هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۳:۳۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
آرسینوس پای لپ تاپ جادویی اش نشست و آن را روشن کرد. لودینگ جادویی روی صفحه جادویی لپ تاپ جادویی نقش بست. بعد از چند لحظه، ویندوز 10 جادویی به طور کامل بالا آمد. آرسینوس روی آیکون جادویی بازی جادویی اش کلیک جادویی کرد و بعد از چندلحظه سرشار از جادو، نام بازی بر روی صفحه نقش بست.

-به به. ببینیم این بازی که واسه ارباب ساختن چطوریه. اگه خوب بود به ارباب میدم و ارباب خوشش میاد و آرسینوس خووب... چیز... اهم... :realx:

آرسینوس روی اسم بازی کلیک کرد و به صفحه ای هدایت شد که در آن جا می توانست از بین رودولف، لینی، خودش و وینکی یک شخصیت انتخاب کند.
-به به! چقدر خفن شدم تو این بازیه.

یک مقدمه کوتاه از داستان دنیای بازی پخش شد. داستان در دنیایی می گذشت که لرد رفته بود و موجودی به نام دالاهوف به جایش بر مرگخوارها حکومت میکرد.
خیلی زود، صفحه لپ تاپ پر شده بود از سیل غیرقابل شمارش محفلی هایی که از در و دیوار می ریختند و آرسینوس را می زدند.

-نهههععووووااااووووو! بمیرین! بمیرین! با بمب می خورمتون! اهم...

در اتاق آرسینوس به شدت باز شد. وینکی درحالیکه با مسلسلش به همه طرف شلیک میکرد، به داخل اتاق پرید و از کله آرسینوس بالا رفت.
-وینکی هم خواست همه رو با مسلسل خورد. وینکی همه رو کشت. وینکی جن مکشوت!
-آروم بگیر جن. تو بازی ان همشون.
-مهم نبود. وینکی توی بازی هم همه رو کشت.

و در یک چشم بر هم زدن، وینکی یقه آرسینوس را گرفت و با او به درون لپ تاپ جادویی آپارات کرد.

درون لپ تاپ جادویی

آرسینوس و وینکی در میان لشکری از محفلی های عصبانی فرود آمده بودند. آرسینوس کله وینکی را گرفت و درکمال آرامش داد زد:
-اینجا کجاست ما رو آوردی لامصب؟ برمون گردون.
-نه! وینکی اول باید همه محفلی ها رو کشت.

و وینکی یک تنه به لشکر محفلی هایی زد که در هم می لولیدند. بعضی از آنها به دست مسلسل وینکی می ترکیدند. بعضی ها به همدیگر می خوردند و می ترکیدند. بعضی دیگر هم کدنویسی هایشان توی هم رفته بود و خودشان را می ترکاندند. خلاصه که همه می ترکیدند و دل و روده شان در هوا پخش میشد. حتی چندبار هم وینکی ترکید. اما وینکی جنی نبود که به سادگی گیم اور شد، دوباره زنده میشد و همه را می زد. اما جایی دور از هیاهو، آرسینوس تنها ایستاده بود و سعی میکرد موقعیت را درک کند. اما بهت زدگی آرسینوس طولی نکشید. چرا که محفلی ها هدف جدیدشان را کشف کرده بودند. آنها می آمدند که آرسینوس را از بدی ها تطهیر کنند و بذر صلح و صفا را در وجودش بپاشانند.

-وینکی، بیا.
-وینکی همه رو کشت! وینکی high score زد.
-وینکی، بیا.
-وینکی بعد از کشتن تموم محفلیا تو سینگل پلیر به مولتی پلیر آنلاین هم رفت.
-وینکی، بیا.
-وینکی بعدشم دوباره سینگل پلیر رو تو درجه سخت بازی کرد.
-گمشو بیا.
-وینکی اومد. وینکی جن خووب و میومنده؟

وینکی با پریدن از روی سر محفلی ها، به آرسینوس رسید. بعد هم او را گرفت و به بیرون از بازی آپارات کرد.

درون مرلینگاه شخصی لرد - خانه ریدل

نوری ظاهر شد و لحظه ای بعد، وینکی و آرسینوس با تنی سرشار از خون کامپیوتری در مرلینگاه ظاهر شدند.
چند دقیقه بعد، لرد جهت انجام برخی کارها در مرلینگاه را باز کرد.

-ارباب، ما رو ترک نکرد. اگه ترک کرد مثل اون بازیه شد.
-

لرد نگاهی به وینکی خون آلود انداخت که با آفتابه روی آرسینوس خون آلود آب می ریخت. بعد هم بدون زدن حرف دیگری، در مرلینگاه را بست و رفت.



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
دنــــگ... دنــــگ... دنـــگ... دنـــگ...دنـــگ...

- بسه دیگه سرمون رفت!

دنــــگ... دنــــگ... دنـــگ... دنـــگ...دنـــگ...

ملت مرگخوار با قیافه هایی دو نقطه خط به هکتور نگاه کردند. هر کدام داشتند به شکلی نقشه ی کشتنش را در سر می پروراندند.

- هکتور اگه تمومش نکنی با ناخونام به سه و نیم قسمت مساوی تقسیمت میکنم.

این صدای آستوریا بود و هکتور چنان غرق در تفکراتش بود که بی توجه به آن با ملاقه پاتیل خالی اش را به هم می زد.

دنــــگ... دنــــگ... دنـــگ... دنـــگ...دنـــگ...

هکتور در خاطراتش فرو رفته بود...

دنــــگ... دنــــگ... دنـــگ...

به روزهای ابتدای عضویتش...

هکتور در اولین تلاشش در ورود به ارتش سیاه موفقیتی نداشت. ولی نا امید نشده بود. او تغییر کرده بود و دوباره به مرگخواران پیوسته بود.

