هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶

bellatrix.Lestrange


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۲۸ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶
از Tehran
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
هرى و هاگريد در كوچه دياگون
________
هرى در حالى كه به زيورآلات دستفروش كه گهگاهى ميلرزند و بالا پايين ميشوند نزديك ميشود ميگويد : هاگريد!اينا چين؟
هاگريد : اه!هرى تو واقعاً پسر كنجكاوى هستى!فقط مراقب باش كار دست خودت ندى(هاهاها)
اينا گردنبند هاى طلسم شدن!بايد حواست باشه بهشون دست نزنى وگرنه خشكت ميزنه!
هفته پيش يكى از سال دومى ها همينطورى خشكش زد!البته فكر كنم مادام پامفرى يه چيزايي داشت كه از خشكى درش بياره(ميخنده)
هرى با چشمانى درشت در حالى كه تصور خشك شدن هم براش سخته آب دهنش رو قورت ميده و سعى ميكنه حواسش رو به ليست خريدش پرت كنه!

درود بر تو فرزندم.

بذار اول در مورد نمایشنامه یه توضیحی بدم من.
نمایشنامه (رول) یه متنی هستش که شما با خلاقیتت مینویسی و شامل توصیف صحنه (فضاسازی)، دیالوگ و انتقال احساسات و اون فضا به خواننده هستش.
در حال حاضر این متنی که نوشتی حالتی داره که مشخصه سریع و با عجله نوشتی. ازت میخوام که دوباره بنویسی، با توصیفات بیشتر از صحنه و حالات شخصیت ها.
در مورد دیالوگ نویسی هم یک نکته بگم بهت.

هاگريد در حالی که میخندید گفت:
- اه! هرى تو واقعاً پسر كنجكاوى هستى! فقط مراقب باش كار دست خودت ندى.


متوجه شدی چه کردم دیگه؟
پس برو و با یه نمایشنامه قوی تر و بهتر بگرد.
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۹ ۱۶:۳۰:۵۹



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۰۸ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۶

Thalia


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۴ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۳ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
از در میان کورسوی شمع..کنار پروانه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
پاتیل درزدار طبق معمول شلوغ بود. مردی در گوشه ترین قسمت کافه، تنها و ساکت نشسته و نوشیدنی آتشینش را مزمزه میکرد.دستار خاکستری رنگی روی موهای کم پشتش گذاشته و ردایی تیره بر تن داشت. لبانش تکان میخورد ولی صدایی شنیده نمیشد..به نظر میرسید با خودش حرف می زند؛ البته تنها اینطور به نظر میرسید..
لیوان شیشه ای و لب پر شده اش را به آرامی در محوری دایره ای شکل چرخاند. مایع سرخ رنگ، با حالتی مبهوت کننده در لیوان حرکت میکرد. در همین حال، در پاتیل درزدار باز شده و باریکه ای از نور روی صورت مرد افتاد.سپس هیکلی عظیم الجثه جلو تابش نور را گرفت. مرد سرش را بلند کرد و با دیدن روبیوس هاگرید، شکاربان نیمه غول هاگوارتز، پوزخندی زد. سرش را پایین انداخت و جرعه ی دیگری نوشید. صدای بم هاگرید در کافه طنین انداخت:
- نه تام، من درحال انجام یه ماموریت برای هاگوارتزم
سروصدای کافه با حالتی غریب فرو نشست و صدای تام،صاحب پیر مهمانخانه بود که جنب و جوش به راه انداخت:
- خیلی خوش اومدین، آقای پاتر، خیلی خوش اومدین!
دهان مرد خشک شد. به سرعت نگاهش را بالا آورد. پسربچه ای، لاغر و کوتاه قد با چهره ای کماکان هیجان زده و ترسان، کنار هاگرید ایستاده بود. پاهایش به شکل خنده داری کج بود و به نظر می آمد عینک گردش قبلا چندباری شکسته باشد. صدای تیز و بی روحی در سرش وزوز کرد..
بکش..بکش..بکش..بکش..بکش..
نفس های مرد سنگین شد. فکر نمیکرد به این زودی زمانش برسد..نه حالا!
به آرامی از جا برخاست. ملتسمانه زمزمه کرد:
- سـ..سرورم..خوا..خوا..خواهش میکنم! این کار واقعا لا..لا..لازمه؟ آدمای زیادی ایـ..ایـ..اینجان..بین این همه آدم چـ..چـ.. چطور اونو..
-خفه شو احمق! من ده ساله که صبر کردم..به نظر تو ده سال زمانه کمیه؟!
- من رو عفو کنین ارباب..دسـ..دسـ..دستورتون..اِ..اِ..اجرا میشه!
و به طرف جمعیتی رفت که دور پسرک حلقه زده بودند. دستانش بی وقفه میلرزید. لبش را گزید و با چهره ای رنگ پریده جلو رفت. لحظه ای دلش به رحم آمد. پسرک بسیار نحیف بود. به نظر نیاز به چند وعده غذای خوب داشت! اما بعد..
به خودش نهیب زد:
-دستور، دستوره! اگه بخاطر این پسرک نبود الان اربابت همینجا کنار وایساده بود!
قطرات عرق پیشانی اش را خیس کرد. ناگهان چشمان هاگرید او را میان انبوه جمعیت یافت. دستی روی شانه ی پسرک گذاشت و با لحنی شاد گفت:
- هری، ایشون پروفسور کوییرل هستن. یکی از استادای تو در هاگوارتز.
مرد دستش را جلو برد و دست کوچک و عرق کرده ی پسرک را محکم گرفت. لبش را سفت گاز گرفت. هرچند پسرک سعی میکرد خودش را راحت نشان دهد اما نمیتوانست مانع لرزش دستان یخش شود. مانند مرد!
با لکنت زبان گفت:
- پــ..پــــ..پـــاتر، نمیدونی چـــ..چـــ..چقدر از دیدنت خوشحال!
صداهای درون سرش از زمزمه به جیغ تبدیل شده بود:
بــــــــــــــــــــــکش! بـــــــــــــــــــــــــکش! بــــــــــــــــــــــــکش! بـــــــــــــــــــــــــکش! بـــــــــــــــــــــکش! بــــــــــــــــــــــــــــــــکش!!!
پسرک با چشمان معصوم و کنجکاوش به او نگریست:
- پروفسور کوییرل شما کدوم رشته ی جادوگری رو درس میدین؟
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکش!!
دلش نمیخواست بیش از این با پسرک حرف بزند! این کار تنها کارش را سخت تر و سخت تر میکرد..با بی میلی پاسخ داد:
- د..دفاع در..در برابر جادوی سیاه، ولی بـ..بـ..به درد تو نمیخوره پاتر
بکش بکش بکش بکش بکش بکش بکش بکش بکش بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!!
با حالتی عصبی خندید و ادامه داد:
- حــ..حـ..حتما اومدی وسایل مدرسه تو بـــ..بـــ..بخری، منم اومدم که یه کــ..کــ..کتاب جدید راجع به خوناشام ها بخرم
ناگهان سرش تیر کشید و تنش به لرزه افتاد:
- بکشش احمق بی عرضه وگرنه..
دست هری را به تندی رها کرد و سیل جمعیت او را عقب راند.
وحشتزده و لرزان، عقب عقب رفت..نمیتوانست، نمیتوانست همچین کاری بکند!!
پسرک بیچاره بی گناه بـــ...
- بی گناه؟! داری میگی بی گناه؟! اون پسرک..اون پســــــــــــــــــــــــــــــرک!! اون موجب همه بدبختیای منه، و تو فرصت کشتنشو از دست دادی! تو احمق!!
هراسان به دیوار کافه چسبید. کسی توجهی به او نداشت.
- ا..ا..ارباب! خواهش میکنم..التماس میکنم..منو عفو..
- خفه شو! تو باید تنبیه بشی..باید!
- نـــ...نــــ..نههههههههه!
درد چون زبانه های آتش در تمام بدنش زبانه کشید. یک اشتباه دیگر به معنای مرگ او بود..
اما او دیگر اشتباه نمیکرد!
دیگر فرصت را از دست نمیداد!
او هری جیمز پاتر را می کشت!!

