هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۶

مرگخواران

دلفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۹ پنجشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۰:۰۶
از گالیون هام دستتو بکش!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
مترجم
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 233
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه قصد داره مالکیت خانه گانت ها رو به یکی از مرگخوارها واگذار کنه. تنها شرطش هم اینه که مرگخوار مورد نظر، مارزبان باشه.
مرگخوار ها تلاش می کنن مارزبان بشن. لینی از نجینی درس می گیره(که بی فایده اس)...هکتور معجون مارزبانی درست می کنه(که بی فایده اس)...بلاتریکس می خواد زبون مار بخوره که به جاش زبون مارمولک می خوره. اثر منفی می ذاره و حالا فقط مثل گاو مااا مااا می کنه. آریانا طی یه تلاش نافرجام به میز تبدیل شده و تلاش رودولف برای یاد گرفتن زبون مار ها از هری پاتر هم بی نتیجه میمونه.از طرفی ریتا هم موفق نمیشه با مصاحبه کردن زیرزبون مار رو بکشه و ازش حرف زدن مار ها رو یاد بگیره.
_______________________
ریتا موقتا بیخیال یادگیری زبان مار ها شده بود و به سراغ تنبیه قلم پرش رفته بود.
در سویی دیگر، دلفی که بعد از چندروزی دوری از هردوجهان، از خلوت تنهاییش بیرون آمده بود چشمش به آگهی روی دیوار خورد. با خودش فکر کرد:
-مار زبان بودن؟... مارزبان بودن! آره خودشه من مارزبانم! لعنتی پاک یادم رفته بود!

دلفی به اتاقش برگشت و ردای پلوخوری اش را تن کرد و برای خفن تر جلوه کردن عینک آفتابی بزرگی به چشمانش زد.
-اَه نه! واسه عینک دودی خیلی تاریکه ولش کن اینو به عنوان صاحب آینده خونه آبا و اجدادی ارباب به خودی خود خفن محسوب میشم.

سپس به سمت اتاق لرد سیاه حرکت کرد تا بعد از اثبات مارزبانی اش سند خانه را تحویل بگیرد، توی راه اتاق بود که مشغول رویا پردازی شد؛ خانه را بغل کرد، خانه را نوازش کرد، خانه را خواباند، خلوت تنهایی اش بزرگ شد، خلوت تنهایی اش با خانه ازدواج کرد، ماه عسل رفت، خانه گانت ها با خلوت تنهایی اش صاحب فرزندان دورگه نیمه خانه نیمه خلوت شدند، بچه ها بزرگ شدند، با دو ویلای خوشتیپ ازدواج کردند. خلوت تنهایی اش و خانه گانت ها در حالی که با عشق به نوه هایشان خیره شده بودند همدیگر را بوسیــــــــــ...
-دلفی دلفی کجا میری؟
-زهرنجینی و کجا میری! فضله تسترال و کجا میری؟ چرا وسط صحنه حساس ماجرا مزاحم میشی ها؟ هــــــا؟ هـــــــــــــــــــــا؟

لینی حشره ای نبود که به این سادگی ها دست از هدفش بردارد پس بدون این که خم به شاخکش بیاورد گفت:
-نمیگی کجا میری؟
-دارم میرم بمیرم؟ مگه نمیبینی لباس رسمی پوشیدم؟ دارم میرم قرارداد خونه رو با ارباب امضا کُــــ...

هنوز جمله منعقد نشده بود که تمام مرگخواران دور تا دور را محاصره کردند!
-چرا رو نمیکنی شیطون؟
-یه دو کلوم حرف بزن ببینیم مرلینی!
-تو مث یه روز قشنگ آفتابی، اومدی به آسمون قلبم بتابی.
-همیشه معلوم بود با استعدادی... از چشمات میخوندم اصلا.
-کی بهتر از تو که بهترینی؟ تو ماه زیبای روی زمینی!
-تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟

به دلفی فشار آمد! دلفی خلوت تحمل این همه شلوغی را نداشت.
-بــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــه!

سکوت ناگهانی ای همه جارا فراگرفت.

-خب خب، میدونین که دل نداشتم نمیاد که ناامیدتون کنم یه چندتا جمله به زبون مارا میگم بعدا برید واسه بقیه تعریف کنید دهن به دهن بچرخه...
-بگو بگو!

ملت مرگخوار رکوردر های جادوییشان را استارت کردند تا هیچ کلمه ای را از دست ندهند.

