هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
سوژه جدید:


نفس نفس زنان به جلوی قلعه رسید...
عجله و عصبانیت باعث شده بود کمی دورتر از جایی که قصد داشت آپارات کند. و بقیه راه را تقریبا دویده بود.
نگاهی به حلقه روی در انداخت.
-منتظر چی هستی؟ باز شو!

در اصولا مخالفت می کرد. زیاد پیش نمی آمد که کسی سراغش برود. برای همین دوست داشت مراجعه کننده ها را تا جایی که ممکن است پشت خودش نگه دارد. برای سرگرم شدن...گپ زدن...اذیت کردن و احساس مهم بودن!
ولی خوب می دانست که بلاتریکس لسترنج یکی از آن "کسی" ها نیست!
نه شوخی سرش می شد و نه قابل اذیت کردن بود!
برای همین، بدون اعتراض باز شد.
بلاتریکس با عجله از پله های مارپیچی قلعه بالا رفت...


-خب...عالیه...الان هم تو رو می بینم، هم تو رو. هر دوتون کاملا تو زاویه دیدم هستین. این جا می تونم پایگاه مخصوصم رو تشکیل بدم...بلا روحش هم از این ماجرا خبردار نمی شه...

-مطمئنی؟

خیال داشت با اعتماد به نفس جواب بدهد که :" مطمئنم!"...ولی در صورتی که صاحب صدا بلاتریکس نبود!

به سختی آب دهانش را فرو داد و به طرف در برگشت. بلاتریکس جلوی در ایستاده، و با عصبانیت به تلسکوپی که به سختی تنظیم کرده بود خیره شده بود.
-دقیقا داری چه غلطی می کنی؟

-غلط خاصی نیست به جون خودت ...در واقع غلط جدیدی نیست. همون غلط همیشگیه. اصلا نمی ارزه به خاطرش خودتو عصبانی...

بلاتریکس منتظر بقیه جمله نشد...با قدم های بلند به طرف تلسکوپ رفت.
-اینجا برای خودت مقر درست کردی؟...برای دید زدن ساحره ها؟ تو حتی از اون دختره موقرمز بی نمک محفلی هم نگذشتی! واقعا از خودت خجالت نمی کشی؟
-می کشم! ببخشید!

بلا قصد نداشت ببخشد. او همواره در زندگی، لرد سیاه را الگوی خودش قرار داده بود. تلسکوپ را با یک حرکت از پایه جدا کرد. رودلف وحشت زده به طرفش رفت که تلسکوپش را نجات بدهد.
-ولش کن. با اون چیکار داری؟ اون تو این ماجرا بی گناهه. معصومه!

در کشمکش بین رودولف و بلاتریکس، تلسکوپ به سختی خودش را از لابلای دست و پای زن و شوهر نجات داد و از پنجره به بیرون پرتاب شد...

خیلی پرتاب شد...

رودولف و بلا دعوا را فراموش کرده، به مسیر پرتاب نگاه کردند.
-کجا رفت این؟


خانه ریدل ها:

-گزارشا رو بده خودمون ببینیم.

ادوارد دستش را دراز کرد که پرونده های روی میز را برداشته و تقدیم لرد سیاه کند...
ولی...

قرچ!

-قرچ؟
لرد با حیرت به پرونده هایی که از وسط به دو نیم شده بودند نگاه کرد.
-ادوارد؟...الان حاصل شش ماه تحقیق یارانمون رو نصف کردی؟

ادوارد شرمنده شد. دست قیچی بودن گاهی باعث شرمندگی بود.
وقتی حیرت لرد سیاه به پایان رسید، کم کم رگه های خشم جای آن را گرفت!
-حالا ما باید چیکار کنیم؟ کل نقشه هامون توی اون...

این بار چیزی به دو نیم نشد. البته شد...ولی به شکلی فجیع تر.

زمین شروع به لرزیدن کرد. و قبل از این که لرد سیاه و مرگخواران قضیه مثلث حیات و کیف زلزله را به خاطر بیاورند، خانه ریدل ها با خاک یکسان شد.

مرگخواران فرصت طلب موذی ای که فورا از محل آپارات کرده بودند، در فاصله کمی از آوار ایستادند و تلسکوپ بزرگی را دیدند که قل خوران جلوی پایشان افتاد.
ظاهرا دلیل ریزش خانه ریدل، همین تلسکوپ بود.

-ارباب...زلزله نبوده...نگران نباشین. ارباب...ار...باب...ارباب؟

کمی دور تر...در ویران شده ترین بخش خانه ریدل ها، سنگی به آرامی تکان خورد.
-مممم....ما...موووندیم...این زیر!

