هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۶
#53

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
-من از نهایت شب سخن می گویم
از نهایت سرمای تاریکی
از امواج نا امیدی می گویم
نا امیدیِ رخنه کرده در یک
زندانی....

قطره ای اشک از چشم پروتی چکید.دختر جوان روی زمین سرد زندان مخوفِ آزکابان دراز کشیده بود و از سوراخی که با میله های آهنی محصور شده بود به ماه نگاه میکرد و آرام نا امیدی اش را زمزمه میکرد.
چند روز از زندانی شدنش گذشته بود؛ چند روز گذشته بود و او هنوز باور نکرده بود یک دوست هم میتواند از پشت خنجر بزند.
روزی که در راه روهای مجلس بی خبر از قتل وزیر سریع تر قدم برمیداشت تا با همکارانش در مورد بی اعتنایی وزیر به نمایندگان صحبت کند به این حال افتاد.آرسینوس جیگر و چند دیوانه ساز سر راهش سبز شده بودند؛ هم گروهی، دوست و همکارش در پاسخ به سوال او که چه اتفاقی افتاده فقط پوزخند زده بود و او قبل از اینکه بتواند اقدامی کند در چنگ دیوانه سازها اسیر شده بود.هنوز صدای آرسینوس در سرش می پیچید:
_وزیر به قتل رسیده.حکومت موروثی شده و من به عنوان پادشاه جامعه ی جادوگری دستور دستگیری نماینده ها رو دادم.مخالفت با من و حکومتم نتیجه ای جز آزکابان نخواهد داشت.

پروتی دستش را روی زمین گذاشت و به آرامی نشست.سرمای حضور دیوانه سازان توانش را خیلی کم کرده بود و انرژی زیادی برای او باقی نگذاشته بود.اما از راهرو صداهایی می آمد که پروتی امیدوار بود شنیدن آنها تنها به خاطر توهمی باشد که حضور دیوانه سازان در زندانی ها ایجاد میکند.او صدای جینی را می شنید.

_آرسینوس جیگر ازت متنفرم!
_جینی؟ این صدای خودته؟

پروتی چندبار سرش را به چپ و راست تکان داد تا این صداها را نشنود؛ اما صدای جیغ های جینی توهم نبود.در سلول پروتی توسط دست های استخوانی دیوانه سازی باز شد و ثانیه ای بعد جینی به درون سلول پرت شد.
پروتی خشک شده به دوستش نگاه میکرد که روی زمین افتاده بود و موهای بلند قرمز رنگش روی صورتش ریخته بود؛ با بهت گفت:
_جینی!تو... تو اینجا چیکار میکنی؟

جینی به سرعت سرش را بالا آورد و به دوستش خیره شد که زخم عمیقی روی گونه ی چپش خودنمایی میکرد.سریع بلند شد و خودش را به پروتی رساند؛ او را در آغوش گرفت و گفت:
_خدای من! خوبی پروتی؟
_تو اینجا چیکار میکنی؟

چشم های جینی پر اشک شد ولی اجازه ی جاری شدن به آنها نداد و با بغض گفت:
_من و بابا به آرسی اعتراض کردیم.پروتی نمی دونی چه قدر عجیب شده... اصلا اون آرسی سابق نیست؛ اصلا نمیشه شناختش... به محض اعتراض ما حکم زندانی شدنمون رو صادر کرد.
_خدای من! راست میگی؟یعنی علاوه بر من و نیوت شماهم زندانی شدید؟
_آره.

پروتی به دیوار تکیه داد و بی توجه به نگاه نگران جینی دوباره نیم نگاهی به ماه افسونگر آسمان شب انداخت و زمزمه کرد.
_من از نهایت شب سخن میگویم
این بار از امید می گویم
که تنها صلاح ماست در برابر
امواج تاریکی....


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
#52

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۳:۳۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
در نزدیکی زندان مخوف آزکابان، دریایی بود که خیلی سیاه بود. در آن دریا تعداد زیادی مولکول آب وجود داشت که از قضا آنها هم خیلی سیاه بودند. مولکول های سیاه، با خوشحالی در هم می‌لولیدند و زندگی شاد و تکراری‌شان را می‌گذراندند. هر روز، با دلی سرشار از امید از خواب برمی‌خاستند و هر شب، به خواب شیرین‌شان فرو می‌رفتند.
خلاصه که زندگی برای مولکول های آب بسیار خرسندکننده بود و همه خوشحال و خندان بودند و لپ هم را می‌کشیدند و هِی با یکدیگر پیوند می‌ساختند و تولیدمثل می‌کردند. تا اینکه یک روز، یکی از مولکول‌های کوچک که خیلی سردماغ و پرجنب و جوش بود، اشتباهی پاشید و قاطی یک موج خیلی بلند شد. مولکول کوچک همراه با موج رفت و رفت و رفت تا اینکه بالاخره به یک صخره خورد و پاشید در هوا. هوا هم او را برد و کوباند به یکی از پنجره های زندان آزکابان.
از قضا، پنجره ای که مولکول کوچک به آن خورده بود مربوط به بخش شناسه های بسته شده بود؛ بخشی مخوف و ترسناک که در آن، یک مشت عنتونین و باری ادوارد رایان و اسکاور و آیلین پرنس و مالکوم و مایکل کرنر به در و دیوار بسته شده بودند. و از قضاتر، آن روز، چهار نفر از سران مملکتِ جادویی جلسه گذاشته بودند و به ریش مردم می‌خندیدند؛ یک وزیر روستایی و گاومیشش به همراه مشاور و سگ مشاورش.

-ههههههههههههه هوهوهوهوهوهوهوهو.
-هوهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها.
-واق واق واق واق.

