تصویر شماره ی 7
تقریبا ساعت هفت یا هشت عصر بود.
هری توی اتاقش رو تخت دراز کشیده بود و و مشغول خوندن کتاب "پیشگویی آینده " بود.
رون ویزلی وارد اتاق شد:
_هری... کله ت رو از اون کتاب بکش بیرون ... بد بخت شدی!
_چیشده رون؟
_هری... به ریش آلبوس... به حرمت همین وقت قسم... فکر کنم دیگه نمیبینمت...
_میگی چیشده یا نه؟
_من داشتم میرفتم سمت کتاب خونه که پرفسور اسنیپ رو دیدم...
_خب؟
_و اون خیلی عصبانی گفت به پاتر بگو بیاد پیش من!
_ شاید میخواد بخاطر تنبیه نا عادلانه ی سری قبل معذرت خواهی کنه!
_نه واقعا فک نمیکنم اون شِمر بخواد بابت چیزی عذر خواهی کنه
_باشه پس واسم یه مراسم ختم خوب بگیر رفیق
از روی تخت اومد پایین و رفت به طرف در.
اتاق پرفسور اسنیپ:تَق تَق تَق.
_بیا تو.
هری در رو باز کرد.و وارد اتاق شد.
اسنیپ پشت میز نشسته بود و یه سری برگه و پوشه رو که روی میزش بودند زیر و رو میکرد. کاملا واضح بود که الکی داره خودشو سرگرم میکنه.
_پرفسور... با من کاری داشتین؟
_آه بله پاتر...(الکی مثلا حواسش نبود که پاتره!)باهات کار داشتم...آااا... درسهات چطور پیش میرن پاترِ ع عزیززز؟!
هری:
_آ... همه چی خوبه پرفسور... چیزی شده؟
_ببین پاتر... میرم سر اصل مطلب... آه ... چطور بگم؟... میخوام واسم یه کاری بکنی.
_چکاری پرفسور؟
_یه جعبه ی کوچیک چوبی اندازه ی جعبه ی یه انگشتر توی اتاق دامبلدور هست.ازت میخوام میخوام بری اونجا بی سر و صدا و بدون اینکه بفهمه اونو واسم بیاریش.
_اوه ببخشید قربان ولی...
_ ببین پاتر... پاترِ عزیز... نمیتونم اینرو از بچه های اسلیترین بخوام... تو از بین بقیه ی بچه ها برای آلبوس محبوب تری. پس باید این کار رو انجام بدی.
_اما ...
_
_بله چشم. اصلا فکرشو هم نکنید پرفسور... تا شب میارمش...
_میتونی بری
هری به طرف در رفت.
_پاتر... اگه کسی تو رو دید هیـــچ اسمی از من نمیبری. ملتفطی؟
_ اوه بله!
هری از اتاق بیرون اومد و در رو بست.
ذهن هری: وات دِ فا...؟! اخه من چطور اینکارو بکنم؟
آه... شنل نامرئی تنها راهه.
فردای اون روز:ساعت سه و نیم بعد از ظهر.
هری در حال آماده شدن برای رفتن به کلاسه. قراره ساعت چهار کلاس گیاه شناسی پیشرفته داشته باشن.
رون در اتاق رو باز کرد و یهو عربده زد:
_إنا لله وإنا إليه راجعون...
_چیشده رون؟ کی مرده؟
_درگذشتِ
گذشتِ ذَشتِ برادر بزرگوارمان
رِمان رِمان هری پاتر
پاتِر پاتِر رابه
به به...تمامیِ
_بگو باز چی شده؟
_باز اسنیپ کارت داره!
دل و روده ی هری از استرس ریخت کف اتاق.
_این دفعه واقعا واسم یه مراسم ابرومند بگیر رون.
_پس این دفعه واقعا یه گندی زدی!
تَق تَق تَق..
همین که هری در زد، دراز پشت به شدت باز شد و دستای پرفسور اسنیپ در وانفسای باز شدن در به طرف هری اومدن و یقه ی هری رو چنگ زدن. پرفسور هری رو پرت کرد داخل اتاق و در رو محکم بست.
هری:
پرفسور:
_هری ... ازت میخوام برام تعریف کنی که دقیقا دیروز وقتی که از اینجا رفتی چیشد.
_آ... خب... اِممم... پرفسور... راستش...
_زود باش بگو
_خب من شنل نامرئیم رو برداشتم و ... جلوی در اتاق پرفسور دامبلدور منتظر موندم... خب منتظر موندم تا در باز شه... و ...خب...
_بنال دیگه.
_خب در باز شد و خانم مک گوناگل رفتن تو... منم پشت سرشون رفتم داخل اتاق...
_خب؟
_خب بعد وقتی که حواسشون نبود من جعبه رو برداشتم... و اوردم پیش شما پرفسور
_احساس میکنم یه تیکه جامونده پاتر ... چون امروز دامبلدور وقتی منو توی تالار اتفاقی دید بهم گفت مواظب موشها باشم (با صدای بلند)
گوش هری رو کشید.
_خب پرفسور...راستش وقتی که از اتاق بیرون می اومدم گوشه ی شنل به لبه ی میز گیر کرد ... و خب... اونا منو دیدن.
_
إنا لله وإنا إليه راجعون___________
پ.ن: خییییییلی وقت بود ننوشته بودم.
جالب بود بسی.
شناسه قبلی داشتید شما احیانا؟ اگر شناسه قبلی داشتید لطفا با یک بلیت به مدیریت اطلاع بدیدش.
تایید شد!
مرحله بعد در صورتی که شناسه قبلی نداشتید: کلاه گروهبندی!