هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

- دینگ.
- کوفت!
- دانگ!
- مرگ!
- دونگ!
- ای مرض! کرشیوی دوبل! چته صب تا حالا!
-اصن به من چه! اونقدر بخواب که امتحانتو از دست بدی!

گویندالین صاف روی تخت نشست!
- امتحان!لعنت مرلین به فانوس! چرا زودتر بیدارم نکردی!

جاروی پرنده حسرت می خورد که چرا ابروهای پرپشتی ندارد که زل بزند به دوربین مداربسته زوپس که در خوابگاه دختران کار گذاشته است.
- عجب! حالا بدهکارم شدیم؟

گویندالین منتظر نمانده بود تا جواب جارویش را بشنود. با عجله از خوابگاه رفته بود. و حتی فراموش کرده چوبدستی اش را با خودش بردارد. زیر لب زمزمه می کرد.
- دخمه ها... دخمه ها... دخمه ها...

بی توجه به اطراف، پله ها را دوتا یکی بالا پایین می رفت. وقتی پایش روی یک کراوات سر خورد و نزدیک بود به زمین بیافتد، مکثی کرد.
- اینجا کجاست؟ من کی ام؟ من کجام اصن؟

چرخی زده و سعی کرد مکانی را که در آن است به درستی تشخیص دهد. اما به نتیجه ای نرسید. البته به نظر می رسید تقصیری هم ندارد. اصلا چه کسی دیده بود که بخشی از قلعه را برای تعمیرات نوار کشی کنند؟ آنهم درست وسط سال تحصیلی! زیر لب غر زد.
- آهای من کجام!
- طبقه چهارم بالای دخمه های معجون سازی. وسط تعمیرات گچ بری راهروی سوم شرقی.

گویندالین بهت زده به صاحب سه سانتیمتری صدا نگاه کرد.
- تو دیگه چه کوفتی هستی؟

موجود کوچک بال های دو سانتیمنتری اش را تکان داد.
- من حشره معمارم. البته الان کارم گچ بری و راهنمایی دانش آموزاس. کدوم گوری میخواستی بری؟

الین زیر لب گفت:
- به حق ریش نتراشیده مرلین. مگه لینی برای دنیای حشرات کافی نیس؟

و بعد سرفه ای کرده و گفت:
- خب من الان چطوری برسم به دخمه؟
- کاری نداره که! بشین روی یه سنگ و با جادو ببرش هوا و برو پایین.

گویندالین دیگر توجهی به حشره که بال زنان به سر کارش برگشت نکرد. چون چوب دستی نداشت.باید به راهی بدون جادو فکر می کرد. به زمین خیره شده و برای چند لحظه به فکر فرو رفت. کرواتی که باعث شده بود زمین بخورد فکرش را مشغول کرده بود.که چیز براقی روی زمین توجهش را جلب کرد.
یک سینی فلزی.
گویندالین وضعیت را سنجید.
شیب را سنجید
تیزی سنگ ها را سنجید
و حتی هوا را هم سنجید و بلاخره فکر کرد " نمیتونه از پرواز سخت تر باشه. " پس سینی را از لابلای نخاله های ساختمانی بیرون کشیده و جای گذاری کرد. روی سینی نشسته و به سمت دخمه ها سر خورد!
البته او نمی توانست حدس بزند که این نخاله ها کجا تمام می شوند!
آخ!
بازوی چپش را مالیده و از جا بلند شد. روبروی دخمه ایستاده بود. و امتحان هم شروع شده بود. پرسید.
- نوبت کیه؟
- به ترتیب حروف الفبا صدا می زنن. تازه کتی بل رفته تو!

گویندالین نفس عمیقی کشید. روی صندلی نشست و از درگاه مرلین سپاسگذاری کرد که کارهایش را با دست راست انجام می دهد. شاید دستش در رفته بود. ولی خب... امتحان مهمتر بود.



تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

کتی بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 75
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بدون چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

در حالی که دو نفر ماموری سفید پوش سعی داشتن با گرفتن حداکثر فاصله، کتی رو سوار یک ماشین آمبولانس کنن، کتی که هنوز به خاطر داروهای بی حسی حال نداشت زیاد تحرک کنه و نقطه بازی از خودش در بیاره، برگشت و برای آخرین بار نگاهی به ساختمون سفید امین آباد انداخت.
کتی یک سال رو در امین آباد گذرونده بود. ساختمونی همیشه تاریک و عجیب. حتی همون موقع هم با اینکه وسط روز بود، به نظر میرسید اشعه های داغ آفتاب خودشونو از این ساختمون دور میکردن. با اینهمه کتی به اینجا عادت داشت و یه جورایی داشت براش تبدیل به خونه ش میشد. همه چی زیر سر اون مردک بود.اگر کمی جنبه داشت شاید انگ خطرناک بودن به کتی نمیچسبوندن و مجبورش نمیکردن از اینجا بره.

فلش بک به یک ماه قبل- امین آباد:

- نمیام!
- تو یه بار بیا، اگر بد بود دیگه نیا!

کتی بل، که اون روز هم مثل بقیه روز ها از دنده راست بلند شده بود، داشت با بقیه دیوانه ها توی سالن غذاخوری امین آباد بانجی جامپینگ بدون طناب بازی میکرد که از معدود ورزش ها و تفریحات سالم دیوانه ها بود و اکثرا هم با آغوش باز برای بازی میرفتن.
البته پای ثابت این بازی هم کتی بل بود.

