هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
#72

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
پست پایانی

شیخ خلیفه دقیقا به همان صورتی که فنگ انداختش توی رول دیگر برای احضار روح، پرید وسط دوباره و با این حرکت بوق کشید به سر و وضع فنگ. فنگ خیلی بدبختی سرش آمده بود. دامبلدور کتکش زده بود[مصلحت البته!] و نصف جادوگران و ساحرگان را هم به خونش تشنه بودند و کسی که بهش اعتماد داشت هم ولش کرده و با ساحرگانی چون پالی و لیسا به هاگزمید رفته بود. بلاخره زد به سیم آخر و سایت را بست! دلفی را باز کرد.

شیخ خلیفه با خشنودی بابت برگشت فاتحانه‌اش، روح کنت را صدا زد تا گزارش کار گیرد. اما بر خلاف انتظارش کنت احساس سرخوشی نمی کرد بیشتر شبیه پیتری لگدمال شده زیر سم های تسترال بود.
- سرورم!
- باز پات روی کدوم در فاضلاب رفت ؟
-سروم .
- پس چی؟

روح کنت با اشک های حلقه زده در چشمانش و صدای لرزانی، شکایت کرد:
- سروم . اینا دیوونه ن همشون! دیوونه ساز رو موقع خواب بغل می‌کنن. الکی خودشون رو می‌زنن. تازه یه دختره ی دیوونه ای هم بود که اینقدر ویبره زده بودکه حرف زدنش هم یادش رفته بود. اصلا معلوم نبود به چه زبونی داره بلغور می کنه.

مورد آخر به شدت برای شیخ آشنا بود. روح کنت همچنان داشت درباره ی فراری های تیمارستان شلمرود تانزانیا غر می زد اما شیخ درگیر به یادآوردن دختر بود.
بلاخره وقتی که کنت توفقی کرد تا نفسی تازه کند و ادامه دهد، شیخ برای کسب اطمینان پرسید:
- احیانا که دختره موهاش فرفری نبود؟
- نه دنبال نقطه بود.

با این حال بازهم شیخ کنت احساس می کرد حق با خودش هست. البته که بود! او شیخ بود و همه حق ها باهایش.
- شیخ حتی اون تسترال هایی که فرود اومدن رو سرمون و خونه مون رو دریا کردن هم به این ها نمی رسند!

شیخ دقیقا روشن شدن فیوز های زنگ زده ی سرش را با تمام وجود حس کرد. این دختره ی بوق زده همه جا باید دنبالش می آمد! چند هفته ی پیش، وقتی که در ییلاق یا شاید هم قشلاق بودند، نصفه شبی یک دسته دختر از ناکجا آباد با دریایی از آب برسرشان نازل شدند و ییلاق-قشلاق شان را با قدرت هرچه تمام تر به بوق کشیده بودند وآنها را با آب یکی کرده بودند.

یکی از آن دخترها همین دیوانه ی ویبره بود. هنوز عین دوران جوانیش()واضح به یاد می‌آورد که حتی توی آب هم ویبره می‌رفت و می‌خندید. این قدر روی آب خندید که فیوز های مغزش سوختند و گرامرش به فنا رفت.
حتی نتایجش هم غیرعادی بودند. آخر کدام کسی با خندیدن روی آب دستور زبان را از یاد می‌برد؟

- کنت اون دفعه آخری که رفته بودیم دریا کنار، خب؟ کجا بودیم دقیقا؟
- دریا کنار!

شیخ:
روح کنت خودش را جمع و جور کرد و جواب داد:
- اون طوری که خودشون می گفتن زیر تالار هافلپاف!

شیخ جامه درید و سربه زیرزمین زیر هافلپاف گذاشت و گورش را از سوژه گم کرد! روح کنت هم که دیگر اینجا را جای ماندن نمی دید، به دنبال او جامه دران روان شد.

