پست پایانیشیخ خلیفه دقیقا به همان صورتی که فنگ انداختش توی رول دیگر برای احضار روح، پرید وسط دوباره و با این حرکت بوق کشید به سر و وضع فنگ. فنگ خیلی بدبختی سرش آمده بود. دامبلدور کتکش زده بود[مصلحت البته!] و نصف جادوگران و ساحرگان را هم به خونش تشنه بودند و کسی که بهش اعتماد داشت هم ولش کرده و با ساحرگانی چون پالی و لیسا به هاگزمید رفته بود. بلاخره زد به سیم آخر و
سایت را بست! دلفی را باز کرد.
شیخ خلیفه با خشنودی بابت برگشت فاتحانهاش، روح کنت را صدا زد تا گزارش کار گیرد. اما بر خلاف انتظارش کنت احساس سرخوشی نمی کرد بیشتر شبیه پیتری لگدمال شده زیر سم های تسترال بود.
- سرورم!
- باز پات روی کدوم در فاضلاب رفت ؟
-سروم
.
- پس چی؟
روح کنت با اشک های حلقه زده در چشمانش و صدای لرزانی، شکایت کرد:
- سروم
. اینا دیوونه ن همشون! دیوونه ساز رو موقع خواب بغل میکنن. الکی خودشون رو میزنن. تازه یه دختره ی دیوونه ای هم بود که اینقدر ویبره زده بودکه حرف زدنش هم یادش رفته بود. اصلا معلوم نبود به چه زبونی داره بلغور می کنه.
مورد آخر به شدت برای شیخ آشنا بود. روح کنت همچنان داشت درباره ی فراری های تیمارستان شلمرود تانزانیا
غر می زد اما شیخ درگیر به یادآوردن دختر بود.
بلاخره وقتی که کنت توفقی کرد تا نفسی تازه کند و ادامه دهد، شیخ برای کسب اطمینان پرسید:
- احیانا که دختره موهاش فرفری نبود؟
- نه دنبال نقطه بود.
با این حال بازهم شیخ کنت احساس می کرد حق با خودش هست. البته که بود! او شیخ بود و همه حق ها باهایش.
- شیخ حتی اون تسترال هایی که فرود اومدن رو سرمون و خونه مون رو دریا کردن هم به این ها نمی رسند!
شیخ دقیقا روشن شدن فیوز های زنگ زده ی سرش را با تمام وجود حس کرد. این دختره ی بوق زده همه جا باید دنبالش می آمد! چند هفته ی پیش، وقتی که در ییلاق یا شاید هم قشلاق بودند، نصفه شبی یک دسته دختر از ناکجا آباد با دریایی از آب برسرشان نازل شدند و ییلاق-قشلاق شان را با قدرت هرچه تمام تر به بوق کشیده بودند وآنها را با آب یکی کرده بودند.
یکی از آن دخترها همین دیوانه ی ویبره بود. هنوز عین دوران جوانیش(
)واضح به یاد میآورد که حتی توی آب هم ویبره میرفت و میخندید. این قدر روی آب خندید که فیوز های مغزش سوختند و گرامرش به فنا رفت.
حتی نتایجش هم غیرعادی بودند. آخر کدام کسی با خندیدن روی آب دستور زبان را از یاد میبرد؟
- کنت اون دفعه آخری که رفته بودیم دریا کنار، خب؟ کجا بودیم دقیقا؟
- دریا کنار!
شیخ:
روح کنت خودش را جمع و جور کرد و جواب داد:
- اون طوری که خودشون می گفتن زیر تالار هافلپاف!
شیخ جامه درید و سربه زیرزمین زیر هافلپاف گذاشت و گورش را از سوژه گم کرد! روح کنت هم که دیگر اینجا را جای ماندن نمی دید، به دنبال او جامه دران روان شد.
دامبلدور هم بساز بفروش راه انداخت و با ساخت شهر پردیس شاندیز، پول ملت را بالا کشیده و با اعضای محفل و سی صد ویزلی همراهشان، به سواحل زیبای بورکینافاسوی مهاجرت کردند تا در کنار درختان آلبالو خوش باشند.
گریمولد هم ارث رسید به کریچر که باز هم به نظر مادر سیریوس بهتر از این بود که خائنان به اصل و نصب ویزلی در آن ول بچرخند!