هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
منو آنجل

هوا طوفانی بود اما تیم کوییدیچ گریفیندور به بازی در هر شرایطی عادت داشت.
پروتی لبه ی جاروی جدیدش را محکمتر گرفت و به درگیری الیور وود با یکی از اعضای تیم ریونکلاو خیره شد.الیور بازیکن فوق العاده ای بود و گل زدن به دروازه ای که او ازش محافظت میکرد کار هر کسی نبود.
آنجلینا با سرعت زیادی به پروتی نزدیک شد ولی چند ثانیه قبل از اینکه برخوردی بینشون رخ بده کنارش ایستاد و گفت:
_پروتی من، من احساس میکنم نمی تونم جارومو کنترل کنم؛خیلی میلرزه.
_منم جاروم میلرزه؛ به خاطره باد... باد خیلی شدید شده.
_بهتر نیست درخواست نگه داشتن بازی رو بدیم؟
_آنجلی بقیه مشکلی ندارن ببین... فقط من و تو نمی تونیم جاروهامونو کنترل کنیم.
_عجب وضعی...

جمله ی آنجلینا ناتمام ماند چون باد باعث پرت شدن او از روی جاروی جدیدش شد.جیغ پروتی باعث جلب توجه بقیه شد اما در مقابل چشمان بهت زده ی دیگران باد باعث حرکات دیوانه وار جاروی پروتی شد.
چند دقیقه ی بعد دیگر اثری از دختر جوان و جارویش نبود.
ورزشگاه در همهمه فرو رفت.ناپدید شدن دو تن از دختران گریفیندور آن هم جلوی چشم اکثریت جمعیت هاگوارتز نفس ها را در سینه ها حبس کرده بود.
صدای جیغ های پادما پاتیل همه را از بهت در آورد؛ صمیمیت این دو خواهر چیزی نبود که بتوان از آن چشم پوشی کرد.
دامبلدور سریع اطلاعیه ای برای وزارت خانه فرستاد؛ این قضیه از دیدگاه همه مشکوک بود.
آرام کردن جو مدرسه به معاونت مدرسه، مینروا مک گونگال، سپرده شد.
اما چه بلایی به سر پروتی که یکی از دختران گم شده بود آمد؟
نیروی عجیبی که پروتی و آنجلینا گمان میکردند باد باشد باعث بیهوشی او شد.جارویش بدون کنترل صاحبش مسیری نامعلوم را می پیمود.سرعت باور نکردنی جارو باعث شد که قاره ای را در چند ساعت بپیماید.
چشمان پروتی کم کم با ناز مژه هایش باز شدند.چند بار پلک زد و سعی کرد اتفاقات پیش آمده را در ذهن مرور کند؛ مسابقه ی کوییدیچ...
هوای طوفانی...
آنجلینا...
پروتی به سرعت روی جارویش نشست و گفت:
_خدای من آنجلینا! چه اتفاقی افتاد؟

در همین حین متوجه شهر بزرگی شد که زیر پایش نور چراغ های آن میدرخشید.

_اینجا کجاست؟من... من کجام؟

پروتی در کشوری از منطقه ی خاورمینه بود.کشوری که در مورد قدمت آن و جادوگرهای قدرتمندش شنیده بود اما دانسته هایش فقط به شنیده هایش متکی بود.
پروتی نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت فرود بیاید.خستگی زیاد خودش باعث کم شدن قدرت جارویش هم شده بوده باید کمی در این کشور استراحت میکرد.
برای دور ماندن از چشم مشنگ ها بعد از اینکه به سطح زمین نزدیک شد در کوچه ای که عابری از آن عبور نمیکرد روی زمین نشست.
جارویش را روی زمین گذاشت و خود نیز کنار آن نشست؛ پشتش را به دیوار تکیه داد و آرام زمزمه کرد:
_آخ...

پایش درد میکرد از خون ریزی ساعد دستش و کوفتگی هایی که حس میکرد حدس اینکه در زمان بیهوشی آسیب زیادی دیده است دشوار نبود.
به واسطه ی مطالعات زیادش بیشتر وردهای پزشکی را بلد بود اما او حالا در خارج از هاگوارتز بود و در هر شرایطی استفاده از جادو برایش ممنوع بود.
سرش را به دیوار تکیه داد؛ چشم هایش را بست و به خود گفت:
_من باید چیکار کنم؟

شک نداشت اگر کسی او را ببیند به دردسر می افتد.لباس های عجیبش، بدن خونی اش، و حتی بلد نبودن زبان مردم این کشور مشکلاتی بود که در ذهنش صف می بستند.چند دقیقه در سکوت کوچه آرام گرفت تا این که با شنیدن صدایی مردانه با تعجب به سمت گوینده اش برگشت.
_به به.چه خانوم خوشگلی، اوف شدی عزیزم؟

پروتی از حرف های او سر در نیاورد؛ حتی اول متوجه نشده بود خود او مخاطب پسرک جوانیست که از ظاهرش به راحتی متوجه مزاحم بودن او میتوانست بشود.
پروتی از جایش بلند شد؛ هرچند به خاطر آسیبی که به زانوی راستش وارد شده بود این کار برایش چندان راحت نبود.پسرک با دیدن لباس های او ابرو بالا انداخت و گفت:
_توریستم باشی باید بدونی حجاب اجباری خواهرم؛ شما دیگه چرا؟

پروتی با چشم های متعجب به صورت پسرک خیره شد.چند سالی از او بزرگتر به نظر می آمد؛ ابروهایش مدلی زنانه داشت و گوشه ی پیشانیش هم رد بخیه مشخص بود.لباس های عجیبش بیشتر جلب توجه میکرد؛ شلواری که پروتی را متعجب کرده بود و حاضر بود قسم بخورد تا چند دقیقه ی دیگر از پایش می افتد؛ هرچند این اتفاق نیفتاد.
پروتی ترجیح داد از او دور شود؛ درست است که با مشنگ ها زیاد تعامل نداشت ولی هر ادمی فارق از جادوگر یا ساحره بودن میتوانست متوجه شود این پسر آدم درستی نیست.
پروتی قدم تند کرد اما پسرک از او سریع تر بود و دست زخمی پروتی را گرفت.
_آخ...
_پس زبونم داری خوشگل خانوم؟

پروتی باز هم چیزی نفهمید.دستش را از دست گرم پسر بیرون کشید و با سرعت دوید.پسر دنبالش نیامده بود؛نفس راحتی کشید و بی توجه به نگاه های مردم که با او حرکت میکرد شروع به قدم زدن در خیابان اصلی کرد.
آنقدر درگیر پیدا کردن درمانگاه یا حتی یک مکان جادویی بود که به نوع پوشش عجیب زنان توجهی نمیکرد.
اگر مکان جادویی وجود داشت او حتما میدید.این خاصیت جادو بود؛ جادو، جادو را حس میکرد و پروتی جادوی درونی بسیار قوی ای داشت.

_خانوم.دختر خانوم با شمام.خانوم محترم وایستا....

پروتی بی توجه به زنی که او را صدا میکرد حرکت میکرد؛ همهمه ی خیابان به او ربطی نداشت اگر هم داشت او چیزی از زبان این مردم سر در نمی آورد.
بالاخره حس کرد؛ جادو را در وجود پسری جوان که حدودا بیست هشت سال داشت حس کرد؛ به اندازه ی سی متر شاید از او فاصله داشت که دست زنی روی شانه اش نشست.برگشت و با تعجب او را نگاه کرد.چشم های مشکی اش درشت تر از هر زمانی شد.زن تند تند صحبت میکرد و اون نه تنها چیزی از حرف هایش نمی فهمید بلکه با خود میگفت چرا این خانوم خود را درون پارچه ی بلند مشکی ای پیچیده است؟به نظر او لباس
زن؛ که البته شک داشت باید این پارچه را لباس بنامد یا نه شبیه ملافه ای مشکی بود که به سر بکشی!

_با توام دختر جون چرا حرف نمیزنی؟این چه وضعه لباس پوشیدنه؟کشور قانون نداره که روسری سر نکردی؟بیا بریم ببینم.
زن سیاه پوش دست پروتی را کشید اما او حرکتی نکرد؛ او مطمین بود آن پسر که کمی دورتر مانند بقیه ی مردم به دختر جوان بی حجاب و زن سیاه پوش نگاه میکرد؛ جادوگر است.

_چرا حرکت نمیکنی؟

پروتی سعی کرد دست خود را با ملایمت از دست زن بیرون بکشد اما بدتر شد؛ زن دو نفر دیگر که مانند خودش لباس پوشیده بودند را با جیغی فراخواند و حالا پروتی مانده بود و سه زن سیاهپوشی که او را میخواستند به جایی ببرند.پروتی نمی توانست حتی از جادوی درونی اش استفاده کند؛ از دید خود هیچ خطایی مرتکب نشده بود و حالا او را همانند مجرم ها گرفته بودند؛ اگر جادویی از او سر میزد حتی وزارت هم کاری نمی توانست برایش بکند؛ برای همین دست از تقلا برداشت و همراه زن ها رفت.
او را سوار یک ماشین مشنگی کردند؛ قبلا مثل این وسیله ها را دیده بود اما تجربه ی استفاده از آن ها را نداشت.درون ماشین روی صندلی ای نشست؛ دختر های زیاد نشسته بودند که همه بلااستثنا با تعجب به پروتی نگاه میکردند.دختری هم سن و سال خودش نزدیکش شد و با تعجب گفت:
_ تو چرا هیچی سرت نکردی؟چیزی کشیدی؟

پروتی همچنان سکوت را به حرف زدن با زبان مادری اش ترجیح میداد.سرش را پایین انداخت اما هنگام حرکت از شیشه نگاهش به چشم های پسر جادوگر که او را موشکافانه نگاه میکرد افتاد.او هم جادوی پروتی را حس کرده بود؟
ماشین سواری برای پروتی تجربه ی جالبی بود؛ دختر های اطرافش یا خیلی مضطرب بودند یا بیخیال نشسته بودند.بیست دقیقه ی بعد ماشین مقابل ساختمان بزرگی نگه داشت و همان زن سیاهپوشی که پروتی را کشان کشان به سمت ماشین آورده بود دستور پیاده شدن داد.پروتی زودتر از همه پیاده شد چون نزدیکترین صندلی به در جایگاه او بود.
همه را به اتاقی بردند و در را روی آنها قفل کردند؛ پروتی با خود فکر کرد که اینجا حتما یک زندان است و او حالا یک زندانی مشنگی است.
ده دقیقه ای گذشته بود؛ دختر ها با هم حرف میزدند و این همهمه به پروتی اجازه ی اندکی استراحت نمیداد.در باز شد و پسرکی جوان با لباس سرباز ها آمد داخل و گفت:
_تک تک برید بیرون به خانواده هاتون زنگ بزنید.

پروتی چیزی نفهمید اما متوجه اشاره ی پسرک شد که گویا جمله ی بعدش را به او گفته بود.
_آی شما دختر خانوم شما بیاید باید برید دفتر سرگرد.

پروتی از جایش بلند شد؛ به سمت در رفت اما قبل از خروج زنی که همراه پسر آمده بود پارچه ای مربع شکل به او داد. پروتی پارچه را گرفت اما نمیدانست باید آن را چکار کند؛ زن چهره ای دوستانه داشت و به نظر رسید اولین فردیست که فهمیده است پروتی از آداب و رسوم آنها سر در نمی آورد برای همین روسری را از دست او گرفت و به شکل مثلث در آورد آن را روی موهای بی نظیر پروتی گذاشت و زیر گلویش گره زد.
پروتی احساس خفه شدن داشت ولی ترجیح داد دستی به پارچه نزند.پسر جلوتر از او راه افتاد او هم دنبالش رفت.از پله های بالا رفتند و در طبقه ی دوم مقابل دری ایستادند.پسرک در زد و رفت داخل؛ حرکتی انجام داد که پروتی میدانست احترام نظامی است.پروتی هم داخل رفت و با دیدن قیافه ی مرد مقابلش لبخند زد.
لبخند زدن در آن شرایط به هیچ وجه درست نبود چون مرد با چشم هایی از حدقه در آمده به دختری نگاه میکرد که با ردای مخصوص تیم کوییدیچ گریفیندور و روسری ای با گل های درشت روبه رویش ایستاده بود.از همه عجیب تر جارویی بود که با جاروهای رفتگرها فرق چندانی نداشت ولی دخترک همانند ارثیه ی خانوادگی اش آن را چسبیده بود.

_بفرمایید بنشینید خانوم.

پروتی با اشاره ی دست مرد متوجه شد باید بنشیند برای همین دوباره لبخند دوستانه ای زد و بی هیج مکثی نزدیکترین صندلی به میز مرد را انتخاب کرد و نشست.رفتارش شاید احمقانه بود ولی در اصل پروتی از این داستان خوشش آمده بود او زندان مشنگ ها را تجربه کرده بود چیزی که هیچ کدام از دوستانش از آن اطلاعی نداشتند.

_خب خانوم اسمتون و شماره ی تماس خانوادتونو اینجا یادداشت کنید.

سرگرد فرم با خودکاری را سمت پروتی گرفت اما پروتی فقط به دست دراز شده ی او نگاه کرد.

_شما متوجه حرف های من میشید خانوم؟

سکوت پروتی باعث دست کشیدن مرد درون موهای پرپشتش شد.
_شاید ناشنواست.
_ببخشید قربان.
_چی شده سبحانی؟
_مردی اومده و میگه از همراه های این دختره؟
_مگه این دختره به کسی زنگ زده؟
_ تا جایی که من میدونم خیر.
_پس چی جوری فهمیدند؟
_اطلاع ندارم قربان.
_خیله خب بگو بیان داخل.

پروتی در کل این مکالمه فقط به سرباز و مرد نگاه میکرد بی آنکه بفهمید ناجی او سر رسیده است.سرباز دوباره احترام نظامی گذاشت و بیرون رفت؛ ثانیه ای بعد یکی از کارمندان وزارت خانه با کت شلوار و کروات وارد شد؛ پروتی او را خوب میشناخت از همکارهای قدیم پدرش بود که حتی بعد از مرگ پدرش هم آنها را تنها نگذاشته بود و با خانواده اش گاهی به آنها سر میزد.
پروتی از جایش بلند شد؛ مامور وزارت خانه که پروتی او را عمو ادوارد صدا میکرد وارد شد؛لبخندی به پروتی زد و به سمت او رفت.پروتی را در آغوش کشید و بعد به زبان مردم این کشور شروع با مامور پلیس کرد.
_سلام جناب سرگرد.
_سلام آقا بفرمایید بنشینید.شما از همراهان این خانوم جوان هستید؟
_بله حقیقتش ما برای دیدن کشور تاریخی و جذاب شما به اینجا سفر کردیم ولی دختر برادر من با شرایطی نامناسب از هتل آمده بیرون و برای شما هم دردسر درست کرده.
_نه این چه حرفیه؟وظیفه ی ما تامین امینیته؛ ایشون به خاطر ظاهر غیرمتعارفشون اینجا هستن.
_اوه بله بله لباس های مناسبی به تن نداره.
_درسته، با اینکه ایشون توریست هستند ولی خب قوانین لازم الاجرا هستند.
_درسته؛ خب من برای حل این مشکل چه باید بکنم؟
_ایشون گویا با زبان ما آشنا نیستند اگر شما میتونید فارسی بنویسید این فرم رو باید پر کنید اگر نه بگید من یادداشت میکنم ایشون باید تعهد بدن.
_اوکی مشکلی نیست.

