حالا که شما چیزی درباره طلسم ها و ورد ها نمی دونید، یه رولی بنویسید که در اون با مشکلی مواجه شدید ( این مشکل می تونه گیر افتادن در جایی یا روبه رو شدن با موجودی خطرناک باشه) و چوبدستی ندارید. چی کار می کنید؟ توجه داشته باشید شما یه جادوگرید و حتی بدون چوبدستی هم جادوگر محسوب می شید، پس می تونید از جادوتون استفاده کنید.( بهتره بدون جادو از دست مشکل خلاص بشید.)در حالی که دو نفر ماموری سفید پوش سعی داشتن با گرفتن حداکثر فاصله، کتی رو سوار یک ماشین آمبولانس کنن، کتی که هنوز به خاطر داروهای بی حسی حال نداشت زیاد تحرک کنه و نقطه بازی از خودش در بیاره، برگشت و برای آخرین بار نگاهی به ساختمون سفید امین آباد انداخت.
کتی یک سال رو در امین آباد گذرونده بود. ساختمونی همیشه تاریک و عجیب. حتی همون موقع هم با اینکه وسط روز بود، به نظر میرسید اشعه های داغ آفتاب خودشونو از این ساختمون دور میکردن. با اینهمه کتی به اینجا عادت داشت و یه جورایی داشت براش تبدیل به خونه ش میشد. همه چی زیر سر اون مردک بود.اگر کمی جنبه داشت شاید انگ خطرناک بودن به کتی نمیچسبوندن و مجبورش نمیکردن از اینجا بره.
فلش بک به یک ماه قبل- امین آباد:- نمیام!
- تو یه بار بیا، اگر بد بود دیگه نیا!
کتی بل، که اون روز هم مثل بقیه روز ها از دنده راست بلند شده بود، داشت با بقیه دیوانه ها توی سالن غذاخوری امین آباد بانجی جامپینگ بدون طناب بازی میکرد که از معدود ورزش ها و تفریحات سالم دیوانه ها بود و اکثرا هم با آغوش باز برای بازی میرفتن.
البته پای ثابت این بازی هم کتی بل بود.
اون روز هم کتی یک به یک دیوانه هارو به سمت پنجره هدایت کرد و صفشون کرد. بازی به این صورت بود که دیوانه ها یه طناب انسانی تشکیل میدادن و نفر آخر رو آویزون میکردن و تاب میدادن.
در امین آباد این سالم ترین ورزش بود که تا حد امکان به کسی صدمه نمیزد، حتی بعضی وقتا خود مسئولین و دکترها هم توی این ورزش شرکت میکردن البته هیچم به خاطر این نبود که کتی با ماهیتابه زد تو سرشون و آوردشون توی بازی. هیچم تقصیر دیوونه ها نبود که بعدا با مغز پخش شده کف حیاط پیداشون کردن و دیوانه ها هم مجبور شدن به عنوان مجازات با جارو و خاک انداز جمعشون کنن. هر چند که دیوونه ها با همه دیوونگیشون از اسراف خوششون نمی یومد و بعد از جمع آوری امعا و احشای جمع شده از کف حیاط، یواشکی میرفتن تو آشپزخونه و مغز و اندام له شده رو میریختن توی غذاها.
باری به هر جهت، کتی و دیوانه ها اون روز هم زنجیر انسانی رو تشکیل داده بودن و کتی با کلی خواهش و التماس در انتهای زنجیر قرار گرفته بود. کتی تاب میخورد و باد گرم در میان موهاش میپیچید و بهش حس وقتیو میداد که به گردنبند طلسم شده دست زده بود. یه احساس فوق العاده!
همونطور که کتی داشت از تاب خوردنش لذت میبرد، یکهو چشمش به صحنه ای زیر پاش افتاد.
اون پایین، زیر پنجره ای که جماعت دیوانه ازش آویزون بودن، رئیس امین آباد که چهره اش توی تاریکی قرار گرفته بود، در میان چهارتا از محافظینش داشت به طرف در خروجی حرکت میکرد.
کتی همونطور که داشت تاب میزد، یهو فکر کرد که بد نیست اگر تاب خوردنش همینطور خالی خالی نباشه! این شد که خودشو تاب داد سمت رئیس امین آباد. از لایه تاریکی روی صورتِ رئیس گذشت و یه گاز محکم از نوک دماغش گرفت.
رئیس امین آباد از حرکت بازموند. اون اصلا عادت نداشت همچین اتفاقی بیفته. هیچوقت چنین اتفاقی هم نیفتاده بود چون پرستیژ خفانتش بهم میخورد. در نتیجه این غافلگیری خودشو انداخت زمین. بعد درحالیکه دماغشو محکم گرفته بود با اشک هایی که گوله گوله رو زمین میریختن جیغ بنفشی کشید:
- مامان دماغم!