اون روز هم کتی یک به یک دیوانه هارو به سمت پنجره هدایت کرد و صفشون کرد. بازی به این صورت بود که دیوانه ها یه طناب انسانی تشکیل میدادن و نفر آخر رو آویزون میکردن و تاب میدادن.
در امین آباد این سالم ترین ورزش بود که تا حد امکان به کسی صدمه نمیزد، حتی بعضی وقتا خود مسئولین و دکترها هم توی این ورزش شرکت میکردن البته هیچم به خاطر این نبود که کتی با ماهیتابه زد تو سرشون و آوردشون توی بازی. هیچم تقصیر دیوونه ها نبود که بعدا با مغز پخش شده کف حیاط پیداشون کردن و دیوانه ها هم مجبور شدن به عنوان مجازات با جارو و خاک انداز جمعشون کنن. هر چند که دیوونه ها با همه دیوونگیشون از اسراف خوششون نمی یومد و بعد از جمع آوری امعا و احشای جمع شده از کف حیاط، یواشکی میرفتن تو آشپزخونه و مغز و اندام له شده رو میریختن توی غذاها.

باری به هر جهت، کتی و دیوانه ها اون روز هم زنجیر انسانی رو تشکیل داده بودن و کتی با کلی خواهش و التماس در انتهای زنجیر قرار گرفته بود. کتی تاب میخورد و باد گرم در میان موهاش میپیچید و بهش حس وقتیو میداد که به گردنبند طلسم شده دست زده بود. یه احساس فوق العاده!

همونطور که کتی داشت از تاب خوردنش لذت میبرد، یکهو چشمش به صحنه ای زیر پاش افتاد.
اون پایین، زیر پنجره ای که جماعت دیوانه ازش آویزون بودن، رئیس امین آباد که چهره اش توی تاریکی قرار گرفته بود، در میان چهارتا از محافظینش داشت به طرف در خروجی حرکت میکرد.

کتی همونطور که داشت تاب میزد، یهو فکر کرد که بد نیست اگر تاب خوردنش همینطور خالی خالی نباشه! این شد که خودشو تاب داد سمت رئیس امین آباد. از لایه تاریکی روی صورتِ رئیس گذشت و یه گاز محکم از نوک دماغش گرفت.

رئیس امین آباد از حرکت بازموند. اون اصلا عادت نداشت همچین اتفاقی بیفته. هیچوقت چنین اتفاقی هم نیفتاده بود چون پرستیژ خفانتش بهم میخورد. در نتیجه این غافلگیری خودشو انداخت زمین. بعد درحالیکه دماغشو محکم گرفته بود با اشک هایی که گوله گوله رو زمین میریختن جیغ بنفشی کشید:
- مامان دماغم!

محافظین رئیس هم ولش کردن و رفتن سراغ کتی که نصف دماغ رییس رو هنوز با دندوناش نگه داشته بود و داشت با همون وضعیت تاب میخورد. کتی رو از یقه گرفتن و از زنجیره دیوانه ها جدا کردن و کشون کشون بردنش دفتر ریاست.

چند دقیقه بعد

کتی بل تو فضای نیمه تاریک دفتر رییس رو به روی میز مجللی نشسته بود. اونور میز هم خود رییس نشسته بود که داشت یه سیگار برگ هم میکشید و دودشو حلقه ای میداد بیرون.
رئیس امین آباد که سعی میکرد توی اون تاریکی اتاق که هیچی به جز یه نور کم سو از چشماش رو نشون نمیداد، با ابهت جلوه کنه، با صدایی که سعی میکرد آرامش توش نهفته باشه گفت:
- دماغ من کجاست؟

- ببخشید شوما؟

رئیس امین آباد دستشو که روی میز گذاشته بود مشت کرد.
-میدونی چقدر خرج عمل اون دماغ شده بود؟ البته که نمیدونی چون تو یه دیوونه ی زنجیری هستی! حالا هم دماغ منو که کندی پس میدی یا میدم بندازنت تو انفرادی!

- اها اون دماغو میگی؟شرمنده جون داوش! قبل اینکه بیارنم اینجا انداختمش تو قابلمه خورشت!

حتی از تو اون تاریکی هم میشد گرد و گشاد شدن چشم های رییس تیمارستان رو دید. ممکن نبود واقعیت داشته باشه. کتی فقط یه دیوونه بود. ولی مگه نمیگن از دیوونه هر کاری برمیاد؟
رییس مربوطه خواست خم شه و مستقیم تو چشمای این دیوونه زل بزنه. ولی یادش افتاد با اون دماغ نصفه نیمه زیاد تصمیم خوبی نیست در نتیجه بی خیال شد. یه پک دیگه به سیگارش زد و سعی کرد آرامششو حفظ کنه. برای پس گرفتن دماغش لازم بود مذاکره کنه حتی اگر طرف یه دیوونه بود.
- تو میدونی من کی هستم دختر؟

