هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶

آنجلینا جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۴ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
از یو ویش!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
بعد از ظهر آن روز آنجلینا در اتاق پذیراییِ راحت خودش روی کاناپه ای نزدیک پنجره نشسته بود. هوا هنوز تیره نشده بود برای همین شمع کوچک روی میز کنارِ آنجلینا برای مطالعه کفایت می کرد. آنجلینا تازه از مدرسه برگشته بود و بخش هایی از یک کتاب مشنگی که در ارتباط با کلاس ماگل شناسیش تهیه کرده بود را میخواند:

نقل قول:
من قبلاً به آنچه مردم‌شناسان «ترس از چیزهای نو» نامیده اند اشاره کرده ام یک ترس عمیق و خرافی از چیز های نودر مردم ابتدایی در برابر وقایع مبهم، درست مانند حیوانات وحشی واکنش نشان می‌دهند... این امر را می‌توان به آسانی در واکنش هر فرد در برابر رویاهای خود، وقتی که به اعتراف به یک پندار حیرت‌انگیز مجبور می‌شود، مشاهده کرد. ۱


آنجلینا غرق در تفکر کتاب را بست. به سمت دست شویی رفت تا آبی به صورتش بزند. در همان حال از آینه دست شویی به تصویرِ خودش چشم دوخت. آنجلینا هیچ وقت دختر ترسویی نبود، از چه چیز دنیای ماگلی بیشتر می ترسید؟ در نهایت تعجبش اتفاقی افتاد که حتی برای یک جادوگر هم طبیعی نبود. صورتِ تصویرش در آینه به لبخندِ شرارت باری باز شد. چشمکی به آنجلینا زد و سپس چرخید و آهسته آهسته دور شد تا اینکه در انعکاس دیوار پشت سر آنجلینا محو شد. انواع احساسات به آنجلینا هجوم آوردند که قوی ترینشان احساس خطر بود. به سرعت به سمت اتاقش رفت تا چوبدستی اش را پیدا کند، اما چوب دستی اش هیچ جا نبود! روی میزِ کنارِ تخت اثری از قفس جغدش نبود! هیچ کدام از عکس های روی میزش که تصویر آنجلینا و دوست های گریفندوریش بودند، و هیچ کدام از پوستر های تیم های کوییدیچ مورد علاقه اش روی دیوار، نبودند. آنجلینا با وحشت از خانه خارج شد. پله ها را دو تا یکی تا طبقه همکف رفت و از در زد بیرون. در کمال وحشتش خودش را در یک محله ی کاملا متفاوت دید. خیابان پر بود از مشنگ هایی که از چهار راه های پشت سر هم بالا و پایین می رفتند. مشنگ بودنشان را می توانست از نحوه لباس پوشیدنشان تشخیص دهد. کت و شلوار های خاکستری و مشکی و کراوات های زرد و آبی همه جا به چشم میخورد. آنجلینا بی هدف در عرض خیابان به را افتاد. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ هنوز چند متری از خانه دور نشده بود که چهره ی آشنایی را دید.
-مامان! مامان چی شده؟ چه بلایی سرِ خونه ام اومده؟ چوب دستیم رو پیدا نمی کنم ماما!

مادر با قیافه محزون و فوق العاده دلسوزانه ای به آنجلینا نگاه می کرد.دستش را دور شانه آنجلینا انداخت و با لحن آرام کننده ای گفت:
-آروم باش مادر جان. مگه تو به مادر قول ندادی تا من برنگردم از خونه بیرون نیای؟ بیا برگردیم خونه دختر گلم. بیا بریم.
-چی میگی مامان؟ من خرس گنده ام، الان سالهاست واسه خودم تنها زندگی می کنم‌!

-باشه عزیزم. باشه دختر نازم. بیا بریم خونه تا بهت توضیح بدم.

و آنجلینای هاج و واج را با خودش به سمت خانه برگرداند. به محض اینکه به خانه رسیدند مادر به سمت یکی از قفسه های آشپزخانه رفت و از درون یک قوطی چند عدد قرص کشید بیرون:
-اول اینها رو بخور! معلوم نیست مال چند روزت رو نخوردی.

-این قرص ها چیه مامان؟

-بخور کمکت میکنه.

آنجلینا علاقه ای به این کار نداشت اما دلیلی هم برای مخالفت نمی دید. بعد از اینکه قرص ها را خورد مادر او را به سمت تخت خواب برد و به زور وادارش کرد تا کمی استراحت کند. احساس کرختی و خواب آلودگی دلچسبی در بند بندِ بدن آنجلینا حس می شد. باید به این خواب آلودگی غلبه می کرد. باید از مغزش کار می کشید. چه بلایی سرش آمده بود. سپس صدای مادر را شنید که مشخصاً داشت آرام حرف میزد. به زور خودش را از روی تخت به پشت در کشید و گوشش را به در چسباند. مادر با کسی حرف می زد و گاهی منتظر جواب می ماند، اما صدای نفر دوم نمی آمد. تقریباً مثل این بود که با یکی از آن وسایلی که ماگل ها برای تماس با هم استفاده می کنند حرف بزند. صدای مادر بغض داشت و آنجلینا فکر کرد که شاید حتی دارد گریه می کند:

- بله آقای دکتر. دوباره حمله داشته امروز...

-نمی دونم آقای دکتر، نمیدونم چند روزه نخورده. شمردمشون، به تعداده، حتما ریختتشون دور...

-نه، فقط بهش آرام بخش دادم که بخوابه. فردا میارمش خدمتتون. ما فقط چشم امیدمون به شماست آقای دکتر...

اتاق دور سر آنجلینا شروع به چرخیدن کرد. به سختی روی پاهایش ایستاد. به سمت دستشویی رفت و به آینه زل زد. مادر دوان دوان پشت سرش آمد:
-چی شده دخترم؟

-نگاه کن مامان! نگاه کن تصویرم تو آینه نیست!

-آروم باش مادر! نگاه کن! همونجایی! کنارِ ماما! ببین چشمای خو‌‌شگلت رو!

آنجلینا فهمید قانع کردن مادر فایده ای ندارد.
-مامان من باید با مایکل حرف بزنم.

- مایکل هم تا چند دقیقه ی دیگه میاد خونه.

- مگه مایکل هم اینجا زندگی می کنه؟

-همه ی ما با هم زندگی می کنیم مادر جان، من و تو و برادرت. حالا برو یکم دراز بکش.

آنجلینا به اتاقش برگشت و همانطور که در برابر خوابیدن مقابله می کرد منتظر مایکل شد. به محض اینکه مایکل وارد شد و لباس مدرسه اش را عوض کرد آنجلینا او را به اتاق کشید.
-مایک باید کمکم کنی!