دامبلدور هم بساز بفروش راه انداخت و با ساخت شهر پردیس شاندیز، پول ملت را بالا کشیده و با اعضای محفل و سی صد ویزلی همراهشان، به سواحل زیبای بورکینافاسوی مهاجرت کردند تا در کنار درختان آلبالو خوش باشند.

گریمولد هم ارث رسید به کریچر که باز هم به نظر مادر سیریوس بهتر از این بود که خائنان به اصل و نصب ویزلی در آن ول بچرخند!





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
#71

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
از کنار گوشیم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
کنت با قیافه ای پوکر به طرف اتاق کنار کتابخانه رفت و بدون در زدن وارد شد . پیرزنی با لباس خواب گل گلی قرمزی را دید که روی تخت خود نشسته و کلاهی را در دست گرفته و دارد روی آن با نخ و سوزن ستاره هایی طلایی گلدوزی می کند . کنت خواست چیزی بگوید که پیرزن گفت:
- پروتی به آلبوس بگو انقدر عجله نداشته باشه پنج دقیقه دیگه کلاهش آمادست .
_ول...
_ چرا معطلی برو دیگه . یه شب هم میتونه بدون کلاهش بگزرونه .
_م...

مینروا سرش را چرخاند تا چشم غره ای به پروتی برود ولی وقتی که کنت را دید ، اخمی کرد و بلند گفت :
- واسه من روح میفرستی آلبوس ، می دونم باهات چیکار کنم .
- هی پیرزن خرفت اخموی غرغرو بس کن دیگه ، من یه روحم و اومدم تو رو تسخیر کنم امیدوارم بعد از رهایی از من نمیری

مینروا در حالی که از حرص قرمز شده بود فریاد زد :
-پیرزن خرفت اخموی غرغرو اون باباته ، من خیلیم جوونم تازه اول نودم .

با فریاد مینروا آلبوس دامبلدور با کمی عجله به سوی اتاق او شتافت و در را باز کرد ولی وقتی حرف های مینروا را شنید گفت :
- مینروا اولا اینجا بیمارستانه داد نزن دوما فشار خونت میره بالا اون وقت بعد از من کی مدیر هاگوارتز میشه چهارما ای روح بیشور تو ، توی اتاق یه پیرزن تنها چیکار داری؟

کنت که دیگر خسته شده بود رو به آلبوس کرد و زبونی برایش دراز کرد و بعد به مینروا گفت :
- نگران دیابتتم وگرنه روحتو تسخیر می کردم تازشم یکم اون اخلاق قهوه ایتو خوب کن برا همینه که هیچکی نیومده بگیرتت دیگه اون جینی با اون صداش الان زنه هری پاتره.

و ایشی کرد و رفت . مینروا کلاه را به سمت آلبوس پرت کرد و او را از اتاقش بیرون کرد تا بیشتر درباره حرف های کنت فکر کند.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#70

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
کنت در گوشه و کنار - فرقی نمیکنه کدوم کنار، شما بگیر کنار کتابخونه- دختری با موهای قهوه ای تیره را دید که پشت به در ورودی نشسته و درحال خوندن کتابای نجوم بود . کنت در دلش گفت:

-هه، هه! این یکی حواسش نیست، اینو دیگه میشه تسخیر کرد!

اما از آنجایی که او فقط یک روح بود و دل نداشت، صدایش به آملیا رسید. و با صدایی بی حوصله مواجه شد:

- برو بیرون، حوصله ندارم! ای بابا! یه بار خون آشام میخواد بخورتت، یه بار گابلینا میپرن روت، یه بار با حمله سانتورا مواجه میشی، حالا هم که یه روح میخواد تسخیرت کنه! مگه شماها کار و زندگی ندارین؟

کنت که دید او رویش را بر نمیگرداند تا حداقل کمی بترسد، از قسمتی که دختر نبیند، وارد کشوی کتابخانه شد و هر قدر که در کتابخانه ی چوبی پیش می رفت، کتاب ها یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند. دختر از عصبانیت فریاد زد:

- سااااااااکت!!!! دارم سعی میکنم مطالعه کنم میفهمی؟!