مرگخواران دوان دوان به همان سمت رفتند.

-ارباب! شما زلزله زده شدین.
-زلزله نبود که تسترال. تلسکوپ زده شدن.
-هر چی شدن چیز خوبی نیست.

در حالی که هیچ بخشی از لرد بجز انگشت اشاره اش دیده نمی شد، صدای ضعیفش دوباره به گوش رسید.
-ما رو از این جا در بیارین تا نشونتون بدیم چی زده شدیم!

-چطوری ارباب؟
-چطوری داره نادون؟ با اون چوبی که دستته!
-هیچ چوبی دستم نیست ارباب...همگی چوب هامونو روی میز جلسه گذاشته بودیم. برم مغازه الیواندر یکی بخرم؟ چوب دستی ندارم. کمی طول می کشه!
-ما که اینجوری می میریم. همین الانم کلی مصدوم شدیم. شاید حتی مرده باشیم. احساس می کنیم دماغمون کنده شده. ولی مطمئن نیستیم. ما رو بیارین بیرون! وای به حالتون اگه یه مو از سرمون کم شده باشه یا کمی مصدوم شده باشیم.

-بله ارباب...ما حتما سعی خودمونو می کنیم!

مرگخواران ایده ای برای خارج کردن لرد نداشتند. ولی با تهدید هایی که چپ و راست نصیبشان می شد ترجیح می دادند لرد فعلا زیر آوار بماند.




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین

هکتور در مقابل قلعه نشسته بود. زانوهایش را بغل کرده بود و به در بسته ای که در مقابلش قرار داشت خیره شده بود.

همه راه هایی که به ذهنش رسیده بود را امتحان کرده بود.

ناامید نبود...

هنوز می توانست راه های جدیدی پیدا کند. با همان ذوق و شوق و هیجان همیشگی اش وانمود کند که عضوی از ارتش سیاه است و این اخراج تنها یک اشتباه موقتی بوده.
ولی مانعی وجود داشت...
دیگر آن ذوق و شوق گذشته را در قلبش احساس نمی کرد...مغزش بی رحمانه داشت قانعش می کرد که واقعا عضوی ناخواسته در ارتش سیاه است و همه بدون او خوشحال تر هستند.

پاتیلش که در کنارش روی زمین نشسته بود و او هم ملاقه اش را در آغوش گرفته بود لرزه ای کرد.لرزه ای شدید و عمدی، فقط برای این که برخورد کوچکی با بازوی هکتور داشته باشد و او را متوجه خودش کند.

هکتور نیم نگاهی به پاتیل انداخت و دوباره به در خیره شد.

تمام آرزو های او در فاصله یک قدمی اش قرار داشت و تنها یک در آنها را از هم جدا کرده بود.

-در نیست...تنها یه در نیست. اونا منو نمی خوان. ارباب نمی خواد. لینی نمی خواد. رز نمی خواد. بقیه هم نمی خوان. شاید آریانا کمی بخواد...ولی نه...اونم نمی خواد.

از جا بلند شد. به در نزدیک شد. در با عصبانیت خودش را جمع کرد. مطمئن بود نقشه جدیدی در سر هکتور است.
قطره اشکی از چشم هکتور روی زمین چکید. دستش را بلند کرد.
در کمی نگران شد. شاید باز قصد طلسم کردن در را داشت...
ولی تنها اتفاقی که بعد از آن افتاد این بود که هکتور دستش را به چپ و راست تکان داد. در، معنی این حرکت را نمی فهمید. کمی فکر کرد.
-هوووووم...داره خداحافظی می کنه. یکی دو بار دیده بودم که جادوگرا موقع جدا شدن از هم این حرکتو انجام می دن.

هکتور در دل با تک تک مرگخواران خداحافظی کرد. با لرد بیشتر از همه! آرزو می کرد در این لحظات آخر می توانست برای آخرین بار شاخک لینی را بکشد.
هنوز دستش روی هوا بود...
که در باز شد!

حتما کسی قصد خروج داشت.

هکتور بی حرکت به در خیره شده بود. در با بی حوصلگی گفت:
-چیه؟ می ری تو یا بسته بشم؟

هکتور ناباورانه چند بار پلک زد.
-مگه برای من باز شدی؟

-آره خب...جلسه مرگخواراس!

دستگیره در، به دست هکتور اشاره می کرد. هکتور تازه متوجه شد که دستش هنوز بالاست. آن را پایین آورد و در همان لحظه بود که علامت شومش را دید.
درست در همان جای سابقش! سیاه و براق!