چند دقیقه ای زمان صرف پر شدن فرم ها شد بعد مرد از پروتی خواست که برگه ها را امضا کند؛ پروتی که میدانست این کارها فقط برای بو نبردن مشنگ هاست بدون کنجکاوی برای محتویات برگه ها با خودکار شروع به امضا کردن کرد.
پروتی تعهد داد که دیگر در این کشور با این لباس ها دیده نشود! بعد از اجازه ی مرخصی آنها، پروتی با ذوق شروع به صحبت با ادوارد کرد.
_ اوه عمو چرا زودتر نیومدید؟اصلا این اتفاقاها چرا برای من افتاد؟
_ در مورد اون نیرویی که تو و آنجلینا رو به جاهای مختلف کشوند کارآگاه های وزارت خونه دارن تحقیق میکنن اما در مورد اینکه چرا زودتر نیومدم؛ به طرز عجیبی ما نمی تونستیم تو رو ردیابی کنیم.اطلاعاتتو یکی از کارمندای وزارت خونه که تو رو توی خیابون دیده بود و قدرتتو حس کرده بود بهمون داد و ما هم به سرعت خودمونو رسوندیم دخترم اذیت که نشدی؟
_نه نه اصلا! اما عمو اینجا کجا بود که منو آورده بودن؟چرا منو دستگیر کردند؟
_اینجا پلیس بود و تو رو هم نیرویی که پلیس این کشور داره و ام فکر کنم اسمش.... آها گشت ارشاده به خاطر ظاهر نامعقولت که خلاف قوانین این کشوره گرفته بود.
_آها پس من یه جرم مرتکب شدم؟
_طبق قانون این کشور بله.
_خب چی جوری قراره برگردیم عمو؟
_به مقر مخفی وزارت خونه میریم از اونجا میتونیم تو رو به شومینه ی تالار گریفیندور انتقال بدیم.
_چه قدر خوب!
_بله میتونی بعد از شبی پر از درگیری حسابی استراحت کنی.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۴:۴۲:۰۴
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۴:۴۳:۴۹
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۵:۲۳:۲۳
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۵:۲۵:۲۲
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۵:۲۷:۵۳

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
پروتی پاتیل

vs


آنجلینا جانسون



آنجلینا صبح زود از خواب بیدار شد. امروز روز مسابقه کوییدیچ گریفندور و هافلپاف بود و آنجلینا آرام و قرار نداشت. دلش می خواست تا جایی که می تواند خودش را برای مسابقه آماده کند. این بود که به تنهایی حاضر شد تا قبل از شروع مسابقه، چند دقیقه ای تمرین کند. خمیازه کشان از پله های خوابگاه پایین آمد. از تالار گریفندور خارج شد، از راهرو های منتهی با درب اصلی قلعه عبور کرد، از کرت های سبزیجات عبور کرد و بلاخره به زمین کوییدیچ رسید. به سمت رختکن گریفندور حرکت کرد و از انبار رختکن جارویش و یک کوافل را بیرون کشید.

هوا آن روز صبح صاف و آفتابی بود. با اینکه خورشید تازه از سر از افق درآورده بود، آنجلینا می توانست گرمای آن را بر پشت شانه هایش احساس کند. کوافل به دست، در هوا اوج گرفت. یکی از زیباترین حس ها که هیچ وقت برای آنجلینا تکراری نمی شد، حس لرزشی بود که هنگام ارتفاع گرفتن از زمین در بدنه جارو می پیچید و شخص سوار را آماده پرواز می کرد.

آنجلینا چند بار دور زمین کوییدیچ چرخید و سپس چند بار به صورت زیگ زاکی به صندلی های ورزشگاه نزدیک و از آنها دور شد. برای تمرین بعدی سعی کرد کوافل را وارد دروازه کند و سپس با عجله خیز بردارد و از آن طرف دروازه توپ در حال سقوط را بگیرد. نتیجه زیاد جالب از آب در نیامد. خصوصا که چند بار متوجه لرزش های غیر عادی جارویش حین شتاب به سمت زمین شد. سعی کرد به لرزش ها اهمیت ندهد و این بار پرواز نزدیک حلقه های دروازه را تمرین کند که ناگهان جارویش به چپ و راست منحرف شد. آنجلینا با خودش گفت:
- هیچ معلوم نیست جاروئه چرا زده به سرش!

بلاخره بقیه اعضای تیم هم یکی یکی وارد ورزشگاه شدند. آنجلینا فرود آمد تا منتظر دست دادن کاپیتان های دو تیم باشد و بازی به صورت رسمی آغاز شود.

با سوت داور، آنجلینا بار دیگر در هوا اوج گرفت. با دیدن جسیکا، مهاجم تیم هافلپاف که به سمتش می آمد، کوافل را به کتی پاس داد. دوباره جارو شروع به تکان خوردن کرد و حواس آنجلینا رااز بازی پرت کرد. در همین لحظه داور خطا گرفت و بازی را متوقف کرد. آنجلینا که سعی داشت ببیند چرا داور خطا اعلام کرده، این بار با صدای بلند گفت:
-جاروئه راستی راستی زده به سرش!

در کمال تعجبِ آنجلینا، جارو با عصبانیت شروع به جواب دادن کرد و باعث شد آنجلینا نیم متر به هوا بپرد:
-من زده به سرم دختره ی بی چشم و رو؟ قد یه تسترال وزن داری اونوقت انتظار داری من مثل یه آذرخش دست اول برات کار کنم؟

-ب ب ببخشید. منظور بدی نداشتم. ولی قبول کن داشتی چپ و راست می رفتی!

اگر آنجلینا فکر می کرد با این حرف به سر عقل آمدن جارو کمکی کرده، پاک اشتباه می کرد. جارو اینبار با ادای هر کلمه محکم به راست و چپ می پیچید:
-کله سحر من رو از خواب نازنینم بیدار کردی، من رو از تو انبارم بدون اجازه برداشتی حالا دو قورت و نیمت هم باقیه؟

آنجلینا کم کم داشت دوزاری اش می افتاد:
-هی صبر کن ببینم، تو جاروی گویندالین مورگنی! اسمت سیخو بود، مگه نه؟ ببین سیخو من حتما خواب آلود بودم، اشتباهی تو رو به جای جاروی خودم برداشتم. حالا اگه لطف کنی و من رو بزاری زمین، میرم جاروی خودم رو برمیدارم. تو هم میتونی تو انبار بخوابی.

-شوخی می کنی؟ حالا که دیگه بیدار شدم؟

کاسه صبر آنجلینا دیگه داشت کم کم لبریز می شد.
-ببین سیخو. من وسط یک مسابقه مهمم. همین الان من رو بزار زمین .

-نخیر هوا خوبه منم میخوام سواری کنم. تو رو هم الان می برم پرت می کنم تو دریاچه تا حسابی خوابت بپره و دفعه بعد بهتر دقت کنی!

با گفتن جمله آخر، سیخو از زمین بازی کوییدیچ دور شد و از فراز جنگل ممنوع به سمت دریاچه پرواز کرد. آنجلینا چهارچنگولی به جارو که حالا با لذت تاب خوران حرکت می کرد چسبیده بود و با خودش به راه چاره فکر می کرد. میدانست که هم تیمی هایش و تماشاچیان حتی اگر غرق در بازی بوده اند و رفتن او را ندیده اند، تا الان متوجه نبودن او شده اند. نمی دانست بازی را متوقف می کنند و به دنبال او می گردند، یا متوجه نمی شوند کنترل جارویش را از دست داده و رفتنش را حمل بر فرارش از مسابقه می گذارند. شاید او را تعویض می کردند و به مسابقه ادامه می دادند، یا شاید حتی بدتر، از بازی اخراج می شد و گریفندور باید شش نفره بازی می کرد! باید کاری می کرد! شاید میتوانست جارو را طلسم کند تا به خواب برود. با این فکر با احتیاط یکی از دست هایش را از دسته جارو جدا کرد و به سمت جیب ردایش برد. اما سیخو که هشیار تر از این حرفها بود، با شتابی ناگهانی چرخید و آنجلینا را کله پا کرد. در مقابل چشم های آنجلینا چوبدستی اش سر خورد و از جیبش افتاد. آنجلینا هر دو دستش را رها کرد و با تلاشی مذبوحانه سعی کرد همانطور که کله پا بود، درهوا چنگ بیاندازد تا بلکه چوبدستی اش را بقاپد. سیخو تکان های محکم تری به خودش داد. آنجلینا از جارو جدا شد و با سر به سمت جنگل ممنوعه سقوط کرد.

آنروز آنجلینا روز قرار بود سرشار از خوش شانسی محض و بد شانسی محض باشد. در آن لحظه خاص، خوش شانسی به او رو آورده بود. هنگام سقوط ابتدا بر روی درخت تناوری با برگ های غول آسا افتاده بود. از روی برگ ها لیز خورده بود و بعد از چند بار لیز خوردن بلاخره بر روی بستری از قارچ های چتری که در خاک نرم رسته بودند فرود آمده بود. از روی قارچ هایی که زیر وزنش له شده بودند برخاست و با تعجب متوجه شد که خوش شانس بوده است و آسیب جدی ای ندیده. در حالی که زیر لب به زمین و زمان ناسزا می گفت، شروع به گشتن بوته های اطراف کرد با این امید که شاید چوبدستی اش را پیدا کند.

آن قسمتی از جنگل که آنجلینا در آن فرود آمده بود، پوشیده از درخت های در هم تنیده ی سر به فلک کشیده بود و به نظر می رسید کاملا در قسمت درونی جنگل قرار گرفته باشد. آنجلینا با خودش گفت:
-عالی شد! حالا چه تا بیان پیدام کنن چه تا خودم راهم رو به بیرون پیدا کنم چند ساعت طول می کشه.

با ناراحتی از خیر پیدا کردن چوبدستی اش گذشت و به سمت راهی که به نظر می آمد درختان در آنجا تُنُک تر می شوند به راه افتاد. همانطور که راه می رفت، سعی می کرد به جای فکر کردن به بازی کوییدیچ، که دیگر آبی بود که به کوزه بر نمی گشت، به درخت ها، بوته ها و گل های رنگارنگی که همه جا به چشم می خوردند تمرکز کند. در حالت عادی آنجلینا شیفته ی طبیعت بود، اما در آن لحظه ی خاص، پرت کردن حواسش کار سختی بود. چندین بار در راه، برگشت و به پشت سرش خیره شد. حس نامطبوع سوزش در پشت گردنش او را وادار به این کار می کرد. انگار که کسی از لا به لای بوته های در هم گوریده به او خیره شده است. بلاخره احساس کرد که هر بار بعد از برگرداندن سرش به سمت مسیر، صدای خش خشی را میان برگ های پشت سرش می شنود.

جنگل ممنوعه پر از موجودات ریز و درشت بود و بر کسی پوشیده نبود که چقدر بعضی از آنها می توانند خطرناک و حتی مرگبار باشند. آنجلینا دو راه داشت. یا اینکه دست پیش می گرفت، به سمت بوته های پشت سر حمله ور می شد و آن موجود را پیدا می کرد، یا اینکه با سرعت به جهت مخالف فرار می کرد. آنجلینا یک گریفندوری واقعی بود، قطعاً اگر چوبدستی اش همراهش بود تصمیمش فرق می کرد، اما حالا که دست خالی بود و هنوز هم بر اثر سقوطش از روی جارو بدن درد داشت، دو پا داشت، دو پای دیگر هم قرض کرد و فرار را بر قرار تر جیح داد.

از پشت سر صدای جهشی را از میان بوته ها شنید که به او می گفت مهاجم از مخفیگاهش بیرون پریده. اما آنجلینا نیازی نداشت برگردد تا بداند آن موجود چیست. یکی دیگر از همنوعانش از جلوی آنجلینا درآمده بود و راه را بر او صد کرده بود. آنجلینا به سمت راست پیچید اما هنوز چند قدم نرفته متوقف شد. سومین مهاجم، یک عنکبوت پشمی غول آسا، با هشت جفت چشم سرخ بیرون آمده اش به آنجلینا خیره شده بود. آن دو عنکبوت دیگر که می دانشتند رفیقشان در انتهای این مسیر جلوی آنجلینا را می گیرد، فرصت را غنیمت شمرده و در اطراف راهِ پشت سر به خوبی جای گیری کرده بودند. آنجلینا محاصره شده بود! عنکبوت جلوی آنجلینا چیزی گفت که باعث شد تمام استخوان های آنجلینا در جا یخ بزند. او به آنجلینا نگاه کرد و گفت:

-نهار!

آنجلینا زود به خودش آمد. او بدون یک جنگ درست و حسابی نهار سه تا عنکبوت کریه نمی شد! ت‍که چوب محکمی را از روی زمین برداشت و آنرا مثل یک گرز به دست گرفت. نگاهش بین سه عنکبوت در حرکت بود تا ببیند کدامشان اول حمله را شروع می کنند. در همین لحظه صدای آشنایی از بالای سرش به گوشش رسید:

-من رو سفت بچسب دختر جوون!

آنجلینا سرش را بالا برد و درست به موقع چوبش را انداخت، هر دو دستش را بالای سرش برد و با پرشی سیخو را که با سرعت از بالای سرش رد می شد چسبید! دو تا از عنکبوت ها که به طور همزمان تصمیم گرفته بودند از دو جهت مخالف به آنجلینا حمله کنند،با سر به یکدیگر برخورد کردند! آنجلینا همانطور که خودش را روی جارو بالا می کشید، قهقه ای زد و خطاب به عنکبوت ها فریاد کشید:
-خداحافظ احمق ها!

چند دقیقه بعد آنجلینا سوار بر سیخو در راه برگشت به هاگوارتز بود.
-مرسی که برگشتی سیخو. جونم رو نجات دادی. ببخشید باهات بد حرف زدم.

-عیب نداره دختر جون. همین که افتادی پایین اومدم دنبالت گشتم اما طول کشید تا پیدات کنم. سفت بچسب تخته گاز بریم شاید به بقیه مسابقه رسیدیم!


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲ ۲۲:۰۰:۵۵

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۸:۴۴
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 552
آفلاین
بسمه تعالی


شهری بود بغداد نام که سراسر عجایب جهان در آن گرد هم آمده بودند. از غول ها و عفریت های ترسناک تا شاهزادگان و شهدختان. لکن در این شهر موجودی بود نه چندان عجیب و نه چندان مرموز. پسرکی فقیر که اسمش علاءالدین بود.
او یک موجود بدبخت بود. به معنای واقعی کلمه.

اندک نانی از نانوای می دزدید و چون قصد تناول می نمود، شخصی فقیر تر دیده بدو می بخشید و از این دست اعمال که سبب عدم رشد و ترقی وی می شد.

یک روز که علاءالدین با خستگی فراوان از دروازه شهر می گذشت، شخصی دوان دوان از سوی وی گذشت، دست وی را گرفته و به دنبال خود کشانید. پسرک مبهوت از آنچه رخ داده به کشنده خویش نظر افکند و پرسید:
- کیستی سیاهی.
- اینجانبمان.

درست می گفت! اینجانبش بود.
اما هنوز هیچ چیز برای علاءالدین آشکار نشده بود.

- من را به کجا می بری؟

اینجانبش بدون تامل به دویدن ادامه داده و در همان زمان گفت:
- به تور.

اگر دستان پسرک در هوا آویزان نبود. قطعا سر یا بینی اش را می خاراند تا سر در گمی اش را نشان دهد.
اما دستانش در هوا آویزان بود. پس سوالی دیگر پرسید:
- تور کجاست؟

مرد کشنده با پشت سرش نگاهی شماتت بار بر پسرک افکند.
سپس پسرک را درون جیبش کرد.
علاءالدین تاب خورد و تاااب خورد و تاااااااب خورد و سرانجام بر زمین افتاد.
جیب مرد سوراخ بود.
- فهمیدم!

جای تعجب داشت. آقای زاموژسلی چیزی نگفته بود که پسرک بخواهد بفهمد.

- تور پارچه ی سوراخ سوراخه!

درست می گفت.
اما همچنان در هوا تاب خورده و از دست مرد آویزان بود. برای ساعت ها وضع به همین منوال ادامه داشت تا آن که پسرک تشنه شد و قاعدتا طلب آب کرد.
-آب می خوام.
- نداریم.

مسلما اصرار کار را درست نمی کرد.
- تشنمه من! آآآآآب می خواااام!

پسرک همین بدقلقی ها را می کرد که بدبخت بود.
اما آقای زاموژسلی بسیار دلرحم بود. لحظه ای از حرکت ایستاده، شیشه آب روز مبادایش را در آورده به پسرک داد.
سپس با لبانی خشک و ترک خورده و چشمانی گود افتاده به پسرک خیره گشت.
پسرک آب را بالا آورده تا نزدیکی دهانش گرفت.
لبانش را گشوده شیشه را نزدیک تر آورد.

