هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶

آلیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۸ چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۶
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
عکس


دامبلدور از پشت میزش به شمشیر گریفندور که در دست کرفته بود مینگریست. بلخره آن را یافته بود. شمشیر بسیار قدرتمندی که جادوهای کهن و تاریخچه ای اسرار امیز با خود به همراه داشت. در زیر نور افتاب تازه دمیده به تلالوی شمشیر اندیشید و به اینکه این شمشیر از پس چه کارهایی بر میامد. چشمش به نامه های انباشته روی میزش افتاد و با خود فکر کرد از باز کردن همین نامه ها شروع کرد. :)





سلام همینو هم با کلی تلاش نوشتم :)

درود فرزندم

چیزی که نوشتی درواقع یک رول یا نمایشنامه نیست. رول متشکل از توصیف، فضاسازی و دیالوگه . متنت فقط شامل اولی میشه. راحت باش؛ بنویس و سعی کن طوری بنویسی که خواننده بتونه خودشو جای شخصیت های رولت بذاره.

رول های دیگه‌ی این تاپیک رو بخون تا متوجه بشی منظور من چیه.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۹:۳۸:۳۲

اومدم تو ایفای نقش


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۱ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶

امیلی لورا بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۸:۵۲ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
کلاه گروهبندی


تمام تنش می لرزید.آب دهانش را به زور قورت داد.پروفسور مک گونگال بار دیگر با صدای لرزان و خسته اش فریاد کشید:
-لــورا بل
نفس کوتاه پر از استرسی کشید و جلو رفت...
روی صندلی چوبی که نشست قیژ قیژ خفیفی که از صندلی بلند شد،در سر و صدا های هیجان زده ی بچه ها گم شد.
پروفسور مک گونگال کلاه رنگ و رو رفته ی قهوه ای رنگی را روی سرش گذاشت.
کلاه برایش بسیار بزرگ بود و تا روی گوش ها و چشم های سبز رنگش را پوشاند.زیر کلاه صداهای هیجان زده ی بچه ها را نا مفهوم ولی صدای تپش های نامنظم قلبش را واضح میشنید.
کلاه با صدای مهربانی گفت:
-خب بذار ببینم،خیلی باهوشی! میتونستی توی ریونکلاو خوش بدرخشی اگر این شجاعت اضافی رو نداشتی.آخه میدونی،شجاع ها خیلی باهوش نیستند! زیاد ریسک میکنن.با این حال آینده ی خوبی رو میتونی توی اسلیتیرین داشته باشی.
همین که اسم اسلیتیرین آمد وحشت تمام تنش را پر کرد.
سرش را با شدت به چپ و راست تکان داد.ولی چون کلاه بسیار بزرگتر از سر او بود،هیچ کس چیزی نفهمید.
کلاه با بی حوصلگی گفت:
-خب پس اسلیتیرین رو دوست نداری!در این صورت...

ادامه ی حرفش را فریاد کشید:

-گــــــــــــــریفیندور

درود فرزندم.

سوژه ی شما میتونست بهتر از این باشه؛ یعنی میتونستی بیشتر از این بهش پر و پال بدی. توصیفاتت میتونستن بیشتر باشن و یادت باشه که دیالوگ ها و توصیفاتت رو با دوتا اینتر جدا کنی.این طوری:

پروفسور مک گونگال بار دیگر با صدای لرزان و خسته اش فریاد کشید:
-لورا بل!

نفس کوتاه پر از استرسی کشید و جلو رفت...


این اشکالات قطعا در فضای ایفای نقش حل میشن.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی




ویرایش شده توسط ryhandp در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۷:۱۷:۳۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۹:۲۹:۰۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶

امیلی لورا بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۸:۵۲ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین

تصویر شماره سه...
شب از نیمه گذشته بود.مردی با دماغ عقابی و موهای سیاه چرب،روبروی آیینه ای غبارآلود با حالی نزار ایستاده بود.
چشم های سیاهش را خاطره پر کرده بود.
دست هایش می لرزید...چشم هایش می سوخت.
با لجبازی تمام پلک هایش را باز نگه داشته بود.می ترسید پلک بزند و دیگر نبیند!
دختری از آینه ی غبار آلود دست مرد را گرفته بود.دختری که دیگر نبود...چیزی حدود ۱۱ سال بود که نبود!...
و دست هایی که نمی لرزید...!
چشم هایی که بی احساس یا پر از خاطره نبود...
درون آینه سوروسی بود که جوانتر می نمود...!