- خوشگل مو طلایی، رییس بی دماغ ما شومایی یعنی؟

رئیس امین آباد توی تاریکی اتاق سرخ و سفید شد. بعضیا میگن حتی نارنجی و ارغوانیم شد. ولی چون تو تاریکی بود کسی ندید. بعد دید با سرخ و سیاه شدن کاری از پیش نمیره آمپرش رفت رو هزار. دود از کله ش بلند شد و خون در رگهاش به جوش اومد. این دختره نه فقط ابهتش که دماغشو هم ازش گرفته بود. هرچی راجع به دیپلماسی و مذاکره میدونست رو ریخت دور و یه جست زد و اومد تو قسمت روشن پست. یقه کتی رو گرفت و کشید سمت خودش.
دیدن رییس با اون دماغ نصفه نیمه و صورتی که از شدت خشم سیاه شده بود واقعا منظره ترسناکی بود ولی نه برای کتی. کتی نیشخندی تو صورت رییس بیمارستان زد:
- اوا...رییس بی دماغ کچل کی بودی تو؟

در اثر این حرف فشار خون رییس تیمارستان رفت بالا و چسبید به سقف. منتها چون خیلی دیگه زیاد رفته بود بالا جریان خونش به جوش اومد و دود از گوشاش زد بیرون. مغزش سوت کشان از کاسه سرش زد بیرون و چشماشم دونه دونه با صدای هلپ پرت شدن بیرون و افتادن رو میز جلوی کتی.

کتی:

پایان فلش بک

کتی به کمک پرستارا سوار آمبولانس شد. اما قبل از اینکه در پشت سرش بسته شه برگشت و یه نگاه به زنجیره دیوونه هایی انداخت که حالا رییس سابق تیمارستان در انتهاش داشت تاب میخورد و غش غش میخندید. لبخند موذیانه ای رو لبای کتی نشست.
کتی شاید دیوونه بود ولی همین دیوانگی بزرگترین جادوش محسوب میشد. تا دیوونه بود نیاز به هیچ جادوی دیگه ای نداشت!

درب امبولانس پشت سر کتی بسته شد و آمبولانس ببو گویان به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۲۱:۳۱:۵۴

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

مایکل کرنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۵ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۵ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۶
از کرج...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

مایکل کرنر ، بعد از کلاس طلسم ها و وردهای جادویی نفسی راحت کشید و برای بازی کوییدیچ به زمین بازی رفت ، او جاروی از خدا بی خبری را پیدا کرد و سوار آن شد و اوج گرفت ، او با سرعت زیاد برای علاقه مند کردن دختران مدرسه به خود به سمت دریاچه سیاه رفت ، اما ناگهان کنترل جارو از دست او خارج شد و خود و به سمت جنگل ممنوعه سقوط کرد ، بعد از چند دقیقه به خود آمد ، جنگل همانند شب تاریک بود ، جارو او شکسته شده بود و ترسش را قورت داد و با دیدن سانتورها که به سمت او میدوند ترس خود را بالا آورد ، او که بالا رفتن درخت را از میمون خدا بیامرزش یاد گرفته بود از یکی از درخت ها بالا رفت و همانند تارزان از شاخه درخت ها پرواز میکرد و بعد از یک هفته خوشگذارنی هاگوارتز را پیدا کرد اما آن از خدا بی خبر پیدا شد و مایکل را تا سرحد مرگ نفله کرد


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

- کمک! کمک!

این حرف رو جیسون زد که درحال سقوط از یک دره در جزایر فیلیپین بود. اطرافش هیچکس رو نمیدید و چوبدستی هم همراش نبود. وضعیت بسیار بحرانی بود و آهنگ متن فیلم ماموریت غیرممکن هم داشت پخش میشد. اون فقط واسه دیدن منظره دره اومده بود...نه افتادن از اون!

- کمک!

شاید الان از خودتون بپرسید چرا فیلیپین؟ خب معلومه که شما جیسون رو نمیشناسید. اون فقط برای یک قهوه ی اصل کلمبیا به بوگوتا که یکی از خطرناک ترین کشور های دنیاست سفر کرد. آره، جیسون همچین موجودیه!
در همین حال یکدفعه جیسون حاله ای سفید از یک مرد دید.
- وای نه! مرلین اومده من رو به سزای اعمالم برسونه! من هنوز جوونم! آرزو دارم!
- ?Hi. Sino ka
- وات؟

ولی نه. اون مرلین نبود. یه مرد فیلیپینی بود. جیسون با خودش گفت: صبر کن ببینم...من که اصلاً فیلیپینی بلد نیستم!

- ؟Bakit hindi mo sabihin
- ام...آی اَم توریست. آی کام برای گردش. آی هَو تیکِت. یو کِن بفروشید این رو و بگیرید مانی. جاست سِیو می!
- Talaga? Okay

مرد ناشناس جیسون رو کشید بالا. جیسون هم زیپ کوله پشتیش رو باز کرد و به مرد فیلیپینی چند تا بلیط داد تا اون هارو بفروشه.
- Salamat sa iyo! Salamat sa iyo
- نفهمیدم چی گفتی ولی...تنک یو وِری ماچ!

و جیسون از کادر خارج شد تا فیلیپین را ترک کند.


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱:۴۴ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

*****


لیسا و الیزابل چند روزی بود که به جنگل های آفریقا رفته بودند.
چادر زده بودند و الان تصمیم به جنگل گردی داشتند.
-الیز میای به صورت مشنگانه بریم؟ چوبدستی نبریم با خودمون!
-خب اگر اتفاقی برامون افتاد چی؟
-مثل مشنگ ها خودمون رو نجات میدیم!