رز سرش را از پنجره دراز کرد.
-هی...میای یا نمیای؟ جلسه رو شروع می کنیما...

هکتور پاتیلش را روی سر گذاشت و ذوق زده پله ها را دو تا یکی کرد و وقتی به طبقه بالا رسید که کاملا از نفس افتاده بود.
-ار...باب...من...بازم...مرگخوار...

-هوم...آخرین باری باشه که دیر به جلسه می رسی. ماموریت به اون بزرگی رو به تنهایی انجام دادی. گوی و گاومیش رو پیدا کردی. البته که دوباره مرگخواری. بیا بشین. اینقدر هم نفس نفس نزن.

هکتور اهمیتی به نزدیک ترین صندلی به لرد نمی داد. دورترین صندلی هم برای او کافی بود. با شادمانی دریافت که لینی هم موفق به گرفتن صندلی کنار لرد نشده.

حالا هر دو شاخک لینی کاملا در دسترسش بود. برای همیشه!


پایان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
هکتور عمرا تسلیم نمیشد. محال بود تسلیم شود. او هنوز میلیون ها راه برای رسیدن به جلسه مرگخواران داشت. حتی با یک گوش هم خودش را به اربابش می رساند. حتی اگر کلا می ترکید و فقط یک جفت چشم لرزان از او باقی می ماند با همان چشم ها قل می خورد و به سمت لرد می رفت.
- یافتم! باید ذوبش کنم.

در حالی که با هر ویبره ی هکتور نیم کیلو خون از محل سابق گوشش بیرون میزد، او بدون کوچکترین ضعفی همچنان ویبره میزد. و حالا تصمیم گرفته بود با ذوب کردن در به داخلش راه یابد.
- منو راه نمیدی برم تو؟ حالا که ذوبت کردم دیگه در خوبی میشی.

هکتور به اطرافش چشم چرخاند تا بلکه بتواند چوبی پیدا کند. ولی تا جایی که چشم کار می کرد چوبی برای سوزاندن نبود و از آن جایی که هکتور اصولا میانه ای با چوبدستی نداشت تصمیم گرفت از روش گرم کردن پاتیلش برای گرم کردن در و در نتیجه ذوبش استفاده کند. بنابراین ویبره زنان به سمت در دوید تا دورش بچرخد و هوا تولید کند و در را گرم کند که...

دنـــــــــگ!

هکتور با کله توی دیوار رفت. و نیمی از مغزش از سوراخ گوشش بیرون زد.
- عه؟ مغزم زد بیرون؟ بی مغز که نمیتونم زندگی کنم.

هکتور در نتیجه ی این حرفش مغز بیرون زده اش را مشت کرد و یک دفعه همه اش را هورت کشید.
- اینطوری زودتر میره سر جاش.

هکتور حالا در فکر راه دیگری بود. تنها راه باقی مانده اش "ها کردن" بود. بنابراین چهار زانو مقابل در نشست و مشغول گرم کردن در با "ها" شد.
- هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

هکتور ها کرد و ها کرد و باز هم ها کرد. ساعت ها به ها کردن پرداخت ولی در حتی گرم هم نشده بود. هکتور انقدر ها کرده بود که باقی مانده مغزش از دماغش بیرون زد و دقیقا همین جا بود که هکتور ناامید شد.
- این راهم که جواب نمیده. فکر کنم راهی نیست من برم تو.

هکتور این را گفت و همانجا چهار زانو مقابل در به نشستن ادامه داد.


ویرایش شده توسط هکتور دگورث گرنجر در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۱ ۱۵:۲۱:۳۷

ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
هکتور درحالیکه پاتیلش قُل قُل کنان پشت سرش حرکت می‌کرد، ویبره‌زنان جلوی در رژه می‌رفت. زیر لب راههای مختلف راحت شدن از شرّ در را بررسی می‌کرد و هر بار که فکری خیلی هیجان زده اش می‌کرد، می‌ایستاد، ویبره شدیدی می‌زد و دوباره به حرکت ادامه می‌داد.

داشت مسیر رژه اش را برمیگشت که هیبت شنل پوشی را دید که از دور نزدیک میشد. هر چه نزدیکتر میشد، چهره مرگبار و جدی اش که کلاه شنل را روی موهایش انداخته بود واضح‌تر میشد. بلاتریکس لسترنج درحالیکه چند پوشه در بالای سرش پرواز میکردند به سمت قلعه می‌آمد. هکتور به یاد آورد که چندوقت پیش یکی از معجون‌های شکنجه را برای بلاتریکس ساخته بود. بلاتریکس از آن معجون راضی بود و حتما الان هکتور را با خودش به جلسه می‌بُرد.

