هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
#47

لیزا چارکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
از دشت مگس‌ها!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
لیزا و بیل بطرف خانه یِ ویزلی ها می روند. لیزا باری دیگر استرسش را کنار میزند و خود را آماده به دیدن خانواده ی عظیم ویزلی ها می کند.

"چند قدم آنطرف تر - خانه ی ویزلی ها"

بدلیل برگشتن بیل از سفر کوتاه مدتش به مصر، همه ویزلی ها در خانه ی کوچک مادر و پدرشان جمع شده بودند.
رون در گوشه ای به هرمیونی که برگشته بود نگاه می کرد و جینی و فلور مشغول غیبت از همسایه نوه ی پسرعمه ی فُلانی بودند.
در گوشه ای دِگر هری و آرتور مردانه در حال صحبت بودند و در آشپزخانه ی آن خانه، مالی در حال پخت و پز و رُفت و روب بود.
درِ پشتی باز میشود و قامت آن دو جوان معلوم میشود. دختری با موهای دودی رنگ و صورتی و لباس های کاملا سیاه و پسری مو قرمز که نشان از ویزلی بودنش میدهد.
مالی رویش را به طرف آنها بر می گرداند. سره قابلمه را کناری میگذارد و بطرف آنها می رود.
-بچه ها بیاید بیل اومده.
-چی، چی آورده؟

فلور رون را کنار می زند و آغوشش را باز می کند تا شوهر از سفر برگشته اش را در بغل گیرد که دختری، همسن هرمیون را می بیند که پشت بیل پناه گرفته است.
نگاه مشکوکی به آن دختر و بیل می اندازد.
-عه، لیزا تویی؟ لیزا چرکس؟

لیزا از پشت بیل بیرون می آید و به رون می گوید:- بله رون. من لیزا چارکس هستم.
-بیل تو لیزا رو از کجا میاری؟ اون همکلاسی من توی هاگوارتزه.
- از مصر.
-چرا؟
- چون من خواستم.
همه ی نگاه ها روی صورت بزرگ ویزلی ها، آرتور ثابت شد. آرتور روی صندلی ای گوشه ی آشپزخانه نشست و گفت:- یسری از حقایق باید هر چه سریع تر روشن بشه. همه ی ویزلی ها دور صندلی پدر نشستند و لیزا را کنار صندلی پدر گذاشتند تا تکلیفش مشخص بشود.
آرتور با لبخند رضایتمنداننده ای به فرزندان آماده اش نگاهی انداخت و شروع کرد به تعریف درباره ی گذشته نچندان دورش:- پدر خدا بیامرز من، سپتیموس با نارسیسا بلک، مادرم ازدواج میکنه. فرزندان اونا من و بیلیوس و ایگناتیوس بودیم. بعدش من با مادرتون، مالی ازدواج کردم. بعد ازدواج من بیلیوس عاشق دختری میشه که ریشه و تبار درستی نداشته و بنظر پدرم لایق ازدواج با بیلیوس نبود.
بیلیوس با پدرم دعوا می کنه و از خونه ی پدرم برای همیشه میره و ما هیچوقت نفهمیدیم کجا رفت. تا اینکه یکماه پیش، یکی از دوستان ماگلِ من، خبر فوت بیلیوس و همسرش کلارا رو داد. اونا در مصر زندگی می کردند و صاحب یک دختر شدند. برادرم بخاطر نفرت از پدرم حتی فامیلش رو به چارکس تبدیل می کنه. من بیل رو فرستادم بره دنبال اون دختر، دختر عموی شما، لیزا!

خانه ی ویزلی ها در سکوتی خفقان آور فرو رفته بود که یهو همه بلند شدن شروع به جیغ و دست و هورا!

"همان شب - جشن ویزلی ها"
- راستی لیزا تو چون ویزلی بودی اومدی گریفیندور؟ یعنی مثل همه ی ما؟
-نه کلاه بر اساس علاقه انتخاب می کنه که کی کجا بره. منم بخاطر تعریف های پدرم از گریفیندور و رازی بودن اون، گریفیندور رو خیلی دوست دارم.
-لیزا بابام نگفت پدر و مادرت چطوری مردن. میشه خودت بگی؟
همه چشم غره ای به رون رفتند که لیزا با لحن غم اندوخته ای گفت:- یک سانحه ی تصادف.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۳:۲۲ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#46

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
کلیشه‌هایِ همیشگیِ نخوابیدن
و تکرارِ لحظه‌های فرساینده‌ی اضطراب!
آینه‌ی تمام نمایِ یک تبر،
یک تیشه،
یک پُتک با ضربات مخرب.
افسون‌های سیاه،
جادوهای پیچیده و خون‌آلود..
تمام هستی‌ام تباه می‌شود..
و نبودنِ تو،
مرا به بند می‌کشد.
گفتی: "قوی باش"
و شیرها قدرت‌شان در همین است.. در حیله‌گر نبودن
و من حیله‌ای نمی‌دانم برای بازگرداندنِ تو
نه سنگ مردگان به درد می‌خورد
نه هیچ جادوی ممنوع و سیاهی میشناسم
و فقط میدانم که
تو نیستی،
ولی قسمتِ عظیم و بزرگِ این وجود بوده‌ای و هستی!


