پاتیل درزدار طبق معمول شلوغ بود. مردی در گوشه ترین قسمت کافه، تنها و ساکت نشسته و نوشیدنی آتشینش را مزمزه میکرد.دستار خاکستری رنگی روی موهای کم پشتش گذاشته و ردایی تیره بر تن داشت. لبانش تکان میخورد ولی صدایی شنیده نمیشد..به نظر میرسید با خودش حرف می زند؛ البته تنها اینطور به نظر میرسید..
لیوان شیشه ای و لب پر شده اش را به آرامی در محوری دایره ای شکل چرخاند. مایع سرخ رنگ، با حالتی مبهوت کننده در لیوان حرکت میکرد. در همین حال، در پاتیل درزدار باز شده و باریکه ای از نور روی صورت مرد افتاد.سپس هیکلی عظیم الجثه جلو تابش نور را گرفت. مرد سرش را بلند کرد و با دیدن روبیوس هاگرید، شکاربان نیمه غول هاگوارتز، پوزخندی زد. سرش را پایین انداخت و جرعه ی دیگری نوشید. صدای بم هاگرید در کافه طنین انداخت:
- نه تام، من درحال انجام یه ماموریت برای هاگوارتزم
سروصدای کافه با حالتی غریب فرو نشست و صدای تام،صاحب پیر مهمانخانه بود که جنب و جوش به راه انداخت:
- خیلی خوش اومدین، آقای پاتر، خیلی خوش اومدین!
دهان مرد خشک شد. به سرعت نگاهش را بالا آورد. پسربچه ای، لاغر و کوتاه قد با چهره ای کماکان هیجان زده و ترسان، کنار هاگرید ایستاده بود. پاهایش به شکل خنده داری کج بود و به نظر می آمد عینک گردش قبلا چندباری شکسته باشد. صدای تیز و بی روحی در سرش وزوز کرد..
بکش..بکش..بکش..بکش..بکش..
نفس های مرد سنگین شد. فکر نمیکرد به این زودی زمانش برسد..نه حالا!
به آرامی از جا برخاست. ملتسمانه زمزمه کرد:
- سـ..سرورم..خوا..خوا..خواهش میکنم! این کار واقعا لا..لا..لازمه؟ آدمای زیادی ایـ..ایـ..اینجان..بین این همه آدم چـ..چـ.. چطور اونو..
-خفه شو احمق! من ده ساله که صبر کردم..به نظر تو ده سال زمانه کمیه؟!
- من رو عفو کنین ارباب..دسـ..دسـ..دستورتون..اِ..اِ..اجرا میشه!
و به طرف جمعیتی رفت که دور پسرک حلقه زده بودند. دستانش بی وقفه میلرزید. لبش را گزید و با چهره ای رنگ پریده جلو رفت. لحظه ای دلش به رحم آمد. پسرک بسیار نحیف بود. به نظر نیاز به چند وعده غذای خوب داشت! اما بعد..
به خودش نهیب زد:
-دستور، دستوره! اگه بخاطر این پسرک نبود الان اربابت همینجا کنار وایساده بود!
قطرات عرق پیشانی اش را خیس کرد. ناگهان چشمان هاگرید او را میان انبوه جمعیت یافت. دستی روی شانه ی پسرک گذاشت و با لحنی شاد گفت:
- هری، ایشون پروفسور کوییرل هستن. یکی از استادای تو در هاگوارتز.
مرد دستش را جلو برد و دست کوچک و عرق کرده ی پسرک را محکم گرفت. لبش را سفت گاز گرفت. هرچند پسرک سعی میکرد خودش را راحت نشان دهد اما نمیتوانست مانع لرزش دستان یخش شود. مانند مرد!
با لکنت زبان گفت:
- پــ..پــــ..پـــاتر، نمیدونی چـــ..چـــ..چقدر از دیدنت خوشحال!
صداهای درون سرش از زمزمه به جیغ تبدیل شده بود:
بــــــــــــــــــــــکش! بـــــــــــــــــــــــــکش! بــــــــــــــــــــــــکش! بـــــــــــــــــــــــــکش! بـــــــــــــــــــــکش! بــــــــــــــــــــــــــــــــکش!!!
پسرک با چشمان معصوم و کنجکاوش به او نگریست:
- پروفسور کوییرل شما کدوم رشته ی جادوگری رو درس میدین؟
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکش!!
دلش نمیخواست بیش از این با پسرک حرف بزند! این کار تنها کارش را سخت تر و سخت تر میکرد..با بی میلی پاسخ داد:
- د..دفاع در..در برابر جادوی سیاه، ولی بـ..بـ..به درد تو نمیخوره پاتر
بکش بکش بکش بکش بکش بکش بکش بکش بکش بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!!
با حالتی عصبی خندید و ادامه داد:
- حــ..حـ..حتما اومدی وسایل مدرسه تو بـــ..بـــ..بخری، منم اومدم که یه کــ..کــ..کتاب جدید راجع به خوناشام ها بخرم
ناگهان سرش تیر کشید و تنش به لرزه افتاد:
- بکشش احمق بی عرضه وگرنه..
دست هری را به تندی رها کرد و سیل جمعیت او را عقب راند.
وحشتزده و لرزان، عقب عقب رفت..نمیتوانست، نمیتوانست همچین کاری بکند!!
پسرک بیچاره بی گناه بـــ...
- بی گناه؟! داری میگی بی گناه؟! اون پسرک..اون پســــــــــــــــــــــــــــــرک!! اون موجب همه بدبختیای منه، و تو فرصت کشتنشو از دست دادی! تو احمق!!
هراسان به دیوار کافه چسبید. کسی توجهی به او نداشت.
- ا..ا..ارباب! خواهش میکنم..التماس میکنم..منو عفو..
- خفه شو! تو باید تنبیه بشی..باید!
- نـــ...نــــ..نههههههههه!
درد چون زبانه های آتش در تمام بدنش زبانه کشید. یک اشتباه دیگر به معنای مرگ او بود..
اما او دیگر اشتباه نمیکرد!
دیگر فرصت را از دست نمیداد!
او هری جیمز پاتر را می کشت!!
#۱۱درود بر تو فرزندم.
اندکی از اینتر استفاده کن. انقدر خوبه.
مثلا وقتی دیالوگ ها تموم شدن و میخوای توصیف کنی:
نقل قول:- بی گناه؟! داری میگی بی گناه؟! اون پسرک..اون پســــــــــــــــــــــــــــــرک!! اون موجب همه بدبختیای منه، و تو فرصت کشتنشو از دست دادی! تو احمق!!
هراسان به دیوار کافه چسبید. کسی توجهی به او نداشت.
توی این دیالوگ و توصیف بعدش چندتا نکته داریم:
1. از علامت تعجب و سوال نیاز نیست دو سه تا بذاریم. یدونه هم کافیه.
2. ما دو نقطه نداریم اصولا. یا یک نقطه داریم، یا سه نقطه.
3. وقتی دیالوگ تموم شد وخواستیم توصیف کنیم، دوتا اینتر میزنیم.
- بی گناه؟! داری میگی بی گناه؟! اون پسرک... اون پســــــــــــــــــــــــــــــرک! اون موجب همه بدبختیای منه، و تو فرصت کشتنشو از دست دادی! تو احمق!
هراسان به دیوار کافه چسبید. کسی توجهی به او نداشت.
سوژتم جالب بود... جدال بین کوییرلی که هنوز اندکی تسلط به خودش داره و لرد ولدمورت رو خیلی خوب نشون دادی...
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی