هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۲ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

کریستین الکساندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۶ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
هوا ابری و سرد بود، در شب تو اسمان هیچی معلوم نبود،فقط مرگخوار هایی که برای هری پاتر کمین کرده بودن.
کاری که همه مرگخوار هارو به اسمان برده بود اونقدر نیاز به دقت داشت که سردی هوا اصلا مهم نبود.
 اون شب قرار بود هری پاتر به تنها پناهگاه موجود انتقال بدن و همه مرگخوارا به دستور لرد سیاه جمع شده بودن،لرد میدونست که کار راحتی نیست برای همین هیچ مرگخواری رو تو زمین نزاشته بود.
مرگخواری که پشت من بود با صدای گوش خراشش گفت
_اهههه این عوضیا کجان دیگه کم کم دارم خسته میشم، خیلی دوست دارم اون لعنتیو خودم بکشم.
منکه اعاصبم از حرفاش داغون شده بود برگشتم و بهش گفتم
_باو خفه شو و منتظرشون باش لرد سیاه بیشتر از تو منتظر اونه فکر نکنم فرصت کشتنش به تو برسه هاهاها.
مرگخوار با شنیدن حرفام ناامید شد و زیر لب فحش هایی به من داد ولی من اهمیتی به این چیزا نمیدادم فعلا مسئله مهم هری پاتر بود که نباید منتقل میشد.
_بلاخره پیداش شد هری پاترو دیدیم. این همون مرگخواری بود که منتظر هری بود،با گفتن جمله اش همه مرگخوارا از پشت ابر های سیاه شیرجه زدن و همگی به سمت هری حمله کردند.
منم خواستم شیرجمو بزنم که دیدم یه هری پاتر دیگه از پشت ابر ها اومد بیرون لعنتی یکی دیگه یکی دیگه  اوه لعنتی این چه کوفتیه دیگه شش تا هری پاتر تو اسمان هستن این دیگه چه بازیه مسخره ای هست.
_لعنتیا لعنتیا همشون تکه تکه میکنم هری پاتر واقعی کجاااااست میخوام بکشمش.
این همون مرگخوار قبلی بود همه مرگخوارا ماسک بصورت داشتن ولی با صداش میتونستم تشخیص بدم که همونه،سریعا بهش گفتم
_خفه شو بزدل تو که عاشق هری بودی بفرما اینجا صدتا هری پاتر هست برو هر چقدر میخوای بکششون.
همین که اینو گفتم یه طلسم قوی بهش خورد و از جاروش افتاد پایین، با خودم یه پوزخند زدم و گفتم
_ عجب بدبختی هه.
یه مرگخوار دیگه اومد کنارم و گفت
_هی من یکیشون زدم فک کنم خورد به گوشش ولی یجورایی به هری پاتر واقعی شبیح نبود،، هی اون کجا داره میره؟!
اون داشت به یکی دیگه از هری پاتر ها که سوار یه موتورسیکلت به همراه یه غول بود اشاره میکرد که خیلی مشکوک میزدن و منم تصمیم گرفتم دونبال اون برم.
من و اون مرگخوار و یه مرگخوار دیگه سه نفری به دونبالش راه افتادیم و بقیه مرگخوارا که هر یک به دونبال هری پاتر مورد نظرشان بودن میرفتن و اسمون شده بود یه جهنم واقعی که قابل توصیف نیست.
ما همینطوری به دونبال موتور سوار بودیم که هری پاتر روی موتور باهمون در جنگ بود اول یکی و بعد مرگخوار دومی فقط من مونده بودم که به حمله هاش جاخالی میدادم، بلاخره از تو خیابونا در اومدیم و رفتیم رو اسمونا نمیخواستم دست از سرش بر دارم یا اون میمرد یا من...
_اخ لعنتی این چی بود، اه یه جغد سفید،کثافت الان حالتو میگیرم اباداکاداورا .
 طلسم مرگو به جغد شلیک کردم  و دقیقا کنار هری بهش خورد،بعد از کشتنش یه صدایی اومد لرد سیاه دستور عقب نشینی بهمون داد، خودش الان کنارم بود میخواست تنهایی اون هریو بکشه.
_چشم ارباب من مطیع شمام.
اینو به ارباب گفتم و هری و لرد رو باهم دیگه تنها گذاشتم وقتی بر می گشتم بغیه مرگ خوارا هم عقب نشینی کرده بودن منم رفتم به مقرمون همون خانه مالفوی ها.
*پایان*


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶

بلاتریکس لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۷ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 188
آفلاین
روز به پایان رسیده بود. صدای هوهو کردن جغدهای خانه‌ی ریدل از طبقه پایین به گوش می‌رسید. پشت در اتاقش که رسید، وارد شد و در را بست. در به جادوی سیاهی که میدانست مجهز بود و بلافاصله قفل شد.

جادوهای همیشگی، افسون‌های پنهان. کلماتی که آموخته بود، به سختی، به آسانی، تمام این سالها... عطش دانستن، ذات برتر بودن، وقار و ذکاوت... از افکارش بدون فاصله گرفتن، لحظه‌ای جدا شد. ذهن‌ش توانی بی پایان داشت! و مثل هر شب جلوی آینه ایستاد...

با طمأنینه و آرامش شنلش را درآورد، شنل پروازکنان به چوب‌رختیِ گوشه‌ی اتاق آویخته شد. با خونسردی به چشمانش که از درون آینه نگاهش را می‌پایید خیره شد. حالتی مرگبار درون‌شان بود، که حتا خودش را هم مجذوب می‌کرد.

صدای دیگری درون ذهنش تاییدش کرد. نجینی هم حواسش بود. از گوشه چشم نگاهی به توده سبز رنگ و بزرگی که روی تخت چنبره زده بود انداخت. از جای‌ش خزید و به سمتش آمد و به نرمی دور پاهایش پیچید و روی شانه‌اش لم داد. هر دو در آینه نگاه کردند. رنگ سرخ نگاهش، کنار آن فلس‌های سبز... چه باشکوه بود...

