هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور ذوق زده پاتیلش را زیر بغلش گذاشت و با دست دیگرش تنه ی تنومند درخت را گرفت و یک قدم بالا رفت. تازه در آن لحظه بود که فهمید برای بالا رفتن از درخت به هر دو دستش نیاز دارد بنابراین تصمیم به تغییر مدل نگهداری پاتیلش گرفت.

بعد از اندکی تفکر به نتیجه ی بسیار درخشانی دست یافت. پاتیلش را همچون کودکی نوپا به دندان گرفت و از شدت ذوق چنان ویبره ای زد که پاتیلش با چرخشی صد و هشتاد درجه با صدای دنگ بلندی محکم به فرق سر هکتور کوبیده شد، اما به نظر می رسید هکتور اصلا با این موضوع مشکلی ندارد.
- تو هم ذوق زده ای؟ میدونم هیجان داری بریم پیش ارباب زیرتو روشن کنم معجون بپزم واسه ارباب.

پاتیل در پاسخ چنان محکم به کله ی هکتور خورد که پاتیل کوچولو های ملاقه داری جیک جیک کنان دور کله هکتور به پرواز در آمدند. هکتور هم که این وضع را دید، پاتیل هیجان زده را روی دماغش گذاشت و با سری بالا مشغول بالا رفتن از درخت شد.

هکتور بالا و بالاتر می رفت. بعد از مدتی بالا رفتن یک زوج پرنده که گویا درون پاتیلش را محل مناسبی برای فرود یافته بودند، دسته جمعه به درون آن شیرجه زدند.

- همتونو میپزم واسه ارباب. فقط کافیه برسم بالای قلعه.

پرنده ها کوچک ترین توجهی به هکتور نشان ندادند. حتی به نظر می رسید از لرزش های هکتور و پاتیلش لذت میبردند چون اندکی بعد فرزند کوچک خانواده به خوابی عمیق فرو رفت. هکتور حتی به این هم توجه نکرد که وقتی پرنده ها فرود آمدند فرزندی نداشتند و هکتور تمام این مدت داشت بالا می رفت.

بلاخره وقتی سر هکتور از میان ابر ها بیرون زد و به انتهای درخت رسید، متوقف شد.
- فکر کنم بلاخره به اندازه ی کافی اومدم بالا.

هکتور حتی متوجه این هم نشد که قلعه ای که پیش روش بود، نمی توانست قلعه ای باشد که لرد و مرگخوار ها در آن جلسه دارند.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
هکتور درحالی که میلرزه به پیرزن نزدیک میشه. لرزشش از ترس نیست. مدلش همینه.
میدونه که وقتی موها رو بکنه پیرزن ازخواب میپره. برای همین پاتیل معجونشم میگیره تو دستش و آماده میشه. دستشو دراز میکنه.سه تارموی پیرزنو با هم میگیره. ولی قبل از اینکه کاری انجام بده پیرزن چشماشو به گشادی دو تا کاسه باز میکنه:
-دخترم...دختر قشنگم. الیزابت؟ تویی؟ برگشتی که جشن تولدتو با هم بگیریم؟

هکتور صداشو نازک میکنه و جواب میده:
-بله مامان...تحمل دوری شما برای من طاقت فرسا بود.

و میپره پیرزنه رو بغل میکنه و با استفاده از این موقعیت، هر سه تار مو رو میکنه و توی پاتیلی که تو دستشه میندازه. قبل از اینکه پیرزن بفهمه جریان چیه و چی شده، هکتور معجونو سر میکشه و غیب میشه.

کمی بعد چشماشو باز میکنه...

احساس میکنه یه چیزی غیر عادیه. این خیلی عجیبه. وقتی پای تشه وسط باشه همه چی باید درست پیش بره. ولی الان کل جهان برعکس شده. قلعه باکینگهام رو جلوش میبینه که سروته شده. درختا رو میبینه که برعکسن.
-اربااااااب...الان از ته قلعه میفتین بیرون ...من چرا تو سرم احساس فشار میکنم؟

دلیل فشار اینه که چیزی سروته نشده.هکتور سروته ظاهر شده و سرش تا پیشونی توی خاک فرو رفته.
با کمی تقلا سرشو از تو خاک میکشه بیرون .
-چیزی نمونده بود تو خاک ریشه بدما.

