مرگخواران ناامیدانه داشتند فکر میکردند که چگونه خود را به اسلاگهورن بشناسانند، یا تحت هر شرایطی سخنان وی را بشنوند که ناگهان لینی، در نزدیکی گوش کراب شروع کرد به بال بال زدن و به موجب این عملش گوش کراب هم به خارش شدیدی افتاد و شست وی به داخل چشمش رفت و موجبات شادی مرگخواران را فراهم آورد. لینی که بسی از این حرکت شاد شده بود، گفت:
- من یه نقشه دارم... ما میتونیم با تغییر قیافه، به شکل نظافت چی یا حتی...
- معجون کم کردن سن!
- نه... نه... اصلا منظورم این نبود هک... اصلا!
مرگخواران نیز با دیدن ویبره های رو به افزایش هکتور، قدمی به عقب رفتند و هکتور هم بطری معجونی را از جیبش بیرون کشید...
ثانیه ای بعد مرگخواران دو پا داشتند، دو پای دیگر هم قرض گرفتند و شروع کردند به دویدن. اما این مانع هکتور نشد. هکتور زرنگ بود. قدرتمند بود. پر مهارت بود. و موفق شد معجونش را در گوش و حلق و بینی تمامی مرگخواران بریزد... و تازه آنجا بود که آرسینوس نفس عمیقی کشید.
- اوه... این که معجون من بود... همه خیالتون راحت باشه.
- نه خیرم... معجون خودم بود. الان همتون تبدیل میشید به دانش آموز هیفده ساله.
- نه آقا... برای خودم بود!
در همان حال که آرسینوس و هکتور مشغول جر و بحث بودند، مرگخواران حس کردند که در حال تغییر کردن هستند...
چند ثانیه بعد آرسینوسِ هفده ساله که داشت سعی میکرد همزمان دست هکتور را از بینی خود خارج کند و همزمان هکتور را خفه کند، با دیدن پروفسور مک گونگال بسیار جوانی که به سویشان می آمد خشکش زد.
- یا مرلین...
- آقای جیگِر؟ آقای دگورث گرنجر؟ درگیری؟ پنجاه امتیاز از اسلیترین و گریفیندور کم شد!
آرسینوس و هکتور هم صدا و همزبان غلط کردنشان را اعلام کردند، اما دیگر دیر بود و پروفسور مک گونگال از آنجا رفته بود...
دقایقی بعد، پشت دفتر اساتید:مرگخواران جوان، در پیچ راهرو کمین کردند؛ میدانستند که در چنین ساعاتی خودشان قرار است از دفتر اسلاگهورن خارج شوند تا اربابشان به تنهایی اسرار جان پیچ ها را بفهمد... پس منتظر شدند.
چند ثانیه ای نگذشته بود که ورژن های گذشته شان که سیاه و سفید هم بودند، از دفتر خارج شدند و البته همین زمان کافی بود تا افسون های بیهوشی به سر و کله شان برخورد کند و در کمد جاروها روی هم تلنبار شوند.
مرگخواران لبخندهای شیطانی ای زدند و گوش هایشان را روی در دفتر گذاشتند. و البته همین فشار موجب باز شدن در و شیرجه شان به داخل دفتر شد.
- آره تام... یه نفرو میکشی و روحشو میندازی تو قوط... وایسا ببینم، شماها اینجا چیکار میکنید؟ گوش وایساده بودید؟
تام ریدل جوان نگاه مرگباری به مرگخوارانش انداخت. و لینی به سرعت گفت:
- یه سگ سه سر افتاده بود دنبالمون پروفسور... مجبور شدیم بدون در زدن بیایم تو. ببخشید پروفسور!
- آره پروفسور... من خودم شخصا اون غول غارنشین رو دیدم.
- درست میگن... حتی من هم از زیر نقابم اون آکرومانتیولا رو دیدم.
اسلاگهورن:
تام ریدل جوان: