هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
گرمای جهنمی تابستان حتی داد بوق هایی را در آورده بود که کل پاییز و زمستان را با غرغر بابت سرما گذرانده بودند و همه را واردار کرده بود که جمله ی " این حجم از گرما واقعن بی سابقه ـُس! " را با زدن کلید تند کولر به زبان آورند.

در این گرمای خانمان سوز(!) دختری با موهای فرفری ای که به سختی در کش مو جا داده شده بودند، پشت در خانه های 11 و13 از روی کاغذی می خواند. چند دقیقه ی بعد دخترک در خانه ی 12 گریمولدی را باز کرد تا قبل از آن پیدا نبود.

- سلــــــــــــام! من برگشتم!

دخترک شاید انتظار یک جمع شلوغ و پر مانند همیشه را داشت: کاناپه ای که سر تصاحب آن بین یوآن و ماگتِ ویولت دعوا می شد ولی در انتها هاگرید کل آن را می گرفت، مادر سیریوسی که فنگ با واق واق هایش مزاحم چرتش می شد و او هم به تلافی همه ی محفلی ها را مورد عنایت قرار می داد، زیگ زایر مسافر، اورلای فراموش کاری که حتی علاقه مندی هایش هم یادش نمی ماند و یا حتی پیوزِ که بلای جان همه بود! اما از این همه خبری نبود.

رز کمی نگران شده بود. تا به حال این قدر محفل در سکوت فرو نرفته بود. سریعا ذهنش به دنبال تاریخ تولدش گشت. شاید همه جایی پنهان شده بودند که سوپرایزش کنند ولی این حدس هم با جلو رفتن و رسیدن به سالن خالی نا درست از آب در آمد. دختر روی اولین پله ایستاد و داد کشید:
- پروف؟

جوابی نیامد...
- اورلا؟ ویولت؟ هاگرید؟ یه کسی بایدـتن و قاعدـتن باشه اینجا، نع؟ مطمئن؟

باز هم جوابی نیامد. این بار رز به طور جدی نگران شده بود. توی این چند وقتی که نبود چه اتفاقی برای محفل و یارانش افتاده بود؟

- دخترم!

رز به تندی برگشت. آن قدر که پایش به نرده گیر کرد و تعادلش را از دست داد. پروفسور با گرفتن دستش کمکش کرد دوباره سرپا شود.
- دخترم عجله نکن!

اما انگار که رز این را نشنید:
- پروف! چی شده؟ هیچی نیست از اون وقت تاحالا اینجا؟ بقیه کجا رفته؟ مادر سیریوس چرا آروم؟ هیچکسی نبود به غیر شما اینجاها؟ تسترال سیریوس حتا؟

پروفسور لبخندی به این جمله های بر سر و ته همیشگی رز زد. کارش از بهم ریختن جای ارکان جمله گذشته بود.جای نهاد مفعول می آورد و قید را جای فعل می گذاشت.

- دخترم آروم باش. اولا که سیریوس خدابیامرز تسترال نداشت و اون هیپوگریف بود که به لطف هاگرید تو هاگوارتز باهاش آشنا شدی. ثانیا فعلا همه به مرخصی کوتاهی رفتند و برمی گردند و جایی برای نگرانی نیست. به جایش بیا به من پیرمرد کمک کن خاک این خونه رو بگیریم!
- پایه تم نیو پروف!




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶

پرسیوال گریوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۷:۴۱ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
پادوي هتل به سمت گريوز دويد و گفت:
- اجازه بديد من چمدونتون رو...

پاسخ گريوز اشاره ي دستي به علامت نفي بود.
لابي طويل هتل را با سرعت بالاي گام برداشتنش در چند ثانيه پيمود و بدون آن كه به كسي نگاه كند يا «شب بخير قربان.»هاي پرسنل هتل را جواب دهد خودش را به پله ها رساند. هيچوقت براي دو طبقه از آسانسور استفاده نمي كرد.

در طبقه ي دوم و بخش VIP، عمداً به پسر جواني كه در راهرو متلك بار زن جوان خدمتكار مي كرد تنه زد. اين «آقازاده هاي بي مصرف» كه به واسطه ي پول لايتناهي پدرجانشان در VIP هر هتلي پيدا مي شدند، هميشه روي اعصابش رژه مي رفتند...
بالاخره به اتاقش رسيد.

نشانه ي Do Not Disturb را از روي دستگيره برداشت و وارد شد. چمدان را روي تخت خواب انداخت، پشت ميز تحرير نشست و با حركت سريع چوبدستي، آستر آستين كتش را شكافت تا تكه كاغذهايي را كه در آن نهفته بود بيرون بكشد.

نقل قول:
«رونوشت گزارش يكم

صبح
در هتلم مستقر شدم. امروز جهت ارزيابي شخصي وضع جامعه ي بريتانيا به ساختمان وزارت خانه رفتم. وزير باروفيو و معاونش هاگريد حضور نداشتند. با سياستمداري كه سابقاً وزير سحر و جادو هم بوده آشنا شدم. نامش آرسينوس جيگر است. اكثر كارمندان وزارت خانه نشانه ي خالكوبي شده ي عجيبي بر ساعد دستشان داشتند... به گمانم ربط خاصي به وزارت ندارد و دليلش چيز ديگريست.

عصر
با سياستمداري به نام لوك چالدرتون آشنا شدم. از اختلال روانشناختي خودشيفتگي رنج مي برد اما مشخصاً اطلاعات زيادي در زمينه هاي مختلف، به خصوص سياست هاي كلان اين كشور دارد. اگر دستورات لازم را صادر كنيد، حتم دارم مي توانم با ارضاي حس خودشيفتگي اش اطلاعات دست اولي را از او بگيرم.»


گريوز با اشاره ي چوبدستي اش، گزارش اول را شعله ور كرد و با جديتّي كه در چهره اش موج ميزد، تكه كاغذ دوم را برداشت.

نقل قول:
«رونوشت گزارش دوم

صبح

مردم اين كشور نسبت به سفر ده سال قبلم به اين كشور تفاوت زيادي كرده اند. نرخ فساد، دزدي و قتل به شكل بي سابقه اي افزايش يافته. مردم كوچه و خيابان به هم اعتمادي ندارند. والدين به فرزندانشان اجازه ي بازي كردن در خارج از خانه را نمي دهند. شايعاتي از حضور يك نيروي جنايت پيشه ي زيرزميني كه هدفش تسخير قدرت به هر شكل ممكن است، دهان به دهان مي چرخد.

ظهر
متوجه شدم طبق شايعات، اولين راه تشخيص اينكه آيا كسي عضو اين نيروي زيرزميني هست يا نه، وجود يك خالكوبي خاص روي ساعد دست اشخاص است. ياد بازديدم از وزارتخانه مي افتم، بايد در برقراري روابطمان با اين كشور احتياط كنيم.

عصر
مطابق دستورات صادره، خودم را به چالدرتون نزديكتر كردم. اعتقادات عجيبي راجع به خودش دارد، اما توانست ماهيت آن گروه مرموز را برايم شرح دهد؛ «مرگخواران»

عامل نود درصد جنايت هاي اخير انگلستان، مشنگ كشي ها، سرقت هاي كلان و شيوع جو وحشت و بي اعتمادي در انگلستان اين افراد اند. لرد ولدمورت، سر دسته ي اين افراد در سايه ها زندگي مي كند و سالهاست كه كسي جز پيروانش او را نديده است.

گمان مي كردم اگر دولت انگلستان جلوي اين جنايتكاران تماميّت خواه را نگيرد، مرگخواران به يك معضل جهاني بدل خواهند شد. اما چالدرتون مرا با واقعيت غير قابل هضمي روبرو كرد؛ دولت فعلي انگلستان دست نشانده ي لرد ولدمورت است. گروه مرگخواران، همين الان هم يك معضل پنهان جهاني و يك سياهي تماميّت خواه است كه ما تا كنون از وجودش بي اطلاع بوديم.»


كاغذ دوم هم در آتش نابود شد و گريوز سومي را برداشت.

نقل قول:
«رونوشت گزارش سوم

صبح

امروز، در عمليات تجسس و ارزيابي شهري ام در يكي از پس كوچه هاي لندن، به چند ساحره بر خوردم كه همگي نشان خالكوبي مرموز را بر ساعدشان داشتند. با كنجكاوي كمي نزديكتر شدم و شنيدم كه از فردي به نام «ارباب» حرف مي زنند.

با خودم فكر كردم آيا منظور آنان از «ارباب» لرد ولدمورت است؟ پس با صداي بلندي پرسيدم كه آيا آن ها برده ي كس خاصي اند؟ بدون آنكه انتظارش را داشته باشم به سرعت به من حمله كردند و من كه غافلگير شده بودم بعد از شليك چند طلسم غير كشنده، از محل گريختم.
لطفاً به تمام مأموران آمريكايي در بريتانيا اطلاع دهيد هيچگاه مرگخواران را برده خطاب نكنند. اين واژه آن ها را عصباني و تحريك به حمله مي كند. روز عجيبي بود، اجباراً باقي روز را به خاطر مسائل امنيتي در اتاقم خواهم ماند.»


گريوز رونوشت گزارش سومش را هم با خشم خاصي از بين برد و سراغ بعدي رفت.

نقل قول:
«رونوشت گزارش چهارم

صبح

حتم داشتم، در كشوري كه حاكميتش افكار فاشيستي داشته و با قدرتهاي سياه و جنايت پيشه ي زيرزميني در ارتباط است، امكان ندارد گروه هاي مقاومت مردمي سازمان يافته شكل نگرفته باشد.

امروز بعد از روزها تلاش براي پيدا كردن واسطه اي كه پيغام مرا به «محفل ققنوس» برساند، بالاخره موفق شدم. محفل ققنوس يك گروه كوچك اما قدرتمند مقاومت است كه در برابر تماميّت خواهي گروه مرگخواران و البته فاشيسم پنهان حكومت مبارزه مي كند.

دسترسي به اين گروه و اعضايش بنا به دلايل مختلفي سخت و حتي تا حدودي غيرممكن است. اعضايش نشانه ي شناسايي خاصي ندارند و برخلاف مرگخواران كه آشكارا سياهي خود را جار ميزنند، محفلي ها نهايت تلاش را براي پنهان نگاه داشتن هويت و افكارشان به كار مي برند.

اميدوارم واسطه ام بتواند بزودي قرار ملاقاتي بين من و رهبر اين گروه كه چيزي از هويتش نمي دانم، تعيين كند. نام اختصاري رهبر گروه A.D است. بعد از ميلاد مسيح؟! دقيقاً مشخص نيست.