وقتی سرشو در میاره، تعادلشو از دست میده و با تنه ی درخت تنومندی که کنارشه برخورد میکنه.
سرش کمی گیج میره. بالا رو نگاه میکنه.درخت خیلی بلنده. خیلی خیلی بلند. طوری که سرش دیده نمیشه. همین برای هکتور تبدیل به فرصت میشه.
-درخته درست جلوی قلعه اس. من میتونم ازش برم بالا. و وقتی به شاخه ی مناسب رسیدم، از اونجا بپرم تو قلعه. این نقشه حرف نداره.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۰ ۱۴:۰۵:۱۱

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
تق تق تق...

صدای ضربه های آرام و مودبانه هکتور به در بود.

طولی نکشید که دریچه کوچک روی در باز شد.
-بله؟ باز خودشو گره زده؟

هکتور با ترس به پیرزن نگاه کرد.
-گره هم می زنه؟...خیر. من فقط مایلم درو باز کنین!

پرستار لبخند نه چندان پر محبتی به هکتور زد.
-امر دیگه ای ندارین؟

هکتور امر دیگری نداشت. اگر همین یکی را انجام می دادند برایش کافی بود. ولی از چهره و نگاه تمسخرآمیز پرستار متوجه شده بود که قصد باز کردن در را ندارد.
-ببخشید...من از چهره و نگاه تمسخرآمیز شما متوجه شدم که قصد باز کردن در رو ندارین. آیا اشتباه می کنم؟ و اگه اشتباه نمی کنم ممکنه دلیلش رو بپرسم؟

هکتور به شکل باورنکردنی ای مودب شده بود! میزان علاقه اش به رهایی از این اتاق را می شد از همین نکته فهمید. پرستار جواب داد:
-اشتباه نمی کنی...و من برای باز کردن این در به دلیل احتیاج دارم، نه برای باز نکردنش. تو وقتی اون تویی یعنی مشکل داری. و اونقدر باید این جا بمونی که مشکلت حل بشه.

و دریچه را با خشونت بست و رفت!

هکتور برای چند ثانیه به دریچه بسته شده خیره شد. اخم هایش را در هم کشید.مگر او مسخره یک مشت مشنگ بود؟

فورا پاتیل جیبی اش را در آورد و بساط معجون سازی را وسط اتاق به پا کرد.


نیم ساعت بعد:

معجونی خاکستری رنگ و بسیار بد بو در حال جوشیدن وسط اتاق بود. هکتور عرق ریزان معجون را هم می زد و مواد لازم را در ذهن مرور می کرد.
-خب...برای معجون بازگشت به محل اولیه...پوست کروکودیل...سوسکم که از روی دیوار گرفتم...چند آه سوزناک...اینم که توش کشیدم. سه تار موی پیرزن مشنگ دیوانه!

هکتور از این همه خوش شانسی به وجد آمد...در آن لحظه اصلا متوجه نبود که اگر شانس داشت، در آن لحظه در آن مکان نمی بود. برای همین ویبره زنان به طرف پیرزن مشنگ دیوانه که روی تختش خوابیده بود رفت.




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
هكتور جيغ و ويغ كنان با وحشت از جاش پريد، اما خب طبيعيه كه فراموش كنه يه پاش، فرسنگها اونورتر، زير خروارها خاكه، در نتيجه، با مغز، پخش زمين شد.
-اربااااااااب به داد هكتورت برس.
-هاكانم...پسرم!

هكتور با مغز پخش زمين شده بود، يعنى به مغزش ضربه خورده بود و چون اصولا هيچ چيزش شبيه انسان نيست، سيم پيچي مغزش، كم كم داشت به حالت اولش برميگشت. در نتيجه، يادش اومد كه چشم داره و ميتونه چشم هاش رو باز كنه.

هكتور چشم هاش رو باز كرد.
-خب...زمين، سفيده!

كمى سرش را چرخاند.
-خب...ديوار،سفيده!

كمى بيشتر سرش را چرخواند.
-خب...پيرزن، سفيده!

كمى بيشتر دقت كرد.
-خب...پيرزن، دستش رو شونه منه!