-خب شروع میکنیم! فس فس...آم چیزه یه لحظه هول شدم وایسین!...
فیس... نه نه اینم نبود، خیلی وقته تمرین نداشتم... الان درست میشه، فوس فوس فیس... اشتباه شد اشتباه شد. هولم نکنین دیگه! الان دارم هول میشم! استرس گرفتم، وگرنه بلدم...

کم کم صدای اعتراض ها بلند شد:
-ما رو تسترال فرض کردی؟
-این چه وضشه!




تصویر کوچک شده

A group doesn't exist without the leader


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۶

دیانا ویلیامسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۵ جمعه ۷ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۰۹ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
آن طرف قضیه.
ریتا داشت با خودش فکر میکرد که چگونه زبان ماری رو یاد بگیره.
او باز فکر کرد...
و بازم فکر کرد...
و دوباره نیز فکر کرد...
و فکر کرد برای اینکه به فکر خوبی برسه باید دوباره فکر کنه.
تا اینکه فکری به سرش داد.
فکر او این بود که، او یه خبرنگاره و تنها راه یادگیری زبان مار ها میتواند، مصاحبه با یه مار باکمالات باشه.
همون روز او، مار باکمالات رو خبر کرد تا برای مصاحبه با او به خانه ی ریدل بیاید، ملت مرگخوار هم شدن به عنوان تماشاگر مصاحبه.
-خانم ها و اقایون محترم، این شما و اینم... اقای مار باکمالات.

مار با پاپیون قرمز و کتی قهوه ای وارد شد و ملت هم دست زدن.
-مشتکرم فیس فیسا!
-خوب به مصاحبه خوش اومدید، دلیل اینکه شما به اینجا اومدین این است که طبق اطلاعات اخیر شما به عنوان، سریع ترین مار دنیا شناخته شده اید.قلم اماده ی نوشتن باش.
-بله من خیلی سریعم، من توی بیست دقیقه یه متر حرکت میکنم، فیسا!
-خوب...میشه لطفا اسم و فامیل گرامیتون رو شرح بدین؟
-من اقای باکمالات هستم.اسمم...باکم...فامیلیم...الات است.
-در مورد تحصیلات، اوقات فراغت و ... توضیح بدید.
-من یه مار تحصیل کرده از داشنگاه مسبال هستم، معمولا اوقات فراغتم رو صرف کتاب خوندن میکنم.یه برادر به اسم کمی دارم.
-بله.

"در همین حین قلم ریتا که از چرت و پرت نوشتن خسته میشه، شروع میکنه به خط خطی کردن و ریتا متوجه نمیشه."
-خوب، میشه در مورد اینکه چطوری تونستین زبون ماری یاد بگیرین، صحبت کنید؟
-خوب زبون مادریم بوده دیگه، فیس فیس!
-خوب مگه شما از همون اول بلد بودین همه چیزه خواندن و نوشتن رو؟
-خوب نه فیس!
-کامل توضیح بدید.
-خوب من کتاب "صلح اموزی با مار" رو اول خوندم.البته این کتاب دیگه وجود نداره‌، حتی اگه ماری، از قبل این کتابو داشته، گرفتن سوزوندن اون کتابو، و الان هم به صورت سری برای اینکه کسی سواستفاده نکنه، اموزش میدن به بچه مارها.
-شما میتونید مثلا الان به من چند تا چیز یاد بدین؟:)
-من معلم نیستم که و تازه این چیزی که شما میگید ازپس من برنمیاد، اگر هم بیاد من اصلا حوصله ی همچین کاری ندارم ولی میتونم به شما یه چیزی رو بگم.
-خوب بگید.
- درس اول...آنفیس یعنی آن مثلا، منفیس یعنی من.
-نفهمیدم.

ریتا که میبینه اینکارا فایده ای ندارم و حس یه ادم وقت هدر داده ی شکست خورده بهش دست داده، از هم شکست ولی دوباره سرهم شد، ذوب شد ولی باز منجمد شد.
-خیلی خوب، میتونید برید، ممنون بابت مصاحبه.

ریتا اینو از ته دل البته نگفت.مار میره و مرگخواران هم برمیگردن تا به کارهایشان برسند و ریتا حداقل با این امید که یه امید دیگه واسه یاد گرفتن زبون مارا داره، به سراغ قلمش رفت که شاید با توجه به حرفا های مار بتونه نکاتی رو پیدا کنه.
-سلام قلم خوبم، همه چیزو نوشتی؟

قلم هیچی نمیگه و فقط ورقه ای رو که روش چیز میز نوشته بود رو به ریتا نشون داد.
-ای قلم بد، بد،همش که خط خطی کردی، من تا تورو ادم نکنم،‌ول کن نیستم.