روح با حالتی پوکر فیس در جایش میخکوب شد. این دختر چه صدای بلندی داشت! هرچند، در برابر جینی ویزلی که چیزی نبود!

سعی کرد بدون اینکه جلوتر برود، دختر را بترساند:

- تو کیستی ای دختر تسترال صفت که...

خون دختر به جوش آمد؛ باسیلیسک وار از جا برخاست، رویش را برگرداند؛ کنت از داخل کتابخانه چوبی دیده نمیشد اما دختر رویش را به سمتی که صدا از آن آمده بود فریاد زد:

- تسترال صفت؟! مادر نزاییده کسی که آملیا فیتلوورت رو تسترال صدا کنه!!!!!!

و به کتابخانه هلی داد که ملت - اعم از ساحره و ساحر و مشنگ از افتادنش خبردار شدند، اما روح متحیر کنت، در جایش میخکوب شد. با افتادن کتابخانه، چهره ی کنت غول غارنشین زده پیدا شد؛ اما کنت کنار نایستاد. سعی کرد حالا اورا بترساند. ابروهای شفافش را در هم برد و با صدای کلفت شده گفت:

- من روح تورا تسخیر میکنم!

آملیا که دیگر اگر سکتوم سمپرا میزدی، خونش در نمی آمد، دندانهایش را به هم سایید و گفت:

- اگه نری، جییییییغ میکشم روح... زشت... هیپوگریف!!! یه بار دیگه هم مزاحمم بشی، میدمت دست نیوت اسکمندر

و وقتی دید کنت ازجایش تکان نخورد، فریاد زد:

- برو دیگه!!!!!

کلمه هیپوگریف بسی به روان کنت ضربه زد؛ اما کنت که فقط یک روح بود و روان نداشت پس راهش را کشید و رفت و تصمیم گرفت دیگر وقتی کسی میگوید "حوصله ندارم" مزاحمش نشود.



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
#69

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
روح كنت خواست به سمت اورلا برگردد و او را تسخير كند اما ناگهان ياد حرفاي مادر مرحومش افتاد كه هميشه ميگفت:
- هيچ وقت يه خل و چل رو تسخير نكن، چون ممكنه خودتم واسه هميشه تبديل به يه خل و چل بشي!

با به ياد آوردن اين حرف، كنت از تسخير كردن اورلا پشيمان شد و تصميم گرفت كه فرد ديگري را انتخاب كند. مدتي گذشته بود. ناگهان روح كنت از دور دختري را ديد كه داراي موهاي قرمز آتشين بود. با خودش گفت:
- همين خوبه... الان ميرم سروقتش.

روح كنت به سمت جيني حركت كرد. رو به روي او ايستاد و گفت:
- خودتو آماده كن... اومدم روحتو تسخير كنم.

جيني با شنيدن اين حرف جيغ فرابنفشي كشيد و گفت:
- روح منو ميخواي تسخير كني؟ تو اصلا ميدوني من كي ام؟

روح كنت كه از صداي جيغ جيني قالب تهي كرده بود، با صداي لرزاني گفت:
- مگه... مگه تو كي هستي؟
- من تنها دختر آرتور ويزلي ام. من زن هري پاترم. جرئت داري بيا طرفم. اون موقع 7 تا برادرم با چماق ميوفتن به جونت و تا جايي كه جا داره ميزننت!

روح كنت كه ديد اوضاع خيلي خراب است و اگر بخواهد يكم ديگر آنجا بماند بايد با يك مشت قوم عجيب الخلقه رو به رو شود، پا به فرار گذاشت و از جيني دور شد!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۲۳:۲۸:۵۷

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
#68

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
درواقع اگر روح شما از جنس چینی نباشه و اصل باشه، پس یه ورد ازش رد میشه و اکسپلیارموس رون هم همین اتفاق براش افتاد. از روح کنت رد شد و به مرحوم عنکبوت بخت برگشته خورد.عنکبوت قبری نداشت که در این مواقع در اون بلرزه. ورد دلش برای عنکبوت سوخت.
- اصن مادر بگرید برای تو عنکبوت بخت برگشته.