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۵:۴۰ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۵
#45

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
روی صندلی ای کنار پنجره نشسته بودم و به لرد نگاه میکردم که روی صندلیِ وزیر نشسته بود. وزیر آنسوی میز کمی خم شده بود و بی وقفه درحال چاپلوسی بود.

بی قرار بودم. بیرون از پنجره آسمان تاریک بود. با انگشت در حالِ شکل دادن به بخارات روی شیشه بودم که ضربه‌ی ناگهانی ای به شیشه کمی از جا پراندم. جغد کوچکی بی قرار به پنجره نوک میزد.

********

جغد ثانیه ای بعد میانِ دستانم بود. خاکستری بود و از سرما پف کرده بود. طوماری به اندازه دو سانتی متر به پای راستش متصل شده بود. طومار را که باز کردم کلمات چشمانم را پُر و خالی میکرد.. از جایم بلند شدم. لرد در اولویت بود. ولی .. ولی شاید به اندازه آخرین دیدار میشد کمی از او دور شد؟

********

لرد ترجیح میداد به جای اینکه زود به خانه ریدل برگردد شام را در وزاتخانه بخورد. در تعجب بودم اصل علاقه ای به غذا خوردن داشت؟ این ابتدایی‌ترین اولویتِ خیلی‌ها، برای اون شاید مقام چهارم را داشت. بعد از خودش و جادوی سیاه و نجینی و شاید .. تنهایی؟

********

حالا جلوی درِ خانه بودم .. آمبولانس آمد .. جلو که رفتم چند جادوگر و ساحره که آنجا بودند با تصور اینکه غمی چنین مرا رام‌تر میکند جلو آمدند و مشخص بود قصد دارند مانع نزدیک شدنم بشوند. دور کردنشان چیزی نبود که نیازی به ملاطفت داشته باشد. بدون تکان خیلی واضحِ چوبدستی هم دو ثانیه بعد کنارم اثری از آنها نبود.. راننده آمبولانس چقدر چهره اش آشنا بود ..کمی شبیه ارنی نبود؟..

********

خیلی چیزها یادم هست .. خیلی چیزها که هرگز فراموش نمی‌شوند .. یادم هست حجمِ تن‌ش و موهای سپیدش و .. یادم هست که زیر تابوت را گرفتم. هیچ جادویی نبود .. تمام شانه های من بود و .. شاید دیگران؟ ولی مهمترین برای او من بودم، که بودم .. مهمترین برای من، او بود ، که دیگر نبود ..


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۰:۲۶ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
#44

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
دفترچه ی خاطرات عزیزم! (الکی مثلا من خاطرات خون آشامم!)


یک جایی حکیمی می گفت: "دنیا دو روز است، روزی برای تو و روزی علیه ت!" اما از بخت بد بی حیای چش در اومده ی ذلیل مرده ی خار.. اهم.. نفس عمیق رفیق.. نفس عمیق! داشتم می گفتم عزیزکم که از بخت سوخته ی ما دنیا دو روز بود، روزی بر ما و روزی بر ما تر!!


دیروز در آزکابان بودیم و نمی دانم که بدانی یا نه ولی امان از آن زندان و صد امان! دیوانه ساز ها بوی کپک های پنی سیلین نشده می دهند و هوا همیشه تاریک ست و یک جوری است که انگار حس می کنی احساسات هر لحظه با اسید شسته می شود و .. نمی دانم! واقعا نمی دانم چطور می توان گفتش. کافر نبیند مسلمان نشنود عزیزکم!


و اما روز دیگر بیگاری در وزارتخانه بود. همه می دانند که من تنفر عمیقی از این دم و دستگاه همایونی نکبتی دارم. هر جوری که نگاه کنی و هر جا که بروی انگار بوی اسب می آید و اندک کسانی هستند که می دانند کلاه موجود شریری ست.