قلم هم پا به فرار میذاره البته پا به پرواز.


ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۱۵:۳۹
ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۱۶:۵۶
ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۲۱:۱۹
ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۲۷:۱۱
ویرایش شده توسط دیانا ویلیامسون در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۵:۲۸:۳۷

Im a haffley
Where words fail, music speaks.تصویر کوچک شده
🎵🎼Dιαɴα Wιllιαмѕoɴ🎹🎶
just lord
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۲۲:۳۷
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
پاق!

رودولف جلوی در خونه‌ی گانت‌ها ظاهر شد.

- هیسسسسس! فیسسسسس!

امّا توسط ماری که به در تخته شده بود، متوقف شد. یه دفعه یه فکری به سرش زد و تصمیم گرفت میزان مارفَهم بودنش رو همینجا تست کنه.
- چه مار باکمالاتی!

مؤنث بودنِ مار رو از مژه‌هاش فهمیده بود.

- فیس فیس فیس فوس فســـــا!

و این "فســـــا"ی آخری به شدت تهدیدآمیز بود. رودولف فهمید که مار متوجه چشم‌چرونیش نشده. اونطور که قبلاً فهمیده بود، اون برای حرف زدن با مارها، به توهم نیاز داشت. ولی گنجینه‌ی توهم پشتِ در و پیش مورفین بود و رودولف برای رسیدن به اون گنجینه، باید با توهم، با مار معاشرت میکرد. ماری که برای قمه‌فهم کردنش، نیاز به توهم داشت و توهم هم اون پشت مشتا و پیش مورفین بود. رودولف بارها این چرخه رو تکرار کرد و فهمید که توی تله گیر افتاده.
آخرین اُمیدش رو امتحان کرد.
- فسو؟
- فیس!
- فیسی فیس؟!
- فیس!
- چه کمالاتی! چه افاده و فیسی! فیس؟!
- فسا!
- فیس؟
- فوس!
- اذیت نکن دیگه! بذار رد شم!
- فسو! نمیشه!
- عه! عین آدم حرف زدی که! زبون آدمیزاد حالیته؟!

مار که تصادفاً از دهنش پریده بود، خودش رو جمع و جور کرد و به فیس فیس کردنش ادامه داد.
رودولف نااُمید شد. خراب شد. شکست. باناموس شد.
تصمیم گرفت تا آخر عمرش پیراهن و شلوار گشاد و تمام‌بدن بپوشه.
تصمیم گرفت با شیرجه بپره توی پاتیلِ معجونِ اسیدیِ هکتور.
اعتمادش به فنگ رو تکذیب کرد.
مجلس ساحره‌ها رو ترک کرد.
به ناپدید شدن ولدمورت خندید.
نالون و گریون کوله‌بارش رو بست. چرخید که بره...

- فســـــو!

امّا برگشت و با چهره‌ی اشک‌آلود مار روبه‌رو شد.
- چی شده؟
- داداش شرمنده! الآن نمیتونم خودمو کنترل کنم! اون خالکوبی پشت کمرت منو داغون کرد! شبیه ماریه که یه مدت پیش منو ول کرد!
- اینو بیخیال! چرا الآن داری به زبون آدمیزاد حرف میزنی؟!
- آخه من قبلش ساحره بودم! طلسمم کردن! مارم کردن!
- عه؟ جوووون! اممم... خب پس... برو کنار، کارم رو تموم کنم، بعدش میام تا صبح باهات درد و دل میکنم! بعدشم سوغاتی میبرمت خونمون!
- باشه!

و مار به کنار خزید و به رودولف اجازه‌ی ورود داد.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۲۰:۵۳:۰۷

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
آریانا که در تلاش برای مار زبان شدن به میز تبدیل شده بود، تنها توانست با چشمان میزیش،وینکی را نگاه کند که لیوانش را بر آن گذاشته و اتاق خارج شد!
اما خروج وینکی مصادف شد با ورود رودولف به اتاق!
_چه میز باکمالاتی!