#۱۱


درود بر تو فرزندم.

اندکی از اینتر استفاده کن. انقدر خوبه.
مثلا وقتی دیالوگ ها تموم شدن و میخوای توصیف کنی:
نقل قول:
- بی گناه؟! داری میگی بی گناه؟! اون پسرک..اون پســــــــــــــــــــــــــــــرک!! اون موجب همه بدبختیای منه، و تو فرصت کشتنشو از دست دادی! تو احمق!!
هراسان به دیوار کافه چسبید. کسی توجهی به او نداشت.


توی این دیالوگ و توصیف بعدش چندتا نکته داریم:
1. از علامت تعجب و سوال نیاز نیست دو سه تا بذاریم. یدونه هم کافیه.
2. ما دو نقطه نداریم اصولا. یا یک نقطه داریم، یا سه نقطه.
3. وقتی دیالوگ تموم شد وخواستیم توصیف کنیم، دوتا اینتر میزنیم.

- بی گناه؟! داری میگی بی گناه؟! اون پسرک... اون پســــــــــــــــــــــــــــــرک! اون موجب همه بدبختیای منه، و تو فرصت کشتنشو از دست دادی! تو احمق!

هراسان به دیوار کافه چسبید. کسی توجهی به او نداشت.


سوژتم جالب بود... جدال بین کوییرلی که هنوز اندکی تسلط به خودش داره و لرد ولدمورت رو خیلی خوب نشون دادی...
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۹ ۱:۲۳:۰۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۶

دافنه مالدونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۶ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۹۶
از این دنیا اخرین چیزی که برایم باقی می ماند،خودم هستم.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 229
آفلاین
تصویر شماره ی 9
هوا خیلی گرم بود .همین چند دقیقه قبل کلاس مبارزه با جادوی سیاه رو داشتند.جیمز اسنیچ طلایی رو کش رفته بود و داشت باهاش بازی میکرد
لیلی هم داشت به جیمز نگاه میکرد و خیلی از دست سورس عصبانی بود چون سورس دیروز به او گفته بود مشنگ زاده .
در این هنگام پیتر داشت کتاب میخوند و سیریوس هم فکر عجیبی به سرش زد،فکرش را به جیمز و پیتر گفت آنها هم قبول کردند فکر سیریوس این بود :نقشه ی غارتگر
انها رفتند به سمت یه جایی که کسی انها را پیدا نکند در این هنگام لوسیوس و نارسیزا امدند جلوی انها را گرفتند بعد برای اینکه بخندند و جیمز را مسخره کنند درون لباس جیمز کلی یخ ریختند ،جیمز داشت یخ میکرد ولی خوب هوا گرم بود بازم تحملش سخت بود
نارسیزا یه سنگ گزاشت جلو ی پای جیمز و جیمز افتاد بعد هر کس اونجا بود داشت میخندید به جز لیلی،لیلی به جیمز کمک کرد تا بلند شه ولی همین که بلند شد دوباره یکی خورد بهش ودوباره افتاد زمین .کتابای اون شخص هم افتاد زمین و جیمز به او کمک کرد تا کتاباش رو جمع کند و کلاسا شروع شد .جمیز و پیتر وسیریوس و بقیه ربفتند سر کلاس ورد ها و طلسم ها .
تصویر شماره ی 9


درود بر تو فرزندم.

والا این چیزی که شما درحال حاضر نوشتی بیشتر حالت این رو داره که نشستی مقابل من، تند تند داری تعریف میکنی. نمایشنامه نیست آنچنان.
نمایشنامه یه توصیف و توضیحیه از مکان، زمان، فضایی که اتفاقات داره داخلش میفته حتی. دیالوگ داره بعد. برای اینکه احساسات رو بیشتر به مخاطب منتقل کنی. میتونی حتی برای اینکه بیشتر متوجه بشی، نمایشنامه های قبلی رو بخونی.
پس فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۷ ۱۹:۲۲:۴۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
تصویر دامبلدور و شمشیر گریفندور


هوا گرم بود خیلی خیلی گرم .
ولدمورت با سر کچل و صیقلی اش روی یکی از مبل های خانه ی ریدل ولو شده بود و با زبان ماری اش به گرمی هوا بد و بیراه می گفت.
ازطرفی دامبلدور در قرارگاه محفل در حال بافتن ریش هایش زیر پنکه سقفی راحت و خنک نشسته و به هری مشاوره می داد.
متاسفانه به دلیل گرمای هوا تعداد کثیری از مرگخواران به هلاکت رسیده و بوی گند جنازه خانه را پرکرده بود.
بوی سوپ خانم ویزلی هم دست کمی از بوی جنازه ها نداشت و دامبلدور را به فکر عمل دماغ به مدل(ولدمورت سربالا) افتاده و از طریق شبکه ملی فراگیر جادوگری(اینترنت) در حال رزرو وقت عمل دکتر کشکول سربالاکن بود.
در همین هنگام یکی از مرگخواران سرشناس که موهایش هم بلند و غیر قابل جمع کردن بود جلوی زانوی ولدمورت زانو زد و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:(میگما ارباب بیاید یه کاری بکنیم نظرتون چیه ؟)
ولدمورت به زور چشمانش را باز کرد و گفت :(احمق از دهان مبارکمان کار نکش بگو چه می خواهی؟ )
-ارباب میگما بیاید یه نامه خوف و خفن بنویسید بفرستیم واسه پشمک بهش بگید یکی از پنکه هاشون رو بفرستن اینجا.نظرتون چیه؟
ولدمورت چشمانش را که برق امیدی در آن سوسو میزد بازکرد و گفت:کشکول اگر ما توان گرفتن قلم داشتیم الان مانند زالو اینجا نیفتاده بودیم.
مرگخوار نگاهی دقیق به وضعیت می اندازد و می گوید خودمان می نویسیم شما هم قفلش کنید تا نتواند بازش کند.
-

***
-پروفسور پروفسور !
دامبلدور نگاهی به نامه ای که دست هری بود می اندازد و می گوید:وقت عملم مشخص شد؟
نامه را از دست هری میگیرد و سعی می کند آن را باز کند اما نامه به طرز خفنی توسط ارباب جهان قفل شده است و دامبلدور هرچه می کند نمیتواند آن را باز کند.
در همین حین هرمیون که معلوم نیست از کجا فهمیده می گویید:پروفسور با شمشیر بازش کنید.
دامبلدور هم شمشیر گریفندور را گرفته و نامه را باز میکند.
دامبلدور آنقدر مهربان است که یکی از پنکه ها را به خانه ریدل فرستاده و سپاه ظلم و ستم را به این روش از هلاکت نجات میدهد.

پایان

درود بر تو فرزندم.

لطفا در توصیفاتت از شکلک استفاده نکن.
دیالوگ هارو هم به یک شکل بنویس، مثلا:

ولدمورت زانو زد و با صدایی که به زور شنیده می شد گفت:
- میگما ارباب بیاید یه کاری بکنیم نظرتون چیه ؟


و اما بعد از دیالوگ ها که میخوای توصیف بنویس دوتا اینتر بزن.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۶ ۰:۰۸:۵۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۶ ۰:۱۰:۱۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶

ناتالی هالکامold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۲ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین

دراکو مالفوی و میرتل
صدای گریه خفیفی توجه میرتل رو جلب کرد از مخفیگاهش بیرون اومد سمت صدا رفت
پسر با موهای بلوند و ردای اسلیترین اوه اون قطعا باید دراکو مالفوی باشه
میرتل با احتیاط بهش نزدیک شد حرفایی درباره اینکه پسر خطرناکیه شنیده بود .
- هی اینجا چیکار میکنی ؟
دراکو به سرعت برگشت و چوب دستیشو بیرون اورد نزدیک نشو من خوب بلدم ورد بخونم و نابودت کنم
میرتل خندید گفت : من همین الانشم از بین رفتم من فقط یه روحم . تو اومدی جایی که خونه منه فک میکنم میتونی باهام حرف بزنی و بگی چی باعث شده دراکو مالفوی مغرور بیاد اینجا و گریه کنه ؟!
- من گریه نمیکنم
میرتل گفت : اوه بیخیال میدونی که من حرفی به کسی نمیزنم درواقع کسی نمیاد از من چیزی بپرسه و باهام حرف بزنه ! و بعد اه کشید
دراکو دماغشو بالا کشید و گفت : خب ...درباره پدرمه ... اون میخواد منو مثل خودش باربیاره میخواد مثل خودش یه ادم بی روح باشم که هیچکی ازش خوشش نیاد تنها دوستای من کراپ و گویل ان . که هیچی جز خوردن براشون مهم نیست . من دلم میخواد عاشق بشم دوستایی مثل دوستای هری داشته باشم اما من توی زندونم . از اینکه توی اسلیترینم متنفرم از اینکه به عنوان یه شخصیت منفی شناخته میشم بدم میاد هیچکی واقعا علاقه ای نداره که باهام دوست بشه
میرتل با چهره غمگین نگاهش کرد کنارش نشست و گفت : هی مالفوی تو ادم بده نیستی تو میتونی خودتو عوض کنی . میتونی خودت باشی تو یه جادوگر قدرتمندی ...
_ نه من نمیتونم ! من زندگیم ساخته شده برام تصمیما گرفته شده من فقط یه بازیکنم اینجا . اصلن ... اصلن نباید دربارش حرفی میزدم _ از روی زمین بلند شد و چوب دستیشو به دسمت میرتل گرفت و ادامه داد _ نباید کسی از ماجرای امشب بویی ببره وگرنه ... وگرنه یه بلایی سرت میارم باور کن . دراکو اینو گفت و به سرعت از اونجا بیرون رفت
میرتل به پسری مو طلایی که رداش از شونه هاش افتاده بودو خاکی شده بود و با سرعت به سمت اتاقش میرفت نگاه کرد و با خودش گفت تو هم یه مالفویی دیگه عجیب و پیچیده !
دراکو مالفوی و میرتل

درود به تو فرزندم.