سعى كرد شرايط رو درك كنه.
-خب، يه جاى سفيد، با يه پيرزن سفيد، كه...واستا ببينم. سفيـــــد؟

هكتور براي بار دوم از جاش پريد، اما اينبار با حفظ تعادل.
-دوووور شو...دور شو اي ملعون سفيد! تو حتما محفلى هستى نه ؟! تو رو فرستادن كه عزيزترين مرگخوار اربابم رو ازش بگيرى نه ؟! راستشو بگــــــــو! اصن اون يكى نصفم كو؟ اكسيو اون يكى نصفه!

و در كمال تعجب، اون يكى نصفش، از شر مورچه قرمزهاى عصبي، خلاص شد و با كمى مجروحيت، به اين يكى نصفش رسيد!

پيرزن با ترس به پسر نصفش، كه البته ديگه شده بود پسر كاملش، نگاه ميكرد كه با يه تيكه چوب، سعى ميكرد نصفه ديگش رو گير بياره و اصلا هم براش مهم نبود كه هكتور موفق شده.
او فقط مطمئن بود كه پسرش ديوانه شده، ولى در اصل، هكتور نه پسر او بود و نه ديوانه!
هكتور فقط يك مرگخوار بدشانس بود كه از ميون اين همه جا، صاف، وسط يه تيمارستان مشنگى ظاهر شده بود، و صافتر، تو اتاق يه پيرزن ديوانه كه يه پسر نصفه گمشده هم داشت!
ولى اين چيزا اصلا مهم نبود، مهم اين بود كه هكتور هرچه سريعتر راهى براى رسيدن به قلعه و از اون مهمتر، لرد سياه پيدا كنه!



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
هکتور شدت لرزش هایش را شدید تر کرده و با صدای بلند، با خودش و دیوارهای تونل حرف زد.
- ویبره انرژیه. اپارات هم انتقال انرژیه. من باید اونقدر ویبره بزنم که انرژیم با انرژی آپارات هم اندازه بشه. و باید جایی از اتاق جلسه ظاهر بشم که کمترین انرژی و لرزش رو داره. ینی زیر سایه ارباب. تازه الان معجون هامو با خودم دارم. می تونم یه معجون آپارات سریع هم، بخورم که زودتر به ارباب برسم. اربااب، هکول ویبره داره میاد

هکتور تمرکز کرد و لرزید.
باز هم تمرکز کرد و لرزید.
و همچنان تمرکز کرد و لرزید.
آنقدر که دود از سرش بلند شده و از کف تونل فاصله گرفت. لرزشش آنقدر شدید بود که در اقصی نقاط جهان هم لرزه هایی رخ داد که در علوم ماگل ها به زلزله معروف است. حال آنکه هیچکس خبر ندارد پدر زلزله، هکتور و لرزش هایش هستند.
وقتی زمین دست از لرزیدن برداشت و خاک های تونل، کمی فرو نشست، دیگری هکتوری در تونل نبود.
.
.
.
هکتور دست های سردی را حس می کرد که روی پیشانی و شانه چپش قرار گرفته اند.
دست های سرد؟
لرزه های هکتور شدت گرفت.
- اربااااب!
- اره عزیزکم! پسر کوچولوی جنگجوی من! هک. هاکان من! پرستااااار. دیدی من دیوونه نیستم! این هاکانه. هاکانه نصفه من!

هکتور میخواست با ملاقه اش به سر خود بکوبد تا مطمئن شود هنوز سالم است.
ولی خب سالم نبود!
جدا از لرزه های فراوان که روی سیم پیچی مغزش اثر گذاشته بود، هکتور حس می کرد بدنش، بیش از حد سبک است. انگار که نصف شده باشد.
جیغ کشید!
- نصفم کو! نصفم کو! نصفم کوووو!
.
.
.
نیمه بدن هکتور، انگار فقط منتظر همین فریادها باشد، فرسنگ ها زیر زمین، لرزشش را از سر گرفته و شروع به تکان خوردن کرد.
تکان هایی که مورچه های قرمز را از خواب ظهرشان بیدار کردند.
مورچه های قرمز دوست ندارند از خواب بیدار شوند.
مورچه های قرمز دوست ندارند یک دست و پای لرزان درون لانه شان وول بخورد.
مورچه ها دوست ندارن یک دست بدون تن، در لانه شان معجون هم بزند. پس به دست و پای نصفه حمله کردند.

