بعد از ظهر آن روز آنجلینا در اتاق پذیراییِ راحت خودش روی کاناپه ای نزدیک پنجره نشسته بود. هوا هنوز تیره نشده بود برای همین شمع کوچک روی میز کنارِ آنجلینا برای مطالعه کفایت می کرد. آنجلینا تازه از مدرسه برگشته بود و بخش هایی از یک کتاب مشنگی که در ارتباط با کلاس ماگل شناسیش تهیه کرده بود را میخواند:
نقل قول:
من قبلاً به آنچه مردمشناسان «ترس از چیزهای نو» نامیده اند اشاره کرده ام یک ترس عمیق و خرافی از چیز های نودر مردم ابتدایی در برابر وقایع مبهم، درست مانند حیوانات وحشی واکنش نشان میدهند... این امر را میتوان به آسانی در واکنش هر فرد در برابر رویاهای خود، وقتی که به اعتراف به یک پندار حیرتانگیز مجبور میشود، مشاهده کرد. ۱
آنجلینا غرق در تفکر کتاب را بست. به سمت دست شویی رفت تا آبی به صورتش بزند. در همان حال از آینه دست شویی به تصویرِ خودش چشم دوخت. آنجلینا هیچ وقت دختر ترسویی نبود، از چه چیز دنیای ماگلی بیشتر می ترسید؟ در نهایت تعجبش اتفاقی افتاد که حتی برای یک جادوگر هم طبیعی نبود. صورتِ تصویرش در آینه به لبخندِ شرارت باری باز شد. چشمکی به آنجلینا زد و سپس چرخید و آهسته آهسته دور شد تا اینکه در انعکاس دیوار پشت سر آنجلینا محو شد. انواع احساسات به آنجلینا هجوم آوردند که قوی ترینشان احساس خطر بود. به سرعت به سمت اتاقش رفت تا چوبدستی اش را پیدا کند، اما چوب دستی اش هیچ جا نبود! روی میزِ کنارِ تخت اثری از قفس جغدش نبود! هیچ کدام از عکس های روی میزش که تصویر آنجلینا و دوست های گریفندوریش بودند، و هیچ کدام از پوستر های تیم های کوییدیچ مورد علاقه اش روی دیوار، نبودند. آنجلینا با وحشت از خانه خارج شد. پله ها را دو تا یکی تا طبقه همکف رفت و از در زد بیرون. در کمال وحشتش خودش را در یک محله ی کاملا متفاوت دید. خیابان پر بود از مشنگ هایی که از چهار راه های پشت سر هم بالا و پایین می رفتند. مشنگ بودنشان را می توانست از نحوه لباس پوشیدنشان تشخیص دهد. کت و شلوار های خاکستری و مشکی و کراوات های زرد و آبی همه جا به چشم میخورد. آنجلینا بی هدف در عرض خیابان به را افتاد. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ هنوز چند متری از خانه دور نشده بود که چهره ی آشنایی را دید.
-مامان! مامان چی شده؟ چه بلایی سرِ خونه ام اومده؟ چوب دستیم رو پیدا نمی کنم ماما!
مادر با قیافه محزون و فوق العاده دلسوزانه ای به آنجلینا نگاه می کرد.دستش را دور شانه آنجلینا انداخت و با لحن آرام کننده ای گفت:
-آروم باش مادر جان. مگه تو به مادر قول ندادی تا من برنگردم از خونه بیرون نیای؟ بیا برگردیم خونه دختر گلم. بیا بریم.
-چی میگی مامان؟ من خرس گنده ام، الان سالهاست واسه خودم تنها زندگی می کنم!
-باشه عزیزم. باشه دختر نازم. بیا بریم خونه تا بهت توضیح بدم.
و آنجلینای هاج و واج را با خودش به سمت خانه برگرداند. به محض اینکه به خانه رسیدند مادر به سمت یکی از قفسه های آشپزخانه رفت و از درون یک قوطی چند عدد قرص کشید بیرون:
-اول اینها رو بخور! معلوم نیست مال چند روزت رو نخوردی.
