هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
آستوریا خودش دست به کار شد چون می دانست که شوهرش کاری را از پیش نخواهد برد.
به اتاق اسکورپیوس نزدیک شد و با انفجاری دیگر در اتاق را منفجر کرد. وارد اتق شد و با حن ملایمی گفت:
-پسر گلم بیا و این گرگینه هرو ولش کن برو با یه آدم معمولی ازدواج کن که نخورتت! وگرنه هم تو و هم بابات میدونید که چه اتفاقی ممکنه بیفته،نه؟

-مامان اون گیاه خواره به بابا هم گفتم!

آستوریا سوهانش را بردشت و آن را به صورت تهدید آمیزی روبه روی پسرش گرفت:
اگر از گیاه خواری خسته بشه چی؟ اگر یکهو بیاد هم تورو بخوره هم باباتو، من با این وضعیت امنیت جامعه چیکار کنم؟
هر روز یه رودولف میپره وسط ابراز علاقه میکنه! تو اینو میخوای؟

اسکورپیوس اشک هایش را پاک کرد و با خودش گفت:
چند تا راه دارم:
1.با پالی فرار میکنم. که در اون صورت مامان منو میکشه!

2.مامان رو میکشم و با خوشحالی با بابا به خواستگاری میریم!

3.بابا منو میفرسته سنت مانگو تا پالی رو فراموش کنم!و من وسط عروسی خودم و پالی رو میکشم!

4.پالی رو فراموش میکنم و با خوبی کنار خانواده ام زندگی میکنم.

از نظر مغز عاشق اسکورپیوس راه حل دوم از همه بهتر بود پس اره برقی را برداشت و به سمت آستوریا حمله ور شد...



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۷:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
دراکو فکر کرد. درست بود که او هوش ریونکلاوی نداشت ولی الان باید سعی خودش را میکرد.
-پسرم! میدونستی که اون یه گرگینس؟
- بله میدونم.

دارکو باز هم فکر کرد که چه پاسخی بدهد!
-خب اگر اون پسر من رو بخوره چی؟ اون وقت باید منو و مامانت چیکار کنیم؟

اسکورپیوس که تا به حال سرش پایین بود سرش را بالا آورد و به پدرش نگاه کرد.
- اون گیاه خواره بابا!

با چشمانی پر از اشک به اتاقش رفت و در را بست.

-دراکو چی شد؟
- چی چی شد عزیزم؟
-اسکوری منو راضی کردی؟

دراکو با تاخیر پاسخ داد.
-خب...نه هنوز ولی به زودی راضیش میکنم!

آستوریا لبخند ملیحی زد. ولی بعد منفجر شد.
-آخه این چه شوهریه من دارم...در این حد عرضه نداری که یه بچه رو راضی کنی؟


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۶ ۱۲:۴۵:۱۱

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۳۸ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۶

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
دراکو در اتاق اسکورپیوس را باز کرد و متوجه داغونیه بیش از حد اتاق شد. پرده ها پاره شده بودند، تخت شکسته بود، میز به دو قسمت مساوی و تابلوی خانوادگی شان به دو قسمت غیر مساوی تقسیم شده!
دراکو وارد اتاق شد و متوجه ی اسکورپیوس که در حال قاچ کردن کمد بود، شد!
- پسر، اینجا چه خبره؟ اون اره برقی از کجا آوردی؟ نهار چی خوردی که دهنت بو میده؟
- بابا... عشق دردناکه!
-

دراکو با خود فکر کرد که خیلی ساده میتواند به سنت مانگو زنگ بزند و بگوید پسرش را تا زمانی که پالی چپمن را فراموش کند بستری کننده؛ اسکورپیوس هم بعد از سال ها پالی را فراموش کند و به خانه برگردد ولی بعد براشون کارت دعوت عروسی بیاد و اسکورپیوس بفهمد پالی با یکی از فامیلاشون داره ازدواج میکنه و درست وسط عروسی که پالی میخواهد بگوید بله، اسکورپیوس از سقف بپره وسط و فریاد بزنه: من اعتراض دارم. سپس با چوبدستی اول پالی را بکشد و بعد خودش را و به این داستان خاتمه بدهد!
دراکو خودش متوجه شد که فکرش بسیار احمقانه و مزخرف است و در همان اول داستان آستوریا او را بخاطر تحویل دادن پسرش به سنت مانگو خواهد کشت.
- ببین پسر من، بیا و این چپمن فراموش کن تا هم من زنده بمونم و هم تو وسط عروسی نپری وسط و خودت و چپمن نکشی!
- عروسی؟
-
- من نمیتونم پالی، فراموش کنم... الان اون همه ی زنگیمه!