رولت؛ رول خوبی بود اما یه کمی با اینتر بیشتر آشتی کن. بین دیالوگ ها و توصیفاتت فاصله بذار. این طوری:

دراکو به سرعت برگشت و چوب دستیشو بیرون اورد.
- نزدیک نشو من خوب بلدم ورد بخونم و نابودت کنم.

میرتل خندید گفت:
- من همین الانشم از بین رفتم من فقط یه روحم . تو اومدی جایی که خونه منه فک میکنم میتونی باهام حرف بزنی و بگی چی باعث شده دراکو مالفوی مغرور بیاد اینجا و گریه کنه ؟!


مطمئنم با ورود به ایفا پیشرفت خواهی کرد.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۲ ۲۲:۲۷:۳۸

?after all this time
ALWAYS


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۵۸ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶

شیلا بروکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۵۴ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
تصویر شماره 5 :
خب کلا موضوع داستان رو عوض کردم ....

هری :وای بچه ها نگاه کنید اون دختره چه موهای مشکی براقی داره ، همه همزمان به طرف ایوانا بر میگردن ،دختری که موهایی به سیاهی شب پوستی به سفیدی برف داشت ...همه با تعجب به ایوانا نگاه میگردن براشون جای تعجب داشت این دختر کی میتونه باشه ؟!
امروز روزی بود که همه بچه های برای گروه بندی باید آماده میشدند
هری و رون یه جا وایساده بودند تا نوبت شون شه هری رو به رون میگه : رون به نظرت اون دختره که اونجا وایساده کی میتونه باشه ؟
رون : نمیدونم شایعات در موردش زیاده بعضیا میگن از نواده گان روونا ریونکلاو هست ....هری تو میدونی ممکنه این دختر خون آشام باشه
هری : با تعجب به سمت رون بر میگرده میگه شوخی میکنی مگه میشه یه خون آشام اون هم بین ما آدما
پرفسور : همه بچه ها لطفا به صف بشید کلاه میخواد گروه بندی شما رو انجام بده ...
همه بچه ها به صف شدند و یکی یکی به گروهای مدرسه در آمدند تا کلاه گروه بندی میرسه به ....ایوانا ...
کلاه گروه بندی : خب خب با توجه به این تو خون آشامی ولی خوی انسانیت بشتر از خوی خون آشامیته .....اوههههه نواده روونا ریونکلاو که هستی .....
ایوانا : من بفرست به گریفندور گریفندوووور .
کلاه : چرا تو جات باید ریونکلاو باشه جد بزرگت اون گروه تاسیس کرد تو باهوشی با اقتداری و همچنین زیرک
ایوانا:نه من میخوام به گریفندور برم
کلاه :بعد کلی فکر کردن گفت گریفندور و به ایوانا گفت یه رازی پشت این انتخاب تو هست ...
همه گریفندوریها از این انتخاب تعجب کرده بودند یه ریونکلاوی اون هم نیمه خون آشام تو گریفندور
هری و رون با تعجب به هم نگاه کردند...

درود دوباره به تو فرزندم

رول تو هنوز ایراداتی از قبیل عدم توصیف و فضاسازی کافی و پاراگراف بندی رو داره؛ اما چون میتونم اراده و انگیزه قوی تو رو ببینم پس قطعا توی ایفا میتونی پیشرفت کنی. امیدوارم همین طور بشه که انتظار دارم.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۸ ۱۲:۳۱:۱۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۸ ۱۲:۳۱:۴۹

اگر واقعا می‌خواهی کسی را بشناسی‌، ببین با زیردستانش چطور رفتار می‌کند، نه با آدم‌های هم‌سطح خود.
(سیریوس بلک )


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶

شیلا بروکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۵۴ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
تصویر شماره هفت
هری و اسنیپ
اسنیپ :هری هری هری پسری که همه فکر میکنن میتونه اسمش رو نبر رو از بین ببره ؟! واقعا فکر میکنی این طور باشه پاتر؟!
هری : من مممم ن ن ن اسنیپ چی فکر میکنی فکر میکنی با این کارا میتونی جلو منو بگیری ولدمورت رو از بین نبرم ؟!
اسنیپ : ولدمورت ولدمورت نه هری اسم واقعیشو اینجا نبر
پاتر تو هنوز بچه ای فکر کردی تا الان تونستی دو مرتبه جون سالم بدر کنی شاهکار کردی نه پسر من باید به تو بفهمونم که زندگی اون چیزی که تو فکر میکنی نیست ..
همیشه دامبلدور پشتت نیست همیشه پرفسور نمیتونه تو رو از زمانی که تو نباید تو اون محیط باشی ولی هستی نجات بده.
هری به این فکر کرد تا الان باید از مدرسه اخراج میشد اسنیپ داره درست میگه همیشه سرکله پرفسور زمانی که به مشکل میخورد پیدا میشد
هری : امااااا شما که میدونید من هیچ کدوم از اون کارا نکردم ..!!
اسنیپ : من میدونم تو هیچ کدوم از اون کارها رو انجام ندادی اما بقیه که نمیدونن هرررری
من امروز به تو گفتم اینجا بیای چون یه سری کار با تو دارم
دامبلدور از من خواسته با استفاده از جادو برتری به تو آموزش بدم چطووور مقابل دشمنت ایستادگی کنی .
هری اماااا دامبلدور به من گفت قراره هاگرید با من تو جنگل تمرین کنهه
اسنیپ با خنده شیطانی پشت به هری میگه : هاگرید ها ها هااااا اون حیوون غول پیکر چی فکر کردی تو واقعا اون میتونه به تو یاد بده از خودت دفاع کنی ؟!
هری : پرفسور در مورد هاگرید درست صحبت کنید ...
اسنیپ : چیه ناراحت شدی ؟! من درست میگم اون کله پوک نمیتونه به تو هیچی از جادوی برتری رو بگه ....
هری با حالت عصبانی به سمت اسنیپ یورش میکنه ...
و اسنیپ ورد قفل کردن بدنو رو هری انجام میده ....
همین که داره هری رو شکنجه میکنه
در اتاق به صدا در میاد
کسی پشت در نیست جززززز....