باید کارش رو به عنوان یه اکپسیارموس انجام میداد اما این هم مشکل بود.
- عکنبوت که چوبدستی نداره خودش خبر نداره.

اینو گفت و رفت دنبال چیزی که شبیه چوبدستی باشه.
- فکر کنم پاش خوب باشه. بزن بریم.

ورد پا رو چسبید و خودشو به سمت در پرتاب کرد. پرواز کرد و پرواز کرد و که یهو دید یه دختر با حواس پرتی داره دور و اطرافشو میبینه. ورد خیلی آزار رسون و تسترال صفت بودو با پای عنکبوت خودشو کوبید به سر دختر.

-

روح کنت که دید در این اتاق هم به نتیجه ای نمیرسه با جیغ اورلا به سمتش رفت تا اذیتش کنه.

- به به!
- آقای محترم خجالت نمیکشین این... چیزه... اسمش چیه اینی که روش راه میره آدم؟ یادم رفته.
- پا؟

روح هم که باشی و با یه همچین دختری مواجه باشی به تغییر میکنه.

- آره همون پا. خجالت نمیکشین این پای عنکبوت رو پرت میکنی به سمتم؟ برو اونور یه کار مهم دارم.
- برم کنار؟ یعنی برای این که رد شی نیاز داری من برم کنار؟
- عه وا خاک به سرم؛ شما روحی؟
- بله و حالا میخوام روحتو تسخیر کنم.

اورلا باز هم ریست فکتوری شد و به پای عنکبوتی که تو دستش بود نگاه کرد و گفت:
- این تو دست من چیکار میکنه؟ ایش؛ چه چندشه.
- اهم... میخوام تسخیرت کنم.
- برو بابا تسخیر چیه؟ مگه تو روحی؟
- بله.

اورلااصلا یادش نمی اومد که روح ها چین فقط میدونست که از دیوار ها رد میشن.
- خب میتونی بگی اتاق..یادم نی شماره شو. خلاصه که میدونی کجاست؟ تو میتونی همه جا بری باید بدونی اینا رو؟
-

اورلا که کلا اعصاب نداشت پای عنکبوت رو به سمت روح پرت کرد تا حداقل ادب شه و جواب یه خانم محترم رو بده.
- عه این چرا از تو رد شد؟ به من چه اصلا. من باید میرفتم دنبال یه چیزی... چی بود؟

و بعد درحالی که از توی روح رد میشد سرش رو تکون داد و گفت:
- تو راه یادم میاد حالا.
-

و روح و با خودش و خباثتی که ابراز نکرده بود تنها گذاشت.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۲۱:۴۵:۳۳

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
#67

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
-هری؟
-ها؟
-چرا الان ما داریم دنبال روح ها میکنیم؟
-میخوای اونا دنبال ما کنن؟
-
چهره ی رون ناگهان از سفید شیری رنگ به سفید گچی رنگ گرایید و چشمان از حدقه بیرون زد و دهانش نیز البته از ترس بسته شد یا به عبارتی زبانش بند آمد!

-چیه؟ روح دیدی؟
-
-رون چی دیدی ؟ بگو ببینم روحه رو دیدی؟ بگو کجاست!
-ع...عـــــــــــــــــــنـــــــــــــکـــــــــــبـــــــــــوت!
دست رون بالا آمد و به دیوار روبه رویشان اشاره کرد که بر روی آن عنکبوتی آبی رنگ با هشت چشم قرمز رنگ و پا های پشمالی بالا و پایین می پرید گویی رقص باله می کرد!