-چی شده انجی؟

حداقل مایکل مستقیم به چشمهایش نگاه می کرد.
- مایک من اسکیزوفرنیک نیستم! مایک تو باید حرفم رو باور کنی! دخترِ توی آینه زندگی من رو دزدیده! شاید باورش برات سخت باشه اما یه دنیای دیگه وجود داره. من توش ساحره ام! تو هم جادوگری! مامان اونجا هم ماگ... معمولیه اما راجب ما و بابا همه چیز رو میدونه!

-بابا سالهاست که بیمارستان روانی بستریه انجی...

- تو اون دنیا بابا سالهاست ما رو ول کرده...

-حالا من باید چجوری کمکت کنم؟

-برام یه جادوگر پیدا کن! من باید با یکی ارتباط بگیرم! باید به یکی بگم به اعضای جبهه ام خبر بده! من هیچ توانایی جادویی ای ندارم! همه اش رو دخترِ توی آینه ازم دزدیده! یکی باید گیرش بیاره!

-ولی من هیچ جادوگری رو نمیشناسم انجی!

-یکم فکر کن پسر! هیچ وقت توی دوست های من هیچ کسی رو ندیدی که عجیب غریب حرف بزنه، لباس عجیب غریب بپوشه؟

-نه!

آنجلینا سرش را پایین انداخت.

-البته به جز... اگه بشه به حساب آورد... یکی رو میشناسم که حرفهایی شبیه حرف های تو میزنه...

-کیه مایک؟

-بابا.

مایکل به مادر قول داده بود مراقب آنجلینا باشد، به او گفته بودند به گردش می روند، اما در یک اتوبوس مشنگی به سمت بیمارستان پدر عازم بودند. وقتی به بیمارستان رسیدند دکتر جوانی آنها را به یک اتاق خالی هدایت کرد و رفت تا پدر را بیاورد.
آنجلینا از آخرین باری که پدر را دیده بود بارها این لحظه را در ذهنش مجسم کرده بود. اینکه قیافه پدر چه شکلی شده بود... اینکه به سمت او می آمد و او را مثل قدیم روی دست بلند می کرد... قلبش جایی نزدیک گردنش می زد. اما مرد تکیده ای که از در وارد شد و به کمک دکتر روی صندلی نشست خیلی از همه تجسمات آنجلینا دور بود. صورت زرد رنگی داشت و دست های نحیفیش در پیرهن مخصوصش قفل بودند. مایکل زمزمه کرد:
-بابا...

ناگهان مرد نعره کشید و سعی کرد دست دکتر از روی شانه اش بردارد و بایستد:
-من رو برگردون! بَرَم گردون اتاقم! اینها بچه های من نیستن!

آنجلینا جلو رفت و جلوی پدر زانو زد:
-بابا به حرفام گوش بده! بابا به کمکت احتیاج دارم! من ماگل نیستم.

-پدر با شنیدن کلمه ماگل ساکت شد. نگاهش را به آنجلینا دوخت و چشمانش پر از اشک شد:
-آنجلینا؟

آنجلینا پدرش را در آغوش گرفت.
- بابا! بابا من اینجا گیر کردم. چطوری برگردم؟

- تنها راه شکستِ آینه، ضد آینه است آنجلینا. برو دخترم. برگرد...

آنجلینا و مایکل در وسط زیرزمین خانه شان ایستاده بودند. مایکل دو آینه قدی بزرگ آورده بود.
- آماده ای؟

آنجلینا سرش را به نشانه تایید تکان داد. مایکل یکی از آینه ها را مقابل آنجلینا ایستاند.
-چیزی میبینی؟

آنجلینا به تصویر تنهای مایکل در آینه نگاه کرد و سرش را به نشانه نفی تکان داد. مایکل آینه دوم را مقابل آینه اول گذاشت. تصویر آینه ها از همدیگر تا بینهایت در هم نقش بستند. در همه ی آنها آنجلینا جلوی مایکل ایستاده بود. آنجلینا با خشم به تصویر خودش که حالا گستاخانه یک مدال جادویی کوییدیچ هم به ردایش چسبانده بود خیره شد. تصویرش اما خشمگین نبود. ترسیده هم نبود. فقط همان لبخندِ زشتِ شرارت بار را به لب داشت. همین طور که آنجلینا به تصویرش خیره شده بود، تصویرش دستش را دراز کرد و روی شانه ی مایکل گذاشت. سپس در کمال وحشتِ آنجلینا، دوتایی برگشتند و از آنجلینا دور شدند. آنجلینا برگشت تا به برادرش نگاه کند اما از جای خالی مایکل چشمش به آینه دیگر افتاد که پشت سر مایکل و تصویر آنجلینا را در حال رفتن نشان میداد. آنجلینا یک دفعه به هق هق افتاد:
-نه نه نه! مایک! مایک! مایکل! خواهش میکنم برگرد! برادرم رو پس بده عوضی!

و در همان حال زجه زدن با مشت به آینه کوبید. آینه خرد شد و آنجلینا با تکانی چشمانش را باز کرد.
در حال کتاب خواندن روی کاناپه خوابش برده بود! آنجلینا به تکلیف ماگل شناسی اش فکر کرد. مسلما بزرگ ترین ترس ماگلی آنجلینا این بود که ماگل باشد!


۱. انسان و سمبل هایش، کارل گوستاو یونگ


ویرایش شده توسط آنجلینا جانسون در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۱ ۱۰:۳۵:۲۵

کتی بل عشق منه، مال منه، سهم منه!
قدم قدم تا روشنایی،
از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!





?You want to know what Zeus said to Narcisuss
"You better watch yourself"



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!

مرگخوارن در سالن غذا خوری خانه ریدل مشغول خوردن صبحانه بودند.

- کسی کلمای منو ندیده؟
این صدای فریاد پالی بود که دست به کمر و با لباس خواب خال خالی اش ایستاده بود.
- نه!
- آخه کلمای تو به چه درد ما می خوره؟
- گفتم شاید بخواید کلم بخورید تا مثل من خاص بشید! من که می دونم شما به من حسودی می کنید.

گویندالین آهی کشید.
- آخه چرا باید بهت حسادت کنیم؟
- خب معلومه چرا! آخه من ،خاص، جذاب ، خوشگل و کسی هستم که آقای لسترنج بهش علاقه خاص داره گوین!
- من الینم! تازه تو تنها کسی هستی که مجذوب رودولف شدی.
- به هر حال من کلمامو می خوام.

آستوریا درحالی که داشت مربایش را با خونسردی رو نان می ریخت گفت:
- خب برو از بیرون بخر.
- همه جا بسته ست.
- محله های مشنگی بازه. برو از اونجا بخر.