بله! سگی که تا چندی پیش در انواع و اقسام محافل آب دهان پراکنی، به صاحب و صاحبِ صاحبش می‌پرید، اکنون با آنها سر یک میز نشسته و به واق واق مشغول بود. طبیعی بود که مولکول هم متعجب شد و با شوق بیشتری به پنجره چسبید تا سر از کار سران مملکت در بیاورد.
باروفیو لیوانش را بالا برد و گفت:
-توی دِه روستاییا، این نوشیدنیها ره میگن شیر کره‌ای. روستایی هم همیشه سخاوتمنده ره بوده. بخاطر همین تصمیمه ره گرفتم که اینه ره براتون بیارم تا با اینا افطاره ره بکنیم. شیر خودتونَه، بخورین.
-شیر دشمن کیکِ ماست.
-هاپ هاپ.

همینطور که سه نفر با هم افطار می‌کردند و شیر کره‌ای می‌خوردند، فنگ یاد خاطرات گذشته کرد، از سر میز بلند شد و به سمت افرادی رفت که به دیوار بسته شده بودند. پس از مدتی گشت و گذار میان عنتونین ها و مایکل ها، بالاخره سوژه موردنظر را یافت و پاچه‌اش را گرفت.
کله‌ای که متعلق به پاچه مذکور بود، جلو آمد و شروع کرد به داد و فریاد کردن.
-ای شیر گراز دهنتون. چندبار بگم مصاحبه من باید بدون سانسور باشه؟ شیر توی اون ویزنگاموت و جادوگرای تخم مرغیش.

هاگرید با خوشحالی آغوشش را باز کرد.
-به به! این مالکومه که! چه خبر از شیرپخش کنِ من؟
-ننه سیریوسا اگه مصاحبه منو سانسور کنین، مصاحبه تونو سانسور می‌کنم.

باروفیو از هاگرید پرسید:
-این یارو چی هسته قضیش؟
-این یارو بِیبی پرولاکتین معروفه. همونی که یه مدت با فنگ شیربازی می‌کرد.

بعد از مدتی فحش خوردن و یادآوری نوستالژی ها، فنگ پاچه مالکوم را ول کرد و به سر میز برگشت تا دوباره همه با یکدیگر به ریش نداشته مردم بخندند و دسیسه بچینند.

-هاپ هاپ هاپ هاپ!
-هاهاهاهاهاها.
-شیر میون خنده هاتون، حواستونه جمع بکنین که یه وقت کسی اینه ره نفهمه که هممون دستامونه گذاشتیم تو یه کاسه و می‌خوایم جامعه جادوگری ره سرکیسه کنیم و با هم وزیره ره بشیم. فنگ باید بیشتر به صاحبش پرشه ره بکنه و فحشه ره بده تا مردم شک ره نکنن.

و اینجا بود که مولکول آب تازه متوجه شد که سگ و صاحبش در حقیقت دست در یک کاسه دارند. آنها می‌خواستند با نقشه های روستایی، حکومت شیری خود را مستدام کنند و تا سال های سال بر آحاد جامعه جادوگری حکومت کنند. آنها می‌خواستند به حدی دسیسه کنند که ریگولوسِ دسیسه هایشان در بیاید و مالیده شود به سر و صورت مردم.

-هاپ هاپ!

هاگرید رو به باروفیو کرد و پرسید:
-چی گفت؟

باروفیو رو به گاومیشش کرد و پرسید:
-چی گفت؟

گاومیش کمی تفکر کرد. بعد بیشتر تفکر کرد. بعد برای رسیدن به جواب نهایی مقداری شیر کره‌ای نوشید. بعد هم رو به هاگرید کرد و جواب داد:
-ماااااااااا.
-احتمالا می‌گه که قطعا برد با ماست و اگه با ما نبود سایت رو مثل قدیم می‌بندیم و همه رو تهدید می‌کنیم تا به ما رای بدن. اگه باز هم رای ندادن، کلاه گروهبندیِ رباتیک رو میاریم و کاری می‌کنیم که واسه هر کلیکِ ملت روی جواباش، یه رای گیرمون بیاد.
-خندهه ره بکنیم به ریش این ملت!
-واق واق واق!

مولکول آب باید هر چه زودتر راهی پیدا می‌کرد و به بقیه خبر می‌داد تا همه از خواسته های شیری کاندیداهای آینده مطلع می‌شدند. همه باید می‌دانستند که راهی جز نابودی و شیرتاتوری انتظارشان را نمی‌کشد. همه باید می‌دانستند که باروفیو به هاگرید و فنگ، شیر کره‌ای داده است. همه باید می‌دانستند که شیر، همیشه سیاستمداران جادویی را به هم نزدیک می‌کند و باعث می‌شود آنها با هم به ریش آحاد جامعه جادوگری بخندند.
مولکول، آماده شد که برود و اتفاقی را که دیده بود به همه بگوید که ناگهان متوجه حقیقت تلخی شد؛ مولکول ها نمی‌توانند ببینند، گوش بدهند، راه بروند و افشاسازی کنند. به طور خلاصه مولکول ها آدم نیستند و کاری هم به ماجراهای وزارتخانه های جادوگری ندارند. مولکول سرجایش ایستاد و به افراد درون اتاق خیره شد. آنقدر به آنها نگاه کرد و خیره ماند که خورشید ذره ذره وجودش را بلعید و تبخیر کرد. بله! سرنوشت تلخی در انتظار مولکول بود. مولکول با رازی که در میان اتم هایش بود، تبخیر شد و به اتمسفر پیوست. مولکولی که می‌توانست سرنوشت یک دوره وزارت را عوض کند، همینطوری پوف شد و رفت. مولکول بیچاره... مولکول جوانمرگ... مولکول سیاه بخت... مولکول... ای مادر بگرید به حال مولکول بدبخت!