آریانا به فکر فرو رفت...نکند تمام آن اشیای بی جانی که رودولف در آن کمالات میدید و به آنها علاقه خاص خود را ابراز میکرد هم واقعا ساحره هایی مثل او بودند که با طلسمی اشتباه به وسایل تبدیل شده بودند؟

اما رودولف که گونی ای را بر دوش خود حمل میکرد،با نگرانی در را پشت سر خود بست و گونی را بر روی زمین گذاشت!
سپس در حالی که مراقب بود که کسی در آن اطراف نباشد، دستش را در گونی کرد و از آن یک عدد هری پاتر که دست و پایش با طناب و دهانش با چسب بسته شده بود،در آورد و بر روی صندلی گذاشت!
_خب کله زخمی...داد و بیداد کنی با قمه زخم و زیلیت میکنم...چسب دهنت رو الان باز میکنم و فقط به سوالایی که من میپرسم جواب میدی!

ولی همین که رودولف چسب را از روی دهان هری پاتر باز کرد،او داد زد:
_چی از جون من میخوای؟من پسر برگزیده ام...من باید نگران زنده ها باشم...من چشمام به مادرم رفته...من تسترال شانسم،نمیتونی من رو به اربابت تحویل بدی!
_کی خواست تو رو به ارباب تحویل بده..من میخوام ازت سو استفاده ابزاری کنم!
_چی..دامبلدور کم بود،حالا تو هم اضافه شدی؟
_هیس...تو بلدی به زبون مارا صحبت کنی،باید بهم یاد بدی!
_چی؟من که بلد نیستم!
_دروغ نگو...اگه بلد نیستی چجوری حفره اسرار رو باز کردی؟
_بابا من همینجوری توهم میزنم یه چیزی میگم،هیس هیس سیس سیس میکنم حفره اسرار باز میشه،وگرنه بلد نیستم که!

رودولف به فکر فرو رفت..او با خودش فکر کرد که با توهم زدن میشود به زبان مارها حرف زد!
_خب کله زخمی..کارم با تو تموم شده...آپارات کن برو همون جهنم دره ای که بودی؟
_عه؟میتونم؟
_آره...هاگوارتز نیست اینجا که نتونی...منم آپارات کنم برم پیش مورفین ببینم مواد توهم زا تو دست و بالش چی داره!

آریانای میز شده که در آن اتاق و شاهد این ماجرا بود،نمیتوانست تکان بخورد..ولی اگر میتوانست مطمئنا،سرش را به نشانه تاسف تکان میداد!
رودولف با مصرف مواد توهم زا شاید میتوانست به زبان سانسکتریت صحبت کند،ولی زبان مار ها نه!




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
خلاصه:
لرد سیاه قصد داره مالکیت خانه گانت ها رو به یکی از مرگخوارها واگذار کنه. تنها شرطش هم اینه که مرگخوار مورد نظر، مارزبان باشه.
مرگخوار ها تلاش می کنن مارزبان بشن. لینی از نجینی درس می گیره(که بی فایده اس)...هکتور معجون مارزبانی درست می کنه(که بی فایده اس)...بلاتریکس می خواد زبون مار بخوره که به جاش زبون مارمولک می خوره. اثر منفی می ذاره و حالا فقط مثل گاو مااا مااا می کنه.

-----

درحالی که صدای ماااااا مااااا از پشت دیوار به گوش می رسید، آریانا فکر کرد که یا دارن غذای نذری میدن و همه خواهان غذا هستن با گفتن ماااا؛ یا هم خانه ی ریدل تصمیم گرفته لبنیات طبیعی مصرف کنه.

به هرحال بیخیال این موضوع شده و دوباره سرش رو روی کتاب" وردها و طلسم های سیاه و جادویی"خم می کنه. با فکری که به ذهنش رسیده بود، به خودش افتخار می کرد؛ بیشتر به هوش سرشارش البته. آریانا قصد داشت خودش رو به یه مار تبدیل کنه و زبون ماری رو یاد بگیره.

کتاب رو ورق می زنه تا طلسم مورد نظرش رو پیدا می کنه. طلسم رو چندبار می خونه تا خوب تلفظ کنه و حفظ بشه. بعدش چوبدستیش رو به سمت خودش می گیره. اصلا به طلسمش و اینکه اشتباه کار می کنه شک نمی کنه. چون این فشفشه ی لجباز معتقده طلسماش خیلی هم دقیق عمل می کنن.

یهو یه ابر جلوش ظاهر می شه و گذشته مثل فیلم جلو چشماش میاد. تبدیل کردن کرم به دایناسور. تبدیل کردن طلسم لوموس به کرم شب تاب. تبدیل کردن لوموس به لوستر. آتیش زدن اتاق. شکنجه کردن با اکسپلیارموس و...