فکر بدی نبود. فقط مشکلی کوچک داشت. پالی چیز زیادی در مورد مشنگ ها نمی دانست، زیرا تا وقتی که پرفسور درس مشنگ شناسی شان عوض نشده بود، او در تمام کلاس ها چرت می زد.
جستی زد و به اتاقش برگشت. او حتی یک لحظه هم نمی توانست بدون کلم هایش زندگی کند پس فورا باید دست به کار می شد. خاص ترین و عجیب و غریب ترین لباسش را پوشید. او فکر می کرد با این لباس ها چشم هر ساحره ای را از حدقه بیرون درمی آورد. پس از اینکه سر و وضعش را مرتب کرد به سمت اتاق لرد سیاه رفت.

تق تق!


- کی مزاحم استراحت همایونی ما شده؟
- من ارباب؟
- چه طور جرئت کردی پالی؟
- ارباب کار مهمی باهاتون دارم.
- امیدوارم این کار مهمت اونقدر ارزش داشته باشه که بخاطرش مزاحم استراحت ما شدی. بیا تو!

پالی در اتاق را به آهستگی باز کرد. لرد سیاه روی صندلی نشسته بود و پرنسس نجینی هم کنار پایش چنبره زده بود.

- ارباب! می شه اجازه بدید برم کلم بخرم؟
- خیر نمیشه!
- چرا ارباب؟
- گوشت بخور پالی! بذار جون بگیری!
- ارباب من به گوشت حساسیت دارم. اگه گوشت بخورم کهیر می زنم اندازه یه تخم اژدها! تازه ارباب کلم فواید گوناگونی داره؛آنتی اکسیدا...

- توضیح اضافه لازم نیست! متوجه شدیم. باشه برو. قیافه تم اونجوری نکن شبیه رودولف می شی!
- ممنونم ارباب!

تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد. او از در ساختمان خانه ریدل خارج شد و باغچه بزرگ و حیاط زیبای آن رسید. او یادش آمد چطور از فرط گرسنگی به خوردن چمن ها روی آورده بود. او حاضر بود چمن با چاشنی سنگ ریزه بخورد ولی گوشت نخورد. همینطور او رز را دید که داشت غنچه های جدیدش را ترو خشک می کرد و به او سلام داد؛ ولی سر رز آنقدر شلوغ بود که حتی صدای اورا نشنید.
سرانجام به دکه دربانی رودولف لسترنج رسید. پالی که تا نوک گوش هایش از خجالت سرخ شده بود در دکه را زد.
- سلام آقای لسترنج!
- سلام پالی!
- می شه درو باز کنید من برم؟
- کجا؟ فکر کردی من می ذارم یه ساحره ی با کمالات تنها از این در بره بیرون؟
- من فکر می کردم شما دربون اینجایید و نباید از اینجا تکون بخورید.
- خب از ارباب اجا...
- اجازه نمی دیم رودولف!

پالی و رودولف برگشتند و لرد سیاه را که، با خشم به آن دو نگاه می کرد، دیدند.

- ارباب!
- رودولف قیافه تو اینجوری نکن، اجازه نمی دیم! تو هم هر چه زودتر برو پالی وگرنه نظرمون عوض می شه.

پالی سریع دوید تا می توانست از خانه ریدل دور شد.


محله مشنگ ها خیلی با محله جادوگران فرق داشت. در آنجا از افراد ردا پوش و صحبت درباره بازی کوییدیچ خبری نبود. همه مشنگ ها لباس های رسمی و عجیب غریب پوشیده بودد و درباره بازی کریکت صحبت می کردند. البته در نظر آنها پالی لباس عجیب و غریبی پوشیده بود. او وقتی این موضوع را متوجه شد که بچه مشنگی او را با دست به مادرش نشان داد.
او همه جا را به دقت گشت تا اثری از سبزی فروشی چیزی پیدا کند، اما انگار مردم این محله چیزی به جز گوشت نمی خوردند. چون همه جا پر از عکس گاو ، گوسفند، بره و اینجور چیز ها بود. پالی کم کم نا امید شد و تصمیم گرفت به خانه ریدل برگردد و به چمن خوری اش ادامه دهد؛ اما چیزی دید که نظرش را عوض کرد. "رستوران گل های داوودی" پالی با دیدن "گل" به این فکر افتاد که شاید در این رستوران چیزی برای خوردن پیدا شود، چون به نظر می رسید که روده کوچک او در حال هضم کردن روده بزرگش است!
با احتیاط وارد رستوران شد. همه چیز خوب به نظر می آمد. گارسون خوشتیپی او را به میزی خالی هدایت کرد و منو را به دست او داد. پالی نگاهی به منو رستوران انداخت. همه غذا ها با گوشت طبخ می شدند اما به جز یکی. ساندویچ سبزیجات چیز عالیی برای او بود، اما او پول مشنگی نداشت. فکر پلیدی از سر پالی گذشت.
- کاری نداره همه شونو می فراموشونم!

او گارسون را صداکرد و ساندویچ سبزیجات سفارش داد. ساندویچ او به راحتی آماده شده بود. ساندویچش را با شادمانی برداشت و گز گنده ای به آن زد. هنوز کامل آن را نجویده بوده که ناگهان، چشمانش گرد شد، بدنش لرزید، چشمانش پر از اشک شد و یک کهیر درست هم اندازه تخم اژدها کنار چشم چپش در آمد. انگار کسی به او مشت زده بود. طولی نکشید تمام بدن پالی پر از کهیر هایی به اندازه تخم اژدها شدند. او در حالی که از عصبانیت منفجر می شد فریاد زد:
-توش گوشت داشت؟

گارسون با دستپاچگی جواب داد:
- مگه نباید می داشت؟!

بیمارستان سوانح و بیماری های جادویی سنت مانگو- چند ساعت بعد

پالی درحالی که در تختخواب با لباس گل منگولی بیمارستان خوابیده بود و مجله ساحره را با بی حوصلگی ورق می زد با خود گفت:
- آیا تونستم با ترس مشنگیم کنار بیام؟


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۱۲ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!

لولوخورخوره خیلی خسته بود. خیلی خوابش می یومد. یه روز خسته کننده دیگه رو پشت سر گذاشته بود. یه روز تکراری دیگه.
- اینم شد زندگی؟از صب تا شب ملتو بترسون. شکل عوض کن. جیغشونو دربیار. انگار من دلقکم. مگه چقد حقوق به من میدن. جمع میکنم میرم مرده شور میشم بهتره!

