-تام خیلی ناراحتم... خیلی وقت بود اینقدر ناراحت نبودم... یک سال و نیم میشد که اینجوری در خود فرو نرفته بودم، هنوز نتونستم بیام بیرون حتی...تام همه فکر میکنن من دلبسته کاغذا هستم، ولی نمیدونن چه پیوند عاطفی عمیقی بود بین ما!
-ما اگه اینقدر ابهت نداشتیم قطعا تا الان زده بودیم زیر گریه و به نوتلاخوری افتاده بودیم. بسه دیگه.
-
رودولف همچنان می خواد غر بزنه. آرزوهای رودولف زیرپا لِه شده بودن. آینده رودولف جلوی چشماش، خرچ خرچ کنون از دور بازوی تام دراومده و فرار کرده بودن. اما تام دیگه تحمل غرهای رودولف رو نداره. به همین دلیل جارو رو توی صورتش پرت میکنه و خودش هم سراغ برگه های دیگهای می ره. ساعت ها از پی هم میگذرن و زمان سپری میشه. ولی همینطور که تام و رودولف توی آسایش کامل به تمیزکاری و جستجوی ورقه مشغولن، فکری ذهن فعال تام رو مخدوش میکنه.
-رودولف... چرا باید همون اول که شروع به کار کردیم، یه برگه کاغذ بهمون حمله کنه ولی حالا که چندساعت گذشته، ما توی آسایش کارمون رو پیش ببریم؟
رودولف مقداری فکر میکنه. بعد دستش رو میاره بالا و چونَشو میخارونه. مقداری با سیبیل های کوچولوش ور میره و درنهایت میگه:
-نمیدونم.
تو همین لحظه، یهو صدای فیلچ از پشت در اتاق به گوش میرسه.
-به کجا رسیدین؟ الان دارین چیکار میکنین؟
رودولف با چشمای ورقلمبیده به تام نگاه میکنه و میگه:
-توجهی جلب نکن. ما داریم فقط اینجا رو تمیز میکنیم. دنبال برگهت نمیگردیم.
تام روشو بر میگردونه سمت در و رو به فیلچ داد میزنه:
-توجهی جلب نمیکنیم.
فیلچ متوجه منظور تام نمیشه. به هرحال مغز فیلچ کوچیکتر از چیزیه که بخواد باهاش صحبت های پیچیده رو رمزگشایی کنه. به همین دلیل، راهشو میکشه و میره.
رودولف به تام میگه:
-چقدر کارت خوب بود! منم امتحان میکنم الان.
رودولف کمی صبر میکنه. بعد دوباره تارهای کوچولوی سیبیلشو تاب میده. برای چند دقیقه گیگیلی های دماغشو قلقلک میده و درنهایت سرشو برمیگردونه سمت در.
-آره. توجهی جلب نمیکنیم.
تام به سختی متوجه میشه چیزی درست نیست. درنتیجه کله رودولف رو بر میگردونه سمت خودش و میگه:
-ما چرا این شکلی شدیم؟
-چون ژن های بدنمون فرق میکنه و هرکدوممون قیافه متفاوتی رو میگیریم و نسبت بهش علاقه خاص پیدا میکنیم؟
-نه نه. میگم که ما چرا شبیه تو شدیم؟
-خب من که شبیه خودمم. ولی تو چرا باید شبیه من بشی؟
تام فکر میکنه. رودولف زیاد هم بد و بیراه نمیگه. درنتیجه تام به دست و پای خودش نگاه میکنه و اونارو با دست و پای رودولف مقایسه میکنه.
-تو چرا دست و پا داری اصلا؟ تو مگه رودولف نبودی؟ رودولفا هم دست و پا دارن عین ما؟
-نمیدونم. فکر کنم همین الان دچار علاقه خاص به خودم شدم.
-یعنی میگی همه انسان ها، چه مشنگ و چه غیرمشنگ، عین ما دست و پا دارن؟
بله! اتاق، تام و رودولف رو به طرز عجیبی متوهم کرده.