پر شده از ساحره داخلش هم. شاید برات جالب باشه.

برای رودولف جالب بود. در واقع اتوبوسی دوطبقه، به رنگ بنفش، آنهم پر از ساحره. شاید حتی خود بهشت بود!

- البته باید بگم که...

رودولف تنه‌ای به آرسینوس زد و با تمام سرعت دور شد.

- در نبودت من مواظب اینجا هستم.

آرسینوس به سرعت وارد دکه دربانی شد. درون دکه پر بود از انواع و اقسام وسایل مختلف که روی هم تلنبار شده بودند و شیشه‌هایش آنچنان خاک گرفته بودند که اصلاً هیچ چیز از بیرون آن مشخص نبود!
به هر حال آرسینوس موفق شد چیزی که میخواست را پیدا کند. وقتی آن را برداشت، در جایش بیست گالیون گذاشت تا نشان دهد که دزدی نکرده است و وجدان نداشته‌اش هم راحت باشد.

دقایقی بعد، پشت درِ اتاقِ لرد سیاه:

آرسینوس نفس عمیقی کشید و کراواتش را صاف کرد. سپس چند ضربه ملایم به در سیاه اتاق لرد نواخت.
- سلام ارباب. حالتون خوبه ارباب؟ ببخشید مزاحم شدم، اومدم که...
- سلام سینوس. خوبیم. و وای به حالت اگر چیزی نداشته باشی و مزاحم شده باشی.

در سیاه باز شد و آرسینوس وارد اتاق شد.
- اومدم که بهتون ارزشمند ترین چیزی که دارم رو تقدیم کنم.
- قیافتو جمع کن. اینکه دستمال سرِ رودولفه! بوی رودولف رو هم میده! سینوس؟

چند ثانیه بعد آرسینوس در حالی که از میان طلسم‌های پرتاب شده به سویش فرار می‌کرد، به جمع مرگخواران برگشت تا برنامه‌ای برای نقشه جدیدی برای این موقعیت بحرانی بکشند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.