هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
#62

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۸ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۸:۵۷ چهارشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۶
از اين زمين نفرين شده تا آسمون بكر راهى نيست...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 90
آفلاین
دامبلدور از بالای قاب عینکش نگاهی به فنگ کرد، سپس نگاهی به محفلی هایی که آمده بودند منظومه ی سالازار و گودریک را گوش بدهند کرد، سپس نگاهی به خود منظومه کرد و کتاب را بست. جالب اینجاست که همه ی این کارها را از بالای قاب عینکش انجام می داد و هیچکس نمی دانست که کاربرد این عینک چیست.
-چی شده فنگ؟
-واق واق عوووو!
-این چرا با لهجه عربی واق واق می کنه؟

کنت دوهزاری اش افتاد که علاوه بر بخش سیما، در بخش صدا هم هیچ استعدادی در سگ بودن ندارد. به همین دلیل ترجیح داد شروع به عمل بکند و فنگ را وا داشت که بپرد روی تخت دامبلدور و فنگ پرید روی تخت و شروع کرد به لیسدین صورت دامبلدور و همینطور آمد پایین به سمت شکم ولی پایین تر از شکم نرفت.به هیچ وجه!
دامبلدور که شوکه شده بود، شروع کرد به دفاع از خود با نزدیک ترین سلاح که منظومه ی سالازار و گودریک بود.همینطور که کتاب را می کوبید روی سر فنگ، به موازاتش وارد مذاکره هم شد:
-چی...چیکار می کنی...
-فلیـــش.فلیشــ.
-ولم کن فنگ...چت شده؟
-فلـــیــش.
-برو اونور فنگ... دلیران ققنوس... به دادم برسید!

و محفلی ها که مدت ها بود ندای دامبلدور را نشنیده بودند، ندای دامبلدور را شنیدند... این شد که ریختند روی سر فنگ تا جلوی لیس زدن های خبیثانه اش را بگیرند و برای اینکار، هر یک به سبک خودشان، تا می خورد زدندش. فنگ هم فروگذاز نکرد و در آخرین لحظات، پرید روی صورت دامبلدور و در حالی که جوارحش توی حلق دامبلدور بود، کلاه پیرمرد را که خیس عرق و بزاق شده بود برداشت و خورد و افتاد روی زمین و در حالی که زبانش افتاده بود بیرون حلقش،روح کنت از توی چشم هایش زد بیرون و پا به فرار گذاشت.
دامبلدور که خورده شدن کلاهش را فرصت مناسبی دید که رو کند به محفلی ها و با لبخند توضیح دهد که از ناقص کردن شخصیت هایشان نترسند و کمی با شخصیتشان ور بروند، از روی تخت بلند شد تا سخنرانیش را شروع کند که ناگهان دستگاه شوک لیز خورد روی قسمت بزاقی شکمش و مقاومت بدنش پایین آمد و دامبلدور را برق گرفت و روح کنت برگشت و رفت توی جلد دامبلدور و شروع کرد به ویبره رفتن و رقصیدن وسط اتاق عمل. محفلی ها هم که دیدند پروفسورشان دارد حسابی آن وسط زجر می کشد و ناخواسته بندری می رود، به فکر چاره ای افتادند. از آن طرف هم دامبلدور که جادوگر بزرگی بود و می توانست بعضا بدون چوبدستی هم طلسم اجرا کند، به روح کنت فایق آمد و رقصان گفت:
-بزنید دلیران... من رو بزنید تا این روح فرار کنه.

نیم ساعت بعد

دامبلدور هی اصرار می کرد که بزنندش اما محفلی ها خیلی ارادت داشتند و از روی احترامی که به دامبلدور می گذاشتند، جرئت نداشتند کاری کنند. ناگهان هری از آن انتها با دستکش بوکس ظاهر شد و خودش را انداخت روی جسم نحیف پیرمرد و شروع کرد به هوک زدن روی دماغ استخوانی و چشم های درخشان دامبلدور و همزمان فریاد میزد:
-خودتون... خودتون گفتید که بزنمتون پروفسور...باید تحمل کنید... فقط یه مشت دیگه.
-