و سالها بعد، بقیه مولکولها در وصف آن مولکول خواندند:
-شب... شب كه ميشه تو دریای سیاه، اتم من ميشه ستاره... من خودمو به ابرا ميدم، آسمون بارون مي باره... ميخونم: آخ كه ديگه فرنگيس، افشاگری تو داغونم كرد... به كي بگم كه بخارت، تو غصه زندونم كرد؟



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶
#51

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
دریایی سیاه، متلاطم و پر از حس ترس در هر موج، دریایی خالی از زندگی.... خورشید به تن سرد این آب هم می تابید مثل تمام دنیایی که گرمای وجودشو از انوار خورشید داشت اما این آب سرمایی جادویی داشت؛ سرمایی که هیچ وقت مغلوب گرما نمیشد.در میان امواج آب جزیره ای کوچک سردر برآورده بود؛جزیره ای که سالها از دید مشنگ ها پنهان بوده و هست.این جزیره میزبان زندان و زندانبان هایی است که روزهاست تسلیم تاریکی وجود جادوگری قدرت طلب شدند.آزکابان در تصرف ولدمورت بود و دیوانه سازها در اختیار لرد تاریکی....

در داخل زندان غرق در هراس دختر جوانی در حالی که شادی هایش را به دیوانه سازها تقدیم میکرد با بغض به لحظاتی قبل فکر میکرد.لحظاتی که به زخم های دردناکش فکر نمیکرد فقط میخواست بداند چرا؟چرا کسی که سالها در هاگوارتز به کمکش آمده بود؛ کسی که شجاعت در ذهن و قلبش حکم فرما بود روح خود را تقدیم تاریکی و سیاهی کرده؟

_آرسینوس چرا؟

اشک های پروتی روی صورتش به راه افتادند.سوزش زخم های روی گونه اش با شورش اشک هایش بیشتر شد؛ اما هنوز به نقاب همگروهی قدیمی اش خیره بود؛ نقابی که آن سالها به صورت نداشت.آرسینوس با دیدن وضعیت دوست قدیمی اش در گوشه ی مخفی دلش که هنوز سفید مانده بود درد و سوزشی احساس کرد.انگشت هایش دور چوب دستی اش قفل شدند؛ ولی با صدایی سرد گفت:
_دنیا متعلق به تاریکی پروتی راهت رو اشتباه انتخاب کردی.هنوز فرصت داری از این همه لجاجت دست بردار تو میتونی خیلی به لرد سیاه کمک کنی.
_اگرم اینطور که تو میگی باشه من ترجیح میدم برای عقیده ای که داشتم بمیرم.دنیا تاریک نیست آرسینوس اینو تو خوب میدونی چون من آدمی رو که سالها در کنارش تو هاگوارتز بزرگ شدم و زندگی کردم یادمه؛ یادمه محبتتو ناظر بودی و با لبخند و اطمینان به همه کمک میکردی.محبته که شجاعت میاره تو وقتی عشق به چیزی نداشته باشی نیازی به شجاعت نداری تا ازش دفاع کنی ما شجاعیم چون قلب بزرگی داریم و تو ناظر تالار با شکوه گریفیندور قلب بزرگی داری.نذار اون روح بزرگ بیشتر از این تسلیم موجود پستی مثل ولدمورت بشه.

آرسینوس باید به عنوان یک مرگخوار پروتی را مجازات میکرد؛ توهین به لرد سیاه در برابر یک مرگخوار امری غیرقابل تحمل بود اما در سکوت سلول کوچک و تاریک را ترک کرد و زندانی جدید را به دیوانه سازها تحویل داد.در راهروها آرام قدم برمیداشت چون در خارج این زندان که شاید تنها مکان آزادی برای سفیدی قلب او بود باید سیاهی را به آغوش می کشید؛ باید مجازات میکرد تمام آنهایی را که روزی دستشان را میگرفت.به دختری فکر میکرد که لردسیاه حتی دستور مرگش را هم داده بود و او به بهانه ی اطلاعات سودمند سپرده بودش به این قبرستان شادی...

آرسینوس رفت و پروتی را گذاشت با تقدیم ذره ذره ی خاطرات نابش به دیوانه ساز ها،نگهبانان که حق کشتن او را نداشتند پس از مکش شادی هایش او را با زخم های روح و جانش تنها گذاشتند.این زندان برای دختری به جوانی او شاید بیش از تحمل بود اما ایمان به عقیده ،ایمان به پاکی شجاعت روح او را چند برابر کرده بود.محفل و یاران مهربانش به او یاد داده بودند حتی در قلب سیاهی هم میشود سفید بود میشود؛عشق ورزید...

با اندک نیروی دستانش بلند شد و خود را به سمت دیوار اتاقک سیاه کشاند؛به دیوار تکیه داد و نگاه گذرایی به پای خون آلودش کرد.گوشه ی ردایش را که پاره شده بود کند و زخم را بست.آرنجش را به پای دیگرش که خم کرده بود تکیه داد و سرش را با دستش گرفت.انگشت هایش خون خشک شده روی پیشانی اش را حس میکردند اما جز تحمل این وضع راهی نداشت.چشم هایش را بست و اولین روزهای ورودش به هاگوارتز را به یاد آورد؛ در راهروهای پیچ در پیچ قلعه گم شده بود و تا ساعت ممنوعه چیزی نمانده بود.تابلوها راهنماییش اش نمیکردند و سه بار هم از دست روح مزاحم قلعه،پیوز، زمین خورده بود.مچ پای راستش درد میکرد و همین از سرعت قدم هایش کم کرده بود.با شنیدن صدایی از پشت سرش بی اختیار جیغ کشید.

_گم شدی؟

پروتی یازده ساله به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن نماد گریفیندور روی ردای پسر روبه رویش در دل احساس آرامش کرد.
_مال کدوم گروهی؟پات آسیب دیده؟
_گریفیندور.