محافظین رئیس هم ولش کردن و رفتن سراغ کتی که نصف دماغ رییس رو هنوز با دندوناش نگه داشته بود و داشت با همون وضعیت تاب میخورد. کتی رو از یقه گرفتن و از زنجیره دیوانه ها جدا کردن و کشون کشون بردنش دفتر ریاست.
چند دقیقه بعد کتی بل تو فضای نیمه تاریک دفتر رییس رو به روی میز مجللی نشسته بود. اونور میز هم خود رییس نشسته بود که داشت یه سیگار برگ هم میکشید و دودشو حلقه ای میداد بیرون.
رئیس امین آباد که سعی میکرد توی اون تاریکی اتاق که هیچی به جز یه نور کم سو از چشماش رو نشون نمیداد، با ابهت جلوه کنه، با صدایی که سعی میکرد آرامش توش نهفته باشه گفت:
- دماغ من کجاست؟
- ببخشید شوما؟
رئیس امین آباد دستشو که روی میز گذاشته بود مشت کرد.
-میدونی چقدر خرج عمل اون دماغ شده بود؟ البته که نمیدونی چون تو یه دیوونه ی زنجیری هستی! حالا هم دماغ منو که کندی پس میدی یا میدم بندازنت تو انفرادی!
- اها اون دماغو میگی؟شرمنده جون داوش! قبل اینکه بیارنم اینجا انداختمش تو قابلمه خورشت!
حتی از تو اون تاریکی هم میشد گرد و گشاد شدن چشم های رییس تیمارستان رو دید. ممکن نبود واقعیت داشته باشه. کتی فقط یه دیوونه بود. ولی مگه نمیگن از دیوونه هر کاری برمیاد؟
رییس مربوطه خواست خم شه و مستقیم تو چشمای این دیوونه زل بزنه. ولی یادش افتاد با اون دماغ نصفه نیمه زیاد تصمیم خوبی نیست در نتیجه بی خیال شد. یه پک دیگه به سیگارش زد و سعی کرد آرامششو حفظ کنه. برای پس گرفتن دماغش لازم بود مذاکره کنه حتی اگر طرف یه دیوونه بود.
- تو میدونی من کی هستم دختر؟
- خوشگل مو طلایی، رییس بی دماغ ما شومایی یعنی؟
رئیس امین آباد توی تاریکی اتاق سرخ و سفید شد. بعضیا میگن حتی نارنجی و ارغوانیم شد. ولی چون تو تاریکی بود کسی ندید. بعد دید با سرخ و سیاه شدن کاری از پیش نمیره آمپرش رفت رو هزار. دود از کله ش بلند شد و خون در رگهاش به جوش اومد. این دختره نه فقط ابهتش که دماغشو هم ازش گرفته بود. هرچی راجع به دیپلماسی و مذاکره میدونست رو ریخت دور و یه جست زد و اومد تو قسمت روشن پست. یقه کتی رو گرفت و کشید سمت خودش.
دیدن رییس با اون دماغ نصفه نیمه و صورتی که از شدت خشم سیاه شده بود واقعا منظره ترسناکی بود ولی نه برای کتی. کتی نیشخندی تو صورت رییس بیمارستان زد:
- اوا...رییس بی دماغ کچل کی بودی تو؟
در اثر این حرف فشار خون رییس تیمارستان رفت بالا و چسبید به سقف. منتها چون خیلی دیگه زیاد رفته بود بالا جریان خونش به جوش اومد و دود از گوشاش زد بیرون. مغزش سوت کشان از کاسه سرش زد بیرون و چشماشم دونه دونه با صدای هلپ پرت شدن بیرون و افتادن رو میز جلوی کتی.
کتی:
پایان فلش بککتی به کمک پرستارا سوار آمبولانس شد. اما قبل از اینکه در پشت سرش بسته شه برگشت و یه نگاه به زنجیره دیوونه هایی انداخت که حالا رییس سابق تیمارستان در انتهاش داشت تاب میخورد و غش غش میخندید. لبخند موذیانه ای رو لبای کتی نشست.
کتی شاید دیوونه بود ولی همین دیوانگی بزرگترین جادوش محسوب میشد. تا دیوونه بود نیاز به هیچ جادوی دیگه ای نداشت!
درب امبولانس پشت سر کتی بسته شد و آمبولانس ببو گویان به سمت مقصد نامعلومی حرکت کرد.