هری با دیدن منظره ی مقابلش برای هزارمین بار، دیگر از کوره در رفت. چوبدستی اش را در دست راستش، با مهارتی به دست چپش پرتاب کرد و با دست راستش که اکنون خالی شده بود، چنان ضربه ای به پشت سر رون زد که سر رون همچون توپ والیبال به جلو پرتاب شد و عنکبوت مادر مرده را چنان پرس کرد که گویی جزئی از دیوار بود!
-بیا هم ترست ریخت هم یاد گرفتی که چه طوری عنکبوت بکشی و خودت نفهمی!

رون در حالی که کم کم داشت موضوع را برای خود تجزیه و تحلیل می کرد، به دنبال آخرین بازمانده های عنکبوت بی جان بر روی سر خود می گشت.
-تو به آموزش گام به گام اعتقاد داری؟
-نه!
-پس منم به این اعتقاد ندارم که اگه همین الان یه روح پشت سرت دیدم بهت بگم میذارم راحت با هم رو در رو بشین!
-چی؟
چهره ی پوزخند زنان هری که کم کم داشت جایش را به چهره ی چند دقیقه پیش رون میداد، با ترس و لرز به پشت سرش جایی که رون اشاره کرده بود، نگاه کرد.

-می دونی پاتر منم به این اعتقاد ندارم که به کسی رحم کنم! مخصوصا به تو!
-جون مادرت به من رحم کن! من دیگه مامان ندارم بپره جلوم!
-می دونی پاتر منم مادر ندارم که تو جونشو قسم بخوری!
-اکسپلیارموس!
-نـــــــــــــــــــــــــــه!
-چی؟
هری در حالی که به منبع گوینده ی ورد یعنی رون بر می گشت، گفت:
-چرا بهم نگفتی که این ورد اینجا هم کار می کنه؟
-چون اعتقادی به آموزش آروم و بی دغدغه ندارم!
-
در حالی که همچنان هری با فرمت پوکر فیس به رون نگاه می کرد، کارگردان فریاد زد:
-رووووووووووووووووووووووووووووووح
-
-



تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
#66

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
کنتِ خسته با سرگیجه وارد اتاق بعدی شد اما با دیدن تمیزی اتاق و آرامشی که درش موج میزد با تعجب به اطراف نگاه کرد.تخت بیمارستان با ملافه ای سفید ظاهری نو گرفته بود.اما نکته ی عجیب دختری بود که روی تخت نشسته بود و با وجود درک حضور روح کنت همچنان به شونه کردن موهای بلند مشکیش مشغول بود.روح کنت که تا حالا هیچ کس تا این حد نا دیده نگرفته بودش با عصبانیت خواست بره سمت دختر جوان و جسمش را تسخیر کنه که دختر سرشو آورد بالا و با چشم های مشکیش با جدیت روح را نگاه کرد.کنت ایستاد.
_اینجا چیکار دارید؟

روح کنت واقعا اینجا چکار داشت؟جسم این دختر را تسخیر کند؟بیمارستانش را نجات دهد؟
_ام خب چیزه...
_بیکاری؟
_هم آره هم نه.
_اشکال نداره بی زحمت بیا موهای منو بباف.
_من روحم.
_خب باش فلج که نیستی مو هم نمیتونی ببافی؟

کنت فکر کرد این راه خوبی برای تسخیر روح این دختر باشه.از بقیه هم آروم تر بود پس میتونست بدون اینکه آسیب ببینه به کارش برسه اما خب اشتباه میکرد.به پروتی نزدیک شد.دستش از لای موهای براق پروتی رد شد و گفت:
_دیدی نمیتونم؟