او این بار تمام تلاشش را کرده بود. و اولین ماموریتش مقدمه ی تولد هکتور بود. درست جایی که به استعداد بی نظیرش در معجون سازی پی برده بود. او کمک کرده بود تا پی ببرد...

تمام آنچه آموخته بود از او بود...

دنــــگ... دنــــگ... دنـــگ...

- زهر نجینی، حشره بره تو دماغت، تسترال شاخت بزنه به حق ارباب!

هکتور نمیشنید. درون پاتیلش نشست و خودش را هم زد. قبلا هم این کار را کرده بود.

تمام تولد ها و ماموریت هایش را به یاد می آورد. کنار او و برای او... تمام خاطرات شیرین و خوبش و تمام معجون هایی که ساخته بود.

همین چند وقت پیش بود که بیرونش کرده بود. و او آنقدر تلاش کرد تا بلاخره موفق به بازگشت شد.

دنــــگ... دنــــگ... دنـــگ...

- کوفت دنگ، بوقی، تسترال صفت، امیدوارم ارباب که اومد از سقف خانه ریدل آویزونت کنه. امیدوارم ارباب...

ارباب!

این کلمه همچون پاتیلی بر سرش کوبیده شد. ارباب... کم کم سراسر وجودش را ویبره ای فرا گرفت. پاتیلش را با کمربندی بالای سرش بست، ملاقه اش را به کمر شلوارش آویخت و به سرعت از در بیرون رفت. از صبح که دیده بود لرد با یک ساک دستی از خانه بیرون رفته بود داشت فکر می کرد او کجا رفته. هکتور سعی کرده بود دنبالش برود. ولی در اولین اقدام توسط لرد دستگیر شد.

- ما رو تعقیب می کنی هک؟
- نه ارباب داشتم میومدم با هم بریم معجون پارتی!
- دروغ گوی افتضاحی هستی هک! برو دنبال ما هم نیا. ما کار داریم. ممکنه شب هم نیایم. حتی ممکنه فردا هم نیایم و فرداهای بعد از فردا.
- منم باهاتون میام ارباب. مسافرت دو نفره!
- ما تو رو نمیبریم.
- ارباب قول میدم تو پاتیلم بشینم کاری بهتون نداشته...
- هکولی بیا وسایلتو از جلو دست و پا بردار!

هکتور چرخیده بود تا جواب لینی را بدهد و به او بگوید حشره ی بی محل و بی موقعی است. ولی همین چرخش کافی بود تا لرد با صدای پاق خفیفی آپارات کند و هکتور را جا بگذارد.

هکتور حالا و بعد از گذشت چندین ساعت میخواست دنبال لرد برود. حتی اگر مجبور می شد لرد را درون پاتیل می پخت یا درون غذایش معجون تافت می ریخت.
- اربااااااااااب!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
نیمه شب بود.
باران میبارید.
از شدت بارش باران، تک تک تخته ها و چوب های سازنده خانه ریدل درحال لرزیدن و نالیدن بودند...
و اما در اتاق پذیرایی خانه ریدل، ملت مرگخوار، همراه با لرد نشسته بودند. مقابل دست همه شان ظرفی پر از پاپ کرن قرار داشت که هرچه میخوردند تمام نمیشد. و در مقابل چشمانشان جادوویزیون پنجاه اینچ فول اچ دی روی دیوار نصب شده بود.
لرد سیاه نگاهی به تک تک مرگخوارانش که مشتاقانه به صفحه سیاه و خاموش جادو ویزیون نگاه میکردند، انداخت.
- یکیتون روشن کنه دیگه این رو... واقعا دارید با جادو ویزیون خاموش پاپ کرن میخورید؟ یعنی هیچ کدومتون کار با این رو بلد نیستید؟

مرگخواران به سمت جادو ویزیون هجوم بردند و پس از مقادیری کشمکش، در نهایت خود لرد به وسیله چوبدستی آن را روشن کرد.
مرگخواران در حالی که نگاه عاقل اندر سفیه لرد سیاه کل وجودشان را میسوزاند دوباره عقب برگشتند و سر جای خود نشستند.
و سپس تیتراژ ابتدایی سریال شروع شد...

مرگخواران ترسیدند. حتی از تیتراژ فیلم، که البته در واقع یک سریال بود، و لرد هم تصمیم گرفته بود یک سره قسمت آخر آن را برای مرگخواران به نمایش در آورد.

مرگخواران ساعتی چند مشغول دیدن فیلم بودند.
ترسیدند...
ناله کردند...
حتی در چند مورد به دلیل صدای رعد و باران که همچنان با قدرت خود را به خانه میکوبید، به سقف چسبیدند.
سپس ناگهان فریاد یک عدد لینی، پرده گوششان را پاره کرد:
- نیست!

رودولف در حالی که داشت با نوک قمه، گوش هایش را میمالید، گفت:
- چی نیست لینی؟ کی نیست؟ راستی گفته بودم علاقه خاصی دارم بهت؟ یا نگفته بودم؟
- ارباب نیست!

مرگخواران دوباره گوش هایشان را گرفتند، و پس از خاموش شدن صدای لینی، همه بلند شدند و شروع کردند به جستجوی گوشه به گوشه خانه ریدل ها.
مرگخواران پس از آنکه لرد را در طبقه اول نیافتند، به سوی طبقه دوم حرکت کردند که در میان پله ها، هکتور را یافتند.
- ارباب نیستن!
- هستن! همین چند دیقه پیش قبل از اینکه معجون قبل از خوابشون که آرسینوس گذاشته بود رو با معجون خودم عوض کنم دیدمشون. حتی موندم پشت در که مطمئن شم معجون رو میخورن. بعد از خوردنش هم یه صدای "تلپ" شنیدم. به نظرم انقدر انرژی گرفتن ارباب که دارن با تختشون ترامپولین بازی میکنن.