آریانا با تکون دادن دستش ابر رو از بین می بره.
- اونا فقط یه اشتباه جزئی بودن.

نفس عمیقی می کشه و طلسم رو اجرا می کنه. آریانا کشیده شدن اندام هاش رو حس می کنه. عوض شدن پوستش رو به وضوح می بینه. خم شدن پاهاش رو احساس مي كنه. بعد از چند دقیقه به نظر رسید که طلسم کامل شده. آریانا خیلی خوشحال بود. حالا می تونست مار زبونی رو یاد بگیره.

اما هرچقدر سعی کرد نتونست حرف بزنه. سعی کرد تکون بخوره... اما فایده نداشت.
انگار دهنش رو چسب زده و دست و پاش رو محکم بسته بودن. داشت آروم آروم وحشت می کرد.

یهو وینکی رو دید. خواست صداش کنه اما نتونست. در عوض وینکی مستقیم به سمت آریانا اومد. آریانا خوشحال شد. وینکی نزدیک شد و بعد لیوانی که توی دستش بود رو گذاشت روی آریانا!

- وینکی این میز رو قبلا اینجا ندید. این میز جدید بود.
آریانا:


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
از شانس بد و بخت برگشته ی بلا، همون لحظه لرد تصمیم میگیره برای سرکشی به جلبک های آبی پرورش یافته در ضلع شرقی خانه ی ریدل ها، از جلوی اتاقی که مرگخوارا توش تجمع کرده بودن رد بشه.

-مـــــــــــــــــا!

لرد یهو میزنه رو ترمز!
-این کی بود؟

بلا عشوه ای میاد و جواب میده:
-ما!

لرد سیاه در حالت عادی کاملا سفید بود. ولی تو اون لحظه ارغوانی مایل به سرخ شده بود.
-بلا...هنوز نفهمیدی که تو این خونه فقط ماییم که ما هستیم؟ و بقیه، من میباشن؟ ما اینو طی دستوری رسمی به همه ی مرگخوارا ابلاغ کردیم. شماها از کی دستور میگیرین؟

-ماااااا!

بلاتریکس خیلی دلش میخواست دهنشو بسته نگه داره. ولی این کار وقتی که لرد با اون جذبه و شکوه جلوش وایساده بود ممکن به نظر نمیرسید.

-شما؟ مرگخوارا از شما دستور میگیرن؟ کودتا؟ قیام؟ علیه لرد سیاه؟ کی جرات داره همچین کاری انجام بده؟

ماااااااااااای بعدی که از دهن بلا بیرون بیاد، رسما حکم مرگشو امضا میکنه. برای همین نارسیسا جلو میپره و دهن بلا رو میگیره. البته اگه دقت کنین نارسیسایی تو سایت وجود نداره. ولی تنها مرگخواری که ممکنه از مرگ بلا ناراحت بشه همین یکیه. مجبور شدیم باهاش قرارداد موقت ببندیم.

به هر حال نارسیسا دهن بلا رو میگیره و لرد که از این حرکت های چیپ و سبک اصلا خوشش نیومده راهشو به سمت جلبک های آبی ادامه میده.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
در آن سوی خانه ریدل

-سای ساخا سیِف! سای ساخا سافا!

فلش بک

-سای ساخا سیِف! سای ساخا سافا!

فلش بک

-سای ساخا سیِف! سای ساخا سافا!

فلش...

-چه خبره اینجا؟!

آملیا سوزان به سمت آرسینوس برگشت و با حالت "اسیر شدیم به مرلینی" همیشگی اش به تخم چشمان او زل زد. ولی آرسینوس تخم چشمانش معلوم نبود. پس آملیا به تخم جایی که حدس میزد چشمان آرسینوس است زل زد.
-هوم چیه چشم نداری؟ نه خب...این طوری که به نظر میاد نداری ولی خب دارم تمرین مار زبانی میکنم. اینو میبینی اینجو؟ این فیلم هری پاتر و تالار اسرارو عه. همون که توش کله زخمی الکی مثلا دفترچه اربابو پاره میکنه فکر یک چاره میکنه بعد میاد باسیلیسکو مثل خیارچنبر نصف میکنه!
-تو اینو از کجا اوردی؟ داشتن فیلمهای هری پاتر تو خانه ریدل ممنوعه.
-هِن؟!
-ارباب ممنوع کرده! واس خاطر بازنویسی داستان.
-کدوم داستان؟
-همین که ارباب نتونست هری پاتر رو بکشه.
-مگه تونست؟!
-اره دیگه!
-هری که هنوز هستش همین دور و برا.
-خب حالا این چیزیه که تو بخوای به رو خودت بیاری اسب؟
-به من گفتی اسب؟
-وراج!
-من فقط با وسواس...
-ده امتیاز از گروهت کم میکنم!
-ما هم گروهی ایم.
-خب پس...ام...ده امتیاز اضافه میکنم ولی مجبوری سالن رو تا دو هفته تمیز کنی.
-برو بابا.
-خودت برو بابا!