البته گوشه ی پایین سمت چپش بوی گرگینه می داد کلی باعث نشاط شد و یک لبخند عریض و حجیمی بر لبان ما نشست امروز.. حالا نه اینکه من نشسته باشم و عینهو برادر بلک کل وزارتخانه را بو کشیده باشم، نه.. یک اتفاقاتی و یک خاطراتی بودار هستند. اصلا یادشان که میوفتی بوی خوب و بدشان در ذهنت می پیچد.. حالا ابی بیاور و بخواند که خاطره مثل یه پیچک و فولان!


اصلا وزارتخانه را که می بینم می خواهم بگویم باشد که نباشد و قیافه ی خندان جیمز سیریوس جلوی چشمانم می آید و هووووم.. دفترچه ی خاطرات من را یاد وبلاگ ها می اندازد.. به نظرت همین جا نقطه بذارم و پایان بنویسم چطور است؟ بعد از آن هم قلم پر را روی دفترچه بذارم و به فردایی که از خراب شده ی آزکابان نجات پیدا می کنم فکر کنم..

به نظرت خوب نیست؟ خوبست.. خیلی هم خوبست!


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۴
#43

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
تاپیک ِ عزیز! دارم از درون می ترکم. دارم منفجر می شم. نمی دونم دیگه چقدر می تونم این شدت خشم و بیزاری و نفرت رو تو خودم نگه دارم... مهم نیست چقدر تلاش کنم، بالاخره فوران می کنه.

اوه... می خوام اندام های حرکتیش رو به چهارتا اسب ببندم و وقتی که درست یک ثانیه مونده تا این که چهار تیکه بشه.. می خوام حس کنه که خونش از رگ هاش بیرون می زنه و رباط هاش دیگه نمی تونن استخون های بی مصرفشو نگه دارن. می خوام با ناخون کش، ناخون هاش رو دونه دونه از جا در بیارم، پشت سر هم.. اما نه اونقدر سریع که درد رو احساس نکنه. می خوام قلبشو تو دستام نگه دارم تا اون نگاه رو تو چشماش ببینم. وقتی که می بینه تلمبه ی خونش بیرون از بدنش داره می زنه. وقتی می بینه که می تونه قلبشو ببینه! وقتی که می دونه دیگه مرده...
می خوام تمام سلول های بدنش درد رو حس کنن.می خوام زجرش بدم.. اما نه، قبل از اون عزیزانشو نابود می کنم..

پدر... حتما سال ها زحمت کشیده تا اون رو بزرگ کنه و نگاه کن.. ببین نتیجه چی بوده.

دست و پای پدرشو می بندم و گردنشو می برم تا ببینم خونش چقدر قرمزه و چقدر بیرون می پره. درست مثل یک گوسفند قربونیش می کنم. بهترین قسمتش اینه که وقتی کله رو کاملا از تنه جدا کردم، پرتش می کنم روبروی بچه ـش. آه.. می گن که بعد از گردن زنی سر تا چند ثانیه هوشیاره. شاید پدر و فرزند بتونن یک گپ قبل از مرگی... نه! یادم رفت، پدره الان مرده. هه..

مادر... می گن کسی عزیز تر از مادر نیست. منم می گم یک آتیش درست و حسابی غوغا می کنه. فقط امیدوارم قبل از این که آتیش خاموش شه، مادره از دردِ سوختن کلی جیغ و فریاد کنه. مطمئن می شم که فرزندش درست جایی باشه که بتونه زجرکش شدن مادرشو حس کنه. ممکنه فکر کنه دردی بیشتر از این تو دنیا نیست.اشتباه می کنه. هنوز خیلی مونده.
خیلی زیاد..

من شک دارم مادر عزیزترین باشه. منظورم اینه که، عمرتو می ذاری، زندگی و وقتت رو می ذاری تا بچت رو، یه موجود مثل خودت رو به دنیایی که به اندازه کافی از گونه تو داشته تقدیم کنی و وقتی ببینی از بین می ره...
اوه پسر.. درد داره. دردی که نمی شه تصورش کرد و چیزی رو که نتونی تصور کنی رو... باید به تصویر بکشی: فلز مذابی رو می بینم که آروم آروم جیغ های گوشت و خونتش رو، بچه ـش رو، زندگیش رو تو خودش خفه می کنه. خیلی هیجان انگیزه!

و بعد، می رسیم به چیزی که منتظرش بودم. خیلی بده که فقط یک بار می شه انجامش داد. خیلی بده که آدم ها اینقدر راحت و زود می میرن.. اما باید این شب رو جوری تنظیم کنم که بشه صدها بار مرورش کرد.. شبی که وجود بی مصرفش رو پایان دادم..