.
.
.
.
- آی... اوی... یکی داره گازم می گیره. لینیه... کار لینیه...اوووی. کمک! من ارباب می خوام.
- هاکااان من! پسر نصفه من!
- کمـــــــک


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هکتور همچنان که می‌خندید و با ضربات دست، آتش ردایش را خاموش می‌کرد، شروع کرد به تمرکز کردن. بسیار تمرکز کرد. از شدت تمرکز ویبره‌اش کم شد. کل صحنه برایش اسلوموشن شد.
و آنجا بود که هکتور فهمید در کارش اشکالی وجود دارد. پس ردایش را که همچنان آتش گرفته بود، رها کرد.
- نه نه... مراحل آپارات کردن این نبود. ویبرم باید همینطور زیاد بشه تا تبدیل به انرژی بشم و منتقل بشم.

به نظر می‌رسید هکتور کلاس فیزیک مشنگی هم پاس کرده باشد. او هکتوری بود بسیار کاربلد و همه فن حریف و همه چیز دان. بنابراین با توجه به آموخته‌های خودش، ویبره‌اش را شدید کرد.
- پس چرا غیب نمیشم؟ آهان! هنوز سرعت ویبرم به حد کافی نرسیده!

هکتور بیشتر تمرکز کرد. اما نه روی آپارات کردن. شاید اگر روی آپارات کردن انقدر تمرکز می‌کرد، حتی موفق به آپارات کردن میشد!
به هر صورت پس از افزودن به میزان تمرکز، حتی چشمان هکتور هم در فرایند ویبره شرکت کردند و ناگهان نوری درخشید و هکتور دیگر آنجا نبود. شدت درخشش نور به حدی بود که چندتا پرنده که همان حوالی پرواز می‌کردند، گیج شدند و رفتند توی در و دیوار.

چند ثانیه بعد، هکتور خود را در اتاقی بزرگ یافت. به نظر می‌رسید همه چیز سیاه و سفید باشد غیر از خودش.
- عه؟ اتاق جلسه رو سیاه سفید کردید ارباب؟ چقدر جالب و خفن!

اما در اتاق نه لرد حضور داشت، نه مرگخواران. تنها پیرمردی نشسته بود و رو به آینه بزرگ انتهای اتاق، لبخند میزد.
البته هکتور به آسانی متوجه شد که آن پیرمرد اصلاً لرد سیاه نیست. پیرمرد هم البته از شدت لرزش‌ها و ویبره‌های هکتور، فهمید که او برایش چای نیاورده است. اما پیش از آنکه بخواهد واکنشی نشان دهد، هکتور به سمتش آمد و دستش را روی شانه وی قرار داد.

استخوان‌های نحیف و خسته پیرمرد از شدت ویبره هکتور ناله کردند و خود پیرمرد هم کلاً خشک شد و از دنیا بای بای کرد. هکتور که هم که دید گند زده به تاریخ بشریت و انیشتین را کشته، دوباره تمرکز کرد، سرعت ویبره‌اش را به سرعت نور رساند و برگشت به جای قبلی خود.
- پس حتماً باید شدت سرعت ویبرم رو دستکاری بیشتری کنم که بتونم آپارات کنم داخل قلعه!



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
هر جادوگری از این ارتفاع به داخل گوشته پرتاب میشد حتما می مرد. اما هکتور که هر جادوگری نبود. مگه به این راحتیا می شد بمیره؟ نمی شد دیگه. اگر شده بود که... اصلا خود اصل قضیه رو باید از آریانا دامبلدور پرسید. هکتور به این سادگی ها "بمیر" نبود.
همون طور که هک و بطری معجون سرد شونده در حال سقوط به سمت گوشته بودن، به شکل ناگهانی زمین شروع به لرزیدن کرد. زلزله بود؟ نه نبود. هکتور شروع به ویبره کرده بود و این ویبره ی شدید اونو به دو طرف تونل ملاقه ایش کوبوند تا با سرعت کمی ته تونلش فرود بیاد.
لرد و مرگخوارا شانس داشتن؟ نداشتن دیگه. اگه داشتن که حداقل اون شیشه معجون میخورد توی سر هکتور. اما شیشه ی معجون درست کف دست هکتور فرود اومد.

- خیلیم راحت.