فنگ هم که به هوش آمده بود، از آنجایی که سگ بود، شعور نداشت و خواست تلافی ضربه های دامبلدور را در بیاورد به همین دلیل به هری پیوست و شروع کرد به گاز گرفتن پاچه ی پیرمرد. که البته این اقدامش موثر واقع شد و روح کنت که حسابی دردش گرفته بود در رفت.
دامبلدور که بدنش کشش این حجم از فعالیت بدنی را نداشت، همانجا دم به دم جان داد و ارثیه اش پخش شد و به هری، اسنیچ طلایی رسید.هری هم اسنیچ را ماچ کرد و سنگ مرده زنده کن از آن در آمد و با آن ، دامبلدور را زنده کردند.
محفلی ها جشن تولد دوباره ی دامبلدور را اجرا کرده و وقتی تمام شد، بلند شدند رفتند توی اتاق هایشان و روح کنت، سرگرم چیدن نقشه ای تازه برای کرم ریختن روی محفلی ها شد. خیلی کرم ریختن را دوست داشت.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۱:۲۶:۴۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۱:۲۷:۲۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۱:۲۹:۲۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۱:۳۲:۲۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۱:۴۱:۱۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۲:۰۷:۳۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۵:۱۱:۴۳

شاید از اون خوشتون نیاد، اما نمی تونید منکر این بشید ; دامبلدور استایل خاص خودشو داره!



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۹:۲۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
#61

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
قبل از اینکه روح خلیفه فلش بک بزنه به بیست و خورده ای سال پیش، صدای افتادن چیزی شبیه به قوطی نوشابه در راهروی منتهی به اتاق به گوش رسید و توجه شان را جلب کرد. کنت به همراه خلیفه دو تایی در جایی نزدیک به سقف اتاق تاریک شناور شدند و پس از تحویل نگاه هایی مشکوک به همدیگر، در حرکتی هماهنگ کله هایشان را در دیوار پشت راهرو فرو بردند.

«یـــــاه! »
«هوووووع! »

پس از در آوردن اصوات مسخره، کله های دو شبح شفاف بیرون زده از دیوار بار دیگر با کمال تعحب به سمت همدیگر چرخیدند و در نهایت به اتفاق به سگ خسته ای که گوشه ای از راهرو بی تفاوت لم داده بود، خیره شدند.

کنت: «سرورم! این سگ شون هست. اینم حتی ترس و واکنشی نداره.»
خلیفه: «هوووم. شاید اصلا نمی بینه مارو؟»

کنت ابروانی میندازه بالا ولی زیادی میندازه بالا از کادر لوکیشن رول میزنه بیرون و عوامل و کورممدین به سختی برش میگردونن روی پیشونیش. کله اش رو بیشتر میده بیرون از توی دیوار و به صورت سگ سیاه و خسته نزدیک میشه...

«خروخرولف..ووفیس. فلیش...فلیششش فلیششش فلیششش »

ترکیب خرناس و لیس باعث میشه روح به عقب بپره و با انزجار آثار آب دهن سگ رو از روی صورتش تمیز کنه.

«وانمود نکن که خیس شدی کنت! پسرم هر شب می باره روت وقتی خوابی. ما مُردیم!»
«بله سرورم! نمیدونم چرا احساس کردم یهو.»
«کنت! من یادم آمد یه قرارداد دارم باید برم توی یه رول دیگه برای مراسم احضار روح قرار بود یه چندتا افکت بندازم وسط، طرف رنک بهترین نویسنده رو ببره این ماه. پاشو روح این توله سگو بکش بیرون خودت برو داخلش قاطی شون شو ببین کی هستن این جماعت تازه وارد. احتمالاً باید بریم توی جلد خودشون تا بترسن از ما.»

خلیفه پیش از آنکه کنت لکنت کنان ابراز نظری کنه حتی، فلنگو می بنده موقتاً به مقصد دیوار دیگه ای در عمق تاریکی و اونو با سگ دایورتی که قلاده ای مزین به پلاک "فنگ" داره تنها میذاره. موسیقی اهرام ثلاثه مصر پخش میشه. سگ بی زبان توی شلوارش بارون میاد. البته به گواه کارشناسان ویزنگاموت فنگ سگ بی ناموسی بود و لباس نداشت هیچ وقت در نتیجه بارون همه جای راهروی تاریک بیمارستان متروک جاری میشه و تبدیل میشه به نهرهای روان وعده داده شده توسط آقای زرینی معلم دینی! (یه چهار پنج تا تیلور و جنیفر و کیم و ریحونه و شراره هم تصور کنید دو سمت نهر در نقش حوری موری که دارن انگور میخورن و رداهایی از جنس ابر تنشون کردن و خلاصه عمه فضاسازی رستگار میشه در این نقطه).