لحظه ای که مدت ها به تصویر کشیدمش باید خیلی خیلی بیشتر از یک لحظه طول بکشه. اول می سوزونمش. اما نه اونقدر که اعصابش از کار بیفته. باید تمام مدتی که باهاش کار دارم، به هوش باشه.. مثلا فقط پاهاشو تو آتیش می کنم. نباید پاهاش کاملا از بین بره. آخه دیگه موقعی که اونو به طرف یک فن ِ روشن از طرف پاش هل بدم و هیچ صدایی ازش در نیاد.. همه ی هیجانش می ره.. منظورم اینه که چند بار می تونی پاهای این نوع آدما رو له و لورده کنی؟

دو تا دستشو با چکش از جا در میارم. دماغشو می شکونم. گوش هاش رو می برم. مثل ماهی ای که قراره خورده بشه، تیکه تیکه ـش می کنم..
اما می ذارم چشم هاش بمونه. اگه نبینه چه اتفاقی براش می افته به هر دوتامون ظلم کردم.. تا نیم تنه فروش می کنم تو فن. اما نمی خوام هر دو نصفش رو با یک روش نابود کنم. همه ی فان از بین می ره!

من به شخصه با چاقو حال نمی کنم. اولش آره.. یه خورده جیغ و فریاد می شنوی ولی بعد از چند ثانیه خاموش می شن. همشون خاموش می شن. اما چه می شه کرد؟ این بار، نوبت خنجرهای طلاییمه که فرو برن تو شکمش.. اما نه، بهتره اول کل پوستشو بکنم. پوستایی که نسوخته البته..

چشماشو از حدقه در میارم و امیدوارم تا این جا زنده بمونه.. چون قراره به اوج برسیم: مته رو فرو می کنم تو جمجمش و...

درسته که دیگه نمی تونم درد رو تو چشماش حس کنم اما یه نیم تنه برام مونده که هر جوری می خوام می تونم نابود کنم. همین برام کافیه. سرشو نگه می دارم (سر ِ خالیشو. چون یه نفر جمجمه ـشو باز کرده و مغزشو برداشته. به منم نگاه نکنین!) ولی با اره باقی مونده بدنشو چند تیکه می کنم و می چینمشون جلوی ریل قطار. اگه خدا بخواد تو هر تیکه اونقدری خون می مونه که وقتی قطار به مقصد می رسه، همه بپرسن چرا جلوش قرمزه! خیلی جالب می شه!

سرشو به نیزه می کنم و میذارم همیشه جلوم بمونه تا راحت تر بتونم خاطره این روز رو نگه دارم.

امیدوارم مغز این یکی دیگه خوشمزه باشه!

---

خیلی خالی شدم. ای کاش می شد واقعا اون کارا رو با بعضی ها کرد. مثلا نصف آدمای دنیا..


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۶ ۲۳:۱۵:۰۹
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۱۶:۴۴:۴۶

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ پنجشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۴
#42

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
12 فوریه 2016

دفترم در وزارت خانه گرم بود و من هم مشغول خوردن قهوه‌ای داغ بودم. پیام امروز را میخواندم و از زندگی لذت میبردم. به نشان دوستاره‌ام نگاهی انداختم و یاد این افتادم که تنها کاراگاه کاربلد هستم. در این فکرها غوطه ور بودم که ناگهان در دفترم باز شد و چند نفر وارد شدند.

- دوشیزه کوییرک؛ شما بازداشتید.

آریانا دامبلدور رییس زندان، این جمله را بر زبان رانده بود و دو نفر هم که انگار مامور زندان بودند در کنارش ایستاده بودند. نمیدانستم چه خبر است. تشخیص موج شرارت در چشمان زندان بان کار سختی نبود. هنوز درست متوجه موضوع نشده بودم که آرسینوس وارد اتاق شد.
- کاراگاه کوییرک شما به جرم شرکت نکردن در مسابقه ى فرار از زندان در حالى که ثبت نام کرده بودید بازداشت میشید. دوشیزه دامبلدور خواهشا همراهیشون کنید.

اصلا انتظار این را نداشم. آریانا با نگاهی به دومامورش علامتی داد و آن ها به سمتم آمدند. سعی کردم خونسردی‌ام را در این وضعیت حفظ کنم اما نمیدانم موفق شدم یا نه.
- جلو نیاین!

با دستم دومامور را به کنار راندم و ادامه دادم:
- خودم میتونم راه برم.

زیر چشمی به وزیر نگاهی کردم. نگاهی که فکر کنم فقط خودش آن را درک میکرد. وقتی داشتم از کنارش رد میشدم زیرلب طوری که فقط آرسینوس جیگر بشنود گفتم:
- قرارمون این نبود. تو نگفته بودی.
- همیشه همه چیز طبق برنامه پیش نمیره دوشیزه کوییرک.