آرسینوس جوان با شنیدن صدای پروتی لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
_واقعا؟خب پس بیا اول بریم به درمانگاه بعدش میریم تالار.

اون روز اولین باری بود که آرسینوس را دید و کاش هیچ وقت آن دیدار پرمحبت روز اول به چنین دیداری ختم نمیشد.آخرین دیداری پر از تفاوت،پر از سیاهی و سفیدی....

زیر لب زمزمه کرد:
_خداحافظ آرسینوس،دوست قدیمی من.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۳ ۲۲:۱۹:۰۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶
#50

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
با پایان زمان در نظر گرفته شده برای مسابقات پانتومیم جادویی، این تاپیک به روند عادی خودش بر میگرده.

با تشکر ازناظرین انجمن و شرکت کنندگان مسابقه.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
#49

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
روزی روزگاری اورلا به صورت یک شهروند خیلی عادی درحال حرکت توی دریای سیاه بود. بالاخره یه روز ساکت آروم که به صدای زیبای پرندگان که غااااار غااااار میکردند آغشته شده بود. اونو به عنوان مامور به اونجا ارسال کرده بودن، ولی خب طبیعتا اورلا یادش نمی اومد که برای چی اونجاست پس سعی میکرد از منظره ی افتضاح اونجا لذت ببره.
- کمک!

اورلا برگشت و متوجه پالی و کریستین شد که لحظه به لحظه بهش نزدیک تر میشدن. به نظر میومد دارن از دست یه چیزی فرار میکنن.

- بگیر اینو و در رو!

یه دست از ناکجا آباد اومد و یه کیف رو انداخت تو بغلش. در مرحله ی بعد کریستین و پالی از جلوش رد شدن. اورلا گیج به دور و برش نگاه کرد تا بفهمه که چه خبره. اگه میخواست صدای غار غار پرنده ها و پالی و کریستین رو در نظر نگیره فقط یه چیز می موند که ارزش توجه رو داشت.
- این همه آدم اینجا چیکار میکنن؟

به فکر فرو رفت.
- به نظر عصبانی میان.

و بعد...
- چرا دارن به سمت من هجوم میارن؟

اورلا جیغ زنان این را گفت و با کیفی که بغلش بود شروع کرد به دویدن. طولی نکشید تا به پالی و کریستین رسید.
- میشه بگید اینجا چه خبره؟

پالی که موهای نارنجیش تو هوا تکون میخورد و خودش هم مثل یه گرگ نارنجی در حال دویدن بود گفت:
- به خاطر اون چیزیه که کیف ست. درواقع دزدیمش چون حوصله بازی کوییدیچ رو نداشتم و بدون اونم بازی برقرار نمیشه.
- فکر نمیکنی اگه بازی میکردی کمتر انرژی میگرفت تا این دور زندان آزکابان با یه مشت آدم عصبانی دنبالمون بدوییم؟

کریستین که گفت و گوی اورلا و پالی رو شنیده بود عصبانی از این که مدل موهاش بر اثر دویدن به هم خورده بود گفت:
- مگه تو اون کیف چیه؟

این سوال باعث شد تا کنجکاوی اورلا هم تحریک بشه و باعث بشه در کیف رو باز کنه و ببینه چی تو اونه.
- آخی چرا این زبون بسته رو بستی پالی؟ داره سعی میکنه بالاشو باز کنه خو.
- نه نه بازش نکنی بدبخت میشما!
- چرا این انقدر طلایی و خوشگله؟ چرا انقدر کوچولوعه؟ چرا انقدر وول میخوره؟

کریستین که تازه دوهزاریش افتاده بود دلش میخواست جامه ش رو دریده و سر به بیابان بذاره ولی متاسفانه اول باید روی فرارش تمرکز میکرد.
- پالی چرا آخه اینو دزدی خو؟ تازه فهمیدم که چرا این همه آدم دنبالمونه. کل فدراسیون کوییدیچ علاف توعه خب.
- چرا این انقدر نسبت به جسته ش سنگینه؟ فکر کنم یه چیزی توشه؛ بذا ببینم.

اورلا دستش رو تو کیف کرد و چیز طلایی کروی رو در آورد؛ بازم به ذکره که این کارا رو داشت درحالی که میدویید انجام میداد. از اون طرف کریستین که پشت اون میدویید این حرکت ش رو دید و داد زد:
- نه! بازش نکن! مگه نمیدونی اون چقدر سریعه؟
- نه از کجا بدونم. احتمالا قبلا میدونستم اما الان یادم نیست. اصن این چیه تو دست من؟ بنده خدا میخواد پرواز کنه. بذا آزادش کنم.

اما خب طبیعتا قبل از این که مهربونی اورلا نکته مثبتی باشه براش و بتونه کمکش کنه، کار دستش داد.
- اِوا فرار کرد بچه ها.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱:۲۸ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
#48

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
تیم حدس
سه مون vs چارشون


آرتور جلوی زمین کوییدیچ ایستاده بود و اون رو تماشا می کرد و به این فکر می کرد که آیا میتونه یه جستوجو گر خوب برای تیمش باشه یا نه.
در همین فکر بود که یهو ریگولوس سر و کلش پیدا شد:
-سلام آرتور. به چی داری فکر می کنی؟
-راستش به مسابقه.
-به مسابقه پانتومیم جادویی؟
-نه به مسابقه کوییدیچ. میدونی من سال سوممه که دارم تو هاگوارتز درس میخونم و اولین بارم بود که برای کوییدیچ تست دادم. فکر نمی کردم قبول بشم.