درود بر تو فرزندم.

هوم... اول اینکه بین توصیفات از شکلک استفاده نمیشه.
اول اینکه وقتی دیالوگ تموم شد، خواستی توصیف کنی، دوتا اینتر بزن.
و اما اشکال اصلی این پست از نظر سوژه پردازی بود. منظورم اینه که اسنیپ هیچوقت انقدر آروم نیست. همیشه شروع میکنه به تحقیر خانواده هری.
و البته یه مشکل دیگه هم کمبود توصیفاتت بود. خیلی خیلی کم توصیف کردی. نتونستی احساسات پست رو اصلا منتقل کنی.
و اینکه یه علامت تعجب هم کافیه در انتهای جملات یا دیالوگ ها.

پس فعلا تایید نشد، تا این پست رو بهترش کنی یه مقدار، بعدش تایید بشی.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۶ ۲۰:۰۲:۴۵

اگر واقعا می‌خواهی کسی را بشناسی‌، ببین با زیردستانش چطور رفتار می‌کند، نه با آدم‌های هم‌سطح خود.
(سیریوس بلک )


تصویر شماره 9
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶

پانسی پارکینسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۴ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
هر چهار غارتگر وارد محوطه ی دلباز و گرم هاگوارتز شدند. جیمز که خودش را خیلی خوشتیپ میدانست, دستی به موهایش کشید و استین هایش را بالا زد. بعد اسنیچی را که از صندوق توپ های کوییدیچ کش رفته بود از جیبش در اورد وبه بالا و پایین پرتاب میکرد. لیلی زیر سایه ی درخت نشسته بود. رابطه ی لیلی و سوروس شکر اب شده بود. چون از انجایی که سوروس مرگخوار شده بود و علامت نحس ولدمورت را روی دستش گذاشت دیگر با لیلی رفت و امد نداشت. در واقع لیلی این تمایل را نداشت. جیمز گفت:
-میگم پانمدی, اگه بهت یچیزی بگم ناراحت نمیشی؟

سیریوس گفت:
-بستگی داره چی باشه...

جیمز دستش را به سمت گوشه ای دراز کرد. لوسیوس و نارسیسا در حالی که دستشان را در دست هم قفل کرده بودند راه میرفتند. ابروهای سیریوس در هم گره خورد. اعصابش به هم ریخت. هم میخواست جیمز را کتک بزند هم لوسیوس را خفه کند. سیریوس از بچگی نارسیسا را دوست داشت. منتها بخاطر عموی نازنینش هیچ وقت نتوانست محبت ابراز کند. الان هم داشت کفرش در میامد. با مشت به بازوی جیمز کوبید و به سمت لوسیوس و نارسیسا دوید. هیکل لوسیوس دوبرابر سیریوس میشد و درگیری با او پایان خوبی نداشت...


جیمز ,ریموس را به گوشه ای کشید و گفت:
-ببین مهتابی, چند روز دیگه تغییر شکل توعه. ازت میخوام روی کمک ما حساب کنی. ما الان دیگه یه جانورنم...

-اهم اهم!

صدای سوروس بود. معلوم بود چیز هایی بو برده. او هیچ چیز از جانور نما بودن غارتگران نمیدانست.جیمز گفت
-مامانت بهت یاد نداده گوش دادن به حرفای خصوصی بقیه زشته زرزروس؟

-عه؟پس خصوصی بوده اره؟ باشه! اگه فردا پرتتون کردن توی ازکابان بدونین همون کسایی که به حرای بقیه گوش میدن, رفتن چوقولی تونو کردن!

رویش را برگرداند و با گام های بلند رفت.
جیمز چوبدستی اش را در اورد. اما تا قبل از اینکه ورد ها بر زبانش جاری شود سوروس فریاد زد
-سکتوم سمپرا!

جیمز از پشت روی زمین افتاد, خون از سینه اش فواره میزد. دختر ها جیغ میزدند. لیلی حس عحیبی داشت.ناخوداگاه به سمت جیمز دوید و به زخم های باز او خیره شد.بغضش گرفت. چطور سوروس میتوانست اینقدر بی رحم باشد؟ با جیغ بلندی گفت
-قاتل! چطور تونستی این کارو بکنی؟ مگه جیمز دشمنته؟ مگه چیکارت کرده؟ها؟ جواب بده!

ناگهان دستی گلو و دهان لیلی را گرفت.صدای بی روح لوسیوس میگفت:
-کسی از تو نظر نخواست گندزاده!

بعد استین دست چپش را کمی بالا زد. علامت مرگخواری پررنگ و متحرک بود... عکس شماره 9

سلام به تو فرزندم.

یادت باشه که ما توی توصیفاتمون از شکلک استفاده نمیکنیم.

تایید شد!