هکتور علاوه بر امیدوار، بسیار به خودش مطمئن بود.
- الان میرسم سر برج و برم تو جلسه و لینی رو با معجون حشره کش از بین ببرم و صندلی بیخ گوش ارباب رو مال خودم بکنم!

دستش رو به سمت در بطری برد و اونو به سمت بالا کشید. در بطری با صدای "پُلِک" باز شد و هکتور معجون رو سر کشید.

قلپ قلپ قلپ


هکتور فک میکرد یه معجون سازه. اما هکتور یه معجون ساز نبود. معجونای هکتور قرار بود درست عمل کنن. اما روزگار که به این قرارا محل نمیده که!
ردای هک آتیش گرفت. فضای دورش هم آتیش گرفت. در اثر ترس زیاد، با سرعت و ویبره و ناخودآگاه از دیواره های تونل بالا رف. و پشت سرش حرارت باعث ریختن دیواره های تونل شد.

- عه. دوباره پرت شدم پایین که!

در عرض چند ثانیه، چهره ی هکتور یه بار دیگه خندون شد.

- آپارات میکنم اصن!

اما، هک، حاضر نبود قبول کنه که هیچوقت آپارات کردن رو درست و کامل یاد نگرفته...



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- میپرم بالا. می پرم پایین
- می پرم بالا! می پرم پایین!
- می پرم بالاااااا....

هکتور دگورث گرنجر، نتوانست دوباره برود پایین.
البته نه! او داشت پایین می رفت.
پایین...
پایین...
پایین....
و باز هم پایین!

- منطق معجون سازی هکتور وارانه من می گه دارم زیادی پایین میرم.

اینکه سنجش ارتفاع چه ارتباطی به منطق معجون سازی هکتور وارانه دارد را، احتمالاً فقط خود هکتور میداند. به هر حال،منطق، غریزه یا هر چیز دیگری، هکتور داشت با سرعت زیادی می لرزید و پایین می رفت.

و باز هم پایین می رفت. و می لرزید.ولی ناگهان متوجه شد که دیگر پایین نمی رود. هر چند که هنوز می لرزید

- چرا دیگه نمی رم پایین؟ تموم شد؟ ینی رسیدم ته قلعه؟ می تونم برم جلسه؟>

هکتور به انتهای قلعه نرسیده بود " اگر بتوان زمینی را که یک قلعه روی آن ساخته شده را، ته قلعه دانست" .بخاطر لرزش های مداوم بدن هکتور، اعصابش، برای تشخیص فضا، دما، صدا و هرچیز دیگری که احتمالا می توانست به "آ" ختم شود، نیاز به زمان بیشتری داشتند. به همین دلیل، پس از تاخیری چشم گیر، هکتور ناگهان فریاد زد:
- سوووووووووووووووووختم!

هسته زمین که حالا دیگر نمی توانست گوشش را بگیرد،دهانش را به صورت نیمه بسته درآورده و هکتوری را که روی لب هایش جا خوش کرده بود، به بالا فوت کرد!
هکتور داشت بالا می آمد.
بالا...
بالا...
بالاتر...
و بازهم بالاتر!
حتی بالاتر از ستاره ها!

ممکن بود؟ بله ممکن بود. چون او هکتور دگورث گرنجر بود. او معجون ساز بود.
بود واقعا؟
اما خب، هیچ کس نمی تواند تا ابد بالا برود. به همین دلیل، هکتور باز هم راه پایین آمدن را در پیش گرف. و این بار در راه پایین آمدن، چند تایی هم ستاره درو کرد. و پایین آمد. به همین دلیل، برخی از صورت های فلکی که حالا ناقص شده بودند، راه افق فلکی را درپیش گرفته و محو شدند تا نامی از آنها باقی نماند. و شما اکنون، نامشان را ندانید!
وقتی هکتور متوجه شد به زمین نزدیک می شود، صاف ایستاده و آماده فرود شد.
ولی...
فرودی در کار نبود.
هکتور از چاهی که خودش برای خودش کنده بود، مجددا به درون زمین فرو رفت. اما هکتور سریع بود. او پیش از آنکه مجددا به درون گودال بیافتد، دست دراز کرده و پاتیل معجون سرد شونده اش را هم برداشت. تا دست در دست هم، مجددا به گوشته زمین برسند.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.