(تصویر هری و هاگرید در دیاگون)
هری هنوز نمی توانست حرف های دیشب هاگرید را باور کند . او دیگر مجبور نبود با دورسلی ها زندگی کند . دیگر می توانست بدون مزاحمت دادلی دوستان جدیدی پیدا کند .
او که غرق در افکارش بود و متوجه مسیر هایی که هاگرید طی می کرد نمیشد ، ناگهان خود را مقابل مهمانخانه کوچک و کثیفی یافت که مشنگها بدون توجه به آن از مقابلش می گذشتند .
- بفرمایید هری . بالاخره رسیدیم . اینم پاتیل مرز دار .
هری مدتی به معنی اسم مهمانخانه فکر کرد ولی نتوانست آن را درک کند .
فضای درون مهمانخانه فضای گرمی بود و بیشتر به رستوران های کوچک روستایی شباهت داشت تا ساختمانی در شهر لندن!
هری در نگاه اول فهمید آن مکان هرگز نمیتواند مورد علاقه دورسلی ها واقع شود . لحظه ای خاله پتونیا را در آن مکان خاک گرفته تجسم کرد و ناخودآگاه لبخندی بر لبش نشست .
در گوشه ای از مهمانخانه مردی نوشیدنی ای میخورد و پس از هر جرعه بطرز عجیبی از دهانش آتش خارج می شد. در گوشه ای دیگر مردی در حال جروبحث با پیشخدمت بود .از قرار معلوم نوشیدنی دلخواهش موجود نبود. صورت مرد هری را یاد خون آشامی انداخت که در یک برنامه تلوزیونی دیده بود. مرد مدت کوتاهی به پیشخدمت خیره شد . ناگهان پیشخدمت برای تهیه نوشیدنی آنجا را ترک کرد .
پیرمرد گوژپشتی که به سمت او و هاگرید می آمد؛ با صدای لرزانی گفت :"سلام هاگرید. اوضاع چطوره ؟ همون همیشگی؟"
هاگرید گفت : "سلام تام." و در حالی که به هری اشاره میکرد ادامه داد :"نه ، الان در حال انجام ماموریت مهمی برای هاگوارتزم "
نگاه تام روی پیشانی هری متوقف شد .
- پناه بر خدا! اون هری پاتره!
هری نفهمید چه شده است ولی ناگهان خود را در حال دست دادن با صف طویلی از افراد حاضر در مهمانخانه یافت .
هاگرید گفت : " هری ، واسه الان دیگه بسه . بهتره تا دیرمون نشده بریم."
افراد حاضر در صف در حالی که با ناخشنودی به هاگرید نگاه میکردند پراکنده شدند .
هری و هاگرید به سمت در کوچکی رفتند که به حیاط پشتی مهمانخانه باز میشد . در آنجا فقط یک دیوار آجری ، چند بچه گربه ی سیاه و تعدادی جغد کوچک دیده میشد . هری که تا بحال از نزدیک جغد ندیده بود بسیار شگفت زده شد .
- هاگرید ، ما قراره کجا بریم؟
- یه لحظه صبر کن هری . الان خودت میفهمی .
هاگرید با چتر صورتی رنگش چند ضربه به دیوار زد . ناگهان آجر ها کنار رفتند و خیابان سنگ فرش شده ی نه چندان عریضی در مفابل آنها ظاهر شد . دو طرف خیابان را مغازه های متعددی احاطه کرده بودند . حالا هری میتوانست معنی اسم « پاتیل مرز دار » را بفهمد . آن مهمانخانه در واقع مرز میان دنیای مشنگ ها و دنیای جادویی بود .
- به کوچه دیاگون خوش اومدی .
در گوشه ای از خیابان عده ای جمع شده بودند و صدای موسیقی شنیده میشد . هاگرید که قدش حدودا دو برابر یک انسان معمولی بود به آن طرف نگاهی انداخت و به هری گفت : اون سلستینا واربکه . قبلا خواننده ی معروفی بود ولی بعد یه مدت درگیر جادوی سیاه شد . میگن خودش گفته توی یه جور خلسه رفته بوده و نمیدونسته داره چیکار میکنه.
او سری تکان داد و سپس از آنجا دور شدند .
مغازه های کوچه ی دیاگون کوچکترین شباهتی به مغازه هایی که هری قبلا دیده بود نداشتند . او چند ساحره دید که گویا نمیتوانستند مغازه ای را که چند ثانیه پیش پشت سرشان بود ، پیدا کنند . ناگهان هری یادش افتاد که کیف پولش را در کلبه روی صخره جا گذاشته است . ( گرچه اگر آن را می آورد هم کمک چندانی نمیکرد ) بنابراین پرسید :"هاگرید ، چطوری میتونیم بدون پول این همه وسیله رو بخریم ؟ من که هیچ پولی ندارم . "
هاگرید گفت : " کی گفته پول نداری؟ همه ی پولات توی گرینگوتزه که درست روبه رومونه"
در مقابل آنها ساختمان سفید و با ابهتی قرار داشت .
