هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۲ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۵ یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
عکس شماره 7

صدای سنگین سکوت در سرسرا پیچیده بود! (همیشه از کلاس دوم دبیرستان دوست داشتم این جمله رو استفاده کنم! مرلینا شکرت! )

هری، رون و هرمیون به سبک ضایع همه ی کتاب ها داشتن برای یک کار احتمالا فرا تخیلی توی راهرو های هاگوارتز پرسه میزدن. بسیار عجیب بود که 7 تا کتاب نوشته شده بود و اصلاً هیچ کس اعتراض نکرد که آقا مگه این هرمیون آقا و ننه نداره که شب و نصف شب راه میفته دنبال این عنتر و منتر و از این ور به اون ور میره؟ نکنه ایشون از لای بُته (همون بوته خودمون!) عمل اومده؟ آخه دختر حسابی پس فردا فک می کنی خود این رون میاد بگیرتت؟ نه عزیز من! تجربه نشون داده پسر ها به دختر های نجیب و پا نَده علاقه ی بیشتری دارن! برو استغفار کن خواهر من. برو دو تا کار حسابی بکن! جان؟ چی؟ آهان... آخرش رون هرمیون رو گرفت؟ خب پس با این حساب کلاً قضیه ی بالا کنسله! راحت باشین!

القصه این که هری و رون و هرمیون زیر شنل نامرئی داشتن از این سر هاگوارتز به اون سر هاگوارتز می رفتن و هی اون صدای سنگین سکوت که دو سه دفعه عرض کردم رو به فاج میدادن! حال اینجا شاید برای شما سوال پیش بیاد که یعنی چی به فاج می دادن؟
در دنیای جادوگری، شخصی بود به نام کورنلیوس فاج که کلاً آدم ضایعی بود. این آقا وزیر سحر و جادو بود و کلاً هیچ عرضه ای نداشت. یعنی تو 5 تا کتاب آزگار، یه حرکت از این آقا ما ندیدیم که دلمون خوش بشه این هیپوگریف یه غلطی کرد. نکته ی جالب این که توی کل این 5 تا کتاب دوباره یه سوال هم برای ملت پیش نیومد که چرا این آقا باید وزیر سحر و جادو بشه؟ آخه این ویزنگاموت چه غلطی می کرده وقتی فاج رو انتخاب کرده؟
حالا از اصل قضیه دور نشیم. کلاً حالا هر دفعه یکی یه چیزی رو خراب می کنه میگن فلانی، فلان چیز رو به فاج داده.

بگذریم. همینطور که این 3 تا که هنوز فکر می کردن مثل سال اولشون جسه های کوچیک دارن، زیر شنل نامرئی بودن، تقریباً از کمربند به پایین ـشون مشخص بود. حالا اگه هم پیدا نبود همچین با همدیگه حرف میزدن و داد و بیداد می کردن که خواجه بیدل نقال هم فهمیده بود اینا دارن یه غلطی می کنن.

خلاصه این که طبق معمول فلیچ پیداشون کرد و با چک و لگد که توی سر و صورتشون میزد فرستادشون سمت دفتر اسنیپ!

- پروفسور اسنیپ، دوباره این 3 تا کره بُز داشتن توی راهرو ها پرسه میزدن.

اسنیپ که سعی می کرد زیر شلواری آبی راه راه ـش رو با ربدوشام خوشگل سبز رنگش بپوشونه یه دستش هم به موهاش کشید و گفت:
- ممنون آرگوس. بذارشون همونجا و برو. من درستشون می کنم.

به محض این که فلیچ از دفتر بیرون رفت، صدای آه و ناله و جیغ و داد هری توی دفتر پیچید!

- آخ... مرلـــین! سرم درد می کنه! زخمم پوکید! آی دَدَ، وای دَدَ! یکی به فریادم برسه! ولدمورت الان میاد!

اسنیپ سری تکون داد و نگاهی به رون و هرمیون انداخت که اون بندگان خدا هم از خجالت سرشون رو زیر انداخته بودن. یعنی تاکتیک دفاعی خَز تر از این توی تاریخ بشریت تا حالا استفاده نشده بود!

پروفسور اسنیپ صداش رو صاف کرد و گفت:
- پاتر، قرتی بازی در نیار. بشین روی صندلی میخوام یه چیزی بهت بگم!

هری که از لحن خیلی آروم و تا حدودی گرم اسنیپ تعجب کرده بود بیخیال کولی بازی شد و نشست روی صندلی تا ببینه پروفسور مشکی پوش چی میخواد بهش بگه!

پروفسور اسنیپ شروع به حرف زدن کرد:
- هری! می دونستی من با مادرت یک روابط احساسی داشتیم؟
- بله می دونم تو نخش بودی و هر چی میخواستی مخ ـش رو بزنی بهت پا نداد!
-زارت! عزیزم من و مامانت خیلی روابط گرم و صمیمی داشتیم و اگه بخوام بهت حقیقت رو بگم تو پسر منی! بیا بغل بابا!

کلاً جو اتاق یه لحظه پوکید! دقایقی همه به سکوت محض فرو رفتن! دوباره صدای سنگین سکوتی که توی سرسرا پیچیده بود اینجا هم پیچیده شد!
دقایق به ساعت تبدیل شد و همچنان هیچکس نمی دونست باید چی بگه! تا اینکه بالاخره باهوش ترین فرد جمع شروع به صحبت کرد. هرمیون با صدایی آهسته گفت:
- آقا من میگم تا این نویسنده برای ورود به ایفای نقش، کل داستان و ابهت هری پاتر رو به فاج نداده و ازش سریال ترکی نساخته، پروفسور اسنیپ یه داد سر هری بزنه کار سریع جمع شه بره!