- هوایی خور!

پسرک شیشه را بالاتر گرفت.
یک چشمش را بست، اما همچنان با آن چشم دیگر چهره تشنه مرد را زیر نظر گرفته بود.
- جهنم! تو اوّل بخور.

مرد شیشه را قاپید و تا قطره آخر را لاجرعه سرکشید!
-دِ! عــــه!

مرد حتی شیشه را نیز به آن دور دور ها پرت کرده، دوباره یقه پسرک مبهوت را گرفته و به مسیرش ادامه داد.
در نزدیکی ساختمانی غریب و هرم گونه توقف نمود. زنگش را زد و به سرعت دور شد. از دور هم می شد فحوش مردگانی که با لباس خانه دم در آمده بودند را شنید. پسرک آن لحظه خندید و در نتیجه مرد غریبه بر وی سیلی زده، گفت:
- خواستیم که ادب را ز بی ادبان آموزی! نی که خندی!

آنان همچنان به دویدن و دویدن ادامه دادند و پسرک کم کم خوابش برد...
- آآآآآآآآآآخخخخخ!

پسرک که با احساس درد شدیدی در پشت گردنش از خواب خواسته بود، به مرد نگاهی غضب ناک انداخت.
- چیه؟!
- چه چیز چیست؟
- تو منو نشگون گرفتی!
- خیر، اینجانب تنها بر دنگی که دینگ خطابش می نماییم عرض نمودیم که کاری کند که جنابتان ز خواب بیدار گشته زین مناظر لذّت برید.

عقربی بر شانه مرد نشسته، نیشش را با یک دست در هوا تکان داده، به پسرک لبخندی مهربان می زد.
- این عقربه منو نیش زد؟!
- نمی دانیم... لکن گمان می بریم.
-دِ! خب من الان می میرم که!

مرد نگاهی به پسرک انداخت و روی برگرداند.
سپس دوباره به علاءالدین روی کرده و به وی خیره شد.
- حقیقت را بر زبان جاری می سازی؟
- آره!
- چند صباح زندگانی می نمایید زین پس؟
- اگه دوا درمون نشم یکی دو ساعت.

مرد از حرکت باز ایستاده نگاهی بر جوان کرد.
سپس نگاهی به اطراف کرد. تماما شن بود. شن و شن و...
ماسه!

- پولمان را ده!

علاءالدین که تازه از دست مرد رها شده بود، نگاهی خیره به مرد دوخت. به هیچ وجه از سخن وی سر در نمی آورد. پول؟ او پولش کجا بود؟
- من که پول ندارم.

آقای زاموژسلی چوبدستی کشیده و به سوی پسرک نشانه رفت:
- زان سرای بدین سرایتان آورده و شما را در ویژه تور صحرایی خویش گردانیده ام، اجرت خویش به حق طلب می نمایم.

پسرک سرش را پایین انداخته، سپس به آهستگی کف دستش را بالا آورد و به سوی مرد گرفت:
- این کف دست! مو داشت؟ بکّن!

بگذریم که بدین سادگی حاضر به معامله شده بود. معامله گر خوبی نبود.
موی کف دست او به چه درد مرد می خورد؟

- ندهید، پولتان می نماییم.

علاء بچه کف بازار بود، نه بیدی که با باد بلرزد.
اما آقای زاموژسلی که باد نبود، جادوگر بود. یک موج به چوبدستی اش داد و علاءالدین پول شد. او نیز آن را برداشته و در جیبش گذاشت و رفت.
کسی نمی دانست در آن چند ساعت، چه کسی جیب آقای زاموژسلی را دوخته بود... هیچ کس مگر دنگی که دینگ خطاب می شد.


پایان


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
نیوتون نیوت آرتمیس فیدو ابن رازی بن حیان آلفرد نوبل اسکمندر

VS

لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی

-بابا، بابا، بابا نیوت.
این جملاتی بود که نیوت می شنید در حالی که در ذهن بقیه به این صورت بود:
-وااااااااااااااااااااااااااااااوااااااااااااااااااااااااان.

نیوت با سرعت زیادی خودش را به حیاط خانه ریدل رساند. صدا از درون خانه ای چوبی به رنگ صورتی می آمد. در همان لحظه از خانه یک فروند تسترال که لباس و پاپیونی صورتی پوشیده بود بیرون آمد.
او گریه می کرد و با زبانش با نیوت صحبت می کرد.
-بابا نیوت، من غذا.
-میدونم جی لو جون ولی الان پول ندارم باید از آقا لردجون بگیرم.
-من غذا... اگه غذا نداد صدا بالا برد...آقالرد جون ناراحت...از خانه ریدل طرد شویم.
-صبر کن میارم جی لو.

در همین زمان نیوت سرش را برگرداند. او جمعیت بسیاری دید که به صورت پوکرفیس به او نگاه می کردند. البته برای مرگخواران این کارها تازه نبود. همیشه نیوت را در حالت خواب دیده بودند که بچه هایش رسیدگی میکند وحتی دیده بودند شبانه روز به آن ها شیر می دهد.

اما در ذهن نیوت چیزی دیگر می گذشت. اوباید پول در می آورد. او فکر که چه کسی در آنجا پول دارد و تنها به این نتیجه رسید که مورفین گانت ثروتمند است. اوخودش را به اتاق مورفین رساند. در زد ولی کسی جواب نداد. در را باز کرد و وارد اتاق شد.
وضعیت وحشتناکی بود. اتاق در دود بود. از آخر اتاق صدایی ضعیف به گوش رسید:
-شی شده؟
-سلام آقای گانت، بچه های من گرسنه هستن... چجوری بگم از شما میخواستم پول به من قرض بدین.
مورفین که از حالت اسکرین سرور بیرون آمده بود. پس از دقایقی که توانست حرف های نیوت را تحلیل کند، گفت:
-من پول میدیم...اما باید برام چیز ژابژا کنی.

نیوت که از سخنان او هیچ چیزی نفهمیده بود گوشی اش را در آورد و جلوی دهان مورفین گرفت. گوشی برایش حرف های مورفین را ترجمه کرد. نیوت آب شد، آتش گرفت و خاک شد و در همین اوان که درحال تبدیل به عناصر چهار گانه بود با تندی گفت:
-آقای گانت من پیمان ضد چیزو امضا کردم، من تو دهن چیز میزنم من ضد چیز درست میکنم.

سپس به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست. او ناراحت و عصبانی بود. به این فکر می کرد که کارش در خانه ریدل تمام شده است. او دوست داشت که تا آخر عمر در مرگخواران باشد.
در همین فکر بود که ناگهان به یاد آورد رودولف لسترنج هر هفته با ساحره ها به بهترین رستوران ها می رود و به آن ها هدیه می دهد.
نیوت به پیش رودولف رفت. رودولف در صندلی فرو رفته بود و داشت با تلفن مشنگی با یک ساحره خیلی باکمالات حرف میزد. رودولف تا دید نیوت به او نگاه می کند از جایش بلند شد و اطراف را نگاه کرد و دید بلاتریکس نیست.
سپس به گفتگویش ادامه داد:
-گربه کی بودی تو؟....میو میو میو.

نیوت زبان تمامی حیوانات را می دانست . او فهمید که آن ساحره خیلی باکمالات، خانم نوریس است. برای او عجیب بود که رودولف حتی به یک گربه هم رحم نمی کند. نیوت به یاد مشکلش افتاد و گفت:
-رودولف، یه کمک از تو میخوام، پول ندارم برای بچه هام غذا بخرم میخواستم ببینم پول داری؟

رودولف گوشی را از گوشش برداشت و گفت:
-نمی بینی دارم با ساحره با کمالات حرف میزنم؟...میتونی بری پیش ارباب پول قرض بگیری.

نیوت با شنیدن "ارباب" به یاد اتفاقات روز قبل افتاد.

فلش بک- یک روز قبل- اتاق ارباب

نیوت که در مقابل میز لرد زانو زده بود، به نجینی غذا میداد و او را نوازش می کرد. لرد با عصبانیت عرض اتاق را طی می کرد. پس از چند دقیقه، لرد بالاخره به حرف آمد:
-نیوت ما از دست تو عصبانی هستیم....تو زیادی سفید هستی...باید کاری کنی که نظر ما برگرده.
-ارباب... ما چه کاری میتونم انجام بدم تا نظرتون برگرده؟

نیوت برای اینکه به لرد نشان بدهد که سیاه است به سمت تنها موجود زنده اتاق به غیر از لرد حمله کرد. این شخص وینکی بود. نیوت مسلسل وینکی را گرفت و وینکی را زیر بار رگبار برد. وینکی صدای عجیبی از خودش در آورد و روی زمین افتاد.
لرد خندید و گفت:
-نیوت ما اگر وینکی رو روزی سه بار زیر رگبار نگیریم خوابمون نمیبره...وینکی جلیقه ضد گلوله داره.

نیوت لرد نبود که وینکی کاری نکند. وینکی خودش را روی شانه های نیوت انداخت و گاز میگرفت. نیوت هم به زبان جن های خانگی با او حرف میزد:
-وینکی جن بد...نیوت میخواست مسیاه شه.
-نیوت جن بد....وینکی فقط توسط ارباب کشته شد.

نیوت که خونش به جوش آمده بود خنجرش را درآورد و به پهلوی وینکی وارد کردو وینکی را کشت. در همین زمان تمامی جن های خانه ریدل در آنجا ظاهر شدند. آن ها با هم تکرار می کردند:
-نیوت بد....وینکی موزیر...وینکی مکشوت در راه ارباب.

لرد با نارحتی به نیوت نگاه کرد و گفت:
-نه نیوت تو فقط به نیروهای ما آسیب وارد میکنی، این سیاهی نیست.
-ارباب پس یه راه دیگه نشونم بدین.
-محفلی ها رو گیر بنداز واذیت کن وبرای ما فیلم بگیر...اینطوری ما به تو هر چه که خواستی می دهیم. ما ارباب سخاوتمندی هستیم.


پایان فلش بک

نیوت دیگر راهی نداشت. در آنجا نشسته بود و گذر عمرش را می دید؛ که در همین زمان رودولف گفت:
-آنتونیو بلیت های تورو فروختی؟...چندتا ساحره بلیتارو خریدن؟

در همین زمان نیوت از جایش نیم متر پرید. او فهمیده بود که چکاری باید انجام دهد. نیوت به دنبال محفل از خانه ریدل رفت.

خانه گریمولد

گریمولد مثل همیشه خلوت بود. نیوت سبیل هیلتلری گذاشته بود و پالتویی بلند پوشیده بود که روی آن لگو سازمان ملل هک شده بود. نیوت در گریمولد را زد. در به سرعت باز شد. پیرمردی به همراه ریش بیرون آمد و با تعجب گفت:
-اینجا که نامرئی بود...شما چطور پیدا کردین؟
-بنده از طرف سازمان ملل جادوگری اومدم.

دامبلدور دستی به ریشش کشید و به این فکر کرد آیا سازمان ملل جادوگری وجود دارد یا نه. اما به نتیجه ای نرسید. سپس دستانش را باز کرد و به نیوت گفت:
-ای فرزندم بیا به سویم... ما سازمان ملل را دوست داریم.

نیوت که درباره تمایلات دامبلدورانه شنیده بود به عقب رفت. و سپس گفت:
-اقای دامبلدور بنده مامور شدم که شمارو به علت وضعیت بد غذایی ویزلی ها به یک گردش ببرم.
-آه فرزندم ما از سازمان ملل تشکر میکنیم. فقط چه شرایطی دارد؟
-تنها شرطش اینه که شما چوبدستی خودتونو به عنوان یه ضمانت به ما بدین تا فقط50نفر از ویزلی ها با ما بیان.

دامبلدورگیج شده بود. از یک سو سازمان ملل نگران وضعیت غذایی ویزلی ها بود و از سوی دیگر فقط 50 نفر آن ها را به گردش می برد. او بالاخره به این نتیجه رسید تا چوبدستی اش را به نیوت بدهد. او از نیوت پرسید:
-خوب کی این گردش شروع میشه؟
-شما فردا صبح ساعت 8 بیاین دم در هاگزهد. از اونجا میریم، شام و ناهارم با ماست.

سپس نیوت از او خداحافظی کرد و با خوشحالی آن جا را ترک کرد.

صبح روز بعد-کافه هاگزهد

نیوت به همراه اتوبوس شوالیه که دزیده بود، مقابل کافه هاگزهد منتظر دامبلدور و بقیه محفلی ها بود. در همین حال صدای چندین نفر از کوچه کناری آمد:
-ما بچه های محفیلم....زیبا و خندانیم.

دامبلدور از دور نمایان شد. پشت سر دامبلدور 50 بچه ی موی قرمز که طبیعتا از ویزلی ها بودند، در حال جلو آمدن بودند. در کنار بچه ها فنگ به همراه آرتور ویزلی بودند. نیوت اتوبوس شوالیه را روشن کرد و محفلی ها را سوار کرد.
کمی از کافه هاگزهد دور شدند. در همین زمان نیوت به میان محفلی ها آمدوگفت:
-امروز من میخوام شما رو به جایی ببرم که تا الان هیچ جادوگر و ساحره عادی پا نگذاشته... میخوایم به مرلین لند بریم.
-مرلین لند؟ یعنی ما مرلینی می شیم؟
-بله مرلین لند یک دنیا موازی با دنیای ما هست. تمامی ما مرلین درونمون در این سرزمین وجود دارد.

جمعیت به گونه ای به نیوت نگاه میکردند که انگار انسانهای جنگل آلبانی بودند. او از نفهمیدن آن ها خوشحال شده بود. او حرف هایش را ادامه داد:
-فقط باید مواظب باشین که مرلین درنتونو اونجا نابود نکنین. اینجوری دیگه از لطف مرلین محروم میشین. لطفا اپلیکیشن مرلین نت نصب کنین. بعدش من براتون مرلین شکن میفرستم تا بتونین راحت برین توی مرلین نت ملی.

ملت باز هم تسترال گونه او را نگاه کردند و گوشی هایشان را درآوردند. نیوت به آن ها مرلین نت را داد. در همین زمان یکی از پنجاه ویزلی حاظر که مشخص نبود دقیقا بچه چندم ان ها است، گفت:
-آقا سازمان ملل نمیشه بریم کنسرت انریکه مرلینیاس و مرلینا دل ری؟

نیوت عصبانی شد و گفت:
-طبق برنامه من عمل میکنیم ویزلی. در وهله اول ما به پیش دکتر مرلین دگورث گرنجر می رویم. ایشون فوق دکترای مرلینعجون شناسی از دانشگاه صنعتی مرلین مریلنهران دارن. میخوان به ما مرلینعجون بدن تا داخل مرلین لند به مرلین درونمون تبدیل نشیم.

بعد از چند دقیقه اتوبوس شوالیه از در مرلین لند وارد شد. آن ها می خواستند به سمت آزمایشگاه دکتر مرلین دگورث گرنجر بروند که صدای شکستن شیشه اتوبوس شنیده شد.
نیوت دید که حدود ده نفر از ویزلی ها برای دیدن فیلم Fantastic Merlines And Where To Find Them 2017 از اتوبوس فرار کردند. نیوت گفت:
-ویزلی بزرگ دنبالشون برو. اونا میرن مرلینما فیلم ببینن.

در همین زمان ان ها به خانه مرلین دگورث گرنجر رسیدند. نیوت به عنوان مرلینمای تور از اتوبوس یا مرلینوبوس پایین آمد و جلویش فردی از سازمان مرلین متحد ظاهر شد. او با عصبانیت گفت:
-آقای محترم، شما ناقص حقوق بشر هستین. شما آبروی سازمان مرلین متحد بردین.

نیوت پوکرفیس شده بود. او می دانست که سازمان مرلین متحد ساخته ذهنش بود و وجود خارجی ندارد. در همین زمان گروهی به آن ها حمله کردند و تمامی آن ها را بیهوش کردند.

یک ساعت بعد-مرلینمولد

- ای قشنگ تر از مرلینا تنها تو کوچه نریا مرلینای محل دزدن مرلین منو میدزدن.

