هکتور شدت لرزش هایش را شدید تر کرده و با صدای بلند، با خودش و دیوارهای تونل حرف زد.
- ویبره انرژیه. اپارات هم انتقال انرژیه. من باید اونقدر ویبره بزنم که انرژیم با انرژی آپارات هم اندازه بشه. و باید جایی از اتاق جلسه ظاهر بشم که کمترین انرژی و لرزش رو داره. ینی زیر سایه ارباب. تازه الان معجون هامو با خودم دارم. می تونم یه معجون آپارات سریع هم، بخورم که زودتر به ارباب برسم. اربااب، هکول ویبره داره میاد
هکتور تمرکز کرد و لرزید.
باز هم تمرکز کرد و لرزید.
و همچنان تمرکز کرد و لرزید.
آنقدر که دود از سرش بلند شده و از کف تونل فاصله گرفت. لرزشش آنقدر شدید بود که در اقصی نقاط جهان هم لرزه هایی رخ داد که در علوم ماگل ها به زلزله معروف است. حال آنکه هیچکس خبر ندارد پدر زلزله، هکتور و لرزش هایش هستند.
وقتی زمین دست از لرزیدن برداشت و خاک های تونل، کمی فرو نشست، دیگری هکتوری در تونل نبود.
.
.
.
هکتور دست های سردی را حس می کرد که روی پیشانی و شانه چپش قرار گرفته اند.
دست های سرد؟
لرزه های هکتور شدت گرفت.
- اربااااب!
- اره عزیزکم! پسر کوچولوی جنگجوی من! هک. هاکان من! پرستااااار. دیدی من دیوونه نیستم! این هاکانه. هاکانه نصفه من!
هکتور میخواست با ملاقه اش به سر خود بکوبد تا مطمئن شود هنوز سالم است.
ولی خب سالم نبود!
جدا از لرزه های فراوان که روی سیم پیچی مغزش اثر گذاشته بود، هکتور حس می کرد بدنش، بیش از حد سبک است. انگار که نصف شده باشد.
جیغ کشید!
- نصفم کو! نصفم کو! نصفم کوووو!
.
.
.
نیمه بدن هکتور، انگار فقط منتظر همین فریادها باشد، فرسنگ ها زیر زمین، لرزشش را از سر گرفته و شروع به تکان خوردن کرد.
تکان هایی که مورچه های قرمز را از خواب ظهرشان بیدار کردند.
مورچه های قرمز دوست ندارند از خواب بیدار شوند.
مورچه های قرمز دوست ندارند یک دست و پای لرزان درون لانه شان وول بخورد.
مورچه ها دوست ندارن یک دست بدون تن، در لانه شان معجون هم بزند. پس به دست و پای نصفه حمله کردند.
.
.
.
.
- آی... اوی... یکی داره گازم می گیره. لینیه... کار لینیه...اوووی. کمک! من ارباب می خوام.
- هاکااان من! پسر نصفه من!
- کمـــــــک