با تأیید همگان و در حالی که نویسنده هوش و درایت و اهل معامله بودن هرمیون رو تحسین می کرد، اسنیپ داد ـش رو زد و داستان تموم شد!

جالب بود.
منتها در توصیفاتت از شکلک استفاده نکن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۹ ۱۲:۲۲:۴۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
تصویر کوچک شده


یک بعد از ظهر آفتابی در هاگوارتز بود. بیشتر دانش آموزان در محوطه اطراف مدرسه قدم میزدند و یا لب دریاچه بساط پیک نیک به پا کرده بودند. جینی ویزلی اما در کتابخانه نشسته بود و سرسختانه سعی می کرد تمرکزش را هوای زیبای بهاری پس بگیرد و در عوض نکات مهم را از تل کتاب های روبرویش بیرون بکشد. امسال سال امتحان های سمج جینی بود و جینی میدانست اگر قرار باشد بتواند از پس سمج هایش بر بیاید بهتر است راهی بهتر از فرد و جرج پیش بگیرد. فکر فرد و جرج و یادآوری ناراحتی مادرش از ترک تحصیل آنها بار دیگر حواسش را از نکات مهم شورش اجنه پرت کرد. مادر این روزها مرتب نگران و ناراحت بود. جینی هم نگران بود ولی دیگر زیاد نمی ترسید. از وقتی با هری بیرون میرفت انگار انگیزه ی دوباره ای برای همه چیز داشت. از به یاد آوردن دیروز که با هم جارو سواری و تمرین کوییدیچ کردند لبخند به روی لب های جینی نشست. دوباره حواسش را روی اجنه لعنتی متمرکز کرد. تازه داشت اسم چند اجنه شورشی را یادداشت میکرد که:
"هی ویزلی چرا تنها نشستی؟ نکنه دیگه با هری پاتر نمی چرخی؟ مادرت خیلی ناراحت میشه آخه این تنها شانس خانوادتونه که یه پولی به دست بیارین."
جینی سرش را از روی کتاب بلند کرد. دراکو مالفوی کنارش ایستاده بود و حالت متکبرانه صورتش مثل همیشه بود. جینی اخمی کرد و دوباره سرش را روی کتاب خم کرد. آخرین چیزی که لازم داشت پرت کردن حواسش به مزخرفات مالفوی بود.
"یا نکنه پدر مشنگ پرستت بلاخره قراره تو وزارتخونه ترفیع بگیره. یادم باشه به پدرم بگم مطمئن شه یه وقت وزارتخونه همچین اشتباهی نکنه."
عصبانیت و خشم در جینی شعله ور شد. کی جادوگرهای متکبر یاد میگیرند که اصالت و پول چیزهایی نیستند که بشود به آنها افتخار کرد. مالفوی در حال خندیدن با کراب و گویل دور می شد که:
"هی مالفوی تو فقط بلدی حرف مفت زیاد بزنی اما پای عمل یه راسو کوچولوی ترسویی" جینی ایستاده بود و چوبدستی اش را بیرون کشیده بود. همه دانش آموزان با حیرت نگاه می کردند و چندتایی به مالفوی پوزخند میزدند. کاملا معلوم بود جینی ویزلی هواداران زیادی دارد. مالفوی جواب داد:
"ساکت باش دختره ی احمق اینجا کتابخانه است. تو که نمیخوای اینجا جادو کنی و چند امتیاز از گریفندور کم کنی؟"
"نه مالفوی. اینجا نه. اما یه دوئل چطوره؟ پنج بعد از ظهر زمین کوییدیچ" سپس سرش را چرخاند به امید اینکه یکی از گریفندوری ها را ببیند، و صد البته یک گریفندوری که جینی خوب میشناخت بیشتر اوقات در کتابخانه بود.
"هرماینی شاهد منه. تو کی رو میاری؟"
دهن هرماینی از تعجب باز مانده بود. قیافه مالفوی وضع بهتری نداشت. جینی می توانست کلنجار رفتن ذهنش را از پشت چین های پیشانی رنگ پریده اش ببیند: از طرفی اگر دوئل را نمی پذیرفت جلوی همه ی دانش آموزان به عنوان ترسو شناخته میشد. اگر هم می پذیرفت شانس طلسم شدن توسط جینی را هم می پذیرفت و مالفوی به اندازه کافی از دختر های گریفندور کتک خورده بود. هرماینی گرنجر و جینی ویزلی هر دو در طلسم بسیار ماهر بودند.
سر آخر مالفوی جواب داد: "پنج بعد از ظهر. شاهد من گویله" سپس با قیافه ای کمتر متکبر کتابخانه را ترک کرد.
هرماینی با ناراحتی به جینی گفت: "ولی جینی تو نباید میگذاشتی مالفوی اینجوری از کوره درت ببره. دوئل تو مدرسه غیر قانونیه! اگه مک گونگال بفهمه! این راه درستی نیست."
-"هرماینی تو خودت همیشه به من یاد دادی مهم نیست اصیل زاده و پولدار باشی، مهم اینه که درست رفتار کنی. میدونم تو هم از طعنه های مالفوی خسته ای، یه درس حسابی بهش میدیم که دیگه جرات نکنه به کسی توهین کنه".
-"ولی جینی من ارشدم!"
-"باشه مهم نیست خودم تنهایی میرم".
هرماینی چیزی زیر لب گفت با محتوای اینکه منظورش این نبود.