عصر
بنا به دستورات شما، به هاگوارتز رفتم و ملاقاتي با مديريت آن داشتم. [به شكل عجيبي آنها هم مرگخوار اند. اين هم برگ ديگري از دكترين سياهي در اين كشور؛ تربيت نوجوانان را جنايتكاران برعهده دارند. ذهن نسل بعدي سياهان، به علت شستشوي مغزي كه از سنين پايين به آنها داده شده؛ متعصب تر، مصمم تر در جنايتكاري و غيرقابل بازگشت تر خواهند بود. اين چرخه بايد متوقف شود.]

درخواست اوليه ام، گرفتن مجوز تدريس به عنوان استاد دفاع در برابر جادوي سياه بود. اما وقتي فهميدم مديريت هاگوارتز خودشان مرگخوار و اهل جادوي سياه اند، اين درخواست را صلاح نديدم.

به جايش مجوز گرفتم تا به عنوان ميهمان و بازديد كننده ي خارجي، در طي ترم تابستاني در خوابگاه گروه گريفيندور اقامت كنم و با سبك آموزشي اين مدرسه از نزديك آشنا شوم.»


گريوز رونوشت گزارش آخرش را هم سوزاند. سپس تكه كاغذ آخرش را كه تا بخش «ظهر» كامل شده بود برداشت. قلم پر و شيشه ي مركبي ظاهر كرد و شروع به نوشتن و كامل كردن گزارش آن روزش كرد:

نقل قول:
«گزارش پنجم

صبح

از آنجا كه قطعاً خودتان از منابع بهتري در جريان ماجراي ظهور ديكتاتوري شيري و سرنگوني اش هستيد، به اين ماجرا نمي پردازم.
در صحبت هايي كه با اعضاي گروه گريفيندور داشتم. متوجه شدم كه با وجود اينكه ناظر مرگخوار و دست نشانده ي مديريت سياه -همان آرسينوس جيگر-، در بين دانش آموزان از محبوبيت برخوردار است، اما بچه ها هنوز هم به شكل قابل توجهي به محفل ققنوس تمايل دارند. البته اين موضوع محدود به همين گروه مي شود و علتش ازدياد فرزندان اعضاي محفل در اين گروه است.

ظهر
همين الان واسطه ام خبر داد كه A.D ملاقات با من را پذيرفته و من فقط تا آخر شب فرصت دارم او را ببينم. اين پنهانكاري هاي محفل با وجود نفوذ بالاي سياهان در سرتاسر انگلستان طبيعي است.

مطابق دستورات، به رهبر اين جبهه ي مقاومت مردمي كه سعي در مبارزه با ظلم و جنايت دارد اطمينان خواهم داد كه دولت آمريكا حاضر به حمايت همه جانبه ي پنهان يا آشكار از محفل ققنوس است. هرگونه حمايت مالي، نظامي و... . همچنين اختصاص يافتن پنهان بودجه ي هفت و نيم ميليون گاليوني به تمام گروه هاي مردمي ضد مرگخواران از طرف دولت فخيمه ي آمريكا را به اطلاعشان خواهم رساند.
احتمال رد شدن اين پيشنهادات را صفر مي دانم.

نيمه شب
ملاقات و مذاكراتم با A.D به پايان رسيد. به علت احتمال رديابي شدن من و گزارشهايم توسط مرگخواران از شرح ماوقع آن معذورم و فقط به گفتن اين نكته اشاره مي كنم كه A.D در كمال ناباوري تمام پيشنهادات ما را رد كرد.
اين موضوع با توجه به اوضاعي كه من در مقر محفل ديدم، به شدت عجيب و برايم غير قابل هضم است!

اما مذاكرات به اينجا ختم نشد، A.D رسماً از من دعوت كرد تا به اين مبارزه بپيوندم و شخصاً -نه از طرف دولت كشورم- به جبهه ي ضد ظلم و جنايت و تماميّت خواهي ملحق شوم. من كه در آن لحظه توان برقراري ارتباط با شما را نداشتم، با سنجيدن شرايط به صورت آتش به اختيار، اين دعوت را پذيرفتم.

از اين به بعد، با توجه به خطرناك شدن اوضاع براي من در محفل ققنوس و احتمال تعقيب و رديابي شدنم، مجبورم گزارش هاي بعدي ام را كمي ديرتر بفرستم. اما به هرحال سعي خواهم كرد تا در اسرع وقت گزارشي كاملتر را در شرح اوضاع داخلي محفل ققنوس، به صورت پنهاني برايتان بفرستم.»


گريوز گزارش آخرش را تا زد، چوبدستي اش را سمت آن گرفت و افسون هاي ضد رديابي و طلسم هاي امنيتي را رويش اجرا كرد. سپس آن را برداشت و به گوشه ي اتاق، جايي كه عقابش با وقار نشسته بود رفت.

- سريعتر از هميشه برسونش.

عقاب گريوز با غروري خاصي كه در چشم هر عقاب آمريكايي مي توان ديد، گزارش را به چنگال گرفت و از پنجره اي كه گريوز برايش باز كرد، به بيرون پريد. همزمان كه عقاب اوج مي گرفت تا در تاريكي آسمان نيمه شب لندن محو شود، گريوز مبلغي پول به اندازه ي هزينه ي اقامتش در هتل را روي تخت گذاشت.

چمدانش را برداشت، چوبدستي اش را بدست گرفت، چشمانش را بست و بدون آنكه منتظر زمان تحويل اتاق شود، به مقصد ميدان گريمولد آپارات كرد...


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۹۶

نریسا برودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۲۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۶
از جایی که جهان نا آرام است
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
- تند تر دندون!
- سامابونوتا!
- من نمی فهمم داری چی می گی. واسم مهمم نیست! فقط مهم اینه که ارثیه ت رو بالا بکشم و می دونی بعد از این که این کارو انجام دادم می خوام باهات چی کار کنم. نه؟


سانی بیچاره آهی کشید و سرش را تکان داد. او نمی خواست به این موضوع فکر کند. در این لحظه او دوست نداشت سانی بودلر باشد. بعد از گم کردن خواهر و برادرش تمام امیدش را از دست داده بود و فکر این که کنت الاف بعد از اینکه دست کثیفش را به ارثیه بزرگ بودلر ها بزند با او چه کار می کند، داشت دیوانه اش می کرد.
دندون سوار می شی یا...

با ناامیدی روی زمین خزید و می خواست سوار ماشین سیاه و دراز الاف شود. همان ماشینی که بار ها در بدترین کابوس هایش می دید. ناگهان کاغذی توجه او را جلب کرد. او دید که الاف با دستش کاغذی را در هوا قاپید.

- اوه چیزی جز شعرهای مزخرف و چرت و پرت نیست. ولش!

سانی در جایش خشکش زد. در آخرین دیدار او و خواهر برادرش آن ها از هم جدا افتاده بودند. آنها به او گفتند که همه جا را خوب بگردد و دنبال کاغذ پاره ای که رویش با استفاده از روش دستکاری شعر شعری نوشته شده بگردد و به او مکان اختفا آن ها را نشان می دهد. او باید به آن مکان برود و منتظرشان بماند.

- نه! بخون!
- بچه من وقتی برای خوندن چرت و پرت ندارم باید نقشه های شگفت انگیز مو اجرا کنم.
- خواهش!

کنت الاف با بی میلی نگاهی به شعر انداخت وآن را خواند:
-آه، صدف، بیا و با ما قدمی بزن!
فیل دریایی این بگفت و دیگر هیچ
گل بگوییم و گل بشنویم قدم زنان
در امتداد کوچه دیاگون.


او فهمیده بود. خواهر برادرش در کوچه دیاگون منتظر او بودند. او باید کنت الاف را سرگرم می کرد.
-خب خیالت راحت شد؟ بدو بیا بریم کارهای مهمی باهات دارم دندون گرازی!
-نه!

سانی این را گفت و دهانش را تا جایی که می توانست باز کرد و با جهشی کوچک دست الاف را گاز گرفت.

-آخ!

سانی با آخرین سرعتی که می توانست چهار دست و پا روی زمین خزید. کمی که جلوتر رفت پشت سرش را نگاه کرد. کنت الاف را ندید. اما این به این معنا نبود که او بیخیال او شده. نگاهی به دور و اطرافش انداخت. او هرگز آن قسمت از شهر را ندیده بود. مردمان آن جا لباس های عجیب و غریب پوشیده بودند. آن قدر محو تماشای مردم شده بود که نفهمید مردی با ریش و موهای بلند به او نزدیک می شود.

- تو اینجا چی کار می کنی کوچولو؟
- نریسابرودی!
که معنی اش این بود:"من گم شدم." ولی آن مرد که نامش آلبوس دامبلدور بود، فکر دیگری کرد.

- پس اسمت نریسا ست.
ولی سانی حواس اش به حرف های مرد نبود. او با دقت او را نگاه می کرد زیرا چهره اش برای او آشنا بود. گویا قبلا هم او را دیده بود. آلبوس نریسا را بغل کرد.

-معلومه پدر مادرت اینجا نیستن. من تو رو با خودم می برم تا جای مناسبی برات پیدا کنم.

او سانی را که حالا نریسا نام گرفته بود را با خود برد. نریسا به پشت سرش نگاه کرد که داشت از آن محله دورتر و دورتر می شد. اما انگار فقط از محله دور تر نمی شد. چیزی به او می گفت که دارد از زندگی قبلی اش دورتر می شود. او همان قدر که داشت از زندگی قبلی اش دور می شد همان قدر هم داشت به زندگی قبلی مادرش نزدیک و نزدیک تر می شد.


شب هزار چشم دارد و روز فقط یکی؛ ولی با فرو خفتن خورشید، درخشش از همه جهان محو می شود. عقل هزار چشم دارد و دل فقط یکی؛ ولی با فرو مردن عشق، روشنی از همه زندگی محو می شود.
هر انسانی برای انسان های دیگر مصیبت می آفریند بی هیچ استثنایی، اندک اندک عمق مصیبت زیاد می شود، همچون عمق یافتن تپه دریایی.پس هر لحظه به فکر نجات خود از غرق شدن باش... عاقل باش، خود را فریب مده، بزرگ باش.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۲۲ چهارشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۶

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۴:۰۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
تق تق تق!
به دَر زد. دَرِ چوبی و کهنه‌ای که بارها آن را بست و وارد شد و بارها پشت سرش بست و رفت. رفتن‌هایی به طولِ جاده‌ی ابریشم و آمدن‌هایی به کوتاهیِ کوتاه بودن. آنقدر کوتاه که خود کوتاه هم آنقدر کوتاه نیست.