مرگخواران دیگر به هکتور نگاه نکردند. دویدند به سمت اتاق لرد و در اتاق را با لگد باز کردند.

درون اتاق، لرد سیاه که بدنش مثل سنگ سفت شده بود، روی زمین افتاده بود، اما کمد اتاق باز بود و چمدان سیاهی نیز روی تخت قرار داشت. به نظر میرسید که لرد پیش از نوشیدن معجون در حال جمع کردن وسایلش بوده است...
آرسینوس نگاهی به مرگخواران انداخت.
- به هیچ وجه به هکتور چیزی نگید که باعث شده ارباب نره، که اگر ارباب میرفت بی پدر میشدیم.
- واقعا با این وضعیت قیافت ریلکسه آرسی؟ و چرا بی پدر؟
- قیافه خودم نیست که، قیافه نقابمه. و بله، بی پدر میشدیم. ارباب پدر معنوی تک تک مرگخوارانشون هستن...



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
گردنش درد گرفته بود اما بايد مقاومت ميكرد. نبايد به پشت سرش نگاه ميكرد.. نبايد...

مغلوب قلبش شد.

براى آخرين بار به خانه نگاهى انداخت. به خانه اش!

انگار ديروز بود كه روى همين پله ها، دستانش را مشت ميكرد تا نلرزند. نلرزند و كسي نفهمد كه از رو به رو شدن با لرد سياه ميترسد!...اولين بارش بود خب.

نتوانست تحمل كند. روي همان پله نشست...

آرزو ميكرد فراموشى بگيرد... فراموش كند خاطراتش در اين خانه را...خاطراتش را... لعنت به اين خاطرات كه تك به تكشان را يه ياد مي آورد.

به ياد داشت روزي كه مرگخوار شد.
روزي كه فهميد اربابش، نگرانش شده بود...باورش نميشد...لرد سياه، برايش نگران بود!

روزى كه ميخواست باز به خانه بازگردد را به ياد داشت.
به ياد داشت جواب نامه ى لرد سياه را، كه باعث شده بود جسارت كند و باز برگردد...لرد سياه گفته بودند كه دست خطش، شبيه مرگخواريست كه سال ها پيش خانه را ترك كرده ولي هنوز در خاطر ايشان هست...

برگشته بود...

از اولين باري كه پس از برگشتش لرد سياه را خشمگين كرده بود را به ياد داشت تا آخرين بارى كه لرد سياه جانش را بخشيدند...

به ياد داشت كه با وحشت در اتاق لرد سياه را زد.
-اربــــاب...علامت شومم... داره...!
-ميدونيم آستوريا...اين علامت رو خودمون زديم و خودمون هم خواستيم پاكش كنيم. وسايلت رو جمع كن و برو!

تنها يك كلام گفته بود"چشم ارباب" اما كسي نفهميد كه چه حالي داشت...لعنتي! يك ماه هم از برگشتش به خانه نگذشته بود و داشتند بيرونش ميكردند...نميخواست برود..ميخواست پاهايش را بكوبد زمين و گريه كند...اما گريه برايش ممنوع شده بود...پنج سال پيش ممنوع شده بود. ميدانست اگر يك كلمه بگويد بغضش ميتركد...!
آن شب، لرد سياه علامت شومش را به او برگرداند اما مدت زيادي، با او حرف نميزدند.

به ياد داشت شبى كه لرد سياه جانش را بخشيدند و به ياد داشت كه به اتاقش فرار كرد. در را قفل و گريه كرد! از خودش خجالت ميكشيد... نميفهميد كه چرا گريه ميكند... اگر لرد سياه ميفهميد كه او گريه كرده چه؟!

به ياد داشت كه چقدر اربابش را نااميد كرده بود...
به ياد داشت كه چقدر باعث ناراحتى اربابش شده بود...

از روى پله بلند شد. پاهايش ميلرزيد...
باورش نميشد. باورش نميشد كه تمام شده...
تازه بازگشته بود...
تازه داشت سعي ميكرد نبودن هايش را جبران كند...
داشت سعي ميكرد كه جايگاهش را دوباره به دست بياورد... هنوز زود بود برايش...! خيلي زود بود.








پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
گلدون جیبدارشو با دو تا دستش بالا گرفته بود و می دوید. یه شیشه ی قهوه ای هم دستش بود و محتویات اون شیشه با هر قدمی که بر میداشت جا به جا می شد و به در ودیوار شیشه میخورد و هر لحظه امکان سرریز شدن داشت. میدونست که فعلا نباید توی گلدونش بریزه. ولی مهم نبود. عجله داشت. باید می دوید. دم در اتاق ارباب رسید.

- جان جانان! دستم پره. اممم. تق تق تق!

هیچ صدایی از داخل اتاق به گوش نمیرسید.

- جان جانان! جان جانان!

باز هم سکوت بود. زیر در رو نگاه کرد. نامه ی چند ساعت قبلش هنوز باز نشده زیر در بود. در رو باز کرد و رفت تو. هیچکس توی اتاق نبود.

- قایم موشکه ارباب؟ چقدر شما باهوشین. بدون چش گذاشتن من قایم شدین. پیداتون میکنم الان.

به فکر گیاهیش نرسید که ارباب ها که بازی نمیکنن...
اما بعد از چند لحظه،صدای ارباب رو یادش اومد...
رز؟...تام و جری؟ دانلد داک؟ بازی؟! ما آب و کود کافی بهت ندادیم که بزرگ نمی شی؟!