آرسینوس و آملیا بعد از یک ساعت و چهل سه دقیقه و پنجاه و هفت ثانیه کشیدن مو و کراوات هم دیگر دست از سر کچل هم برداشتند. آملیا به سمت صندلی اش رفت و گفت:
-ببین شرمنده اخلاق ناظریت آرسی ولی در هر صورت من مجبور بودم واس اینکه زبون ماری یاد بگیرم اینو بذارم. حالا هم مزاحم نشو این صحنه این دنیل راکلفید، رافیلد، گارفیلد نمیدونم حالا هرچی داره یه چیزایی بلغور میکنه منم دارم فلش بک میزنم هی نوت برداشت میکنم. ولی ببین ارسی مرلین سرشاهده چه قدر سفیدنمایی میکنن. کوجا ارباب دماغ داشته که اینجا داشته باشه؟ یا مثلا اینه آلبوسه کجا بهش میخوره تمایلات دامبل طوری داشته باشه؟ یا هاگوارتز رو ببین ارسی اصلا زمان ما دستشویی هاش این طوری بود؟ نه میخوام ببینم تو دستشویی پسرونه هاش توالتهاش به این تمیزی بودن.ارسی؟ هوی ارسی؟ کوجا رفت این؟!

ارسی که از اتاق آملیا خارج شده بود به سمت افق رفت تا زمانی برای محو شدن رزرو کند!

در آن یکی سوی خانه ریدل

-مــــــــــــــــآ! مـــــــــــــــــــآ!
-خب ما چی بلا؟
-مــــــــــــــــــــــــــــــــآ!
-منظورش اینکه ما باید برای رودولف زن بگیریم.
-مــــــــــــــــــــــــــــــــــآ!
-الان تاکید کرد!
- نه رودولف مطمئنم اینجا منظورش زهرمــــار بود!
-مــــــــــــــــــــــــــــــآ!
-ما باید به وینکی جن خوب رای داد!
-ما باید قرداد ژنو رو جدی بگیریم؟
-ما باید ذخایر نفت را ملی کنیم!
-ما باید از معجون های هکتور استفاده کنیم.

اتاق با جمله آخر برای لحظه ای در سکوت فرو رفت. و دوباره از سکوت در آمد.
-مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــآ!

در همان هنگام که ممد مرگخوار نامی از کنار صحنه رد شد و دست زنان با خودش گفت:
-گاوه میگه مـــــــــا مــــــــــا!

و دوباره اتاق در سکوت فرو رفت...و از سکوت در آمد ولی این سری با جمله شخصی جز بلا...

-بلاتریکس گاو خوب!

وینکی با گفتن این جمله از زور فشار وارده قلبش اوت کرد و مسلسل بر سر کوبان از کادر خارج شد!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۰:۰۷ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
بلاتریکس مار بی مولک را در دست گرفت و با او چشم در چشم شد.
- الان مجبورم از تو استفاده کنم؟

مارمولک با چهره ای بی تفاوت به بلاتریکس خیره شده بود. برای او اهمیتی نداشت که این ساحره ی مو وزوزی کیست و از جان او چه میخواهد. تمام فکرش پیش یک بشقاب و نصف ملخ تازه ای بود که وقتی آرسینوس مزاحمش شده بود مشغول خوردنش بود. تازه گاز اول از کله ی اولین ملخ را زده بود که دستان یک جادوگر نقاب دار او را از غذای لذیذش دور کرده بود.

- بلاتریکس مجبور به انجام هیچ کاری نیست، اینو بفهم، نفهم!

بلاتریکس با گفتن این جمله چنان مارمولک بیچاره را تکان و فشارش داد که زبانش از دهانش بیرون آمد و آویزان شد و به دلایلی نامعلوم دو دست و دو پا از محل بریدگی دست و پایش با صدای "هورت" مانندی بیرون زد!

- این چرا دست و پاش در اومد؟ هوم حتما از قابلیت ها و توانایی های منه. هر چی نباشه بلاتریکسم!