درود بر تو فرزندم.

متنی که نوشتی یک نمایشنامه نبود. طوری بود که انگار نشستی و یک نفس میخوای خلاصه کنی ماجرا رو و زود تمومش کنی. اینکار رو نکن. راحت بنویس. توصیف کن. دیالوگ بده. محیط رو توصیف کن. بذار خواننده خودشو جای تک تک شخصیت هات بذاره. میتونی برای کمک بیشتر نمایشنامه نفرات قبلی رو یک نگاهی بندازی.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۰ ۱۵:۴۲:۱۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۶

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
از کنار گوشیم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
تصویر کوچک شده

وقتی استرس میگرفت پاهایش مثل بید میلرزید و کلماتی نامفهوم از دهانش خارج می شد .جزوآخرین نفر ها در صف کلاس اولی ها بود و همچنین جزو قدبلندترینهایشان . تقریبا همه ی بچه ها انتخاب شده بودند که اسمش خوانده شد. همانطور که با گام های لرزان از بین بچه های باقیمانده رد می شد با خودش به این فکر میکرد که اگر در گروهی بجز گریفیندور نباشد حتما خودکشی میکند. از پله ها بالا رفت. آب دهانش را قورت داد و به آرامی روی چهارپایه رو به تمامی دانش آموزان نشست . پروفسور مک گونگال کلاه قدیمی و رنگ و رفته ای را که تا الان روی سر خیلی ها گذاشته شده بود را روی سر او گذاشت .
کلاه به صدا در آمد :
اوه! دختر،استرس بالایی داری ولی شجاعتی وصف ناپذیر در وجودت میبینم .
گیج می زنی اما هوش زیادی داری !
استعداد زیادی داری اما نمیدونی کجا ازش استفاده کنی .
او که تا الان حتما از استرس لبش را خونی کرده بود به آرامی به کلاه گفت :گریفیندور ، خواهش میکنم ، گریفیندور.
کلاه پرسید : گریفیندور ،آره ؟
سرش را تکان داد . کلاه دوباره پرسید :مطمعنی ؟
دوباره سرش را به معنای تایید تکان داد که کلاه گفت :پس ، گریفیندور.
نفس آسوده ای کشید و تا میز گریفیندوری ها تقریبا پرواز کرد .

درود بر تو فرزندم.

خوب بود. اما میتونی بهتر باشی. توصیفاتت کم بود یه مقدار. میتونستی روی سوژه و وضعیت بیشتر مانور بدی. اما یک نکته رو بگم در مورد ظاهر پست:

کلاه به صدا در آمد :
- اوه! دختر،استرس بالایی داری ولی شجاعتی وصف ناپذیر در وجودت میبینم. گیج می زنی اما هوش زیادی داری! استعداد زیادی داری اما نمیدونی کجا ازش استفاده کنی.

او که تا الان حتما از استرس لبش را خونی کرده بود به آرامی به کلاه گفت:
- گریفیندور ، خواهش میکنم ، گریفیندور.


متوجه شدی چه کردم؟ دیالوک گه تموم میشه و میخوایم توصیف بنویسیم، دوتا اینتر میزنیم.

تایید شد!

مرحله بعدی: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط F.GH در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۵ ۱۷:۰۴:۰۹
ویرایش شده توسط F.GH در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۵ ۲۰:۴۱:۱۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۵ ۲۱:۳۶:۴۷

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶

بروتوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۲ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۲۶ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر کوچک شده


هری با رون پسری تا همین چند روز پیش اورا نمیشناخت و بقیه سال اولی ها پشت سر پروفسور مک گونگال راه افتادند.رون اولین دوست او بود!پسری مو قرمز با کک و مک هایی در صورتش.
به دری بزرگ رسیدند و در خود به خود باز شد.وارد تالاری بزرگ شده بودند که در ابتدای سالن چهار میز طویل بود که تا انتها ادامه داشتند.به روبه رو نگاه کرد که یک پیرمرد با ریش های بلند و سفید پشت میزی نشسته بود و در سمت چپ و راستش افرادی با چهره ها و سن های مختلف نشسته بودند.بچه های دیگری که روی میز های طویل نشسته بودند به سال اولی ها نگاه میکردند و این برای هری کمی مضطرب کننده بود که در معرض این همه چشم قرار بگیرد.سال اولی های دیگر با تعجب به این طرف و ان طرف نگاه میکردند و شنید که هرماینی دختری که درقطار با او اشنا شده بود گفت:"این سقف واقعی نیست.در واقع سحر امیزه و آسمون بیرون قلعه رو منعکس میکنه".در ادامه با اعتماد به نفس بیشتری گفت:"اینو توی کتاب تاریخچه هاگوارتز خوندم" .هری به سقف نگاه کرد و رد نگاهش را به شمع های اویزان در هوا داد.پروفسور مک گونگال ایستاد و به سال اولی ها گفت بایستند.همه ایستادند و پروفسور یکی یکی نام هارا خواند تا به نام هری رسید."هری پاتر"
هری کمی دستپاچه و هول شده بود و بدون توجه به پچ پچ ها خواست که از پله ها بالا برود که پایش گیر کرد و افتاد روی زمین!صدای خنده بچه ها هری را مضطرب تر از قبل کرد اما بلند شد ایستاد و رفت روی چهار پایه پشت به همه معلم ها نشست.پروفسور کلاه را روی سرش گذاشت اما کلاه زیادی بزرگ بود و مدام روی سری لیز میخورد بنابراین هری مجبور شد دولبه کلاه را بگیرد که کلاه به صدا در امد:"هی!اروم تر!"و دوباره سیل رگبار خنده بچه ها.هری زیر چشمی به دراکو مالفوی نگاه کرد با پوزخندی گوشه لبش به او نگاه میکرد.صدای کلاه اورا به خود اورد و چشم از مالفوی گرفت:"گریفیندور"

درود فرزندم

رولتو انقدر یک نفس ننویس. اینتر بزن و پاراگراف ها رو از هم فاصله بده. و یادت باشه بعد از دیالوگ هات، با دوتا اینتر اون ها رو با توصیف هات جدا کنی. این طوری:

بنابراین هری مجبور شد دولبه کلاه را بگیرد که کلاه به صدا در امد:
- هی!اروم تر!

و دوباره سیل رگبار خنده بچه ها.


و من مطمئنم با ورود به ایفا ، تو قطعا پیشرفت خواهی کرد.

تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۱۷:۱۳:۲۲

اصالت و قدرت برای لحظه اوج ! به یک باره خاموشی ما برای دگرگونی شما ...
بهتر است به یک باره خاموش شد تا ذره ذره محو شد ...

هیچ وقت یه اسلیترینی رو تهدید نکن مخصوصا اگه اون اسلیترینی من باشم!



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶

maryamkhedmati


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۲۰ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
اون آخرین نفر بود! همه گروه بندی شده بودن و آخرین نفر در حالی که موهاشو بین انگشتاش پیچ میداد و لایه ی بیرونی لبش تقریبا از بین رفته بود و در حالی که مردمک چشماش از استرس هماهنگ با قلبش تند و تند کوچیک و بزرگ میشد، به احمقانه ترین حالت ممکن سعی داشت سرش رو بالا نگه داره و خونسرد جلوه کنه. هر چند که خونسردی به معنای واقعی، خنده دار ترین تظاهر برای اون لحظه ی دخترکی بود که درست روبروی پروفسور مک گونگال ایستاده بود تا کلاه رو روی سرش بگذاره. پروفسور با لبخند جلو اومد و دست دخترک رو کشید و به سمت صندلی هدایتش کرد. کلاه به محض اینکه روی سرش قرار گرفت شروع کرد به ورجه وورجه کردن. کلاه به خنده افتاده بود، اما چرا!؟ چرا کلاه باید موقع گروه بندی اون به خنده بیفته؟؟
با شرمندگی لبشو گزید، این عادت همیشگیش بود! دست راستشو گذاشت روی پیشونی خیسش و نفس عمیقی کشید. بعد با اعتماد به نفس ساختگیش، جوری که فقط کلاه صداشو بشنوه نجوا کرد: -نذار کسی بفهمه! ازت خواهش میکنم! نذار کسی بفهمه!
کلاه بالاخره دست از خندیدن برداشت و بلند گفت: -تووو دختر کوچولوی مو وز وزی، که نمیخوای کسی از رازت باخبر بشه؟! خب هر جور که مایلی، اما بهتره بهت یادآوری کنم که اینجا هاگوارتزه و راز تو، در مقابل رازی که پیش رو داری خیلی کوچیکه، خیلی خیلی! حالا برو جات پیش گریفیندوری هاست!
تا حالا پیش اومده که هجوم چند تا از احساسات رو با شدت زیاد با هم تجربه کنید؟ مثلا خوشحالی، هیجان، خجالت، رضایت و همچنین تعجب!
اما وقت برای فکر کردن به این احساسات زیاد بود، باید میرفت پیش دوستای آینده ش! البته اگه مجالی برای دوست شدن باهاشون باقی میموند...
در حالی که به اطراف لنگ پرانی میکرد به سمت هم گروهیا و دوستای آینده ش رفت. بچه ها بهش خوش آمد گفتن و اون به این فکر میکرد که هاگوارتز چقدر میتونه از خونه ی کثیف و کوچیک قبلیش بهتر باشه. تو این فکرا بود که نگاهش به دامبلدور افتاد، دامبلدور داشت بهش نگاه میکرد! مستقیم تو چشمای اون...در نهایت چشمک خندانی بهش زد و روشو برگردوند...قلبش از ترس محکم تو قفسه سینه ش میتپید، یعنی دامبلدور رازشو فهمیده بود؟