-این قرص ها چیه مامان؟
-بخور کمکت میکنه.
آنجلینا علاقه ای به این کار نداشت اما دلیلی هم برای مخالفت نمی دید. بعد از اینکه قرص ها را خورد مادر او را به سمت تخت خواب برد و به زور وادارش کرد تا کمی استراحت کند. احساس کرختی و خواب آلودگی دلچسبی در بند بندِ بدن آنجلینا حس می شد. باید به این خواب آلودگی غلبه می کرد. باید از مغزش کار می کشید. چه بلایی سرش آمده بود. سپس صدای مادر را شنید که مشخصاً داشت آرام حرف میزد. به زور خودش را از روی تخت به پشت در کشید و گوشش را به در چسباند. مادر با کسی حرف می زد و گاهی منتظر جواب می ماند، اما صدای نفر دوم نمی آمد. تقریباً مثل این بود که با یکی از آن وسایلی که ماگل ها برای تماس با هم استفاده می کنند حرف بزند. صدای مادر بغض داشت و آنجلینا فکر کرد که شاید حتی دارد گریه می کند:
- بله آقای دکتر. دوباره حمله داشته امروز...
-نمی دونم آقای دکتر، نمیدونم چند روزه نخورده. شمردمشون، به تعداده، حتما ریختتشون دور...
-نه، فقط بهش آرام بخش دادم که بخوابه. فردا میارمش خدمتتون. ما فقط چشم امیدمون به شماست آقای دکتر...
اتاق دور سر آنجلینا شروع به چرخیدن کرد. به سختی روی پاهایش ایستاد. به سمت دستشویی رفت و به آینه زل زد. مادر دوان دوان پشت سرش آمد:
-چی شده دخترم؟
-نگاه کن مامان! نگاه کن تصویرم تو آینه نیست!
-آروم باش مادر! نگاه کن! همونجایی! کنارِ ماما! ببین چشمای خوشگلت رو!
آنجلینا فهمید قانع کردن مادر فایده ای ندارد.
-مامان من باید با مایکل حرف بزنم.
- مایکل هم تا چند دقیقه ی دیگه میاد خونه.
- مگه مایکل هم اینجا زندگی می کنه؟
-همه ی ما با هم زندگی می کنیم مادر جان، من و تو و برادرت. حالا برو یکم دراز بکش.
آنجلینا به اتاقش برگشت و همانطور که در برابر خوابیدن مقابله می کرد منتظر مایکل شد. به محض اینکه مایکل وارد شد و لباس مدرسه اش را عوض کرد آنجلینا او را به اتاق کشید.
-مایک باید کمکم کنی!
-چی شده انجی؟
حداقل مایکل مستقیم به چشمهایش نگاه می کرد.
- مایک من اسکیزوفرنیک نیستم! مایک تو باید حرفم رو باور کنی! دخترِ توی آینه زندگی من رو دزدیده! شاید باورش برات سخت باشه اما یه دنیای دیگه وجود داره. من توش ساحره ام! تو هم جادوگری! مامان اونجا هم ماگ... معمولیه اما راجب ما و بابا همه چیز رو میدونه!
-بابا سالهاست که بیمارستان روانی بستریه انجی...
- تو اون دنیا بابا سالهاست ما رو ول کرده...
-حالا من باید چجوری کمکت کنم؟
-برام یه جادوگر پیدا کن! من باید با یکی ارتباط بگیرم! باید به یکی بگم به اعضای جبهه ام خبر بده! من هیچ توانایی جادویی ای ندارم! همه اش رو دخترِ توی آینه ازم دزدیده! یکی باید گیرش بیاره!
-ولی من هیچ جادوگری رو نمیشناسم انجی!
-یکم فکر کن پسر! هیچ وقت توی دوست های من هیچ کسی رو ندیدی که عجیب غریب حرف بزنه، لباس عجیب غریب بپوشه؟
-نه!
آنجلینا سرش را پایین انداخت.