تق تق تق!
به دَر زد. دوباره. و دوباره جوابی از آن‌ور دَر نشنید و فقط وزوز باد دستی بر شانه‌ی پسرک گذاشت و خش‌خش برگ به حالش نچ‌نچ کرد.
آری! حق با آستوریا گرینگرس بود. محفل ققنوس چنان بی دَر و پیکر بود که خودِ دَر هم آنقدر بی‌پیکر نبود. خود محفل را که نگو! اوضاعش... روح هم نداشت. پیکر پیشکش!

چخوف!
بر پیشانی‌اش زد. آنقدر از این خانه و اهالی‌اش دور شده بود که حتی اصالت روباهی‌اش را هم از یاد برده بود. آخرین باری که خود را روباه معرفی کرد، آخرین باری که دُمِ نصفه و نیمه‌اش کانون جلب توجه بود، آخرین باری که ابروکرومبی [:/] بود، آخرین باری که آبرکرومبی [:)] بود، آخرین باری که یوآن "ذ فاکس" آبرکرومبی بود...
کِی بود؟
خودش هم یادش نبود.
به هر حال دستگیره را خودش چرخاند، در را باز کرد و پشت سرش بست. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. چنان سکوتی حکمفرما بود که یک لحظه مغزش به‌طور غریزی به او فرمان فرار را داد. اما سر جایش ایستاد.
میزهای واژگون شده، صندلی‌های خُرد شده، دیوار و سقف و کف تَرَک خورده و مملوء از گرد و خاک و تار عنکبوت. اتفاق خاصی نیفتاده بود. قیافه‌ی همیشگی خانه‌ی شماره‌ی دوازده میدان گریمولد بود!
اهمیتی نداد. خسته شده بود از یادآوری روزهای گذشته و گذراندن اوقات واقعاً خوش در کنار محفلی‌ها. تک‌تک نوستالژیک‌ها، صداها و آدمهایی که به ذهنش حمله می‌کردند را پس زد. دیگر حال و حوصله‌شان را نداشت. همانطور که همه حال و حوصله‌اش را نداشتند.
حالا فقط خودش در خانه بود. این را به خوبی می‌دانست. نفس عمیقی کشید و به سمت یخچال رفت، یک موز برداشت، روی مبل ولو شد و به جای اینکه به حال محفل متأسف شود و حسودی خانه‌ی ریدل را بکند و یا برای نوشتن رول بعدی‌اش به پاچه‌ی ویولت بچسبد...
مشغول خوردن موز شد و به این فکر کرد که اکنون که او نوزده ساله و هشت و نیم ماهه است، بعد از تمام شدن دوره‌ی جادوگر و نویسنده(!) بودنش، ایستگاه بعدی او کجا خواهد بود؟!


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۲۴ ۳:۲۶:۵۶

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۲۷ سه شنبه ۹ خرداد ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
۱
آنجلینا در خانه را پشت سرش بست و یک نفس عمیق کشید. هنوز چهارقدم بیشتر از خانه دور نشده بود ولی از همین الان احساس بهتری می کرد. آنجلینا چنین دختری بود، اهل خانه نشستن و غصه خوردن نبود، همین که احساس می کرد در راه است احساس بهتری می کرد، حتی اگر مثل راه آن روز، راه خطرناکی بود.
چهار عضو یک خانواده جادوگری ناپدید شده بودند. آقای هودسون پدر خانواده عضو محفل ققنوس بود. این اتفاقات ناگوار بعد از سقوط اسمش رو نبر معمولا آخرین تلاش های مذبوحانه مرگخواران وفادار برای انتقامجویی بود. وزارتخانه تیمی را برای بازرسی از محل زندگی خانواده هودسون در وست ورتینگ فرستاده بود اما چیزی دستگیرشان نشده بود. محفل عقیده داشت که وزاتخانه مثل همیشه اطلاعات مشنگ ها را دست کم میگیرد. محفل قضیه خانواده هودسون را شخصی میدانست از همین رو آنجلینا را که یک محفلی کمتر شناخته شده، برای مرگخواران و برای وزاتخانه بود، مامور کرده بود تا در قالب مشنگ به دهکده خانواده هودسون برود و سر و گوشی آب بدهد. برای همین وقتی آنجلینا از خانه خارج می شد، به جای ردای سفری، یک شلوارک سفری شش جیب، پیرهن خنک کتانی، کلاه آفتاب گیر و صندل لژ دار پیاده روی پوشیده بود. اما اگر نگاهی به محتویات درون کوله پشتی اش که با افسون بزرگ کننده جادو شده بود می انداختید چند بطری از پادزهر ها، محلول راستی، معجون مرکب پیچیده برای روز مبادا، یک دسته جاروی نیمبوس دوهزار و یک عکس جادویی از خانواده هودسون پیدا می کردید. در ضمن چوبدستی اش هم در جیب شلوارک سفری اش دم دست بود. مادر آنجلینا مشنگ بود. اگرچه بعد از ازدواج با پدر آنجلینا هیچ‌وقت به دنیای مشنگ ها باز نگشت اما از قصه هایی که برای آنجلینا میگفت و کتاب هایی که نشان میداد، آنجلینا اندکی درباره دنیای مشنگ ها میدانست، مثلا مناسب موقعیت لباس پوشیده بود و توانسته بود یک نقشه قطارهای این منطقه را پیدا کند. بعد از یک پیاده روی طولانی از جاده های خاکی میان علفزارهایی که خانه آنجلینا را به شهر مشنگ ها وصل می کردند بلاخره به ویمبلدون رسید. تا آن زمان خورشید حسابی بالا آمده بود و خیابان های شهر زیر نور آفتاب زنده و شلوغ بودند. آنجلینا با خودش فکر کرد روز قشنگی میشد اگر نگران سرنوشت خانواده هودسون نبود. بعد از وارد شدن به ایستگاه قطار دنبال جایی برای خریدن بلیط گشت. مک گونگال اکیدا ممنوع کرده بود از هرگونه جادویی در این سفر استفاده کند. خیلی زود اتاقکی را دید که یک ظاهر شیشه ای داشت و زن مسنی آن سمت شیشه نشسته بود، بالای شیشه نوشته شده بود: باجه بلیط. محفل توانسته بود برای اندکی پول مشنگی تهیه کند. صدای پیرزن پشت باجه به طریق عجیبی به پشت شیشه اکو میشد، آنجلینا با خودش فکر کرد این مشنگ ها هم گاهی بدون جادو کارهای عجیبی می کنند. آنجلینا بلیط رفت و برگشت به وست ورتینگ گرفت. الله بختکی یک اسکناس را از شکاف شیشه به زن داد و ظاهرا درست بود چون زن شروع به شمردن چند سکه ریز و درشت کرد و به آنجلینا برگرداند.
وقتی منتظر قطار بود متوجه پسر جوانی شد که به او خیره شده است. آنجلینا حواسش را به کوله پشتی اش پرت کرد. وقتی قطار رسید آنجلینا یک صندلی در یک قسمت خلوت قطار و کنار شیشه را انتخاب کرد. چند دقیقه بعد پسر جوانی که در ایستگاه دیده بود در صندلی مقابلش نشست. پسر گفت:

-سلام. اسمت چیه؟
آنجلینا ناخوآگاه اولین اسمی که به ذهنش رسید گفت:
-کتی
-خوشبختم کتی. من بن هستم. تنها سفر می کنی؟
آنجلینا خیلی خشک و رسمی جواب داد:
-بله
-هوای قشنگیه، نه؟ کجا میری؟
آنجلینا که در دل دو دوتا چهارتا میکرد چقدر احتمال دارد اگر این پسرک سریش را جادو کند مک گونگال خبردار شود، جواب داد:
-وست ورتینگ
-چه دنیای کوچیکی کتی! من هم به وست ورتینگ میرم. من کارگر فصلی ام و مرتب از این روستا به اون روستا میرم.
-ببین بن، من روز شلوغی پیش رو دارم، الان میخوام یک ذره استراحت کنم اگه بزاری.
بن اندکی آزرده روی صندلیش قوز کرد و تا آخر راه چیزی نگفت. اما آنجلینا متوجه شد چندباری نگاه خریداری به آنجلینا می اندازد.

۲
ایستگاه وست ورتینگ در مقایسه با ویمبلدون بسیار کوچک و قدیمی بود. یک سایبان فکسنی و چند صندلی کهنه تنها چیزهایی بودند که به چشم می خوردند. از ایستگاه که خارج میشدی خود روستا هم دست کمی نداشت. چند ساختمان قدیمی ویکتوریایی، یک کلیسای قدیمی که هر لحظه ممکن بود فرو بریزد، یک مهمانخانه و غذاخوری همه در دوطرف تنها خیابان اصلی روستا. آنجلینا به سمت مهمانخانه رفت و چون دیگر نمیتوانست ریسک کند، ابتدا جواب هر سوال ممکن را در ذهنش ساخت، و با دقت به عدد های روی پول مشنگ ها نگاه کرد. صاحب مهمانخانه زن میانسال خوشرو و فربه ای بود و آنجلینا را به اتاق شماره چهار راهنمایی کرد که پنجره ای به باغ پشت مهمانخانه داشت. به محض اینکه زن اتاق را ترک کرد آنجلینا چوبدستی اش را بیرون آورد و رو به در اتاق زمزمه کرد: کلوپورتوس.
باید نقشه می کشید. با توجه به شناخت اندکی که از مشنگ های روستایی داشت معمولا همه آنها آخر روز در غذاخوری روستا جمع می شدند تا گپی بزنند و گلویی تر کنند. بهترین موقع برای یک دختر جوان تازه وارد تا سر صحبت را باز کند. آنجلینا پیرهن بنفش زیبایی که همراهش داشت را پوشید. موهای بلندش را از پشتش باز کرد و چند طره را روی شانه هایشان ریخت. به تصویر خودش در آینه اتاق خیره شد. قبلا بارها شنیده بود دختر زیبایی است، اما هیچ وقت به جز چند دفعه انگشت شماری که با فرد ویزلی بیرون رفته بود احساس نکرده بود می خواهد زیبا باشد. فرد بیچاره... امکان نداشت آنجلینا اجازه دهد هیچ محفلی دیگه ای به دست مرگخوارها کشته شود. آنجلینا خانواده هودسون را پیدا می کرد، به هر قیمتی. در حالی که لب هایش را روی هم فشار میداد اتاق را به سمت غذاخوری ترک کرد.