من که هیچ نگاه چپی به وزیر سحر و جادو نمیکردم چشم غره‌ای نصیبش کردم؛ شاید چون فکر میکردم دیگر آب از سرم گذشته است.

در راهروهای وزارت خانه راه میرفتم و زندان‌بان در جلویم راه میرفت و دومامورش در کنارم قدم برمی گذاشتند.

از این وضعیت متنفر بودم. این که من متهم باشم. همیشه من متهم مشخص میکردم و به آزکابان میبردم و حالا خودم باید به زندان میرفتم. سکوتی وحشتاک سرتاسر وزارت خانه را پر کرده بود. انگار حتی دیوار ها هم به تماشای من میپرداختن. دلم میخواست سکوت را بشکنم و آخر هم این کار را کردم.
- تا کی باید تو آزکابان بمونم؟

آریانا برگشت و نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ام کرده و گفت:
- حالا بذار برسیم.

هنوز نگران بودم. نگرانی‌ای که تاحالا تجربه اش نکرده بودم.

13 فوریه 2016

یک روز بود که در سلول سرد و تاریکم زندانی بودم. هیچ امیدی وجود نداشت. هنوز هم معلوم نبود تا کی باید در آنجا بمانم. در سلول بغلم ایلین پرنس نشسته بود. کسی که باهاش در مسابقه ثبت نام کرده بودم و او هم مثل من شرکت نکرده بود. هردومان هیجان زده شده بودیم و بی پروا ثبت نام کرده بودیم و در آخر هم نتوانستیم شرکت کنیم.

دیگر واقعا تحمل این وضعیت سخت بود. آن سکوت مزخرف که فقط با صدای موج دریا شکسته میشد. معمولم کنار پنجره مینشستم تا هوا به صورتم بخورد تنها همین کار بود که مرا وادار به مقاومت میکرد.

تا کی باید ادامه میدادم؟ تا کی؟...

18 فوریه 2016

خورشید درحال غروب کردن بود و کم کم ماه داشت جایگزین آن میشد. احساس میکردم دیگر چیزی از شادی و امید در درونم وجود ندارد و این آخر کار است. دیگر فکر میکردم همه چیز تمام شده و من همین جا خواهم ماندو دلم میخواست مانند همان خورشید غروب کنم اما دیگر طلوع نکنم.

- بیاین بیرون!

صدای آریانا دامبلدور مرا از جا پراند. این دفعه شرارتی در چهره‌اش دیده نمیشد.

- چرا؟

صدایم آن قدر آرام و ضعیف بود که خودمم هم به سختی آن را شنیدم.

- شما آزادین. مدت حبس شما به اتمام رسیده.

کلمات در ذهنم می پیچیدند. آزاد؟ اتمام؟ یعنی دیگر تمام شده بود؟ حبس در آن سلول تنگ و تاریک تمام شده بود؟ انگار دوباره توانم در بدنم جمع شده بود. امید داشتم. از زمین برخاستم و از سلول خارج شدم.

من دیگر آزاد بودم! آزادِ آزاد!


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۳۰ ۰:۰۷:۲۱

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ شنبه ۱۲ دی ۱۳۹۴
#41

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
دفترچه خاطرات آرسینوس جیگِر جیگَر.


دهم دی ماه هزار و سیصد و نود و چهار.
سی و یک دسامبر دو هزار و پانزده

آرسینوس عزیز، تو خودت میدونی که من خاطراتت رو میخونم. و تو میدونی که من به اسنادت دست میزنم و چه سندی مهم تر از خاطرات آدمه؟ تو خودت میدونی که اسنادت رو دست کاری هم میکنم. بنابرین از اونجا که من مهم ترین دوست تو هستم و تو بشدت منو دوست داری، (وانمود کن که داری) مهم ترین اسنادی که بشدت اونارو دوست داری رو هم دست کاری میکنم.

کریسمس مبارک!
من و بچه ها تمام وزارت رو تزیین کردیم و من از کراوات های تو استفاده کردم. منم قبل از اینکه برم سراغ تزئین، حس کریسمس رو نداشتم. چون سالن ها سرد بودن! همه کت و شلوار تنشون بود. بنابرین من در اولین اقدام کراوات های تو رو وسط سالن آتیش زدم تا سالن گرم بشه. بعد به همه گفتم کت و شلوار هاشون رو بندازن توی آتیش تا زمانی که من برم کلکسیون ماسک های تورو بیارم. در واقع، ممنون که ماسک هات رو به ما اهدا کردی. زمانی که اونارو انداختیم اون تو، مثل اینکه کبریت انداخته باشی توی دریاچه ی نفت، آتیش تا سقف بالا رفت و البته سقف رو سرمون خراب شد.

