کراب مجبور بود بچه ای در خانه ریدل پیدا کند! از آن جا که لرد سیاه کلا با بچه جماعت میانه خوبی نداشت این کار سختی بود.
از اتاق تسترال ها خارج شد، در حالی که با خودش زمزمه میکرد:
-بچه...بچه...بچه...کاش تومحفل بودم. هفتاد در صد جمعیتشونو بچه تشکیل داده...
-چی گفتی؟
صدا، صدای آستوریا بود، که با نگاهی جدی و عمیق و سرزنش بار به کراب خیره شده بود. کراب از این نگاه وحشت کرد.
-چی گفتم؟ چیزی نگفتم که. گفتم هفتاد در صد جمعیتشونو...
-نه...قبلش!
کراب کلا آدم باهوشی نبود. این موضوع را سال ها پیش کلاه گروه بندی با تاکید و جدیت به او گفته بود. فکر کرد و فکر کرد و باز هم فکر کرد.
-یادم نمیاد!
آستوریا چشمانش را تنگ کرد. کمی جلوتر رفت و در حالیکه جمله اش را کلمه به کلمه میگفت، با ادای هر کلمه انگشت اشاره اش را به سینه کراب میکوبید!
-ولی...من...یادمه...گفتی...کاش...تو...محفل...بودم!
گفتن این جمله به خودی خود جرم نبود. ولی جلوی آستوریا باید مواظب حرف هایتان باشید!
-هی صبر کن. من که منظوری نداشتم.
-منظور داشتی یا نداشتی...من الان میرم و این موضوع رو با ارباب در میون میذارم. تصمیم به عهده خودشونه.
کراب با خودش فکر کرد که "عجب گیری افتادیما!" و آستوریا که در حال یاد گیری ذهن خوانی بود، این جمله را نصفه و نیمه شنید!
کراب که هی داشت کار را خراب تر میکرد با دادن وعده پیشگویی های خوب و موفقیت آمیز برای لرد، آستوریا را از سرش باز کرد.
-خب...کجا بودیم؟ بچه...بچه...بچه...
مطمئنم که میتونم یه بچه همین دور و برا پیدا کنم. بالاخره مرگخوارا هم باید بچه...
-قهرم! اون ماموریت من بود. اصلا منصفانه نبود که تو ده دقیقه زودتر رفتی و گرفتیش!
صدای نازک و قهر آمیز لیسا و صحنه ای که شانه هایش را بالا انداخت و پشتش را به دلفی کرد.
کراب خوشحال شد!
-یافتم! خودشه. این بچه اس! ابعادش کمی بزرگه...ولی بچه اس!