چوبدستی‌اش را چرخاند و شروع به تکرار کلماتی کرد که سالها بود زمزمه‌ی این هنگام از نیمه‌شب‌ش بود... نوری از انتهای چوبدستی تابید. دور نجینی را گرفت، و از پشت سر و دور گردن‌ش چرخشی سخت از سوی نجینی شروع شد. افعی هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد. و او هر لحظه بیشتر تغییر میکرد.

بعد از چند لحظه ظاهر ترسناکش به هیبتی جذاب و نفس گیر تبدیل شد. چشمان سرخ و کشیده‌ش زیر انبوهی از موهایی که قسمتی از پیشانی‌اش را پوشانده بود میدرخشید. امشب تنها شب در تمام سال بود که دلش میخواست چهره‌ی واقعی خود را ببیند... شبی که به دنیا آمده بود، و دنیا را با آمدن و ماندن و ادامه دادنش، غرق در جادوی بی‌نظیری کرده بود، که تاریخ تا به آن لحظه کمتر سراغ داشت.

تصویر کوچک شده


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
جلسه سرى مرگخواران:

-مرگخوان ما! ياران ما.

لرد سياه، نفس عميقى كشيدند، تا كمى آرام شوند.
-ما به شما چه ماموريتى داديم؟ تو بگو رودولف. تو بگو.

رودولف با استرس، سرش را بالا آورد و به لرد سياه نگاه كرد.
-سرورم...گفتين...دليل گم شدن مرگخوارا و خود مرگخواراى گم شده رو پيدا كنيم.
-و شما چه كردين؟
-خب...ما هم دنبالشون داريم...
-كروشيو!

فرياد رودولف به هوا رفت و با صندلى، پخش زمين شد.

-نه...شما هيچ كارى نكردين! چهار روز گذشته و در اين چهار روز، چهار مرگخوارمان بي هيچ دليلي گم شدن!

فلش بك

چهار روز قبل.

خانه ريدل، سر ميز صبحانه.

سر ميز صبحانه، منتظر لرد سياه ايستاده بوديم، تا تشريف بيارن و بنشينيم.
خيلى ناراحت بودم. لرد سياه بخاطر اشتباهم، از دستم ناراحت بودند.
لرد سياه آمدند. آن روز بسيار با جذبه شده بودن.
موقع رد شدن، ضربه اى به شانه هكتور زدن!
لرد سياه به هكتور محبت كردن!

موقع ناهار، هكتور سر ميز نبود.

سه روز قبل.

خانه ريدل، موقع چاى عصرانه.

وينكى، كيك مورد علاقه لرد سياه را پخته بود.
از جا بلند شدم تا كيك رو از جلوى كراب بردارم و تقديم اربابم كنم اما دلفى كه نزديك لرد سياه نشسته بود، زودتر از من اين كار رو كرد.

موقع شام، دلفى سر ميز نبود.

دو روز قبل، سر ميز شام.

لينى بخاطر فكر كردن روى حرف من، كه اشتباها به آرسينوس گفته بودم آگوستوس، دنبال آگوستوس گشته بود و مغزش سوخته بود.
-آستوريا! خرج تعمير لينيمان را ازت ميگيريم.

فردا صبح، لينى سر ميز صبحانه حاظر نشد.

يك روز قبل، قبل از جلسه.

-گويندالين، ترمزت كجاست ؟

لرد سياه از فعال بودن گويندالين، تعريف كرده بودند.

سر جلسه، صندلى گويندالين خالى بود.

پايان فلش بك

ارباب براى توضيح دادن، رودولف را انتخاب كردند... فكر ميكنم كه فردا صبح، صندلى رودولف هم خالى باشد.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

خیلی جلوی خودش را گرفت. مدام در ذهنش تکرار می‌کرد: «هیس، لردها آه نمی‌کشند. ما آه نمی‌کشیم. ما آه نمی‌کشیم. ما..» آهی کشید و به دختربچه‌ی بی‌دماغِ پشت پنجره گفت:
- ما فقط یک پرسش داریم بنفش، چطور؟!

دختر با حالتی نامتعادل از روی لبه‌ی پنجره به داخل اتاق خم شد تا صورت بدون بینی‌ش را در آینه‌ی قدی - و احتمالاً طلسم‌شده‌ی - اتاق ببیند:
- معرکه نی لردک!؟ مرگخوارات می‌خواسّن واس مد امسال هالووین معجونش رو پخش کنن تو هاگزمید! ینی می‌دونی چی شد اولش!؟

لرد اندیشید: «نه، دلمون نمی‌خواد بدونیم.»

- .. کفتر می‌خواس واس کادوی عرذخواهی‌ش واست معجون دماغ‌ساز دُرُس کنه که راش بدی تو! بعد بختِ خفته مادر بگرید بانز اون دور و ورا بود لردک! کفترم روش امتحان کرد معجونشو! بعد باس می‌دیدی، بانز هُلُپی رف تو و یهو رداش افتاد زمین! گاومیش‌آی برفک هم داشتن هارهار می‌خندیدن به وعضیت‌آ! البت بانز گف خیالی نی، خعلی فرقی با حالت عادیش نئاره و رداش تو هوا بلند شد و دوباره شد بانز.. بعد چیز.. منزلِ رودولف اینا، ایده داد که اینطوری کنیم معجونو.. بگمت آ البت! تو این فاصله هک هف هش تا خودکشی ناموفق داش! آخه کی با معجون‌های کفتر خودکشی می‌کنه که خودش بکنه!؟ می‌گیری چی می‌خوام بگم؟!

لرد در دل از خود پرسید آیا آن موجود مزاحم پشت پنجره همیشه همین‌قدر بی‌هوازی حرف می‌زد؟

نقل قول:
- اینجا چیکار می‌کنی بنفش؟

واقعاً نمی‌خواست بداند او آنجا چه می‌کند. ولی متأسفانه این چیزی بود که ویولت متوجه نشد.
- آخه لردک! پروفس رفته واس مسابقات پرورش ریش یه جا تو گودریک هالو! بعد من فک کردم تو چرو نری واس مسابقات پرورش ریش؟! ینی می‌گم خعلی بی‌نظیره که یکی مث تو تو مسابقات پرورش ریش شرکت کنه..