- اینم گرینگوتز .هری اونارو نگاه کن . اونا جنن! جن!
او با دستش به دو موجود کوتاه قد اشاره کرد .(اجنه از اشاره هاگرید خوشنود به نظر نمیرسیدند) هری از وحشت نفسش را در سینه حبس کرد . آن موجودات پوستی سفید و متمایل به خاکستری داشتند و با چشمهای ریزشان به طرز مرموزی به او و هاگرید زل زده بودند .
در همان حال هاگرید ادامه داد : "هیچ وقت سعی نکن سر به سر اجنه بذاری . اونا خیلی باهوش و درعین حال خودخواهند . "
هری که تمایلی نداشت بیشتر از آن در مورد خصوصیات اجنه بحث کنند فکرش را روی انسان های اطراف متمرکز کرد . در همین حین او و هاگرید در صف مقابل یکی از باجه ها ایستادند . پشت سر آنها یک پسر بچه مو بور ریزنقش با مردی که به نظر می رسید پدرش باشد ایستاده بود . هری گمان میکرد پسر بچه هم مثل او سال اولی باشد . چشم هاگرید به پدر و پسر افتاد و گفت :" اوه سلام لوسیوس . خیلی وقت بود همو ندیده بودیم ." مرد با غروری وصف ناپذیر جواب داد : " سلام هاگرید . اومدیم وسایل مدرسه دراکو رو تهیه کنیم " هاگرید رو به پسر بچه کرد و گفت : " سلام دراکو ! از آخرین بار که دیدمت حداقل 2 وجب بلند تر شدی ." (وجب هاگرید!)
سپس رو به هری کرد و گفت : " هری این دراکو مالفویه . اونم مثل تو سال اولیه که به هاگوارتز میره . "
هری گفت : " خوشبختم دراکو . منم هری ام . هری پاتر .
نگاه دراکو و پدرش هم درست مثل تام روی پیشانیش متوقف شد . هری دلیل آن رفتار را نمیفهمید .
سر انجام نوبت آنها رسید . جن در حالی که با نگاه مرموزی به هری خیره شده بود به او اشاره کرد که سوار واگنی که در پشت باجه قرار داشت شود و در همان حال مشغول بررسی کلید صندوق مالفوی ها شد . هاگرید و لوسیوس مالفوی غرق گفت و گو بودند و گویا تمایل چندانی برای واگن سواری نداشتند . بنابراین از هری و دراکو خواستند سوار شوند وسراغ صندوقها بروند . مسیر حرکت واگن ها پیچ و خم زیادی داشت و هری خدارا شکر کرد که صبحانه نخورده بود . چند دقیقه اول در سکوت گذشت . سپس دراکو گفت : " هری، به نظرت تو کدوم گروه می افتی ؟"
هری پاسخ داد : "گروه ؟ منظورت چیه ؟ "
دراکو گفت : " دانش آموزای سال اولی بر اساس ویژگی هاشون توی یکی از چهار گروه گریفندور اسلیترین ، ریونکلا یا هافلپاف می افتن . تمام خانواده ی من تو اسلیترین بودن ولی من به این موضوع افتخار نمیکنم ."
هری که تجربه ی زندگی با دورسلی ها را داشت به سرعت منظور دراکو را فهمید .
- به نظرت ممکنه تو هیچ گروهی نیفتم؟
دراکو در حالی که میخندید گفت : " چی داری میگی؟ مگه واست از هاگوارتز نامه نیومده ؟"
- خب چرا . اومده .
- پس نباید نگران چیزی باشی.
چند دقیقه بعد وقتی هری و دراکو از واگن پیاده میشدند حال چندان خوشی نداشتند . ولی هر دو برای خریدن وسایل مدرسه بسیار مشتاق بودند .
عصر آنروز در خانه دورسلی ها هری به این فکر میکرد که آنروز بهترین روز زندگی اش بوده .
گرچه دراکو مالفوی در ابتدا کمی مغرور به نظر میرسید ولی هری توانسته بود اولین دوست زندگی اش را پیدا کند .
درود بر تو فرزندم.
اول از همه در مورد دیالوگ نویسی ها، سعی کن همه دیالوگ هارو به یک شکل بنویسی.
هاگرید گفت :
- سلام تام.
و در حالی که به هری اشاره میکرد ادامه داد:
- نه، الان در حال انجام ماموریت مهمی برای هاگوارتزم.
به این شکل.
بعد از نوشتن دیالوگ هم وقتی میخوای توصیف کنی مراقب باش که دوتا اینتر باید بزنی.
در کل خوب بود. مطمئنم از این بهتر هم میشه.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی