سوژه جدیددر سال 1814، جایی خارج از لندن، ساختمان بزرگی به نام امیدی تازه برای بیماران ساخته شد. این بیمارستان یکی از بزرگترین بیمارستان های انگلستان بود و تنها به مدت شش ماه معروف ترین بیمارستان انگلستان شد. تا اینکه یک روز حادثه وحشتناکی رخ داد: شاهزاده مصطفی، پسر خلیفه عربستان برای درمان خود به این بیمارستان مراجعه کرد. مشکل او از این قرار بود که وی دوچهره داشت. نیمه راست صورتش انسانی بود و نیمه چپ آن شبیه ترکیبی از صورت انسان و گرگ بود. او تنها قادر بود با نیمه راست دهانش صحبت کند و نیمه چپ صورتش قدرت تکلم نداشت. با این حال گاهی اوقات وی ادعا کرد که نیمه چپ صورتش او را وادار به انجام کارهای وحشتناکی می کند. پزشکان معالج او هرگز نتوانستند او را درمان کنند یا منشا بیماری وی را حدس بزنند. سه روز بعد شاهزاده مصطفی 18 ساله خود را در اتاق بیمارستان حلق آویز کرد.
...و این آغاز حوادث وحشتناک بیمارستان بود. چهل و هشت ساعت پس از این اتفاق، تمام بیماران به طرز عجیبی فوت کردند. در همان شب سه پرستار و پنج دکتر خودکشی کردند و آنهایی که زنده مانند، تا آخر عمر در یک آسایشگاه روانی بستر شدند.
پزشک قانونی هیچ گاه نتوانست علت این مرگ ها را بفهمد. همه چیز درباره اجساد طبیعی بود...مردن به مرگ طبیعی اما به صورت دسته جمعی! یک ماه بعد بیمارستان تعطیل شد. اما ساختمان آن هرگز خراب نشد و البته هیچ کس تا بحال جرئت ورود به این بیمارستان را نداشته است.
***
شوالیه های سپید مقابل ساختمان قدیمی ایستاده بودند.
-پروفسور این عالیه!
-عالیه؟ تازه توش کلی هم اتاق داره فرزندانم. نفری یکی بردارین!
-پروفسور نقطه هم پیدا میشه اینجا؟
-با نیروی عشق حتما! تا زمانی که گریمولد تعمیر شه اینجا پایگاه اصلی محفل ققنوس خواهد بود. فقط خواهش دیگه دستشویی خونه رو طلسم نکنین. قلب خونه اس دستشویی.
اعضای محفل ققنوس ذوق زده و جست و خیز کنان وارد بیمارستان شدند و در هنگام ورود توجه شان به تابلوی داغون و زنگ زده بالای ساختمان جلب شد. البته آنها توانستند از میان خطوط شکسته کلمات بیمارستان امیدی تازه را تشخیص دهند.
چند ساعت بعد همگی در خواب خوش در اتاق های جدیدشان به سر می بردند...البته بعد از کلی جنگ و دعوا! ابتدای ورودشان همگی میخواستند در بزرگ ترین اتاق اقامت داشته باشند که در همان مرحله اول مبارزه آقایان حذف شدند و خانم ها به ادامه مبارزه پرداختند. قبل از آنکه نیمه چپ بیمارستان را منفجر کنند دامبلدور پادرمیانی کرد و گفت خانمی که از همه بزرگتر است در این اتاق بماند که خب...نتیجه مشخص است دیگر! اتاق خالی ماند! اما چند لحظه بعد توسط جیسون اشغال شد.
جیسون روی تخت قدیمی بیمارستان خوابیده بود و خر و پف می کرد. چیزی صورتش را نوازش می کرد...نوازشی نرم و لطیف...جیسون به آرامی چشمانش را باز کرد... با ترسناک ترین صحنه عمرش روبرو شد: مردی قد بلند و لاغر با ردای سیاه، در حالی که نیمی از چهره اش را پوشانده بود مقابلش ایستاده بود. دیدن همچین موجودی، آن هم نصف شب اگر انسان را نکشد، به سکته وا می دارد. اما جیسون از تخت پرید و یقه موجود را گرفت.
-خیلی بیشعوری! خیلی هیپوگریفی! نمی بینی من خوابم؟! کوری؟ بعد از یک روز سخت و سرتاسر دعوا و بعدش هم اسباب کشی؟ دو دقیقه میخوام بخوابما!
سپس روح را کشان کشان از اتاق بیرون برد و با یک لگد جانانه بدرقه اش کرد!
***
نیمه های شب، کتی صدایی از دستشویی شنید.
-نقطه!
از تختش پایین آمد و با یک لبخند گشاد به سمت دستشویی رفت. در دستشویی با صدای غیژ غیژ ترسناکی باز شد. کتی وارد دستشویی شد. قطعا خبری از نقطه اش نبود...کتی در آینه دستشویی نگاه کرد و روح سیاه را پشت سرش دید. این یکی قطعا باید یک انسان معمولی را می کشت! اما روح بیچاره خبر نداشت که نه تنها اعضای محفل معمولی نیستند، بلکه اکنون گیر غیر عادی ترین آنها افتاده است! کتی به سمت روح چرخید.
-سلام! اسم من کتیه! اسم تو چیه؟
روح فقط به او زل زد.
-اسمت رو نمیگی؟ اشکال نداره...میگم ها این دور و برها نقطه منو ندیدی؟
روح باز هم سکوت کرد. ناگهان دهانش را باز کرد و گاز سبز رنگی به سمت کتی فرستاد. کتی به سرفه افتاد سپس سعی کرد با تکان دادن دستش دود را از خود دور کند.
-اه اه! چقدر دهنت بوی گندی میده! چند سال مسواک نزدی؟ ببینم تا حالا مسواک دیدی اصلا!؟ باب بزرگ هرشب به ما میگه مسواک بزنیم و...عه...کجا رفتی تو؟ آقا روحه؟
روح از دیوار پشت سر کتی رفته بود!
کتی سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
-عجب دور زمونه ای شده ها! دیگه ارواح خبیث اسمشون رو هم بهت نمی گن! اسم بخوره تو سرشون جواب سلام هم بهت نمیدن! واقعا که...یه سر سوزن ادب هم خوب چیزیه! ارواح خبیث بی ادب...
در حالی که کتی همچنان مشغول سرزنش روح بود، روح با عصبانیت در ساختمانش قدم می زد. چرا آنها با دیدنش نمی ترسیدند؟ چرا گاز سمی اش آن ها را نکشت؟...افراد دیگری نیز در آنجا بودند...باید آن ها را می کشت...غافل از اینکه نمی دانست گیر چه موجوداتی افتاده است!