دراکو فهمید که موضوع بدتر از چیزیه که فکر میکرده و اگر به زودی اسکورپیوس را قانع نکند، ممکنه همین چند روز دیگه به خواستگاری پالی برود!



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
دراكو زير لب گفت:
- اي مرلين... مثل اين كه اون موقعي كه داشتي بين جادوگرا شانس پخش ميكردي من رفته بودم wc. آخه اينم شانسه من دارم! جادوگراي ديگه زن دارن، منم زن دارم...
- چيزي گفتي دراكو؟
- نه عزيزم. داشتم با خودم حرف ميزدم!
- چي ميگفتي؟
- ميگفتم... ميگفتم اين پسر چه بي عقله! رفته عاشق يه گرگينه شده!
- چي؟ پسر من بي عقله؟ مثل اينكه بازم كتك ميخواي؟

دراكو كه هنوز رد كتك هاي قبلي اش از بين نرفته بود سريع گفت:
- نه نه... كي گفته آسكوري بابا بي عقله؟ اصلا اون عاقل ترين پسريه كه تا حالا ديدم! اصلا اون...
- دراكو
- جانم؟
- بروووووووووووو.

با دادي كه آستوريا زد دراكو مثل باد از پله ها بالا رفت و خود را به اتاق آسكورپيوس رساند:
- زن كه نيست... ملكه عذابه. من موندم پدر چه فكري كرده كه اينو واسه من گرفته. اي مرلين... دستم به شلوارت، منو از دست اين راحت كن.

- دراكووووو.

با جيغي كه آستوريا كشيد دراكو تقه اي بر در زد و وارد اتاق آسكورپيوس شد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۴ ۲۳:۵۲:۰۹

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
آستوريا با اخم هايي در هم، به سمت سالن نشيمن رفت.
-دراكو!

دراكو با فرياد آستوريا، به هوا پريد.
-جونم عزيزم؟ چرا داد ميزني؟

آستوريا قدمي به دراكو نزديك شد.
-دراكو...پسرت عاشق شده !

دراكو قدمى به عقب برداشت.
-خب الان ميگى من چيكار كنم عزيزم؟!
-من ميگم بپرس عاشق كي شده.

دراكو باز هم به عقب رفت.
-عاشق كي عزيزم؟!

حالا ديگر دراكو به ديوار چسبيده بود و آستوريا به يك قدمي او رسيده بود و با گفتن هر كلمه، با انگشت، ضربه اي به سينه ى او ميزد.
-عاشق...دختر...چپمن! عاشق...يه...گرگينه...! دراكو... برو...و...يه...كاري...بكن.

آستوريا نگاهي به سوراخ خوني روي رداي دراكو انداخت و يك قدم عقب رفت.
-شده برو و تمام دختر هاي دنيارو بيار تا يكي ديگه رو انتخاب كنه....يا هر كار ديگه اي كه ميخواي...فقط از اين تصميم پشيمونش كن...وگرنه خودت ميدوني چي ميشه.

و نگاه ديگرى به سوراخ روي رداي او انداخت.



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۴:۱۴ جمعه ۲ تیر ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
*نیو سوژه

آستوریا در اتاق نشیمن نشسته بود و داشت با سوهان ناخن های خود را تیز می کرد. همسر او
دراکو داشت روزنامه پیام امروز می خواند و زیر چشمی او را می پایید. ناگهان در ورودی خانه مالفوی ها با شتاب باز شد و پسر لوس وننر آنها اسکورپیوس وارد اتاق شد. او درحالی که سعی داشت خشم خود را کنترل کند از پله ها بالا رفت و در اتاقش را محکم کوبید.