- سلام بلا

- هکتور !

- خیلی وقته منتظرتم. میدونی که لرد سیاه برای تو ارزش خیلی زیادی قائله. من رو اینجا نگه داشته تا تو رو وارد قلعه کنم

- اسنیپ که اسنیپ بود هرگز نتونست سر من کلاه بذاره هک. تو که هکولی ای بیش نیستی

- من فکر میکردم تو از اون معجون شکنجه راضی باشی. میتونم تشه‌های شکنجه رو تا ده سال بصورت اختصاصی فقط برای تو درست کنم. حالا بریم توی قلعه که ارباب منتظر ماست

-

- قبوله؟ دارم میبینم که انگار قبوله

- درسته هکتور. قبوله. ولی من امروز مدرکی رو همراهم دارم که حین تهیه کردنش قسمتی از اون مدرک رو از دست دادم. و به شدت روی این موضوع حساسم و میخوام همه چیز تمام و کمال در اختیار لردسیاه قرار بگیره..

- و تشه کامل کردن مدارک دارم

- نه تو کمک بهتری میتونی انجام بدی..

در اینجا بلاتریکس دست درون آستین شنلش کرد و جسد فرد ویزلی رو درآورد و روی هوا شناور کرد.

- همونطور که میبینی هک، یکی از گوش‌هاش رو از دست داده. خلاصه که نقص افتاده روی جنازه. دوست ندارم لردسیاه رو ناراضی ببینم. تو میتونی گوش خودت رو در اختیار من بذاری تا من این جای خالی رو پُر کنم.

-

- ظاهرن علاقمند نیستی رضایت لردسیاه جلب بشه. منم عجله دارم و نبش قبر کردن این جوجه موقرمز به اندازه کافی وقتم رو گرفت. بهتره که زودتر ب..

هکتور که خود را به لردسیاه و جلسه و صندلی کنار لرد نزدیک میدید چاره دیگه ای ندید.

- قبوله

-

چند لحظه بعد

-

- ویبره ات از جیغ زدنت بهتره هک!

- قرار نبود با چاقو این کارو انجام بدی. تو مگه جادوگر نیستی؟!

- بعضی وقتها برای بالا بردن مهارت از چاقو و ابزارآلات دیگه هم استفاده میکنم

بلاتریکس این را گفت و جسد فرد ویزلی را که گوش هکتور در جای خالی گوش‌ش قرار گرفته بود را دوباره درون آستین شنلش برگرداند و به سمت در قلعه رفت.

هکتور درحالیکه جای خالی گوش‌ش خونریزی داشت پشت سر بلاتریکس دوید:

- پس من چی؟ قرار بود منم ببری!

بلاتریکس دستش را رو به روی در گرفت و علامت شوم‌ش را نشان داد و قبل از اینکه در را ببندد گفت :

- چطور جرات میکنی برخلاف خواسته لردسیاه حرکتی انجام بدی؟! این گوش سزای عملکرد توئه، که همراه خودم برای لردسیاه میبرم.

بلاتریکس در را پشت سرش بست. و هکتور بار دیگر پشت در قلعه تنها ایستاده بود.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۱ ۱۳:۴۶:۰۴

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
هکتور یک نگاه به چپ و راستش کرد. از روی زمین بلند شد، با حالتی متشخصانه که از بعید بود، خاک روی لباسش را تکاند، سپس به سوی در رفت.
- ببین در جون، من میخوام منطقی باهات حرف بزنم که بذاری برم تو.

در اصلاً توجهی نکرد.

- تو که در مودبی بودی. ببین اگر بذاری برم تو، بهت یه معجون خوشمزه میدم حتی!

در باز هم اهمیتی نداد و ثابت سر جای خود باقی ماند.

- خب اصلاً اگر باز نشی و در بدی بشی بهت معجون میدم که منفجر بشی!

اینبار در وحشت کرد. در جیغ کشید. در زرد شد و سپس از جا کنده شد و در حالی که از حقوق بشر و اتحادیه درهای مفت خور صحبت می‌کرد، در افق محو شد. هکتور هم با ویبره‌‌ای خانمان بر انداز وارد قلعه شد و شروع کرد به پیشروی کردن و چند ثانیه بعد، یک خدمتکار را دید که به دیوار چسبیده بود و درحال مکیدن شست دستش بود. هکتور به او نزدیک شد.
- ارباب کجا هستن؟
- ارباب نمیشناسم که.
- نه... تو میدونی و نمیگی به من... بیا ببرمت جاشو بهم نشون بده حتی.

هکتور، خدمتکار کوچک و نحیف را زد زیر بغل و به سوی اعماق زیرزمین قلعه حرکت کرد تا اینکه رسید به یک اتاقِ در بسته.

- بازش نکن!
- آلوهومورا!

چند ثانیه بعد، در منفجر شد و هکتور با موجودی عظیم الجثه در زیر زمین رو به رو شد و البته کاری را کرد که هر مرگخوار دیگری انجام میداد. او به سرعت خدمتکار را انداخت در دهان جانور عظیمی که به نظر می‌رسید چیزی بین شتر، گاو و پلنگ باشد! هکتور پس از قربانی کردن خدمتکار، با سرعتی بسیار زیاد که موجب شد موهای تمام دونده‌های المپیک بریزد، دوید و ثانیه‌ای بعد از قلعه خارج شد و البته زمانی که رویش را برگرداند، در قلعه را دید که سرجایش برگشته است.
- عه؟ پس یعنی اگر در بره کنار قلعه خودشو تغییر میده؟ چقدر ارباب باهوش و خفنن که اینطوری طلسم کردن قلعه رو! ولی من ناامید نمیشم! هنوز کلی راه واسه ورود وجود داره!



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۶:۲۳ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
ملکه وقتی متوجه میشه که آندر برخلاف همیشه که سریع خودش را میرساند، ساکته و خبری ازش نیست، سرش را از توی گوشی بلند میکنه و به افرادی که دورتادور میز نشستن نگاه میکنه. با حس اینکه صندلی که روی آن نشسته تکانی خورده، سرش را میچرخاند و با چشمانی سرخ رنگ چشم توی چشم میشه!

لردسیاه که تا به حال کسی جرأت نکرده بود چنین اهانتی درموردش انجام دهد، با خونسردی به ملکه نگاه میکنه و بقیه مرگخواران که خفقان مرگ گرفتن به صحنه زل زدن. صدایی شبیه فسسشش سسس شش فسش از دهان لرد خارج میشه و نجینی که کنار صندلی لرد چنبره زده بود، با خشنودی بلند میشه و دور ملکه میچرخه و درحالی که کسی به جیغ‌های ملکه اهمیتی نمیده، از آنجا دور میشه.

- ما منتظریم بلاتریکس با مدارک مهمی نزد ما بیاد، تا جلسه رو هر چه سریعتر شروع کنیم و بریم. این قلعه دیگه داره حوصله‌ی ما رو سر می‌بره! رودولف!

- بله ارباب؟!

- حرکاتِ موزون !

-


در آن یکی اتاق قلعه


هکتور که ظاهرن از طریق سیستم فاضلاب وارد قلعه شده بود، ویبره زنان در اتاقها را باز میکرد. همین ویبره‌ها کمک بزرگی بود و موجب شد تمام آن موارد چندش‌آور از لباسهایش دور شود، و سر و وضع هکتور به حالتی قبل از اینکه تصمیم بگیرد وارد لوله فاضلاب شود برگشت.

هکتور رو به روی آخرین در ایستاد. در به او نگاهی کرد:

-

و هکتور قبل از اینکه تصمیم بگیرد از در دور شود، در دستهایش را گرفت، در چهارچوبش چرخید، باز شد و هکتور را از آن قلعه بیرون انداخت. باز هم هکتور خود را بیرون از قلعه دید!


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲:۴۶ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
«اهه اهه اوووخ... اوف خداا! اهه اوه...اوهوو... چستدی (chastity)...کجایی؟ بیا...بیا به دادم برس دختره میمون!..»

در اتاق فکر باز میشه و دختری جوان در لباس سفید پیشخدمتی با عجله شیرجه میره کف زمین جلوی ملکه ای که با اعتماد به نفس نشسته روی دروازه مرلینگاه. پشت سر دخترک چهل پنجاه تا نیروی swat آر پی جی بدست وارد میشن و در و دیوار رو بازرسی ناموسی میکننن...

«چیزی نیست پسرا. بفرمایید بیرون. چستدی هست... بفرمایید.»