نیوت با شنیدن این شعر از جایش بلند شد. او در خانه ای بزرگ و خالی از وسایل و در میان چندین جادوگر قوی هیکل بود. در همین زمان مرلین گانت به سمت او آمد:
-بشین تا رئیس بیاد.
-تو مرلین درون مورفینی؟
-مورفین تسترال کی هست؟ من مرلین هستم، یعنی اینجا همه مرلین هستن.

نیوت از این همه مرلین شگفت زده شده بود. او مرلین لند را از روی اینترنت پیدا کرده بود. در واقع او اصلا تحقیقی درباره این محل انجام نداده بود اما تمام حدسیاتش درست در آمده بود.
در این زمان او مردی کچل را دید. نیوت او را در سریال مشنگی دیده بود. از دور او را با زبان مرلین لند صدا زد:
-آقای مرلین وایت شما فرمرلینگی این جمع هستین. من به عنوان مرلینما ای تور میخواستم در مورد این بی احترامی بپرسم.

مرلین وایت به سمت نیوت آمد. او با تمام قدرتی داشت به گوش نیوت زد و گفت:
-شما گروگان ما هستین. ما شما رو برای آزادی سر دسته مون با پلیمرلینس مرلین لند معاوضه میکنیم.

نیوت ترسید. با اینکه مرگخوار بود اما تا این زمان هیچ وقت در آدم ربایی شرکت نکرده بود.
نیوت به محفلی ها نگاه کرد. هر کسی درحال انجام کاری بود. دامبلدور به مرلین درونش که مرلین گریندل والد بود خیره شده بود. نیوت مضطربانه به سمت مرلین گانت رفت و گفت:
-میتونم یک درخواست داشته باشم.
-هاا..چی میگی بوژبوژی؟
-میخواستم یه فیلم بفرستم میشه دوربین مخفی و گوشیمو به من بدین.

دقایقی بعد مرلین گریندل والد دوربین و گوشی را به نیوت داد. نیوت حافظه دوربین را در اورد و به گوش اش زد و در تلگرام به لرد فرستاد و نوشت:
-ارباب آخرین ماموریت انجام شد. فکر کنم به اندازه کافی هم من و محفلی ها اذیت شدند. آخرین درخواست من اینه که مرلین خوانده بچه هام بشین. من هم اینجا به مرلین اسکمندر تبدیل میشوم. با یاد مرلین.

در همین زمان صدای مرلین وایت آمد. او گفت که رئیس آزاد شده فقط این جادوگران را باید تحویل بدیم. آن ها به سمت جادوگران رفتند وآن ها را بلند کردند و به بیرون بردند. نیوت خوشحال بود که میرود که مرلین گانت او را نگه داشت. مرلین به او گفت:
-رئیس با تو کار داره.
-چی؟من میخوام برم.

پنج دقیقه بعد رئیس آن ها آمد. او کسی نبود به جز مرلین درون وینکی. نیوت فهمید در چه مخمصه ای افتاد. مرلینکی به سمت نیوت آمد و گفت:
-نیوت تو باید بخاطر کشتن وینکی کشته بشی. من مرلین درونتو کشتم تا تو جاودانه نباشی. بخاطر همین هم به زندان افتادم. حالا هم وقته انتقامه.

در همین زمان مسلسلش را بیرون آورد. نیوت چشمانش را بست و زندگی اش فکر کرد. چند ثانیه گذشت و نیوت یکی از چشمانش باز کرد. همه روی زمین افتاده بودند.
کسی آن ها را کشته بود. نیوت به دنبال فرشته نجاتش بود. او تنها اثار باقی مانده از بزاق یک هاسکی که برنزه کرده بود را دید. فنگ از اول سفر مواظب او بود.

نیوت می توانست به راحتی به زندگی اش برگردد. او تصمیم گرفت که در همان مرلین لند بماند و مرلین اسکمندر بشود و در خاطرات جاودانه شود.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۱۲:۵۴:۲۰
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۱۳:۲۳:۴۸


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس جیگر
VS.
پروتی پاتیل


مواد لازم!



- نیست!
- واسه منم نیست، همشم واسه اینه که ارباب نمیبخشتم!
- حتی واسه منم نیست!
- با اینکه واسه منم نیست، ولی همه چیز درست میشه به نظرم.

سه مرگخوار دیگر، به طرز مرگباری به آرسینوس نگاه کردند. و آرسینوس هم که متوجه شده بود هر لحظه ممکن است توسط آنها خفه شود، صحنه را به سوی اتاقش ترک کرد.
در واقع از این چهار مرگخوار، یعنی بانز، رودولف، لینی و آرسینوس چیزهایی دزدیده شده بود. و همه شان میدانستند توسط چه کسی. از بانز ردایش را دزدیده بودند، از رودولف قمه هایش، از لینی شاخک فلزی خنجر مانندش و از آرسینوس پاتیلش. و هر چهار نفر میدانستند این اتفاق توسط چه کسی افتاده، آنهم درست شب قبل که با ریگولوس "تسترال به هوا" بازی میکرده اند...
اما اکنون تنها مشکلی که وجود داشت، این بود که ریگولوس کاملا غیب شده بود و احتمالا تا به حال هر یک از اقلام دزدیده شده را سه بار فروخته بود، پس هیچکس نمیتوانست حتی به پس گرفتن وسایلش فکر کند.

آرسینوس چند ثانیه بعد، وارد اتاقش شد و به جای خالی پاتیلش نگاه کرد. دور تا دور محلی که پاتیلش در آن قرار داشت را لایه نازکی از غبار پوشانده بود، اما زیرِ محل قرارگیریِ پاتیلش همواره پاک بود.
معجون سازِ بی پاتیل، نشست و تفکر کرد. پرنده تفکراتش به دوردست ها پرواز کرد. به خانه قدیمیشان که همراه پدر و مادرش زندگی میکرد. به هاگزمید. به کوچه دیاگون. و در نهایت به هاگوارتز.
و همان لحظه بود که لامپِ روشنی بالای سر آرسینوس روشن شد. آرسینوس به سرعت لامپ را روی هوا گرفت و لامپ در دستان او تبدیل شد به صفحه ای نقره ای و درخشان.
آرسینوس نیشخندی به منوی نظارت تالار گریفیندور زد، اگر تالار را به وسیله منوی نظارت به خوبی زیر نظر میگرفت، شاید میتوانست پاتیلی را که سال ها قبل در آنجا مخفی کرده بود، پیدا کند.
آرسینوس انواع و اقسام واژه هارا برای جستجوی پاتیل امتحان کرد... اما چیزی پیدا نکرد.

ساعاتی گذشت... آرسینوس داشت خسته میشد. او تحمل اینهمه بی پاتیل ماندن را نداشت. روزگار بی پاتیل برایش بسیار سخت میگذشت... تا اینکه ناگهان منوی نظارت شروع کرد به بوق زدن.

- چی؟! اوه... یعنی چی؟ یه پاتیل اومد توی تالار الان؟! یعنی چه... اوه... وایسا ببینم... پروتی پاتیل... پروتی پاتیل... پروتی پاتیل... خودشه! یه پاتیل زنده توی تالار گریفیندور داره میگرده و من اینجا بدون پاتیل نشستم. کاملا فهمیدم باید چیکار کنم!

دقایقی بعد، همراه با شنیدن یک صدای پاق بلند که موجب شد چندتا عنکبوت از لای چوب های سقف به زمین بیفتند، آرسینوس از خانه ریدل ناپدید شد...

چند لحظه بعد، آرسینوس با صدای پاق دیگری مقابل مغازه "دوک های عسلی"، در هاگزمید ظاهر شد.
مرگخوار نقاب دار، بدون توجه به ملتی که به ردای رسمی، کراوات و نقابش زل میزدند از آنجا عبور کرد و یکراست و بدون کوچکترین اتلاف وقتی به سوی قلعه هاگوارتز حرکت کرد.

یک ساعت بعد، آرسینوس که خیس عرق شده بود، به هاگوارتز رسید.
به شدت تلاش میکرد توجهی را به خودش جلب نکند، نمیخواست بلافاصله پس از ورود و خروجش، و گم شدن یکی از دانش آموزان، کسی به او مشکوک شود.

ناظر گریفیندور، بدون جلب توجه خاصی، با آرامش و سرعت خود را به طبقه هفتم رساند. به وسیله منوی نظارت، بانوی چاق را ساکت کرد و وارد تالار گریفیندور شد.
سکوت و خالی بودن قلعه نشان از تمام شدن امتحانات داشت و همچنین ملتی که برای بیرون آوردن خستگی امتحانات، اجازه پیدا کرده اند تا ظهر بخوابند.

آرسینوس لبخندی شیطانی زد، روی یکی از مبل های تالار نشست و به سرعت با منوی نظارت خود، وارد مشخصات و بیوگرافی پروتی شد.
لبخند شیطانی اش در زیر نقاب، با خواندن هر کلمه پر رنگ تر میشد...
- پس کیک پاتیلی دوست داره... چه پاتیل در پاتیلی بشه امروز! همیشه میگفتم همه چیز درست میشه ها.

آرسینوس با گفتن این حرف، یک عدد "کیک یزدی" از جیب خود بیرون کشید و به وسیله چوبدستی آن را به شکل پاتیل در آورد. سپس معجون بیهوش کننده را روی آن ریخت، و با طلسمی دیگر آن را به سوی خوابگاه دختران فرستاد...
لحظه ای بعد، آرسینوس که به هیچ وجه فکر نمیکرد کیکش چنین تاثیر عمیقی بگذارد، با دیدن پروتی پاتیل که در خواب، دستانش را همچون زامبی جلوی بدنش گرفته بود و به دنبال کیک می آمد، خود را پشت مبل پنهان کرد.

چند دقیقه گذشت و آرسینوس آرام و مخفیانه پشت سر پروتی حرکت میکرد... به دلیل خواب بودن دانش آموزان، ارواح و تابلوها، همه چیز راحت و ساده پیش رفت و آرسینوس و پاتیلِ زنده اش که همان پروتی باشد به هاگزمید رسیدند.
آرسینوس نمیتوانست باور کند که پروتی تمام راه را به دنبال یک کیک، آنهم در خواب آمده باشد. اما بهرحال دیگر وقت بیدار کردن وی بود، پس نتیجتا ضربه ملایمی به شانه وی زد.

- من کجام...؟ اووخ!

آرسینوس نمیتوانست همراه با یک پروتیِ خواب که درحال تعقیب یک کیک تغییر شکل داده شده است آپارات کند. پس ابتدا وی را بیدار کرد، و سپس با یک ضربه ملاقه معجون سازی او را بیهوش ساخت.

پاق!

آرسینوس و پروتیِ بیهوش، درست وسط اتاق آرسینوس ظاهر شدند. البته آرسینوس در کف اتاق و پروتی هم درست روی میز، که موجب شد نیمی از وسایل معجون سازی روی زمین بریزند.
آرسینوس بدون توجه به وسایل روی زمین ریخته، به سمت پروتی رفت، در حالی که چاقویی را در دست نگه داشته بود...

خرچ... خرچ... شلپ!

آرسینوس به نتیجه عملش نگاه کرد. شکمِ پروتی کاملا خالی شده بود و البته شباهت بی نظیری به یک پاتیل پیدا کرده بود. بهرحال، آرسینوس پس از آن، بدون دل و روده پروتی که با صدای "شلپ" روی زمین انداخته بود، روی زمین نشست و مشغول گشتن و جدا سازی مواد معجون سازی شد.
چند ثانیه بعد، آرسینوس که قطرات عرق از تمام منفذهای نقابش خارج میشدند، بلند شد و شروع کرد به مخلوط مواد معجون سازی، با دقت، اما همزمان با سرعت و تبحر...

ساعتی بعد، اتاق غذاخوری خانه ریدل:

آرسینوس، پس از اینکه پروتی را در جای پاتیل قبلیش گذاشته بود، یک راست به سوی اتاق غذا خوری رفته بود تا شام را به موقع در کنار مرگخواران و البته ریگولوس میل کند. او میدانست ریگولوس هرگز شام را از دست نمیدهد.
همچنان که داشت از کنار صندلی ها میگذشت، در کنار صندلی ریگولوس متوقف شد و با چهره ای ریلکس، از معجون جدیدش داخل نوشیدنی ریگولوس خالی کرد. مرگخواران نیز به امید اینکه ریگولوس به زودی کشته میشود، سوت زنان به اطراف نگاه کردند.

چند ثانیه بعد، ریگولوس آمد.
ریگولوس با چهره ای پوکرفیس آمد.
و مرگخواران نیز اصلا به رویشان نیاوردند...

ریگولوس نشست و به لیوان نوشیدنی مقابلش نگاه کرد. سپس با آرامش آن را برداشت و در گوشِ خود خالی کرد.

در ردیف دیگر صندلی ها، صدایی از روی صندلی خالی کنار آرسینوس گفت:
- حالا معجون چی دادی بهش؟ اشتباهی باز معجون هکتوری چیزی نباشه یهو صد تا ریگولوس تکثیر شن این وسط! همین یدونش هم زیاده ها... ببین چه بلایی سر من آورده. یه ردا داشتم اونم دزدید!
- معجون ترک اعتیاد به دزدی بود بانز... همراه با... هوووم... یه مقدار خیلی زیادی عذاب وجدان.

و بانز متوجه شد همیشه پای یک معجون ساز، به خصوص از نوع آرسینوسِ آن در میان است...

اما همچنان که بانز در حال متوجه شدن بود، ریگولوس از جای خود بلند شد و مقابل آرسینوس آمد.
سپس یک عدد پاتیل طلاکاری شده را از جیب در آورد و توی سر آرسینوس کوباند.
- اینو هیچکس نخرید مرتیکه نصفه نیمه. پاتیل بوی کل هیکلتو میده.

آرسینوس و بانز:


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۸ ۲۳:۱۸:۵۷


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
پروتی پاتیل VS آرسینوس جیگر

از اتاق پادما بیرون اومدم و در رو بهم کوبیدم.موهام رو که به خاطر عصبانیت و جر و بحثم با پادما وز شده بود از جلوی صورتم کنار زدم و با حرص از اتاقش دور شدم.قدم هامو محکم تر برمیداشتم انگار میتونم با کوبیدن کف پام به زمین عصبانیتمو سر مسبب این ماجرا خالی کنم.از پله ها که پایین میرفتم مامانو دیدم که توی اشپزخونه ایستاده و موشکافانه نگاهم میکنه، مطمئنا صدای جیغ هامو شنیده؛البته مامان که هیچ اگر همسایه های بغلی هم چیزی از دعوامون به روم میاوردن تعجب نمیکردم.لبخندی نشوندم روی لبم و رفتم سمت آشپزخونه روی کابینت نشستم؛ از ظرف میوه ی کنارم سیبی برداشتم و گفتم:
_چرا اینجوری نگاه میکنی مامان؟
_چرا انقدر جیغ میکشی سر خواهرت؟

با شنیدن این حرف دوباره داغ دلم تازه شد.سیبی که گاز زده بودم انداختم روی کابیت و با حرص گفتم:
_اِاِاِ صاف صاف وایستاده جلو من میگه قلبم فقط برای اون میتپه.
_خب عاشق شده پروتی چرا غیرمنطقی برخورد میکنی؟
_مامان می فهمید چی میگید؟عاشق یه مرگخوار آخه؟
_پروتی جان تو و پادما الان بیست و سه سالتونه به نظر من به سنی رسیدید که خودتون تصمیم بگیرید و پادما میخواد به احساسش احترام بذاره.درسته که نمی تونم عقاید اون پسر رو قبول کنم ولی حتی اگر مجبور بشم دیگه هرگز دخترمو نبینم باز هم ترجیح میدم خودش راهشو انتخاب کنه.
_ولی من نمیتونم مثل شما فکر کنم.
اینو گفتم و از کابیت اومدم پایین،سیبم رو برداشت و بی توجه به مامان از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم.
چند ساعت گذشته بود و من همچنان تو اتاقم قدم میزدم و فکر میکردم؛ هنوز هیچ راهی پیدا نکرده بودم برای منصرف کردن پادما از ازدواج با آرسینوس جیگر.
آرسینوس رو من خیلی بهتر از پادما میشناختم.هم گروهیم بود؛ هم گروهی ای که اتفاقا خیلی هم محبوب بود اما با پیوستنش به مرگخوارها نه تنها از چشمم افتاد بلکه ارتباطم هم باهاشم قطع شد. بعد از اینهمه سال بی خبری خواهرم امروز جلوم ایستاده بود و میگفت که عاشقشه...
دستمو توی موهای کوتاهم کشیدم و زمزمه کردم:
_لعنت بهت.