دراکو چشمانش را چرخاند .
- معلوم نیس این پسره باز چش شده؟
- چی گفتی؟
- هیچی!
- من میرم ببینم اسکوری چش شده.

دراکو زیر لب غرغر کرد:
- معلومه چش شده. دوباره معلوم نیست با کدوم دختره رفته هاگزمید،عشقو حالشو اونجا کرده حالاهم اخمو تخمشو واس ما آورده!
- همسر عزیزم چیزی گفتی؟
- نه عزیزم گفتم هوا این روزا چقدر گرم شده. اینطور نیست؟

آستوریا چشمانش را چرخاند و به طرف اتاق اسکورپیوس رفت و در زد.
- اسکوری مامان دوباره چی شده؟کی قلب قناری زرد کوچولوی منو دوباره شکونده؟
- ول کن مامان دنیا بدون اون واسه من معنا نداره.
- عزیزم تو بگو کیه من واسه ت جورش می کنم.

اسکورپیوس با کم رویی و گونه هایی که سرخ شده بود گفت:
- پالی چپمن.

انگار کل دنیا بر سر آستوریا خراب شد و لبخندش بر روی لبان او خشکید.
- حالا چرا اون؟
اسکورپیوس با شوق بیشتری پاسخ داد:

آخه میدونی اون خیلی خوشگله.

آستوریا در حالی که سعی میکرد خود را قانع کند گفت:
- ولی اسکوری همه میگن اون یه دیوونه ست!نمیدونی با اینکه یه گرگینه ست، همیشه گیاه میخوره!
- من اصلا به افکار نژاد پرستانه شما اهمیت نمی دم. واسم مهم نیست که شما می گین.
- ببین عزیزم! دختر های زیادی وجود دارن که...

اسکورپیوس حرف اورا قطع کردو مانند بچه ها پایش را بر زمین کوبید و نق زد:
- ولی من فقط اونو می خوام!

در جواب اسکورپیوس،آستوریا فقط آهی کشید و از اتاق خارج شد. او در فکر راهی بود که بتواند پسرش را از این تصمیم باز دارد.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
(پست پایانی)


مدت نسبتا زیادی از دستور لرد برای پرواز کردن مرگخواران گذشته بود، و هنو کسی پرواز و فرود موفقی نداشت...البته بجز لینی که به دلیل عوامل طبیعی، دائم در پرواز بود.

-یاران ما...آیا شما بی استعداد هستید؟

مرگخواران سخت به فکر فرو رفتند. با در نظر گرفتن اتفاقات چند روز گذشته، جواب سوال مثبت بود. و البته که مرگخواران شجاعت و جسارت اعتراف به این موضوع را داشتند!

-اصلا و ابدا ارباب!

خب...ظاهرا نداشتند...

لرد سیاه متاسف و متاثر، به سخنرانی اش ادامه داد.
-اصلا هم متاسف و متاثر نیستیم! از چهره ما توصیفات اشتباهی صورت می گیره. ما بسیار پیروز و مغروریم الان. چون هدف ما همین بود که به شما بفهمونیم که هر کسی نمی تونه ما باشه! ما پرواز می کنیم...و شما نمی کنین.

لرد سیاه ضمن گفتن این دیالوگ، روزنامه ای را که در دست داشت لوله کرد و با قدرت، ضربه ای به سر لینی که دائما در حال پرواز در طول اتاق، و تکذیب عملی سخنان لرد بود، وارد کرد.
لینی گیج و منگ، با شاخک های شکسته شده، روی زمین افتاد و هکتور ناغافل حشره ریز و کوچک و گیج و منگ را لگد کرد و لبخندی شیطانی زد.

-خب...اینم از این...یاران ما...شما الان فکر می کنین ما قصد داریم روش های خاص پرواز خودمون رو بهتون آموزش بدیم؟

همه سر ها به نشانه جواب مثبت به جلو تکان خورد.

-خب سخت در اشتباهید! قصد نداریم! ما اربابیم و ارباب ها متفاوتند. شما با همان جارو های بسیار بی ابهتتان به پرواز ادامه دهید و هرگز سعی نکنید پا جای پای اربابان بگذارید!