درود بر تو فرزندم.

اول از همه اینکه اندکی با اینتر دوست باش.
دوم هم اینکه یک علامت سوال یا تعجب استفاده کنی کافیه. نیاز به تکرار بیشتر نیست.

نقل قول:
کلاه بالاخره دست از خندیدن برداشت و بلند گفت: -تووو دختر کوچولوی مو وز وزی، که نمیخوای کسی از رازت باخبر بشه؟! خب هر جور که مایلی، اما بهتره بهت یادآوری کنم که اینجا هاگوارتزه و راز تو، در مقابل رازی که پیش رو داری خیلی کوچیکه، خیلی خیلی! حالا برو جات پیش گریفیندوری هاست!
تا حالا پیش اومده که هجوم چند تا از احساسات رو با شدت زیاد با هم تجربه کنید؟ مثلا خوشحالی، هیجان، خجالت، رضایت و همچنین تعجب!


طرز درست نوشتن دیالوگ و توصیفات بعدش به این شکله:

کلاه بالاخره دست از خندیدن برداشت و بلند گفت:
- تووو دختر کوچولوی مو وز وزی، که نمیخوای کسی از رازت باخبر بشه؟! خب هر جور که مایلی، اما بهتره بهت یادآوری کنم که اینجا هاگوارتزه و راز تو، در مقابل رازی که پیش رو داری خیلی کوچیکه، خیلی خیلی! حالا برو جات پیش گریفیندوری هاست!

تا حالا پیش اومده که هجوم چند تا از احساسات رو با شدت زیاد با هم تجربه کنید؟ مثلا خوشحالی، هیجان، خجالت، رضایت و همچنین تعجب!


و نکته بعدی و نکته آخر اینکه سوژه یه مقداری مبهم بود... اون راز چی بود؟ چرا نباید معلوم میشد؟ سعی کن این سوالات رو برای خواننده بی پاسخ نذاری.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۰:۱۵:۲۰


پاسخ بجینی ویزلی و دراکو مالفوی در کتابخانهه: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶

Jani_Black


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۷ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
دراکو مالفوی، دانش آموز مغرور و خوش چهره هاگوارتز که بواسطه پدرش به لرد سیاه مرتبط شده ، دستور دارد که تعدادی از کتب هاگوارتز را با کمد انتقال دهنده به لرد برساند ... دراکو به آرامی وارد کتابخانه می شود ... با آرامش بدنبال کتاب ها می گردد ... کتاب ها را پیدا می کند اما جای یکی از کتابها خالی است و هرچه بدنبال آن می گردد آنرا پیدا نمی کند ... بسمت درب خروجی می رود اما ناگهان جینی ویزلی را در حال خواندن کتاب می بیند ... سعی می کند از کنار جینی رد شود که متوجه کتاب او می شود ... بله ... کتابی که دنبالش می گشت در کنار جینی ویزلی بود ... با بی رغبتی نزدیک می شود ...
رو به جینی می کند و می گوید :
«سلام ویزلی ... از پاتر چه خبر ؟»
جینی که علاقه ای برای صحبت با دراکو ندارد، سرش را از روی کتاب بر می دارد و می گوید :
«سلام شرور بزرگ ... من از کجا درباره هری بدونم ؟؟!!!»
نگاهش را بر می گرداند و به خواندن کتاب ادامه می دهد ...
دراکو مالفوی که علاقه ای به طفره رفتن ندارد، سریع به سراغ اصل مطلب می رود :
«راستش ... میدونی ویزلی ... کتابی که داری میخونی، به من تعلق داره ... می خوامش ...»
جینی که دوست ندارد کتاب را به مالفوی بدهد، می گوید :
«دروغ نگو ... کتابهای کتابخانه هاگوارتز به هیچکس تعلق نداره ... »
دراکو نیز که حوصله ای برای بحث با جینی ویزلی ندارد، سعی می کند به زور کتاب را از جینی بگیرد ...
دراکو مالفوی : «کتاب رو بده ...»
جینی ویزلی : «(با صدای بلند)کتاب مال تو نیست ... نمی دم ... می خوام بخونمش ...»
با بلند شدن سروصدای مشاجره بین مالفوی و ویزلی، دانش آموزان جمع می شوند ... دراکو کتاب را از جینی می گیرد و او شروع به گریه می کند ...
هری که در همان زمان در حال خواندن کتاب{آموزش تغییر شکل} در کتابخانه بود، با شنیدن سروصدا به سمت آنها دوید ... وقتی جینی را در حال گریه دید، بدون هیچ صحبتی به سمت دراکو مالفوی رفت و یک ضربه محکم به صورت او زد ...
با بالا گرفتن دعوا و سروصدا، پروفسور اسنیپ که در سوی دیگر کتابخانه بود، به سمت آنها رفت و وقتی دراکو رو زخمی روی زمین، و هری را بالای سر او دید، پشت لباس آنها را گرفت و بلند کرد ... و با صدای بلند گفت :
«همه برین پی کارتون ... »
------------------------------------------------