نیروهای خدوم نظامی یکی پس از دیگری اتاق فکر باشکوه کوئین الیزابت پیر رو تخلیه میکنن و درو می بندن میرن. ملکه نگاهی عبوس تحویل پیشخدمتش میده و با همون صدای پیر و لرزونش میگه:

«تو به چه دردی میخوری آخه؟ من چه گناهی کردم آخر عمری باید گیر پیشخدمت خلی مثل تو بیوفتم؟ همه کوئین های دنیا توی این سن و سال سوند وصل میکنن اصلا مرلینگاه سیار دارن همه جا. اون وقت تو منو مجبور میکنی این همه راه بیام از تختم تا اینجا از این عتیقه استفاده کنم که از دوره شاه آرتور چاهش گرفته همچنان! خیر سرمون..اهه اوهوو اهه (افکت های سرفه های پیری) اهه اوهو.. خیر سرمون این قصر هفتصد هشتصد تا اتاق و چهار صد پونصد تا از این خلوتگاه ها داره. چرا زرتی شعبه دم اتاق من باید بگیره؟ اینا دسیسه های اون ترامپ الدنگه! چرا هر چی خوردم عوض اینکه بره اون تو داره برمیگرده تو خودم؟ چرا سس ماکارونی دیشب داره از توی دماغ میریزه بیرون؟! چرا شور این رول نفرت انگیز داره در میاد؟ هاع؟»

دخترک جلوی پای ملکه و کاسه زیرش زانو زده، دست و سرشو مثلا به نشانه شرم و تاسف انداخته پایین (داره اس ام اس میده اون پایین! ). صداشو نازک و متاثر میکنه و جواب میده:

«اووه مای کوئین ! شوووت! منو عفو کنید بابت تاخیر. چیزی نشده که! رفته بودم آزمایشگاه جواب آزمایشات تون رو بگیرم. مژده گونی بدین. HIV تون مثبته. »

ملکه خطاب به خدا: « بعد این همه سال؟ »

« Always »

کوئین یه چند فحش زیر لب به خودش میده و با آه و افسوس یاد چند هفته پیشا در جشن خیریه ای در مرکز لندن میوفته که سگ خیابونی به اسم فنگ گازش گرفته بود. در میان افکار مشوش ملکه بریتانیای کبیر، پیشخدمت ایشون رو از روی صندلی همایونی مرلینگاه بلند میکنه و بعد از رویت کله ی فردی به نام هکتور اون زیر، یه چند متری پشتک به عقب میزنه و با جیغ میوفته داخل وان حموم و اونجا عوامل صحنه سس کچاپ میپاشن داخل وان که مثلا سرش خورده به شیر و مرده.

ملکه با بی حوصلگی و بدون نگاه به منظره پشتش پس از شستن دست ها (نکته بهداشتی)، گوشی موبایلی رو از جیب سینه ای پیراهن گل منگولی صورتی اش بیرون میاره، عصاشو با یه دست دیگه اش از گوشه دیفال ور میداره و با سرعت لاک پشتی در حالیکه با گوشیش ور میره و توی تویتتر سر میزان ثروتش با جی.کی.رولینگ کل کل به راه انداخته، اتاق فکر رو به مقصد سالن همایش های قصر ترک میکنه.

هکتور به زحمت و پس از به بوق کشیدن زمین و زمان، خودشو بیرون میکشه. یه دور هف هش ده تا پیس از همه عطر و ادکلن های جلوی آینه مجلل و باستانی رو به روش میزنه. شیطون گولش میزنه این وسط یه ابرو مبرو هم ور میداره. جهت حفظ ایفای پاتر، یه ورد فراموشی هم میفرسته سمت جسد خونین پیشخدمت که توی وان حموم ولو شده. سپس با همون لباس خیس و سر وضع داغون، درو وا میکنه. دوربین رول که چشم شما باشه، زوم آوت میکنه و عمق فاجعه یعنی "هکتور و یه قصر چند طبقه با هفتصد اتاق" رو به تصویر میکشه.

هکتور یه بسم لرد میگه در جستوی ارباب و همکارانش، شروع میکنه یکی یکی در مرا رو باز و بسته کردن که به دنبال هر کدوم انواع جیغ و فریاد و لنگه کفش و دمپایی و کهنه بچه و گلوله و گوجه و لباس و غیره به سمتش پرتاب میشه...
----
در آن نزدیکی ها، ملکه در اتاق تاریک همایش ها رو باز میکنه و پچ پچ های حضار دور تا دور میز یهو قطع میشن. در حالیکه داشت روی پیج مرحوم فیدل کاسترو یه استیکر لایک گنده به نشانه بهره مندی از عمر طولانی تر پست می کرد، بدون توجه به تفاوت در اطرافش و نوع حاضرین که همگی بجای وزرا و کابینه دولت، افرادی شنل پوش بودند، میشینه روی فردی استخوونی که نشسته سر میز!