و البته اینم یکی دیگه از تفریح ها و نکته های مثبت کریسمسه، چون ما در کنار هم باهاش روبرو شدیم! خوشبختانه سالنی که از بین رفت سالن ناهار بود و فقط یک دیوار حامل داشت که باعث شد سالن انتظار هم بریزه، اما چون گوشه ی ساختمون بود بقیه ی ساختمون نریخت. بهرحال من هیچوقت از سالن انتظار خوشم نمیومد. از خودش و سالنش. سالن ناهار رو دوست داشتم... در واقع عاشق خودش و سالنشم. ولی بهرحال سالن های دیگه قشنگ شدن.

درخت کریسمش چپه شد روی تابلوی افتخارات وزرای قبلی و نیم ساعت داشتیم جوهر مهر های عتیقه و مدالای افتخار جوهری رنگارنگ و اسناد و مدارک قاب شده رو از روی زمین جمع میکردیم، ولی مهم نیست چون من اون چیزای بی مصرف رو هم به آتیش اضافه کردم و نگران نباش، زمین رو هم خودم تنهایی تمیز کردم چون بچه ها رو فرستاده بودم ناهار بخورن. البته توی سالن جلسات رسمی و بین المللی، چون سالن ناهار نداشتیم. اونجا یکم کثیف شد و من برای تمیز کردنش زیادی خسته بودم ولی مهم نیست. چهار تا تیکه گوجه خیاره دیگه.

خب آدم وقتی سنش میره بالا موهاش سفید میشن! تو همینجوریشم خیلی وقت پیش باید شرتو کم میکردی رفیق.

باشه... میتونی از مقدمه ها بگذری، ولی من مقدمه هاتو دوست داشتم.
من وزارتو میخواستم! نمیخواستم؟ خیلی هم میخواستم. درباره ش فکر کرده بودم... و حتی برنامه هم داشتم! اما بعضی وقتا بهتره به آرزو هامون نرسیم، نه؟! بعضی وقتا یه چیزی رو خیلی خیلی میخوای؛ انقدر که هزار تا بسته شکلات رو بخاطرش میدی بره! و بعد میبینی اون چیزی نیست که واقعا میخواستی. اون موقعه که دلت برای شکلات هات تنگ میشه.

ما دیشب تصمیم های زیادی گرفتیم آرسینوس! من و بچه ها. شکلات های زیادی هم البته خوردیم، و شاید همین باعث شد تصمیمای زیادی بگیریم. تصمیم گرفتیم شکلاتامونو هدر ندیم. دوستیامونو هم. برای یه کم اطاعت کفر مردم رو در نیاریم، یه کاری نکنیم بگن چرا انقدر قمپز در میکنه. نمیگم تو قمپز در میکنی! ولی من اگر وزیر بشم، مسلما نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.

تصمیم گرفتیم هیچوقت وزیر نشیم! تصمیم گرفتیم رویا هامون هیچوقت مزه ی خاکستر نگیره.

و الان با اجازه ت این ورقه رو جدا میکنم و میذارمش توی دفترچه خاطرات خودم، و میدونم که اینطوری هیچوقت نمیخونی ش و من باز دوباره مجسمه ی بلاهت میشم، ولی مهم نیست، این صفحه بیشتر خاطرات منه تا تو.

بجاش برات یه جعبه شکلات میذارم، هدیه ی کریسمسه. تو که بیرون نیومدی... مزه ش رو حس کن. کریسمس مزه ی شکلات میده.

پ.ن1: نکته! منو نمیشه با دو تا گالیون خرید. حداقل سه تا گالیون لازمه.
پ.ن2: بهتره به داد و فریادای مردم گوش بدی بجای اینکه سرکوبشون کنی، چون حتما یه چیزی میفهمن که میگن.
پ.ن3: آره... خوندمش. وزارت رو نمیخوام.
پ.ن4:نمیدونم فازت چیه تاریخ کشورای دیگه رو میزنی رو دفتر خاطراتت ولی خب حالا ولش کن.
پ.ن5: این پن پن کردن خیلی داره کیف میده و مشکل اینجاست که در واقع حرف کم آوردم.
پ.ن6:از عدد شیش متنفرم.
پ.ن7:ولی هفت قابل قبوله! میشه روش مکث کرد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۴
#40

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
دفترچه خاطرات آرسینوس جیگِر.


دهم دی ماه هزار و سیصد و نود و چهار.