روی تختم نشستم و به میز مطالعم خیره شدم.یعنی میشه آرسینوس رو از این ازدواج منصرف کرد؟اما آخه چی جوری؟برم بهش بگم میشه لطفا با خواهرم ازدواج نکنی؟
بالشتی که گذاشته بودم زیر دستم رو پرت کردم روی زمین و روی تخت دراز کشیدم.موهای کوتاه پسرونم کم کم بلند شدند. به آرامش احتیاج داشتم؛ من همیشه با بازی با موهام آروم میشدم.دستمو تو موهام میکشیدم و به راه های مختلف فکر میکردم؛ از طلسم فرمان بگیر تا حبس پادما تو اتاقش...
با صدای تقه ی در به خودم اومدم؛ بله ی آرومی گفتم که پادما گفت:
_بیا شام.

از ناراحتیم ناراحت بود؛خواهرم بود؛ همزادم بود؛ تو این دنیا ما بیشتر از بقیه همو درک میکردیم ولی حالا باعث ناراحتی هم بودیم.شام تو سکوت صرف شد. مامان قصد نداشت پادما رو به کاری مجبور کنه؛ غذام که تموم شد با تشکر آرومی از پشت میز بلند شدم و به اتاقم رفتم.در رو که بستم چشمم به کتاب "معجون های خارق العاده " افتاد که توی کتابخونم جا خوش کرده بود.با سرعت به سمتش رفتم و کتاب رو از بین بقیه ی کتابها که فشرده کنار هم جا شده بودند به زور کشیدم بیرون؛جلد چرمیش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن فهرستش، سه صفحه گذشت داشتم نا امید میشدم که چشمم بهش افتاد؛ معجون آنتی لاو...

_همینه.

با ذوق به کتاب نگاه کردم.سریع به صفحه ی 400 رفتم.بالای صفحه درشت نوشته بود معجون آنتی لاو...

مواد لازم:
یک تارموی دختر
سه قطره از معجون عشق
یک قطره اشک یک عاشق دلتنگ
تیکه ای از جگر یا کبد پسر
یک لیوان آب چشمه


با خوندن مواد لازم تعجب کردم.این مواد رو من از کجا باید می آوردم.سعی کردم تمرکز کنم؛ خواهرم بیشتر از این حرف ها ارزشمند بود.مورد اول که به راحتی به دست می اومد.معجون عشق رو هم میتونستم به سادگی خودم تهیه کنم.اما عاشق دلتنگ...
به دیوار تکیه دادم و تکه ای از موهام رو دور انگشتم پیچوندم.
_عاشق دلتنگ...کی اطرافم عاشقه؟خب پادما عاشقه اما دلتنگ نیست.جینی هم که به عشقش رسیده.مامانم هم که...آره خودشه مامان،اون هنوز هم عاشق باباست و دلتنگ... خب اینم حل شد.مورد بعدی چی بود؟

دوباره نگاهم رو به صفحه ی کتاب دوختم.یک تکه از جگرِ آرسینوس؟ سرمو به دستام تکیه دادم و با ناراحتی زمزمه کردم:
_آخه من جیگر آرسی رو چی جوری به دست بیارم؟

برای این کار باید حفره ی شکمیشو باز میکردم.اما آخه من حتی نمیتونستم اونو ببینم که حالا بخوام جگرشم تیکه تیکه کنم.داشتم نا امید میشدم که صدای خنده های پادما تو گوشم پیچید؛ خواهرم با اون قلب مهربونش مرگخوار بشه؟نه، نه من این اجازه رو نمیدم.
باید با آرسینوس قراره میذاشتم.منو پادما اونقدر بهم شبیه بودیم که نگرانی اینکه بابت اینکه تشخیصم بده نداشتم.پادما همیشه براش جغد می فرستاد؛ از بچگیمون عاشق نامه نگاری بود حتی نامه های من به مامان رو هم پادما مینوشت.کاغذ پوستی ای برداشتم و سعی کردم با لحنی شبیه به پادما نامه بنویسم.

آرسی عزیزم سلام.خوبی؟
دلم برات تنگ شده.میدونی چند روزه هم رو ندیدیم؟امروز با پروتی صحبت کردم واکنشش خیلی ناراحتم کرده...
میشه فردا هم رو ببینیم؟
منتظر جوابتم.مواظب خودت باش.


نگاهی به نامه انداختم.مرلین رحم کرد که توی تقلید دست خط مهارت داشتم.حالا نیاز به جغد پادما داشتم.از اتاقم خارج شدم؛ اتاق پادما دقیقا روبه روی اتاق من بود.چند تقه به در زدم.

_بله؟
_میتونم بیام تو؟

چند لحظه بعد پادما خودش در رو باز کرد؛ فکر کرده بود اومدم تا با تصمیمیش موافقت کنم اما من با جدیت گفتم:
_میشه جغدتو قرض بگیرم؟دِینی مریضه نمیتونه مسافت زیاد پرواز کنه.
_اوم...آره.الآن میارمش.

پادما به بالکن اتاقش رفت و چند لحظه بعد در حالی که هرویس روی دست راستش نشسته بود برگشت.دستشو به سمتم آورد؛هرویس متوجه شد باید با من بیاد.روی دست چپم نشست.لبخندی بهش زدم و به پادما بدون اینکه نگاه کنم گفتم:
_ممنون.

منتظر جوابش نشدم و به اتاقم رفتم.نامه رو لوله کردم و به پای هرویس بستم.با تاکید و شمرده گفتم:
_هرویس میخوام این نامه رو به آرسینوس جیگر برسونی.متوجه شدی؟

پلک هاشو روی هم گذاشت و از پنجره ی اتاقم بیرون رفت.

روز بعد

جلوی آینه ی قدی اتاقم ایستادم.به مامان گفته بودم میرم بیرون دیدن یکی از دوستام که مشنگه، به خودم نگاهی انداختم؛ موهام رو به اندازه ی موهای پادما بلند کرده بودم و مثل پادما جلوی موهام رو بافته بودم.یکی از لباس هام که جفتمون ازش داشتیم رو پوشیدم.برق لب هم زده بودم؛ پادما عادت داشت برق لب بزنه تا از ترک خوردن لب هاش جلوگیری کنه.هوا سرد بود برای همین یک شنل پشمی پوشیدم و امیدوار بودم به کمک همین شنل آرسینوس متوجه تفاوت چوب دستیم با چوب دستی پادما نشه.
دیشب هرویس با جواب آرسینوس برگشته بود.در جوابم برام نوشته بود.

سلام.
من هم خوشحال میشم فردا ببینمت.ساعت شش در کافه سه دسته جارو منتظرتم.
همه چیز درست میشه؛ اصلا نگران نباش!


با خوندن نامه حقیقتا نا امید شده بودم.پادما عاشق چیه این آدم بی احساس شده بود؟ پنج دقیقه به شش بود،پادما مثل من به وقت شناس بودن اهمیت میداد پس باید ساعت شش در کافه رو باز میکردم و میرفتم داخل؛ چشم هام رو روی هم گذاشتم و با تصور دهکده ی هاگزمید به اونجا آپارات کردم.روبه روی کافه بودم. دلهره ی عجیبی داشتم؛ دست هامو مشت کردم؛ نفس عمیقی کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
_تو میتونی پروتی.

در کافه رو باز کردم.موج گرما به صورتم خورد؛ با دیدن آرسینوس سعی کردم لبخند بزنم.نمیدونم لبخند زد یا نه ولی از جاش بلند شد.وقتی رسیدم دست دادیم و نشستیم. شاید اگر هر زوج عاشق دیگه ای بودن هم رو بغل میکردن اما این رفتار از آرسینوس جیگر به حدی بعید بود که رفتن نیوت اسکمندر با حیواناتش به مریخی که هیچ خوراکی ای برای جونوراش نداشت!

_خوبی پادما؟

با صدای آرسینوس از زیر نقاب به خودم اومدم.من خوب میدونستم پشت این نقاب چه چهره ای هست اما پادما هم میدونست؟عشق چه کارها که نمیکرد.در جواب آرسینوس گفتم:
_نه دیروز با پروتی دعوای بدی داشتیم.
_نگران نباش.راضی میشه...

باید چطور میکشوندمش بیرون؟جلوی اینهمه آدم نمیتونستم بیهوشش کنم.

_نگرانم آرسینوس.میشه کمی قدم بزنیم؟
_اگر اینجوری آروم میشی باشه.

بلند شدیم و بدون خوردن چیزی از کافه اومدیم بیرون؛دهکده خلوت بود به خاطر سرما مردم کمتر رفت و آمد میکردند.در سکوت کنار هم قدم میزدیم.به سمت خارج دهکده میرفتیم.خلوت بود.چوب دستیمو از توی جیب داخلیِ شنلم در آوردم و در حرکتی ناگهانی جلوی آرسینوس ایستادم؛قبل از اینکه متوجه بشه چه اتفاقی داره می افته چوب دستیمو بیرون آوردم و گفتم:
_استیوپفای.

آرسینوس بیهوش افتاد روی زمین، می ترسیدم؛ از بلایی که قرار بود سرش بیارم میترسیدم.آرسینوس هم گروهی و یه زمانی دوستم بود.به نقاب روی صورتش نگاه کردم و آروم گفتم:
_منو ببخش.

چشم هام رو بستم و شروع کردم به زمزمه کردن پشت سر هم، شجاع بودم ولی نه انقدر که ببینم دارم به خاطر خواسته ام قسمتی از بدن یکی رو بدون خواستش از بدنش بیرون میکشم.چند دقیقه ی بعد تکیه ی کوچکی شاید در حد یک سانتی متر از کبدش توی دستم بود.بی توجهی به خونی بودنش داخل ظرفی که همراهم بود گذاشتم.هیچ اثری از زخم روی بدنش نبود.قطره ای اشک از چشمم چکید؛ من در حق این آدم با وجود اینکه مرگخوار بود کار بدی انجام داده بودم ولی واقعا چاره ای نبود.چوب دستیمو سمت سرش گرفت و آروم گفتم:
_آبلیویت.

حافظه اش تا رسیدن نامه ی دیشب من پاک شد.بلند شدم دوباره به نقابش نگاه کردم.یه شنل گرم ظاهر کردم و روش کشیدم مطمئن بودم تا چند دقیقه ی دیگه پیداش میکنند.چشم هامو بستم و به خونه آپارات کردم.
شنلمو در آوردم و انداختمش روی تخت، دیشب موقعی که مادرم عکس بابا رو بغل کرده بود و اشک میریخت چند قطره با هزار بدبختی به دست آوردم.همه ی مواد آماده بود.تار موی پادما که روی شونه ام بود،اشک مامان،معجون عشق که صبح درست کرده بودم؛بخشی از جگر آرسینوس و آب چشمه ای که پارسال با پادما تو سفرمون به کوهستان پیداش کرده بودیم و امروز مجبور شده بودم به اونجا هم آپارات کنم.همه ی وسایل رو روی میز گذاشتم. و طبق دستور کتاب شروع کردم به تهیه ی معجون آنتی لاو...
اول از همه آب چشمه رو توی پاتیل ریختم ومنتظر شدم تا به جوش بیاد بعد سه قطره از معجون عشق و اشک مامان رو همزمان باهم ریختم داخل پاتیل،چند دقیقه باید صبر میکردم تا محلول آبی آسمونی روبه روم قل بزنه.تار موی پادما رو ریختم توی محلول که به سرعتش درش حل شد و در آخر جگر آرسینوس...
معجون راحتی بود اما دقت به زمان اضافه کردن مواد بسیار مهم بود؛بعد از اضافه کردن تمام مواد چهل دقیقه باید میذاشتم تا روی حرارت بمونه...
یکساعت بعد معجون آبی رنگی جلوم بود که پادما با خوردنش تمام خاطراتش و احساسش به آرسینوس رو فراموش میکرد.ریختمش توی یک لیوان،خواستم برم پیش پادما اما نمیدونم چرا قلبم افسار عقلمو در دست گرفته بود و نمیذاشت.لیوان رو گذاشتم روی میز، موهامو از روی صورتم کنار زدم.قطره های اشکی که توی چشمم حبسشون کرده بودم راهشونو پیدا کردند و صورتم خیس شد. لیوانو برداشتم؛ نگاهش کردم و در حرکتی سریع از پنجره پرتش کردم بیرون و با هق هق گفتم:
_نمیتونم.من نمیتونم عشقتو ازت بگیرم پادما....


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۹ ۲۱:۱۱:۴۰

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۷:۵۲ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
به نام خالق


من vs یوآن


پارت وان

کینگزکراس


با صورت روی زمین خوابیده بود و به سکوت گوش فرا می داد. نگاهی به اطرافش کرد. هیچ کس دیگری آن جا نبود. حتی به درستی اطمینان نداشت که خودش نیز در آن جا باشد.
مدتها بعد یا شاید همان لحظه، فهمید که باید وجود داشته باشد، باید چیزی فراتر از اندیشه ای عاری از جسم باشد، چرا که افتاده بود و بی تردید بر روی سطحی قرار داشت. بنابراین حس لامسه را داشت و چیزی که روی آن خوابیده بود نیز وجود داشت.
کمابیش همان وقتی که به این نتیجه رسید، متوجه شد که عریان است. بلند شد و آرزو کرد که لباسی به تن داشته...
-هوی داداش! فکِ کردی ما اون پاتر کله خش برداشته شونیم که الان بلند شیم لباث بخویم؟ من فقط کیک موخام فقط کیک. منو از چی میطرسونی از یک دمبلدودور که هیچی تو اون محفلو بهمون نمیداد بریزیم تو شوکممون؟! برو از مرلین بطرس ما بدتر از اینشم...
-هاگرید!

هاگرید با تعجب برگشت و با دامبلدور مواجه شد.
دامبلدور لبخندی زد. آغوشش را کاملا باز کرده بود:
-هاگرید، ای مرد خوب استثنایی. ای مرد شجاع دلاور. بیا قدم بزنیم!

هاگرید رنگش پرید و در حالی که از ترس عقب عقب میرفت ناگهان عربده کشان شروع به دویدن به سمتی نامعلوم کرد.
-لباث موخام!



فلش بک

دهان چیز خاصی است. ما با دهان میخوریم سحری، صبحانه، ناهار، عصرانه، افطاری و شام، گاها اگر مادر خیلی عصبانی باشد با دهان کوفت میکنیم، البته میشود خیلی موارد دیگر هم با دهان نوش جان که فقط مرلین میداند، ما با دهان با خواننده های رپ غیروطنی هم خوانی میکنیم و بعد وویسش را گوش میکنیم و با شات گان خود را میکشیم، ما با دهان حرف میزنیم، زر میزنیم فحش میدهیم، چشم دخترهمسایه رو از حداقه در میاوریم که فکر نکند اگر یک خاستگار بی ریخت لیسانس دار گیرش امده که تازه پسره پشت سرش ریزش مو هم دارد خیلی است و هوا برش دارد. ما با دهانمان دهان بقیه رو میبندیم! و حتی سرویس میکنیم!
سرویس خودش معقوله خاصی است از سرویس های فرهاد قائمی که دماغش را میمالد به توپ گرفته تا سرویس مدرسه که خود سرویس دیگری هم محسوب میشود، سرویس دستشویی و در اخر سرویس دهان شویی... چیزی که آملیا این اواخر خیلی خیلی متوجه ان بود!

-دهنمونو سرویس کرد!