لولولخورخوره همینطور که یه بند نق میزد. لباس خوابشو پوشید. کلاه منگوله دارشو هم گذاشت سرش. بعد درحالیکه عروسک خرسیشو زده بود زیر بغلش و یه شمع هم دستش گرفته بود، با دمپایی ابریاش لخ لخ کنون رفت سمت کمدش. بعد در کمدو باز کرد و همونطور که غرغر میکرد، یه فوت به شمع کرد و پرید تو کمد. تمام این مدت هم نویسنده اصلا به روی مبارکش نیاورد که لولوی مربوطه چه شکلی بود و قضیه رو با سوت زدن و به در و دیوار نگاه کردن پیچوند نامرد! البته نمیشد همه رو اینارو گردن نویسنده انداخت. بیشتر تقصیر رولینگ بود که هیچ تصویری از یه لولو ارائه نداده بود تا اون موقع.

از تو کمد همچنان صدای غرغرای لولو به گوش میرسید. با این همه چیزی نگذشته بود که صدای خر و پف لولوخورخوره تمام فضای پست رو پر کرد. هرازگاهیم تو خواب یه چیزی بلغور میکرد که یحتمل غرهایی بود که فرصت نکرده بود تو بیداری به زبون بیاره. با این همه به نظر می یومد که شب آرومی برای لولو باشه وگرنه عمرا موفق میشد جوری خرناس بکشه که کل در و پنجره های کلاس بلرزه!

بـــــــــومــــــــــب!

ظاهرا همچین شب آرومی هم قرار نبود باشه. در کلاس با صدای بلندی از جاش دراومد و پرت شد وسط کلاس. لولوخوره که بدجور از خواب پریده بود با چشمای چپ شده و اون شلوار مامان دوز، از کمد پرید بیرون.
-برخرمگس معرکه لعنت! کدومه هیپوگریفیه نصف شبی؟

همون لحظه چشمش افتاد به خرمگس مزاحمی که نصفه شبی از خواب پرونده بودش. خرمگسی به نام کتی بل!
- سلام لولو...ندیدی نقطه م از کدوم ور رفت؟

لولوخوخوره:

- عه این مال اینجا نبود که...آها یادم اومد. لولو بگو من از چی مشنگا بیشتر از همه میترسم؟

لولوخورخوره انگار هنوز خوب از خواب پانشده بود و سیستم عاملش هنوز در حال بالا اومدن بود.
- مث ماست واینستا منو نیگا کن. رودولف بوقی مشق شب داده باس یه چی تحویلش بدم! ترسمو نشونم بده!زود زود!همین حالا!

لولوخورخوره باز هم منظور کتی رو نگرفت. اون نه رودولف میشناخت نه مشق شب و این بوقی بازیارو. شاید منظور کتی رو خوب متوجه نشد ولی از بین شر و ورهایی که کتی براش سرهم کرده بود یه چیز رو خوب متوجه شد چون فقط همون چیز رو خوب میشناخت. ترسوندن رو! ترس ملتو بو میکشید و به شکل ترس و وحشتاشون در می یومد. کلا چاره ای نداشت بدبخت. طبیعتش اینطوری بود.

از رو شب کلاهش کله شو خاروند. یه نگاه به دختر خل و چلی انداخت که خواب نداشت نصفه شبی و نذاشته بود اونم بخوابه. یکمی فکر کرد.لولو شاید هیچوقت مدرسه نرفته بود ولی خوب میدونست با بچه های پررو و مزاحم چطور برخورد کنه. برای همین موذیانه به کتی نگاه کرد و یه لبخند بدجنس زد. ولی چون هیچوقت توصیفی از لولوخورخوره ها ارائه نشده بود کسی نفهمید لبخند خبیثانه یه لولو میتونه چه شکلی باشه.

لولوی مزبور بدون هیچ حرفی یه دفعه دور خودش چرخید و... بومب!
- آمپول!

کتی با دیدن آمپولی در ابعاد هیکل تسترال جیغ زده بود. لولو لبخند دیگه ای زد. ولی چیزی نگذشت رو صورتش خشک شد.
- چه آمپول گنده ای! ایول!نقطه م آنفولانزا گرفته باید آمپول بخوره تا خوب شه. تو لولوی مهربونی هستی!

کتی پرید جلو تا آمپولو برداره و بره به نقطه ش بزنه. ولی لولو که خیلی شاکی شده بود دوباره بامبی صدا کرد و...
- گردنبند!

یک عدد گردنبند با مشخصات نمونه نفرین شده ش داشت رو هوا به کتی چشمک میزد.
- چه طرحی! چه رنگی! بی نظیره... درست مث همونکه دراکو بهم هدیه داده بود!

لولوخوخوره دندون قروچه ای کرد. انگار به یه مورد نه چندان ترسو برخورد کرده بود. شاید هم این نترس بودن از چیز دیگه ای نشات گرفته بود ولی هرچی بود لولو حاضر نبود به همین سادگی کوتاه بیاد. برای همین یه چرخ دیگه زد تا به شکل ترس و وحشت کتی دربیاد. انقدر تغییر شکل میداد تا این دختره دیوونه رو از میدون به در کنه. مگه الکی بود؟ اون استاد ترس و وحشت بود!

یک ساعت بعد

- چه جن بوداده ای هستی تو! میای با هم دوست بشیم و دنبال نقطه های گمشده بگردیم؟

بامب!

- واو! چه کله بریده خون آلود باشکوهی! میشه مال من بشی؟

بــــامب!

- عه این همون اره هست تو فیلم اره برقی که دست جیگساو بود! اووووووووووووووول! بذ یه سلفی باش بیگیرم!

بــــــامب!

- خدای من باورم نمیشه! کنت دراکولا شومایین؟ من یکی از طرفدارای همیشگی شوما بودم. میشه اینو واسم امضا کنین؟

بـــــامــــــب!

- وای چه عروسک خوشگلی! من موخوامش! میدونم اونم منو موخواد!

کتی ذوق مرگ اومد بره جلو و دست عروسک مزبور که قرار بود آنابل باشه رو بگیره و ببره اتاقش باهاش نقطه بازی کنه که...

بــــــــــومـــــــب!


چند ثانیه طول کشید تا دود ناشی از ترکیدن لولوخورخوره بخت برگشته از بین بره. انگار لولوخورخوره دیگه تحمل نداشت. کلا ترکید و خودشو از دست کتی راحت کرد!

اما کتی بی نوا تازه داشت بهش خوش میگذشت. تازه یه عروسک نفرین شده پیدا کرده بود تا بدبختش کنه و واسش سیبیل بذاره و چشماشو دربیاره و نقطه بازی کنه باهاش. با سردرگمی جلور اومد و به دوده های ناشی از خاکستر لولوخورخوره نگاه کرد.
- عه پس چی شد؟ لولو کوجا رفتی؟ عروسک منو کجا بردی؟ اصلا مگه قرار نبود ترسمو نشونم بدی؟

کتی گیج شده بود. کله شو خاروند و یکیم دور و برشو نگاه کرد. بعد شونه شو بالا انداخت.
- لولو هم لولوهای قدیم.