ریگولوس، قبل از اینکه شروع کنی بخونیش باید بگم که این فقط غرغره... جهت اینکه یکم خالی بشم... نخونش پس... آفرین. ریگولوسِ خوبی باش.

هووم... نزدیک کریسمسه و من مثل یه پیرمرد غرغرو نشستم توی دفترم... کل وزارت رو تزئین کردن، خیلی قشنگ شده... ولی خب... نمیدونم چرا... حس کریسمس رو ندارم. تقریبا حس هیچی رو ندارم! دارم پیر میشم... بین موهام چند تا تار موی سفید در اومده حتی!

از مقدمه بگذریم، برسیم به غرغر های اصلی.

خیلی ها فکر میکنن وزارت چیز عالی و خوبیه.
دلم میخواد بذارم به تصوراتشون ادامه بدن و شاد باشن... ولی خب... اینجا خیالم راحته که کسی نمیخونه دفترم رو. البته غیر از ریگولوس... اونم که کلا جانور موذی و مزاحم و فضولیه، به همه جا سرک میکشه، البته مهم نیست... یه وقتایی هم به درد میخوره؛ دو گالیون هم میندازم تو جیبش به کسی حرف نمیزنه.

از بحث اصلی منحرف نشیم!
گفتم خوبی ها و بدی های وزارت؟! تصور کن هر روز صبح، ساعت پنج از خواب بیدار بشی، صبحانه و رخت خواب گرم و نرم خانه ریدل رو بیخیال بشی و بیای تو ساختمون تنگ و تاریک وزارت، اونم در حالی که هنوز هیچ کسِ دیگه ای نیومده. تصور کن هنوز حتی آفتاب کامل در نیومده، اونوقت تو میای تو دفترت و با ریگولوسی رو به رو میشی که پاهاشو انداخته رو میزت و نشسته زل زده بهت... بقیه روز هم که تکراری و کسل کنندست.
جواب دادن به سوالات و شکایات، امضای حکم ها و کاغذ ها، رفتن به این سازمان و اون سازمان و گاهگداری هم مذاکره با وزارت کشور های دیگه که البته بیشتر شبیه جنگ روانیه، در کل همش همینه! هیچ چیز خاصی نداره و البته من شدیدا از این یکنواختی خسته شدم.

میدونی چطوریه حسم؟! تصور کن یه چیزی رو با تمام وجود میخوای، تلاش میکنی برسی بهش، برات یک افسانست حتی!
بعد که میرسی بهش کم کم رنگ و طعمشو از دست میده، واست مزه خاکستر میگیره، دیگه هیچ لذتی وجود نداره! دقیقا حسیه که وزارت برای من داره و من سعی میکنم عوضش کنم... البته اینا به این معنی نیست که من کم آوردم یا خسته شدم... به هیچ عنوان! فقط یکم دلم گرفته... ناراحتم و البته خسته ام که اون هم درست میشه.

حالا... مهم نیست... همشو بیخیال... بریم سراغ اندک مزیت هاش که شاید کم باشن، ولی هرطور شدیدا به درد بخور و مثبت هستن.

خب... یه مقدار (البته از یه مقدار بیشتر ها... با احتساب حقوقی که از ارباب میگیرم!) گالیون توی خزانه که البته من هنوز وقت نکردم اختلاص کنم ازشون، کاراگاهایی که کمک کنن و مخالفارو سرکوب کنن... دیگه، دیگه... آهان! ساواجی ها که مخفیانه کار میکنن، اگه بلایی هم سرشون بیاد وجودشون کلا تکذیب میشه که خطر کارشون رو چند برابر میکنه.
یه چیز دیگه... هان... قدرت و قدرت نماییشه که بازم خوبه... ملت (غیر از ارباب البته) یکم اطاعت میکنن که این چیز خوبیه... جامعه از هرج و مرج خارج میشه.

همین دیگه... خالی شدم حسابی... فکر نکنم تا حالا انقدر غر زده باشم... شدیدا خالی و آروم شدم... با قدرت بر سر کار برمیگردم!

همین دیگه... ریگولوس، خوندیش نه؟ بشین تا وزارتو بدم بهت پس.



پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۱
#39

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
به من بگو.یه روز صبح با خلق خوش بیدار شی و مسواک بزنی.با خوشحالی صبحانتو کوفت کنی و بری کلاس.بعد از تموم شدن کلاسا و راحت شدن از دست استادا و چرت و پرت هاشون بری خوابگاهتون.اونوقت ببینی مارت تمام خرگوشاتو خورده.سگتم قلادشو پاره کرده و اردکاتم تشنشونه و چند تاشون در رفتن.میمون هاتم رفتن تو قفس گوریل ها.اون شامپی کوچولویی که همیشه میخواستی دنیا اومدنشو ببینی دنیا اومد.خدایی روانی نمیشی؟

همین اتفاق امروز برام افتاد.بیشتر از این عصبی بودم که خلق خوشم خراب شده بود.یه روز خیر سرمون از دنده راس بیدار شده بودیم.حتما باید بریم رو دنده چپ.