سپس مرزهای ویولت بودلر بودگی را جابه‌جا کرد و کوشید با وردی، بر روی چانه‌ی لرد ریش سبز کند. در نتیجه‌ی آن، کپه‌ای مو که سابقاً لُرد بود، دخترک را با طلسمی انفجاری تمام راه در طول دهکده تا سقف خانه‌ی گانت‌ها، در حالی که فریاد می‌زد: «من یه پرنده امممممممم.. آرزوووو دارمممممم.. » به پرواز در آورد. یک بار دیگر متأسفانه، این باعث نشد فردای آن روز، زمانی که کپه‌ی مو همه‌ی مرگخواران را از خانه‌ی ریدل‌ها بیرون کرده بود تا راهی آبرومندانه برای حذف آن موها بیاندیشد، لبه‌ی پنجره سبز نشود.

گاهی لرد از خود می‌پرسید آیا آواداکداورا روی آن قاصدک مزاحم جواب می‌دهد یا نه؟!


صدای دامبلدور در ذهن لرد پیچید: «هیچوقت درس نمی‌گیری، تام.»
صدای لرد پاسخ داد: «آواداکداورا.»
صدای ویولت بودلر همچنان داشت ادامه می‌داد:
- .. که خعلی محشره، چون من نمی‌خوام تا ابد بی‌دماغ بمونم که! ینی می‌گم، تو قلعه‌ی متحرک هاول رو دیدی لردک!؟ دماغ من شبیه سوفیه، تو قلعه متحرک هاول! وختی طلسم شده! بعد این خعلی محشره! ینی آدم حس می‌کنه خعلی سلبریتی و معروفه! ولی اَعه ع این کوچیکتر شه دیه نی که، اَعه بزرگتر شه هم جلو دیدمو می‌گیره آخه! ینی همین حالاش هم جلو دیدمو می‌گیره‌آ..
- چهره‌ی بدون بینی فقط به ما میاد. این ظاهر مسخره رو هرچه سریع‌تر درست کن بنفش.

گربه‌ی زشت نشسته بر لبه‌ی پنجره، معلوم نبود در تأیید جمله‌ی اول یا تأکید بر جمله‌ی دوم، غرغری کرد. ویولت ابتدا نگاهی به ماگت و سپس، نگاهی به لرد انداخت که با صبر و حوصله، نامه‌هایی حاوی نفرین‌های دردناک در پاسخ به نامه‌های پر اشک و آه هکتور می‌فرستاد. سپس خنده‌کنان روی یک پا، چرخشی کرد. نه فقط لرد، که حتی رودولف و ریگولوس هم دست از نگاه‌های امیدوارانه در انتظار سقوط ویولت از روی لبه‌ی پنجره‌ها، بام‌ها و شاخه‌ی درخت‌ها برداشته بودند. جاذبه، پادشاه قاصدک‌ها را چندان آدم حساب نمی‌کرد.

- می‌دونی لردک، درختا عوض می‌شن. واس منی که یه کلّه دارم ازشون بالا پایین می‌رم و از این بوم می‌پرم رو اون بوم، خعلی نافُرمه حکایت. شاخه‌آیی که کنده می‌شن، شاخه‌آیی که عوض می‌شن.. شاخه‌آیی که اضافه می‌شن.. هیچ رقمه خوش نئارم چیزی عوض شه توشون. چون می‌دونی..

بی‌هوا تابی خورد و روی شاخه‌ی درخت پشت پنجره پرید. نامتعادل بود و شاید به این عدم تعادلش خندید. شاید هم به نسیم خنک شبانگاهی که بازیگوشانه میان موهای پریشانش پیچید و زیر گوشش را قلقلک داد. دستش را بالا برد. مثل این که بخواهد به چیزی چنگ بزند که دیگر آنجا نبود.
- وختی داری میفتی، باس بدونی اون شاخه‌ای که می‌خوای بگیریش اونجا هس. باس دستتو بلند کنی.. مُشت کنی.. و بدونی یه چی اونجا هس که بگیردت.

دستش، هوا را به چنگ گرفت.
- وختی عوض می‌شن، دیه نیستن. اون شاخه همونجایی که تو می‌دونسّی باس باشن، نی. و سخته به شاخه‌های غریبه اعتماد کردن.

لبخندی زد و به سمت لرد برگشت. از ظواهر چنین برمی‌آمد که او با دقت در حال نوشتن آخرین خط نفرینش است، ولی ویولت می‌دانست او دوستی‌ست که با گوش‌هایش می‌بیند و با چشمانش، می‌شنود.
آدم مگر چندتا از این دوست‌ها در دنیا دارد که بخواهد نشناسدشان؟
- ولی لردک، من بعداًتراش فهمیدم درخت همیشه درخته.

وقتی برگشت تا برود، یکی دو قاصدک از میان ردایش به داخل اتاق پرواز کردند.
پادشاه قاصدک‌ها..
هاه..؟
- می‌تونی چشماتو ببندی و بیفتی. همیشه اونجا یه شاخه هست که بگیردت. حتی اگه عوض شده باشه.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اولين بار بود...!

هيچ زمانى را-تا قبل از آن روز-به خاطر نمي آورم كه ترسيده باشم.
اما آن روز، پشت در آن قصر، حس عجيبى داشتم.
انگار فضاى سينه ام تنگ شده بود و قلبم براى كمي فضاى بيشتر، وحشيانه خودش را به ديواره ها ميكوبيد.
نام اين حس چه بود؟ آيا "ترس" همين نبود؟
شايد بايد منصرف ميشدم...اما...نه! مدت ها براى اين روز، ثانيه شمارى كرده بودم!
فقط با يادآورى انتظارى كه براى آن روز، اولين روز هفده سالگيم كشيده بودم، ديگر اثرى از آن حس نفرين شده باقى نماند.

در زدم.
تمام رويا هايم پشت آن در بود.
فقط اگر كمى شانس مى آوردم، آن روز تولدى ديگر برايم ميشد.

پسر جواني با موى بور و چهره رنگ پريده در را باز كرد.
-كي هستى؟

چه متوقع! مطمئن بودم با اين يك نَفَر به مشكل برميخورم...البته...اگر قبول ميشدم.
دوباره همان حس! قبول ميشدم؟
-آستوريا گرينگرس.

