خلاصه: مرگخواران به دستور لرد نگهداری از سالمندانِ خانهی سالمندان را برعهده گرفتهاند.
- پسرم؟
کراب دوست داشت به او یادآوری کند که پسرش نیست اما طولانیتر شدن مکالمه باعث میشد به این تمایل غلبه کرده و از این کار صرف نظر کند.
- بله؟
- من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر میکنم یادم نمیاد؛ اول دسشویی داریم بعد میریم دسشویی یا اول میریم دسشویی بعد دسشویی داریم؟
- اول دسشویی داریم!
- خوب پس بریم دسشویی.
کراب با فکر دستشویی بردن پیرمرد نیز به تهوع میافتاد! زیر لب «ایشــــ»ـی گفت و سعی کرد به اعصابش مسلّط باشد.
- کاری نداره که پدر جان! خودتون برین! کارتونو بکنید و بعدم خودتونو بشورین. خوب بشورینا!
کراب بعد از گفتن این جمله به شک افتاد ... چند دقیقه احساس چندش شستن پیرمرد بهتر بود یا چندش دائمی از این بابت که نکند پیرمرد گربه شور کرده و کثیفی را به اتاقی که اکنون با او شریک بود انتقال دهد؟ پیرمرد اما در جریان شک او قرار نداشت و آهسته و پیوسته، هر چند دقیقه یک گام به سمت دستشویی برمیداشت.
خورشید مشغول قایم باشک بازی از پشت ابرهایی که به نوبت از مقابلش رد میشدند بود و با ایجاد رقص نوری طبیعی، عصر تابستانی دلانگیزی را در حیاط خانه سالمندان ایجاد رقم زده بود. مورفین که به دلیل نامشخّصی، مشغله کمتری نسبت به سایر مرگخواران داشت و از این بابت خوشنود بود، گوشه ای از حیاط نشسته بود و رقص دود سیگارش در باریکهی نورِ بین دو ابر را تماشا میکرد. از قضا سالمندانی که تحت نظر مورفین بودند نیز به دلیل نامعلومی، آسایش بیشتری نسبت به همیشه داشتند و از این بابت خوشنود بودند.
- مات!
- باریکلّا! بچین یه دست دیگه ...
- چی شده مش کریم؟ امروز کبکت ققنوس میخونه! نمیخوای قهر کنی بگی من تقلب کردم؟ نمیخوای بهونه کمردردتو بیاری بری اتاق؟!
- چی بگم والّا ... سر صبی پرستار جدیدم ... دایی مورفین! یه چایی داد بهم ... کمرم که درد نداره هیچ، کل یوم سرحال اومدم!
مش کریم لختی از خاراندن خود دست کشید تا به آنسوی حیاط اشاره کند و دایی مورفین را نشان دهد و سپس دوباره به خاراندن پرداخت.
- هــعــــــــــی! کجایی جوونی که یادت به خیر ...
خانم فیگ این را گفت و دفتر خاطراتش را با صدای «زارت» بست.
- آوچ! یواش تر ببند بابا چه خبرته!
لینی که اگر دیر جنبیده بود لای دفتر له میشد با عصبانیت این را گفت و مشغول بررسی بالهایش شد.
- عه وا روله جان تو اینجا بودی؟! خاکم به سر ندیدمت ... غمت نباشه، بیا بشین تا آلبوم عکسامو با هم ببینیم.
لینی قصد داشت عدم تمایلش به تماشای عکسهای خانم فیگ را اعلام کند اما پیش از آن که فرصت این کار به او دست دهد، خانم فیگ آلبوم را باز کرده و مشغول ورّاجی شده بود.
- نگاه! این عکسو واسه پیج جادوهای یواشکی فشفشهها در جادوگران گرفته بودم! دو کیلو لایک گرفته بود. این یکی مال میتینگ کمپین مبارزه با سلفی در معابر عمومیه ... رو پل طبیعت بودیم! اوه اینو ببین! با بچههای گروه پراود آتئیستز رفته بودیم امامزاده داوود ... الان فقط من بینشون زندم. خدا بیامرزتشون.