مارمولک با بلاتریکس موافق نبود. او یادش می آمد. سال ها پیش وقتی دم و یک دستش زیر پای یک جادوگر مانده و کنده شده بود و از شدت خونریزی رو به مرگ بود، جادوگری بسیار لرزان با یک دیگ بزرگ درست به سمت او آمد و کل محتویاتش را روی سر او خالی کرده بود و با صدای بلند رو به شخصی که مشخص نبود کیست گفته بود:
- ارباب معجون مرگ حشرات رو ریختم تو باغچه، همه حشرات تا فردا از بین میرن.

مارمولک آن زمان فکر می کرد تا چند ساعت بعد خواهد مرد ولی این طور نشد. در واقع مارمولک جاودانه شد و از آن به بعد هر عضو بدنش که کنده میشد در طول چند دقیقه جایگزین میشد. حتی یک بار سرش هم قطع شده بود ولی دقایقی بعد کله ای جدید روییده بود. این بار هم دست و پایی که آرسینوس کنده بود، دوباره جوانه زده و در آمده بودند.

- به نظر مارمولک خاصی میای. ازت خوشم اومد. زبونتو بده میل کنم، حتما مار زبون میشم.

مارمولک زبانش را به نشانه ی اعتراض بیرون آورد و با حالتی تهدید آمیز به سمت بلا گرفت. ولی بلا از این تهدید ها سرش نمیشد. سرش را جلو برد و با گازی ناگهانی زبان مارمولک بیچاره را کند. مارمولک که دردش گرفته بود، با دمش ضربه ی محکمی به صورت بلا زد و از چنگ او گریخت.

بلا دیگر به مارمولک اهمیتی نمی داد. مهم زبانش بود که او آن را به دست آورده بود و آن را خورده بود. او به زودی مارزبان می شد.

مطمئنا بلاتریکس اگر می دانست پای معجون های هکتور در میان است تجدید نظر می کرد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس پس از اینکه با خودش چنین فکری کرد، متوجه شد که قولش مبنی بر فکر نکردن را شکسته است. اما چون دست به مهره بازی میباشد، پس آرسینوس به فکر کردن ادامه داد و همچنان در حالی که فکر میکرد، به سوی محل زنده به گور شدن آماندا رفت. با سر وارد گودال عمیق شد و پس از چند ثانیه کند و کاو، با یک مارمولک لاغر و خسته چشم در چشم شد.

مارمولک آنچنان خسته بود که حتی حوصله فرار نداشت... و همین برای آرسینوس کافی بود. چرا که بلافاصله آن را در دست گرفت و البته به شدت مراقب بود زیاد فشارش ندهد. آرسینوسِ مارمولک به دست رفت و رفت تا رسید به مقابل در خانه ریدل. اما بعد فکری پلید به ذهنش رسید. پس به موجب این فکر، چاقوی معجون سازی را از جیب ردا بیرون کشید و دست و پای مارمولک را پرید...
آرسینوس با رضایت به مارمولک وحشت زده بی دست و پا نگاه کرد. سپس گفت:
- خب... "مولک"ـت هم که افتاد و رسما مار شدی. بریم تحویلت بدم به بلاتریکس شر این قضیه کم شه.

اما مارمولک چیزی کم داشت. و آرسینوس فهمید خونی که محل دست و پای جانور خارج میشود نشان از کم بودن چیزی است. پس به سرعت به وسیله چوبدستی زخم ها را بخیه زد و در خانه ریدل را باز کرد...
همزمان با باز شدن در، آرسینوس و بلاتریکس چشم در چشم شدند.
- اوه... جایی میرفتی بلا؟ نمیخواد بری. برات یه مار تر و تمیز آوردم.

در حالی که بلاتریکس میکوشید خود را عقب بکشد، آرسینوس به زور مارِ بی مولک خونی را در دست وی چپاند.

- این چیه آرسینوس؟
- مار هستش بلاتریکس. این خونی هم که میبینی چیزی نیست. یخورده درگیر شدم باهاش موقع آوردنش.

مارمولک کم کم داشت جان میگرفت. و حتی برای فرار کردن دم خود را جدا کرد. وقتی دمش جدا شد و به زمین افتاد، آرسینوس به وضوح صدایی همچون "جلز ولز" را از زیر موهای بلاتریکس شنید.

- این یه مارمولکه آرسینوس... تو برداشتی یه مارمولکو واسه من آوردی!
- نه بلاتریکس... یه جوجه باسیلیسکه. منم برم دیگه... ادعای مار زبان بودن دارم به هر حال. با اجازت فعلا.