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۳ ۱۷:۴۸:۱۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
بسم الله الرحمن الرحیم
تصویر شماره 5:
"گریفندور!"
جیمز پاتر با خوشحالی به سمت میز گریفندور دوید.
"-سیموس کُوِست" " -اسلایترین!"
"-وندی کوین!" "-هافلپاف!"
"لیندا ریورز!"
لیندا با ترس به سمت کلاه گروهبندی حرکت کرد. وقتی روی صندلی نشست، نگاهش به کاترینا افتاد که سعی میکرد با اشاره به او بفهماند:"...کلاه... انتخابتو... درنظر... می گیره...!"
اما ظاهرا در این مورد، کلاه سعی می کرد نظرش را به او تحمیل کند:"تو خیلی باهوش هستی! استعدادهای تو تنها در ریونکلاو شکوفا میشن! اونجا به هرچی بخوای میرسی!"
اما لیندا فقط کلمه گریفندور را زمزمه میکرد.
همه دوستانش در گریفندور بودند و حتی فکر کردن به اینکه قرار بود از آنها جدا شود، برایش مشکل بود؛ امّا ظاهرا کلاه قرار نبود حتی یک ثانیه نظر اورا در نظر بگیرد:" ریونکلاو بهترین جا برای توست!"
"-اما من هیچ دوستی اونجا ندارم!"
"-در ریونکلاو، دوستانی خواهی داشت که تورو به سوی موفقیت سوق میدن!"
پس از کمی وقفه...
"بله... همه ش اینجا، توی سرت هست... تو به گریفندور تعلق نداری!"
لیندا کم کم میخواست به اشک هایش اجازه سرازیر شدن بدهد:"چی؟! چرا؟؟"
"-تو حساسی، احساساتی، کنجکاو و این ویژگیها رو هر کسی می تونه داشته باشه! شهامت کافی برای رو به رو شدن با مشکلات و شجاعت کافی برای هر ریسکی، ویژگیهای بارز یک گریفندوری هستن و تو هیچکدوم رو نداری!" قبل از اینکه لیندا بخواهد چیزی بگوید، کلاه ادامه داد:" اما برعکس، درایت و هوش بی نظیر و توانایی ذهنی بی همتا و خلاقیت بی مثالت، ویژگیهایی هستن که خواه، ناخواه، تو رو به یه ریونکلاوی عالی تبدیل میکنن!"
جیمز (روی میز گریفندور)، سرش را خم کرد و طوری که فقط کاترینا و وکتور بشنوند، به ساعتش اشاره کرد:" اگه چند ثانیه دیگه طول بکشه، لیندا متاخر کلاه میشه!"
کاترینا با نگرانی سرش را بالا برد و به لیندا نگاه کرد. وکتور که گیج شده بود، رو به جیمز پرسید:" جیمی، متاخر کلاه چیه؟!"
همه با هیجان و اضطراب منتظر بودند ببینند آیا لیندا هم به جمع محدود و انگشت شمار متاخرین کلاه ملحق می شود یا خیر؟
کلاه شمارش معکوس را شروع کرد:" 22،21... با متاخر کلاه شدن تنها 18 ثانیه فاصله داری!"
لیندا (با تعجب):"متاخر...؟؟" اما کلاه فورا حرفش را قطع کرد:" پس هردو موافقیم..."
"-نه صبر کن!"
"-ریونکلاو!"
صدای تشویق از میز ریونکلاو بلند شد. پروفسور هاتسون کلاه را از روی سر لیندا برداشت و لیندا که سعی میکرد ناراحتی اش را پنهان و اشک هایش را پاک کند و به نگاه های مبهوت جیمز، وکتور و کاترینا توجه نکند، به سمت میز ریونکلاو حرکت کرد.


درود بر تو!

اول این که سعی کن دیالوگ هاتو به یک شکل بنویسی یعنی یا جلوی جمله و یا به صورت اینتر و خط تیره؛ و حتما بعد دیالوگ هایی که مینویسی، اینتر بزن:

اما ظاهرا در این مورد، کلاه سعی می کرد نظرش را به او تحمیل کند.
-تو خیلی باهوش هستی! استعدادهای تو تنها در ریونکلاو شکوفا میشن! اونجا به هرچی بخوای میرسی!

اما لیندا فقط کلمه گریفندور را زمزمه میکرد.


میتونستی سوژه ی بهتر و جذاب تری برای رولت انتخاب کنی؛ که مطمئنم با ورود به ایفا بهتر میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۳ ۱۷:۳۱:۳۱


تصویر شماره 7
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۶

آرنولد استریتونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۴ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۹ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
روز بعد از مجازات من و اسنیپ و تهدید اسنیپ با من و اما انگاری اما خیلی ترسیده بود چون خیلی مواظب حرف زدنش بود اما بالاخره توی کلاس اسنیپ یه سوتی داد. بهش گفت پروفسور دماغ 👃
وای باورتون میشه یه لحظه کپ کرد وای معلوم نیست چرا هردومونو مجازات کرد. مرلین می دونه امشب باید منتظر چی بود !!

امشب هر قدمم به سوی دفتر اسنیپ با کراهت بود و به جرئت می توانم بگویم که اما از من خیلی کراهت بیشتری داشت. وقتی به دفتر اسنیپ رسیدیم من به اما گفتم: در بزن دیگه. اما گفت: چرا خودت در نمی زنی؟ منم گفتم: چون تو سوتی دادی. اونم گفت: اما... باشه من در می زنم. و در زد. صدای بم پروفسور اسنیپ از پشت در آمد: بله؟ اما هم گفت: پروفسور ماییم مجازات داریم. کلمه آخر را خیلی آروم گفت اما انگار اسنیپ صدایش را شنید چون گفت: بیاین تو.... من و اما با کراهت ده برابر داخل رفتیم. اسنیپ داشت روی کاغذ پوستی تندتند چیزی می نوشت. بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: بشینید.