لیسا و الیزابل به راه افتادند و چوبدستی هایشان را در چادر گذاشتند.
خیلی از چادر دور شده بودند.
الیزابل به پشت سرش نگاه کرد.
-اوه لیس ببین چقدر از چادر دور شدیم. ئه اون سنگ براق و خوشگل چیه اونجاست؟

او با دست به سنگ گرد و براقی که روی زمین بود اشاره کرد.
لیسا به سنگ نگاه کرد.
-اره سنگ قشنگیه! اینجارو نگاه کن. روی نقشه نوشته یکم دیگه میرسیم به دریاچه. راستی تو هم کتاب مراقبت از موجودات جادوییو بذار کنار مثلا اومدیم تفریح!

هر دوی آن ها دوباره بدون توجه به آن سنگ به راه افتادند.
در بین راه لیسا به یاد بدبختی هایش افتاد. اون چقدر بدبخت بود!
- الیزابل چرا من انقدر بدبختم؟
-چرا اینو میگی؟
- خب مثلا من برادرمو از دست دادم. چرا من خب؟

الیزابل فکر کرد. لیسا آدمی نبود که بگوید چرا بدبخت است. این برای الیزابل عجیب بود.
- تو هیچ وقت اینجوری نگفتی! عجیبه برام!
-اره ولی همیشه اینارو توی دلم نگه میداشتم! من بدبختم!

الیزابل باز هم فکر کرد. دوباره کتاب موجودات جادویی را باز کرد. نگاای به پشت سرشان کرد. باز هم همان سنگ گرد.
- سایه گرد!
-چی میگی تو؟ من میگم چرا بدبختم تو درباره سایه گرد حرف میزنی؟
-اره سایه گرد همون سنگ بزرگ و براق! توی این کتاب نوشته باعث میشه که که آدم احساس میکنه که خیلی بدبخته!

لیسا با اشک به به الیزابل نگاه کرد. او استاد کلاس مراقبت از موجودات جادویی بود و درباره ی سایه گرد میدانست.
-خب با خلع سلاح دور میشه! حالا چی کار کنیم؟ چوبدستی نداریم!
- اینجا رو نگاه کن نوشته فقط باید این سنگ رو از خودمون دور کنیم. این کار میتواند یک لگد ساده باشد!

لگد زدن! لیسا به سنگ براق نگاه کرد.
-یک! دو! سه!

لگد محکمی به سایه گرد زد. سنگ براق دور شد. خیلی دور!

-حالا میتونیم بریم سمت دریاچه!

لیسا لبخند زد. دست الیزابل را گرفت و به سمت دریاچه حرکت کردند.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۰ ۱:۴۷:۳۰

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۸ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

آرسینوس با بیخیالی به تکلیفِ نوشته شده توسط پالی روی تخته سیاه کلاس نگاه کرد. کوچکترین ایده ای نداشت که چگونه باید این تکلیف را انجام دهد... جادو بدون چوبدستی... آرسینوس بدون چوبدستی حتی حوصله نفس کشیدن هم نداشت. و البته آرسینوس همیشه معتقد بود همه چیز درست خواهد شد. نتیجتا اصلا نیازی نمیدید که بدون چوبدستی جادو کند.
اما همین افکار و کلمات "بدون چوبدستی"، آرسینوس را به خاطراتش فرو برد...

فلش بک، تولد یک سالگی آرسینوس:

آرسینوسِ کوچک، در حالی که کراوات بلندش گاهی زیر پایش گیر میکرد، به فضای خانه نگاه کرد.
همه جا را پر از تزئینات و کاغذ رنگی کرده بودند. به هرحال هر روز که یک آرسینوس به سن یک سالگی نمیرسید!

آرسینوس به مادرش که میز بلند بالایی را در طرف دیگر اتاق میچید و مرتب میکرد نگاه کرد. پدرش برای گرفتن کیک رفته بود و هنوز باز نگشته بود.

مادر آرسینوس از زیر نقاب، نگاه نگرانی به ساعتِ چوبی که روی دیوار نصب شده بود انداخت، سپس به سرعت به اتاق رفت تا یک نامه عربده کش برای پدر آرسینوس بنویسد.
آرسینوس نگاهی به ساعت انداخت. مادرش حق داشت نگران باشد. تا ده دقیقه دیگر دوستانِ آرسینوس می آمدند تا تولدش را جشن بگیرند.
آرسینوس مشاهده کرد که مادرش نامه را در حلق جغد چپاند و سپس آن را از پنجره به بیرون انداخت. و پس از آن با یک حرکت چوبدستی، لباسِ کارِ قرمزی که پوشیده بود را به یک لباس زیبای مخصوص مهمانی تبدیل کرد.
- اوه... آرسی، باز کراوات بابا بزرگو پوشیدی که... بیا کراوات خودتو بپوش، اون زیر پات گیر میکنه یهو میخوری زمین نقابت میره تو حلقت.

آرسینوس کوچک در حالی که پستانک قرمزش را در دهان میمکید، تاتی تاتی کنان به سوی مادرش رفت تا تعویض کراوات کند...

چند دقیقه بعد، بالاخره پدر آرسینوس آمد و کیک تولد را تحویل داد. مادر و پدرش کیک را به زیبایی تمام روی میز گذاشتند و پس از چند دقیقه بعد، با به صدا در آمدن زنگ در، تعداد زیادی از دوستان و فامیل های دور و نزدیک آرسینوس وارد خانه شدند.