آملیا سوزان بونز غرغرزنان استوری های رودولف با زنان طرفدارش در ستاد تبلیغاتی را یکی یکی رد میکرد. البته باید به رودولف بابت این همه عقده گشایی به خاطر ازادی بی حد و مرزش حق داد چون طبق آخرین باری که آملیا چک کرده بود رودولف تنها زنی که در فالوورها و فالووئینگ های اینستاگرامش نداشت همان بلاتریکس بود و بس!
بعد از ان، در همان هنگام که آملیا مشغول پاک کردن کامنتهای آخرین پستش از جمله "سلام اسب! " "واق واق -اسب به من رای بده من طرفدار حقوق حیواناتم -" "سُم دارشونو " "کفتر کاکل به سر های های " و کامنت هکتور که "فالو بدی معجون فالوبک بهت میدم " بود که صدای تقه ای به در اتاقش را شنید.
طبق اینکه دیگر ساکن خانه ریدلها نبود انتظار نداشت که وینکی پشت در باشد که بخواهد مثل بیشتر شبها متذکر شود که وینکی جن خوب، برای همین با کنجکاوی در را باز کرد و با...
-وینکی جن وزیر خوب!
...مواجه شد!

-هِن؟! وینکی اینجا چه غلطی میکنی؟
-وینکی جن وزیر خوب! وینکی آمد که نتایج درخواست دوئل آملیا و هویج را برایش آورد.
-تا وقتی که یادم میاد سوژه دوئل رو فقط توی تاپیک مخصوصش میزدن.
-نه وینکی داوطلب شد که سوژه را برای هر شخص برد که در کنارش متذکر شد که وینکی جن وزیر خوب! به وینکی رای بدهید تا همه چوبدستی ها حذف شده، مسلسل جایگزین آن شود.
-باشه...اینو بده حالا...بدش گفتم! اعه! باشه روش فکر میکنم فعلا وینکی جن ارزو بر اجنه عیب نیست خوب!

آملیا برگه ای که وینکی محکم آن را چسبیده بود را نگاهی کرد و با پایش در را بهم کوبید. روی صندلی ای لم داد، نوشیدنی کره ای را از غیب حاضر کرد و در حالی که آن را هورت میکشید نامه را باز کرد اول از همه چشمش به موضوع سوژه افتاد.
جسد!
ولی قبل از اینکه بخواهد نکات زیرش را بخواند چیزی توجه اش را جلب کرد...
نقل قول:
سوژه دوئل یوان هویج کرومبی و ...
اسب!


رنگ از صورت دخترک پرید و با عصبانیت شیهه...چیزه نه فریاد زد:
-دهنمونو سرویس کردن! هرچی ما هیچی نمیگیم هرچی ما هیچی نمیگیم تو سوژه دوئلمونم برداشتن نوشتن اسب! همه جا مینویسن اسب همه میگن اسب. صبح، ظهر، شب! دوباره صبح، ظهر، شب! دوباره صبح، ظهر، شب و حتی صبح، ظهر، شب! همش میگن اسب. تو خیابون میگن اسب تو تالار نقد میگن اسب، وسط چت باکس میگن اسب، تو شبکه های مخرب خانمان سوز میگن اسب! مرده شور هرچی اسبه ببرن! البته نمیدونم...اگه اسبها رو هم مرده شور میکنن اصلا ام مهم نیست! من دیگه خسته شدم.
و با همان حالت مادرسیریوسی حامد بهدادی اش سوژه دوئل اش را برداشت و نامه هاشونو پاره کردش، عکسا رو پاره کردش...ام همون نامه هاشونو!
به گربه مادر مرده اش که همین دیروز مادرش مرده بود، نگاهی کرد و با حرص گفت:
-من مسلمون نیستم اگه آس دل نفر بعدی که بهم گفت اسب رو نبرم تا آدم نشن!

سپس ردایش را بر روی دوشش انداخت و چوبدستی اش را برداشت و در حالی که از در اتاق خارج میشد زیرلب غرید:
-اسیر شدیم به مرلین!

پایان فلش بک



پارت دوش

-اصیر شدیم به مرلین!

هاگرید در حالی که سعی میکرد فاصله اش را بر روی نیکمت با شخص کنارش رعایت کند این را گفت و پوشیده بودن ردایی که گیرش امده بود مطمئن شد. دامبلدور با لحن بی اعتنایی گفت:
-اوه، بله!
-حالا اینجا کوجاست؟
-من میخواستم همینو ازت بپرسم. تو میگی ما الان کجاییم؟
-برو عامو! برو این دامبلدور بازیهاتو واص همون تفل معسوم مردم نِگَ دار! نیگا ما رو خودمون ریشی داریم واص خودمون! برو خودتو سیا کن!

و سپس دستی به ریشش کشید ولی آن سر جایش نبود! با تعجب و ترس به دامبلدور نگاه کرد. حالا تمام آن کیکهای لای ریشش چه میشدند؟
دامبلدور خندید و گفت:
-چیزی که تو باید بفهمی، هاگرید، اینه که تو و لرد ولدمورت با هم به عرصه هایی از جادو قدم گذاشتین که تا حالا ناشناخته و نیازموده بودن...
-چی موگی؟! جون ماکسیم؟
-...تو هاگرید و کیکهات هفتمین جان پیج بودید. جان پیچی که اون به هیچ وجه قصد ساختنشو نداشت. روحشو چنان بی ثبات و ناپایدار و دنیا دوست کرده بود که وقتی تو را در حال خوردن کیک دید نتونست جلوی خودشو بگیره و اون مرتکب اون اعمال شرارت بار شد.

هاگرید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض مانع از واضح بودن کلماتش میشد باناباوری گفت:
-همون باری که رفته بودم برای نغد پیشش؟ موقه برگشته دیدم کیکآم نیس؟!

دامبلدور به ارامی سرش را تکان داد و تائید کرد.

-حالا چی طور میشه پروفسوور؟



فلش بک

-خب؟
-

آملیا نگاهی به هکتور که در مقابلش می لرزید و کل میز و لیوانها و منوهای بر روی ان را میلرزاند کرد. آملیا در عجب بود که از کی او مسئول آن کافه شده بود. یا بهتر از بگویم چه کسی صلاحیت عقلی هکتور برای مسئول کافه بودن را تائید کرده بود؟!
هکتور در همان حال که به آرسینوس جیگر زل زده بود تا ببیند چه طور میخواهد آن ژله زردمبویی که سفارش داده را بدون برداشتن نقابش بخورد، گفت:
-گفتم خب؟
-با منی؟
-اره دیگه پس با کی ام؟
- اهان من سفارشم یک...ام... من یک...
-معجون اب یونجه است؟
-نه!

آملیا سعی کرد خونسرد باشد. "اولین کسی او را اسب خطاب کرد" را آدم میکرد نه اولین کسی که به او اب یونجه تعارف میکرد.
-من یک لیوان اب هویج میخورم فقط!
-اره معجون اب هویج هکتور! انتخاب خوبیه!
-اگه بشه اب هویج طبیعی باشه هکتور...میدونی که...
-اره البته برای پوست مفیدتره! پس شد معجون اب هویج طبیعی هکتور!
-اره! دقیقا همون چیزی که میخواستم!

هکتور بِشکنی زد و در مقابل چشمان دخترک کک و مکی لیوانی در پاتیل معجونی فرو رفت و لب پر از چیزی نارنجی رنگ که مطمئنا هیچ کس -حتی خود هکتور- نمیدانست واقعا داخلش چیست، در مقابلش قرار گرفت.
-خب چه قدر میشه؟
-مجانی عه.
-هِن؟!
-رودولف پولش حساب میکنه! تبلیغات انتخاباتی!
-اهان...
-من یه معجون اب شنگولی میخواستم. هِک!
-ده گالیون.
-اعه شیطور شدش؟ هِک! مگه همین الاش واش همینو نگفتی مجانی عه؟ هِک!

آملیا با سر حرف مورفین را تائید کرد. هکتور به سمت مورفین برگشت و گفت:
-مورفین اگه یکم کمتر میکشیدی الان میفهمیدی که رودولف فقط پول ساحره ها رو حساب میکنه! مادرسیریوسی!

آملیا و مورفین سرجایشان خشک شدند. هکتور به عربده اش ادامه داد:
-مادرسیریوسیها! یک لحظه سرم رو به سمتتون کردم جیگر ژله اش رو خورد! چطور اخه لعنتی؟!

آملیا به سمت آرسینوس برگشت و دید با گوشه دستمال نقابش را پاک میکند و میخواهد برود. هکتور پیش گوش آملیا با لرزش هولناکی جیغ کشید:
-همش تقصیر توعه مورفین!
-برو بابا هکِ! هِک! من هیش تقشیری ندارم. مادر شیریوشی و چی شی و ایناشم خودتی. هِک. نرو شمت اون پاتیلت مگرنه منم هِک! آب شنگولی هامو رو میکنم!

آملیا دیگر توجهی نکرد، با لیوان در دستش با احتیاط از کنار مورفین رد شد و پشت میز کوچکی گوشه کافه نشست و به سر در آن نگاه کرد:

نقل قول:
کافه باکس!
قوانین کافه باکس: سفارش سه لیوان معجون آب شنگولی پشت سر هم غیرقانونی میباشد.


و لینی را گوشه بالایی تابلو دید که همه را زیرنظر دارد که قوانین را زیرپا نگذارند. آملیا زیر چشمی نگاه بی رقبتی به معجونش کرد که حالا بخار از ان بلند میشد. سعی کرد به ان اعنتایی نکند و به اطرافیانش نگاه کرد. با همان پوکرفیس همیشگی اش چون در کافه باکس کسی نمیتوانست به شکل " " در بیاید. غیرقانونی بود! در همین هنگام بود که صدای کسی را شنید. یک صدای زمخت، با کلماتی کمی کش دار از خوردن معجون اب شنگولی ولی به شدت اشنا!

تصویر کوچک شده


پایان فلش بک



پارت سینک

-اون شب هاگرید که تو برای دیدن شیوه یاد دادن کیک پختن به پیشش رفته بودی، اون خیلی بیشتر از تو ترسیده بود. اون با تو کیک پخت، اونم با چوبدستی یی که مغز مشترکی با چوبدستی تو داشت...
-wow!
-بله...و هرچی تا به اینجا گفتم چرت بوده!
-چی شی شد؟!

دامبلدور به سمت هاگرید برگشت و به او نگاه کرد.
-ببین هاگرید. من منتظر بودم. منتظر یکی تون بودم. من نیاز به این فرصت داشتم که با یکی از محفلی ها در مورد اوضاع حرف بزنم گفتگو کنم و مشورت بخوام.

هاگرید کمی فکر کرد ولی چون اینکار به جایی نرسید کیک کرد و گفت:
-خب پروفسوور پیش کار واردش اومدی که! یه نیگا به داداشت بوکون! من پر از طجربه های ارزنده ام! بپرس من جواب بدم واست دو دقیقه ای با راه حل تستیش.

آلبوس نگاهی به هاگرید کرد و گفت:
-خب موضوع اینکه...



فلش بک

آملیا از سر خشم نگاهی به هاگرید کرد. این هم سوژه! کسی که منتظرش بود تا بتواند تمام عقده های این سالها را سر او خالی کند. با عصبانیت لیوان اب "کوفتش" را برداشت و ان را بر سر میز هاگرید کوبید! نمیدانست باید چطور کارش را انجام دهد ولی میدانست ان کار مجهول را باید به طریق مجهولی انجام میداد. بحث سر یک معادله و دو مجهول بود! هاگرید در که با یک کیک و یک لیوان شیر تنها نشسته بود از هم صحبتی با دخترک جوان ناراحت به نظر نمیرسید خنده ای کمی کش دار کرد و لیوان شیر را به سمت او هل داد.
-میدونی که! من شعارم اینکه کیکتو واس خودت نگه دار و شیرتو بده به بقیه!

آملیا که عصبانی تر از این حرفا بود لیوان شیرهاگرید را پس زد.
-فکر کردی خودت خیلی از من بهتری که به من میگی اسب؟
-نمودونم. غولا از اسبیکه ها بهترن؟
-چی؟
-خب من غولم دیگه!
-خب...خب...خب اصلا میدونستی چون تو یک غولی هیچ وقت مادام ماکسیم زنت نشد؟

هاگرید با متانتی که فقط مختص یک هاگرید بود دست بزرگش را در کیک کرد و قسمتی از ان را در دهانش چپاند و در همان زمان با تفهایی که از دهانش به اطراف فواره میکرد به املیا فهماند که:
-من و ماکسیم خانم تصمیم گرفتیم که تا وام اظدواجمونو جور نشده نریم سر خونه و زندگی. چون هم پیدو کردن جاهاض واث اندازه من سخته هم پیدا کردن خونه واث قد اون. ملتفتی که؟

آملیا با رنگی تقریبا هویجی از خشم به هاگرید زل زد. چه طور میتوانست اعصاب همچین ادمی را خرد کند و حالش را بگیرد؟ املیا در همان حال که داشت فکر میکرد ایا اپلیکیشن عصبهای فکری و حسی در هاگرید نصب شده یا نه راه دیگری به ذهنش رسید:
-اصلا چرا کلاس موجودات جادویی رو بهت ندادن؟ چون تو یک غولی!
-عاره خب دیگه پس چی؟ من میرفطم تو کلاس بچه های مردم زیرم له میشدن با هم تو یک کلاس جا نمیشدیم. این روزا هم که نمیشه کلاث رو تو فذای اضاد برگزار کردش! جوونهای این دور و زمونه رو تا ول میکنی یک درختی چیزی پیدا میکنن میپرن پشتش که...
-چی داری میگی؟
-من دارم از موشکولوت جامعه واثت حرف میزنم تا خام جادوگرهای مردم نشی یک وقت. الان همین پسره هست...
-ول کن اون پسره رو! اه. اصلا میدونی تو یک غولی و غول بودن خیلی بدتر از اسب بودنه. اینقدر که حتی فنگ هم تحملت نکرد و الان میخواد بره وزیر بشه!
-هوم فنگو موگی؟ نظر خودم و خودش بود بره وظیر بشه. بعد من واثش استخون پرت موکونم اون میره من میشینم رو سندلیش. نه اینکه سگه اصلا کولاه وزارت کله اش نمیره. من کولاهو موکونم سرم تازه وام اظدواجمم با ماکسیم خانم جور میشه و ...

آملیا که دیگر از رنگ لبو رد کرده بود و داشت به سرخی رژ لبهای کراب میشد دستانش را با حرص بر روی میز کوبید و فریاد زد:
-اصلا میدونی چیه؟ من از دست شماها خسته شدم. شماها حالیتون نیست که چه قدر یک اسب گفتن میتونه به ادم بربخوره دیگه برام مهم نیست. دیگه برام مهم نیست!

و در همان زمان که هاگرید داشت از برنامه های وزارتش میگفت آملیا لیوان معجون اب هویج هکتور را برداشت و به میز کوبید و از صندلی اش بلند شد. وقتی به سمت در میرفت صدایی از پشتش شنید. برگشت و به اطراف نگاه کرد و سر میزی که لحظه ای پیش دور آن نشسته بود، هاگرید را دید که سرش در کیک مقابلش فرو رفته و بی حرکت است.
رنگ صورت آملیا برای لحظه ای پرید و به مرد روی صندلی زل زد. شاید فقط زیاد کیک دوست داشت. شاید برنامه هایش تمام شده بود و خوابش برده بود و یا...شاید...مرده بود.
آملیا به سمت هاگرید رفت و زمانی که مطمئن شد کسی متوجه اش نیست سر هاگرید را بلند کرد و بر روی صورت ورم کرده هاگرید لکه های نارنجی را دید که بخار از رویشان بلند میشد و بویش خیلی شبیه...

-هکتور!