پایان!




پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۴ چهارشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۴ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
از زير سايه ى ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
-يواش تــــــر.

گرنت روى زمين، در حال بسته شدن به بادبادك، توسط آستوريا بود.

-ميگم يواااااش. آقا من اصلا نميخوام پرواز كنم، ولَم كنين!
-مگه دسته خودته ؟! اون موقع كه داشتى واسه لرد سياه شيرين بازى در مياوردى بايد فكر اينجاشو ميكردي!

آستوريا، با حرص و غضبى كه معلوم نبود از كجا پيدايش شده، گره ها را محكم تَر از حد نياز، ميزد.
-ناجي؟ تو اصلا كى باشى، كه ناجي لرد سياه بشي؟!

و به طور كاملا اتفاقى، نيشگونى از بازوي گرنت گرفت.

-
-آستوريا! ميگم...اون گوشتش بود كه كنده شد؟!

كراب با ترس به تكه گوشتى كه از بازوى گرنت كنده شده بود، اشاره كرد!

-نه بابا! چيزي نيست! اين آمادست! يكى بياد شوتش كنه پايين!

البته كه گرنت قرار بود پرواز كند، نه اينكه به پايين شوت شود...!

-يك...دو...سه!

گرنت پرتاب و آرسينوس، مشغول گزارش دادن شد!
-با مغز داره ميره سمت زمين!

خب...همه، در ابتدا با مغز به سمت زمين ميرفتند.

-زيادى داره ميره اما چيزيش نميشه، نگران نباشيد...چرا هيچ كارى نميكنه تسترال ؟!

خب...همه زيادى ميرفتند! اما معمولا سعى در انجام كارى براى نجاتشان ميكردند!

-خورد زمين! ولى آروم باشيد چيزي نيست...فقط فكر كنم مرد! 


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱۰ ۱۵:۱۱:۴۶


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 74
آفلاین
- بکش کنار ای نکبت! وگرنه با یک کروشیو جزغاله ات میکنیم! هوی مرگخوارن بزدل! بیایید من را از اینجا خارج کنید تا حال آن احمقی که گفت من به پرواز در بیایم را بگیرم!

یکی از ملت از جان سیر شده گفت:
- لرد جان خودت خواستی پرواز کنی!

با شنیدن این حرف مرگخواران بدین صورت به او دست تکان دادن که یعنی "دخل اومده داداش!"

و بلاتریکس با یک حرکت سنگی بر سر او پرتاب کرد تا بفهمد کسی نظر او را نخواست!

و در آن لحظه، باهوش ترین باهوش ها، شجاع ترین شجاع ها، گرنت پیج وارد شد.
- من بلدم از درخت برم بالا!

مرگخواران همه به سوی گرنت برگشتند که متکبرانه جدا از جمعیت ایستاده بود. گرنت جمعیت را کنار زد و قدم زنان به نزدیک درختی که لرد با پرنده زشت چهره گیر کرده بود نزدیک شد.
درخت خیلی بلند بود ولی گرنت از پس آن بر میامد. پس شاخه شاخه از درخت بالا رفت تا به لرد رسید.

- تو دیگر کیستی ای وی؟
- من ناجی شما هستم ای لرد!
- ادای مارا در میاوری مفسد فی الارض؟
- نه والا!
- خوب است!

سپس گرنت لرد را از درخت خارج نمود و پرنده را به علت زشت چهرگی و آزرده خاطر کردن لرد جذغاله نمود. سپس با لرد و گرنت خیلی شیک و مجلسی فرود فرمودند.

- تو را نمیشناسم ای ناجی! در کل خواستیم بگوییم وظیفه ات بود که لرد را از درخت خارج کنی!
- خب دیگه من مرخص میشم!
- کجا به این زودی؟ نامت را نپرسیدیم. اسم و رسمت چیست؟ مرگخوار هستی؟
-خیر.
-محفلی هستی؟
- خیر.
-پس اینجا چه غلطی میکنی ای ملعون!
- داشتم گشت میزدم.
- از هاگوارتز فارغ التحصیل نشده آن کس که بخواهد در کلاس تدریس ما بی احازه ورود کند! حال خودت بیا با بادبادک پرواز کن تا حالت جا بیاید!