ریگولوس نگاهی به آرتور انداخت و با حالتی نا امیدوارانه گفت:
-آره منم فکرشو نمی کردم ولی بهتره به فکر مسابقه ی پانتومیم هم باشی چون امروز مسابقه داریم.
-آره راست میگی اصلا حواسم نبود. ریگولوس به نظرت من میتونم توی اولین مسابقم گوی زرین (اسنیچ طلایی) رو به دست بیارم.

ریگولوس با اینکه از آرتور عصبانی شده بود اما خودشو کنترل کرد و به آرامی جوابشو داد:
-خب بستگی داره. اون خیلی سریع و فرزه. اگه میخوای بگیریش باید از اون سریع تر باشی. اینم در نظر داشته باش که اون با اینکه خیلی کوچیکه ولی پدرتو در میاره. خیلی سریعه. وقتی پرواز کنه نمیتونی درست ببینیش. اگه بگیریش ...

آرتور حرف ریگولوس رو قطع کرد وهمون طور که به مسابقه فکر میکرد گفت:
-میدونم اگه بگیرمش در جا تیممون برندس.
-آره درسته حالا اگه فکراتو کردی بیا بریم که الان مسابقه پانتومیم جادویی شروع میشه.

در همین لحظه جیسون رسید و نفس نفس زنان گفت:
-بچه ها شما اینجایید. کلی دنبالتون گشتم. دو تا خبر دارم. یکی بد یکی خوب. اول کدوم؟

ریگولوس با قیافه ای داغون و بیحال که تو چشماش یه حس "باز دوباره این اومد" رو داشت گفت:
-جونت بالا بیاد بگو خبر بد چیه؟
-چی شده جیسون خبر بد چیه؟ اتفاقی افتاده؟
-خبر بد اینه که مسابقه پانتومیم جادویی شروع شده!

آرتور و ریگولوس هر دو یه سکته ی ناقص زدن و نقش زمین شدن.
-خبر خوب رو هنوز نگفتم.

ریگولوس در حالت دراز کش و با دهانی کج (سکته ناقص رو زده بود) گفت:
-بنال خبر خوب چیه؟
-خبر خوب ابنه که تیم حریف از مسابقه با ما استعفا داد. آخه میدونن حریف ما نمیشن.

آرتور قبل از اینکه ضرب و شتمی بین ریگولوس و جی صورت بگیره از جاش بلند شد و ریگولوس رو گرفت و گفت:
- اگه نزنیش اولین گوی زرینی که توی مسابقه کوییدیچ به دست آوردم رو میدم به تو.

ریگولوس خشم خودش رو کنترل کرد و هر سه به آرامی و با خیال راحت از اینکه مسابقه رو بردن به داخل قلعه برگشتن.

کلمه مورد حدس: گوی زرین



_________________________________
تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱۴ ۱۸:۱۸:۲۲

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶
#47

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
- آقای لسترنج شما مطمئنید ما باید اینجا می بودیم؟ اینجا که تا چشم کار می کنه آبه.
- پالی به من اعتماد کن. فکر می کنی خودم چه جوری از آزکابان فرار کردم؟ همین جوری دیگه!
- اگه شما بگید پس حتما می شه!

فلش بک یک ساعت پیش بند چهارم زندان آزکابان:

- پالی چمن به اتاق ملاقات... پالی چپمن به اتاق ملاقات.

این صدای بلندگوی آزکابان بود که اعلام می کرد پالی یک ملاقاتی دارد. او باورش نمی شد که آزکابان اتاق ملاقات داشته باشد. چون زندانی بدون راه ارتباطی با دنیای بیرون در جزیره ای دور افتاده بود. او چندبار قصد فرار داشت اما هر بار دقیقه نود گیر افتاده بود.

او با خودش فکر کرد حتما دوباره از آن شوخی های بی مزه ای است که هم بندی هایش با او داشتند. بنابراین به بلندگو اعتنا نکرد و روی تختش دراز کشید.

- مگه کری؟! گفتم پالی چپمن به اتاق ملاقات!

در این چند سالی که در آزکابان بود نه کسی سراغی از او گرفته بود نه کسی به ملاقاتش آمده بود. اصولا در آزکابان ملاقاتی وجود نداشت اما نگار امروز وضعیت فرق می کرد. از تخت بلند شد نگاهی به آینه پر از لک انداخت سر و رویش را مرتب کرد و بعد به طرف در زندان رفت. وقتی که داشت از در خروجی بند عبور می کرد نگهبان بند چهار را دید.

- می شه بگید اتاق ملاقات کجاست؟
- ما اتاق ملاقات نداریم به خاطر همین تو باید بری اتاق بازجویی.

او طرف اتاق باز جویی رفت. دم در افسر نگهبن را دید که با چهره ای عبوس به نگاه می کند.

- کجا بودی؟ این ملاقاتی ت ما رو کشت! گفت اگه نذاریم تو رو ببینه تمام ساحره های نگهبان و زندانی رو یکجا با خودش می بره!
- یعنی تو می گی...
- اسمشو نیار! حتی اسمشم عصیبیم می کنه!

پالی در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به طرف اتاق بازجویی دوید. احتمالا تعجب نمی کنید اگر بشنوید در آنجا یک عدد رودولف لسترنجِ جذاب، با ابهت، چشم چران، قمه دار و غر دار دید. چشمانش از فرط شوق به صورت قلب در آمده بود!

- آقای لسترنج!
- پالی!
- نمی دونید چقدر خوشحالم که شما رو اینجا می بینم تقریبا یادم رفته بود اون بیرون چه زندگی قشنگی داشتم. راستی آقای لسترنج می شه بپرسم بعد این همه سال دلیل تون واسه اومدن به اینجا چیه؟
- من اومد تو رو فراری بدم پالی!
- از زندان ؟
- آره .
- چه جوری؟
- این جوری که من همه نگهبانا رو طلسم کردم. بعد تو راحت می تونی بری اتاقت وسایلت رو برداری و بعد از طریق تونلی که من کندم با هم فرار می کنیم. نظرت چیه؟
- وای آقای لسترنج من به شما افتخار می کنم!