من و اما هم اطاعت کردیم و روی دو عدد صندلی که روبه روی میزش بود نشستیم. می توانستم تصورکنم که اگر جای اسنیپ نشسته بودم حتی پلک زدنو تنفس دونفر روبه روییم را حس می کردم.

پس از چند دقیقه پروفسور اسنیپ سرش را از روی کاغذ پوستی بلند کرد و با نگاه نافذش من و اما را نگاه کرد. جرئت نداشتم مستقیم درون چشمانش نگاه کنم. چون مطمئن بودم ممکن است خودم را خیس کنم. شاید نزدیک سی ثانیه به من و اما نگاه کرد با این که من و او سرمان پایین بود اما سنگینی نگاهش را روی خودمان حس می کردیم.

بالاخره اسنیپ با صدای بمش شروع به حرف زدن کرد: مثل این که دوشیزه پاتر مجازات دفعه پیششون رو فراموش کردند و گریه هاشونو ..

منم سریع تو حرفش پریدم و گفتم: ولی پروفسور من که به شما بی احترامی نکردم اما کرد و اگر.....

اسنیپ با لحن بسیار بلند و هشداردهنده پرید توی حرفم و گفت: من به شما گفته بودم که اگه دوشیزه ویزلی هم نتونه دهن خودشو جمع کنه هردوتون مجازات می شین. درسته؟

من هم با صدای بسیار بسیار آرام گفتم: بله

اسنیپ گفت: خوبه دوشیزه پاتر لااقل دروغگو نیستید. خب حالا چی کار کنیم؟



سکوت



اسنیپ گفت: خب پس نمی خواین خودتون مجازاتتونو انتخاب کنید پس من مجبور می شوم مجازات مورد نظر خودمو اعمال کنم ..

بعد از گفتن این جمله از اتاق بیرون رفت. وقتی از دفترش رفت بیرون من روبه اما کردم و گفتم: بیچاره شدیم حالا می خواد چی کار کنه؟ نمی دونم!!! کاشکی یه ذره زبونتو نگه می داشتی!!!

اما یهو پرید وسط حرفم و گفت: نکنه تقصیر من بود. من گفتم: په نه په تقصیر من بود!! اما با عصبانیت گفت: من کاری نکردم فقط....فقط.. از دهنم پرید. وایییییی ببخشید یهو کنترل خودمو از دست دادم. و اشک هاش ریخت روی گونه هاش و سعی کرد کاری کند که من اشکهاشو نبینم. منم یهو مهربون شدم و گفتم: عیب نداره اتفاقه دیگه ولی ..

همان موقع اسنیپ در را باز کرد و داخل شد و به ما نزدیک شد و گفت دنبالم بیاین. من و اما هم اطاعت کردیم و دنبال اسنیپ راه افتادیم. من تا به حال یاد ندارم که انقدر ترسیده باشم. قلبم تندتند می زد و منتظر بودم ببینم که مجازات چیه..... بالاخره اسنیپ ما را جلوی کلاس جادوی سیاه نگه داشت و گفت: برین تو.. اونجا فقط دوتا میز بود که روی هرکدام از آن سه تا ظرف بود. در ظرف بزرگتر تا خرخره سوسک و کرم فلوبر بود. دقیقا مثل دفعه قبل مجازات. من و اما همچنان دم در خشکمان زده بود. اسنیپ گفت: برین تو زود !! من و اما دم در خشکمان زده بود. اما گفت: پ.....پر......پروفسور من خ....خیلی س..عی ککرد...م ز...ز بو..نمو نگههه دا...رم و..لی ن....ش..د. تروخدا ببخشید. و زد زیر گریه انگار هیچ ابایی نداشت که اسنیپ اشکاشو ببینه. اسنیپ هم کاملا جدی گفت: متاسفم دوشیزه ویزلی دیگه هیچ بخششی در کار نیست. زود باشین برین تو وگرنه ...

همون لحظه پروفسور مگ گونگال آمد و روبه پروفسور اسنیپ کرد و گفت: سوروس اتفاقی افتاده؟ اسنیپ هم تمام ماجرا را برای پروفسورمک گونگال تعریف کرد. پروفسور مک گونگال که داشت از خشم می لرزید روبه من و اما کرد و گفت البته روی صحبتش به اسنیپ بود اما به ما نگاه می کرد: پروفسور واقعا لطف کردین اگر من بودم از مدرسه اخراجشون می کردم چون اینا لیاقت هاگوارتزو ندارن و ..

منم یهو طاقتم طاق شد و پریدم وسط حرف مک گونگال و گفتم: پروفسور من به پروفسور اسنیپ بی احترامی نکردم اما کرد و اگر پرو ..

- ساااااااکت .

پروفسور مک گونگال با صدای بلند این را گفت و باعث قطع حرفم شد.

- به نظر من هر دوتون مستحق جریمه ای فراتر از مجازاتید و

پروفسور اسنیپ حرف مک گونگال را قطع کرد و گفت: مجازاتی که من در نظر گرفتم کافیه پروفسور. پروفسور مک گونگال گفت: واقعا؟ میشه منم در جریان بذارید پروفسور؟ اسنیپ گفت: بله پروفسور حتما.و ادامه داد: باید کرم های فلوبر و سوسک ها را با دست جدا کنند و در دو ظرف مجزا بگذارند. مک گونگال گفت: ولی با این حال من به نظرم مجازاتتون خیلی کمه پروفسور ولی هرجور راحتید فعلا!!!

و روی پاشنه پا چرخید و از آنجا دور شد. اسنیپ گفت: برین تو تا دوباره پروفسور مک گونگالو صدا نکردم!!! ما هم بالاخره وارد کلاس شدیم و پشت میز های معین نشستیم. اسنیپ گفت: شروع کنید. من و اما واقعا نمی توانستیم شروع کنیم اما بالاخره من تسلیم شدم و شروع کردم. اسنیپ داشت نگاهمون می کرد. چشمامو بستم و دستم را درون ظرف کردم!!