ساعت ده دقیقه به پنج جینی شتابزده به سمت در سرسرا می رفت. هرماینی پشت سرش با قدم های تند در حرکت بود. قیافه هرماینی جوری بود که گویا از تفکر کاری که قبول کرده بود در وحشت بود. جینی حاضر بود قسم بخورد هرماینی دارد چهره تک تک معلم های هاگوارتز را در حالی که سر دوئل مچشان را گرفته اند تجسم میکند. اما هرماینی بعد از کتابخانه دیگر حرفی برای عوض کردن نظر جینی نزد و جینی از این بابت خیلی ممنون بود. بلاخره به زمین کوییدیچ رسیدند. اثری از مالفوی و گویل نبود.
-"حدس میزدم نیاد. ترسوی بی خاصیت."
بلاخره هیکل دو نفر از دور پیدا شد. جینی چوبدستی اش را بیرون آورد. اما...
-"صبر کن ببینم گویل آنقدر لاغر نیست."
-"مالفوی هم آنقدر بلند نیست."
دو پیکر نزدیک تر شدند و جینی حالا میتوانست ببیند آنها هری و رون هستند.
تقریبا هر چهار نفر همزمان با هم پرسیدند:
"شما اینجا چیکار میکنید؟"
جینی سریع گفت: "هیچی"
رون که قیافه اش مشکوک به نظر میرسید گفت: "ما اومدیم هواخوری."
هری گفت: "میخواستیم کوییدیچ تمرین کنیم اما مالفوی و گویل مزاحممون شدن".
جینی و هرماینی نگاه معنی داری رد و بدل کردند. جینی پرسید: "بعدش چی شد؟"
رون گفت: "هیچی اصرار می کردن ما از زمین کوییدیچ بیرون بریم. میگفتن اینجا کار دارن. ما هم طاقتمون طاق شد جفتشون رو طلسم کردیم. الان جفتشون دارن مثل کانگورو تو حاشیه جنگل ممنوع میدوون. گویل یه کیسه هم مثل کانگورو در آورده."

هرماینی و جینی که انگار بار سنگینی از روی شانه هایشان برداشته شده بود ناخودآگاه زدند زیر خنده. سپس دست هم را گرفتند و به سوی قلعه راه افتادند.
-"هری تو فهمیدی این دوتا چشونه؟


اندکی صبر... اینتر نزدیک است.
لطفا بعد از دیالوگ هات، وقتی میخوای توصیف کنی، توصیفاتت رو با دو تا اینتر از دیالوگ جدا کن.
خوب بود غیر از اون.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۷ ۲۱:۵۱:۳۸

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۳ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره 10:

آجر های سرخ رنگ با تنبلی از جاشون بیرون می اومدن و به کناری می رفتن، تا منظره ای از کوچه تنگ و پر جنب و جوش در معرض دید قرار بگیره. مرد ها و زن هایی که با رداهای بلند از این طرف به اون طرف می رفتن و با هیجان راجع به مرقوبیت فضله های اژدها بحث می کردن و این که چه قدر خوب بود که شیر گاو رو با اون قاطی نمی کردن. بچه ها با هیجان صورت هاشون رو به ویترین مغازه ها می دوختند.

در این بین، چند نفر به زحمت خودشون رو از دریچه تازه گشوده شده بیرون کشیدن و بدون این که به عقب نگاهی بندازن در حالیکه کیسه هایشان را به سینه چسبونده بودن، راجع به مرد گنده ای که جلوی در بود غرولند کردن. پشت سر مرد پسر بچه ای ایستاده بود با عینک های گرد و لباسی که دست کم یک سایز ازش بزرگتر بود.

پسربچه در سکوت امتداد کت مرد درشت هیکل را چسبیده و در پس قدم های مرد می دوید تا بتواند فاصله اش را با خود حفظ کند که ناگهان به پشت پای مرد خورد و به پشت، روی زمین افتاد.

- خو دیگه رسیدیم!

پسرک به سختی سرش را دراز کرد تا بتواند از بالای سر مرد، عنوان تابلوی مکانی که مقابلش بود، را بخواند. جایی که با حروف درشت طلایی نوشته شده بود «پیام امروز».
مرد درشت هیکل سرش را به عقب برگداند و پسربچه را که هنوز روی زمین بود نگاه کرد:
- دِ! واس چی رو زمین نشسی هری؟!

سپس دستش را دراز کرد و پس یقه هری را گرفت و بلندش کرد. چند ضربه به باسنش زد تا خاک شلوارش را بتکاند که البته باعث شدند، اینبار روی صورت به زمین پرت شود و دست آخر با قبول معذرت خواهی و رد کردن تقاضای کمک هاگرید مشغول تمیز کردن خودش شد و سرانجام وارد ساختمان پیام امروز شدند.

ساعتی بعد، هاگرید در حالی که کیفی سنگین از گالیون رو در دست داشت، به هری بیچاره که در میان خبرنگاران گرفتار شده بود نگاه می کرد و اشک می ریخت و در کنارش مسئولین آن ها را لعن و نفرین می کرد. نور فلش دوربین ها به صورت ها تابیده و در اشک های هاگرید بازتاب می شد. کسی نمی دانست هاگرید چرا و چه طور فریب پیام امروزی ها را خورد. کسانی که ناجوانمردانه بر خلاف قراردادی که هاگرید با آن ها بسته بودند، وی را در عکس های هری راه نمی دادند...

اصول اولیه نوشتن رو بلدید که این خیلی عالیه. مطمئنم با ورود به ایفای نقش خیلی از اینهم بهتر میشید.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۶ ۱۳:۴۶:۳۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۶:۳۷ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۶

دیوید هامبلینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۴ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۶
از یک نقطه ی کور.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر کوچک شده


تصویر شماره ی 7




تقریبا ساعت هفت یا هشت عصر بود.
هری توی اتاقش رو تخت دراز کشیده بود و و مشغول خوندن کتاب "پیشگویی آینده " بود.
رون ویزلی وارد اتاق شد:

_هری... کله ت رو از اون کتاب بکش بیرون ... بد بخت شدی!
_چیشده رون؟
_هری... به ریش آلبوس... به حرمت همین وقت قسم... فکر کنم دیگه نمیبینمت...
_میگی چیشده یا نه؟
_من داشتم میرفتم سمت کتاب خونه که پرفسور اسنیپ رو دیدم...
_خب؟
_و اون خیلی عصبانی گفت به پاتر بگو بیاد پیش من!
_ شاید میخواد بخاطر تنبیه نا عادلانه ی سری قبل معذرت خواهی کنه!
_نه واقعا فک نمیکنم اون شِمر بخواد بابت چیزی عذر خواهی کنه
_باشه پس واسم یه مراسم ختم خوب بگیر رفیق

از روی تخت اومد پایین و رفت به طرف در.