همه چیز تا نیم ساعت بعد به خوبی و خوشی پیش رفت. زدند و رقصیدند و جشن گرفتند. تا اینکه دلقکی که پدر و مادر آرسینوس برای جشن استخدام کرده بودند، از راه رسید. وی مردی بلند قد بود، با ردایی بنفش و کراواتی زرد. یک گل سرخ هم روی دکمه ردایش گذاشته بود. اما چیزی که در مورد وی برای آرسینوس ترسناک تر بود، نقابش بود. روی نقابش لبخندی نقاشی شده بود، اما لبخندش مصنوعی و سرد به نظر میرسید. وی برایشان مقادیر زیادی شعبده بازی انجام داد. بهرحال یک مشنگ بود. هیچ جادوگری با عقل سالم تبدیل به دلقک نمیشد.

آرسینوس و دوستانش به شدت از دیدن شعبده های دلقک در تعجب بودند، که ناگهان دلقک خود را به آرسینوس نزدیک کرد و سپس صورت وی را صاف و دقیق به کیک کوبید.
همه شروع کردند به خندیدن.
اما آرسینوس خشمگین شده بود.

چند دقیقه بعد، سر و صدا پایین آمد. آرسینوس صورتش را پاک کرد و پدرش هم با یک افسون دوباره کیک را درست کرد. اما خشم آرسینوس تمام نشدنی بود. وی نگاهی به اطراف کرد. کسی او را نگاه نمیکرد و دلقک هم داشت نزدیک پنجره، برای چند تا از بچه های کوچک سکه از هوا ظاهر میکرد.
آرسینوس به دلقک نگاه کرد.
با تمرکز تمام و با حداکثر خشم خود.
و همانجا بود که آرسینوس احساس کرد چیزی در درونش جرقه زد، و نیروی حاصل از آن جرقه از انگشتان، چشمان و حتی دهانش خارج شد، و مستقیم به سوی دلقک رفت...

لحظه ای بعد، در مقابل چشمان شگفت زده آن کودکان، ناگهان دلقکِ بخت برگشته مستقیما از پنجره به بیرون پرتاب شد. البته آن کودکان اصلا اهمیتی ندادند و فکر کردند این هم شعبده بازی دیگری است و حتی حسابی هم دلقک را تشویق کردند.

و بدین ترتیب، جشن تولد یک سالگی آرسینوس به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد...

پایان فلش بک!


آرسینوس لبخندی زد.
- همیشه میدونستم همه چیز درست میشه. تکلیف این کلاس هم با قدرت انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۸ ۲۲:۲۹:۱۸


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

با احتیاط و آرام قدم برمیداشتند می دانستند که اگر صدایی از خودشان در بیاورد ممکن است بیدارش کنند.
از بدشانسی اش چوبدستی عزیزش را در تالار جا گذاشته بود وحالا مجبور بود با نهایت احتیاط قدم بردارد.
حدف اصلی کتابخانه، بخش کتاب های ممنوعه بود.خودشان هم نمیدانستند باید به کجا بروند.

-دست مو بگیر!
-چرا؟
-چون میترسم!
-نه بابا فکر کردم خوشحالی!
-شششش!
کمی جلو تر به کتابخانه می رسیدند اما از صدا هایی که شنیده میشد معلوم بود که رفتن به بخش ممنوعه کار درستی نیست.آن هم برای تقلب!
-نمیدونم این راوی چرا با این کارمون مشکل داره آقا بیخیالمون شو!
-راس میگه!بزار کارمون رو بکنیم نمره رو بگیریم،بعد میریم تو فاز سختکوشی!
دیگر حرفی برای گفتن ندارم!
به جسیکا توصیه کردم که اینکار را نکنند. اما به حرفم گوش نکرد!
حالا در اتاق فیلچ نشسته و همدیگر را بقل کرده بودند بدون چوبدستی بدون امید!
میدانستند که به زودی با یکی از پروفسور ها برمیگردد و امتیاز گروهشان را از دست می دهند!
پس فکر کردند...

-ایش!نچسب ولمون کن بزار تو حال خودمون باشیم!
-نه راس میگه بزار یکم فکر کنیم.
برای اولین بار جسیکا به حرفم گوش داد و فکر کرد!
چه کار می توانستند بکنند جز شکستن در و فرار کردن؟

-عالیه همین کار رو میکنیم!جسیکا زود باش با شماره سه در رو میشکونیم!
1.2.3
گرومپ(صدای شکسته شدن در)
خلاصه جسیکا و دوست ناشناسش به تالار خصوصیشان برگشتند و تصمیم گرفتند تا خودشان مشق های کلاس{طلسم ها و ورد های جادویی } را انجام بدهند.

پایان





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۱۰:۲۴
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
*
- اینجارو که می‌بینین محل نگه‌داری تمساح‌ها هست. مطمئنا هیچ‌کدومتون علاقمند نیستین پاتونو اونور حصار بذارین و طعمه‌ی این جونور بشین.

لینی دست به سینه گوشه‌ای ایستاده بود و با بی‌حوصلگی به ملت ماگلی که با اشتیاق در حال گوش دادن به حرفای راهنمای پارک جنگلی بودن نگاه می‌کرد.
- اینطوری که نمی‌شه. چطوره خودم برم سر و گوشی آب بدم.