قبل از اینکه پروتی جواب کنت را بدهد.کنت در جسم دخترجوان رسوخ کرد و شروع به کوبیدن بدن پروتی به دیوار کرد ،جینی ویزلی و هری که اتاق بغل بودند با شنیدن صداهای عجیب ازاتاق پروتی سراسیمه همراه باقی محفلیا خودشونو به پروتی رسوندند.پروتی برای مقابله با روح کنت سعی میکرد کنترل جسمش را به دست بگیره ولی نمی تونست.بقیه محفلی ها هم هاج و واج به دختر همیشه آرومی نگاه میکردند که حالا رسما دیوانه شده بود.پروتی یکدفعه به سمت جمعیت تجمع کرده جلوی در دوید؛هری جینی را عقب کشید اما پروتی در چندقدمی محفلی ها ایستاد.گوشه ی پیشانیش خون می اومد.یکدفعه موهای پروتی شروع به بلند شدن کردند و دور بدن باریکش پیچیدند.کم کم فشار موهاش زیاد شد.محفلی ها وحشت زده صورت سرخ پروتی را نگاه میکردند.روح کنت که توان تحمل این فشار زیاد را نداشت از بدن پروتی بیرون آمد و به قبل از هجوم محفلی ها به راهرو رفت تا طعمه ای دیگر پیدا کند اما پروتی بی هوش روی زمین افتاد.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۰:۱۵:۳۰
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۰:۱۶:۵۰

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
#65

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
روح کنت واقعا بدبخت بود. او از دست دیوانه ساز رهایی پیدا کرد اما دچار شد به یک نوع بدترش! جایی که او واردش شده بود شبیه بود به جایز سویینگ. چهار دیواری در سه محور ایکس، وای و زدمی چرخید و تازه داد هم می کشید " همین طوری که می چرخی تکون بده! "

روح کنت پس از مدت کوتاهی توانست طعم روده هایش را با زبانش پیدا کند و با قورباغه های سبز مرداب های اطراف همزادپنداری شکلی پیدا کرد.مرلین را شکر روح بودنش از عواقب بد رنگ سبز صورت و بالا آمدن مایعات بدن جلوگیری می کرد.

- تکون بده، همین طوری ویبره می ری تکون بده...تکون بده مگه خوابت میاد؟ تنکس ا لات پروف! از خفن تر مقرر گیر میاد جایگزین هَو اِور؟نریم پرابلی دیگه خونه ننه سیریوس ایون! هَو تلک انی مشکل ؟ بیگ و بزرگ، جا دار و کام فور تیبل!به این خوبی!

روح کنت هنوز سلامت بدنیش را به دست نیاورده بود که عقلیش رو هم از دست داد. هیچی از جملات گفته شده نفهمید حتی توی شناسایی زبانش هم ماند.ولی مطمئن بود که از صد سال قبل از ساخته شدنش هم به این مکان " خونه ننه سیریوس " نمی گفتند. همچنین کلمه ی "نریم " مشکوک بود. این جایز سویینگ زرد مو فرفری مشخصلا از این جا خوشش آمده بود.

روح بیچاره برای اولین بار فکر کرد اگر آنها هیچ وقت اینجا را ترک نکنند چی می شود؟ تا الان که به جای اینکه آنها از او بترسند کم کم او داشت از آنها می ترسید. آیا آنها خانه اش را برای خودشان برمی داشتند و او را از اینجا بیرون می کردند؟

وقتی برعکس داری می لرزی و ویبره می ری، جواب پیدا کردن بهترین کاری نیست که می توانی انجام دهی. روح سعی کرد از جایی که آمده است برگردد. دیوانه ساز هرچی بود به این لرزش دیوانه وار می ارزید. وقتی که برعکس داری می لرزی، جهت یابی هم فکر خوبی نیست!

کنت قصد داشت از توی دیوار عبور کند نه رز. اما خیلی هم به ضررش نشد چون سردی رد شدن روح از درون رز زلزله ی 8 ریشتری او را موقتی تمام کرد.