اما اگه بخوام مثبت فکر کنم میتونم به این فکر کنم که فیلیپ چوبدستیمو شکسته.نمیدونم چرا میگم که فیلیپ کیه.امکان نداره یادم بره که فیلیپ کی بوده.بین اون همه گوساله ای که گاوم دنیا آورده بود، فیلیپو از همه بیشتر دوست دارم.

یه اتفاق بد دیگه ای که افتاد این بود که خوکچه هندیم روی کتاب طلسم باستانیم جیش کرد.دو ساعت داشتم پاکش میکردم.همسترام رفته بودن رو اعصابم.هی با هم دعوا میکردن.حوصله غذا دادن به سنجابمو هم نداشتم.وقتی داشتم دنبال یه چیزی میگشتم تا دست گل خوکچه هندیمو پاک کنم چشمم به چیزی افتاد که برام خیلی آشنا بود.

بهترین حیوونم بود.اون شیر...هنوزم قیافه معصومشو وقتی داشتم برای رام کردنش دمشو میکندم یادمه.وای که چقدر ناز بود.اما مگه این دوستای ترسو میذارن؟مجبور شدم بیرونش کنم.مثل تمساحم.یادته؟چقدر وقتی خرگوش بهش میدادم میخورد ناز میشد؟حتی از باسیلیسکم ناز تر میشد!

امروز کلا روز بدی بود.هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد.نتونستم رکوردمو بشکنم.من نمیدونم چرا.اما فقط یه بار تونستم 386 بار تو یه ساعت مردم آزاری کنم.اون فلفلی رو هم که داخل ساندویچ شکلات تری گذاشته بودم هم از داخلش افتاده بود.سطل آبی رو هم که همش با اون روی دوستام آب میریختم گم کرده بودم.زندگی بد تر از این؟

اه...اینقدر بدم میاد کلی حرف میزنم تو جواب نمیدی.ای کاش یکی از دفتر چه خاطراتای باحالو داشتم که زود جواب میدادن.هری به محض نوشتن جمله جواب تام ریدلو در یافت میکرد.ولی تو..نمیخوام مقایست کنما...اما دفتر خیلی بدی هستی.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۲:۰۰ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
#38

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
2012/31/8


Dear Diary
.
.
.
.
.
دفترچه ی خاطرات عزیزم ، ببخشید ، دیفالتم رو انگلیش بود .

امروز صبح که از خوابم بیدار گشتم ، حس عجیبی داشتم ، احساس می کردم که حسی نو بعد از 150 سال در من جوانه میزند ولی دقیقه ای نگذشته بود که متوجه شدم دل پیچه ای بیش نبود .

امروز صبح نیز مانند دیگر صبح های چند سال اخیر ابتدا به تخم های مارهایم رسیدگی کردم ، یکیشان وقت به دنیا آمدنش فرا رسیده ، بهتر است زودتر به یمن ورودش پارتی در خانه ی ریدل بگیرم .

بعد از سر کشی به تخم مارها ، آماده ی رفتن به وزارت خانه بودم که با آمدن پاترونوسی از سوی روفوس مجبور شدم قبل از رفتن به وزارت خانه توقفی کوتاه در مرکز آرشاد جادویی داشته باشم .
متاسفانه دوباره لودو را در حین آرشاد غیر قانونی ساحره ای گرفته بودند ، شانس آورد که رییس ستاد یکی از دوستهای قدیمی من بود وگرنه معلوم نبود چه سر نوشتی در انتظار وزیر نوپای سایت بود .

بعد از آنکه با لودو به وزارتخانه رفتیم از او جدا شدم و به سمت دفتر حمایت از ساحرگان رفتم . امروز هم مانند چند روز قبل جرات نکردم که در را بزنم و وارد شوم . اگر کلاه وزارت بر سر من بود مطمئنن دیگر لازم نبود که من جرات کنم به دفترشان بروم ، کرور کرور از ساحرگان خودشان به دفترم می آمدند .

ولی حیف که چند ساعت خوابم برده بود .
دفترچه ی عزیز ، از این حرفها که بگذریم سخن دوست خوش تر است ، خودت چگونه ای؟ چه می کنی؟ کجایی؟ آیا به تو خوش میگذرد؟!!!!!!!





" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.