«عوووو ! هاااااااپ...وااا ق ق ق قوع! »

پیش از آنکه توله سگ مظلوم و بی زبان واق واق اش را تکمیل کند، چارلی میوفته وسط حوض شکلات فندقی مستقر در وسط کارخانه شکلات سازی و غرق میشه توش اصن و شبحی که کنت نام داشت، فرو میره توی چشمان فنگ!


در اتاق عمل

بر خلاف بیمارستان متروک و غرق در تاریکی، اتاق عمل با انوار الهی خارج شده از اخگر چوبدستی دامبلدور روشن مونده بود. دامبل در لباس خواب متشکل از شلوارک مامان دوز با طرح صورت گلرت، روی تخت جراحی لم داده. دستگاه شوک رو روشن گذاشته روی ولتاژ پایین روی شکمش و چربی نداشته اش رو آب میکنه و همزمان با کفترش ققنوس، داره منظومه عاشقانه گودریک و سالازار رو میخونه. بقیه ملت هم هر کدوم یه گوشه ای پهن شدند و تمرین عشق و اکسپلیارموس می نمایند. سکوت فراگیره تا اینکه قیژ قیژ باز شدن در اتاق توجه همه رو به سمت سگی جلب میکنه که عوض حالت چهار پا، روی دو پا مثل آدم ایستاده داره میاد داخل.

شبح رخنه کرده تازه از نگاه های معنی دار حضار دوزاریش افتاده بود که جایی سوتی داره میده و سگ بودن هم استعداد میخواد و کار هر ناسگی نیست سگ بودن...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۹:۵۳:۱۰
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۹:۵۸:۱۷

----------



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
#60

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
- کنت خبر جدید چی داری برامون؟

شبح کنت که در حال پس و پیش کردن جمله ها بود تا به بهترین روش ممکن خبر فاجعه آمیز رو به خلیفه بگه با صدای آمیخته به خشونت شبح پسر خلیفه که به خلیفه معروف بود به خودش اومد.

- صدای ما رو نشنیدی؟زمزمه های عجیبی به گوشمون رسیده چه اتفاقی افتاده؟

- خب سرورم باید بگم گروهی به اینجا اومدن که رفتارهای عجیب غریبی دارن... البته قربان اصلا خاطرتونو مکدر نکنید فردا بیرونشون می‌کنم.

شبح خلیفه که ذهنش معطوف به عجیب بودن رفتار مردمان تازه وارد شده بود پرسید:
چه رفتاری؟چطور اجازه دادی تا الآن در بیمارستان تحت حکومت ما بمانند؟به چه جرأتی؟

شبح کنت که سرش اومد آنچه که میترسید بیاید با ویبره ی ضعیفی در صداش گفت:
قربان تصدقتان منو عفو کنید این آدما انگار نه انگار شبح دیدن جوری رفتار می‌کند انگار سالها با شبح ها زندگی کردن... اما من ترتیبشونو میدم شما آرامشتونو حفظ کنید.

خلیفه تکیه اشو از پشتی تخت شکسته ای که تخت پادشاهی خودش میدونست گرفت و گفت:
مردمانی با شجاعتی شگرف؟جالب است بسیار جالب قبل از پا به فرار گذاشتنشان می‌خواهیم خود نیز آنها را ببینیم فردا به بیمارستان سرکشی خواهیم کرد.

کنت با تعجب به صورت خلیفه که لبخندی مرموز به لب داشت نگاه کرد و سعی کرد آخرین باری کقه او به بیمارستان سرکشی کرد رو به یاد بیاره ؛ بیست و پنج سال پیش آخرین بار بود.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
#59

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
نیمه شب- اندرون راهروهای مخوف بخش زنان و زایمان!

روح سر خورده ی کنت در حالی که داشت به زمین و زمان بد و بیراه میگفت و به بخت بدش لعنت میفرستاد، یکی یکی از دیوارهای ترک خورده و دوده زده رد میشد. تا حالا تو تمام طول زندگی روحیش با همچین جماعتی برخورد نکرده بود. اقلا یکیشون نکرده بود دو گالیون خرج احترام به احساسات یه روح تنها و غمگین کنه. مگه ازشون چی خواسته بود جز یه جیغ بنفش و یه جمله "مامان! روح!؟" واقعا که مردم چقدر بی نزاکت و بی ادب شدن تازگیا!

روح کنت همینطور رفت و رفت تا آخر صدای نویسنده رو درآورد و تهدید به حذف از سوژه شد. کنت هم که میدونست زورش به نویسنده نمیرسه به همین اکتفا کرد یه فرمت برای نویسنده بیاد. بعد سریع از تو آخرین دیوار رد شد و پرید تو اتاق زایمان!

اتاق نیمه تاریک بود و یه لامپ مهتابی نیم سوخته که مرتب خاموش و روشن میشد به مخوفیت صحنه اضافه کرده بود. گروه کثیری از ارواح تو اتاق عریض و طویل داشتن برای خودشون رژه میرفتن. دیدن اون قیافه های درب و داغون نشون میداد که چه مرگ با زجر و مشقتی رو از سر گذروندن. در اینجا صحنه به دلیل داشتن خشانت بالای 50 سال توسط عوامل پشت پرده صحنه سانسور شد.

شبح کنت هم که انگار بار اولش نبود با این وضعیت رو به رو میشد، بی توجه رو هوا سر خورد و سعی کرد از میون جمعیت ارواح راهی برای خودش باز کنه. از بین یه دسته از اشباح به زنجیر کشیده شده عبور کرد و با خشونت و هل دادن، از میون یه عده از ارواح رد شد که داشتن با یه سر بریده خون آلود دست رشته بازی میکردن و اساسا گند زد به بازیشون! ولی چون اعصابش هنوز سرجاش نیومده بود، یه اردنگی هم زد به روح بچه ای که اون وسط داشت سرگردون واسه خودش میپلکید و روح بخت برگشته رو با فریاد آخه من چیکارم این وسط؟! از تو سوژه شوت کرد بیرون!

چند لحظه بعد خودش رو رسوند به تخت نیمه شکسته ای در انتهای اتاق. جایی در تاریکترین نقطه که انگار هرگز رنگ نور به خودش ندیده بود...
شبح کنت مقابل تخت زانو زد.
- سرورم!

صدای مخوفی از تو تاریکی گفت:
- کنت...خبر جدید برامون چی داری؟


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۶ ۲۳:۱۹:۱۳

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ جمعه ۵ خرداد ۱۳۹۶
#58

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
قبل از هرگونه واکنش دفاعی از طرف شبح خبیث بخت برگشته یقه ی ردای او توسط مالی ویزلی کشیده شد و اون بنده خدای از همه جا بی خبر قریب به سه ساعت به عنوان نگه دارنده ی نخ کاموا استفاده شد.
در تمام این مدت که مالی مشغول کامواها بود آرتور سوال های عجیبی می پرسید که شبح بیچاره نه تنها جواب آنها را نمی‌دانست بلکه بیشتر به این فکر می افتاد که کاش مویی برای کشیدن داشت یا حتی اشکی برای ریختن...
بعد از اتمام کار مالی ویزلی شبح تمام شجره نامه ی خاندان او را از بر بود. آرتور با دعوت از شبح خبیث برای شب نشینی های مشابه او را تا در اتاق بدرقه کرد.
قبل از خروج شبح آرتور با لبخندی ویزلی مانند گفت:
اوه جناب فراموش کردم اسم شریفتون رو بپرسم شما امشب خیلی به ما لطف کردید و از دوستان عزیز ما خواهید بود شما رو چی باید صدا کنیم؟
شبح بدون حرفی اضافی در حالی که از اتاق خارج می‌شد گفت:
شبح خبیث کنت پنجم دورینکت...
آرتور که از اسم کاملا مشنگ مآبانه ی او خوشش اومده بود گفت:
چه اسم شیکی اگر اجازه بدید من شما رو شبح کنت صدا میکنم
شبح کنت پنجم دورینکت در حالی که با شانه هایی خمیده در راهرو پیش می رفت تنها سری تکان داد و با خود فکر کرد تا این روز مردمی به این شگفت انگیزی پا در این بیمارستان نگذاشتند.باید به سرورش درباره ی این جماعت میگفت؛ به شبح خلیفه که در این بیمارستان حکم فرمانی می‌کرد...