اتاق پرفسور اسنیپ:


تَق تَق تَق.

_بیا تو.

هری در رو باز کرد.و وارد اتاق شد.
اسنیپ پشت میز نشسته بود و یه سری برگه و پوشه رو که روی میزش بودند زیر و رو میکرد. کاملا واضح بود که الکی داره خودشو سرگرم میکنه.
_پرفسور... با من کاری داشتین؟
_آه بله پاتر...(الکی مثلا حواسش نبود که پاتره!)باهات کار داشتم...آااا... درسهات چطور پیش میرن پاترِ ع عزیززز؟!
هری:
_آ... همه چی خوبه پرفسور... چیزی شده؟
_ببین پاتر... میرم سر اصل مطلب... آه ... چطور بگم؟... میخوام واسم یه کاری بکنی.
_چکاری پرفسور؟
_یه جعبه ی کوچیک چوبی اندازه ی جعبه ی یه انگشتر توی اتاق دامبلدور هست.ازت میخوام میخوام بری اونجا بی سر و صدا و بدون اینکه بفهمه اونو واسم بیاریش.
_اوه ببخشید قربان ولی...
_ ببین پاتر... پاترِ عزیز... نمیتونم اینرو از بچه های اسلیترین بخوام... تو از بین بقیه ی بچه ها برای آلبوس محبوب تری. پس باید این کار رو انجام بدی.
_اما ...
_
_بله چشم. اصلا فکرشو هم نکنید پرفسور... تا شب میارمش...
_میتونی بری

هری به طرف در رفت.
_پاتر... اگه کسی تو رو دید هیـــچ اسمی از من نمیبری. ملتفطی؟
_ اوه بله!

هری از اتاق بیرون اومد و در رو بست.

ذهن هری: وات دِ فا...؟! اخه من چطور اینکارو بکنم؟
آه... شنل نامرئی تنها راهه.

فردای اون روز:

ساعت سه و نیم بعد از ظهر.
هری در حال آماده شدن برای رفتن به کلاسه. قراره ساعت چهار کلاس گیاه شناسی پیشرفته داشته باشن.
رون در اتاق رو باز کرد و یهو عربده زد:
_إنا لله وإنا إليه راجعون...
_چیشده رون؟ کی مرده؟
_درگذشتِ گذشتِ ذَشتِ برادر بزرگوارمان رِمان رِمان هری پاتر پاتِر پاتِر رابه به به...تمامیِ
_بگو باز چی شده؟
_باز اسنیپ کارت داره!

دل و روده ی هری از استرس ریخت کف اتاق.
_این دفعه واقعا واسم یه مراسم ابرومند بگیر رون.
_پس این دفعه واقعا یه گندی زدی!




تَق تَق تَق..
همین که هری در زد، دراز پشت به شدت باز شد و دستای پرفسور اسنیپ در وانفسای باز شدن در به طرف هری اومدن و یقه ی هری رو چنگ زدن. پرفسور هری رو پرت کرد داخل اتاق و در رو محکم بست.
هری:
پرفسور:

_هری ... ازت میخوام برام تعریف کنی که دقیقا دیروز وقتی که از اینجا رفتی چیشد.
_آ... خب... اِممم... پرفسور... راستش...
_زود باش بگو
_خب من شنل نامرئیم رو برداشتم و ... جلوی در اتاق پرفسور دامبلدور منتظر موندم... خب منتظر موندم تا در باز شه... و ...خب...
_بنال دیگه.
_خب در باز شد و خانم مک گوناگل رفتن تو... منم پشت سرشون رفتم داخل اتاق...
_خب؟
_خب بعد وقتی که حواسشون نبود من جعبه رو برداشتم... و اوردم پیش شما پرفسور
_احساس میکنم یه تیکه جامونده پاتر ... چون امروز دامبلدور وقتی منو توی تالار اتفاقی دید بهم گفت مواظب موشها باشم (با صدای بلند)
گوش هری رو کشید.

_خب پرفسور...راستش وقتی که از اتاق بیرون می اومدم گوشه ی شنل به لبه ی میز گیر کرد ... و خب... اونا منو دیدن.
_




إنا لله وإنا إليه راجعون

___________
پ.ن: خییییییلی وقت بود ننوشته بودم.


جالب بود بسی.
شناسه قبلی داشتید شما احیانا؟ اگر شناسه قبلی داشتید لطفا با یک بلیت به مدیریت اطلاع بدیدش.

تایید شد!

مرحله بعد در صورتی که شناسه قبلی نداشتید: کلاه گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۴ ۱۴:۲۸:۰۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۶

جرالد ویکرزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۴ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۹ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۶
از اصفهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
شکل 7

در رو محکم میبنده و به سمت هری پاتر میره ، هری پاتر از ترس عقب عقب میره و به دیوار میرسه ، اسنیپ به اون میرسه
_پسر احمق ، فکر میکردی من متوجه نمیشم کار تو بوده که آشوب توی کلاس من به راخ انداختی ؟ این اولین بارت نیست و آخرین بارت هم نیست که این کارو کردی ، من موضوع رو با دامبلدور در میون میذارم ، قطعا تو باید اخراج شی

هری پاتر بسیار ترسیده است فکر نمیکرد که لو برود اما هنوز هم باید اعتراف میکرد ، تمام جراتش را جمع کرد و رو به اسنیپ کرد و گفت
_من عامل هیچ آشوبی نبودم ، شاید دانش آموز ها از تدریست ناراضی بودن ، تو هیچ مدرکی نداری که نشون بده من کاری انجام دادم

اسنیپ به سمت هری پاتر برمیگردد و خشمگین است
_ تو چطور جرات میکنی با من اینجوری حرف بزنی ؟ انگار تنها چیزی که از پدرت به تو به ارث رسیدی حماقت و پر رو بودن بیش از اندازه ی اونه ، فکر کردی بخاطر موحبتی که بهت شده با بقیه دانش آموز ها فرق داری ؟ اصلا اینطور نیست ، به نظر من همه ی این ها دروغه ، هیچ تفاوتی بین تو و بقیه دانش آموز ها نیست .

ناگهان دامبلدور وارد اتاق میشود با متانت همیشگی خود میگوید
_ آقای اسنیپ و آقای هری پاتر صدای جر و بحث شما در تمام کلاس های اطراف به گوش میرسه ، بهتر نیست صبر کنید کلاس ها تموم بشه و بعد بحث کنید

اسنیپ که نمیخاست هیچ فرصت دیگه ای به هری داده بشه صداشو پایین آورد
_آقای دامبلدور ، بهتره این دانش آموز عزیزتون رو بعضی وقتا تنبه هم بکنید ، چون همین دانش اموز امروز کلاس من رو به آشوب کشید

دامبلدور با نگاهی به هری فهمید که اسنیپ درست میگوید ، هریچشمش به چشم دامبلدور افتاد و از شرمساری سرش را پایین انداخت ، اما دامبلدور هوای هری رو داشت
_ آقای اسنیپ میتونم بپرسم چه مدرکی به دست اوردید که فهمیدید هری پاتر باعث آشوب توی کلاس شما شده ؟

سوروس کمی دستپاچه شد اما خودش را جمع کرد ، همانطور که همیشه خودش به خاطر شباهت هری ب پدرش به او سخت میگرفت ، دامبلدور هم به همین دلیل هوای او را داشت ، همیشه با خودش فکر میکرد که چه اتفاقی میفتاد اگر هری بیشتر شبیه مادرش بود هم از نظر رفتار و هم چهره ، شاید آن موقع میتوانست او را بپذیرد ، البته شک داشت چون نمیدانست دوباره به یاد اوردن لی لی چه احساسی به او میدهد
_ من ، من مدرکی ندارم اما میدونم که کار اون بوده ، میتونیم از خودش بپرسیم و اگه حرفی نزد معجونی بهش میدم تا به حرف بیاد

_این کارهای بیش از حد خشنه اقای اسنیپ ، به نظرم این بار هم کوتاه بیاید

هری پاتر با شنیدن این حرف خوشحال شد از جایش بلند د و لبخندی زد
_ ممنون آقای دامبلدور

ناگهان کاغذی از جیبش افتاد ، یک نمونه از کاغذی که به تمام دانش اموزان کلاس داده بود تا برای آشب هماهنگ باشند ، سریع کاغذ را از روی زمین برداشت اما دیر شده بود ، اسنیپ که به او نگاه میکرد متوجه کاغذ شد ، کار هری تمام بود
_ اون کاغذ چیه تو دستت هری ، بده ببینم

هری کاغذ رو در دستش گرفت ، سوروس که عصبانی بود چوب دستیش را در اورد و به سمت هری گرفت ، هری ترسید و عقب رفت ، دامبلدور قبل از اینکه بتونه چوب دستیشو در بیاره صدای ورد خوندن اسنیپ رو شنید
_اکسیو

و ناگهان کاغذ در دست اسنیپ بود ، دیگه هری راه فراری نداشت و تو دلش دعا میکرد که از هاگوارتز اخراج نشه
_آقای اسنیپ من متاسفم ، قول میدم هر تنبیهی که بگین قبول کنم

اسنیپ با دیدن ناراحتی و به التماس افتادن هری خوشحال شد و لبخندی زد
_برات برنامه های خیلی خوبی دارم ، برای شروع تا 4 هفته تمام مسابقات کوییدیچ که برگزار میشه و تیم گریفندور در اون مسابقه هست رو نمیتونی در مسابقه باشی و باید برای تنبیه به اتاق من بیای ، قبول میکنی ؟

هری پاتر کاملا نا امید شد ، بهترین قسمت این مدرسه کوییدیچ بود که حالا قرار بود این هم از او گرفته شود ، اما چاره ای نداشت
_ بله آقای اسنیپ

خوبه حالا میتونی بری و خبر رو به دوستات برسونی

هری بدون هیچ خرف دیگری اتاق رو ترک کرد و دامبلدور و اسنیپ رو در اتاق تنها گذاشت .

تصویر 7

درود بر تو فرزندم.

اصول اولیه نوشتن رو بلدی و این خیلی خوبه. فقط در مورد زمان فعل هات یه مقدار بیشتر دقت کن. و البته آخر تمام جملاتت نقطه بذار. یا اگر جمله حالت خبری یا تعجبی داشت، علامت تعجب بذار.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۹ ۱۸:۵۹:۳۲

so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶

فینیاس نایجلوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ سه شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۵ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶
از اصفهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر آینه ی نفاق انگیز و اسنیپ