نزدیک بود خجالت بکشه. نزدیک بود بزرگ بشه. نزدیک بود یاد اون موقع بیفته که مث 25 ساله ها و غیر طبیعی شده بود. داشت خجالت میکشید که بازم یاد صدای ارباب افتاد.
شما خجالت نمی کشین؟ از اون شکل و قیاف...از اون قد و قوار...از اون سن و سا...از اون عقل و...
هیچی...
ما چیزی در شما پیدا نکردیم که بتونه باعث خجالت کشیدنتون بشه.

پس خجالت نکشید. ویبره شو از سر گرفت و شروع کرد به گشتن دنبال اربابش.

- عهه. تو کمدتونم نیستین... پشت میز هم که بیهوشتون نکردن... پس کجا میتونین باشین؟ حتما توی چمدونتون هسین!

دوان دوان رفت سمت جایی که همیشه چمدون پر از هورکراکس ارباب اونجا بود. درسته. بود. الان، اونجا فقط تبدیل شده بود به یه گوشه ی خالی از اتاق. یه دفعه یادش اومد. یادش اومد که برای چی اومده توی اتاق. اومده که چیو نشون بده. اومده که چی بگه. چشمش افتاد به ساعت دیواری اتاق لرد. ساعت دیواری ای که کنارهمون عکس دسته جمعی ای بود که خود ارباب رز نامرئی رو توش پیدا کرده بود. البته بعدش دیده بود نامرئی بودن مرگخوارا خوبه. و با یه افسون، اون عکس دسته جمعی رو تبدیل به عکس تکی خودش کرده بود. هر دو عقربه ی ساعت دیواری لرد، که یه زمانی دنبال زمان کشتن آستوریا می گشتن و یه زمانی دنبال زمان رفتن لینی به سفر و بارها و بارها واقعه های مختلفی رو انتظار می کشیدن، این بار با ترس و لرز روی عبارت "تا پایان انتخابات وزارت" قفل شده بودن. یه دفعه متوجه شد. یه دفعه به شیشه ی سم توی دستش نگاه کرد. یکی از برگاشو کند و زد توی شیشه ی سم. و بعد، باهاش همه ی تیغاشو زهرآلود کرد. رفت و نشست سمت راست میز لرد. همون جا که مرگخوارا وایمیسادن. بی حرکت می ایستاد و همه رو زهر آلود میکرد اصلا! حالا که نتونسته بود تهدید کنه یه راست اجراش میکرد. قرار بودخود ارباب بذارتش گوشه ی اتاق. وقت نشده بود. با تیغای زهر آلودش نشست همون جا. ولی جیغ کشید و ویبره رفت. تکون خورد و به سمت پنجره رفت. ارباب گفته بود که این رز میتونست همون جا برویه و ریشه بده. اکه لرد گفته بود میتونه پس حتما میتونست. ولی خب، خورشید الان توی اتاقش بود. شاید نمیتونست به اون خوبی فتوسنتز کنه. اما به هر حال... در این لحظه ی خاص، یه آدم از زیر اون پنجره داشت عبور میکرد. یه آدم که به شکل خاصی بینی نداشت، که تنها چیزی که رز حین سقوط میتونست ازش ببینه یه کله ی سفید درخشان بود با یه چمدون سیاه که پشتش می کشید. عالی بود. رز چمدون رو هدف گرفت. اگر دسته ی چمدون می شکست، دیگه ارباب نمیتونست جایی بره.

پالاق.

خب.
هدف گیری رز های جادویی هیچ وقت خوب نبود.
لرد از روی زمین بلند شد. سرشو مالید.
- رز، یک هزارم از یکی از هفتصد هورکراکسمونو لب پر کردی!

رز تیغای زهر آلودشو به لرد نشون داد.

- چی میخوای رز؟
- ارباب... میشه... زیر سایه تون، زیر سایه تون بمونیم؟ میشه بمونیم در جوارتون؟

رز... همزمان با زدن این حرف ها، ریشه هاشو به سمت جلو دوند... از زیر خاک بیرون آورد، و دور مچ پای اربابش پیچید. اربابش... ارباب جان، جانِ جانان.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
هیچ وقت عضو تاثیرگذاری نبود؛ بین هم گروهی هایش نه بهترین محسوب می شد نه فعال ترین. فقط بود. فقط برای خودش در گوشه ای حضور داشت، بی آن که حرکت خاصی بکند یا بودنش تاثیر خاصی داشته باشد.

نقل قول:
خوش بازگشتی!

فکر نمی کرد بپذیرندش. آن قدر خوب نبود که دوباره بپذیرندش، آن هم به این راحتی. اربابش نهایت لطف را به او روا داشته بود که به حضور پذیرفته بودش، که به خانه ی ریدل ها راهش داده بود. در واقع فکر نمی کرد اربابش بعد از چهارسال نبودنش، او را اصلا خاطرش باشد.

یادش آمد...
زمانی که کم بود و فرصت فعالیت نداشت.. اربابش آن موقع هم هنوز او را خاطرش بود. اربابش هرگز فراموش نمی کرد.

چه شده بود که می خواست برود؟
نمی دانست. هیچکس نمی دانست. فقط این را می دانست که انصاف نیست، بعد از چهارسال برگشته بود و اربابش می خواست برود!
انصاف؟
چه کسی گفته که لرد سیاه باید منصف باشد؟

فکر منصف بودن لرد سیاه حقیقتا مضحک ترین فکری بود که می توانست به فکر "کسی" برسد، چه برسد به یکی از خادمانش!

شاید بهترینی که می بایست نبودند، شاید لرد سیاه از آن ها ناامید شده بود، شاید می خواست ارتش بهتری تشکیل دهد.. ارتشی با نفرات بهتر، وفادارتر، راسخ تر در انجام ماموریت هایش...