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
#57

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
روح خبیث، سرگردان و آواره در خانه به گردش در آمده بود. هنوز نقشه های بسیاری در سر داشت که می توانست با آن ها قوی ترین و پر رو ترین موجودات را از این بیمارستان فراری دهد، یک مشت بچه و پیرمرد که کاری نداشت!

روح خبیث در حالی که طرح های مختلف برای به هم ریختن آرامش میهمانان جدیدش می ریخت، وارد اتاق بعدی شد. اتاقی که مالی ویزلی همراه با شوهر خود در حال بحث در مورد آینده ویزلی ها و چگونگی رسیدگی به هزاران ویزلی تولید شده در طی برنامه پنجم توسعه بودند.

- به نظرت آرتورو ویدال ویزلی امسال بازم تک میاره؟ 4 ساله هنوز تو اول ابتدایی مونده و نتونسته بره دوم!
- نظرت چیه یه پیاله سوپ پیاز به هری بدم و ازش بخوام که بهش درس بده؟ بالاخره هرچی نباشه سوپ پیاز های من حرف ندارن و خودمم می دونم.

دو ویزلی در حال بحث و حرف زدن خود بودند و کوچکترین توجهی به شبح سیاهپوش که به آن ها زل زده بود، نداشتند. شبح که به این بی اعتنایی ها عادت نداشت، بی تاب شد و شروع به حرکت در اتاق کرد تا بتواند توجه آن ها را به خود جلب کند...
و موفق شد!

- پناه بر ریش مرلین! این دیگه چیه؟ چقده چندشه.
- نمی دونم واللا عزیزم. ولی به نظرم موجود جالبی میاد. شاید یکی از این روپوت... نه، روموت... ، نه نه... آهان پیدا کردم! ریموت های مشنگیه که میگن مثل آدمه ولی از جنس آهنه! با یه پیچ گوشتی می تونم خیلی چیزا ازش بفهمم!
- بیخیال بابا! تو هم هر چیزی دم دستت می رسه، می خوای بزنی و داغونش کنی. بذار فعلا بیاد و این نخ کاموا رو نگه داره تا ببینیم بعدش چی میشه.

شبح خبیث تمام مدت با قیافه ای پوکر فیس خیره به مکالمه بین آن دو نفر ایستاده بود...


Always


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۰:۵۳ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۶
#56

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ آذر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
سوژه جدید

در سال 1814، جایی خارج از لندن، ساختمان بزرگی به نام امیدی تازه برای بیماران ساخته شد. این بیمارستان یکی از بزرگترین بیمارستان های انگلستان بود و تنها به مدت شش ماه معروف ترین بیمارستان انگلستان شد. تا اینکه یک روز حادثه وحشتناکی رخ داد: شاهزاده مصطفی، پسر خلیفه عربستان برای درمان خود به این بیمارستان مراجعه کرد. مشکل او از این قرار بود که وی دوچهره داشت. نیمه راست صورتش انسانی بود و نیمه چپ آن شبیه ترکیبی از صورت انسان و گرگ بود. او تنها قادر بود با نیمه راست دهانش صحبت کند و نیمه چپ صورتش قدرت تکلم نداشت. با این حال گاهی اوقات وی ادعا کرد که نیمه چپ صورتش او را وادار به انجام کارهای وحشتناکی می کند. پزشکان معالج او هرگز نتوانستند او را درمان کنند یا منشا بیماری وی را حدس بزنند. سه روز بعد شاهزاده مصطفی 18 ساله خود را در اتاق بیمارستان حلق آویز کرد.

...و این آغاز حوادث وحشتناک بیمارستان بود. چهل و هشت ساعت پس از این اتفاق، تمام بیماران به طرز عجیبی فوت کردند. در همان شب سه پرستار و پنج دکتر خودکشی کردند و آنهایی که زنده مانند، تا آخر عمر در یک آسایشگاه روانی بستر شدند.
پزشک قانونی هیچ گاه نتوانست علت این مرگ ها را بفهمد. همه چیز درباره اجساد طبیعی بود...مردن به مرگ طبیعی اما به صورت دسته جمعی! یک ماه بعد بیمارستان تعطیل شد. اما ساختمان آن هرگز خراب نشد و البته هیچ کس تا بحال جرئت ورود به این بیمارستان را نداشته است.

***

شوالیه های سپید مقابل ساختمان قدیمی ایستاده بودند.
-پروفسور این عالیه!
-عالیه؟ تازه توش کلی هم اتاق داره فرزندانم. نفری یکی بردارین!
-پروفسور نقطه هم پیدا میشه اینجا؟
-با نیروی عشق حتما! تا زمانی که گریمولد تعمیر شه اینجا پایگاه اصلی محفل ققنوس خواهد بود. فقط خواهش دیگه دستشویی خونه رو طلسم نکنین. قلب خونه اس دستشویی.

اعضای محفل ققنوس ذوق زده و جست و خیز کنان وارد بیمارستان شدند و در هنگام ورود توجه شان به تابلوی داغون و زنگ زده بالای ساختمان جلب شد. البته آنها توانستند از میان خطوط شکسته کلمات بیمارستان امیدی تازه را تشخیص دهند.

چند ساعت بعد همگی در خواب خوش در اتاق های جدیدشان به سر می بردند...البته بعد از کلی جنگ و دعوا! ابتدای ورودشان همگی میخواستند در بزرگ ترین اتاق اقامت داشته باشند که در همان مرحله اول مبارزه آقایان حذف شدند و خانم ها به ادامه مبارزه پرداختند. قبل از آنکه نیمه چپ بیمارستان را منفجر کنند دامبلدور پادرمیانی کرد و گفت خانمی که از همه بزرگتر است در این اتاق بماند که خب...نتیجه مشخص است دیگر! اتاق خالی ماند! اما چند لحظه بعد توسط جیسون اشغال شد.

جیسون روی تخت قدیمی بیمارستان خوابیده بود و خر و پف می کرد. چیزی صورتش را نوازش می کرد...نوازشی نرم و لطیف...جیسون به آرامی چشمانش را باز کرد... با ترسناک ترین صحنه عمرش روبرو شد: مردی قد بلند و لاغر با ردای سیاه، در حالی که نیمی از چهره اش را پوشانده بود مقابلش ایستاده بود. دیدن همچین موجودی، آن هم نصف شب اگر انسان را نکشد، به سکته وا می دارد. اما جیسون از تخت پرید و یقه موجود را گرفت.
-خیلی بیشعوری! خیلی هیپوگریفی! نمی بینی من خوابم؟! کوری؟ بعد از یک روز سخت و سرتاسر دعوا و بعدش هم اسباب کشی؟ دو دقیقه میخوام بخوابما!

سپس روح را کشان کشان از اتاق بیرون برد و با یک لگد جانانه بدرقه اش کرد!

***

نیمه های شب، کتی صدایی از دستشویی شنید.
-نقطه!

از تختش پایین آمد و با یک لبخند گشاد به سمت دستشویی رفت. در دستشویی با صدای غیژ غیژ ترسناکی باز شد. کتی وارد دستشویی شد. قطعا خبری از نقطه اش نبود...کتی در آینه دستشویی نگاه کرد و روح سیاه را پشت سرش دید. این یکی قطعا باید یک انسان معمولی را می کشت! اما روح بیچاره خبر نداشت که نه تنها اعضای محفل معمولی نیستند، بلکه اکنون گیر غیر عادی ترین آنها افتاده است! کتی به سمت روح چرخید.
-سلام! اسم من کتیه! اسم تو چیه؟

روح فقط به او زل زد.

-اسمت رو نمیگی؟ اشکال نداره...میگم ها این دور و برها نقطه منو ندیدی؟

روح باز هم سکوت کرد. ناگهان دهانش را باز کرد و گاز سبز رنگی به سمت کتی فرستاد. کتی به سرفه افتاد سپس سعی کرد با تکان دادن دستش دود را از خود دور کند.
-اه اه! چقدر دهنت بوی گندی میده! چند سال مسواک نزدی؟ ببینم تا حالا مسواک دیدی اصلا!؟ باب بزرگ هرشب به ما میگه مسواک بزنیم و...عه...کجا رفتی تو؟ آقا روحه؟

روح از دیوار پشت سر کتی رفته بود!
کتی سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
-عجب دور زمونه ای شده ها! دیگه ارواح خبیث اسمشون رو هم بهت نمی گن! اسم بخوره تو سرشون جواب سلام هم بهت نمیدن! واقعا که...یه سر سوزن ادب هم خوب چیزیه! ارواح خبیث بی ادب...

در حالی که کتی همچنان مشغول سرزنش روح بود، روح با عصبانیت در ساختمانش قدم می زد. چرا آنها با دیدنش نمی ترسیدند؟ چرا گاز سمی اش آن ها را نکشت؟...افراد دیگری نیز در آنجا بودند...باید آن ها را می کشت...غافل از اینکه نمی دانست گیر چه موجوداتی افتاده است!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۳۱ ۲۲:۱۷:۰۷


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۵
#55

هری پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ یکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۸
از فضا آورد منُ پایین بین شما بر زد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
جروشا: مگه نمی‌رفتیم واشنگتن پس چی شد یهو داریم بر می‌گردیم گذشته دوباره؟
ویولت: نمی‌دونم والا ولی حاجیتون بدجور دلش می‌خواست بره پیش ملل آمریکایی تو واشنگتن.
فنگ: هاپ هاپ، هیپ هاپ! ( قصد داشتم توپاک و بیگی رو با تکنولوژی حال حاضر دنیا برگردونم باهاشون یه کنسرت بذارم هیپ هاپ رو زنده کنم که شما نذاشتین دیگه.)

بعد از طی شدن مقادیری از ماجرا به سبک دالاهوف گونه، ملت محفلی تصمیم گرفتن کلا بی‌خیال هری بشن چون هم یه هری جدید اومده بود تو سایت هم به علت بیماری گسستگی سلول های تحتانی حوصلشون نمی‌شد تا واشنگتن برن. اما اینا اصلا مهم نبود، مسئله چیز دیگه‌ای بود.

هاگرید: دِ ما مگه قرار نبود از پنج تا راه بیریم؟ پَ چرا الان کنار هم ایستادیم دیالوگ می‌گیم؟
ویولت: مدل عنتوینیه دیگه، سبک رولاش همینه.

دامبلدور که تو نقش جواد خیابانی که حالا اصلا بهش نیاز هم نداشت خیلی فرو رفته بود جواد گونه گفت:
- قطعا کسی که سوژه رو شهید کنه، شهید کننده ی سوژست. پاشید بریم همون گذشته ی خودمون، فرزندانم. هری هم نیست مشکلی نداره، کله ی یکی دیگتون رو زخمی می‌کنم باهاش جلسه می‌ذارم.

محفلیون برگشتند به پورتال و به 2048 سال قبل برگشتند تا بیشتر از این ملت رو سر کار نذارن و شرایط ورود یه سوژه ی جدید به تاپیک رو مهیا کنن. سوژه ی ما به سر رسید، کلاغه هم تو دود و دم 2048 سال بعد فوت شد متاسفانه. برای شادی روح اون کلاغ یه فاتحه بفرستین خواهشا.

پایان!



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۹:۱۰ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#54

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
در این لحظه دامبلدور نقشه آمریکا را از جیبش در آورد و شروع به صحبت کرد:

- ما برای اینکه سریعتر برسیم باید از هم جدا بشیم فرزندان روشنای!نگاه کنید.ما الان اینجاییم که میخوایم بریم اینجا.همونطور که شما فرزندان دارید میبینید پنج تا راه وجود داره و ما هم نه نفریم فرزندانم!در آخر این راه ها که به هم وصل میشن همدیگر رو میبینیم. .من تنهایی از راه اول میرم.هاگرید و فنگ از راه دوم.گلرت تو با اوتو برو.مایکل با فلورانسو و اورلا هم با جروشا بره.شوالی نیست فرزندان؟!

هیچکس چیزی نگفت.