درود بر تو فرزندم.

نقل قول:
دستور دارد که تعدادی از کتب هاگوارتز را با کمد انتقال دهنده به لرد برساند ... دراکو به آرامی وارد کتابخانه می شود ... با آرامش بدنبال کتاب ها می گردد ... کتاب ها را پیدا می کند اما جای یکی از کتابها خالی است و هرچه بدنبال آن می گردد آنرا پیدا نمی کند ... بسمت درب خروجی می رود


چرا انقدر سه نقطه خب؟ میتونستی از علائم نگارشی بهتری هم استفاده کنی.

دستور دارد که تعدادی از کتب هاگوارتز را با کمد انتقال دهنده به لرد برساند. دراکو به آرامی وارد کتابخانه می شود و با آرامش بدنبال کتاب ها می گردد؛ کتاب ها را پیدا می کند اما جای یکی از کتابها خالی است و هرچه بدنبال آن می گردد آنرا پیدا نمی کند پس بسمت درب خروجی می رود.

جمله پیوسته تر و بهتر نشد؟

سه جمله برای وقتیه که بخوایم ابهامی رو برسونیم، یا مکثی طولانی در پایان جمله رو. نیازی نیست همش ازش استفاده کنیم.

دوتا نکته دیگه بهت میگم:
اول اینکه وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوای توصیف کنی، دوتا اینتر بزن.
دومین مورد هم اینکه از یک علامت سوال و تعجب استفاده کنی کافیه. تکرار بیشترش جمله رو سوالی تر یا تعجبی تر نمیکنه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۰:۰۸:۵۸


جینی ویزلی و دراکو مالفوی در کتابخانه تصویر شماره ی 4
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
پسر بور که موهایش به سفیدی میزد وارد قفسه دیگری از کتابخانه شد با تکبر سرخود را برای یکی از دانش آموزان ریونکلاو تکون داد و سینه خود را جلو داد تا همه متوجه شوند او کیست دراکو مالفوی از اسلایترین! کتاب های خود را در دستانش جابه جا کرد و به راه خود ادامه داد ناگهان چشمانش برقی زدند و پوزخندی بر روی لبانش نشست.
-اوه اینجارو نگاه کنید!یکی از موقرمزی های اون خانواده ی بیچاره!عه جالب ترم شد این بار پدیده ای نو از خانواده ویزلی دختر خانواده که همش دور پاتر یتیم میگرده تا بلکه خودی نشون بده ...مادرت وقتی برات لباس میخرید خیلی غصه خورد که پسر نشدی تا لباس برادراتو بپوشی و خرج نزاری رو دست بابای عشق مشنگت؟حالا چی میخونی؟یک کتاب ضد جادوی سیاه که بتونی هنگام نیاز عشق عزیزت بهش کمک کنی؟
-آقای مالفوی سخنرانی جانانتون تموم شد؟اگر تشنه شدید براتون آب بیارم گلوتون تازه بشه؟
این صدای جین ویزلی خجالتی نبود، این صدای قهرمانش بود کسی که همیشه به دادش میرسید پسری با کراوات طلایی و قرمز،موهایی آشفته و صاعقه ای که زیر موهایش پنهان بود:هری پاتر.
هری با چشمان سبز و نافذش از پشت عینک گرد خود به دشمن دیرینه اش نگاهی گذراانداخت.دراکو نگاهی به اطرافش انداخت پس گویل و اون یکی مفت خور کجان؟نگاهش به سمت پاتر برگشت طبق همیشه با گرنجر و ویزلی بود نمیتونست پیروز بیرون بیاد...پس با لحن مغرورانه و تحقیرآمیزی رو به جینی کرد و گفت
-خب طبق همیشه قهرمانت سر بزنگاه اومده تا ازت محافظت کنه.اما خانم ویزلی قهرمانت از ترس شکست در برابر قدرت من با دوستان مشنگ و فقیرش تشریف آوردن به همین خاطر حاضر به ادامه ی این صحبت مضحک نیستم.
سپس پشتش را به آنها کرد و همان طور که به سمت در کتابخانه میرفت سعی کرد به صدای خنده ها گوش ندهد.هری لبخند کمرنگی به به جینی زد و هرمیون او را در اغوش گرم خود فشرد.