۳
همانطور که آنجلینا حدس زده بود اتاق غذاخوری پر از پیرمرد هایی با دست های پینه بسته بود که مشغول خوردن آبجوی بعدازظهرشان بودند.
آنجلینا به زن صاحب مهمانخانه یک پرس لازانیا و یک لیوان آبجوی بدون الکل سفارش داد(باید هشیار می ماند) سپس به سمت گروهی از روستاییان رفت.

-امیدوارم اشکال نداشته باشه من اینجا بشینم

روستایی ها همانطور که حدس میزد از او استقبال کردند.
-چطوری دختر جون؟ اسمت چیه؟ توی وست ورتینگ چیکار می کنی؟

آنجلینا اینبار آماده بود:
-سلام به همگی. اسم من کتی اسمیته. من نویسنده ام و دارم برای یه روزنامه مقاله ای از جاهای دیدنی ولی کمتر دیده شده انگلستان مینویسم.

همانطور که حدس میزد گل از گل روستایی ها شکفت.
-سلام کتی. چقدر خوشگل شدی.

آنجلینا به سمت صدا برگشت

-بن. تو اینجا چیکار میکنی؟
-کار پیدا کردم. همین جا تو غذاخوری. بشقاب و لیوان ها رو جمع میکنم و از این کارها. و به تل بشقاب ها در دستش اشاره کرد.

آنجلینا دوباره رو به روستاییان سر میز کرد:
-شرط میبندم شما زیاد غریبه توی وست ورتینگ نمیبینید
یکی از پیرمردها گفت: معمولا نه، ولی تو این هفته این دومین باره، هفته پیش بود که اون غریبه های عجیب غریب اومدن اینجا، مکه نه لوییز؟
پیرمردی که اسمش لوییز بود ادامه داد: نه شنبه شب پیش بود، مطمئنم چون فرداش خانواده گودلینگ غیبشون زد.
آنجلینا که سر و پا گوش شده بود پرسید:
-غریبه های عجیب غریب؟
-آره پنج شیش نفر بودن. لباس های بلند سیاه پوشیده بودن و خیلی رنگ پریده بودن، مارکو که اینجا نشسته میگه لابد کشیش های فرقه خاصین، مگه نه مارکو؟
آنجلینا که فکر می کرد دقیقا میداند آن افراد چی هستند حرف مارکو را قطع کرد:
-نگفتن اینجا چی میخواستن؟
-دنبال کسی میگشتن. چی بود اسمه، هورتون؟
-نه جیمز، دنبال هودسون میگشتن.
آنجلینا از شدت هیجان نمیتوانست روند کند صحبت های روستایی ها را تحمل کند:
-بعدش، بعدش چی شد؟
-هیچی. ما اینجا هودسون نداریم. البته مارکو اینجا یه حدس هایی می زنه.
این دفعه آنجلینا اجازه داد مارکو نظریاتش را عنوان کند:
-من میگم اونا دنبال گودلینگ میگشتن. چون فردا صبحش برای اولین بار گودلینگ ها سر مراسم یکشنبه کلیسا حاضر نشدن. ما نگران شدیم و بعدازظهر رفتیم سری بزنیم که دیدیم بی خداحافظی فلنگ رو بستن و جیم شدن.

لوییز اضافه کرد: گودلینگ ها هم عجیب بودن، همیشه احساس می کردم چیزی رو قایم می کنن. لابد واسه همین از دست اون شنل پوش ها در رفتن. هیچ‌وقت کسی رو خونه شون دعوت نمی کردن. اما چند دفعه ای تو باغ بساط پیک نیک برای همسایه ها به پا کردن. زنش هم هرازگاهی کیک میپخت و میاورد کلیسا، آنقدر خوشمزه بودن انگار جادویی بودن.
آنجلینا شرط می بست که همینطور هم بود.

-بچه هم داشتن؟
-آره یه پسر دوازده ساله و یه دختر چهارساله.
-غریبه ها چی شدن؟
-هیچی. اون ها هم صبح روز بعد غیبشون زد


۴
آنجلینا تا جایی که امکان داشت لازانیایش را سریع خورد و به اتاقش برگشت. چطور کارآگاهان وزارتخانه اطلاعات به این مهمی را از قلم انداخته بودند؟ چرا هیچ‌وقت به خود زحمت نمی دادند با مشنگ ها هم صحبت کنند؟ حالا چکار باید می کرد؟ به امید اینکه راه حلی به ذهنش خطور کند سرش را از پنجره بیرون آورد و چند نفس عمیق کشید. جغد قهوه ای رنگی روی یکی از درخت های باغ نشسته بود. آنجلینا سعی کرد توجه جغد را جلب کند:
-پیست! تو که اونجا نشستی!
جغد سرش را به سمت آنجلینا چرخاند. آنجلینا با حرکات ناشیانه دست و دهان به جغد علامت داد که نزدیک تر بیاید. جغد ابتدا نگاه پوزخند آمیزی تحویل آنجلینا داد و بعد پر زد و روی قاب پنجره نشست.
-ببینم تو بلدی نامه ببری؟
جغد سرش را به آرامی تکان داد.
-عالی شد. ببینم میدونی هاگوارتز کجاست؟
جغد جوری سرش را تکان داد که یعنی معلومه که میدونم!

آنجلینا سریع کاغذ پوستی و قلمی از کیفش بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد:

"پرفسور عزیز
بنا بر اطلاعات افراد محلی، شنبه شب گذشته پنج الی شش نفر مرگخوار قلچماق در روستا به دنبال هودسون ها می گشتند. همچنین من باور دارم هودسون ها اینجا به علت باورهای مسیحی و رفتن به کلیسا با مشنگ های روستا رابطه برقرار کرده اند و خودشان را گودلینگ معرفی کرده اند. گودلینگ ها فرزندانی به سن فرزندان هودسون ها داشتند و از صبح یکشنبه ناپدید شده اند. از اینکه آیا مرگخواران موفق به گرفتن هودسونها شده اند یا اینکه آنها از ترس مرگخواران متواری شده اند هنوز اطلاعاتی در دست ندارم.
ارادتمند شما آنجلینا جانسون."

آنجلینا نامه را به پای جغد بست و گفت:
-مستقیم میری هاگوارتز و این رو تحویل فقط و فقط پروفسور مک گونگال میدی!


۵
صبح روز بعد آنجلینا فکر کرد برود در خانه هودسون ها سر و گوشی آب بدهد. از اهالی محل آدرس خانه گودلینگ ها را پرسید و آنها او را به خانه ای در حومه ی روستا، پرت افتاده در جنگل های خودرو راهنمایی کردند.
اگر شکی در هویت اصلی گودلینگ ها برای آنجلینا باقی مانده بود با دیدن خانه شان تبدیل به یقین شد. همه وسایل ریز و درشت خانه ناپدید شده بودند. از قاشق چنگال درون کابینت ها گرفته تا تخت خواب ها. امکان نداشت همه آن وسایل بدون متوجه شدن روستاییان به روش مشنگی خارج بشوند. تنها چیزی که در اتاق پذیرایی جا مانده بود یک سرویس مبل بود: یک مبل سه نفره، یک مبل دو نفره و دو مبل یک نفره.
با فکر به اینکه چیز زیادی دستگیرش نشده به سمت کلیسای دهکده روانه شد. کلیسا ساختمان قدیمی داشت که به شدت محتاج مرمت بود. داخل آن بوی شمع و چوب روغن خورده میداد. پنجره های قدی بلندی با تصاویر عیسی و حواریون اطراف سالن اصلی را فرا گرفته بود. آنجلینا جلو رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست. خانواده او هیچگاه مذهبی نبودند. خانواده های جادوگر معمولا مذهبی نمی شدند. با این حال هودسون ها به مسیح اعتقاد داشتند و هر یکشنبه همینجا دعا می کردند. آنجلینا به خودش آمد و دید دارد در دل دعا میکند مسیح نگهدارشان باشد. صدای غیژ غیژ از نیمکت قدیمی بلند شد و شخصی کنارش نشست؛

-قشنگه، مگه نه؟ تو کاتولیکی کتی؟
-سلام بن. راستش من هیچ‌وقت غسل تعمید داده نشدم، پس نمیدونم. خانواده ام به دینی اعتقاد ندارن.
-اهل کجای انگلیسی؟
-حوالی ویمبلدون
-چه جالب خاله من اونجا زندگی میکنه. سن تو به دختر و پسرخاله هام میخوره شاید هم رو بشناسین. کدوم دبیرستان میرفتی؟

آنجلینا که واسه این یکی جواب آماده نکرده بود برگشت به سیستم اولین اسمی که به ذهن برسه:
-سنت مانگو. دبیرستان دخترانه سنت مانگو
-تا حالا نشنیدم
-یه دبیرستان کوچک خصوصیه.
-باشه. ببین کتی من دیگه باید برگردم سر کار. تو مواظب خودت باش. فردا نصف روز کار میکنم، شاید بعد از کار افتخار دادی یه نوشیدنی با ما خوردی.

آنجلینا که از سریش بودن بن هم خنده اش گرفته بود هم یک جورهایی خوشش آمده بود گفت: فکر هام رو می کنم.
-پس فکرهات رو بکن. میبینمت.


۶
آنجلینا قبل از برگشتن به مهمانخانه چند ساعتی در اطراف دهکده قدم زد. فکرش مشغول بود. یاد حرف ساکنین محل افتاد: اینجا زیاد غریبه نمیاد. یعنی ممکن بود جرالد هودسون خبر آمدن غریبه ها را از همسایه ها شنیده باشد، شستش خبردار شده باشد، وسایل خانه را جمع کرده باشد و با همسر و بچه ها جسم یابی کرده باشد و الآن در جای امنی قایم شده باشد؟ هر چقدر که آنجلینا به این ورژن از داستان امیدوار بود، چیزی به نظرش درست نمی آمد. مبل های رها شده وسط خانه.
وقتی به مهمانخانه برگشت خانم مهمانخانه دار را آشفته دید.

-همه چیز رو به راهه خانم ایدون؟
-به خودت نگیر کتی عزیزم ولی جوون های این دوره زمونه همه بی برنامه شدن. دلم خوش بود بعد مدت ها یه کارگر خوب گیرم اومده. پسره پاک آب شده و رفته زیر زمین. دوساعت از شروع شیفتش میگذره هیچ خبری ازش نیست.
-اما خانوم ایدون من خودم دیدمش داشت میومد سرکار. حتما اتفاقی افتاده.