چه باید می کردند؟
این را هم هیچکس نمی دانست. زاری کردن شاید برای دامبلدور جواب می داد، اما چیزی نبود که لرد سیاه را از رفتن باز دارد؛ فقط باعث می شد که از آن ها ناامید تر شود.

همه شان جمع شده بودند تا با ارباب شان حرف بزنند، شاید او را منصرف کنند. زبان هیچ کدامشان به حرف زدن باز نمی شد. همه برای منصرف کردن لرد سیاه آمده بودند، اما هیچکس توان این را نداشت که سرش را بالا بیاورد و ارباب را در لحظه ی رفتن تماشا کند. چقدر دلشان می خواست اربابشان یکی از همان لبخندهای تمسخرآمیزش را، که حالا در نظرش زیباترین لبخند دنیا می آمد، بزند و بگوید شوخی کردم، می خواستم شما را امتحان کنم...
کاش اربابشان شوخی می کرد!

دلش می خواست تا سر حد مرگ شکنجه شود، حتی بمیرد، اما مجبور نباشد این لحظه را تحمل کند. کاش دیرتر برگشته بود. کاش می توانست کاری کند. می خواست به اربابش بگوید که دیگر سوال پیچش نخواهد کرد، که دیگر حرف هایش را تیتر نمی کند، که دیگر گوش نمی ایستد.. اما آیا فایده ای هم داشت؟

سرشان را که بالا آوردند آخرین تکه ی دود سیاه داشت محو می شد. هیچ کدامشان نمی توانست باور کند، واقعا اربابشان رفته بود؟

-ارباااااااب!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۲ ۱۷:۰۸:۴۸

تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
چند ماهي بود که نيوت در حال تکثير از جانورانش بود. او در اين مدت تمامي جاهايي که در چمدانش بود و ميتوانست جانوري در آن جا بشود را پر کرده بود.
مشکل او کمبود جاي مناسب براي پرورش جاي مناسب جانوران بود. نيوت تصميم گرفت که به پيش لرد ولدمورت برود و از او بخواهد که اجازه دهد در خانه ريدل بچه هايش را جاي دهد.

اتاق لرد ولدمورت

-ارباب بنده ميخواستم جانوران تازه متولد شده ام را داخل اتاق هاجا بدم؟
لرد از اين پيشنهاد نيوت کمي نگران شده بود. اين کار نيوت ميتوانست موجب آزار و اذيت تمامي مرگخواران شود. در سويي ديگر لرد ميتوانست با جانوران نيوت ارتشي بسازد و با آن بر سفيدي فائق آيد.

لرد راه اول را انتخاب کرد وگفت:
-اجازه مي دهيم فقط نبايد آرامش را از ما سلب کني. ما ارباب خوبي هستيم.

نيوت خوشحال شد. بال در آورد و به شمايل يک پيکسي حول محور سر لرد ميرخيد. لرد که از يک حرکت نيوت تعجب کرده بود و گفت:
-نيوت مراقب خودت باش، آنقدر که با تسترال ها وقت گذارندي اخلاق آن ها را پيدا کردي.
نيوت خجالت کشيد و به سمت اتاقش رفت تا جانورانش را در آنجا اسکان دهد.

سه ماه بعد

-نيوت.

نيوت با شنيدن اي حرف لرد از جاي خودش پريد. ترسيده بود. به سرعت به سمت اتاق لرد رفت.
لرد با خشم او را نگاه کرد و گفت:
-نيوت ما سه ماه پيش به تو اجازه داديم تا جانورانت را در خانه اجداديمان جا بدهي اما تو اين جا را بيمارستان جانوران و زايمان کردي. امروز ديديم در حمام اختصاصي ما يک داکسي خوابيده و دارد استحمام ميکند.
-ببخشيد ارباب
-نيوت اگر تا شب اينجا را درست کردي که هيچي اگر نه.

نیوت همیشه توهم این را داشت که لرد از او خوشش می آید. او فکر کرد که این تهدید بخاطر این است که لرد درباره خواص جانوران نمی داند. به همین دلیل تصمیم گرفت مقاله ای فی باب" فوایده جانوران من قبلک الی بعدک" بنویسد.او مشغول نوشتن شد و تصمیم گرفت تا صبح روز بعد بنویسد.

صبح روز بعد

-واااااایی

با این صدا تمامی مرگخواران از خواب بیدار شدند. آن ها تصویر بدی را دیدند. لرد در تختش نبود. بر روی تخت نوشته ای بود که از طرف ارباب بود:
-ما از دست شما ناراحت هستیم و به جای دوری می رویم. تنها شرط بازگشت ما این است که گواهی سلامت روانی خودتان را از سنت مانگو برای ما تلگرام کنید. ما ارباب به روزی هستیم.

مرگخواران در بهت عظیمی فرو رفته بودند. آن ها نمیدانستند زندگی بدون اربابشان چگونه است. در همین زمان نیوت مانند قهرمانانی که عذاب وجدان دارند از جایش بلند شد و گفت:
-من به دنبال ارباب می روم و ایشونو بر میگردونم مطمئنم که گواهی سلامت روانی نمی تونیم بگیریم.

در همین زمان هکتور که از لرزش هایش کاسته شده بود گفت:
-اربابو چجوری پیدا میکنی تسترال الدوله؟
-سوال خوبیه. من یک تخم پیکسی داخل شل ارباب انداختم. هر جا که ارباب باشن من میفهمم.

نیوت با گفتن این حرف سوار کویین بی، تسترالش، شد و به سمت ناکجاآباد رفت.

ناکجاآباد


لرد در کنار ساحل زیر افتاب بود. او داشت آبمیوه اش را میخورد. لرد عینک ریبون هم زده بود که نیوت با کویین بی از بالای سرش رد شد. لرد تعجب کرده بود چگونه نیوت توانسته بود اورا پیدا کند.
نیوت از کویین بی پایین اومد و به سمت لرد رفت و گفت:
-ارباب ما غلط کردیم. من به نمایندگی بقیه اومدم که بگم برگردین.
-نیوت باید جانورانت را از خانه ما بیرون ببری.