درود بر تو فرزندم.

بد نبود. ولی بعد از دیالوگ ها وقتی میخوای توصیف کنی دوتا اینتر بزن که متن توصیف از دیالوگ جدا بشه.
سوژه پردازیت جای کار داره. روی فضا و محیط اطراف شخصیت های اصلیت هم میتونی یه مقدار مانور بدی و توصیفش کنی. اینطوری خواننده خیلی بهتر میتونه با نوشتت ارتباط برقرار کنه.
مطمئنم با ورود به ایفای نقش پیشرفت میکنی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط یاسمین در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳ ۱۵:۵۸:۵۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳ ۲۳:۵۷:۴۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۳۳ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶

Aseman_nsr


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۹ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
(ایستگاه کینگز کراس)
وقتی داشت از کنار ایستگاه کینگز کراس می گذشت این جمله از ذهنش گذشت:
_اون دو تا چرا به یه دیوار خالی خیره شدن؟!
و چند ثانیه بعد با عبور از آنجا همه چیز را فراموش کرد و به ساعتش نگاهی کرد و گفت :
_اه . لعنتی دیرم شد‌.
اما هری پاتر به همراه همسر زیبایش جینی ویزلی همچنان به آن دیوار خالی _به قول آن مشنگ_ زل زده بودن .
چند دقیقه پیش سه فرزندشان وارد آن شدند .
آنها به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز میرفتند .
پس بله ...
هری و جینی دوباره تنها شدند !

درود بر تو فرزندم.

بذار اول در مورد نمایشنامه یه توضیحی بدم من.
نمایشنامه (رول) یه متنی هستش که شما با خلاقیتت مینویسی و شامل توصیف صحنه (فضاسازی)، دیالوگ و انتقال احساسات و اون فضا به خواننده هستش.
در حال حاضر این متنی که نوشتی حالتی داره که مشخصه سریع و با عجله نوشتی. ازت میخوام که دوباره بنویسی، با توصیفات بیشتر از صحنه و حالات شخصیت ها.
بعد از دیالوگ ها هم هرجا خواستی توصیف کنی، دوتا اینتر بزن. به این شکل:

_اه . لعنتی دیرم شد‌.

اما هری پاتر به همراه همسر زیبایش جینی ویزلی همچنان به آن دیوار خالی _به قول آن مشنگ_ زل زده بودن .


پس ازت میخوام که بری و یک متن بهتر بنویسی و برگردی.
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳ ۱:۰۴:۵۸


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۶

ایگناتیا ویلد اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۲ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
(تصویر هری و هاگرید در دیاگون)
هری هنوز نمی توانست حرف های دیشب هاگرید را باور کند . او دیگر مجبور نبود با دورسلی ها زندگی کند . دیگر می توانست بدون مزاحمت دادلی دوستان جدیدی پیدا کند .
او که غرق در افکارش بود و متوجه مسیر هایی که هاگرید طی می کرد نمیشد ، ناگهان خود را مقابل مهمانخانه کوچک و کثیفی یافت که مشنگها بدون توجه به آن از مقابلش می گذشتند .
- بفرمایید هری . بالاخره رسیدیم . اینم پاتیل مرز دار .
هری مدتی به معنی اسم مهمانخانه فکر کرد ولی نتوانست آن را درک کند .