در راه فنگ و هاگرید

فنگ و هاگرید از بیراهه ای که دامبلدور آن هارا بهشان نشان داده بود درحال حرکت بودند.هاگرید آه عمیقی کشید و گفت:

- کاشکی میتونستیم یکم دیگه هم اینجا بمونیم.تازه می خواستم بفهمم کیک پزی توی آینده چه پیشرفت هایی کرده!

- هاپ هاپ. هاپ هاپ هاپ! (من هم می خواستم ببینم استخاون های آینده چطوریه!)

- انقدر سال رفتیم عقب حالا هم می خوایم برگردیم.خیلی دوست داشتم چیزهای دیگه هم ببینم.راستی...الان هاگوارتز چطوری شده؟!

- هاپ هاپ هاف (حتماً اونم پیشرفته تر شده دیگه!)

- آره فنگ.توی این زمونه آینده میتونستم یکسری دستور تهیه هایی برای کیک هام پیدا کنم که همه با خوردنشون به به و چه چه کنن!...اِ...این راه بسته است که!

هاگرید درست دیده بود.راه روبه رویس با یک کوهِ سر به فلک کشیده بسته شده بود که مطمئاً بالا رفتن از آن غیر ممکن بود.

- فکر کنم توی این چندین و چند سال نقشه های نیویورک عوض شده باشه!

در طرف دیگر قضیه - جروشا و اورلا

در آن طرف قضیه هم جروشا و اورلا به بن بست رسیده بودند.اما برعکس هاگرید و فنگ راه آن ها با یک ساختمان بزرگ که عبارت"مرکز فرماندهی پورتال های زمانی" روی سردرش بود بسته شده بود.جروشا گفت:

- میتونیم اینطوری سریع برگردیم خونه ها!با پرتال اومدیم با پرتال هم بر می گردیم

- گل گفتی جروشا!همچین بچه هارو برگردونیم که دهنوشون باز بمونه!




پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۷:۵۳ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#53

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
- عاقا اونطوری که عنتونین توی پست قبل گفت پیش بسوی واشنگتن نمی تونیم حرکت کنیم.. دوشواری داریم!
- دوشواری؟ دوشواری نداره! خیلیم هم راحته.. یکعیه!
- الان با اینکه 2048 سال گذشته ولی توی واشنگتن هنوز تبعیض نژادی بین جادوگران و مشنگا وجود داره.یعنی قبل از ورود به شهر سنسور جادوگر یاب گذاشتن و میگن جادوگرارو میندازن تو کوره جادوگرپزی!
- آخه ما سرنخ رو که امتداد دادیم، به واشنگتن رسیدیم، حالا میگوی چیکار کنیم؟
- باس در نقش هویت های جعلی وارد شهر بشیم..

ویولت که به نوعی آبجی‌خطر محفل محسوب میشد و حتی بعد از 2048 سال، تمام خلافکارای شهر رو میشناخت، تصمیم گرفت تا محفلیون رو پیش ممدجعلی ببره تا براشون شخصیت های فیک بسازه. از اونجایی که ممدجعلی در کنار سواحل منهتن زندگی میکرد، در و دافای خوشگلی هم در کنارش می زیستن. خلاصه اینکه ساحل حسابی توجه محفلیون رو به خودش جلب کرد..
- هاااااف هااااف! تصویر کوچک شده

- فرزندانم بیاین یکمی همدیگرو ارشاد کنیم! تصویر کوچک شده

- شکم گرم و نرم من، مکانی است امن برای همه ی شما عزیزان! تصویر کوچک شده


ویولت یه توسری جانانه نصیب تک تکشون کرد، یقه‌شونو گرفت و همگی رو به سمت خونه‌ی ممدجعلی برد.بعد از گذشت چند دقیقه هویت های ساختگی همشون مشخص شد.
- دامبل جون از این به بعد اسمت جواد خیابانیه. ویولت تو هم باس در نقش تیلور سوییفت ظاهر بشی. هاگرید خان شوما هم رضا شفیعی جم هستی الان. فنگ بزا ببینم چی به فیس‌ت میخوره.. آها! تو هم ساموئل جکسونی! برید خوش باشید.

و بدین ترتیب محفلیون به سمت واشنگتن حرکت کردند..!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.