سوروس اسنیپ، معلم معجون سازی مدرسه جادوگری هاگوارتز، مردی بلند قد، با مویی سیاه و بلند که به دو طرف سرش ریخته بود و به آنها روغن زده بود، در حال رفتن به سوی یکی از راه رو های تاریک هاگوارتز بود. ساعت دوازده تمام بود.
اسنیپ تقریبا به مقصدش رسیده بود.راه روی سوم طبقه پنجم. نزدیک بخش ممنوعه ی کتابخانه.
جلوی در اتاقی میایستد،چوبدستی اش را با حالتی ناگهانی از آستین ردایش بیرون میکشد، زیر لب میگوید: آلوهومورا
در کلاس باز میشود.
کلاسی خالی با دیوار های سنگی سیاه، و در مرکز آن، آینه ای تمام قد که پایه های فلزی ان زنگار زده است، بر روی قاب آن اشکالی به چشم میخورد، پیچک هایی که دور آن میپیچند و بالا میروند و در میان آنها مار هایی دیده میشود.
اسنیپ با قدم های آرام و استوارم و بی صدا به سوی آینه میرود، و جلوی آن میایستد.
سرش به صورت آرامی میلرزد،هر چند ثانیه گردنش تکانی عصبی میخورد و با خود زیر لب چیز های میگوید،دستش را به سوی آینه دراز میکند، انگشتش را تا چند سانتی متری ان جلو میبرد، و ناگهان انگشتانش منقبض میشوند و دستش جمع میشود.
آرام دستش را عقب میکشد، حال بدنش نیز به آرامی میلرزد، بر روی زانو هایش می افتد، مردی به بزرگی او، اکنون جلوی شیشه ای خاک گرفته به زانو درآمده است...
چه چیز در آینه چنین قدرتی دات که اسنیپ را به این حال دراورد؟ لی لی اوانز، دوست دوران کودکی اش که اکنون بزرگ است و سرش را روی شانه های سوروس گذاشته و میخندد...
ناگهان در اتاق باز میشود، اسنیپ به سرعت بر میگردد و چوبدستی اش را بالا نگه میدارد، دامبلدور با حالتی استوار و سرشار از آرامش وارد اتاق میشود.

_پـ..پـ..پروفسور، اینجا چیکار میکنید؟!
دامبلدور با لحنی عادی و اندکی شوخ طبعانه میگوید:
_امممم، خوب راستش میخواستم برم دستشویی ولی یهو هوس کردم یه سری به اون نقشه ی پاتر بزنم، میدونی که کدومو میگم؟
_بله پروفسور
_آره و اینظوری شد تورو دیدم که اومدی اینجا، دیدم یه دستشویی توی این راهرو هست که خودم تاحالا ندیده بودمش! هوهو خیلی جالبه نه سوروس؟ بعد از این همه سال هنوز تمام اسرار اینجارو نمیدونم.
سپس با حالتی رویا گونه به درودیوار نگاه میکند و دستی به ریش های بلندش میکشد،
اسنیپ با لحنی پرسش گونه میگوید:
_ولی پروفسور اینجا شبیه دستشویی نیست که؟هست؟
_هاااه هااه هااه معلومه که نه سوروس!! راستش گفتم حالا که تو اینجایی زودتر بهت بگم که برانامه ی کلاس ها یکمیـ...
سپس کمی خم میشود و سعی میکند پشت سر اسنیپ را ببیند، ناگهان چهره اش در هم میرود و اسنیپ با حالتی که انگار در حال درد کشیدن است چشم هایش را میبندد...
_سـ...سـ.. سوروس...، تو باز هم،تو باز هم سعی کردی اون...
اسنیپ سرش را اندکی پایین میاندازد و میگوید:
_بله، قربان
_سوروس من بهت گفته بودم که...
_بله قربان گفته بودین که نگاه کردن توی اون تیکه شیشه ی مسخره هیچ کمکی به من نمیکنه و فقط باعث بدتر شدن حالم میشه. باور کنید که بیشتر از دوسال که اینکارو کردم میگذره ولی امشب طاغتم تموم شد، یاد اون روز افتادم...
_سوروس میدونی که من جیمز پاتر و دوستش سیریوس رو بخاطر اون کار خیلی سرزنش کردم،<سپس با حالتی بی طرف میگوید:> ولی خوب میدونی که اگه سیریوس هم اشتباهشو قبول میکرد اون پاتره کله شق قبول نمیکــ...
_قربان کاری که اونا کردن اصلا برای من مهم نیست.
دامبلدور با حالتی سرخورده و با صدایی ضعیف میگوید:
_اوه البته....
_هنوز هم وقتی به اون حرفم فکر میکنم دلم میخاد خودم رو دار بزنم.
_سوروس، نمیخام بهت بگم که برام اهمیتی نداره، نه اصلا اینظور نیست من به عشق تو احترام میزارم ولی برام جالبه که تو بعد از اون همه سال...
_اکــسپـــــکتـــــوپاتـــــــرونـــام
آهویی نقره ای رنگ، براق و زیبا با وقار از میان دود های نقره ای رنگی که از میان چوبدستی اسنیپ بیرون میزد تشکیل میشود، با جهش هایی سنگین در میان هوای برای خود راه باز میکند و به جلو میرود، به دور اتاق میچرخد و از میان آینه عبور میکند، اینه لحظه ای روشن میشود و سپس آهو به نزدیکی اسنیپ بر میگردد و ناپدید میشود...
دامبلدور با تعجبی آمیخته به اندکی ترس نگاهش را از محلی که اهو ناپدید شده بود به صورت اسنیپ میبرد،



_تمام این مدت؟
_همیشه...

پ.ن: امیدوارم متوجه شده باشین منظورم از "اون روز" همون روزیه که جیمز اسنیپ رو سروته کرد و لی لی خواست ازش طرفداری کنه و اینا ولی سوروس گفت به کمک گند زاده ای مـثل اون احتیاج نداره، و جدایی اسنیپ و لی لی هم بخاطر همین بود


جالب بود.
منتها بعد از اینکه دیالوگ هات تموم میشه و میخوای توصیف کنی، دو تا اینتر بزن. و اینکه از علامت تعجب و سوال یدونه هم بذاری منظورتو میرسونه. در کل اینکه چندتا علامت سوال و تعجب بذاری، میزان سوالی بودن یا تعجبی بودن جملت رو بیشتر نمیکنه.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۲ ۱۷:۴۱:۵۹

به امید انقراض گندزاده های پست...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶

هرپوی کثیفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۱۷ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۶
از ?
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 10

فشششششششش

شترق!