صدايم نلرزيد، اما چرا لحن صدايم آنقدر متكبر بود؟
نميدانستم اگر بپرسد چه كار دارم، چه بايد بگويم.
نپرسيد!...از سر راه كنار رفت.

ميخواستم قبل از ورود نفس عميقى بكشم، اما نميخواستم متوجه آن حس عجيب درون سينه ام شود.

وارد شدم.

-همينجا منتظر باش.

مطمئن بودم كه روزى، پوزخند را از لب او پاك ميكنم...البته...اگر قبول ميشدم.
و باز همان حس...قبول ميشدم؟

يادم نمي آيد چند دقيقه گذشت تا باز گردد، اما خوب به ياد دارم كه وقتى بازگشت، به ديوار تكيه داده بودم و مشغول درست كردن حباب هاى رنگى بودم.
نه چون بيخيال بودم، نه...فقط نميخواستم سر و كله آن حس عجيب باز پيدا شود.

باز همان صورت بي رنگ و همان پوزخند، اما اينبار، مُزيّن به نگاهى تحقير آميز.
-برو بالا. لرد سياه منتظرتن. حواست باشه، اينجا مهد كودك نيست، جمع كن اين اسباب بازياتو بعد برو.

من به خودم قول داده بودم كه روزى، پوزخند زدن را از يادش ببرم!
تكانى به چوبدستي ام دادم و پشت به او، به سمتى كه نشان داده بود، رفتم.
آن حس عجيب را باز به همراه داشتم...البته تا زمانى كه آن پسر رنگ پريده، با داد و فرياد گفت كه برگردم و از شر حباب ها خلاصش كنم!

فقط ثانيه اي معطل شدم تا مطمئن شوم پوزخندم را از داخل آن حباب سبز رنگ ميبيند.
وقتى دوباره به سمت پله ها ميرفتم، هيچ اثرى از آن حس بد، باقى نمانده بود.

نميدانستم لرد سياه چه واكنشى نشان ميدهد اگر بفهمد در هنگام ورودم به آن قصر، با خادمش چه كردم...
اميدوار بودم كه فعلا به گوشش نرسد!

لازم نبود دنبال اتاق بگردم، از طرح مار روى در...كاملا معلوم بود كه متعلق به چه كسيست!
باز هم قلبم ديوانه وار ميكوبيد، ولى اينبار از شوق ديدن شخصى كه پشت آن در بود!
در زدم...
داخل شدم...
هيچ نورى وجود نداشت، تنها يك شومينه بود و...و برق نگاه كسى كه روزهايم را به شوق پيوستن به او سپرى كرده بودم!

نه فرمى در كار بود و نه مصاحبه اى.

اما ميدانستم كه آزمايش، شروع شده است!
نميدانم از دريچه چشمانم، چه چيزى را ديد، نميدانم شوق ديوانه وارم را در ذهنم خواند و يا چيز ديگرى را...
اما...
قبول شده بودم!

سرم را تكان ميدهم تا به زمان حال بازگردم.
باز همان در و همان طرح مار روى در...!
پنج سال ميگذرد از تولد دوباره ام...!

در ميزنم و وارد ميشوم.
-ارباب؟ احظارم كرده بوديد.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-زیباست؟

زیبا نبود!

ولی چه کسی جرات اعتراف به این موضوع را داشت، وقتی که سوال کننده لرد سیاه بود!
مرگخواران به صحنه ای که لرد اشاره می کرد خیره شده بودند. همه در ذهن، به دنبال مناسب ترین جواب می گشتند.

-امممم...با شکوهه ارباب!
-رنگ زیبایی داره.
-نرم هم به نظر می رسه. لایق پای شماست.
-اصلا از اول هم جاش همین جا بود. مثل همیشه بهترین تصمیم رو گرفتین.

لرد سیاه بعد از گرفتن چند تاییدیه دیگر، مرگخواران را مرخص کرد.
-دیدی؟...بهت گفته بودیم خوششون میاد! این رنگ مورد علاقه ما نیست، ولی با دکوراسیون اتاق، خوب هماهنگ شدی. خوشحال باش.

کسی در اتاق حضور نداشت...

مخاطب لرد سیاه، پوست روباهی بود که صبح همان روز، جلوی شومینه پهن شده بود. پوستی براق و نارنجی رنگ...با سری که هنوز به پوست وصل بود و با چشمانی کم فروغ به دیوار مقابلش خیره شده بود.

قدمی به جلو برداشت. پایش را درست روی کمر روباه، یا جایی که زمانی کمرش بود، گذاشت.
-درست می گن...نرم هم هستی. تو رو این جا پهن کردیم...چون پر رفت و آمد ترین بخش اتاق ماست. هر کسی که وارد این اتاق بشه، اول باید از روی تو رد بشه. مفید بودن چیز خوبیه. نه ابروکرومبی؟

چوب دستی اش را به طرف پاتیلی که داخل شومینه قرار داشت گرفت و طی چند ثانیه صدای "قل قل" آبی که می جوشید به گوش رسید.
فنجانی کوچک را روی میز گذاشت و به طرف شومینه برگشت. پاتیل را با بی احتیاطی با یک دست گرفت... تعادلش به هم خورد و مقداری از آب جوش روی پوست روباه ریخت.
به هم خودن تعادل، کاملا عمدی به نظر می رسید!
-اوه ابروکرومبی...امیدوارم درد زیادی نداشته باشه. اگه داشت هم...خب...تحمل کن. کار دیگه ای که ازت بر نمیاد. میاد؟

اگر مرگخوارانش در آن لحظه قادر به دیدنش بودند، از این همه کینه و نفرت تعجب می کردند.
لرد حتی به جسد دشمنش هم رحم نمی کرد.

مرگخواران پوست روباه را می دیدند...هرگز کسی به چشمان زرد رنگش دقت نمی کرد. جایی که در عمیق ترین نقطه اش فریاد می زد " من هنوز زنده هستم!"

پوست روباه نرم بود...بسیار نرم.

