دلفی که دید مدت کوتاهیه که محفلی ها نترسیدن و یا صدمه ندیدن. پس همه رو جمع کرد و به سمت شهربازی راه افتادن.
_ آهای...جمع شین اینجا. باید برگردیم شهربازی.
_ ما دیگه نمی خوایم بازی کنیم.
_ مگه دست خودتونه؟ قرداد امضا کردین.
_ ما که فقط قرداد تخفیف امضا کردیم.
_ قرداد تخفیف بود, ولی کامل نخوندینش. اینجا, توی پاراگراف چهارصد و بیست و پنج خط سوم. نوشته که محفلی ها تنها زمانی میتونن برن که مرگخوار ها رضایت داشته باشن.
_
محفلی ها که دیدن راه دیگه ای ندارن به ناچار به سمت شهربازی راه افتادن. پس از مدتی, محفلی ها ترسون ترسون به شهربازی رسیدن. دلفی که ایده مناسبی برای اذیت کردن محفلی ها نداشت به اینور و اونور نگاه کرد. و در آخر نگاهش رو به سمت مرگخوار ها برد تا اونها پیشنهادی بدن. ولی... نه. مرگخوار ها هم ایده ای نداشتن. در اوج نا امیدی مرگخوار ها یکی از محفلی ها از پشت سر داد زد.
_ میشه بریم اتاقک بازی؟
_ آره که میشه. چرا نشه؟
این صدای دلفی بود که در حالی که نقشه های شومی می کشید این حرف رو گفته بود. بعد از حرف دلفی محفلی های خوشحال و مرگخوار های متعجب به سمت اتاقک باز حرکت کردن. بعد از رسیدن به اتاقک بازی محفلی ها آماده پرتاب کردن انواع و اقسام چیز ها بودن که دلفی مانع اون ها شد.
_ نه نه نه...صبر کنین. بذارین درست کنم بعد بازی کنید.
سپس دلفی به داخل اتاقک رفت و یکی یکی محفلی ها رو صدا زد و اون ها رو جایگزین هدف های مصنوعی کرد. بعد از این کار، بیرون اومد و شروع کرد به تبلیغ کردن.
_ آهای...بیایین اینجا. یه بازی جالب و کاملا نوآورانه!
مرگخوار ها که دیگه فهمیده بودن دلفی میخواد چیکار کنه, با دیدن اینکه هیچکس به اون طرف نیومد, چند نفر رو به زور آوردن و بهشون گفتن که به سمت هدف ها که همون محفلی ها بودن چیزای مختلف پرتاب کنن تا یه جایزه خوب بگیرن.
بعد از چند دقیقه که همراه با اصوات مختلفی از طرف محفلی ها بود بالاخره یکی تونست چیزی رو مستقیم بزنه به سر یک محفلی و اون رو ناک اوت کنه. دلفی هم بعد از این حرکت دوباره رفت داخل اتاقک و همون محفلی رو آورد بیرون و داد دست کسی که زده بود بهش.
_
_ بیا. اینم جایزت.
شخص مورد نظر, خوش حال از جایزش خندان و شاداب دور شد. محفلی ها با دیدن این اتفاقات ترسیدن, حتی لرزیدن. ولی به خاطر طلسم نتونستن تکونی بخورن. یک محفلی رفته بود, ولی هنوز محفلی باقی مونده بود تا بازی ادامه داشته باشه.