نتیجه پست مون و نیوت اسکمندر:امتیازهای داور اول:
نیوت اسکمندر: 26 امتیاز – مون: 26.5 امتیاز
امتیاز های داور دوم:
نیوت اسکمندر:26 امتیاز – مون: 25 امتیاز
امتیازهای داور سوم:
نیوت اسکمندر: 26 امتیاز – مون: 25 امتیاز
امتیازهای نهایی:
نیوت اسکمندر: 26 امتیاز – مون: 25.5 امتیاز
برنده دوئل:
نیوت اسکمندر!.....................
-خب...محکوم رو آوردین؟
آورده بودند!
نیوت اسکمندر با دست و پا و چشم و دهان بسته، در مقابل مامورین آزکابان ایستاده بود.
-دهنشو چرا بستین دیگه؟
نگهبان با حالتی مستاصل و درمانده سر تکان داد.
-از همه جاش جک و جونورای جادویی می زد بیرون...جیباشو خالی کردیم. از اژدها بگیرین تا گرگینه، تو جیبش پیدا می شد. وقتی فکر می کردیم کار تموم شده، یه دایناسور از پاچه شلوارش افتاد پایین... اونم با طلسم کوچک کننده تبدیل به مارمولک کردیم...این دفعه یه باسیلیسک از آستینش زد بیرون! بهش گفتیم این این جا چیکار می کنه؟ گفت از ضرب المثل های مشنگی الهام گرفته و خواسته مار در آستین پرورش بده. اونم گرفتیم. ولی دیگه نمی دونستیم با وزغ های سمی که تو دهنش بودن چیکار کنیم!
رئیس زندان که متبحر تر از بقیه نگهبانان به نظر می رسید با طلسم پاکسازی، نیوت را بطور کامل جانور زدایی کرد و بعد دستور داد دهان و چشم هایش را باز کنند.
به محض باز شدن چشم های نیوت، دو پرنده از حدقه چشم چپش خارج شده و به سمت افق به پرواز در آمدند.
رئیس، شروع به خواندن حکم کرد.
-نیوت اسکمندر...معروف به نیوت اسکمندر به جرم اختلال در نظام جادویی و تلاش برای جایگزین کردن هیپوگریف های هار شده به جای جغد، و از کنترل خارج شدن جک و جانور های گوشه و کنارش محکوم به اعدام با بوسه دیوانه ساز شده و هم اکنون حکم قطعی اجرا می شود و به نیوت هم اجازه اعتراض داده نمی شود، سوال هم نمی شود که آخرین خواسته اش چیست.
نگبان با خوشحالی نیوت را به طرف اتاق تیره و تاری که در تالار اعدام قرار داشت هدایت کرد.
نیوت حرف نمی زد. اثری از ترس در چهره اش دیده نمی شد. ولی کمی نگرانی چرا!
نگرانی برای داکسی کوچکی که در جورابش می زیست!
طولی نکشید که به اتاق اعدام رسیدند.
نگهبان خوشحال از این که از شر این زندانی مزاحم خلاص می شود در اتاق را باز کرد و نیوت را به داخل اتاق هل داد.
کمی طول کشید که چشمان نیوت به تاریکی عادت کرد.
در گوشه ای از اتاق سکوی سنگی را دید...و دیوانه ساز غمگینی که روی آن نشسته بود.
یا حداقل این تصوری بود که نیوت می کرد!
چون دیوانه ساز به نظر خودش بسیار هم خوشحال بود! وقت شامش رسیده بود.
از جا بلند شد و پرواز کنان به طرف نیوت رفت.
صورتش را به قربانی جدیدش نزدیک کرد.
-قربانِ شما! از آشنایی با شما خوشوقتم!
این حرفی بود که نیوت زد...و پس از آن با دست راستش دست راست و البته لزج دیوانه ساز را گرفت و تکان داد...دست دیگرش را دور گردن دیوانه ساز انداخت و صمیمانه با او روبوسی کرد!
دیوانه ساز متعجب و منزجر عقب نشینی کرد. ولی این زیاد ممکن نبود. چون نیوت با جدیت دستش را گرفته بود و رها نمی کرد.
-اسمت مون بود دیگه...نه؟ تو حکمم دیدم. چرا اینقدر غمگینی مون؟ می خوای کمی شاد بشم تغذیه کنی؟
مون به سختی دستش را از دست نیوت بیرون کشید.
زندانی به او پیشنهاد غذا می داد. در حالی که او عادت کرده بود خودش غذایش را بگیرد! بدون اجازه.
نیوت کمی فکر کرد و خیلی زود هاله ای از شادی اطرافش را فرا گرفت.
-بیا جلو...نترس...به خاطرات سالمی فکر کردم! می دونم این خاطرات انرژی بیشتری بهت می ده. می دونستی مکیدن روح آدما برات مضره؟ این کشف جدیدمه. فرصت نکردم ثبت کنم. کمتر پیش میاد که روح آدما پاک و دست نخورده مونده باشه. با خوردن روح، همه اون آلودگی ها رو وارد بدنت می کنی...و این برات اصلا خوب نیست.
نیوت جلو رفت و دستش را روی شانه دیوانه ساز گذاشت و صمیمانه فشار داد.
دو ساعت بعد...مامور زندان در اتاق اعدام را باز کرد. ولی تمایلی به وارد شدن نداشت.
-مون...جسدو از لای در بنداز بیرون.
بر خلاف انتظارش این سر نیوت بود که از لای در ظاهر شد.
-ببخشید...مونِتون تکون نمی خوره. هو هم نمی کنه. پروازم همینطور. فکر کنم بیهوش شده. من سعی کردم به هوش بیارمش. تکونش دادم. نوازشش کردم. رو صورتش آب پاشیدم. البته آبی که در دسترس نبود. از بزاق دهان استفاده کردم. شما می دونین بزاق دهان چقدر مفیده؟ به تازگی معجزات این ماده برای دانشمندان...
نگهبان احساس کرد دیگر طاقت شنیدن این صدا را ندارد...در اتاق اعدام را به شدت کوبید. در حالی که صدای اعتراض"فکر می کنم ناخواسته به بینی من آسیب وارد کردین آقا" ی نیوت به گوشش می رسید، به طرف اتاق رئیسش رفت تا گزارش مرگ دیوانه ساز وظیفه شناسشان را به او بدهد!