دل آنجلینا یک دفعه به شور افتاد. پنج شش تا مرگخوار لعنتی توی این شهر پرسه می زنند و یک خانواده جادوگر و الآن یک مشنگ ناپدید شدند. آنجلینا تصمیم گرفت که دیگر وقت مخفی کاری سررسیده. باید هرچه سریع تر به اتاقش برود، از مک گونگال تقاضای نیروی کمکی کند، وسایل جادویی اش را بردارد و دهکده را زیر و رو کند. شاید اتفاق بدی برای خانواده هودسون افتاده باشد ولی ممکن است هنوز برای بن دیر نشده باشد. با این افکار به سمت اتاقش دوید، در را باز کرد و...
-ایمپدیمنتا!
آنجلینا همانجا جلوی در خشکش زد. بن چرخی زد و در پشت سر آنجلینا را بست.


۷
-خوب خوب خوب، کتی بلاخره برگشتی اتاقت. کل روز منتظرت بودم.
البته شک دارم کتی اسم واقعیت باشه. از همون اول تو قطار که گفتی میای به وست ورتینگ شک کردم داری میای تو ماجرای هودسون ها فضولی کنی. آخه میدونی غریبه ها بی دلیل اینجا نمیان.

اگه دست آنجلینا خشک نبود به پیشانی خودش می کوبید. دقیقا به همین دلیل خودش می‌بایست از اول به بن شک می کرد.

-وقتی اومدیم اینجا نقشت رو خیلی خوب بازی کردی. اکثر جادوگرا نمیدونن چطور با مشنگ ها تعامل کنن. اما تو کارت رو خوب بلدی. حتما تو هم مثل من مشنگ زاده ای. من که پدر و مادر بی خاصیت مشنگم رو کشتم.

قلب آنجلینا هری فروریخت. سفتی چوب دستی اش را در جیب شلوارکش حس میکرد اما نمی توانست حتی به اندازه یک بند انگشت تکان بخورد. کارش تمام بود.

-اما امروز بند رو آب دادی، وقتی ازت راجب دبیرستانت سوال میکردم. آخه دبیرستان دخترانه سنت مانگو آخه؟؟؟!!؟ ؟

آنجلینا برای دومین بار احساس کرد اگر دستش آزاد بود به پیشانی اش می کوبید.

- بعد از اینکه جدا شدیم یکراست اومدم اتاقت و شروع کردم به گشتن. میخواستم ببینم از کجا میای. واسه کی کار میکنی؟ اما میدونی چی کتی؟ به جز یک مشت آت و آشغال هیچی پیدا نکردم.

آنجلینا همانطور که روبروی در خشکش زده بود میتوانست پنجره ظلع مقابل و از آن باغ را ببیند. بن رویش به آنجلینا بود و نمیتوانست این منظره را ببیند. آنجلینا با تعجب جغد قهوه ای رنگ را دید که باز روی درخت مقابل پنجره نشسته و با سر و بال حرکات عجیبی می کند، گویا دارد به کسی روی درخت مجاور آدرس پنجره آنجلینا را می دهد. در کمال حیرت مضاعف آنجلینا، گربه سیاهی روی درخت کنار پنجره پرید و خرامان به سمت پنجره راه افتاد.

-البته مهم نیست کتی. بعید میدونم از وزارت خونه باشی. لابد از اعضای محفلی. آخ که چقدر دلم میخواد یکی از محفلی ها رو بکشم.

گربه حالا به پنجره رسیده بود و داشت چهار پنجولی از قاب پنجره بالا می آمد.
بن چوبدستی اش را بالا گرفت اما قبل از اینکه چیزی بگوید صدای دیگری فریاد زد: "استیوپفای !" نور قرمز رنگی به سینه بن خورد و بن مثل چوب خشکی به زمین افتاد. پرفسور مک گونگال چوبدستی اش را اینبار به سمت آنجلینا گرفت و لحظه بعد آنجلینا آزاد شده بود.

-جغد باهوشیه دوشیزه جانسون. جواب نامه رو بهش دادم و بهش تاکید کردم برای جلوگیری از فاش شدن هویتت نامه رو روی میز رها نکنه و فقط به دست شخص خودت بده. ظاهرا کل صبح رو اینجا منتظرت بوده و وقتی برنگشتی با نامه پیش من برگشت. منم حدس زدم شاید اتفاقی افتاده و ازش خواستم بیارتم اینجا.

آنجلینا میخواست تشکر کند، بگوید چقدر از دیدن پروفسور مک گونگال خوشحال است اما تنها چیزی که مثل ابله ها از دهانش بیرون آمد این بود:

-جغد من نیست. اینجا پیدا کردمش
-من اگه جات بودم نگرش میدا‌شتم.

سپس در حالی که روی بدن بن خم می شد پرسید: "چیزی از شربت راستگوییت مونده دوشیزه جانسون؟"

آنجلینا به سمت کیفش خیز برداشت و بطری کوچکی را به دست مک گونگال داد. مک گونگال چند قطره را در دهان بن ریخت و چوبدستی اش را به سمت سر بن گرفت: "رنرویت!" بن آهسته چشمهایش را باز کرد.

- دارو دستتون کجان؟
-وقتی سر و کله کارآگاه های وزارتخونه پیدا شد مجبور شدن فرار کنن.
-هودسون ها رو کجا بردن؟
-هیچ جا. خیلی ریسکی بود نمیتونستن هر چهارتا شون رو با خودشون ببرن. اگه یکیشون از زیر طلسم فرمان درمیومد و با وزارتخونه تماس میرفت همه شون به خطر می افتادن، تعدادمون خیلی کمه باید خیلی مواظب باشیم.
-پس چیکار شون کردین؟
-مرگخوارهایی که اینجا بودن هودسون رو لازم داشتن. میخواستن آنقدر خودش و خانواده اش رو شکنجه کنن تا اسم همه محفلی ها و لیست جلساتشون رو بگه، اما وزارتخونه ای ها زود اومدن. هودسون هنوز مقر نیومده بود. مرگخوارا هم هودسون و خانواده اش رو طلسم کردن و یه جا همینجا قایم کردن، بعد هم فرار کردن. من مامور شدم بیام اینجا و مواظب باشم، آب ها که از آسیاب افتاد به مرگخوارها خبر بدم که برگردن و دخل هودسون ها رو بیارن.
-کجا قایمشون کردن؟
-نمیدونم. به من نگفتن.


-پروفسور من فکر کنم شاید بدونم. تو خونه هودسون ها چهارتا مبل قدیمی هست. فکر کنم تغییر شکلشون دادن.
-خیله خوب جانسون. تو مواظب این جانی دیوانه باش. من بقیه محفل رو خبر میکنم تا بیان کمکت خودم هم سریعا میرم خونه هودسون ها.
آنجلینا با چوب دستی اش سینه بن را نشانه گرفت. دلش آشوب بود اما دستش یک ذره هم نمی لرزید.


۸
آنجلینا با خانوم ایدون و بقیه روستایی ها خداحافظی کرد و به سمت ایستگاه قدیمی راه افتاد. به محض اینکه از دید روستایی ها دور شد دست در کیفش کرد و جغد جدید قهوه ای اش را درآورد تا روی شانه هایش بنشیند. تصمیم گرفته بود اسم جغد را کتی بگزارد، هنوز نمیدانست واکنش دوست صمیمی اش کتی به این حرکت چه خواهد بود. همانطور که با قطار از مزرعه ها و جنگل ها رد میشد پیش خودش فکر کرد چه روز زیبایی، شاید چند دقیقه ای امروز موقع پیاده روی تا خانه به فرد و سایر اتفاقات غم انگیز فکر نکند.


کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ دوشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۶

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۳ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
صاف خیره شدم تو چشاش!

نه تکون خوردم، نه صدایی در آوردم. عین سنگ!
تمام وجودم رو منقبض کرده بودم. دندونام رو به هم چسبوندم و فکم رو سفت کردم. دست هام رو پشت سرم بردم و از خودم نیشگون گرفتم که ناغافل وا ندم. کارم درست بود خدایی.
اما تقلب کرد.

دندون های خرگوشیش... البته دندوناش خرگوشی نیست، نمی دونم چی کار می کنه که در حالت های غیر عادی یه جوری می شن که انگار کل صورتش رو تسخیر کردن و یه چیزی می شه تو مایه های دوتا دندون که یه جفت چشم بالاشون سبز شده و یه مشت موی قرمز از کنارشون زده بیرون. اممم، توصیف دقیقش رو بخواید یه چیزی مثل هویج!قانونا تقلب محسوب می شه ولی خب، قانون که سرش نمی شه! می شه؟!

و بعد ناگهان نیشم باز می شه. نه که بپوکم از خنده، نه. فقط نیشم باز می شه. شکست هم دست کم باید آبرومندانه باشه. آدم اگر می خواد ببازه، البته فکر نکنم کسی هیچ وقت دلش بخواد ببازه، ولی خب... از این آدمیزاد ها هیچی بعید نیست. اگر یه روزی خواست که ببــــازه. دست کم جوری نبازه که تا شصت سال سوژه باشه.

- فیلیش!

دستش رو تا آرنج می کنه تو شیکمم!

- آخ! چی کا می کنی؟!

بی خیال نمی شه و اون یکی دستشم می کنه تو کلیه ام!

- می خوام اون همه خنده که قورت دادی و از تو دل و روده ات در بیارم.
و در میاره.

خنده ام می گیره، قهقه ام می گیره و روی زمین ولو می شم و همچنان بی خیال بشو نیست. خودشم داره هرهر می خنده، یهویی عین خرس عروسکی بلندم می کنه و فشارم می ده. بگذریم که دماغش می ره تو شیکمم و احساس می کنم سر نیزه است، بگذریم که گمونم استخوونام الانه که بشنکنن. خوشم می آد از این جوری مچاله شدن.

آخه می دونید، آبجیم درسته که یک کمی خبیثه و یک کمی هم بد ذاته و ترک دیوار هم ببینه از توش یه چیزی در میاره که سر به سرم بذاره، ولی خب به هر حال آبجیمه! قلقلکاش، اذیت کردناش، بین خودمون باشه... گاهی گاز گرفتناش، مهربونه.



خاطرات ادامه دار من (فینچ فلچلی)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۶

جاستین فینچ فلچلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۳ یکشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۶:۱۸ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
ایسگ..اخر... لندن!

