سوژه جدید:نفس نفس زنان به جلوی قلعه رسید...
عجله و عصبانیت باعث شده بود کمی دورتر از جایی که قصد داشت آپارات کند. و بقیه راه را تقریبا دویده بود.
نگاهی به حلقه روی در انداخت.
-منتظر چی هستی؟ باز شو!
در اصولا مخالفت می کرد. زیاد پیش نمی آمد که کسی سراغش برود. برای همین دوست داشت مراجعه کننده ها را تا جایی که ممکن است پشت خودش نگه دارد. برای سرگرم شدن...گپ زدن...اذیت کردن و احساس مهم بودن!
ولی خوب می دانست که بلاتریکس لسترنج یکی از آن "کسی" ها نیست!
نه شوخی سرش می شد و نه قابل اذیت کردن بود!
برای همین، بدون اعتراض باز شد.
بلاتریکس با عجله از پله های مارپیچی قلعه بالا رفت...
-خب...عالیه...الان هم تو رو می بینم، هم تو رو. هر دوتون کاملا تو زاویه دیدم هستین. این جا می تونم پایگاه مخصوصم رو تشکیل بدم...بلا روحش هم از این ماجرا خبردار نمی شه...
-مطمئنی؟
خیال داشت با اعتماد به نفس جواب بدهد که :" مطمئنم!"...ولی در صورتی که صاحب صدا بلاتریکس نبود!
به سختی آب دهانش را فرو داد و به طرف در برگشت. بلاتریکس جلوی در ایستاده، و با عصبانیت به تلسکوپی که به سختی تنظیم کرده بود خیره شده بود.
-دقیقا داری چه غلطی می کنی؟
-غلط خاصی نیست به جون خودت
...در واقع غلط جدیدی نیست. همون غلط همیشگیه. اصلا نمی ارزه به خاطرش خودتو عصبانی...
بلاتریکس منتظر بقیه جمله نشد...با قدم های بلند به طرف تلسکوپ رفت.
-اینجا برای خودت مقر درست کردی؟...برای دید زدن ساحره ها؟ تو حتی از اون دختره موقرمز بی نمک محفلی هم نگذشتی! واقعا از خودت خجالت نمی کشی؟
-می کشم! ببخشید!
بلا قصد نداشت ببخشد. او همواره در زندگی، لرد سیاه را الگوی خودش قرار داده بود. تلسکوپ را با یک حرکت از پایه جدا کرد. رودلف وحشت زده به طرفش رفت که تلسکوپش را نجات بدهد.
-ولش کن. با اون چیکار داری؟ اون تو این ماجرا بی گناهه. معصومه!
در کشمکش بین رودولف و بلاتریکس، تلسکوپ به سختی خودش را از لابلای دست و پای زن و شوهر نجات داد و از پنجره به بیرون پرتاب شد...
خیلی پرتاب شد...
رودولف و بلا دعوا را فراموش کرده، به مسیر پرتاب نگاه کردند.
-کجا رفت این؟
خانه ریدل ها:-گزارشا رو بده خودمون ببینیم.
ادوارد دستش را دراز کرد که پرونده های روی میز را برداشته و تقدیم لرد سیاه کند...
ولی...
قرچ!
-قرچ؟
لرد با حیرت به پرونده هایی که از وسط به دو نیم شده بودند نگاه کرد.
-ادوارد؟...الان حاصل شش ماه تحقیق یارانمون رو نصف کردی؟
ادوارد شرمنده شد. دست قیچی بودن گاهی باعث شرمندگی بود.
وقتی حیرت لرد سیاه به پایان رسید، کم کم رگه های خشم جای آن را گرفت!
-حالا ما باید چیکار کنیم؟ کل نقشه هامون توی اون...
این بار چیزی به دو نیم نشد. البته شد...ولی به شکلی فجیع تر.
زمین شروع به لرزیدن کرد. و قبل از این که لرد سیاه و مرگخواران قضیه مثلث حیات و کیف زلزله را به خاطر بیاورند، خانه ریدل ها با خاک یکسان شد.
مرگخواران فرصت طلب موذی ای که فورا از محل آپارات کرده بودند، در فاصله کمی از آوار ایستادند و تلسکوپ بزرگی را دیدند که قل خوران جلوی پایشان افتاد.
ظاهرا دلیل ریزش خانه ریدل، همین تلسکوپ بود.
-ارباب...زلزله نبوده...نگران نباشین. ارباب...ار...باب...ارباب؟
کمی دور تر...در ویران شده ترین بخش خانه ریدل ها، سنگی به آرامی تکان خورد.
-مممم....ما...موووندیم...این زیر!
مرگخواران دوان دوان به همان سمت رفتند.
-ارباب! شما زلزله زده شدین.
-زلزله نبود که تسترال. تلسکوپ زده شدن.
-هر چی شدن چیز خوبی نیست.
در حالی که هیچ بخشی از لرد بجز انگشت اشاره اش دیده نمی شد، صدای ضعیفش دوباره به گوش رسید.
-ما رو از این جا در بیارین تا نشونتون بدیم چی زده شدیم!
-چطوری ارباب؟
-چطوری داره نادون؟ با اون چوبی که دستته!
-هیچ چوبی دستم نیست ارباب...همگی چوب هامونو روی میز جلسه گذاشته بودیم. برم مغازه الیواندر یکی بخرم؟ چوب دستی ندارم. کمی طول می کشه!
-ما که اینجوری می میریم. همین الانم کلی مصدوم شدیم. شاید حتی مرده باشیم. احساس می کنیم دماغمون کنده شده. ولی مطمئن نیستیم. ما رو بیارین بیرون! وای به حالتون اگه یه مو از سرمون کم شده باشه یا کمی مصدوم شده باشیم.
-بله ارباب...ما حتما سعی خودمونو می کنیم!
مرگخواران ایده ای برای خارج کردن لرد نداشتند. ولی با تهدید هایی که چپ و راست نصیبشان می شد ترجیح می دادند لرد فعلا زیر آوار بماند.