معجون هکتور بود! دخترک در همان حال که سر هاگرید را در دست داشت اسم سازنده معجون رو زمزمه کرد و به سمت لیوان روی میز برگشت لیوانی که دیگر معجونی درونش نبود و لیوان شیری که به خاطر چند قطره معجون درونش که هنوز واضح بودند سیاه شده بود. دستان آملیا لرزید و سر هاگرید بار دیگر به درون کیک فرو رفت. آملیا او را کشته بود. آملیا با معجون های هکتور او را کشته بود. دهانش که دیگر واقعا سرویس بود، را با دستانش پوشاند و به دور و برش نگاه کرد.
لینی داشت با مورفین بحث میکرد که چرا مواد به داخل کافه اورده. هکتور در حال ویبره رفتن و مسموم کردن بقیه بود. رودولف به ساحره ها تذکر میداد که وقت خواب است. در گوشه ی دیگری فنگ و وینکی و ارسینوس در حال بحث در مورد وزارت بودند و هیچ کس به هاگرید توجه ای نداشت که در کافه جان به مرلین افرین تسلیم کرده بود.
آملیا مرتکب قتل شده بود. قتل یک محفلی و حالا حتی در گروه مرگخوارانم نبود که کسی مثل لرد از او دفاع کند. برای همین نمیتوانست هاگرید را همان جا رها کند. به سمت غول مرده رفت و گوشه کتش را گرفت و اماده اپارات شد. و در اخرین لحظه وقتی با چشمان گرد شده به اسم کافه خیره شده بود زیرلب گفت:
-مدیریت لعنتت کنه هویج! دوئل به این نحسی ندیده بودم. اسیر شدیم به مرلین!

و صدای پاق خفیفی در گوشه ای از کافه به گوش رسید!



و باز هم کینگزکراس

آملیا نمیدانست چرا آنجا بود. واقعا چرا؟ او فقط ترسیده بود. مغزش از کار افتاده بود و میخواست هاگرید را جایی پنهان کند. آنها در اوایل تابستون بودند و تا به راه افتادن قطار برای بار دیگر، چند ماهی مانده بود. تا آن موقع دیگر که جسد هاگرید پیدا شود کسی به ذهنش هم خطور نمیکرد که آن جسم بی جان در کینگزکراس رها شده باشد. همان طور که به ذهن آملیا نمیرسید چرا به آنجا امده است.
به سکوی نه و سه چهارم در مقابل نگاه کرد. هاگرید را که به دلیل وزن زیادش نمیتوانست به دوش بکشد در همان دم رسیدن به ایستگاه بر روی زمین گذاشته بود و فقط شانس اورده بود شب هنگام آنقدر دیر وقت بود که مشنگی اطراف پرسه نزند. اگر کسی او را میدید چه؟ دیگر چه اهمیتی داشت. او یک جادوگر را کشته بود. حالا یا او یا معجونهای هکتور!
چوبدستی اش را برداشت و جسد بی جان هاگرید را در هوا معلق کرد و به سمت ستون آجری برد. نگاهی به صورت بی حالتش کرد و در حالی که به سختی دست لاغر خودش را کنترل میکرد هل آخر را به جسد داد و هاگرید را به آن سوی سکو پرتاب کرد و دیگر حتی صدای برخورد او با زمین را نیز نشنید.

پایان فلش بک



پارت شیلنگ

هاگرید که از چیزهایی که از زبان دامبلدور شنیده بود کیکفور شده بود، نگاهی به پیرمرد کرد و گفت:
-من باث برگردم، نه؟
-این به خودت بستگی داره هاگرید.
-حق انتخوب دارم اصلنش؟

دامبلدور به او لبخندی زد و گفت:
-اوه البته که نه! مرتیکه غول من دارم برای گریندل والد نیم ساعت فک میزنم یا عمه اش؟ باید بری دیگه! گمشو برو سوار یک قطاری چیزی بشو. رولینگم با این داستان نویسیش!

هاگرید با نگرانی پرسید:
-تا اون منو به کجا ببره؟
-ببره سر قبرمن! برو!

دامبلدور که دیگر وقارش را از دست داده بود آستین هایش را بالا میزد تا به سمت هاگرید بیایید. هاگرید که کمی ترسیده بود چون هرچی نباشد یک دامبلدور جلوش بود کمی عقب عقب رفت و گفت:
-فقط یه چیز کوچولوعک دیگه پروفسوور! این واقعیه؟

دامبلدور که با کف دست به پیشانی اش پشت سر هم میکوبید از لای دندانهای مصنوعی اش غرید:
-معلومه که واقعیه. پس چی؟ من هولوگرامم؟ فرزند روشنایی برو دیگه لعنتی!

هاگرید لبخندی زد و به سمت مه حرکت کرد جایی که قطار در انتظارش بود...

آملیا که برای ساعتی بدون هیچ حرکتی رو به روی ستون نه و سه چهارم نشسته بود قصد رفتن کرد. دیگر کاری برای انجام دادن نداشت.
بلند شد ردایش را تکاند و به سمتی که فکر میکرد در ایستگاه آنجا قرار دارد حرکت کرد. که در همان زمان صدایی را از پشت سرش شنید. برگشت و با مردی با ریشهای بلند، عینک نیم دایره و چشمان ابی نافذ مانند دامبلدور مواجه شد. فقط با این تفاوت که شکمش کمی...حجیم تر به نظر میرسید.
قبل از آملیا فرصت فکر کردن به چیزی یا ری اکشنی را داشته باشد، دامبلدور لبخندی به آملیا زد و با همان صدای ارام همیشه اش گفت:
-آملیا فرزندم! هیچکس در هاگوارتز آدم کشی، معجونهای هکتور، اسب و رولهای بلند رو تحمل نمیکنه! هیشکث!
-هِن؟!



من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶

مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۶
از آزکابان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 36
آفلاین
مون VS نیوت اسکمندر

گاهی اوقات یک حادثه کوچک زندگی انسان را تغییر می دهد. خود من یک روز بد داشتم و بعد از آن همه چیز تغییر کرد. نمی خواهم داستان زندگی ام را تعریف کنم. همین قدر بدانید که اکنون در یک سلول انفرادی در آزکابان نشسته ام و در حال تایپ این داستان با یک ماشین تایپ قدیمی هستم.

گاهی اوقات یک حادثه کوچک زندگی انسان را تغییر می دهد.

لزوما نه انسان...شخصی را می شناسم که زندگی اش تغییر کرد و انسان نبود..یک دیوانه ساز!
هیچ یک از اتفاقاتی که اینجا می خوانید را به چشم ندیدم. فقط در اثر یک جادوی ناشناخته دیوانه سازی به نام مون به من انتقال داده شد.

شبی سرد و زمستانی بود و ماه پشت ابرهایی که سرخ به نظر می رسیدند پنهان شده بود. برف آرامی می بارید و لایه کوچکی از آن زمین را پوشانده بود. چراغ های خیابان یکی در میان روشن بودند و نور زرد و نارنجی شان هرچند راه را روشن می کرد، اما همیشه اعصابم را بهم می ریزد!

ناگهان صدای قدم هایی بر روی یخ، سکوت را می شکند. پیرمردی قد بلند با ریشی بلند در حالی که دست موجودی قد بلند و سر تا پا سیاه پوش را گرفته، مقابل خانه های شماره یازده و سیزده می ایستند. برای چند لحظه اتفاقی نمی افتد، اما ناگهان خانه شماره دوازده میان دو خانه دیگر ظاهر می شود. پیرمرد و سیاه پوش به سرعت وارد خانه می شوند.

راهرو خانه، قدیمی، تاریک و دلگیر است. پیرمرد شنل اش را برمی دارد.
-فرزندان روشنایی! اومدم خونه! بیاین که عضو جدیدی داریم!

در کسری از ثانیه، تعداد زیادی از اعضای محفل ققنوس به استقبال رهبرشان می آیند. یکی از آنها که لرزشی در بدنش مشاهده می شود، با حرکت چوبدستی اش راهرو خانه را روشن کرد.

یکی از آنها فریاد می زند:
-نقطه ام اومده پروفسور؟

دامبلدور سرش را کمی خم می کند.
-نه فرزندم. بذارین عضو جدید رو بهتون معرفی کنم: مون!

مون از تاریکی بیرون می آید.
نفس در سینه محفلی ها حبس شده است. بلافاصله ده ها چوبدستی به طرف دیوانه ساز نشانه می رود.
دامبلدور خودش را جلوی دیوانه ساز می اندازد.
-نه فرزندان! این دیوانه ساز میخواد عضو محفل بشه!

به پیشنهاد دامبلدور، محفلی ها به آشپزخانه می روند تا در این باره صحبت کنند.

-بله فرزندانم...این دیوانه ساز میخواد عضو محفل بشه و ما هم باید اونو به عنوان عضوی از خونواده کوچیک اما صمیمی خودمون بدونیم!

پسری که در حال چرخاندن زیگ زایر در دستش بود، پرسید:
-پروفسور! از کجا فهمیدین میخواد بیاد محفل؟ اصلا مگه دیوانه ساز ها حرف می زنن؟

دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ایی اش به پسرک خیره می شود.
-نه جیسون! خودم فهمیدم!
-چطوری؟!
-از چشماش!
-

محفلی ها به دیوانه ساز خیره می شوند. کاملا مشخص است دنبال چشمان این موجود می گردند!

دامبلدور می گوید:
-بسه دیگه فرزندان! بیاین به این عضو جدید روشنایی خیر مقدم بگیم و اولین ماموریتش رو بهش بدیم!

محفلی ها زیاد مطمئن به نظر نمی رسند...!

***

بازهم هوا ابری است. ابرهایی سرخ. هوا به شدت سرد است خبری از بارش برف نیست اما برف زیادی روی زمین نشسته است. مون پشت درختی ایستاده است و به عمارت باشکوه مقابلش خیره شده است.
نمی داند چرا آلبوس دامبلدور او را به اینجا آورده است. او تنها یادگرفته که از دستورات پیروی کند: خواه زندان بان آزکابان باشد، خواه آلبوس دامبلدور. اصلا نمی دانست چرا دامبلدور او را از میان آن همه دیوانه ساز انتخاب کرد و با خود به جایی که محفل ققنوس نامیده می شد برد.

صدای قدم هایی مون را به خود آورد. مردی به طرف عمارت رفت. در بزرگ خانه را کوبید و سپس منتظر ماند. مدتی بعد کاغذی در دست گرفت و با دقت مشغول خواندن شد.
مون دستور دامبلدور را به یاد آورد:

کاری کن یکی از فرزندان تاریکی به روشنایی هدایت شه!

مون فهمید چه کند. با سرعت به طرف مرد رفت و روحش را بلعید...بدون درد و خون ریزی!

***

اعضای محفل ققنوس با تعجب به مردی خیره شده بودند که بر روی صندلی نشسته بود و به سقف خانه خیره شده بود. لبخند گشادی بر صورتش نقش بسته بود.
دامبلدور در حالی که چشمانش را ریز کرده بود، به چشمان مرد خیره شد.

پس از مدتی دامبلدور به طرف اعضای محفل بازگشت و دو دستش را باز کرد.
-فرزندانم! باید اعلام کنم که این دیوانه ساز موفق شد و ماموریتش رو به خوبی انجام داد!

اورلا گفت:
-ولی پروفسور! اون این مرد رو بوسیده!

دامبلدور پاسخ داد:
-به هرحال موفق شد و این مرد الان میخواد عضو محفل بشه!

جیسون پرسید:
-چطور فهمیدید پروفسور؟ این مرد الان با مرده ها هیچ فرقی نداره! چطوری فهمیدید؟

جواب دامبلدور یک کلمه بود:
-از چشماش فرزندان!

و بعد از آن مون به عضویت محفل ققنوس در آمد. او طبق طبیعتش رفتار کرد اما بزرگترین جادوگر دنیا چیز دیگری برداشت کرد. تنها یک حادثه کوچک رخ داد...بوسه دیوانه ساز! حداقل از نظر یک دیوانه ساز حادثه کوچکی است! و این آغازی بود برای حضور اولین دیوانه ساز در جامعه جادویی!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
سمندر ارباب ووووووعععععع همون یامون

نیوت مثل همیشه خسته بود. این خستگی از زمانی بود که با هکتور در یک اتاق در خانه ریدل می خوابید. هکتور شبانه روز معجون درست می کرد. هکتور زمانی که نیوت خواب بود روی او معجون امتحان می کرد. آن روز صبح، نیوت برای پیدا کردن ضد معجون راهی لندن شد و چمدانش را برای اینکه دست هکتور در امان باشد با خودش آورد. نیوت سوار اتوبوس شوالیه شد و به سوی لندن رفت. در ایستگاه خانه گریمولد پیاده شد و به کافه روبروی خانه گریمولد رفت.

در کافه را باز کرد و به سمت صندلی که کنار پنجره بود رفت. روی آن نشست و منتظر رئیس کافه شد. رئیس آمدو نیوت از او ضد معجون درخواست کرد. رئیس کافه به او گفت که باید تا ظهر صبر کند. نیوت داشت دیوانه می شد. باید تا ظهر تاثیر معجون های هکتور را تحمل می کرد. به نظر او از این کار خسته کننده تر وجود نداشت. نیوت سرش را روی داستانش گذاشت و از پنجره بیرون را نگاه کرد. او می دید که در خانه گریمولد هر ده دقیقه باز می شود و اشخاصی وارد آن می شود. برایش جالب بود ولی آنقدر خسته و معجونی بود که نمی خواست پیگیری کند.

نیوت به همان شکل منتظر بود تا اینکه در کافه باز شد و مردی با صورت کک و مک و موهایی قرمز و با لهجه ای روستایی گفت:
-سلام ره کسی نمی دونه ره که ره خانه گریمولد ره کجا ره؟

نیوت با شنیدن "خانه گریمولد" از جای خودش پرید ساعت را نگاه کرد. دو ساعت دیگر ضد معجونش حاضر می شد. با خود فکر کرد که اگر بتواند آن شخص را که میخواهد به محفل برود را منصرف کند و به خانه ریدل بیاورد می تواند ترفیع بگیرد و از اتاق هکتور به جای دیگری برود. سریع لهجه ای روستایی گرفت و گفت:
-سلام ره برادر ره من ره میدونم ره.

سپس به رئیس کافه گفت که کاری دارد و ظهر در زمان آماده شدن معجون بر میگردد.نیوت با همان خنده شیطانیش به سمت روستایی شریف رفت و بازوی او را گرفت و به کوچه کنار کافه رفت. در آنجا نیوت با چوبدستی اش طلسمی خواند و روستایی شریف بیهوش شد. سپس چمدانش را روی زمین گذاشت و مرد را وارد چمدانش کرد و خودش هم وارد شد.

نیوت تصمیم گرفته بود تا روستایی شریف را فریب دهد. به یاد آورد چند روز پیش هکتور معجون تغییر شکل ساخته بود. او میخواست شکل لرد شود اما به دلیل نبود موی لرد نتواست اینکار را به پایان برساند. نیوت هم آن معجون را برای اینکه حیواناتش استفاده نکنند درون اتاقش در چمدانش گذاشته بود. نیوت فکری جالب به ذهنش رسید. برای این کار نیاز به موی چند محفلی داشت. به یاد آورد روزی با حیله ای توانسته بود موهای دامبلدور بکند. او میخواست تاثیر شپش ها را روی موهای دامبلدور پیدا کند.

نیوت موها را داخل معجون تغییرشونده ریخت. پیکت، داربد خود را، را از جیب خودش در آورد. نیوت پیکت را مجبور کرد که آن معجون را سر بکشد. پیکت بزرگ و پر مو شد. او شبیه دامبلدور شده بود. نیوت خنده ای کرد و روستایی شریف را به هوش آورد.

روستایی از دیدن صحنه تعجب کرد و دهانش با زاویه180 درجه باز شده بود. روستایی شریف با صدایی لرزان گفت:
-سلام... آقای... دامبلدور.

پیکت یا همان دامبلدور صدایی عجیب از خود در آورد. صدایش صدای بسیاری کر کننده بود. نیوت فهمیده بود که کارش گره خورده است. او نمیدانست معجون تغییر شکل بر روی صدای جانوران تاثیر نمی گذارد. روستایی شریف از حالت تعجب به فلایت مود تغییر کرد سپس به حالت پوکرفیس رفت. نیوت که تاثیر معجون" گریه" و "التماس " ناگهان زیاد شد گریه ای سر داد. روستایی شریف گیج بود او نمی تواست این اتفاقات را درک کند. نیوت با گریه گفت:
-به مرلین منم خسته شدم، اگه تو رو بتونم بکشم خانه ریدل ترفیع میگیرم از اتاق هکتور بیرون میرم. راحت میشم. بچه هام راحت میشم.