اینو می‌گه و سوت‌زنان و پاورچین پاورچین از محوطه‌ی شلوغ خارج می‌شه.
- آخیش. حالا هرجا بخوام می‌رم.

لینی بعد از بیرون آوردن چوبدستیش، دستشو زیر چونه‌ش می‌گیره و متفکرانه نگاهی به اطراف می‌ندازه.
- همم... از کجا شروع کنـ... هی پرنده‌ی احمق برگرد اینجا.

کلاغی که از ناکجا آباد ظاهر شده بود، چوبدستی لینی رو می‌قاپه و قارقار کنان ازش دور می‌شه. لینی هم داد و بیدادکنان از روی حصار می‌پره و به دنبالش شروع به دویدن می‌کنه. کلاغ اونقد می‌ره و می‌ره تا این‌که به محوطه‌ای با درختایی که شاخه‌هاشون در هم گوریده بود می‌رسه. پرواز تو چنین محوطه‌ای که نور خورشید به زور راهی برای ورود از بین درختا پیدا می‌کرد کار ساده‌ای نبود.

بنابراین لینی از فرصت بوجود اومده استفاده می‌کنه و سنگی رو برمی‌داره.
- بگیر که اومد.

سنگ به پای کلاغ برخورد می‌کنه. تعادل کلاغ به هم نمی‌خوره اما بر اثر همین ضربه هول می‌شه و چوبدستی از لای نوکش خارج می‌شه و پرت می‌شه. لینی در حالی که به نشونه‌گیریش افتخار می‌کرد جلو میاد تا چوبدستیشو برداره که همون موقع بچه خرسی سر می‌رسه و با کنجکاوی چوبدستیو دست می‌گیره.

لینی با احتیاط جلو می‌ره و اطرافشو می‌پائه. به نظر نمیومد والدین بچه خرس اون اطراف باشن، برای همین با یک حرکت سریع چوبدستیشو از دست بچه خرس بیرون می‌کشه.
- مامان بابات بهت یاد ندادن که به وسایل مردم دست نزنی؟

بچه خرس که اسباب‌بازی جدیدشو از دست داده بود، می‌زنه زیر گریه. چنان گریه‌ای که صداش در سرتاسر جنگل شروع به پیچیدن می‌کنه. حتی اگه والدین بچه خرس اون اطراف هم نبودن، با شنیدن این صدا قطعا طولی نمی‌کشید تا خودشونو برسونن.

لینی که باورش نمی‌شد چنین بلایی داره سرش میاد، می‌خواد دمشو بذاره رو کولش و فرار کنه که سایه‌های بلندی رو می‌بینه که در اطرافش در حال ظاهر شدن بودن. خطر بیشتر از اونچه که تصورشو می‌کرد بهش نزدیک بود. به سختی آب دهنشو قورت می‌ده و به خرس‌های بزرگ و بالغی که در حال حلقه زدن به دورش بودن زل می‌زنه.

بچه خرس راضی از عملکردش، از شل شدن دست و پای لینی براثر ترس استفاده می‌کنه و چوبدستیو پس می‌گیره. قبل از اینکه لینی بخواد تکونی به خودش بده و چوبدستیشو پس بگیره، بچه خرس تو آغوش مامانش فرو می‌ره.

- سلام.

البته که اونا حیوون بودن و سلام کردن براشون معنایی نداشت. با غرش‌هایی که از خرسا سر می‌زنه لینی می‌فهمه که بهتر بود دهنشو بسته نگه می‌داشت. حالا که چوبدستی نداشت چطور می‌خواست از دست اونا فرار کنه؟
- من یه جادوگرم. من به دست چند تا حیوون ماگل کشته نخواهم شد.

لینی اینو می‌گه و به یاد میاره که چقد جانورنمای قوی‌ای هست. اون حتی بدون نیاز به چوبدستی هم می‌تونست تبدیل به پیکسی بشه. بنابراین خرس‌ها که تا به اون لحظه با یک انسان رو به رو بودن، حالا حشره‌ای کوچیک و آبی رنگ رو مقابلشون می‌بینن. اما حتی اینم مانعی برای از بین رفتن عصبانیتشون نمی‌شه. خرس‌ها حلقه رو تنگ‌تر می‌کنن و پیکسی کوچک زیر سایه‌ها غرق می‌شه.

ولی اون یک پیکسی بود که مرلین داده بود بهش دو بال توانا. بنابراین با جدیت و با بیشترین سرعتی که از خودش سراغ داشت شروع به بال‌زدن می‌کنه، از بین چنگال‌های خرسا که به این سو و اون سو شلیک می‌شد جاخالی می‌ده... اما به کجا می‌خواست اوج بگیره؟
- اینجا چرا اینقد درختاش در هم گوریدن؟ کجا برم؟ کو... کدوم‌ور؟

تا اینکه کورسوی نوری رو می‌بینه. جایی بین شاخه‌های انبوه درختا روزنه‌ای برای فرار و پرواز به سمتش داشت. بنابراین لینی در حالی که بر اثر غرش‌های خرس‌ها چیزی نمونده قلبش تو دهنش بیاد، پروازکنان از لای شاخ و برگ‌ها عبور می‌کنه و به پهنه‌ی بی‌کران آسمون می‌پیونده. چوبدستیش رو از دست داده بود، اما جونشو که بدست آورده بود!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)