بعد جست و خیز کنان از کلاس رفت بیرون تا دنبال یه لولوخورخوره دیگه بگرده و ازش برای انجام تکلیف درس ماگل شناسی کمک بخواد. هرچی بود کتی دانش آموز با پشتکاری بود و تکالیفشو با دقت انجام میداد. قطعا یه دیوونگی معمولی نمیتونست تو این موضوع تاثیری بذاره!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!


آنقدر عاشق کتابخانه ام بودم که حتی شب ها آنجا میخوابیدم. از آنجا که مادرم مشنگ زاده بود و پدرم اصیل زاده، هم از وسایل مشنگی سر در میاوردم و هم از وسایل جادویی استفاده میکردم. همه وسایلم در کتابخانه ام بودند و همینطور با ارزش ترین لوازمم، "لوازم ستاره شناسی" ام!

شبی که آن اتفاق افتاد را هرگز فراموش نمیکنم...

خوابیده بودم، بدون آنکه بدانم چه اتفاقی در شرف وقوع است؛ با فریاد پدرم از خواب پریدم:

- آملیا! از اونجا بیا بیرون!

چشم بند را از روی چشمم برداشتم تا ببینم چرا پدرم اینهمه سرو صدا راه انداخته که با دیدن صحنه جلوی رویم، شوکه شدم...

همه چیز در آتش میسوخت! لپ تاپم، قلم پر خودنویس، کیفی که از دوستم هانا هدیه گرفته بودم، و حتی کمد لباس هایم! فقط جانم را برداشتم و از تنها راه باقیمانده، از اتاق خارج شدم. نمیتوانستم نفس بکشم - دود، راه نفسم را بند آورده بود. به محض اینکه از اتاقِ درحال سوختن، خارج شدم و وارد راهروی درحالِ سوختن شدم، پدرم مرا در آغوش گرفت و به بیرون از ساختمان، کنار دیگر اعضای خانواده برد.

وقتی کنترلم را به دست آوردن و توانستم به راحتی نفس بکشم، به روبرویم نگاهی انداختم؛ هضم این اتفاق برایم سخت بود... آتش از قسمت های مختلف خانه، زبانه میکشید. با نگاهی به صورت دیگر اعضای خانواده، فهمیدم حال آنها، از من بهتر نیست. پدرم سعی میکرد حال ما را بهتر کند:

- حداقل، همه ما سالمیم...

و مادرم درحالیکه خواهر و برادر کوچکم را نوازش میکرد، زمزمه کرد:

- هنوز توی گرینگوتز، برای خریدن وسایل سال بعد مدرسه ت پول داریم..

واقعا روحیه هردو آنها را تحسین میکنم...

نمیدانم چند دفعه دیگر قرار است سوختن خانه ام را -یا حتی کتابخانه ام را- ببینم، اما این را میدانم، که هرگز به آن عادت نخواهم کرد و قادر نخواهم بود با آن کنار بیایم! حتی هنوز به یاد آوردن آن حادثه، تنم را میلرزاند...



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!

توی خونه نشسته بودم و در و دیوار رو نگاه میکردم.
حوصلم سر رفته بود.
رو کردم به مالی و گفتم:
-نظرت چیه وسایلمونو جمع کنیم و با بچه ها یه سر بریم جنگل؟

مالی با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:
-جنگل چه خبره؟
-هیچی فقط حوصلم سررفته.مدتیه که نه مسافرت رفتیم و نه پیک نیک. گفتم بریم یه هوایی هم میخوریم.

مالی قیافشو کج و کوله کرد به این معنی که "بیخیال بابا حوصله داری".
با ناراحتی گفتم:
-خب پس... میگردم یکی دیگه رو پیدا میکنم.

رفتم دم پله ها و بچه ها رو صدا زدم:
-جینی، رون، فرد، جرج، چارلی، بیل. کجایید بچه ها؟ بیاید پایین کارتون دارم.

فورا از تو اتاقاشون اومدن پایین و جلوی پله ها جمع شدن.
جینی با قیافه ی کنجکاوی پرسید:
-چی شده پدر؟ اتفاقی افتاده؟
-نه چیزی نیست. فقط خواستم یه سوال ازتون بپرسم. نظرتون راجع به اینکه یه ماجراجویی تو جنگل داشته باشیم چیه؟

بچه ها هم دیگه رو نگاه میکردن و ابرو خم میکردن.
جینی لبخندی زد و گفت:
-خب راستش پدر فکر خوبیه. اما من از الان دارم برای امتحانات o.w.l خودمو آماده میکنم. بعد از کریسمس دوباره هاگوارتز شروع میشه و امتحانات سختی در پیش داریم.

بیل سرشو انداخت پایینو گفت:
-راستش من نمیتونم پدر. باید خودمو برای مصاحبه ی کاری آماده کنم.

فرد و جرج با ناراحتی گفتن:
-ما هم نمیتونیم بیایم پدر. راستش نمیتونیم مغازه رو تعطیل کنیم.

چارلی هم با لبخندی حرفشو زد:
-شرمنده پدر. خیلی دلم میخواد تو ماجراجوییتون شرکت کنم. خودت میدونی چقدر این سفرها رو دوست دارم ولی آخر هفته امتحان پرورش اژدها دارم نمی تونم بیام.

رون نگاهی به جمع انداخت و گفت:
-خب پدر من یه نفر بیکارم شاید بتونم تو این سفر همراهیتون کنم.

از این که یه همسفر پیدا کردم خوشحال شدم اما انتظارات بیشتری داشتم.
از رون خواستم که وسایلشو آماده کنه تا فردا راه بیافتیم.
مالی ازم خواست که تنهایی نریم جنگل و خیلی خطرناکه. اما هر طور که بود من میخواستم برم ماجراجویی.

صبح روز بعد

وسایلم رو که از قبل آماده کرده بودم برداشتم.
رون رو صدا کردم.
صبحونه رو زدیم تو رگ و راه افتادیم.

در مسیر جنگل

رون نگاهی به اطراف انداخت و پرسید:
-ببخشید پدر ما داریم دنبال چه نوع ماجراجویی میریم؟
-خب رون، یه ماجراجویی غیر منتظره!

یکم فکر کرد و دوباره پرسید:
-خب دقیقا چه نوعش؟
-راستشو بخوای نمیدونم. باید دید که چه اتفاقاتی منتظرمونه!

از این حرف من رون یکم ترسید و گفت:
-نکنه با موجودات خطرناکی رو به رو بشیم. پدر به نظرم بیخیال این سفر و ماجراجویی بشیم.