-ولی می دونی ابروکرومبی؟...دلیل این نرمی فقط موهات نیستن...اجزای داخلی بدنت رو به خوبی کوبیدیم و نرم کردیم. این کار خیلی عاقلانه تر و مفید تر از خالی کردن داخلت بود. بعد، کمی معجون فلج کننده دائمی...و البته فراموش نکردیم که بهت اجازه بدیم درد رو حس کنی. تو هم حق داری احساس کنی که هنوز زنده ای. ما ارباب منصفی هستیم.

روی زمین نشست. درست مقابل سر روباه.
-ما رو می بینی ابروکرومبی؟...بله...می بینی...ولی هیچکس هرگز اینو نمی فهمه. همه چیز رو خواهی دید. اجازه نمی دیم بمیری. سال های طولانی به همراه ما زندگی خواهی کرد. به همین شکل. می خوابی...بیدار می شی...حس می کنی...درد می کشی...اخبار ناگوار رو از مرگخوارا می شنوی...نگران می شی...غصه می خوری...و در هیچ حالتی نمی تونی هیچ عکس العملی نشون بدی.

به زندگی جدیدت خوش اومدی ابروکرومبی!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
ادامه...

~ Saving Lonies ~


لینی که به تازگی بازی ترسناکی رو به اتمام رسونده بود و کاملا با قائم شدن و بدون دیده شدن گریختن آشنا شده بود، بعد از اطمینان از این که هر سه داور به قدر کافی دور شدن از کمد در میاد. به آرومی به سمت پنجره‌ی در بال‌بال می‌زنه و وقتی کسیو نمی‌بینه به سرعت به سمت میز هجوم می‌بره و پارچه‌ی سیاه‌رنگو کنار می‌زنه.

به محض کنار رفتن پارچه و نمایان شدن چهره‌ی زیبا و دوست‌داشتنی(!) لینی، وحشت سرتاپای لونی‌هارو فرا می‌گیره. اونا خیال می‌کردن لینی برای قتل عامشون اومده و قصد داره یه لقمه چپشون کنه.

- اوه نگاشون کن. لونی‌های کوچیک... خوشگل... با چشمای درشت...

حتی این حرفا هم ذره‌ای از ترس و وحشت لونی‌ها کم نکرد. به نظر میومد شنیدن اینجور حرف‌ها و بلافاصله فرا رسیدن مرگشون، سرنوشت تکرارشدنی خیلی از اونا بود. لینی دیگه بیش از این نمی‌تونست تحمل کنه، بی‌درنگ دستشو دراز می‌کنه... نزدیک‌تر شدن دست لینی به لونی‌ها همانا و افزوده شدن به وحشتشون هم همانا! حتی گزارش شده چندین لونی درجا سکته کرده و به عالم دیگه می‌پیوندن.

ولی بالاخره دست لینی به مقصد می‌رسه.... و برخلاف تصور لونی‌ها، لینی مشغول نوازش لونی‌ای که به خاطر جثه‌ی کوچیک‌ترش بچه به نظر می‌رسید می‌شه.
- اوه لونی‌های کوچیک... گوگولی... ناز... پشمالو... نرم... حتما هکولی خیلی اذیتتون کرده نه؟

لونی کوچیک، گوگولی، خوشگل، ناز، پشمالو، نرم و با چشمای درشت، با بغض سرشو به نشونه‌ی موافقت تکون می‌ده.

- آخی...

لینی طی یک حرکت ناگهانی تصمیمشو می‌گیره. مجددا به داخل کمد قهوه‌ای رنگی که داخلش پناه گرفته بود می‌ره و مشغول جستجو درونش می‌شه. تمام مدت لونی‌ها با کنجکاوی چشماشون رو به کمد دوخته بودن. بعد از مقادیری جستجو، بالاخره لینی با یک پارچه از کمد خارج می‌شه.
- خب لونی‌های کوچولوی هکولی! من قراره شمارو از دست هکولی نجات بدم. شما قراره با من از این اتاق خارج بشین.

در یک لحظه سکوت پرمعنی‌ای بوجود میاد و لونی‌ها با نگرانی نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن. تا این که ثانیه‌ای بعد...
-

لرزشی که این‌بار سرتاسر بدن لونی‌هارو فرا گرفته بود از سر ترس و وحشت نبود، بلکه از سر شادی و ذوق بود. لینی با دستش لونی‌های باقی‌مونده رو به داخل پارچه هدایت می‌کنه و وقتی محفظه‌ای که با نام هکتور مزین شده بود عاری از هرگونه جنبنده‌ای از نوع لونی می‌شه، لینی پارچه رو گره زده و در حالی که دو پایی چسبیده بودش پروازکنان به سمت در اتاق حرکت می‌کنه.
- اوپس! در قفله.

اما لینی که یک مرگخوار ریونکلاوی باهوش بود، به سرعت راه حلی جلوی پای خودش و لونی‌های کوچیک قرار می‌ده. بله کوچیک! و راه حل کاملا وابسته به همین کوچیکی خودش، و لونی‌ها بود.
- لونی کوچولوها، ازتون می‌خوام به ترتیب از لای سوراخ در رد بشین و اونور منتظر من بمونین.

لینی پارچه رو باز کرده و لونی‌ها به صف جهشی به داخل سوراخ کلید در کرده و از آن سوی در خارج می‌شن. لینی هم بعنوان آخرین نفر به دنبال اونا قدم به سوی آزادی لونی‌های هکتور می‌ذاره.

لینی بعد از اطمینان از اینکه تمام لونی‌ها به سلامت از سوراخ عبور کردن، پارچه رو باز می‌کنه و مجددا لونی‌هارو دور هم جمع کرده و پروازکنان همراه لونی‌ها رهسپار سویی دیگه می‌شه...

البته که لینی یک مرگخوار حقیقی بود و هرگز به لونی‌های اربابش دست‌درازی نمی‌کرد. حتی دلیلی برای به دردسر انداختن کراب هم نداشت، تنها به دردسر افتادن هکتور بود که برایش اهمیت داشت... و صد البته نجات دادن چند لونی کوچک!
- آها... حالا ببینم وقتی هکولی می‌بینه کل لونی‌هاشو از دست داده و از بقیه عقب افتاده، ارباب چه عکس‌العملی نشون می‌ده.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
ادامه...