هنگامي كه به هوش آمد جنگل تقريبا تاريك شده بود. جيني خواست با چوب دستي اش اندكي روشنايي ايجاد كند اما هرچقدر به دنبال چوب دستي اش گشت، نتوانست آن را پيدا كند. احتمال ميداد هنگامي كه در حال دويدن بوده از جيش ردايش افتاده باشد. نگاهش را به اطرافش انداخت اما خبري از برادرانش نبود. بسيار ترسيده بود. پاهايش توانايي حركت نداشتند. از ترس ميلرزيد. شروع كرد به صدا زدن برادرانش:
- رون! فرد! جرج! كجايين؟

اما صدايي نشنيد. ترس از بلايي كه ممكن بود سر برادرانش بيايد از يك طرف و ترس از آن عنكبوت هاي غول پيكر از طرفي ديگر باعث شده بود كه مغزش فرمان هيچ كاري را به او ندهد. كاش ميتوانست كاري انجام دهد. كاش ميتوانست بر ترسش غلبه كند و به كمك برادرانش برود.

فلش بك

جيني به همراه برادرانش در جنگل در حال راه رفتن بودند كه ناگهان با صدايي به پشت سرشان برگشتند. آن ها با ديدن تعداد زيادي عنكبوت غول پيكر شروع به دويدن كردند. جيني با تمام توانش ميدويد اما هر لحظه كه به پشت سرش نگاه ميكرد عنكبوت ها به آنها نزديك و نزديك تر مي شدند. پس سرعتش را بيشتر كرد تا بتواند بيشتر از آنها فاصله بگيرد. فرد و جرج به سمت آنها ورد هايي را ميفرستادند اما كارساز نبود. جيني در حال دويدن بود كه ناگهان پايش به چيزي گير كرد، به پايين تپه افتاد و بيهوش شد.

پايان فلش بك

روي تخته سنگي نشسته بود و به برادرانش فكر ميكرد. با خود ميگفت:
- بايد براي كمك به برادرام كاري انجام بدم.

پس دستش را روي زانوانش گذاشت، از جايش بلند شد و به سمت جلو به راه افتاد. مدت زيادي گذشته بود، اما هنوز چيزي پيدا نكرده بود. ناگهان رداي برادرش رون، توجه جيني را به خود جلب كرد. جيني با ديدن آن به سرعت به سمتش دويد و ردا را از روي زمين برداشت. او مطمئن بود كه اين ردا متعلق به برادرش است. پس با انرژي بيشتري به حركتش ادامه داد. جلوتر كه رفت برادرانش را در ميان تعداد زيادي عنكبوت غول پيكر ديد. عنكبوت ها و برادرانش هنوز متوجه حضور او نشده بودند.
پاهايش لرزش محسوسي داشت. غلبه كردن بر ترسش خيلي سخت بود اما نجات جان برادرانش برايش از هر چيزي مهمتر بود.
پس جلو رفت و با صداي بلندي فرياد زد:
- برادراي منو آزاد كنين!

با اين فرياد، همگي متوجه حضور جيني شدند. جرج با ديدن خواهر كوچكش گفت:
- جيني! فرار كن... اينجا نمون. فرار كن... ما ميتونيم جون خودمون رو نجات بديم.

اما جيني هم چنان سرجايش ايستاده بود. عنكبوت ها با ديدن يه طعمه ي جديد به سمت او حمله ور شدند اما در لحظه ي آخر صداي فريادي به گوش رسيد:
- همگي عقب بايستيد!

با اين حرف عنكبوت ها عقب نشيني كردند. آراگوگ، رئيس عنكبوت ها، در حاليكه به سمت پايين مي آمد، گفت:
- به به... ميبينم كه يه دختر كوچولو اومده اينجا تا برادراشو نجات بده. چه جرئتي!
- اومدم اينجا تا ازتون بخوام برادرامو آزاد كنين.
- اما اين امكان نداره... من نميتونم همچين كاري بكنم. خودتم الان تو چنگ ما هستي و مثل برادرات هيچ راه فراري نداري!
- خواهش ميكنم... برادرامو آزاد كنين. منو به جاي اونا بگيرين اما اونا رو آزاد كنين... من نميتونم زجر كشيدن برادرامو ببينم. خواهش ميكنم!

جيني تمامي اين حرف ها را درحالي ميزد كه صورتش از اشك خيس شده بود. ناگهان با صداي آراگوگ سرش را بالا گرفت و به او نگاه كرد:
- آزادشون كنين!

عنكبوت ها با شنيدن اين حرف به سمت عقب حركت كردند و برادران جيني را آزد كردند. جيني با تعجب گفت:
- چرا؟ چرا دستور آزاديشون رو دادي؟ ميخوام بدونم دليلش چي بوده؟
- دليلش تو بودي!
- من؟
- آره... تو قلب پاكي داري. من فهميدم كه تو همه ي اين حرفا رو از اعماق قلبت ميزني. تو ميتونستي با جادوي چوب دستيت همه ي ما رو نابود كني اما با جادوي قلبت جلو اومدي. جادوي قلب تنها چيزيه كه هيچ كس توانايي مقابله با اون رو نداره. من مطمئنم كه تو يه روزي يك جادوگر خيلي قدرتمندي ميشي... اما قدرت تو فقط توي جادوي چوب دستيت خلاصه نميشه. قدرت قلب پاك تو خيلي بيشتر از قدرت چوب دستيته!