پایان فلش بک بند چهارم زندان آزکابان

- آهای کریس پالی رو ندیدی؟
- نه! چطور؟
- آخه اون می خواست نماینده ما تو مسابقه باشه. تیم حدس زننده گفته اگه تاخیر کنیم اونا خیال می کنن تسلیم شدیم.
- برو ببین تو تخت خوابش نیست.

اورلا به سمت تخت خواب پالی رفت پتو را کنار زد اما به جای خود او کاغذی از طرف او پیدا کرد.

- کریس بیا اینو ببین.

او کاغذ را به کریستین نشان داد.

نقل قول:
سلام هم گروهی های عزیزم! می دونم الان دارید تو دل تون بهم فحش می دید. ولی باور کنید مجبور بودم. آخه با یه فرد خیلی خاص قرار گذاشتیم یه کار خاص انجام بدیم! اما این باعث نمی شه که ما مسابقه رو ببازیم. به خاطر همین من اینو نوشتم. شما هم به رقبامون نشونش بدید: چیزی که پا نداره ولی تند حرکت می کنه، کوچیکه ولی پدر آدمو در میاره. هستش ولی نیستش!( مدیونید اگه فکر کنید منظورم آقای لسترنجه!) فکر می کنی دیدیش ولی در واقع ندیدیش! فکر می کنی ندیدیش ولی درواقع دیدیش! خیلی سریع و فرزه، تو باید از اون فرز تر باشی تا بگیریش. اگه به دست بیاریش بازی رو می بری. نشانه ای از زندگی درونش می درخشه. اگه گفتی اون چیه؟


در همین حین انفجار عظیمی ستون های زندان عظیم آزکابان را لرزاند. اورلا و کریستین با نگرانی به یکدیگر نگاه کردند.




ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱۳ ۲۳:۰۰:۳۲
ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱۳ ۲۳:۰۷:۴۴
ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱۴ ۱۲:۰۲:۳۳

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶
#46

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
- هي! وايسا ببينم خانومِ مي ريم سر مسابقه! ميشه بگي محل مسابقه دقيقا كجاست؟

اليزابت لحظه اي ايستاده و به گويندالين كه درست وسط پياده رو، دست به سينه ايستاده بود، نگاه كرد.
- الين! من قبول دارم شوخي هات گاهي اوقات جالبن. ولي آخه الان واقعا وقت شوخی کردن نیست.

جواب سوال اليزابت را صدايي خش دار و "سيخ سيخي" بر زبان آورد.
- در واقع، اون شوخي نمي كنه اليز. ما نميدونيم محل مسابقه دقيقا كجاست مگر اينكه تو بدوني.

اليز ابت با بي حوصلگي چشم هايش را چرخاند.
- معلومه كه مي دونم. محل مسابقه تو شهربازي لندنه. توي تونل ديوانه سازها.

گويندالين سرش را كج كرد. موهايش را به يك طرف ريخت و خودش را به جلو پرتاب كرد.
- هــــــو ... من يه ديوانه سازمـــ
- هي! جدي باش. راست مي گم. تونل ديوانه ساز و خود ديوانه ساز !

شعله هاي شوخي و خنده در چشم هاي گويندالين فرو نشست. بي اختيار دستش را به ميان موهايش فرو برده و به من من افتاد.
- اهم... اليز... ميگم...

گونه هايش سرخ شده و به نظر مي رسيد از به زبان آوردن ادامه جمله مي ترسد. الیزابت از دیدن او در این حالت تعجب کرد.
- بگو!
- ميگم... نميشه ... من... نيام؟

اليزابت جوري به گويندالين نگاه كرد كه دختر جوان چند قدم عقب رفته و جاروي پرنده اش را جلوي خودش گرفت.
- تو يهو چت شد؟ رز كه نيست. اگه تو نياي من قراره چكار كنم؟ برم تعظيم كنم و برگردم عقب؟

اليزابت، براي احتياط بازوي گويندالين را گرفته و همراه او، به شهربازي آپارات كرد.
با اينكه شهربازي مثل هميشه به نظر مي رسيد، اما گويندالين ترجيح مي داد از آنجا رفته و از شهر بازي دور شود.
دورتر
دورتر
و باز هم دورتر!

- كجا مي ري گويندالين!
- من؟ من؟ جايي نمي رم ارباب!
- پس چرا هي داري دور و دور و دورتر مي شي؟
- مي رم... مي رم اون چيزه رو بيارم !
- چي رو؟
- همون ديگه! همون وسيله نسبتاً بلند و باريك كه همه داريم.

اليزابت با تاسف آهي كشيد. او دقيقا نمي فهميد چرا گويندالين از دمنتورهايي كه در انتهاي تونل سر مي خورند، هم مي ترسد. اما خب، او ناخواسته به كلمه مورد نظر بازي اشاره كرده بود. ولدمورت اخمي كرد.
- ديوانه جمع كردم دور خودم؟

صداي جاروي گويندالين از كمي عقب تر شنيده شد.
- ارباب. الين از اينا مي ترسه!

لرد ولدمورت به چهره رنگ پريده الين نگاه كرد.
- اصلاً كاري به اينكه يه گريفندوري هستي ندارم. كاري هم به اينكه مرگخواري ندارم. حتي كاري به اينكه يك ساحره هستي هم ندارم. ولي چطور ممكنه وقتي من اينجام تو از اينا بترسي گويندالين؟

آرامش و شادي در چشمهاي گويندالين مورگن درخشيد. لحظه اي بعد دختر جوان جلوي لرد ولدمورت زانو زده بود.
- تاج سرم، اين دست من نيست. من فقط ...

گويندالين حرفش را نيمه كاره رها كرد. نه فقط به خاطر چشم هاي خشمگين اربابش كه به او نگاه مي كردند. نه فقط به خاطر اينكه مرگخواران ديگر، آرام از او و اربابشان فاصله مي گرفتند. بلكه به خاطر چيز ديگري كه با فاصله اي اندك، ا ز قلبش قرار گرفته بود. صدای سیخو، بین صدای باد در دیواره های تونل به گوش رسید.
- خودشه! جواب مسابقه همينه!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#45

الیزابت امکاپا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
از اربابم بترس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
الیز و الین پس از مدتی از قدح اندیشه بیرون آمدندوبه این نتیجه رسیدند که رز برای یک قرار که از نظر خودش مهم بود به جایی رفته بود.
-الیــــــز؟
-هـــــــــا؟
-می گما...احساس نمی کنی اون سپر مدافع خیلی آشنا بود؟یکم فکر کن شاید یادت بیاد!
-حق با توعه.صبرکن....
الیز در حالی که اخم کرده بود به جایی خیره شدوبه طور عمیقی یک لحظه به فکر فرو رفت.
-وآی!نــــم اون سپر مال رز نبود؟
الین والیز هردو به هم نگاهی انداختند؛سپس بی توجه به قرار خودشان وصاحب کافه که با تعجب به آن ها نگاه میکرد،با سرعت از آنجا خارج شدند تا به سراغ رز بروند.

هردو از گشتن به دنبال رز خسته شده بودند چرا که یک ساعتی می شد که با سرعت به دنبالش بسیاری از مکان ها وخیابان هارا زیر و رو کرده بودند دیگر نمی دانستند باید چه کنند.
بسیاری از مشنگ ها با آن ها را با آن تیپ عجیبشان دیده بود در تمام این گشتن ها فقط یک مورد مشکوک پیدا شد آن هم یه کوچه تنگ وتاریک بود که سرمای خاصی داشت واز سطل آشغالی که در انتهایش بود صداهایی به گوش می رسید که البته الیز والین آن را نیز بررسی کردند ولی چیز عجیبی یا سرنخی از رز مشاهده نکردند.
هردو در حالی که نفس نغس میزندند ایستادند.
در این بین الیز متفکرانه سوالی واقا بی ربط پرسید:موضوع پانتومیم چی بود؟
-چقدر خنگی!بابا الان این وسطه چه سوالی بود؟همون چیز دیگه!ام...همه داریم وبرا خیلی از کارا استفاده می شه تازه مشنگا ام ندارن!این آخری خیلی مسخره بود نه؟
-آها گرفتم.حالا چیکار کنیم؟
-بیا یکم دیگه بگردیم !شاید به یه نتیجه ای رسیدیم.
الیز با کمی نگرانی واسترس پاسخ داد:الین،اگه بازم بگردیم پس مسابقه پانتومیم چی می شه؟فکر نمی کنی دیر می رسیم؟
-آخ راست می گی!ولی آخه بدون رز شاید نتونیم.بعدشم فکر نمی کنی پیدا شدنش واجب تره آیــــــا؟
-فکر نمی کنم بلایی سرش اومده باشه حتما رفته یه جای دور واسه ی قرار وووووشایدم اون سپر مدافع برای کس دیگه ای بوده،یعنی شاید اشتباه کنیم!
-اینم حرفیه.الکی پانتومیم رو نبازیم بهتره پس میریم سر مسابقه...


ویرایش شده توسط الیزابت امکاپا در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۶ ۲۰:۵۷:۱۳
ویرایش شده توسط الیزابت امکاپا در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۶ ۲۱:۰۴:۲۷

زنده باد لردولدمورت

σŋℓყЯムvεŋ


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۶
#44

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
تیم حدس زننده


برگی از دفتر خاطرات آرسینوس جیگر
تاریخ: دسامبر سال 2014

یکبار دیگر صدای صاعقه کل قلعه عظیم را لرزاند. زندانبان آزکابان، پس از ساعت‌ها نشستن پشت میز، با صدای تقی که به نظر خودش بسیار دلنواز بود، کش و قوسی به خودش داد. صندلی را عقب کشید و در حالی که به دست و کمر خشک شده‌اش کش و قوسی میداد، از جا بلند شد. و تنها برای اینکه صدایی به جز صدای بارش شدید باران بشنود، با صدای بلندی گفت:
- اگر امشب این قلعه روی سرم خراب نشه، به کل خونه ریدل شام میدم!

البته، تنها برای قوت قلب به خودش این حرف را زده بود. و اصولاً آرسینوس آدمی نبود که غیر از خودش به کس دیگری بخواهد شام بدهد. به هر حال از دفترش خارج شد. حالش از این دفتر بهم میخورد، دیوارها سنگی و بی‌روح بودند و شعله‌های آتش در بخاری دیواری، تنها اشباحی بی‌جان روی دیوار.
آرسینوس همچنان که نقابش را روی صورت صاف میکرد، از دفتر خارج شد. راهروی تنگ و طولانی را تا انتها پیمود و وارد اتاقی دیگر شد.
این یکی اتاق، برعکس سلول‌ها و حتی دفتر خودش، بسیار دنج و راحت بود. صندلی‌های راحتی و مخصوص مطالعه داشت و آرسینوس حتی حاضر بود شب را هم با وجود صدای طوفان و باران در همانجا بگذراند.
به هر حال او وارد اتاق شد و سپس خودش را روی یکی از صندلی‌های نرم و گرم انداخت.
همچنان که نشسته بود، حس کرد چیزی در حال مور مور کردنش است...