نیوت بین دوراهی مانده بود. او نمیدانست به کدام یک بیشتر علاقه دارد. تصمیم سختی بود. نیوت گفت:
-ارباب ما تمامی جانورانما را در راه شما قربانی میکنیم

سپس خنجرش را در آورد و به پهلوی کویین بی زد. لرد با تعجب پرسید:
-نیوت اینجا نمی تونیم آپارات کنیم. حالا هم که تسترالت را کشتی.

نیوت درمانده بود. برای بازگشت راهی نمانده بود. . او نمی توانست ببیند که اربابش در خانه نیست. او نمی توانست تحمل کند تسترالی سر برسد و اورا سوار کند. تصمیم گرفت بمیرد و این صحنه های دلخراش را نبیند. خنجرش را در گلویش کرد و زندگی نحسش را تمام کرد.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین

_ و یه روز میاد می بینه نیستین، و اونقدر براش ارزش قائل نشدین که حتی بگین من رفتم. خداحافظ! شوکه می شه! ناامید می شه.

بلند شد. و...
_ کسی اینجا زندانی نیست. همه می تونن برن.

رفت.
_ ولی رفتن هم آدابی داره.

***


_نه که بخوام زیادی دراماتیکش کنما.

مکث کرد، و گوشش را محکم تر روی در چوبی سیاه رنگ فشرد.
_میدونیم اون تویین.

می دانید؟ لرد سیاه از ارتفاع نمی ترسید.
میدانست که از جلوی در اتاقش تکان نخواهند خورد و میدانست که اینطوری نمی تواند از ساختمان خارج شود، و چیزی که نمیدانست چرایِ نپریدنش بود. پنجره با زمین زیر پایش فاصله زیادی نداشت و لرد نمیدانست که چرا منتظر مانده است تا حرفهایشان را بزنند و بروند.

میدانست که اگر نروند هم منتظر خواهد ماند، و نمیدانست چرا.
میدانست که مرگخوارانِ دم در از هنوز آن تو بودنش مطمئن نیستند، حداقل از نظر منطقی؛ و میدانست که همه شان هنوز همان بیرونند.
میدانست چرا...؟!
نه.

***


_همشون دنبالمونن نجینی. میبینی؟! همشون دارن نگاهمون میکنن.
"نمی فهمم چی میگـ-"
_گذشته ت. همیشه دنبالته.

جنبش چیزی را در "پشت سرش"، درست کنار میز تحریر احساس کرد. برگشت.
آینه.

***


دستش روی در مشت شد و گوش هایش، در همراهی ملال انگیزی با باقی حواسش بدنبال هر گونه اثری از جنبش یک انسان -یا لااقل فردی با جسم انسان- در اتاق گشتند.

"کسی جرئت نمیکنه به اربابش کادو بده و "ما" از این قضیه خوشحالیم."

صدای نفس های هیچ کس. صدای قدم های هیچ کس.

نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست تا خونسرد بماند.
_بذار... بذارین براتون درباره یه چیزی...

"سال میمون بودی راستی؟!"

صدایش نلرزید؛ آرام باقی ماند. اما چشمانش نه.
_هنوز اون تویین. میخوام...

قدمی به سمت پنجره برداشت و متوقف شد.
"چرا فقط آپارات نکنم؟!"

_بذارین اون روزیو بگم که بهتون گفتم لوس.

حالا به یاد می آورد که چرا آپارات نمی کرد؛ قصه ی روزی که کسی به او گفته بود لوس را هنوز نشنیده بود.

"و تاکید هر دوره رو تکرار می کنیم. حتما رای بدین."

زیاد پیش نمی آمد که او لبخند بزند، و این بار هم نزد. اما جایی میان قفسه سینه اش، نزدیک به نقطه ای که قاعدتا قلبش باید قرار میداشت، میدانست که اگر از آن آدم هایی بود که زیاد پیش می آمد لبخند بزنند، حتما حالا وقتش بود.

بنظر میرسید نظر فرد پشت در عوض شده است.
_بذارین اون شبیو تعریف کنم که حرف زدیم.

"_سرگین غلطان خوبه ارباب؟!
_خوبه هک."

مکث کرد، و این بار نظرش عوض نشد. جایی درون اتاق، نگاه بزرگترین جادوگر سیاه قرن از پنجره ی باز اتاق به کاناپه ی سیاه رنگ کنارش معطوف شد.

_تنها شبی که درست حسابی حرف زدیم.

***


_کجاست؟

چوبدستی اش را میان انگشتان رنگ پریده و کمابیش شفافش فشرد.

_لرد سیاه، سرورم! رفته!

اخم کرد. خب در واقع، هر جادوگری چوبدستی اش را دوست دارد، بنابرین تصمیم گرفت فشارش ندهد، چرا که می توانست خش خشی را که نشان دهنده ی از هم گسیختن الیاف چوبی بود احساس کند. و می دانید؟! نتوانست فشارش ندهد. پس آن را روی زمین انداخت، بدون اینکه چشمانش حرکتش را دنبال کنند.

***


_همه ی آدما تو یکی از لحظه های تاثیر گذار زندگیشون یهو بزرگ میشن، و خاطرات قبل از اون لحظه تبدیل به خاطرات بچگیشون میشه.