-البته به جز... اگه بشه به حساب آورد... یکی رو میشناسم که حرفهایی شبیه حرف های تو میزنه...
-کیه مایک؟
-بابا.
مایکل به مادر قول داده بود مراقب آنجلینا باشد، به او گفته بودند به گردش می روند، اما در یک اتوبوس مشنگی به سمت بیمارستان پدر عازم بودند. وقتی به بیمارستان رسیدند دکتر جوانی آنها را به یک اتاق خالی هدایت کرد و رفت تا پدر را بیاورد.
آنجلینا از آخرین باری که پدر را دیده بود بارها این لحظه را در ذهنش مجسم کرده بود. اینکه قیافه پدر چه شکلی شده بود... اینکه به سمت او می آمد و او را مثل قدیم روی دست بلند می کرد... قلبش جایی نزدیک گردنش می زد. اما مرد تکیده ای که از در وارد شد و به کمک دکتر روی صندلی نشست خیلی از همه تجسمات آنجلینا دور بود. صورت زرد رنگی داشت و دست های نحیفیش در پیرهن مخصوصش قفل بودند. مایکل زمزمه کرد:
-بابا...
ناگهان مرد نعره کشید و سعی کرد دست دکتر از روی شانه اش بردارد و بایستد:
-من رو برگردون! بَرَم گردون اتاقم! اینها بچه های من نیستن!
آنجلینا جلو رفت و جلوی پدر زانو زد:
-بابا به حرفام گوش بده! بابا به کمکت احتیاج دارم! من ماگل نیستم.
-پدر با شنیدن کلمه ماگل ساکت شد. نگاهش را به آنجلینا دوخت و چشمانش پر از اشک شد:
-آنجلینا؟
آنجلینا پدرش را در آغوش گرفت.
- بابا! بابا من اینجا گیر کردم. چطوری برگردم؟
- تنها راه شکستِ آینه، ضد آینه است آنجلینا. برو دخترم. برگرد...
آنجلینا و مایکل در وسط زیرزمین خانه شان ایستاده بودند. مایکل دو آینه قدی بزرگ آورده بود.
- آماده ای؟
آنجلینا سرش را به نشانه تایید تکان داد. مایکل یکی از آینه ها را مقابل آنجلینا ایستاند.
-چیزی میبینی؟
آنجلینا به تصویر تنهای مایکل در آینه نگاه کرد و سرش را به نشانه نفی تکان داد. مایکل آینه دوم را مقابل آینه اول گذاشت. تصویر آینه ها از همدیگر تا بینهایت در هم نقش بستند. در همه ی آنها آنجلینا جلوی مایکل ایستاده بود. آنجلینا با خشم به تصویر خودش که حالا گستاخانه یک مدال جادویی کوییدیچ هم به ردایش چسبانده بود خیره شد. تصویرش اما خشمگین نبود. ترسیده هم نبود. فقط همان لبخندِ زشتِ شرارت بار را به لب داشت. همین طور که آنجلینا به تصویرش خیره شده بود، تصویرش دستش را دراز کرد و روی شانه ی مایکل گذاشت. سپس در کمال وحشتِ آنجلینا، دوتایی برگشتند و از آنجلینا دور شدند. آنجلینا برگشت تا به برادرش نگاه کند اما از جای خالی مایکل چشمش به آینه دیگر افتاد که پشت سر مایکل و تصویر آنجلینا را در حال رفتن نشان میداد. آنجلینا یک دفعه به هق هق افتاد:
-نه نه نه! مایک! مایک! مایکل! خواهش میکنم برگرد! برادرم رو پس بده عوضی!
و در همان حال زجه زدن با مشت به آینه کوبید. آینه خرد شد و آنجلینا با تکانی چشمانش را باز کرد.
در حال کتاب خواندن روی کاناپه خوابش برده بود! آنجلینا به تکلیف ماگل شناسی اش فکر کرد. مسلما بزرگ ترین ترس ماگلی آنجلینا این بود که ماگل باشد!
۱. انسان و سمبل هایش، کارل گوستاو یونگ