سپس گریه اش قطع شد و گفت:
- منم یه روز محفلی بودم، اونجا خیلی خوب بود تا اینکه یه روز همه اعتراض کردن که بچه هاتو باید بیرون ببری. یه روز پروتی پاتیل اومد گفت پیکتت موهای منو به هم ریخته. یه روز دیگه دامبلدور اومد گفت که جی لوت ققنوس منو برده گردش بهش شیر کشف رازی داده. همه اومدن به من گیر دادن، من از اونجا شبانه رفتم. ارباب منو قبول کرد به همراه بچه هام. ارباب خیلی خوبه، خیلی!

روستایی شریف که دو گالیونی اش تازه افتاده بود با خنده به نیوت گفت:
-داداش ره من پیک پیتزا ره هستم. میخواستم به اینا ره پیتزا بدم ره ولی چون از حیواناتت ره خوشم اومده ره میخوام بیام خونه ارباب ره، ما خیلی ارباب ره دوست داریم. فقط الان ره برم پیتزا ره بدم بر میگردم ره.

نیوت که تاثیر معجون ها بر او بود فکری کرد. او فکر کرد که شاید روستایی شریف طی فعل وانفعلات شیمیایی از شریف به حیله گرئ تبدیل شده است. نیوت اخرین نقشه اش را انجام داد. با صدایی توام با گریه گفت:
-نرو روستایی شریف، بری نمیگن روستایی شریف بوده. میگن فقط فکر پول بوده.

روستایی شریف دوباره به همان شرافت خودش باز گشت و پیتزا ها را به نیوت داد. نیوت موفق شده بود. برای اولین بار در زندگی اش توانسته بود دل کسی را به دست آورد. حالا نیوت باید به زندگی جدید و اتاقش سلام می کرد.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۱ ۱۵:۱۵:۵۷
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۱ ۱۸:۵۲:۰۷
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۱ ۱۸:۵۳:۱۵


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۵۲ دوشنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۵

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین



کم کم حوصله پالی داشت سر می رفت. او اصلا نمی فهمید که چرا باید در اولین روز ورودش به خانه ریدل ها این همه حرف بشنود. نگاهی به بقیه تازه وارد ها انداخت. همه آنها با دقت به حرف های لرد ولدمورت گوش می دادند. او حتی سر کلاس هایش به حرف پروفسور ها گوش نمی کرد و در آغاز هر سال تحصیلی هنگام سخنرانی دامبلدور همیشه خواب بود و فقط با تکان های شدید دوستانش که می خواستند اعلام کنند پر حرفی های دامبلدور تمام شده و وقت غذاست، بیدار می شد. پالی آهی کشید و فکر کرد:
- تا کی می خواد ادامه پیدا کنه؟مردم از گشنگی!
- پالی ما مجبورت نکر دیم که مرگخوار بشی.

پالی تازه یادش آمده بود که لرد ولدمورت قادر به خواندن ذهن افراد است؛ بنابراین تلاش کرد که به چیزی فکر نکند اما نمی توانست چون دائم این فکر در سرش می افتاد که کی وقت غذا فرا می رسد.

- پالی دیگه داری کفریمون می کنی. کاری می کنی ازت دختری که زنده نماند بسازیم!... داشتیم می گفتیم، هرکدوم از شما سویت مجلل و زیبایی دارید که هر کدوم از اونها دارای سرویس بهداشتی هستند. اتاق های شما بر اساس سلیقه شما آماده شده. همه قوانین رو بهتون گوشزد کردیم و یه نکته دیگه هیچ کدوم از شما حق نداره به اتاقی که در آخرین طبقه خونه قرار داره بره. اونجا منطقه منوعه ست و رفتن به اونجا مجازات سختی رو در پی داره. حالا هم همتون برید که می خوایم استراحت کنیم . گلومون خشک شدا از بس حرف زدیم.

پالی به همراه بقیه تازه وارد ها رفت تا اتاقش را ببیند. او از پله های چوبی که معلوم بود از گران ترین چوب ها ساخته شده بودند، بالا رفت. وقتی به طبقه دوم( طبقه ای که اتاقش در آن قرار داشت) رسید دری قرمز دید که شک نداشت در اتاق خودش است. در را باز کرد. چیزی که می دید را باور نمی کرد آن اتاق طبق سلیقه خودش چیده شده بود. همه وسایل اتاق قرمز بودند. نگاهی به کف اتاق انداخت وسایل اش قبلا به آنجا فرستاده شده بودند. او در اتاق احساس راحتی می کرد. ناگهان خود را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. در این فکر بود که چرا اتاق طبقه آخر ممنوعه بود؟ چرا هیچ کس حق رفتن به آنجا را نداشت؟ او دوست داشت از این راز سر در بیاورد. دوست داشت به آنجا برود. ولی می ترسید... از مجازاتی که لرد ولدمورت حرفش را زده بود می ترسید. پالی سخت مشغول فکر کردن بود که صدای در رشته افکارش را پاره کرد.

- کیه؟
- منم!
- بیا تو.

در باز شد و لیسا تورپین وارد اتاق شد. او باسرعت روی تحت پالی نشست. پالی نیز به سرعت ازروی تخت بلند شد.

- با چه اجازه کی وارد اتاق من شدی؟
- خودت گفتی بیا تو!
- من که نمی دونستم توئی. خب بگو چی کار داشتی؟ من کلی کار دارم دوست ندارم وقتمو با صحبت کردن با تو تلف کنم.
- می گم بیا یه مدتی جنگ و دعوا رو نموم کنیم و با هم دوست باشیم.
- منظور؟
- من می دونم تو هم مثل من کنجکاوی بری اون منطقه ممنوعه رو ببینی. می گم چطوره امشب باهم بریم؟

پالی با اعتراض گفت:
- نخیرشم! اصلا کنجکاو نیستم. با تو هم صلح نمی کنم.
- میل خودته. به هر حال منو فرستاده بودن صدات کنم واسه شام.

لیسا از روی تخت بلندشد ، از اتاق بیرون رفت و در را بست. پالی صدای دور شدن لیسا را می شنید و حرف هایش فکر می کرد. حتی وقتی ردایش را عوض می کرد هم فکر می کرد. زمانی که به طرف در رفت، از پله ها پایین رفت، به تالار غذا خوری رسید، روی صندلی نشست و مشغول خوردن مرغ بریانی که وینکی پخته بود، شد به این موضوع فکر می کرد. آن قدر سرگرم فکر کردن بود که متوجه نشد که سس سالاد را اشتباهی روی بوقلمون ریخت و خورشت را روی سالاد! حتی نفهمید که رز و لینی درباره چه چیزی بحث می کنند و لطیفه بامزه رودولف لسترنج را که هیچ کس از آن خوشش نیامد هم نشنید. او حواسش به دور اطراف نبود همین که غذایش را تمام کرد. از صندلی بلند شد، از پله ها بالا رفت. او حتی متوجه نشد که دارد راه را اشتباه می رود. وقتی به خودش آمد، دید که رو به روی در اتاق ممنوعه ایستاذه است. با دقت در را وارسی کرد. در مانند در های دیگر خانه ریدل، از چوب های گران قیمت ساخته شده وسبز رنگ بود. نقش مارهایی نیز بر دیواره آن حک شده بود. می خواست از راهی که آمده برگردد ولی صدای او را در جایش میخکوب کرد.

- می دونستم طاقت نمیاری!

برگشت لیسا تورپین را دید که نیشش تا بناگوش باز بود و مچ او را گرفته بود.

- خب که چی الان می خوای چی رو ثابت کنی؟ این که کاراگاهی؟ من اشتباه اومدم حالا هم می خوام برگردم.
- که برگردی!
- باشه از من چی می خوای؟
- می خوام با هام بیای که ماجراجویی کنیم.
- باشه. فقط می خوام بدونم اینجوری به تو چی می ماسه؟
- هیچی! دوستی و محبت!

پالی به لیسا مشکوک بود ولی باز هم به در نگاه کرد . در محکمی به نظر می رسید. باز کردنش سخت بود.

لیسا با صدای تو دماغی گفت:
- فکر نکنم با ورد باز بشه.

پالی در حالی که سنجاقی را از سرش باز می کرد گفت:
- شاید با ورد نشه ولی با این می شه.

بعد از وارسی کردن قفل سنجاق را داغلش فرو کرد و چرخاند. پس از چند دقیقه ور رفتن با قفل، در باز شد.

لیسا که دهانش باز مانده بود گفت:
- اینو از کجا یاد گرفتی؟
- از یه فیلم مشنگی! یه یارو می خواست از بانک مشنگ ها پول...
- به نظرت بهتر نیست اول بریم تو؟

پالی با سر حرف لیسا را تایید کرد در را هل داد و داخل شد. وقتی در را به طور کامل باز کرد متوجه سالنی دیگر شد. این سالن نیز مانند دیگر سالن های خانه ریدل بود. کاغذ دیواری با نقش مار داشت و سقیفی زیبا داشت که با لوستر های غتیقه زیبای اش دو چندان می شد. زمینش سنگفرش شده بود و روی هر سنگ نقش ماری دیده میشد سالن طویل بود طوری که دری که در انتهای آن قرار داشت به سختی دیده می شد.

لیسا سکوت را شکست.
- منطقه ممنوعه اینه؟ اینجا که فقط سالنه.
- اگه به در ختم می شه یعنی باید از اینجا رد بشیم.

پالی و لیسا اولین قدم را داخل سالن گذاشتند. اما انگار هر چه نزدیک تر می رفتند از در دورتر می شدند. عاقبت تصمیم گرفتند بدوند که ناگهان صدایی آنها را متوقف کرد. پالی برگشت تا ببیند چه خبر شده. سنگ بسیار بزرگی که تا سقف سالن می رسید و با سرعت به طرف آن ها می آمد. پالی و لیسا سرعتشان را بیشتر کر دند. اما سنگ به آنها نزدیک و نزدیک تر می شد. پالی طی حرکتی ماهرانه ای چوبدستی اش را از ردایش بیرون کشید.
- بمباردا!

سنگ از هم پاشید و تکه هایش روی زمین پخش شد.

- می دونستم یه حقه ای تو کاره ارباب که اینجا رو همین جوری نمی ذاره که هر کی دلش خواست بیاد تو.

پالی و لیسا پالی لیسا تا می توانستند دویدند تا به در رسیدند. پالی با چهره ای عبوس گفت:
- الاهمورا!

درباز شد.
- عجیبه مثل این که طلسم فقط توی در اول وجود داشت.

پالی در را به طول کامل باز کرد. وقتی سالنی دیگری را دید، وا رفت. این سالن با سالن قبلی فرق داشت. طول کمتر و عرض بیشتری نسبت به آن سالن داشت. لیسا قدمی بر داشت تا به طرف دری که در انتهای سالن بود برود. اما پالی دست او را گرفت.

- داری چیکار می کنی؟
- نرو اینجا دزد گیر لیزری داره.


او چیزی را از جیب ردایش بیرون کشید.

- این چیه؟
- پودر صورته از وسایل کراب کش رفتم.

پالی در پودر را باز کرد و آن را به طرف سالن فوت کرد. ناگهان لیزر های سبزی درون سالن نمایان شدند.

- مگه چی میشه از اینا رد بشیم؟
- اینا یه نوع آژیر دارن در صورت برخور هر شئ آژیرشون که به یه جایی وصله ، صدای کر کننده از خودش درمیاره. به احتمال زیاد. اینا به اتاق ارباب وصلن.
- حالا چطوری رد بشیم؟
- من میرم تو هم دنبالم بیا.

آنها آرام آرام از بین لیزر رد شدند. هر کاری که پالی انجام می داد لیسا هم انجا م میداد. کار سختی بود. چیزی نماند بود که دست پالی به یکی از لیزر ها برخورد کند ، اما خوشبختانه نکرده بود. بلاخره آنها با مشقت فراوان خود را به در انتهای سالن رساندند.

- الاهمورا!
این را پالی با ناامیدی گفت.

در رو به روی آنها سالن دیگری وجود داشت و در دیوار در وجود نداشت. سالن آنقدر کو چک بود که آن میز تمام فضای آنجا را پر کرده بود.

- یعنی رسیدیم؟
- فکر کنم.

اما وقتی نز دیک شد فهمید که اشتباه کرده است. روی میز کاغذ و قلمی وجود داشت. روی کاذ نوشته شده بود:
- اسم رمز!

پالی روی کاغذ نوشت:
- می شه راهنمایی کنید؟

کاغذ نوشت:
وقتی همه چیز خراب شد.

این سوال خیلی سخت بود. مثلا روزی که خانه چپمن ها در آتش سوخت و خراب شد، زندگی پالی نیز خراب شد و زندگی لیسا وقتی خراب شد عامل مرگ برادرش شد. اما این موضوع درباره پالی و لیسا نبود، درباره لرد تاریکی بود. پس پالی با اعتماد به نفس نوشت:
- سی و یک اکتبر سال هشتاد و یک.

کاغذ نوشت:
- رمز درست بود! خوش آمدید لرد ولدمورت.

در بر دیوار ظاهر و باز شد. پالی و لیسا با آرامش خاطر داخل اتاق رفتند. اتاق بسیار کوچکی بود. آن اتاق مانند دیگر اتاق های خانه ریدل بود. تنها تفاوتش این بود که خیلی کوچک بود. در این اتاق کوچک چیزی جز جعبه کوچک وجود نداشت پالی جعبه را در دست گرفت. جعبه سبز رنگ بود در دهانه آن دکمه ای وجود داشت که شکل نیش مار بود. جعبه با فشار کوچکی باز شد. لیسا و پالی آنچه را که می دیدند باور نمی کردند. در آن جعبه چیزی به غیر از موز کوچک وجود نداشت.

لیسا با اعتراض گفت:
- یعنی این همه راه به خاطر یه موز اومدیم. نزدیک بود توسط یه سنگ بزرگ له بشیم.
- الان با این موز چی کار کنیم. وای من گشنمه. شرط می بندم الان ساعت دوئه.
- می گم واسه انتقام بخوریمش. من گشنمه.

و قبل از این که جواب پالی را بشنود موز را نصف کرد و نیمه بزرگش را خودش برداشت. پالی و لیسا مشغول خوردن موز شدند. اما آنها این را نمی دانستند که این موز، موز جاودانگی است و لرد ولدمورت آن را برای روز مبادا گذاشته بود و مطمئئنا این را هم نمی دانستند که این موز خوردنی نیست.اما آن موز خوش فرم و خوش استایل توسط دو مرگخوار ناشی خورده شده بود و کار از کار گذشته بود. پالی احساس خستگی می کرد بعد از آن همه ورجه ورجه کردن حسابی خسته شده بود.
- من خسته شدم می خوام یکم بخوابم. تو منتظر می مونی تا من یکم چرت بزنم بعد باهم بریم؟

لیسا لبخندی شیطانی زد.
- معلومه! تو راحت باش. بخواب من اینجا رو دید می زنم کسی نیاد.

پالی که دیگر از خستگی نای صحبت کردن نداشت سرش را همانجا کنار جعبه خالی گذاشت و خوابید.

چند لحظه بعد

پالی با صدایی از خواب پرید همه جا را نگاه کرد اما لیسا را نیافت. درست حدس زده بود، لیسا به او حقه زده بود. ار اول نباید به آن توربین بادی اعتماد می کرد. حالا هم داشت چوب حماقتش را می خورد. از جایش بلند شد تا برود، اما کنار در سایه ای دید.
- لیسا تو هستی؟

آن سایه لیسا نبود. قد لیسا آن قدر بلند نبود. سایه نزدیک و نزدیک تر شد و چشمان پالی گرد و گرد تر شدند. ناگهان سایه جای خود را به صاحبش داد. صاحب آن سایه کسی نبود جز لرد ولدمورت که با عصبانیت داشت به جعبه خالی نگاه می کرد. در آن لحظه پالی نمی توانست غیر از این چیزی بگوید.
- ارباب! ببخشینم!


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.