***


_یه سوال دارم...شما یه روز صبح که از خواب بیدار می شین می تونین بی سرو صدا وسایلتونو جمع کنین و از خونه برین؟

کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند راستش، می دانستند که صدای لرد سیاه، که در طیِ سخنرانیِ صبحگاهیِ آن روزش با طلسمی چند برابر بلند تر از حد معمول جلوه میکرد، هرگز نمی لرزد. و راستش را بخواهید، قیافه ی "کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند"، درست در همان لحظه چیزی معادل کدو تنبل های پلاسیده بود، چرا که دردِ بی امانِ لعنتی را احساس می کردند و صدای لرد سیاه هنوز هم نمی لرزید.

_به کسی چیزی نگین...فقط برین...

چشمانش را بست. و برای یک لحظه، انگار تصور کرد که چگونه می تواند باشد. به کسی چیزی نگویی... "فقط برین".

***


_و تا زمانی که اون اتفاق تو وجود آدم زنده ست، تاثیرش به چشم نمیاد.

مکث کرد و گلویش را صاف کرد؛ حرفش را زده بود و از آن آدمهایی نبود که بایستد و منتظر نتیجه دادن حرفی که زده است بمان.
_و حالا که به چشمم اومده، یهو به ذهنم رسید درباره ی اون شبی که حرف زدیم صحبت کنم.

برگشت، تا برود.
دهانش باز ماند تا چیزی اضافه کند، ولی در کمال تاسفش دریافت برای کامل کردن درامای نوزادی که در فضا بوجود آورده بود ضربه ی آخری ندارد که بزند.

میخواست درباره ی لحظات تاثیر گذار با لرد صحبت کند، میخواست یک شب دیگر هم بنشیند و درباره ی هرچیز که صحبت نکرده بود حرف بزند.
میخواست کسی درون اتاق باشد.

آخرین تلاشش، چندان شبیه به نشانه ای از یک تلاش بنظر نمی آمد. جمله ای کوتاه و چند کلمه ای بود که بدون فکر چندانی از فاصله ای دور از در اتاق لرد به بیرون تف شده بود؛ و رنگش به رنگ ضربه های آخر نمی ماند.
جمله ی آخر، به رنگ آخرین شعله ی شمعی بود که میدانست اگر خاموش شود خواهد مرد و اگر روشن بماند تمام خواهد شد.
_من رفتم. تو نرو.

***


پایانی وجود ندارد. من، آنگاه که تو فرایم خوانی باز میشوم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
تق تق!


_نیا تو!
_ارباب؟
_گفتم نیا تو رودولف!
_دیر گفتین خب ارباب...الان اومدم تو!
_خب برو بیرون!
_ولی غر دارم ارباب!
_نمیبینی مشغولیم و داریم ساکمون رو میبندیم؟
_میبینم ارباب!
_خب؟
_ولی اهمیت نمیدیم!
_زودتر غرت رو بزن و برو رودولف!
_ارباب...غر!
_خب...غرت رو زدی و من شنیدم...حالا برو!
_نه ارباب..هنوز مونده...ارباب چرا با وجود این همه جذابیت و خفنیتی که دارم، از بین این همه ساحره، باید بلاتریکس نصیب من میشد؟
_برای اینکه هیچ ساحره ای جذب جذابیت نداشته ی شما نمیشد و این بلاتریکس رو هم ما به شما قالب کردیم که از دست جفتتون راحت بشیم که..همنطور که میبینی نشدیم...غرت رو زدی،جواب هم شنیدی..برو!
_ارباب بازم هست خب..ارباب...یکی از دروس مشنگیم رو با نمره ناپلئونی افتادم!
_خب این غر داره!
_ارباب یه درس مشنگی هم نمره بالا اوردم ارباب!
_خب این غر نداره..بابت اینم غر میزنی؟
_ارباب میخوام برم پیش شفاگر!
_بیشتر نیاز به "شفاروان" داری!
_ارباب ولی نمیخوام به نسخه ای که میده عمل کنم!
_پس چرا میخوای بری؟
_نمیدونم ارباب...این غر نداره؟!
_رودولف...غرات تموم نشد؟برو!
_چرا برم ارباب؟
_چون ما مشغولیم و داریم اماده میشیم که بریم!
_میشه من هم برم؟
_کجا میری..فقط ما تشریف میبرم!
_نه ارباب...ما فقط به خاطر شما اینجاییم!
_فقط من؟
_و ساحره ها!
_به همون ساحره ها بچسب رودولف و برو کنار بذار ما بریم!
_ولی غرام تموم نشده ارباب...ارباب ما نمیذاریم!
_میتونی؟
_ها..خب چیزه...آم...من هر جا برین میچسبیم بهتون تا وقتی زنده ام!
_خب خرجش یه آوادائه!
_باشه ارباب...وقتی مردم هم دفن میشم،تجزیه میشم،خاک میشم و گرد و خاک ساطع شده از خاکم به ردای همایونی شما میچسبه!
_دستور میدم دفنت نکنن...بسوزوننت!
_خاکسترم میشینه روی رداتون!
_اصلا میندازیم توی دریا!
_با دریا ترکیب میشم و بعد بخار میشم و بعد ابر میشم و بعد میبارم روی فرق کله همایونی شما!
_رودولف...تا سه میشمرم،رفتی کنار یه طلسم شنکجه میفرستم..نرفتی یه طلسم مرگ!
_میتونید امتحان کنید ارباب...من نمیرم کنار...میدونید که نمیرم!
_باشه...یک...دو...دو نیم...دو و هفتاد و پنج...دو و نود و هشت صدم...دو نود و نه صدم..دو و...چرا نمیری کنار رودولف؟
-ارباب...همین که نمیرم کنار غر نداره؟!شما نمیخوایین غر بزنید ارباب؟




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
برای لحظه‌ای از بال‌بال‌زدن دست می‌کشه و روی نرده‌ی پله‌ها متوقف می‌شه. توجهش به گوشه‌ای از حیاط جلب می‌شه که برای اولین‌بار وقتی به اونجا اومده بود ایستاده بود. در قامت انسانیش، نگران گوشه‌ای ایستاده بود. نگران از پذیرفته نشدن، از نتونستن...