فضای درون مهمانخانه فضای گرمی بود و بیشتر به رستوران های کوچک روستایی شباهت داشت تا ساختمانی در شهر لندن!
هری در نگاه اول فهمید آن مکان هرگز نمیتواند مورد علاقه دورسلی ها واقع شود . لحظه ای خاله پتونیا را در آن مکان خاک گرفته تجسم کرد و ناخودآگاه لبخندی بر لبش نشست .
در گوشه ای از مهمانخانه مردی نوشیدنی ای میخورد و پس از هر جرعه بطرز عجیبی از دهانش آتش خارج می شد. در گوشه ای دیگر مردی در حال جروبحث با پیشخدمت بود .از قرار معلوم نوشیدنی دلخواهش موجود نبود. صورت مرد هری را یاد خون آشامی انداخت که در یک برنامه تلوزیونی دیده بود. مرد مدت کوتاهی به پیشخدمت خیره شد . ناگهان پیشخدمت برای تهیه نوشیدنی آنجا را ترک کرد .
پیرمرد گوژپشتی که به سمت او و هاگرید می آمد؛ با صدای لرزانی گفت :"سلام هاگرید. اوضاع چطوره ؟ همون همیشگی؟"
هاگرید گفت : "سلام تام." و در حالی که به هری اشاره میکرد ادامه داد :"نه ، الان در حال انجام ماموریت مهمی برای هاگوارتزم "
نگاه تام روی پیشانی هری متوقف شد .
- پناه بر خدا! اون هری پاتره!
هری نفهمید چه شده است ولی ناگهان خود را در حال دست دادن با صف طویلی از افراد حاضر در مهمانخانه یافت .
هاگرید گفت : " هری ، واسه الان دیگه بسه . بهتره تا دیرمون نشده بریم."

افراد حاضر در صف در حالی که با ناخشنودی به هاگرید نگاه میکردند پراکنده شدند .
هری و هاگرید به سمت در کوچکی رفتند که به حیاط پشتی مهمانخانه باز میشد . در آنجا فقط یک دیوار آجری ، چند بچه گربه ی سیاه و تعدادی جغد کوچک دیده میشد . هری که تا بحال از نزدیک جغد ندیده بود بسیار شگفت زده شد .
- هاگرید ، ما قراره کجا بریم؟
- یه لحظه صبر کن هری . الان خودت میفهمی .
هاگرید با چتر صورتی رنگش چند ضربه به دیوار زد . ناگهان آجر ها کنار رفتند و خیابان سنگ فرش شده ی نه چندان عریضی در مفابل آنها ظاهر شد . دو طرف خیابان را مغازه های متعددی احاطه کرده بودند . حالا هری میتوانست معنی اسم « پاتیل مرز دار » را بفهمد . آن مهمانخانه در واقع مرز میان دنیای مشنگ ها و دنیای جادویی بود .
- به کوچه دیاگون خوش اومدی .

در گوشه ای از خیابان عده ای جمع شده بودند و صدای موسیقی شنیده میشد . هاگرید که قدش حدودا دو برابر یک انسان معمولی بود به آن طرف نگاهی انداخت و به هری گفت : اون سلستینا واربکه . قبلا خواننده ی معروفی بود ولی بعد یه مدت درگیر جادوی سیاه شد . میگن خودش گفته توی یه جور خلسه رفته بوده و نمیدونسته داره چیکار میکنه.

او سری تکان داد و سپس از آنجا دور شدند .
مغازه های کوچه ی دیاگون کوچکترین شباهتی به مغازه هایی که هری قبلا دیده بود نداشتند . او چند ساحره دید که گویا نمیتوانستند مغازه ای را که چند ثانیه پیش پشت سرشان بود ، پیدا کنند . ناگهان هری یادش افتاد که کیف پولش را در کلبه روی صخره جا گذاشته است . ( گرچه اگر آن را می آورد هم کمک چندانی نمیکرد ) بنابراین پرسید :"هاگرید ، چطوری میتونیم بدون پول این همه وسیله رو بخریم ؟ من که هیچ پولی ندارم . "
هاگرید گفت : " کی گفته پول نداری؟ همه ی پولات توی گرینگوتزه که درست روبه رومونه"
در مقابل آنها ساختمان سفید و با ابهتی قرار داشت .
- اینم گرینگوتز .هری اونارو نگاه کن . اونا جنن! جن!
او با دستش به دو موجود کوتاه قد اشاره کرد .(اجنه از اشاره هاگرید خوشنود به نظر نمیرسیدند) هری از وحشت نفسش را در سینه حبس کرد . آن موجودات پوستی سفید و متمایل به خاکستری داشتند و با چشمهای ریزشان به طرز مرموزی به او و هاگرید زل زده بودند .
در همان حال هاگرید ادامه داد : "هیچ وقت سعی نکن سر به سر اجنه بذاری . اونا خیلی باهوش و درعین حال خودخواهند . "