«آندرو؟ آندرو کجایی پدر سوخته. بیا این صندلی منو عوض کن. بالشتش سفت و استخوونیه.»
بلاخره ملکه گوشی رو میندازه کنار و متوجه تفاوت در اتاق همایش ها میشه...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۱ ۴:۱۷:۱۸
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۱ ۴:۱۸:۳۴
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۱ ۴:۲۲:۴۰
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۱ ۴:۲۵:۴۹
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۱ ۴:۲۷:۰۸
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۱ ۵:۲۷:۰۸

----------



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۰:۰۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
لوبیایی عظیم قهقه شیطانی کرد...مسلما او هکتور را دست کم گرفته...که نباید میگرفت!

هکتور در حالی که هیچوقت کسی ندانسته،نمیداند و نخواهد دانست که چرا،در حال ویبره زدن و ذوق کردن بود...حتی حالا که چندین متر بالای سطح زمین،حتی بالاتر از ابرها بر روی درخت روبروی قلعه مرموزی که لرد و مرگخواران در آن جلسه گذاشته بودند و در اصل درخت نبود،بلکه ساقه یک لوبیایی سحر آمیز بود و روبروی یک لوبیایی غول پیکر که متشکل شده بود از چندین هزار لوبیایی کوچکتر خبیث و آن لوبیایی غول پیکر قصد تکه تکه کردن،ریز ریز کردن،پودر کردن،قیمه قیمه کردن،شرحه شرحه کردن و الی ما ذالک او را داشتند،ایستاده بود هم دست از ذوق و ویبره برنداشته بود!
_داداش آروم...به اصابت مسطل باش،چته یه نفس داری جمله رو ادامه میدی؟بیا یه لیوان آب بخور!
_ ...خب..ادامه ماجرا!

لوبیایی عظیم به سمت هکتور یورش برد و او را بلند کرد...سپس هکتور را نزدیک دهانش برد و خورد!

هکتور اما هرکسی نبود...او هکتور بود...او حتی حالا هم دست از ویبره زدن و ذوق کردن برنداشته بود!
هکتور آنقدر در داخل لوبیا لریزد که اجزای لوبیا که همان لوبیاهای کوچک بودند،نتوانستند در مقابل این لرزش مقاومت کرده و بلاخره و متلاشی شدند!

اجزای لوبیای عظیمِ متلاشی شده هر کدام با قدرتی خارق العاده به گوشه ای از شهر لوبیاها پرتاب شده و باعث خرابی و خسارت شهر شدند!
هکتور نیز هم از این امر بی نصیب نبود به خاطر انفجار درونی با فشار به هوا پرتاب و از محدوده شهر لوبیا ها و آن درخت_ساقه لوبیایی سحرآمیز خارج شد تا با سرعتی زیاد به سمت زمین سقوط کند!

به نظر میرسید سقوط با سرعت شونصد کیلومتر بر ساعت و از ارتفاع شونصد متر به توان دو،بلاخره باعث مرگ هکتور شود...ولی ما و شما هم هکتور را دست کم گرفته ایم...که نباید بگیریم!
هکتور با همان سرعت از ارتفاع به زمین برخورد کرد،زمین را شکافت،درون زمین فرو رفت،از کنار قصر لونی ها عبور و برایشان دست تکان داد،چشمکی برای ارواح در عالم ارواح زد،در درون مواد مذاب سولاریوم کرد،و بلاخره از آن طرف زمین بیرون زد!
_چی؟ای بابا...من که اینجا بودم...بذار برگردم جلوی قلعه!

هکتور این را گفت و درون حفره طولی که در طول زمین ایجاد کرده بود پرید و دوباره در جلوی درب قلعه قرار گرفت!
_هوم....بازم همون شد که...برگشتم سر پله اول...ولی من یه جوری باید حتما برم تو قلعه!




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
لوبیاها کم کم از محل‌های اختفایشان بیرون آمدند. همچنان چشمان کوچکشان گشاد شده و وحشت‌زده بود. حتی بعضی‌هایشان آنقدر چشمانشان را گشاد کرده بودند که کل هیکل کوچکشان شده بود چشم!
آنها آرام آرام پیش آمدند. حتی چند سیخونک آرام هم به هکتور زدند که از بی‌خطر بودن وی اطمینان حاصل کنند.

- نکنید اینکارو. قلقلکم میاد دوباره ویبره میرم ها.

آنها لوبیاهایی باهوش و زرنگ بودند. متمدن بودند و در آن لحظه هم موفق شدند کلمه "ویبره" را رمزگشایی کنند. پس به سرعت دست از سیخونک زدن برداشتند و آرام و با احتیاط به طرف هکتور آمدند. هکتور در حالی که می‌کوشید آرام باشد، متفکرانه به آنها نگاه کرد. آنها نیز که آرامش وی را دیدند، آرام گرفتند و رفتند زیر دست و پای هکتور.