- پسرم؟
- بله؟
- من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر میکنم یادم نمیاد؛ اول باید کارمو بکنم بعد خودمو بشورم یا اول خودمو بشورم بعد کارمو بکنم؟
-
... اول کارتو بکن پدر جان!
- خوب من الان اول شستم بعد کردم ... الان دوباره بشورم خراب نمیشه؟
- چی خراب بشه؟
نمیشه! خراب نمیشه! بشور!
پیرمرد شست و آهسته آهسته نزد کراب برگشت. روی مبل ولو شد و در حالی که دستانش را با شلوارش خشک میکرد گفت:
- پسرم ... اون تو که بودم یه مسالهای ذهنمو مشغول کرده بود! میدونی؟ من اخیرا حافظم ضعیف شده ... هرچی فکر میکنم یادم نمیاد؛ اول مرغ بود بعد تخم مرغ یا اول تخم مرغ بود بعد مرغ؟
کراب کودن تر از آن بود که در طول زندگیش با سوالات فلسفی از این دست سر و کله زده باشد. این سوال عمیق ترین سوالی بود که تا این لحظه با آن مواجه شده بود و او را شدیدا در فکر فرو برد. به طوری که تا سالیان سال پس از پایان این سوژه نیز مدام زیر لب با خود حرف میزد و هیچ واکنشی به محیط اطراف نداشت و تنها در پاسخ به هر حرفی این سوال را تکرار میکرد.
چیزی نگذشت که خوشنودی مورفین به پایان رسید.
- دایی مورفین ... قربونت برم ... این دیکس کمر منو خیلی اذیت میکنه! یه لیوان از اون چاییات به ما میدی؟
- دایی جان! تصدقت بشم! اتفاقا منم چند ساله خواب راحت ندارم از درد پا.
- دایی ول کن اینارو ... از مش کریم شنیدم طبع چاییات سرده! میدونی من چند وقته از اجابت مزاج عاجزم؟
جمع کثیری از پیرمردها دور مورفین حلقه زده بودند و میخواستند پرستار آنها نیز بشود. مورفین فکر اینجایش را نکرده بود! او فقط میخواست پیر مرد تحت تکفّلش را سرگرم خاراندن کند تا سر خودش خلوت شود و به کارش برسد. حالا با این همه متقاضی، نه سرش خلوت بود و نه کاری برای خودش باقی میماند!
- این کوچولوی قنداق پیچو میبینی؟
هری پاتره! اولین باریه که دورسلیا سپردنش به من. اگه تونستی دامبلدورو پیدا کنی! نگرد خودم بهت میگم ... اوناهاش! ریشش از زیر در اتاق پشتی معلومه! میگفت نمیخواد هری ببینتش. میبینی چقدر الکی احتیاط میکرد؟! آخه بچه تو این سن و سال که چیزی یادش نمیمونه. این سلفیم مال اولین باریه که هری پاتر نیروی جادوییشو بروز داده بود و دامبلدور داشت با هیجان واسم تعریف میکرد ... برق توی چشماشو میبینی؟
عکسها و خاطرات یک پیرزن +90 در حالت عادی برای لینی جذابیتی نداشت و حوصله سر بر بود. حال با گره خوردن خاطرات به هری پاتر و آلبوس دامبلدور، غیرقابل تحمل تر هم شده بودند.
-
... من اگه نخوام عکسای اون ریش دراز ... اهم ... منظورم اینه که برای امروز بسه خانوم فیگ.
- قلبمو به درد آوردی دختر!
من با همین عکسا و خاطرات زندم ... وگرنه تا الان دق کرده بودم.
میدونستی بیماری قرن افسردگیه؟ من باید هوای دلمو داشته باشم تا پیر و افسرده نشه ... اصن من دامبلدور میخوام!
- آممم!
ببخشید خانوم فیگ ... بذارین بقیه عکسارو ببینیم.
- نخیر! یا دامبلدور یا افسرده میشم دق میکنم میمیرم!