آرسینوس به سرعت از مقابل چشمان بلاتریکس خشمگین که داشت زبان مارمولک را از حلقش بیرون میکشید دور شد و رفت تا همراه بقیه مرگخواران ادعای مار زبان بودن کند.



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ جمعه ۹ تیر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه قصد داره مالکیت خانه گانت ها رو به یکی از مرگخوارها واگذار کنه. تنها شرطش هم اینه که مرگخوار مورد نظر، مارزبان باشه.
مرگخوار ها تلاش می کنن مارزبان بشن. لینی از نجینی درس می گیره(که بی فایده اس)...هکتور معجون مارزبانی درست می کنه(که بی فایده اس)...بلاتریکس از آرسینوس می خواد که براش زبون یه مار رو بیاره که بخوره و مارزبان بشه.

................

آرسینوس که تصمیم گرفته بود دیگر در زندگی خود فکر نکند، ناگهان متوجه شد که این تصمیم، کوچکترین تغییری در روند زندگی اش ایجاد نکرده است.

چون آرسینوس کلا فکر نمی کرد!

از خانه ریدل ها خارج شد...ولی قصد دور شدن نداشت. چون او هم خودش را کاندیدای مارزبان شدن می دانست. فقط قصد داشت هر چه سریع تر زبان مار را آورده، و از شر بلاتریکس خلاص شود.

چوب دستی اش را در دست گرفت و شروع به زیر و رو کردن خاک های محوطه جلوی خانه ریدل ها کرد.
چوب دستی را در هر سوراخی که روی زمین می دید فرو می کرد. تا این که...

-آخ!

زمین فریاد کشیده بود. آرسینوس از زمین عذرخواهی کرد و به راهش ادامه داد. ولی وقتی زمین شروع به سرفه کردن کرد، نتوانست بی تفاوت عبور کند.
برگشت...قمقمه اش را از کمر باز کرد و چند قطره آب روی زمین ریخت.
-بیا...بخور...بهتری؟

زمین فحشی داد...فحش بد!

به آرسینوس بر نخورد. آرسینوس به آزادی بیان اعتقاد زیادی داشت.
قصد داشت به راهش ادامه بدهد که باز، زمین اجازه نداد.

-صبر کن ببینم. گرد و خاک راه انداختی...چوب دستیتو توی دماغم فرو کردی و حالا داری می ری؟ همینجوری؟

چیزی نمانده بود که آرسینوس فکر کند که "عجب گیری افتادیما!"...ولی به خاطر آورد که با خود عهد بسته که فکر نکند.
در این فاصله زمین دهان باز کرد و درست در زمانی که آرسینوس تصور می کرد قرار است به خاطر گناهان نابخشودنی اش بلعیده شود، آماندا را دید که سر از زمین بر آورد!

-تو...اون تو چیکار می کردی؟
-داشتم سعی می کردم بمیرم.
-هوووم...منطقیه...سوراخ رو برای چی گذاشته بودی؟
-که نمیرم!

آرسینوس کمی گیج شد. البته در آن لحظه اهمیتی به وضعیت روحی آماندا نمی داد.

-خیال داشتم بمیرم. ولی خودم که نباید می مردم. منتظرم ارباب از این جا رد بشن. پاشونو روی سوراخ هواخوری من بذارن..سوراخ ریزش کنه و من زیر خاک مدفون بشم. به این ترتیب من به دست ارباب کشته می شم.

آرسینوس سری به نشانه تاسف تکان داد. حتی فکر نکردن هم باعث نمی شد از میزان غیر منطقی بودن و کم بودن احتمال وقوع چنان اتفاقی افسوس نخورد.
-این همه جا...چقدر باید صبر کنی که ارباب پاشونو صاف بذارن روی همون سوراخ هواخوری و رد بشن؟ کمی ریونی باش! نقشه های بهتر بکش. مزاحم منم نشو. دنبال مار می گردم... یا باسیلیسک...یا...
-مارمولک؟

آرسینوس دنبال مارمولک نمی گشت. ولی آماندا به نقطه ای که چند دقیقه پیش در آن زنده به گور شده بود اشاره کرد.
-به هر حال اون زیر یه مارمولک کنار من خوابیده بود. شاید به دردت بخوره.

آرسینوس با خودش فکر کرد "چرا که نه! مارمولک هم شبیه ماره. فقط یه مولک اضافه داره. اونم که بلا نمی فهمه"...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.