رو کردم به رون و با جدیت کامل گفتم:
-راه برگشتی نداری. تو از همون اول به من گفتی که میای. پس دیگه حرفی نیس. واقعا من نمیدونم تو چطور تو گریفیندور افتادی...

داشتم حرف میزدم که یهو رون چشاش چارتا شد و رنگش پرید و با ترس داد زد:
-پدر اون دیگه چیه؟

سرمو برگردوندم و دیدم که یک عدد مار با هیکلی به بزرگی یه باسیلیسک رو به رومونه و داره بهمون نگاه میکنه.
خیلی آروم به رون گفتم بدون اینکه حرکت اضافه ای بکنه آروم به سمت خونه برگرده.
خیلی آروم و بدون اینکه سر صدایی بکنیم عقب عقبی رفتیم تا از جلوی چشم مار غول پیکر دور شیم که یه دفعه پام رفت روی یه شاخه و چرقی صدا داد.
مار تکونی خورد و نزدیک تر شد. رو کردم به رون و گفتم:
-همینطور آروم آروم عقبکی برو.

خدا بگم چیکارت نکنه رون. داد زد و دکمه فرار رو تا بیخ فشار داد و فلنگو بست. من موندم و یه مار هیولا با چشمایی که خون توش جاری بود. منم خواستم فرار کنم که دمشو انداخت دور مچ پام و منو کشوند سمت خودش.
صرفا جهت اطلاع از مار متنفرم. یعنی هم چندشم میشه هم ازش میترسم. بچه که بودم پدرمو مار نیش زد. سر همین موضوع نزدیک به نصف سال گوشه ی خونه افتاده بود.
تو دورانی که تو هاگوارتز درس میخوندم یک روز دعوایی بین یکی از ارشدهای دو گروه گریفیندور و اسلیترین افتاد و ارشد گروه اسلی ماری رو به جون ارشد گروهمون انداخت. البته فقط میخواست بترسونتش ولی به ضرر جفتشون تموم شد. ارشد گروهمون مرد و از اون موقع ترس من نسبت به مارها همیشگی شد و هیچوقت هم باهاشون رو به رو نشدم.
خلاصه مار ما رو کشوند سمت خودش.
داد میزدم و کمک میخواستم اما کیست که مرا یاری کند. یعنی این جنگل بی در و پیکر یه تارزان نداشت بیاد کمکمون کنه.
هیچی دیگه الان از تو شکم حضرت عالی مار خر دارم براتون این داستان رو مینویسم. بنده در حال هضمم و پاهامو دیگه حس نمیکنم.
به خونوادم سلام منو برسونید. بگید خیلی دوسشون دارم.
البته به رون بگید خدا خدا کنه زنده نمونم چون یه افسون آواداکداورا نصیبش میکنم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!

نیوت روی صندلی در جلوی دری نشسته بود. سرش را به دیوار پشت سرش گذاشته بود.
استرس داشت. به یاد ماه پیش افتاد که در دفتر رئیس ماکوزا بود.

فلش بک-ماه پیش دفتر رئیس ماکوزا

ساحره ای که انگار کلیپسی به سرش زده بود پشت میزش نشسته بود. نیوت هم روبروی او بود. ساحره از جایش بلند شد و به سمت در رفت. نیوت هم او را دنبال می کرد. تا اینکه رئیس ماکوزا به حرف آمد:
-آقای اسکمندر ما پرونده شما رو بررسی کردیم و دیدم که شما حاضرین برای جامعه جادو و جانداران جادویی هر کاری انجام بدین.
-بله درسته.

رئیس ماکوزا دوباره به کنار صندلی اش بازگشت و دوباره بدون گفتن کلامی به سمت در رفت و دوباره به سمت صندلی اش بازگشت. نیوت که از این کار رئیس خسته شده بود گفت:
-خانم رئیس اگه اشکال نداره میشه بشینین و حرفتونو بگین، من باید برم لندن بچه ها منتظرن.

خانم رئیس خنده ای کرد وگفت:
-ببخشید آقای اسکمندر من کلیپسم زیادی بزرگه و اگه بشینم به صندلی گیر میکنم... درباره کارم باید بگم که شما برای یک ماموریت خیلی سری و مهم انتخاب شدین.
-چه ماموریتی؟
-اول باید بگم که ما در مرز آمریکا و مکزیک یک مکان سری داریم که داخلش از حیوانات خطرناک مراقب میشه. پرزیدنت میخوان که بین آمریکا و مکزیک دیوار بکشن و اینطوری تمامی حیوانات فرار میکنن و جامعه جادو آشکار میشه.

تمامی سلول های نیوت تحریک شده بودند. او عاشق مکان های ناشناخته بود. نیوت خنده ای کرد وگفت:
-من چیکاری میتونم انجام بدم؟
-شما باید به عنوان نفوذی وارد دفتر پرزیدنت بشین و مواظب ایشون باشین تا دستور دیوار کشیدن میان مرز تایید نکنن.
-این که خیلی ساده اس، فقط همینه؟
-نه شما باید در صورت لزوم پرزیدنتو بکشین، از اونجایی که در صورت زندانی شدن کشته میشین پس بهترین راه اینه که خودتونو با پرزیدنت منفجر کنین...البته باید بگم پرزیدنت ساده لوح تر از اونی هست که فکر میکنین. شما راحت میتونین جلوی هر کاریو بگیرین.

نیوت خشکش زده بود. او باید انسان میکشت. به یاد آورد که آخرین باری که خواسته بود جانوری را بکشد موفق نشده بود و تا چند روز شب ها خواب بد می دید.
او همچنین از منفجر شدن می ترسید. هیچ زمانی دوست نداشت که بدنش از هم گسیخته شود. او نمیخواست این درخواست را قبول کند، تا اینکه رئیس ماکوزا گفت:
-ما فکر میکردیم که شما برای جانوران ارزش قائل هستین.

رئیس ماکوزا روی نقطه ضعف نیوت دست گذاشته بود. نیوت از این حرف عصبانی شد و گفت:
-من قبول می کنم. برای فرزندانم حاضر هستم هر فداکاری تحمل کنم.

رئیس خوشحال شده بود. او توانسته بود کسی را به این ماموریت مهم بفرستد.

پایان فلش بک

-آقا...آقا میتونی برین داخل.

نیوت از این حرف از افکارش بیرون آمد و به سمت در رفت. هنوز هم برای این کار تردید داشت. او در این مدت دست راست ترامپ شده بود. ترامپ حتی از پنس، معاون اولش، به او بیشتر اعتماد داشت.
ترامپ میخواست دستور دیوار کشی را امضا کند. نیوت به یاد منفجر شدن افتاد. او از این کار می ترسید. تفکرش هم برایش وحشتناک بود. چگونه می توانست درد سلاخی شدن را بکشد. خون از تمامی اعضایش بیرون بزند و در نهایت خفت بمیرد.

داخل اتاق شد و به ترامپ سلام کرد. ترامپ در حال امضا کردن بود. نیوت دید که کار امضای فرمان دیوار کشی تمام شده است دلش را به دریا زد و با تردید و ترس گفت:
-جناب پرزیدنت مطمئنید؟
-بله اسکمندر، حالا اجرایش کنید.

نیوت دیگر مطمئن شد باید خودش را منفجر کند. باید بر ترسش غلبه می کرد. به یاد فرزندانش افتاد که پس از مرگش تحت حفاظت ماکوزا بودند. تنها چیزی که میتوانست او را قانع کند که خودش را منفجر کند حفاظت از جانوران بود.
دیگر حرفی نداشت. به سمت ترامپ رفت و اورا در بغلش گرفت و در گوشش زمزمه کرد:
-نباید اینجوری تمام می شد.

چاشنی بمبش را فعال کرد. نیوت هم به آرزویش رسید هم بر ترسش غلبه کرد.


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۸ ۲۰:۳۵:۴۷


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید


لیسا با بی حوصلگی در حال کتاب خواندن بود.

- لیسا حوصلم سر رفته میای بریم خرید؟
- اره! اتفاقا منم از بس این کتاب رو خوندم خسته شدم. بریم کش پاشنه بلند بخریم!

لیسا کتاب را روی میز انداخت و با لینی به برای خرید به خیابان های لندن رفتند.
لینی دو لباس تابستانه و یک کلاه آفتاب گیر خرید.

- ایول اینم یدونه فروشگاه کفش. بریم اینجا!
- بریم. فقط نلرز! الان با هکولی اشتباه میگیرنت.
- ایش! اصلا قهرم! بریم تو.

لینی و لیسا وارد فروشگاه شدند. فروشنده مردی نسبتا قد بلند بود.

- سلام آقا کفش پاشنه بلند میخوام!
- ببخشید خانم نداریم!

لیسا با تجب به فروشنده نگاه کرد.
باز هم نگاه کرد.
حتی وقتی که لینی داشت بیرون میرفت باز هم او داشت با تجب به فروشنده نگاه میکرد.

- نمیای لیسا؟
- یه لحظه صبر کن! ینی واقعا کفش پاشنه بلند ندارین؟
- خیر خانم نداریم!

این بار لینی دست لیسا را گرفت و کشان کشان او را از فروشگاه بیرون برد.
لیسا درحالی که به سمت فروشگاه بعدی میرفت همچنان غر میزد.
- یعنی واقا کفش پاشه بلند نداشت؟

به یک فروشگاه دیگر رسیدند.

- سلام خانم کفش پاشنه بلند خواستیم!

این بار فروشنده با تعحب به لیسا نگاه کرد.
- کفش پاشنه بلند؟ مگه نمیدونید اون ها رو از همه فروشگاه ها جمع کردن؟
- جمع کردن؟ آخه واسه چی؟
- نمیدونم! فکر کنم گفتن یک مشکلی داخل کفش ها هست. درست یادم نمیاد!

لیسا با نا امیدی از فروشگاه بیرون رفت. حالا چه میشد؟ تا کی باید کش طبی میپوشید؟


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
*
لینی لبخندزنان در حال پرواز بود و از نسیمی که در حین حرکت تولید می‌شد و خنکش می‌کرد لذت می‌برد... یا حداقل تصور می‌کرد که چنین اتفاقی داره میفته! چرا که فقط داشت بال می‌زد و حتی ذره‌ای به جلو حرکت نمی‌کرد. دلیلش هم موجودی بود که پاشو گرفته بود و ول نمی‌کرد.

- آگوامونتی کوجبیسیی!
- زشت! ولم کن برم.

اما میمونی که به پای لینی چنگ زده بود، خیال رهایی نداشت. در عوض لینیو پایین میاره و جلوی خودش می‌نشونه و مشغول یافتن شپش‌های موجود در بدن لینی و میل نمودن اونا می‌شه.

- من خودم حشره‌م می‌فهمی؟ شپش ندارم.

اما گوش میمون به این حرفا بدهکار نبود. با همتی افزون به کارش برای یافتن شپش ادامه می‌ده. لینی ترسش به سرش اومده بود. از قدرت پرواز افتاده بود و تو چنگال یه زبون‌نفهم گیر گیر کرده بود. در دل هزاران مرتبه به درگاه روونا دعا می‌کنه و قول می‌ده که دیگه هرگز تو چنین فاصله‌ی نزدیکی با درختا پرواز نکنه. لینی به امید دست گیری روونا، تمام زورش رو خرج می‌کنه و دوباره بال می‌زنه تا به پهنه‌ی آسمون بی‌کران بپیونده.
- آی دید ایت.

اما روونا قصد یاری این نواده‌ی کوچیکش رو نداره. میمون به راحتی و با یک حرکت دست لینی رو تو هوا می‌قاپه و مجددا به بررسی شپش‌های موجود در بدنش می‌پردازه. لینی که راه دیگه‌ای برای فرار نمی‌دید و تبدیل به اسباب‌بازی میمون شده بود، بدین شکل تسلیم می‌شه تا این خود میمون باشه که از پیدا نکردن شپش ناامید شه و ولش کنه.

میمونِ با پشتکار که اگه هاگوارتز میومد قطعا کلاه گروهبندی اونو هافلپافی می‌خوند، شروع به در آوردن اصواتی می‌کنه و همون موقع کل خاندانش از دار و درخت بیرون می‌ریزن و کنارش به صف می‌شن. به نظر می‌رسید که وقت شپش‌زدایی فرا رسیده.

میمون که بالاخره از پیدا کردن شپش در وجود لینی ناامید شده بود، با رشته‌هایی که از درخت آویزون شده بود، پای لینیو می‌بنده و لینی سر و ته شاهد شپش‌خوری میمونا از هم می‌شه. به صف نشسته بودن و هرکس شپش جلوییش رو میل می‌کرد. لینی با دو چشم تیزبین خودش، شپش‌هایی که از بدن هم در میاوردن و به سمت دهن روونه می‌کردن رو می‌بینه.
- چــــی؟ جلوی چشمای من حشره می‌خورین؟ فک و فامیل و رفقای من؟ گــــودا!

حشره‌ی آبی‌رنگ تبدیل به حشره‌ای سرخ‌رنگ می‌شه و از حرارتی که از بدنش بیرون می‌زد، رشته‌ای که دور پاش پیچیده شده بود ذوب می‌شه. لینی فریادزنان جلو میاد و لگدی نثار تک‌تک میمونا می‌کنه و با قدرتی که در حالت عادی بروزش از یک حشره عجیب بود، همه‌رو از درخت پایین می‌ندازه.