آراگوگ اين حرف ها را زد و به همراه بقيه ي عنكبوت به عقب برگشتند. جيني با شتاب به سمت برادرانش برگشت و گفت:
- حالتون خوبه؟ زخمي نشدين؟

فرد لبخند مهرباني به خواهركش زد و گفت:
- تا وقتيكه يه خواهر مهربوني مثل تو داريم، هيچ بلايي سرمون نمياد!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بودن چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)
فکر میکنم من میتونم از تمام مسافرت هایی که با برادرم کریستین داشتم یک کتاب به اسم "مسافرت های هافسترین"(چون اون عضو گروه اسلایترین بوده و من هافلپافی)بنویسم. یکی دیگه از مسافرت هایی که با او رفته بودم به قطب جنوب ختم شد نمیدونم چرا هر دفعه با نیروی جذابش به هر نحوی متقاعدم میکنه منو همراه خودش ببره مسافرت
در هر حالت اون بار که قطب شمال بودیم اتفاق های وحشتناکی افتاد منو کریس داشتیم با هم روی یخ اسکی بازی میکردیم منتها خطرناک تر از اون چیزی که شما فکر کنید سعی میکردیم با چوب دستی هامون بهم گلوله های اتشی یخ پرتاب کنیم (همون وردی که ساحره ها میخوندند تا اتش براشون سرد بشه و از سوختن لذت ببرند) طی یه انتحاری اومدم روی گلوله ورد رو نخونم تا جدی بسوزه گلوله را به سمت پاش فرستادم مقداری از یخ رو اب کرد ، کریس داشت می افتاد که همون بلا رو سر خودم اورد پسره ی بووووق تقصیرمنه که باش میام اینجور جاها والا بخدا خلاصه چشمتون روز بد نبینه سر خوردن جفتمون مسبب ول شدن چوب دستی از دستامون و ترک برداشتن یخ باعث شد چوب ها تو اب غوطه ور بشن از شدت حرص از موهای کلش تا نیم تنه داخل اب فرو ببرمش و تا وقتی چوب هارو نگرفته بود با فشار همونجا نگهش دارم (خبیثم عمه نهمیته)چوب دستی رو قبل از این که سرش از اب بیرون بیاد از دستانش بیرون کشیدم تو یه حرکت فیلم کره ای شد چوبامونو عین شمیر رو هم کشیدیم (چه فیلم اکشنی!)دنبال ورد مناسبی میگشتیم تا بهم حمله کنیم که صدای نعره موجودی و بعدش هجوم بهمنی از سمت کوه نگاه ما رو به قله کوه برگردوند.

_کشتنت باشه برای بعد کارل(نام مستعار دورا)الان یه دشمن واقعی داریم

هر دو با هم چوب دستی هامونو به سمت پا گنده که با یک جهش الان دقیقا رو در روی ما بود گرفتیم و ورد "قفل کن" رو به زبون اوردیم که هیچ فایده ای نداشت با تعجب به چوب هامون نگاه کردیم ای واااای چوب ها بخاطر فرو رفتن در داخل اب یخ زده بودن اه حالا چکار کنیم ؟

_کارل ...کارل سمت چپمون یه غاره وقتی گفتم به سمتش میدویم سه ، دو ، یک

پا تند کردیم و به سمت غار دویدیم و وارد غار سیاه شدیم ،چند دقیقه بعد که چشمامون به تاریکی عادت کرد بدترین کابوس زندگیمون شروع شد دو تا بچه پا گنده و مامانشون تو غار نگاهمون میکردن ناگهان جرقه ای توی مغزم خورد و الکترون هاش به کار افتاد اونا میدونستن چوب دستیامون کار نمیکنه؟نــــه ،چوب دستیم رو به سمت گردن بچه پاگنده ای که تا قفسه سینمم نمیرسید گرفتم کریس هم به تبعیت من به اون یکی حمله ور شد پدرشون دقیقا همون لحظه وارد اتاق شد زمزمه کردم

+کریستین اون دوره ای که پیش پروفسور جیمز رفتی ازش چیزی یادته؟میتونی به زبون اونا حرف بزنی؟(کیریستین پیش یه اقایی اموزش صحبت به جانداران جادویی رو فرا گرفته بود)

کریس جواب داد

_افرین خنگ کوچولو

و بعد رو به پاگنده پدر ادامه داد

_سیلیسین کواما؟

+چونیا واشلیدی؟

_کنزیلا پارتری سمه...سمه ریجی هواتا،کولیسط هنگ ژویی....اروم با من بیا کارل

و قدم قدم از غار زدیم بیرون دم دهنه غار چوب هامون رو پایین اوردیم و از غار دوییدیم بیرون

+چی بهش گفتی بدجنس انگار خیلی گرخیده بوووود

_هیچی فقط تهدیدش کردم اگه نزاره منو خواهر کوچولوم بریم جون دو بچه کوچولوش از کفش رفته

محکم در اغوش گرفتمش و گفتم

_به نظرم منو تو بهترین گروه دنیاییم جناب برادر !














شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.