هری که تمایلی نداشت بیشتر از آن در مورد خصوصیات اجنه بحث کنند فکرش را روی انسان های اطراف متمرکز کرد . در همین حین او و هاگرید در صف مقابل یکی از باجه ها ایستادند . پشت سر آنها یک پسر بچه مو بور ریزنقش با مردی که به نظر می رسید پدرش باشد ایستاده بود . هری گمان میکرد پسر بچه هم مثل او سال اولی باشد . چشم هاگرید به پدر و پسر افتاد و گفت :" اوه سلام لوسیوس . خیلی وقت بود همو ندیده بودیم ." مرد با غروری وصف ناپذیر جواب داد : " سلام هاگرید . اومدیم وسایل مدرسه دراکو رو تهیه کنیم " هاگرید رو به پسر بچه کرد و گفت : " سلام دراکو ! از آخرین بار که دیدمت حداقل 2 وجب بلند تر شدی ." (وجب هاگرید!)
سپس رو به هری کرد و گفت : " هری این دراکو مالفویه . اونم مثل تو سال اولیه که به هاگوارتز میره . "
هری گفت : " خوشبختم دراکو . منم هری ام . هری پاتر .

نگاه دراکو و پدرش هم درست مثل تام روی پیشانیش متوقف شد . هری دلیل آن رفتار را نمیفهمید .
سر انجام نوبت آنها رسید . جن در حالی که با نگاه مرموزی به هری خیره شده بود به او اشاره کرد که سوار واگنی که در پشت باجه قرار داشت شود و در همان حال مشغول بررسی کلید صندوق مالفوی ها شد . هاگرید و لوسیوس مالفوی غرق گفت و گو بودند و گویا تمایل چندانی برای واگن سواری نداشتند . بنابراین از هری و دراکو خواستند سوار شوند وسراغ صندوقها بروند . مسیر حرکت واگن ها پیچ و خم زیادی داشت و هری خدارا شکر کرد که صبحانه نخورده بود . چند دقیقه اول در سکوت گذشت . سپس دراکو گفت : " هری، به نظرت تو کدوم گروه می افتی ؟"
هری پاسخ داد : "گروه ؟ منظورت چیه ؟ "
دراکو گفت : " دانش آموزای سال اولی بر اساس ویژگی هاشون توی یکی از چهار گروه گریفندور اسلیترین ، ریونکلا یا هافلپاف می افتن . تمام خانواده ی من تو اسلیترین بودن ولی من به این موضوع افتخار نمیکنم ."
هری که تجربه ی زندگی با دورسلی ها را داشت به سرعت منظور دراکو را فهمید .
- به نظرت ممکنه تو هیچ گروهی نیفتم؟
دراکو در حالی که میخندید گفت : " چی داری میگی؟ مگه واست از هاگوارتز نامه نیومده ؟"
- خب چرا . اومده .
- پس نباید نگران چیزی باشی.
چند دقیقه بعد وقتی هری و دراکو از واگن پیاده میشدند حال چندان خوشی نداشتند . ولی هر دو برای خریدن وسایل مدرسه بسیار مشتاق بودند .
عصر آنروز در خانه دورسلی ها هری به این فکر میکرد که آنروز بهترین روز زندگی اش بوده .
گرچه دراکو مالفوی در ابتدا کمی مغرور به نظر میرسید ولی هری توانسته بود اولین دوست زندگی اش را پیدا کند .

درود بر تو فرزندم.

اول از همه در مورد دیالوگ نویسی ها، سعی کن همه دیالوگ هارو به یک شکل بنویسی.

هاگرید گفت :
- سلام تام.

و در حالی که به هری اشاره میکرد ادامه داد:
- نه، الان در حال انجام ماموریت مهمی برای هاگوارتزم.


به این شکل.
بعد از نوشتن دیالوگ هم وقتی میخوای توصیف کنی مراقب باش که دوتا اینتر باید بزنی.
در کل خوب بود. مطمئنم از این بهتر هم میشه.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط Aida_Granger در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱ ۱۲:۴۸:۱۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱ ۱۴:۳۳:۴۵

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.