صدای مرد قطارچی مثل صاعقه ای بر گوشانم فرود امد،
:"باید وسایلامو بردارم و برم!"

از روی صندلی پا شدم و به سمت در کوپه رفتم. پسر جوانی هم روی صندلی رو به روی من هنوز خواب بود. تصمیم گرفتم بیدارش نکنم. از قطار پیاده شدم.

:"عععععع خب حالا الان کجام ؟"

هیچ جای انجا برایم اشنا نبود حتی ادرس خانه را هم یادم نمی امد.
همه چیز را در ایستگاه قطار مبدا جا گذاشته بودم و حتی نقشه هم نداشتم.
اندکی به دور و ور نگاه کردم. منظره ی خوبی بود اما اینکه نمیدانستم باید چه کار کنم حال خوش منظره ی خوب را بد میکرد.
صدایی گوشم را نوازید. از سمت چپ هوا را میدیدم که میلرزید.
نگاهم به کانکس دفتر توریستی لندن خورد و فکر کردم که به انجا بروم اما رنگ ابی خوش رنگی چشمم را نوازید و از پشت کیوسک خودش را نمایان کرد.
از پشت کیوسک دفتر توریستی لندن ماشینی به چشمم خورد که صدای اهنگ کیک اس شت درامیکش را تا اندازه مرگخواران روی زمین زیاد کرده بود.مرگخواران روی زمین؟ خنده دار به نظرم میرسید اما لرد هم چیزی از مادری کم نداشت . سرپرستی ان همه مرگخوار بی بضاعت باید برای لرد و خزانه ی شکوهمندش گران تمام شود.

ماشین کمی نزدیک تر شد. صدای اهنگ حالا داشت اذیت میکرد. ماشین تا جلوی پایم امد و متوقف شد. صدای اهنگ قطع و شیشه ی راننده به سرعت پایین امد.

-موسیاتو فلچلی ؟ میسیو فینچ فلچلی؟ دو یو اسپیک فینگولوش؟

:"آره خودمم شما منو میشناسین ؟"

با خودم فکر میکردم راننده ی فینگولوشیایی اینجا تو لندن چی کار میکنه اونم با این ماشین و تازه به دنبال من... .

راننده از ماشین پیاده شد و سریع چیزی از جیبش دراورد و به سمتش به فینگولایی چیزی گفت و ان چیز در جوابش گفت:
-قربان اقای روبیوس هاگرید گفتند شمارو تا کلوپ شطرنج راهنمایی کنم.

اسمی را که گفت یادم نیامد راستیت ذهنم زیادی خسته بود برای اینکه بتواند کوچک ترین جستجویی انجام دهد در اعماق خاطراتم . اما خوب چاره ای هم نداشتم داشت باران میگرفت و من به استراحت نیاز داشتم . به سمت در رفتم و سریع پریدم تو ماشین.

ده دقیقه بعد جلوی ساختمانی بودیم که نام کلوپ شطرنج روی ان خود نمایی میکرد و با دو لیزر در دوطرفش به خیابان حس و حال خوبی میبخشید.
ماشین جلوی در کلوپ نگه داشت. پیاده شدم و به سمت در ورودی رفتم.به نظرم عجیب امد که هیچ نگهبانی نبود به هر حال هر چیزی ممکن بود اتفاق بیوفتد باید همیشه اماده بود. یا لااقل من اینطوری فکر میکنم. وارد سالن شدم سرم پایین بود و کف را نگاه میکردم.
:"-بیغ-!
همه چیز متوقف شد به تعداد زیادی پا نگاه میکردم میدانستم پای چه کسانی هستند اما باور نمیکردم. سرم را بالا اوردم. تعداد زیادی عشق نورانی دیدم که در کنار هم میدرخشیدند. همه انجا بودند روبیوس حتی فرد و جورج را هم دعوت کرده بود. چندین ثانیه به همه شان خیره شدم و بالاخره به سمتشان رفتم.
:"از دیدن همتون خوشحالم."

کل جمعیت در یک ان فریاد زدند و پیشم امدند.

ده دقیقه بعد
:"مااااچـ..اخیشش!

میدانستم روبیوس زیر پانصد نفر برای میهمانی دعوت نمیکند. و از کجا میخواست 500 مهمان گیر بیاورد ؟
با اخرین ویزلی هم سلام و روبوسی کردم و بین هر کدومشون هم یکبار توسط البوس دامبلدور به عشق دعوت شدم.
واقعا خسته بودم.
شاید صدای روبیوس بود که همه را برای مسابقه ی شطرنج دعوت میکرد، اما نه نمیتوانستم، با سر تایید کردم و روی اولین کانابه دراز کشیدم . هنوز سرم رو ثابت نکرده بودم که دیدم به خواب رفته ام و وحشت زده از خستگی جسمم به ذهنمم اجازه خواب دادم و دیگر چیزی نشنیدم.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ جمعه ۱۷ دی ۱۳۹۵

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
- ایستگاه آخر... لنــــــــدن!

صدای نازک و کش دار زن در قطار پیچید، انگار سوت شروع بازی برای مسافران بود تا به سمت در قطار سرازیر شوند.

اما دختر جوانی همچنان روی صندلی‌اش نشسته بود و به زنان و مردانی چشم دوخته بود که در تقلا بودند تا زودتر خود را از قطار خارج کنند. انگار اولین بارش بود سوار قطار می شد. انگار این عادت مردم برای یه آدم آشنا ولی غریبه بود. احساسی در درونش به او میگفت که این تنها یک عادت است اما صدای آن احساس انقدر ضعیف بود که به گوش دخترک نمی رسید.

- خانم این آخرین ایستگاهه. نمیخواید پیاده شید؟

اورلا به سرعت برگشت و به صورت زن مخاطبش خیره شد. موهای بلند و سیاه رنگ زن برایش خیلی آشنا بود. انگار که موهای خودش بودند. ناخودآگاه دستش را در موهاش پر کلاغی اش فرو کرد اما دیگر مثل قبل بلند نبودند. حالا دیگر حتی به شانه هایش نیز نمیرسیدند. شاید اگر این دفعه اورلا را از پشت کسی میدید در نگاه اول متوجه نمیشد که او یک دختر است.

- خانم؟! حالتون خوبه؟ الان در قطار بسته میشه ها.
- آره آره الان میرم.

دسته چمدانش را گرفت و با قدم های سریع خودش را از بین درهای قطار که فاصله‌ی بین شان لحظه به لحظه کم‌تر میشد رد کرد.

نفسش را به راحتی بیرون داد و چمدانش را کنارش به زمین گذاشت. سرش راه که بلند کرد با خیابان های پر جنوب و جوش لندن مواجه شد. خیابان هایی که میدانست روزی به آن ها تعلق داشته اما حالا... حتی نام آن ها را نیز نمی دانست. مردمی را میدید که هرکدام با مقصدی مشخص گام هایشان را بر می داشتند اما او چه؟ آیا می‌دانست باید کجا برود؟

هرچی که روزی برایش مهم بود را فراموش کرده بود. کاش حداقل دلیل فراموشی اش را می دانست اما آن را هم نمی داست یا شاید فراموش کرده بود. به خوبی گفت و گویش را با آن مرد به یاد می آورد.

فلش بک

اورلا کوییرک روی تختی نشسته بود و مردی با چشمان سبز و موهای قهوه‌ای با روپوشی سفید رو به رویش نشسته. مدتی در سکوت به همدیگر خیره شدند که مرد به حرف آمد:
- چیزی یادتون میاد؟
- اینجا کجاست؟
- اینجا یکی بیمارستان های جادوییه مخصوص جادوگرا و ساحره هاس. منم دکترتونم. چیزی یادتون میاد که چه اتفاقی افتاد؟
- فقط یادم میاد که یه نور شدید بود. همین!

مرد سری تکان داد و پرسید:
- اسم تون چی؟ از جبهه و شغلتون چی؟ چیزی یادتون میاد؟

دخترک کمی فکر کرد و سپس با چشمانی که به آن ها خیره می شدی متوجه میشدی که تنها یک دریای آبی نبود بلکه سردرگمی و نگرانی بود که موج میزد.
- اسمم اورلاست. اورلا کوییرک. فکر میکنم محفلی بودم و یه موقعی کاراگاه وزارت خونه هم بودم.
- خوبه حداقل هویت تون رو به یاد میارید.

سپس مدتی سکوت برقرار شد تا اورلا آن را شکست.
- میشه لطفا به من بگین چه اتفاقی افتاده و من کجام؟

دکتر با تعجب به اورلا نگاه کرد. لحظاتی در افکارش غرق شد و سپس جواب دختر منتظر را داد:
- راستش شما قسمتی از حافظه بلندمدت تون رو از دست دادید و احتمالا نمیتونید همه چیز رو از زندگی خودتون رو به یاد بیارید. فکر کنم هشتاد درصد حافظه کوتاه مدت تون از بین رفته. به خاطر همینه که با این که همین چند دقیقه پیش بهتون گفتم اینجا بیمارستانه فراموش کردید. ولی همین که هویت خودتون رو یادتونه خودش یه نکته مثبته.

لحظه ای چشمان اورلا سیاهی رفت و سرش گیج رفت. یعنی دیگر چیزی را نمیتوانست به یاد ببیاورد. این گونه دیگر نمیتوانست هیچ کاری در جامعه ی جادوگری انجام دهد.

- بفرمایید این چوبدستی تون. توی جیب پالتو تون بود.

حرف مرد دخترک را از افکارش بیرون کشید. چوبی که در دست مرد بود را گرفت. خیلی خوشحال بود که چوبدستی اش سالم است و حداقل این یک شئ جان سالم به در برده است.

- ورد ها و جادوها رو یادتون هست؟

و این جا بود که فهمید اکنون این چوبدستی برای او هیچ فایده ای ندارد.

پایان فلش بک

چرا این گفت و گوی تلخ را به یاد داشت؟ کاش این را هم به فراموش می سپارد. کاش حداقل نمیدانست کی است و قبلا چه کسی بوده. کاش حداقل چه کسی یا چه چیزی این بلا را سرش اورده است. اگر کسی او را می دید چه؟ اگر او را با این وضعیت می شناختند چه؟ کسی که سال ها به قدرت جادو کردن و هوشش میبالید حالا هیچ چیز ندارد. حتی جایی که در آن شب را بگذراند.