دست چپش را بالا آورد و آنجا بود که فهمید... اربابش احضارش کرده بود. علامت شوم بود که در حال سوختن بود! و اصولاً هر مرگخوار وظیفه‌شناس و جان دوستی، در زمان سوزش علامت شوم تلاش میکرد حتی اگر زیر سنگ هم گیر کرده، خودش را به لرد سیاه برساند. و این مورد در مورد آرسینوس هم صدق میکرد. چرا که او به سرعت از جای خود پرید، چوبدستی‌اش را همچون شمشیری در مقابل خود گرفت و طلسمی را زمزمه کرد.
چند ثانیه بعد، یک جاروی پرنده به سرعت خود را به او رساند. البته به صورتش، که اگر جاخالی به موقعی نداده بود، قطعا باید با یک جارو در چشم و چالش با لرد رو به رو میشد.

آرسینوس بدون اینکه وقتش را تلف کند، از دروازه‌های آزکابان خارج شد. نگاهی به ابرهای سیاه بالای سرش که تمام افق را نیز پوشانده بودند انداخت، سپس سوار بر جارویش شد. همیشه جارو سواری را به آپارات کردن ترجیح داده بود. وزش باد روی نقابش و به اهتزاز درآمدن ردای سیاهش را همواره دوست داشت.

ثانیه‌ای بعد، آرسینوس داشت روی هوا اوج میگرفت و در زیر نقاب لبخندی بر لب داشت. که ناگهان علامت شوم دوباره روی دستش شروع کرد به سوختن. به نظر میرسید جلسه مهمی در حال برگزار شدن باشد و او باید سریعتر میرسید. پس بیشتر روی جارویش خم شد و تصمیم گرفت پاترونوسی برای لرد بفرستد. توبیخ شدن برای ارسال یک پاترونوس و احتمال ردیابی آن، بهتر از سوزش ناگهانی علامت شوم و احتمال سقوط از روی جارویش بود.
چوبدستی‌اش را از غلاف داخل آستین بیرون کشید.
و این اولین اشتباهش بود.

شروع کرد به تمرکز کردن و پس از چند ثانیه ماهی نقره‌ای از انتهای چوبدستی‌اش خارج شد. و سپس آرسینوس تلاش کرد چوبدستی را غلاف کند.
و این دومین اشتباهش بود.
آنقدر در خوشی و لذت پرواز غرق شده بود که حتی یک لحظه هم به فکرش خطور نکرد اگر هر دو دستش را از جارو رها کند، قطعاً با وجود جریان شدید باد، سقوط میکند. و او که دومین اشتباهش را انجام داده بود، تلاش کرد با دندان چوبدستی‌اش را روی هوا بگیرد که البته تنها نقابش به چوبدستی برخورد کرد و سقوط چوبدستی را هم سرعت بخشید.

و زندانبان آزکابان تنها توانست خودش را با دو دست به جارو بچسباند و به سقوط چوبدستی در دریای بی‌کران نگاه کند.

ثانیه‌ای بعد، آرسینوس که در زیر نقاب رنگش مثل گچ شده بود، ارتفاعش را کم کرد و آمد روی یک صخره کوچک در سطح دریا. آنقدر به آب نزدیک شد که بتواند بدون آنکه توسط امواج بلعیده شود، با دستش به آب ضربه بزند تا اگر چوبدستی همچنان در سطح آب است، آن را بگیرد. اما چیزی نیافت. باد وحشیانه به نقاب و بدنش تازیانه میزد و چشمانش با وحشت به آب نگاه میکردند، افکار عجیب و وحشتناکی به ذهنش هجوم می‌آوردند. میخواست ردایش را از تن خارج کند و وارد آب شود. در حالی که کراواتش برای شنا کمکش میکرد، چوبدستی‌اش را بیابد و به سرعت از مهلکه بگریزد. حتی میخواست شناسه‌اش را ببندد و برود در جزایر بالاک کنج عزلت بنشیند. اما به جایش تنها توانست بگوید:
- ای معجون گندیده تو این زندگی... ای کود اژدها تو سرم...

در حالی که آرسینوس همچنان روی سطح آب میچرخید و فحش میداد، ناگهان سطح مواج آب شروع کرد به قل زدن و بالا آمدن. و البته پس از چند ثانیه، ناگهان ماهی مرکب عظیمی از درون دریای سیاه بالا آمد و با چشمان سیاه و درشتش صاف زل زد به آرسینوس. و سپس فین عظیمی کرد و چوبدستی آرسینوس را از بینی خودش، همراه با مقادیری جایزه لزج و سبز دیگر، پرتاب کرد به صورت آرسینوس.

- یه بار دیگه چوبدستیت بیاد اینطرفا میشکنمش!

آرسینوس این ماهی مرکب را میشناخت. ماهی مرکبی که وظیفه نگهبانی از دریای دور آزکابان را داشت تا یکوقت زندانی‌ها خیال فرار به سرشان نزند. توسط وزارت سحر و جادو هم طلسم شده بود تا بسیار هوشمند شود.
زندانبان تنها سری تکان داد، و به سرعت با صدای پاق بلندی غیب شد. قید جارو سواری را به طور کامل زده بود.

دقایقی بعد:

آرسینوس با تمام سرعت خودش را به داخل خانه ریدل انداخت و البته همراه خودش، مقدار زیادی آب را به همراه آورد.

- سینوس؟ بهتره دلیل مناسبی واسه دیر کردنت داشته باشی.
- دارم ارباب. چوبدستیم افتاد تو دریا...

و البته پس از گفتن این حرف، چوبدستی‌اش را که همچنان به سینه چسبانه بود، وارد غلاف کرد.

- اگر چوبدستیتو نشکستی و درخواست نقد هم نداری، بشین که جلسه داریم.

پایان خاطره آن روز نحس

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

کلمه مورد حدس: چوبدستی
تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۵ ۲۱:۲۷:۱۳
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۵ ۲۱:۵۵:۱۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.