یه موجود در دستام وول وول می خورد. واااای اون یه کرم فلوبر بود و.............................................. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

اسنیپ با غیافه عصبانی گفت:ساکت دوشیزه پاتر. ده امتیاز از گرییفیندور کم می شه. منم گفتم: ولی اینا گاز میگیرن!!! اسنیپ هم با همون غیافه عصبانی گفت: می دونم. مجازات یعنی این!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منم وای نسادم تا حرفش تموم شه تا شروع کنم. دستو تو ظرف کردم و دومین کرم فلوبر را در آوردم و توی اون یکی ظرف انداختم. وااای اونا گاز می گرفتن. انقدر درد داشت که می تونم بگم تا به حال همچین دردی را تجربه نکرده بودم. و ناگهان چیزی را متوجه شدم!!! ظرف پرتر می شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روبه اسنیپ کردمو پرسیدم: ببخشید پروفسور چرا این ظرف پرتر می شه؟ اسنیپ انگار که خیلی سوال احمقانه ای پرسیده بودم جواب داد: چون هر وقت خودم خواستم کارتو تموم کنی. راستی سوسک هم بردار چون در آخر باید کرم های فلوبر و سوسک ها هم اندازه باشند. راستی دوشیزه ویزلی نمی خواید شروع کنید؟

اما که داشت مثل ابر بهار گریه می کرد با هق هق جواب داد: تتتروو ................ت ترو خداا پ پرر..وف...سسور غلط کردم ترووخدا. من می خواستم همون موقع اون جارو ترک کنم. نه به خاطر مجازات به خاطر ظجه های اما. واقعا جیگرمو می سوزوند. اما اسنیپ انگار اصلا احساسات نداره چون با عصبانیت از روی صندلیش بلند شد و روبه اما کرد و گفت: دنبالم بیا. من امشب تکلیف تو رو روشن می کنم. و وقتی داشت می رفت روبه من کرد و گفت: تو کارتو انجام می دی وگرنه تو هم به سرنوشت دوشیزه ویزلی مبتلا می شی !! من که خشکم زده بود گفتم: بله پروفسور. اسنیپ با اما از در بیرون رفت و من مشغول شدم.




بعد از حدود یک ربع اسنیپ برگشت اما بدون اما ! من که دهنم واز مونده بود گفتم: ببخشید پروفسور پس اما کجاست؟ اسنیپ گفت: این به شما ارتباطی نداره. درسته دوشیزه پاتر؟ کافیه بدونید که امشب دوشیزه ویزلی مجازاتشون را با پروفسور مگ گونگال می گذرونن.


سه ساعت بعد اسنیپ گذاشت برم. اصلا به دستای خونیم دقت نمی کردم فقط می خواستم اما رو پیدا کنم. اول رفتم به دفتر پروفسور مک گونگال و در زدم. پروفسور گفت: بله؟ منم سریع گفتم: لیلیم.یعنی پاترم.

پروفسور هم گفت: بیا تو. من سریع در را باز کردم و داخل رفتم. ولییییییی

واااای خددددایا

اما آن جا نبود. سریع روبه پروفسور مک گونگال کردم و گفتم: پروفسور پس اما کوشش؟ او هم جواب داد: در دفتر پروفسور دامبلدور هست. من هم گفتم: مرسی و دویدم پیش پروفسور دامبلدور. در اتاق را که زدم. صدای مهربان و آرامی گفت: بله؟ منم گفتم: پروفسور منم لیلی پاتر. پروفسور دامبلدور با همان صدای مهربان و آرامش گفت: بفرمایید تو دوشیزه پاتر. منم سریع رفتم تو و اما را اون جا دیدم روی صندلی نشسته بود و شکلات داغ می خورد. منم سریع رفتتم تو و همدیگرو در آغوش گرفتیم. من انگار که اصلا پروفسور دامبلدور را ندیدم . بعد از این که به خودم اومدم پروفسور دامبلدور گفت: دوشیزه پاتر به نظرم بهتره برین درمانگاه. منم که تازه متوجه دستم شدم که داشت خونریزی می کرد منم در جواب پروفسور دامبلدور گفتم: آه بله پروفسور ببخشید الان میرم. دامبلدور گفت: بعدش مستقیم برین خوابگاه چون دوشیزه ویزلی هم الان میان. و بعد لبخندی مهربان زد. منم رفتم بیرون و به درمانگاه رفتم.

خانوم پامفری که چشاش داشت از حدقه در می اومد در همون حالتی که داشت دستمو باندپیچی می کرد گفت: پروفسور اسنیپ می خوان رکورد دست های خونی رو ثبت کنن. من نمی دونستم که رکورد دست های خونی چیه اون لحظه فقط فکرم پیش اما بود و دوست داشتم داستان امشبشو بشنوم.


درود بر تو فرزندم.

در ابتدای کار اینکه سعی کن دیالوگ رو از متن به این شکل جدا کنی:

بالاخره اسنیپ با صدای بمش شروع به حرف زدن کرد:
- مثل این که دوشیزه پاتر مجازات دفعه پیششون رو فراموش کردند و گریه هاشونو...


و اینکه در انتهای همین دیالوگ توی متنی که نوشتی من دیدم .. گذاشتی. نداریم ما همچین علامتی، همون سه نقطه بذار پس که رستگار شی.
و اینکه از شکلک هم در توصیفاتت استفاده نکن. شکلک برای این استفاده میشه که احساسات دیالوگ هارو بهتر بهمون برسونه.
سوژه هم بدک نبود... مطمئنم با ورود به ایفای نقش بهتر هم میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۱ ۱۹:۰۶:۰۶







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.