لینی که به تازگی بازی ترسناکی رو به اتمام رسونده بود و کاملا با قائم شدن و بدون دیده شدن گریختن آشنا شده بود، بعد از اطمینان از این که هر سه داور به قدر کافی دور شدن از کمد در میاد. به آرومی به سمت پنجره‌ی در بال‌بال می‌زنه و وقتی کسیو نمی‌بینه به سرعت به سمت میز هجوم می‌بره و پارچه‌ی سیاه‌رنگو کنار می‌زنه.

به محض کنار رفتن پارچه و نمایان شدن چهره‌ی زیبا و دوست‌داشتنی(!) لینی، وحشت سرتاپای لونی‌هارو فرا می‌گیره. اونا خیال می‌کردن لینی برای قتل عامشون اومده و قصد داره یه لقمه چپشون کنه.

- اوه نگاشون کن. لونی‌های کوچیک... خوشگل... با چشمای درشت...

حتی این حرفا هم ذره‌ای از ترس و وحشت لونی‌ها کم نکرد. به نظر میومد شنیدن اینجور حرف‌ها و بلافاصله فرا رسیدن مرگشون، سرنوشت تکرارشدنی خیلی از اونا بود. لینی دیگه بیش از این نمی‌تونست تحمل کنه، بی‌درنگ دستشو دراز می‌کنه... نزدیک‌تر شدن دست لینی به لونی‌ها همانا و افزوده شدن به وحشتشون هم همانا! حتی گزارش شده چندین لونی درجا سکته کرده و به عالم دیگه می‌پیوندن.

ولی بالاخره دست لینی به مقصد می‌رسه.... و برخلاف تصور لونی‌ها، لینی مشغول نوازش لونی‌ای که به خاطر جثه‌ی کوچیک‌ترش بچه به نظر می‌رسید می‌شه.
- اوه لونی‌های کوچیک... گوگولی... ناز... پشمالو... نرم... حتما هکولی خیلی اذیتتون کرده نه؟

لونی کوچیک، گوگولی، خوشگل، ناز، پشمالو، نرم و با چشمای درشت، با بغض سرشو به نشونه‌ی موافقت تکون می‌ده.

- آخی...

لینی طی یک حرکت ناگهانی تصمیمشو می‌گیره. مجددا به داخل کمد قهوه‌ای رنگی که داخلش پناه گرفته بود می‌ره و مشغول جستجو درونش می‌شه. تمام مدت لونی‌ها با کنجکاوی چشماشون رو به کمد دوخته بودن. بعد از مقادیری جستجو، بالاخره لینی با یک پارچه از کمد خارج می‌شه.
- خب لونی‌های کوچولوی هکولی! من قراره شمارو از دست هکولی نجات بدم. شما قراره با من از این اتاق خارج بشین.

در یک لحظه سکوت پرمعنی‌ای بوجود میاد و لونی‌ها با نگرانی نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن. تا این که ثانیه‌ای بعد...
-

لرزشی که این‌بار سرتاسر بدن لونی‌هارو فرا گرفته بود از سر ترس و وحشت نبود، بلکه از سر شادی و ذوق بود. لینی با دستش لونی‌های باقی‌مونده رو به داخل پارچه هدایت می‌کنه و وقتی محفظه‌ای که با نام هکتور مزین شده بود عاری از هرگونه جنبنده‌ای از نوع لونی می‌شه، لینی پارچه رو گره زده و در حالی که دو پایی چسبیده بودش پروازکنان به سمت در اتاق حرکت می‌کنه.
- اوپس! در قفله.

اما لینی که یک مرگخوار ریونکلاوی باهوش بود، به سرعت راه حلی جلوی پای خودش و لونی‌های کوچیک قرار می‌ده. بله کوچیک! و راه حل کاملا وابسته به همین کوچیکی خودش، و لونی‌ها بود.
- لونی کوچولوها، ازتون می‌خوام به ترتیب از لای سوراخ در رد بشین و اونور منتظر من بمونین.

لینی پارچه رو باز کرده و لونی‌ها به صف جهشی به داخل سوراخ کلید در کرده و از آن سوی در خارج می‌شن. لینی هم بعنوان آخرین نفر به دنبال اونا قدم به سوی آزادی لونی‌های هکتور می‌ذاره.

لینی بعد از اطمینان از اینکه تمام لونی‌ها به سلامت از سوراخ عبور کردن، پارچه رو باز می‌کنه و مجددا لونی‌هارو دور هم جمع کرده و پروازکنان همراه لونی‌ها رهسپار سویی دیگه می‌شه...

البته که لینی یک مرگخوار حقیقی بود و هرگز به لونی‌های اربابش دست‌درازی نمی‌کرد. حتی دلیلی برای به دردسر انداختن کراب هم نداشت، تنها به دردسر افتادن هکتور بود که برایش اهمیت داشت... و صد البته نجات دادن چند لونی کوچک!
- آها... حالا ببینم وقتی هکولی می‌بینه کل لونی‌هاشو از دست داده و از بقیه عقب افتاده، ارباب چه عکس‌العملی نشون می‌ده.


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
ماجرا های هکولی و ویزو

قسمت اول

لینی بال بال زنان مشغول چرخ زدن در راهرو های خانه ریدل بود. این حشره موذی دنبال بهانه ای بود تا با تهدید مرگخواری بی گناه و مظلوم، به نیش و ویز و سایر اسلحه هایش سرگرم شود. اما او تنها کسی نبود که به دنبال سرگرم شدن بود.
با توجه به علاقه و وابستگی شدید لینی به معجون ساز خانه ریدل، اولین گزینه اش برای سرگرمی هکتور بود. بنابراین مستقیم به سمت آزمایشگاه هکتور رفت و مقابل سوراخ کلید متوقف شد و به درون آزمایشگاه نگاه کرد تا ببیند آیا هکتوری موجود هست یا نه. تا جایی که چشم کار میکرد نه هکتوری بود نه پاتیلی و نه بخاری و این اصلا طبیعی نبود. در جایی که باید پاتیل هکتور در حال جوش و خروش باشد دریاچه ای سبز رنگ درست شده بود و سقف در همان نقطه چکه میکرد.

لینی کنجکاو شده بود. بسیار کنجکاو بود تا بدان در آزمایشگاه هکتور دقیقا چه اتفاقی افتاده. ولی هر چقدر تلاش کرد از پشت در چیزی دستگیرش نشد بنابراین پرواز کنان از سوراخ کلید وارد آزمایشگاه شد. روی زمین هیچ اثری از هکتور، پاتیل هایش و وسایل معجون سازیش نبود. لینی به سمت نقطه ای که که سقف چکه می کرد پرواز کرد.

- من از اوووووووون هیچ گونه معجون نمیخوام، من از اوووووون پاتیل و پیمون نمیخوام. پاتیل ااااااز پاتیلای بی کیفیت جدااااااا، من از اوووووووون مواد و معجوووووون نمیخوام.

این صدا در گوش لینی پیچید و لینی کوچکی در گوش لینی صدا را در مشت هایش گرفت و مشغول حرکت به سمت مغز لینی بزرگ شد. سر راه تعداد زیادی از لینی های کوچک را به در و دیوار کوبید و تعدادی را که ریز تر بودند مثل یک حبه انگور زیر پایش له کرد. و رفت و رفت تا به مغز لینی رسید و صدا را به مغز لینی رساند و بعد از مدتی کوتاه مغز جعبه ای را به دست لینی کوچولوی دیگری داد و او به سمت دهان لینی بزرگ رفت و جعبه را همان جا گذاشت.

- هکولی؟
- لینی!
- تو کجایی هکولی؟
- همین جا، بالای سرت!

لینی به سقف و نقطه ای که چکه می کرد نگاه کرد. هکتور سر و ته به سقف چسبیده بود و پاتیلی که آن هم سر و ته بود در مقابلش قرار داشت. حتی سر و ته بودن هم نمیتوانست مانع ویبره زدن هکتور شود.
هکتور بی توجه به وضعیت غیر عادیش مقداری پودر سفید رنگ درون پاتیل پاشید که به دلیل سر و ته بودن بلافاصله روی زمین ریخت. به نظر می رسید حتی این هم روی هکتور تاثیری نداشت و هکتور در مرحله ی بعدی یه پارچ آب را روی درون پاتیل ریخت که آن هم مستقیم پاییت ریخت و روی سر لینی خالی شد.

لینی که بدش نمی آمد نیش تیزش را در دماغ هکتور فرو کند سعی کرد با بال زدن های سریع و متوالی مثل پنکه عمل کند و خودش را خشک کند.
- تو چرا اونجایی هک؟
- ارباب گفتن برعکس بشم.
- پس چرا هنوز ویبره میزنی؟
- از چپ به راست میزنم، قبلا از راست به چپ بود.
- هک به نظر نمیاد ناراحت باشیا. برم به ارباب بگم.
- من که خیلی ناراحتم.
- کاملا مشخصه. ویبره میزنه ناراحتم هست.
- اون مدلمه، دارم ویبره ی غمگین میزنم. گوش کن ببین نواش چه غمگینه.

لینی علاقه ای به شنیدن صدای ویبره هکتور نداشت. چرخید تا برود.

- لینی؟
- ها؟
- تا حالا بهت گفته بودم پیکسی خیلی خوبی هستی؟
- هکولی، واقعا میگی؟
- آره لینی!
- هکولی!
- ویبره نشو لینی ویبره منم تو ویز شو!

لینی جمله آخر هکتور را نشنیده گرفت.
- هک ممنون!
- لینی معجون تبدیل به ویبو نشدن بدم؟ شایدم معجون ویزو شدن ندم.

لینی همچنان نمی شنید. به نظر میرسید میشد تعدادی از لینی های کوچک که باید درون گوشش باشند را میشد درون دریاچه ای که زیر پاتیل هکتور و در اثر ریخته شدن مواد معجونش به زمین تشکیل شده بود، دید. آن هم در حالی که جیلیز و ویلیز کنان در حال ذوف شدند بودند و تک به تک روح هایی که ویــــــــژ کنان به سمت سقف پرواز می کردند و از آن رد می شدند.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ چهارشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۵

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
یک آغاز شیرین برتری یا ضعف خاصی نسبت به یک شیرینی بی آغاز ندارد.
-کباب غاز، رابعه اسکویی-



لرد ولدمورت جوان، در اوایل جاده‌ی بی انتهای اهریمنیش قرار داشت. روز به روز محدوده شهرت و بدنامیش در دنیای جادویی گسترده تر و اعضای گروهکی که دورش را گرفته بودند بیشتر می‌شد. با این حال هنوز خبری از لشگر عظیم «مرگخواران» نبود که لرد را به یک فرمانده صرف تبدیل کند. به علاوه خود او نیز اشتیاقی به این موضوع نداشت؛ هنوز بخ سیراب کردن عطشی که عقده‌های کودکی در وجودش ایجاد کرده بودند، به کمک جنایت، امیدوار بود. با هر قتل برای لحظاتی سرمست می‌شد و آن خلا را فراموش می‌کرد. شکنجه برای او حکم افیونی داشت که هنوز تبدیل به عادت نشده بود.

از عمارتی که به تازگی تصاحب کرده بود خارج شد و صحنه عجیبی را در مقابلش دید. مدت مدیدی بود که تمام ساکنین آن اطراف از ترس جانشان همه چیز را به حال خود رها کرده و متواری شده بودند.

- تو به چه جراتی این‌جا وایستادی بچّه؟!

- واینیسادم که! دارم بازی می‌کنم.

- از ما نمی‌ترسی؟

- فراماسونی؟

- نه! ما لرد ول...

- خوب په واس چی بترسم؟ من فقط از فراماسونا می‌ترسم. تازه ازونم قبلا نمی‌ترسیدم، عمو رائفی که تو مردسمون صحبت کرد دیگه ترسیدم.

- ما خیلی خطرناکیم. ما لرد ولدمورتیم. می‌کشیم، شکنجه می‌‌کنیم، طلسم می‌کنیم ...

- خو بکن!

- موهام.

لرد که از عنفوان کودکی زیبارو بود و بدنی مرمرین داشت بالاجبار برای تعجب از موهای سر مایه گذاشت و همانجا بود که برای همیشه آن ها را از دست داد. او که شیفته نترسی پسربچه شده بود، مهرش به دلش افتاد و تصمیم گرفت نه تنها از کشتن او صرف نظر کند، بلکه او را همواره در کنار خود نگاه دارد و به فرزند خواندگی بپذیرد. پسرک هم که هنوز از این چیزها سر در نمی‌آورد بدون معیار خاصی متقابلا به لرد علاقمند شد و او را والدخوانده‌ی خود دانست.

- یعنی از این به بعد صدات کنم ددی؟

لرد همواره داشتن خانواده و وابسته بودن به آن را نقطه ضعف به شمار می‌آورد. هرگز دوست نداشت کسی از رابطه پدرخواندگی‌اش با خبر شود. پس چاره‌ای اندیشید تا برای همیشه این موضوع رازی سر به مهر باقی بماند.

- نخیر! کسی نباید بفهمه تو فرزند مایی. وانمود می‌کنیم که خدمتکار شخصی مایی تا جلوی چشم خودمون باشی. اسمت چیه پسر؟

- ممد!

- چه اسم عجیبی! ترتیبی می‌دیم به عنوان معادل نوکر وارد ادبیات جادویی بشه. تو هم می‌شی ممد ما.

و از آن جا بود که ممدها به جامعه جادویی وارد شده و در جای جای آن پراکنده شدند و همواره برای انجام خرده کاری از آن‌ها استفاده شد.


تصویر کوچک شده


عشق پنج نقطه دارد.
-دانستنی‌ها، میم مودب پور-


- ده ره ره ره ره ... ایتس ده دارک لرد وی او ال دی ... یه ممدی چایی بیاره برای ما ... ده ره ره ره ... کروشیو اوری دی!

لرد که به تازگی از سفر کاری ظاهرا موفقیت آمیزی بازگشته بود، شنلش را درآورد و روی تخت لمید.

- بفرمایید ارباب.

- این چایی چقدر کم رنگه! آواداکداورا! یه چایی دیگه بیارین برا ما.

ممدها یکی پس از دیگری وارد می‌شدند و به دلایلی نظیر آب زیپو بودن، پررنگ بودن، قند نداشتن، قند داشتن و ... به قتل رسیدند.

- این بی عرضه‌ها رو کی استخدام کرده؟! ممدِ خونه‌زاد ما کجاست؟

- سرورم یک هفته می‌شه که کسی ندیدتش.

لرد سراسیمه از جا برخواست و به صحن علنی خانه ریدل شتافت.

- یعنی چی؟! یکی از خدمتکاران ما رو دزدیدن؟ پس شما بی عرضه‌ها این جا چه غلطی می‌کنید؟

- ارباب ندزدیدنش، خودش رفت ... تصادفاً من وقتی می‌رفت تعقیبش کردم. جای دورافتاده و عجیبی بود!

- سریع مارو میبری اونجا.

لینی شروع به بال زدن کرد و لرد که نمیخواست ذره ای زمان از دست بدهد، ناگهان به کمک نیروی عشق و بدون جارو شروع به پرواز به دنبال او کرد. آن دو از فراز کوه‌ها و دشت‌ها و شهرها گذشتند و به شهری دورافتاده و ناآشنا رسیدند. در حاشیه شهر لینی کنار غاری متوقّف شد و گفت: اینجاست ارباب!

لرد وارد غار شد و در آن‌جا ممد را دید که گوشه‌ای نشسته بود و کار خاصی نمی‌کرد!

- ممد! این‌جا چی کار می‌کنی؟!

- خستم ارباب ... خستم ... از همه خستم ... از آدما! می‌خوام دیگه هیشکیو نبینم.

- دستور میدیم دیگه خسته نباشی.

- چشم.

و اینگونه بود که ممد بر افسردگی غلبه کرد به خانه ریدل بازگشت.


تصویر کوچک شده


کسانی که از تاریخ عبرت نگیرند، عبرت تاریخ می‌گیرد و ... می‌بردشان.
-شصت و نه سال تنهایی، شیث رضایی-


- خوب دیگه، قصد داریم باقی شب رو تنها بگذرونیم و به فردا بینیدیشیم؛ مرخصید ... تو نه ممد! تو میای اتاق ما کفش های همایونی رو واکس میزنی. برامون مهم نیست که وقت خوابه. تا وقتی کل کلکسیونمون برق نیفتاده حق رفتن نداری.

مطابق معمول لرد بهانه‌ای تراشید تا شب را در کنار فرزندش صبح کند. برای روز بعد نقشه‌های زیادی داشت که معمولا آن ها را با تنها فرد قابل اعتمادش مطرح میکرد.

- سیوروس رو؟!

- آروم باش بچه میشنون صداتو!

- اما ... اما سیو که همیشه خادم وفاداری بوده!

- منافع مهم تر ممد ... تو این چیزارو نمیفهمی.

- حالا نمیشه ...به خاطر من ...

- نه ممد نمیشه.


تصویر کوچک شده


لحظه خداحافظی، به سینه ام فشردمت.
-وان لست گودبای، جان لنون-


- ارباب ... جسارتم رو ببخشید ... شما برام هم پدر بودین هم مادر ... تا حالا هم روی حرفتون حرف نزدم ... اما با نظرتون مخالفم، به نظرم اتفاقا علی رغم محفلی بودنش خیلی هم دختر خوبیه ... و چه شما اجازه بدین چه ندین ما قصد ازدواج داریم.

- بسیار خوب ممد ... هرکاری میخوای بکن. برو دنبال زندگی خودت.

ممد که از برخورد منطقی لرد خوشحال شده بود با لبخند به سمت در خروجی حرکت کرد.

- آواداکداورا!

لرد نشان داد که در قساوت قلب از هر انسان دیگری یک سر و گردن بالاتر است و به سادگی آب خوردن در یک لحظه می‌تواند دامبلدورگونه به منافع مهم تر بیندیشد و از فرزندخوانده خودش نیز بگذرد. کاری که تنها از یک لرد ولدمورت برمی‌آید.


ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۲۷ ۱۸:۰۱:۳۶

I'm sick of psychotic society somebody save me









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.