هوا سرد تر از آن چیزی شده بود که فکرش را میکرد؛ پالتویش را سفت به خود پیچید. روی نیمکتی زیر درخت افرایی نشست و چمدانش را جلوی پایش گذاشت. از روی عادت دستش را در موهایش برد تا چتری هایش را عقب بدهد اما حالا موهایش آن قدر کوتاه شده بودند که چتری نداشتند.

آن شب را هم خوب یادش بود. آن شبی که از خواب بلند شد و قیچی را برداشت؛ آرام آرام موهایش را کوتاه کرد. آن قدر کوتاه کرد که هیچ کس نتواند او را بشناسد. از تصمیم ش پیشمان نبود این طوری دیگر شاید می توانست آن اورلای قدرتمند را از یاد ببرد. تنها چیزی که شاید او را به سادگی معرفی میکردند چشمان آبی ش بود که انان هم در میان موهای کوتاهش به چشم نمی آمدند.
- خدایا چرا من؟ چرا من باید دچار فراموشی بشم؟ چرا همه ی خاطراتمو ازم نگرفتی تا از نو شروع کنم؟ چرا ولم کردی بین یه عالمه سوالو سردرگمی؟

با عصبانیت مشتی بر پایش زد و سرش را محکم بین دستان لاغرش گرفت. افکارش از همیشه پریشان تر بود آنقدر پریشان که متوجه قطره اشکی که از روی سرسره‌ی گونه اش سر خورد نشد.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۷ ۲۲:۵۵:۰۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
اگر این داستان اندکی جادویی‌تر بود، احتمالاً با توصیفی نظیر "در اعماق جنگلی انبوه" آغاز می‌گشت. در کلبه‌ای چوبین، با شومینه‌ای پیوسته روشن و ترق توروق چوب‌های معطر جنگلی، عطر آرامش‌بخش چای به روح کلبه آرامش می‌بخشید.

ولی داستان آن‌قدرها هم جادویی نبود. کلبه‌ای نبود. جنگل هم نبود. شومینه‌ای هم وجود نداشت.

در قلب کثیف و دود گرفته‌ی لندن، تنها یک کوچه وجود دارد. تنها کوچه‌ی دنیا نیست. ولی تنها کوچه‌ی آن محله است که گویی نه دود ماشین‌ها و نه صدای گوشخراش بی‌صبری رانندگان به آن دست پیدا نمی‌کند. یک کوچه‌ی بن‌بست معمولی که نه خیلی کوچک است و نه خیلی بزرگ. اگر عاقل باشی و محله را بشناسی، بعد از تاریکی هوا ترجیحاً پایت را در خیابان نمی‌گذاری. اگر گذاشتی، باید رک و بی‌تعارف، چاقوکشی چیزی باشی.

ولی آن کوچه‌ی بن‌بست باری به هر جهت، فرق داشت. همان فرقی که هر کوچه و محله و شهر دیگری در هر داستانی می‌تواند با بقیه‌شان داشته باشد. داستان در آن کوچه به وقوع می‌پیوست. داستانی که شاید چندان هم خاص و شگفت‌انگیز نبود.. ولی به هر حال داستانی بود.

باز، شاید اگر ذره‌ای جادوی بیشتری در آن داستان بود، برایتان از خانه‌ی قدیمی درندشتی در انتهای آن کوچه‌ی بن‌بست قدیمی معمولی می‌گفتم. خانه‌ای که شاید به دیوارش سازی کهنه آویزان بود و پشت پنجره‌هایش، درختی کهنسال و قطور چون نگهبانی دیرپا، کشیک می‌داد. ولی خب.. این داستان آنقدرها هم جادویی نیست.

در آن کوچه‌ی بن‌بست، آپارتمانی معمولی وجود داشت و پشت پنجره‌ی خانه‌ای که می‌خواهیم از آن صحبت کنیم، درختی باریک و بلند، در دستان باد می‌رقصید. خنده‌دار است که بگویم اگر داستان جادوی بیشتری داشت، ممکن بود بخواهم از خانم فیگ که در طبقه‌ی چهارم آن آپارتمان زندگی می‌کرد برایتان حرف بزنم، ولی متأسفانه خانه‌ی مورد نظر حتی به اندازه‌ی یک خانم فیگ هم جادو نداشت.

خانه، یک خانه‌ی معمولی کوچک بود. در آن خانه شومینه نبود و زمستان‌ها، گاهی خیلی سرد می‌شد. ساکن خانه برای خانم فیگ و سایر همسایه‌ها تبدیل به معمای اعصاب‌خُردکُنی شده بود که هرگز درب خانه‌ش را به روی کسی نمی‌گشود یا با هیچکدام از آنها ارتباطی برقرار نمی‌کرد. تقریباً مثل این که در آن خانه، یک روح ساکن باشد. روحی که چندان به غریبه‌ها علاقه‌مند نیست و ضمناً، در خانه‌ش شومینه هم ندارد.

ولی اگر خانم فیگ کمی بیشتر در مورد صاحب آن خانه می‌دانست، می‌فهمید که او تنها رمز ورود را ندارد. می‌فهمید اگر آنهایی که باید، در آستانه‌ی در آن خانه سر و کله‌شان پیدا شود، در خانه چهار طاق باز به رویشان باز است. خانم فیگ نمی‌دانست آن خانه شومینه ندارد، ولی چیزهای دیگری هستند که می‌توانند خانه را گرم کنند. صدای خنده‌های سه نفره. چرخش فرفره‌هایی که سرانجام متوقف می‌شدند و اطمینان می‌دادند آن دنیا واقعیت دارد. سکوت‌ها. انتظارها. کیک‌های فنجانی شکلاتی. باز شدن چشم‌ها در چشم یک گربه‌ی زشت به شدت بی‌علاقه به انسان‌ها.

خانم فیگ نمی‌دانست در آن خانه عطر چایِ هیزمی نمی‌پیچد، ولی بوهای دیگری هستند که نفس آدم‌ها را بند می‌آورند. بوی یک آغوش محکم. بوی یک جادوی قدیمی. بوی لقمه‌های آخر شبی و اول صبحی. بوی شانه‌هایی که آنجا هستند.. تا کسی در آن خانه بغضش را قورت ندهد.

درخت پشت پنجره‌ی اتاق خواب، آن‌قدرها قطور و سرسخت نبود. ولی شب‌هایی که باد می‌وزید، گویی برای نشاندن لبخندی بر لب‌های شب زنده داران، به رقص در می‌آمد و شکلک در می‌آورد. بر دیوارهای آن خانه هیچ ساز قدیمی‌ای نبود. در آن خانه اجازه داشتی سکوت کنی.. غمگین باشی.. فریاد بزنی.. اشک بریزی.. فرو بریزی و خسته باشی. خانم فیگ این را نمی‌دانست، ولی گاهی به خانه‌هایی نیاز است که در آنها سکوت کنی.

که در آنها غمگین باشی.

در آن خانه هیچ جادویی وجود نداشت.
آنجا فقط یک خانه‌ی معمولی در کوچه‌ای معمولی بود.

که حتی آدم‌های جادویی هم می‌توانستند بیایند و در سکوت، آنجا معمولی باشند.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ سه شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۵

کوینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۱ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۲ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 40
آفلاین
- 1 -


- سلام! من کوینم. چرا اینجا اینقدر تاریکه؟!
- آواداکداورا!

پرتوی سبزی اخترک تاریکی که با جمجمه‌های ریز و درشت پوشیده شده بود را لحظه‌ای روشن کرد. طلسم با مخلوق ریزنقش برخورد کرد و او را در بر گرفت. لحظه‌ای بعد که اشعه‌ی سبز خاموش شد، کوین همچنان سر پا بود.
- چطور... چطور ممکنه؟! این طلسم هر انسان و حیوانی رو نابود می‌کنه!
- اوه... انسان و حیوان؟ من که گفتم اسمم کوینه. اسم تو چیه؟

مرد سیاهپوش جا خورد! این موجود چطور جرئت می‌کرد اینقدر گستاخانه برخورد کند؟
- من لرد سیاه هستم! کسی که همه از شنیدن اسمش لرزه بر اندامشون میفته!
- اوه، ولی تو که خیلی سفیدی.

لرد سیاهِ سفیدپوست نعره زد:
- من کسی هستم که جهان رو پر از سیاهی می‌کنه!
- چرا؟
- به آسمان بالای سرت نگاه کن، مخلوق ضعیف‌الجثه! چی می‌بینی؟

کوین به بالای سرش نگاه کرد.
- یه عالمه ستاره.
- بین ستاره‌ها، بچه‌ی نادان!
- اوه... سیاهی...
- این طبیعت جهانه، سیاهی بی‌انتها. توازن در سیاهیه و ستارگان ناچیز هرگز نمی‌تونن این سیاهی رو به کلی پاک کنن!

قلب کوچک کوین دیگر تحمل نداشت، به سرعت راهش را کشید و از آن اخترک دور شد.

- 2 -


کوین بر روی تلی از خرت و پرت‌ها ایستاده بود. به نظرش این اخترک می‌توانست متعلق به یک کلکسیونر، یک آدم شلخته، تنبل، خرت و پرت جمع‌کن و یا افراد مشابه باشد.
- آهااای!

صدای خرناس بلندی آمد و ظاهراً چرت مردی که بین این همه وسیله‌ی نامربوط تشخیص داده نمی شد، پاره شد.
- کیه؟
- من کوینم. سلام. شما آشغال جمع‌کنی؟

مرد بلند شد، کت و شلوارش را تکاند، دستی به موهایش کشید و با امیدواری به کوین نگاه کرد. امیدی که در اولین نگاه خشکید!
- بازم یه بچه! همش یه بچه! همتون یه بچه‌این! اه!

کوین با تعجب گفت:
- نه نه نه! من کوینم! یه کوین! نگفتی، تو یه آشغال جمع‌کنی؟

- برو بابا بچه! خجالتم نمی‌کشه! من دزدم.
- همیشه دزد بودی؟

دزد جواب داد:
- نه خب، اگه پست جدی باشه من یه برادر حسرت کشیده‌ی تنهام که کلی به آدم ایده واسه نوشتن میده. ولی پست تو شکلک داره، که یعنی الان فعلاً یه دزدم!
- حالا چیا می‌دزدی؟

البته می‌شد از ظاهر اخترک کلمه‌ی «همه‌ چی» را فهمید.
- همه چی.
- واقعاً؟
- آره. حتی یه سری هورکراکس اربابم دزدیدم. که البته تا جا داشت کروشیو خوردم. یه بارم قمه‌های رودولفو دزدیدم که اونم مچم رو گرفت و همشونو دونه‌دونه از پهنا فرو کرد توی حلقم.