و اینگونه شد که گرنت جسور، به خاطر جسارت ورود بی اجازه به کلاس تدریس لرد مجبور شد در این کلاس شرکت کند.
یعنی چه بر سر او خواهد آمد؟


من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

قرار شده كه همه مرگخوار ها پرواز بدون جارو رو از لردسياه آموزش ببینن.
لرد سياه دستور مي ده که برن و بال در بيارن...اما تلاش هاي مرگخواران بي نتيجه بوده. در نهايت تصميم مي گيرن از خودشون بادبادك درست كنن و لينى به عنوان نسخه آزمايشى انتخاب مي شه. بعد از موفقیت بودن پرواز لینی، دلفی و هکتور و لیسا هم هر کدوم به روشی موفق به پرواز و فرد اومدن می شن.

حالا نوبت نفر بعدیه که مشخص نیست کیه!
.................

-خودمان!

مرگخواران از این همه شجاعت و جسارت اربابشان به وجد آمده، و با شور و هیجان شروع به تشویق لرد سیاه کردند.

در این حالت، صدایی از میان جمع به گوش رسید که ادعا می کرد که "خب ارباب که پرواز بلدن! برای چی به وجد اومدیم؟" ...و این صدا فورا توسط بلاتریکس که معتقد بود هر حرکتی که از لرد سیاه سر بزند، لایق وجد و تشویق است، خفه شد.

-ما پرواز نمی نماییم! ما بادبادک می شویم! این روش را پسندیدیم. وقتی می شه بادبادک شد، برای چی ما خود را خسته کنیم؟ همین حالا دست های ما را به شکل بادبادک بسته و ما را هوا کنید. مایلیم از بالا به هه چیز بنگریم.

مرگخواران فورا بادبادکی در ابعاد لرد سیاه تدارک دیده و با نهایت احترام دست های لرد را به آن بستند.

لرد سیاه روی لبه پنجره رفت.
-خوبه...باد به خوبی می وزه. تا دقایقی بعد، ما به اهتزاز در خواهیم آمد!

آرسینوس جیگر که انگار قصد و غرضی هم داشت، با عجله تا شماره سه شمرد و لرد را به جلو هل داد!

لرد سیاه به سمت زمین سقوط کرد...

مرگخواران نفس ها را در سینه حبس کرده بودند.
اگر اتفاقی برای لرد می افتاد، کسی از غضب ویرانگر بلاتریکس در امان نمی ماند.

چند متر باقی مانده بود که لرد سیاه با زمین برخورد کند که باد شدیدی وزید...و لرد و بادبادکش را به هوا بلند کرد!
-یوهو! ما فرموده بودیم که اوج خواهیم گرفت! یوهو! وقتی برگشتیم یادمون بنداز بکشیمت سینوس. وقتی هلمون دادی، ما آمادگی نداشتیم. یوهو!

آرسینوس وحشت زده چشمی گفت.

لرد سیاه مدتی روی هوا به این طرف و آن طرف رفت.
-آهای...نخ ما را ول نکنید ها! از این جا قادریم محفل را نیز ببینیم.

-ارباب محفل که نامرئ...

مرگخوار اظهار نظر کننده، توسط بلاتریکس به روش کوبش سر به لبه پنجره به قتل رسید.

صدای لرد سیاه هنوز به گوش می رسید!
-بسیار سبکبال شدیم...شاید هاگوارتز را نیز همینجوری تصرف بنماییم. آخ...این شاخه ها دارند به طرف ما می آیند! بگوید نیایند. ما شوخی نداریم ها!

این شاخه ها نبودند که به طرف لرد می رفتند...لرد سیاه که ناچار تسلیم جریان باد شده بود، با سرعت زیادی به طرف شاخه های درخت بلندی رفت و لای آن گیر کرد!
-ما گیر فرمودیم...جایمان اصلا راحت نیست. پرنده ای زشت چهره در این جا لانه دارد...و نمی دونیم چرا با کرمی که در منقارش هست، دارد به طرف ما می آید...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.