گرد و غبار و نور سرخرنگ خیره کننده ای راهروی اصلی وزارت سحر وجادو را فرا گرفته بود.

صدایی بم و گرفته ک متعلق ب پیرمردی کهنسال بود وردی را فریاد زد:
اگنی سابن سوزویا
1

مار سرخرنگی گرد و غبار را شکافت و ب سمت پیکری تازه نمایان شده رفت!

هیبت سیاهرنگ از گرد و غبار ب کناری خزید و با حرکات تند دستش سپری ظاهر کرده و جلوی طلسم را گرفت!

ردای سیاهرنگی ب تن داشت و باشلق انرا نیز بر سر کشیده بود، لب های خشک و چین دارش ب حرکت در امد با دو سوراخی ک ب جای بینی داشت نفس عمیقی کشید و کلمات هیس هیس مانندی زیر لب ب زبان اورد ک ادمی عاجز از فهم ان بود.

مار ب رنگ سبز درامده و مطیع وی گشت.



دامبلدور با چشمان نافذ ابی رنگش ب لرد سیاه خیره شد و گفت : از اخرین باری ک دیدمت خیلی تغییر کردی تام!

لب هایش ب سختی از پشت ریش و سبیل نقره فامش ک روی ردای ابی رنگش سرازیر شده بود دیده میشد.

لبخندی محو بر چهره لرد سیاه نشست و با حالتی تمسخر امیز گفت : ولی تو هیچ تغییری نکردی البوس!



اجاق پشت دامبلدور با اتش سبزرنگی درخشید و وقفه ای در دوئل ان دو جادوگر افسانه ای ب وجود اورد.

پس از فروکش کردن اتش هری در اجاق ظاهر شد.

نگاه لرد سیاه و هری لحظه ای با هم تلقی کرد و هری ک انتظار دیدن لرد سیاه در ان مکان و زمان را نداشت از درد فریادی کشید و ب زمین افتاد، با دستانش زخم پیشانیش را گرفت و تلو تلو خوران پشت مجسمه ای پناه گرفت.


دامبلدور از فرصت استفاده کرده و زیر لب گفت:اکسپلیارموس


جرقه ای از نوک چوبدستی ساحر پیر ب سمت لرد سیاه روانه شد

لرد سیاه طلسم را برگرداند، طلسم سفیر کشان ب سمت مجسمه سنتور 2 طلایی کنار مجسمه انها برخورد کرد

مجسمه با صدای مهیبی از سکوی خود سقوط کرده و ب ذرات ریز و درشت تبدیل شد.


دیگر اجاق های وزارت خانه با رنگ سبز راهرو را مزین کرده و افراد بیشتر و بیشتری در انجا ظاهر شدند.

همه با تعجب و ترس ب لرد سیاه خیره شده بودند.

لرد ولدمورت قدمی ب عقب برداشت و گفت: باز هم همدیگه رو میبینیم هری جوان!

هاله ای سیاهرنگ او را فراگرفت و از نظر محو شد...


لرد سیاه بازگشته بود...



__________________________________________

1_ سابن سوزویا وردی ک با استفاده از ان ماری ب سمت دشمن میرود ولی در اینجا نویسنده از کلمه اگنی هم استفاده کرده ک نام کهن اتش است در نتیجه ورد ب مار اتشین تغییر ماهیت میدهد.


2_ سنتور موجودی نیم اسب و نیم انسان ک یکی از صور فلکی و جزو موجودات جادویی ب حساب می اید رجوع شود ب کتاب جانوارن شگفت انگیز و زیستگاه انها

درود بر تو.

جالب بود. اصول اولیه نوشتن رو بلدی که در زمان ورودت به ایفای نقش خیلی میتونه کمکت کنه. مطمئنم که وقتی وارد ایفای نقش بشی و بازهم بنویسی، خیلی هم بهتر میشی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳۱ ۲۱:۲۱:۴۴

devil may cry


تصویر کوچک شده



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶

Bella_lester


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۱ پنجشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=312556
تصوير ٦
دانش آموزان در هاگوارتز قدم ميزنند و به اين سو و آن سو ميروند مانند هميشه بد عنق مشغول اذيت كردن ديگران است و مانند هميشه از دستشويي صداي گريه ميرتل گريان ميايد و دانش آموزان با بي توجهي از آن ميگذرند اما اين بار اين صداي گريه متعلق به ميرتل نيست بلكه متعلق به كسي است كه شخصيتش در غرور و خودبيني خلاصه ميشود.اينبار دراكو گريه ميكند انگار به جاي آن پسر مغرور و با اصالتي كه مدام به ديگران فخر ميفروخت را پسركي غمگين گرفته است كه نميداند چه كند.اشك هاي او خنجري ميشوند غرورش را ميدرند.
او همچنان اشك ميريزد و با خود ميگويد من خواهم مرد ميدانم ديگر چيزي به انتهاي عمر من نمانده است مرا ميكشد ولدمورت مرا ميكشد.او اين ها را زمزمه ميكند و همچنان به گريه كردن ادامه ميدهد به شكستن غرورش.
گويي ولدمورت براي انتقام مرگ او را پسنديده است.ميرتل نام او را صدا ميزند او به سمت آن دختر هميشه گريا ن برميگردد و با نگاهي پرسشي به او مينگرد كه ميرتل ميگويد:دارم خواب ميبينم كسي كه هميشه در حال صحبت از اصالتش بود و انگار هيچ چيز و هيچ كس به جز خودش رو نميديد الان داره گريه ميكنه.

دراكو به خود ميايد و ميگويد:گريه امروز من بوي مرگ ميدهد ديگر كسي نمي تواند اشك مرا در بياورد من دستور اربابم را انجام ميدهم و آن روز گريه خيلي ها ديدن دارد.

ميرتل تعجب ميكند و ميگويد: ارباب مگر تو اربابي هم غير از غرور داري؟تو هيچ كاري نميتوني بكني و گريه ات همه چيز را نشان ميدهد.
دراكو به زدن پوزخندي اكتفا ميكند و از آن جا ميرود و فقط خدا ميداند كه او چه در سر دارد.

درود بر تو فرزند.

خوب بود. جالب بود. ولی میتونست خیلی بهتر باشه. سعی کن توصیفاتت یه مقدار عمیق تر باشه که حس و حال اون محیط و وضعیت رو بهتر نشون بده.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط Bella_lester در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳۱ ۱۳:۰۶:۲۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳۱ ۲۱:۱۹:۲۶


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۶

جیمزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره7

اسنیپ فریادی زد و با سرعت بیشتری به دنبال هری دوید. تا اینکه هری خسته شد و روی صندلی نشست و در همان لحظه اسنیپ جلوش ظاهر شد و دسته های صندلی را محکم گرفت و با خشم به هری گفت: منو مسخره می کنی بی ادب؟ اگه به دامبلدور نگفتم، یه آشی برات نپختم! حالا یه آشی برات می پزم که انگشتاتم بخوری.

هری با ترس گفت: بب...ببخ...ببخشید.

اسنیپ گفت: ببخشم؟ درسته که من بخشنده هستم ولی ایندفعه نمی تونم که ببخشم اثلا مگه موهای من چشه که مسخره می کنی؟ مو های خودت که همیشه رو هواستو مسخره بکن، نه، نمیشه ببخشمت باید به دامبلدور بگم.

هری که شجاعتش رو به دست آورده بود گفت: خب باشه برو بگو اما مطمئن باش دامبلدور هیچوقت کسی رو برای مسخره کردن اخراج نمی کنه. ولی از شوخی گذشته موهات خیلی زشته. ههههههههه.

اسنیپ گفت:اِ اِ اِ اِ باز مسخره کرد. حالا می بینم اخراج می شی یا نه.

چند دقیقه بعد، اتاق دامبلدور

اسنیپ گفت: دامبلدور یعنی چی که کار خوبی کرده که منو مسخره کرده اون خیلی هم غلط کرده که منو مسخره می کنه.

دامبلدور گفت: خوب آخه واقعا موهات زشته عینهو زنا شدی! خوب یه زره کوتاهش کن بابا تا کمرت مو داری اثلا من خودم پولشو می دم فقط جون مادرت کوتاش کن.

اسنیپ گفت: باشه. و باناراحتی از اتاق بیرون رفت.

خیلی بهتر شد... خیلی خیلی بهتر شد به نسبت قبلی ها. مطمئنم با ورودت به ایفای نقش، بازهم بهتر میشی.
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳۱ ۱۱:۱۴:۰۶

این منم
اینم داداشمه
اینم دوستمه
اینم جغدمه
اینم تنها چیزیه که ازش بدم میاد


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶

جیمزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
تصویر شماره1

در چهره ی دامبلدور خشم بسیار دیده می شد. این خشم به دلیل این بود که لرد ولدمورت ( یا همون اسمشو نبر) دوبار قدرت خودش رو به دست آورده بود و ترس اون دوباره توی دل جادوگرا نشسته بود. هری در وزارتخونه داشت قدم می زد و ترسیده بود چون صداهایی توی وزارتخونه شنیده می شد. در همین لحظه دامبلدور وارد وزارتخونه شد و اون صدا هارو شنید که یه دفعه یکی از مجسمه ها شکست و یک شنل سیاه از پشت مجسمه بیرون اومد و...

هری وقتی صورت پشت شنل رو دید قلبش توی سینه فرو ریخت، اون کسی جز ولد مورت نبود. اما هری شجاعتش رو به دست اورد و تصمیم گرفت برای دومین بار جلوی ولد مورت را بگیرد که دامبلدور سریع تر وارد عمل شد و جارویش را سمت ولد مورت گرفت و گفت: اسکودوش...

حالا توی وزارتخونه فقط هری و دامبلدور مانده بودند و شنل و سپر ولدمورت....

باز قبلیه بهتر بود که.
ببین فرزندم، شما میخوای یک نمایشنامه بنویسی... حالا نمایشنامه چیه؟ یه تلفیقی از دیالوگ و توصیفات باهم دیگه. البته نمایشنامه هایی هم هست که دیالوگ نداره، ولی توصیفاتشون انقدر قویه که اصلا نیازی به دیالوگ ندارن اونا و خب... کار نداریم باهاشون. شما همون نمایشنامه عادی رو تمرکز کن روش.
شما الان با این وضع وارد ایفا بشی، قطعا دچار مشکل میشی. البته دقت کن من ازت انتظار یه شاهکار هنری ندارم. ولی میتونی خیلی خیلی بهتر بنویسی. پس نقدهای قبلی رو بخون، و البته خودت هم راحت بنویس. جلوی خودت رو نگیر تو نوشتن اصلا. بذار خلاقیت و قدرت تخیلت بیاد بیرون و راحت بنویسی.
فعلا تایید نشد... به امید اینکه نمایشنامه بعدیت خیلی بهتر باشه.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۳۰ ۲۰:۴۰:۲۱

این منم
اینم داداشمه
اینم دوستمه
اینم جغدمه
اینم تنها چیزیه که ازش بدم میاد







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.