دزد، به گوشه‌ای خیره شد و ادامه داد:
- لعنتیا، همیشه از پهنا فرو می‌کنن!

کوین علاقه‌اش را به دزد از دست می‌داد. برعکس قیافه‌ی خوب، بوی خوبی نمی‌داد. چیزی نپرسیده بود که دزد ادامه داد:
- حتی تو رو هم می‌تونم بدزدم!
- من رو از کی بدزدی؟

دزد به پایین نگاه کرد، دست چپش را به دهان برد و به آرامی، انگشت اشاره‌اش را گزید. بعد از مکث کوتاهی، سر بلند کرد تا جوابی بدهد که دید مهمان ناخوانده‌اش دیگر در اخترک نیست.

- 3 -


اخترک بعدی به نظر خالی از سکنه می‌نمود. کوین گیج و سرگردان کمی روی آن سیارک کوچک این طرف و آن طرف رفت. دست آخر با صدای بلند گفت:
- آهای! سلااام! من کوینم، کسی اینجا نیست؟

ناگهان از پشت سر کوین صدای «پاق» بلندی آمد.
- کمــــک! اوه... من رو ترسوندی! تو دیگه چه موجودی هستی؟
- وینکی جن مترسوننده‌ی خوووب؟

کوین به ظاهر عجیب جن نگاه کرد و گفت:
- چه جالب! تو اولین جنی هستی که من توی عمرم دیدم! کارِت چیه؟
- وینکی روز و شب برای مردم مجانی کار کرد، زمین‌ها رو تمیز کرد، غذا پخت، گردگیری کرد، محفلی کشت، وینکی همه کار کرد!
- چقدر خوب! ولی... آخه چرا این همه کار می‌کنی؟

وینکی طوری که انگار یاد خاطره‌ی غمگینی افتاده باشد جواب داد:
- وینکی سالها بود که کار کرد و کار کرد تا بتونه با پولهاش اون مسلسل طلایی رو که پشت ویترین دید رو بخره. آخه وینکی روی اون مسلسل کراش داشت.
- آخی! یعنی اون مسلسل این همه گرونه که سالهاست داری کار می‌کنی ولی نتونستی پولش رو جور کنی؟
- کوین جن بی‌دقت بود! وینکی گفت که سالهاست برای مردم مجانی کار می‌کنه! وینکی جن مجانی‌کارکن خوووب؟
- اوه!

کوین ضمن اینکه از بی‌دقتی‌اش به خنده افتاده بود، در دلش زمزمه کرد: «جن‌ها هم به اندازه‌ی آدم بزرگا عجیب و غریبن!» دست آخر رو کرد به او و برای دلداری‌اش گفت:
- آره، وینکی جن خوب!
- وینکی از اینکه جن خوب باشه متنفر بود! وینکی الان رفت و خودش رو آتیش زد و خاکسترش رو توی معده‌ی تسترالای ارباب چال کرد!

با غیب شدن وینکی، کوینِ متحیر اخترک را ترک کرد.

- 4 -


کوین به آرامی روی اخترک بعدی فرود آمد. احساس کرد که زیر پایش، چیزی به نرمی یک گل له شد.
- چیکار داری می کنی؟!

کوین به دختری که روبرویش، پست یک تلسکوب ایستاده بود چشم دوخت. موهایش را با روبان بسته بود و یک طرف صورتش رد سوختگی عجیبی دیده می شد.

اخترک هم کم عجیب نبود. روی آن تا جایی که کوین می دید یک تلسکوپ بزرگ، یک جارو، یک چماق، تعدادی برگه ی چرک نویس، چند کتاب و تعداد زیادی از گل‌های ریزی که کوین تا به حال ندیده بود و اسمشان را نمی دانست...
- پاتو نذار روی قاصدکا!

...بله، تعداد زیادی گل‌های ریز «قاصدک» دیده می شد.
- اسم من کوینه. تو چی هستی؟

دختر «چی» را به حساب شغل گذاشت.
- من نگهبانم.
- اوه، نگهبان؟ نگهبان چی؟

دختر با اعتماد به نفس، لبخند کج و معوجی زد و گفت:
- نگهبان خیلی چیزا... قاصدکا، بلاجرها، اژدهاها، لبخندا...

کوین با تعجب پرسید:
- چیا؟
- لبخندا.
- نگهبان لبخند چیکار می کنه؟

لبخندی که روی صورت دختر نقش بسته بود پهن‌تر و کمی زشت‌تر شد. به تلسکوپ اشاره کرد و گفت:
- من با این به اخترکای دیگه نگاه می‌کنم و مواظبم که ساکنینش لبخنداشون رو از دست ندن.

کار جالبی بود. کوین پرسید:
- همه‌ی اخترکا؟
- همه‌ی اخترکای تحت حفاظتم...
- مثلا کدوم اخترکا؟

دختر اخمی کرد و گفت:
- بیشترشون خصوصی‌ان. نمی‌تونم بگم! ولی محض نمونه... اون بالا، آره همونجا... اخترک جیمزتدیاس.

و یک سوال دیگر در ذهن کوین شکل گرفت:
- تا بحال شده از کارت خسته بشی؟

دختر، کمی بی‌توجه به کوین، در عالم خودش جواب داد:
- درست همون لحظه‌ای که فکر می‌کنم ساکنین یکی از این اخترکا دیگه من رو فراموش کردن، درست همون لحظه می‌فهمم که به یاد منن.

این جواب سوال کوین نبود، ولی کوین برای اولین بار، سوالش را تکرار نکرد.
- دلم می‌خواد برم اخترک جمزتدیا.
- من که صلاح نمی دونم کسی بره روی اخترکی که یه گرگ و داداشش زندگی می‌کنن.

کوین سری تکان داد و رفت.

- 5 -


اخترک بعدی تماماً با پرزهای سفیدی فرش شده بود و کوین به سختی توانست جایی برای ایستادن پیدا کند. در مرکز جایی که انگار این پرز‌ها از آن سرچشمه می‌گرفتند، مرد سفیدپوشی ایستاده بود...

البته، کوین که دقیق نگاه کرد، نه آن پرزها درواقع «پرز» بودند و نه آن مرد سفیدپوش بود، بلکه...
- چقدر ریش!
- اوه، یه فرزند روشنایی دیگه!

کوین با خودش فکر کرد که آن مرد ریشو که تا بحال او را ندیده بود، چطور او را شناخته... که بلافاصله یاد خاطره‌ای افتاد و گفت:
- ببخشید اعلی‌حضرت، شما هم یه پادشاه هستید، درسته؟
- نه فرزندم، من نه اعلی‌حضرتم و نه پادشاه. من دامبلدورم.
- اوه، شما دامبلدورها هم مثل پادشاه‌ها همه‌ی آدم‌ها رو می‌شناسید!

دامبلدور لبخندی زد و با لحنی پدرانه گفت:
- همینطوره پسرجان. همه‌ی مردم فرزندان روشنایی هستن. می‌دونی، زمانی بوده که فقط ستاره‌ها در جهان بودن. بعد با از هم پاشیدن بعضی ستاره‌ها، سیارات به وجود اومدن. از سیارات هم ما موجودات زنده... ما همه فرزندان ستاره‌هاییم.
- چه قشنگ! ولی من کسی رو می‌شناسم که جور دیگه‌ای فکر می‌کنه.

دامبلدور ذهن کوین را خواند.
- می‌دونم، اون‌ها کسایی هستند که اصل و ریشه‌شون رو فراموش کردند. کسایی که وقتی به بالای سرشون نگاه می‌کنن، به جای ستاره‌هایی که به آسمون قشنگی می‌بخشن، سیاهی رو می‌بینن.

کوین، غرق در حرف‌های دامبلدور، جواب نداد. دامبلدور چشمکی زد و گفت:
- ولی جای نگرانی نیست. آخه هنوز هم هستن کسایی که وقتی به آسمون نگاه می‌کنن، نه تنها ستاره‌ها رو می‌بینن، بلکه به فکر گلهایی که در هر ستاره فقط یکی ازش وجود داره هم هستن!
- و روباه‌ها... و حلزون‌ها...
- درسته. و به همین خاطره که من هنوزم به آدما امیدوارم!

کوین و دامبلدور، بدون آن که دلیلش را بدانند، برای مدتی طولانی خندیدند. شاید کوین باید در تصورش از «آدم‌بزرگ‌ها» تجدید نظر می‌کرد. اما دیگر وقتش شده بود که آن اخترک را هم ترک کند...


~ Le Petit Kevin ~


زنگ انشا يعني نوشتن بي قيدو بند! جايي كه تنها قانونش، اينه كه رول نوشتن ممنوعه، يعني حتي در بند قواعد دست و پاگير پاراگراف بندي و ديالوگ نوشتن و علائم نگارشي هم نباشيد. ذهنتون رو آزاد كنيد و فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني نوشتن بدون ترس! انشاها همشون خونده ميشن، ولي هيچكدوم نقد نميشن. حتي كارتا هم فقط براي تفريحن. بدون هيچگونه نگراني، فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني پيدا كردن طنز دروني! فارغ از هر بندي، تا هرجايي كه دلتون مي خواد ديوونه بازي كنيد و قابليت هاي روماتيسميتون رو كشف كنيد. طنزنويسي به موجي از ديوانگي نياز داره آخه! پس بذاريد طنز درونتون بجوشه و فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني منبع اعتماد به نفس براي تازه واردها! توي زنگ انشا همه ي نوشته ها يه جور خاصي برامون قشنگن و همشون رو با علاقه مي خونيم. تقسيم بنديِ انشاي خوب و بد نداريم. پس با جرئت و انرژي تمام، فقط بنويسيد!

زنگ انشا يعني پيدا كردن و حفظ سبك خاص خودتون! جايي كه باعث ميشه كم كم توي نوشته هاتون سبك سبز بشه. تقليدي در كار نيست، خودِ خودتون باشيد و فقط بنويسيد!

... زنگ انشا يعني طنز، تفريح، ديوونه بازي، خاطرات خوش، رهايي از قيد و بندهاي فكريِ نوشتن و پرورش دادن قشرِ نارنجي مغز در شارش بي وقفه ي جرياني از روماتيسم مغزي!

تقديم به استاد لارتن كرپسلي،
به خاطر اعتماد به نفس، حس خوب و نگرش خاصي كه توي مغزم جاساز كردي!
از طرف مودك تحقيق زاده؛ مبصر سابق و استاد فعلي زنگ انشا!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.