- شیخ کیبر رو شکر که دو دقیقه آروم گرفتیم!
- عه! تو کجا بودی تا حالا؟ تو کودوم نقطه ی دنیا؟ تو حقیقتی یا رویا؟

قبل از اینکه روح دهانش را باز کند تا جوابی دهد. پنجره ی هوایی ای باز شد و ایشون با عصبانیت حق کپی رایت رو یادآوری کردند.
روح کنت با تعجب به پدیده ی جلویش نگاه کرد. به حق شیوخ ندیده ولی شنیده! چیزایی جدید کشف می شد اینجا.

- گیو می مای پالاجایز! نمی دونستم که هستی تو هم تو اتاق الان. دادی تکون تا کی ؟

از اونجایی روح خیلی چیزی از حرف های رز نفهمیده بود جواب های خودش را داد:
- معلومه وقتی این طوری می چرخی هنگ می کنی یه جمله هم نمی تونی درست بگی. خوب مگه مجبوری؟
- همیشه می زنم 8 ریشتری زلزله . بعدشم نهنگیدم که. عین همیشه صحیح و سالم. بخواد جیگر و دلتم زلزله این طوری با جمله ی خفن!

روح کنت به این نتیجه رسید که با این دختر به جایی نمی رسد. پس از دیوار او هم رد شد و اجازه داد تا او به زلزله بودنش و گفتن جملات بی سر و ته ادامه دهد.






پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
#64

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۲۲:۰۸
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
روح ها انواع مختلفی دارند، یکی از آن انواع، روح های بدبخت هستند.
کنت یک روح بدبخت بود.

وی پس از آن که اتاق جیسون را ترک گفت، لغزان لغزان به سمتی نامعلوم در بیمارستان رفت، جایی تا دوباره افکارش را جمع و جور کرده و به خباثتش ادامه دهد. او یک به یک از در و دیوار ها می گذشت تا این که تختی دید.

تخت بزرگ و پر بود. هیچ چیز به اندازه آزار دادن یک شخص خفته برای یک روح بدبخت مفرح نبود. کنت جلو و جلو تر رفت، لبخندی شیطانی زد و با تمام توان روی تخت نشست.
روح بدبخت، خنگ بود و نمی دانست جسم ندارد...

- الان دل و روده اش یخ می کنه!

خیلی هم خنگ نبود.
اما خوش باور... شاید؟

- بر جایگه اینجانب چه می کنی ای بی رنگ!

کنت هل کرد، نگاهی به اطرافش انداخت، کسی آنجا نبود. یعنی این شخص چه کسی می توانست باشد؟

- این سوی را نگر.

روح پایین را نگریسته و سری را دید که از کنار تخت بیرون زده بود. روح از دیدن سر بدون تن ترسید. این امر کاملا طبیعی بود.
-آآآآآآآآآآ!

اما چون شوک زده گشته بود، نتوانست از جایش تکان بخورد. سر از پایین تخت بیرون آمده و تنش نمایان شد. کنت دستی بر دهان و دستی بر قلب خویش نهاد و نفسی از سر آسودگی کشید.
- مردم روی تخت می خوابن آ! نه زیرش... اون زیر چی کار می کردی؟
- زیر تخت بودیم و انتظار می کشیدیم.
- خب روش انتظار می کشیدی...
- امکانش نبود.
-واسه چی؟
- زیرا جناب مون بر روی تخت می باشند.

روح کنت بسیار قدیمی بود. اما در عین حال باکلاس بوده و چند کلمه ای زبان می دانست، پس سرش را بر گرداند و از پنجره نگاهی به ماه و نورش که بر تخت افتاده بود انداخت، چه طعمی رمانتیکی را انتخاب کرده بود...
- هممم، چه جالب، به خاطر ماه رفته بودی زیر تخت؟
- خیر.

کنت ابرویی را که روزگاری پرپشت و زبان زد خاص و عام بود را بالا داد و پرسید:
- پس چی؟
- عرض نمودیم، هوای گرم بود و ز جناب مون تقاضای نمودیم تختمان را سرد نمایند.

سر شنل پوشی از زیر پتو بیرون آمده و دست لزج و خوفناکش را برای شبح تکان داد و حتی می شد گفت که لبخند زد:
- سلام روووووو...

دیوانه ساز این را گفته و هوا را هورت کشید.
همانطور که می دانید دیوانه ساز ها، روح را از جسم بیرون می کشند و می بلعند. روح بی جسم را چون میوه پوست کنده می پندارند. روح ها نیز این موضوع را می دانند.

کنت روح بدبختی بود، ولی عاقل هم بود. با تمام وجود به سمت دیوار رفته و با صدای "پاب" ضعیفی از آن عبور کرد. صدای ضربان قلبش در گوشش می پیچید و از اتاق دور شد.
شاید در سایر اتاق ها شانس بیشتری می آورد...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶
#63

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
اتاق جیسون:

جیسون خواب بود. خیلی هم خواب بود. اون اونقدر خواب بود که تا حالا 9 بار کاپیتان تیم "خواب آلود های آبادان" شده بود!
در همین حال کنت تونست با آپشن روح بودنش از سوراخ کلید خودش رو وارد اتاق کنه. یک نگاه به اتاق انداخت و با فرمت evil نگاهی به جیسون.
کنت جلو اومد که وارد بدن جیسون بدبخت بشه اما به این علت که کارگردان برای خفن کردن سکانس چراغ هارو خاموش کرده بود کنت پاش رو روی تعداد زیادی از اینا گذاشت. بر طبق قانون هشتاد و ششم نیوتون:
نقل قول:
روح ها میتوانند بر روی اجسام اطراف خود تاثیر بگذارند مگر اینکه قوانین فیزیک برای مدتی قطع شود. برای قطع کردن قوانین فیزیک برای یک ساعت و با قیمت استثناییِ 500 گالیون به تلگرام بنده پی ام بدهید.

ولی کنت از قانون نیوتون خبر نداشت. بنابراین بر اثر برخورد کنت به این ها صدای خش خشی به وجود آورد که به سرعت جیسون رو بیدار کرد.
- کی؟! چی؟! کجا؟!...کی به بلیط های من دست زده؟!

جیسون متوجه کنت شد و به سرعت به سمت بلیط هاش حمله ور شد.
- از بلیط های من دور شو!

اما دیگه دیر شده بود و کنت وارد بدن جیسون شد. جیسون به سمت کشو رفت. یک فندک که معلوم نبود از کجا اومده بود رو از اونجا برداشت و به سمت بلیط ها رفت. چند تای اونها رو برداشت و فندک رو نزدیک اونها برد.
- اینکار...اینکارو نکن.

جیسون به سختی در حال تقلا بود که خودش رو عقب بکشه اما موفق نمیشد.
- اون..اونا مالِ اهوازه...میدونی قیمتشون...چقدره؟!

کنت درحالی که فکر میکرد "الان هوا تو اهواز 50 درجس. کی الان میره اونجا؟!" بالاخره دست جیسون رو اونقدر جلو برد تا بلیط ها آتیش بگیره.
- آتی...آتیش گرفتن...میدونم باهات چیکار کنم!

اراده جیسون اونقدر قوی شد تا بتونه کنترل خودش رو به دست بگیره. اون حاضر بود هر کاری بکند تا کنت رو به خاک و خون بکشه و از اونجایی کنت در بدن جیسون بود، جیسون خود زنی رو انتخاب کرد.
جیسون خودش رو به در و دیوار کوبوند. رو خودش فن کشتی کج اجرا کرد و در حرکت آخر هم به سرعت به سمت دیوار رفت و کلش رو به دیوار کوبوند.
کنت که به شدت دردش گرفته و پوکرفیس شده بود با خودش گفت "این داداشمون قبل از اومدن من هم مشکل داشته!" و از بدن جیسون درحالی که روی زمین افتاده بود پشت سرهم کلمات بلیط، مسافرت و زیگ زایر را تکرار میکرد بیرون رفت.


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.