- ها؟ شپشا رو میمونا بودن، میمونا پرت شدن، پس شپشا هم پرت شدن؟

لینی که دوباره به رنگ عادیش برگشته بود، به سبب سوتی‌ای که داده بود بدین شکل یه نگاه به اطراف می‌ندازه و بال‌زنان از اون منطقه خارج می‌شه. شاید تو نجات شپشا شکست خورده باشه، ولی حداقل از دست میمونا که نجات پیدا کرد!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
*
لینی لبخندزنان در حال پرواز بود و از نسیمی که در حین حرکت تولید می‌شد و خنکش می‌کرد لذت می‌برد... یا حداقل تصور می‌کرد که چنین اتفاقی داره میفته! چرا که فقط داشت بال می‌زد و حتی ذره‌ای به جلو حرکت نمی‌کرد. دلیلش هم موجودی بود که پاشو گرفته بود و ول نمی‌کرد.

- آگوامونتی کوجبیسیی!
- زشت! ولم کن برم.

اما میمونی که به پای لینی چنگ زده بود، خیال رهایی نداشت. در عوض لینیو پایین میاره و جلوی خودش می‌نشونه و مشغول یافتن شپش‌های موجود در بدن لینی و میل نمودن اونا می‌شه.

- من خودم حشره‌م می‌فهمی؟ شپش ندارم.

اما گوش میمون به این حرفا بدهکار نبود. با همتی افزون به کارش برای یافتن شپش ادامه می‌ده. لینی ترسش به سرش اومده بود. از قدرت پرواز افتاده بود و تو چنگال یه زبون‌نفهم گیر افتاده بود. در دل هزاران مرتبه به درگاه روونا دعا می‌کنه و قول می‌ده که دیگه هرگز تو چنین فاصله‌ی نزدیکی با درختا پرواز نکنه. لینی به امید دست گیری روونا، تمام زورش رو خرج می‌کنه و دوباره بال می‌زنه تا به پهنه‌ی آسمون بی‌کران بپیونده.
- آی دید ایت.

اما روونا قصد یاری این نواده‌ی کوچیکش رو نداره. میمون به راحتی و با یک حرکت دست لینی رو تو هوا می‌قاپه و مجددا به بررسی شپش‌های موجود در بدنش می‌پردازه. لینی که راه دیگه‌ای برای فرار نمی‌دید و تبدیل به اسباب‌بازی میمون شده بود، بدین شکل تسلیم می‌شه تا این خود میمون باشه که از پیدا نکردن شپش ناامید شه و ولش کنه.

میمونِ با پشتکار که اگه هاگوارتز میومد قطعا کلاه گروهبندی اونو هافلپافی می‌خوند، شروع به در آوردن اصواتی می‌کنه و همون موقع کل خاندانش از دار و درخت بیرون می‌ریزن و کنارش به صف می‌شن. به نظر می‌رسید که وقت شپش‌زدایی فرا رسیده.

میمون که بالاخره از پیدا کردن شپش در وجود لینی ناامید شده بود، با رشته‌هایی که از درخت آویزون شده بود، پای لینیو می‌بنده و لینی سر و ته شاهد شپش‌خوری میمونا از هم می‌شه. به صف نشسته بودن و هرکس شپش جلوییش رو میل می‌کرد. لینی با دو چشم تیزبین خودش، شپش‌هایی که از بدن هم در میاوردن و به سمت دهن روونه می‌کردن رو می‌بینه.
- چــــی؟ جلوی چشمای من حشره می‌خورین؟ فک و فامیل و رفقای من؟ گــــودا!

حشره‌ی آبی‌رنگ تبدیل به حشره‌ای سرخ‌رنگ می‌شه و از حرارتی که از بدنش بیرون می‌زد، رشته‌ای که دور پاش پیچیده بود ذوب می‌شه. لینی فریادزنان جلو میاد و لگدی نثار تک‌تک میمونا می‌کنه و با قدرتی که در حالت عادی بروزش عجیب بود، همه‌رو از درخت پایین می‌ندازه.

- ها؟ شپشا رو میمونا بودن، میمونا پرت شدن، پس شپشا هم پرت شدن؟

لینی که دوباره به رنگ عادیش برگشته بود، به سبب سوتی‌ای که داده بود بدین شکل یه نگاه به اطراف می‌ندازه و بال‌زنان از اون منطقه خارج می‌شه. شاید تو نجات شپشا شکست خورده باشه، ولی حداقل از دست میمونا که نجات پیدا کرد!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۹:۱۵ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
تکلیف جلسه اول:

خوب می دانست چه چیزی پشت در خواهد بود، اما نمی توانست جلویش را بگیرد؛ مجبور بود با بزرگ ترین ترسش روبرو شود. نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست، خوشش نمی آمد کسی ترس را در آن ها ببیند. غرورش را بیش از هر چیزی دوست داشت.

-خب، در خدمت ریتا اسکیتر هستیم، برترین مصاحبه گر کل تاریخ! مصاحبه گری که تا حالا کسی نتونسته باهاش مصاحبه کنه!
-و مصاحبه گری که هیچکس نخواهد تونست باهاش مصاحبه کنه.
-ببخشید؟
-گفتم مصاحبه گری که هیچکس نخواهد تونست باهاش مصاحبه کنه!
و قلم پر تند نویسش را در آورد، وسیله ای که به او اعتماد به نفس و هویت می داد.

-آقای مجری، شایعه شده شما با مدیر شبکه تبانی کردید که مصاحبه هارو طبق سلیقه ی جناح سفید پیش ببرید و در عوض برای همیشه مجری باقی بمونید، صحت داره؟
-آممم..
-پس صحت داره. چند گالیون به حقوقتون اضافه شده به خاطر این موضوع؟
-گالیون چیه خانوم؟!
-انکار می کنید؟ من خودم فیش حقوقی شما رو دیدم که 200 گالیون به عنوان حق فرزند به حقوقتون اضافه شده بود، چه توضیحی دارید؟
-خانوم، من...
-معلومه که دفاعی ندارید! شما اصلا فرزندی ندارید که حق هم بخواد!
-

خبرنگار قرمز شد. بنفش شد. کبود شد. سیاه شد. کفش هایش را درآورد و به دست گرفت، کتش را انداخت روی سرش، کراواتش را به کمر بست و نعره زنان از آن جا دور شد.

-تبانی کرده بود.


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۷ ۱۱:۲۷:۵۹
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۷ ۱۱:۳۲:۰۳

تصویر کوچک شده

Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.