چند ثانیه بعد، لوبیاها هکتور را بر سر دست گرفته بودند، بالای ابرها میچرخاندند و در همان حال با لحنی احترام آمیز، کلماتی نامفهوم را فریاد می‌زدند. هکتور متوجه نمی‌شد چه خبر است.
- چیکار دارید میکنید؟ نکنه معجون میخواید و نمیتونید بگید بهم؟

لوبیاها توجهی نکردند و او را همچنان حمل کردند. تا اینکه به محلی عجیب بر روی ابرها رسیدند. به نظر می‌رسید یک گودال باشد و در انتهایش تنها سیاهی و تاریکی.
دو گالیونی هکتور باز هم جا نیفتاد. تا اینکه یک لوبیا که به نظر می‌رسید از بقیه بزرگتر باشد، جلو آمد و شروع کرد به نعره زدن در مقابل گودال.

و زمانی که لوبیاها شروع کردند به نزدیک کردن هکتور به گودال، بالاخره دوگالیونی کجِ او، صاف شد.
- شماها میخواید من رو قربانی کنید؟

به دنبال این جمله هیجان آمیز، هکتور به سرعت ویبره‌ای زد و لوبیاها را از خود دور کرد. اما لوبیاها سریعاً بهم چسبیدند، تبدیل شدند به یک لوبیای عظیم و شروع کردند به پرتاب کردن پیچک‌هایشان به سوی هکتور.

- نمیتونید منو بگیرید که!



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
هکتور بدو بدو در حالی که تصور می‌کرد به قلعه‌ای که باید رسیده، بر روی ابرهایی که زیرپاش پهن شده بودن می‌دوه تا این‌که به در قلعه می‌رسه. دری که یک هزارم قامتش بود!
- اوه شنیده بودم چیزا از دور کوچیک دیده می‌شنا. پس همینه.

البته که مغز هکتور در هم گوریده بود!
در نتیجه هکتور بدون ذره‌ای حس کردن اینکه چیزی این وسط عجیبه، خم می‌شه و سعی می‌کنه از دماغ وارد قلعه بشه. در نهایت وقتی انگشت شصت پاش بعنوان آخرین عضو بدنش از در کوچیک عبور کرده و به داخل قدم می‌ذاره، هکتور "واو"گویان متوجه محیط اطرافش می‌شه. در نگاه اول پلاکارد بزرگی که وسط قلعه خودنمایی می‌کرد توجهشو جلب می‌کنه... "لوبیا سیتی"!
- عجیبه. چه سقف کوتاهی داره اینجــ... هی دارین چی کار... گــــرومـــپ!

هکتور که از همه طرف مورد حمله‌ی لوبیاهای کوچیکی که دست و پا در آورده بودن قرار گرفته بود، محکم بر زمین می‌خوره و انرژی حاصل از برخورد هکتور با زمین موجب ایجاد باد شدیدی می‌شه که تمام لوبیاهارو به عقب رونده و با دیوار و سقف یکی می‌کنه.

- عه کجا رفتین.

هکتور ویبره‌ای می‌ره و بلافاصله رشته‌هایی که به قصد اسارت دور هکتور جمع شده بودن، در هم می‌شکنن و هکتور سُل و مُل و گنده بر روی دوپاش می‌ایسته. البته اهالی لوبیایی شکلِ لوبیا سیتی این ویبره رو زمین لرزه پنداشته و هرکدوم با توجه به آموزش‌هایی که از زنگ زلزله‌ی مدرسه‌شون آموخته بودن به گوشه‌ای پناه می‌برن. از جمله زیر میز، که نتیجه‌ای بهتر از له شدن زیرش نصیبشون نمی‌کنه!

دو گالیونی هکتور هرچقدر هم که قرار بود کج باشه، بالاخره الان وقتش بود که صاف شه. ویبره‌ی هکتور به همون سرعتی که شروع شده بود از بین می‌ره و با این حقیقت تلخ که به قلعه‌ی اشتباهی وارد شده رو به رو می‌شه. البته هکتور معجون‌سازی نبود که اینو شکست بپنداره و تسلیم بشه.

حالا که زلزله خوابیده بود، کم‌کم لوبیاهای دست و پاداری که از این واقعه جون سالم به در برده بودن با نگاهایی وحشت‌زده و بعضا تحسین‌آمیز از قدرت هکتور، بدین شکل 👀 در گوشه و کنار قلعه رخ می‌نمایانن!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.