گذشته‌ی سفیدی داشت، اما به سیاهی گراییده بود و این چیزی بود که لرد به خوبی اونو فهمیده بود.
- تو دیگه مرگخوار ما هستی و فقط همینه که مهمه، پس مثل یه مرگخوار قوی باش و در ارتش ما بجنگ.

همین براش کافی بود تا تردید و نگرانی رو کنار بذاره و با قدم‌هایی محکم به دنبال اربابش به داخل خانه‌ی ریدل‌ها قدم بذاره. اجازه‌ی ورود به ارتش تاریکی رو پیدا کرده بود... مرگخوار بود.

با ویبره‌ای که ناگهان خانه‌ی ریدل رو دربرمی‌گیره از افکارش جدا می‌شه. بال‌هاشو باز می‌کنه و پروازکنان از لای در نیمه‌باز عبور می‌کنه و به داخل خونه قدم می‌ذاره.

- پیست پیست. پیکسی؟ مرگخوار پیکسی؟

دوباره دست از بال زدن برمی‌داره و با تعجب نگاهی به اطراف می‌ندازه. کسی اونجا نبود، اما مطمئن بود که صدای اربابش رو شنیده بود. به یاد داشت که همیشه سعی در پنهان کردن جانورنماش داشت. اما این لرد بود که برای اولین‌بار اونو پیکسی صدا زده بود، و نه فقط پیکسی، بلکه... مرگخوار پیکسی.

بعد از اون بود که لینی با افتخار بال‌بال‌زنان از این سو به اون سوی خانه‌ی ریدل پرواز می‌کرد. حشره‌ای آبی رنگ که ارزشمندترین ویژگیش رو پیکسی بودنش می‌دونست.

- این رنگی؟ یا اون رنگی؟

لینی به خودش میاد و متوجه کراب می‌شه که با لبخندی نه چندان زیبا و چهره‌ی نه‌ چندان زیباترش اومده بود و دو رژ لب با دو رنگ متفاوتو جلوش گرفته بود.
- انتخاب کن لینی. می‌دونم هردوش بهم میاد، فقط می‌خوام بدونم کدومش بیشتر بهم میاد؟

کراب وقتی جوابی از لینی نمی‌گیره با بدخلقی رژ لب‌هارو پایین میاره.
- ظاهرا اعتقادی به استفاده از رژ نداری که نمی‌تونی انتخاب کنی. وگرنه وقتی مدل زیبایی هم‌چون من...

بقیه‌ی حرف‌های کراب لا به لای افکار لینی گم می‌شن و دوباره خاطره‌ی دیگه‌ای شروع به زنده شدن می‌کنه.

- ظاهرا اعتقادی به استفاده از شکلک نداری.
- ارباب ارباب دفعه بعد جبران می‌کنم.
- خیر! ما حتی متوجه شدیم بار سوم هم شکلکت نیومد.
- ولی ارباب بازم پله‌های ترقی رو طی کردم نه؟ هربار بیش از پیش شکلکم اومد. سوالمم اومد حتی! دارم مرگخوار آگاهی می‌شم. نه؟
- نه.

- هی؟ حواست کجاس؟ وقتی یه کراب باهات حرف می‌زنه باید گوش بدی بش.

بر اثر سیخونکی که کراب می‌زنه، لینی برای لحظه‌ای از خاطراتش جدا می‌شه. کراب "ایش"ـی می‌گه و لینی رو همونجا تنها می‌ذاره. افکار دوباره برمی‌گردن و به یاد میاره که برای اولین بار این لرد بود که اونو از تردید بین چطور نوشتن نجات داده بود. با لرد بود که در راه محاوره‌ای نوشتن جلو رفت تا اینکه به عادتش تبدیل شه.

لینی تکونی به سرش می‌ده و حباب افکارشو به گوشه‌‌ای می‌رونه. پله‌های خانه‌ی ریدل رو دو تا یکی بال می‌زنه و بعد از عبور از راهروها بالاخره جلوی دری متوقف می‌شه. توقفی که البته تنها چند ثانیه زمان می‌بره. چرا که بعدش ویز ویزکنان از سوراخ در عبور می‌کنه و وارد اتاق لرد می‌شه.

- ما چه گناهی کردیم که تو پیکسی شدی تا از سوراخ در وارد اتاقمون بشی؟ حشره!
- ارباب هیجان‌انگیز نیست که به جا در از سوراخ در میام؟
- خیر نیست. الانم داریم می‌ریم جایی.
- بریم ارباب.
- ما گفتیم تو هم قراره باهامون بیای؟
- بله ارباب. دست در دست هم می‌ریم.
- ما داریم می‌ریم تا ازمون پرتره‌ی زیبایی رسم کنن. قرار نیست تو جایی در تصویر ما داشته باشی.
- چرا ارباب یه لحظه تصور کنین چقد جالب می‌شه. من دست بر شانه‌ی شما.
- جالب نیست. نمی‌خوایم.

ناگهان شیشه‌ی اتاق شکسته می‌شه. لینی انتظار داشت بعد از برداشتن نگاهش از لرد، همراه اون به بیرون از پنجره خیره شه تا ببینه چه اتفاقی افتاده. اما در کمال ناباوری متوجه می‌شه که لرد تو اتاقش نیست. باز هم این خاطرات بودن که به ذهنش هجوم آورده بودن و اونو از دنیای واقعی جدا کرده بودن.

لینی با وحشت جلو می‌ره و از پنجره نگاهی به بیرون می‌ندازه. در حیاط خانه‌ی ریدل بلوایی برپا بود. به اونا حمله شده بود، و لرد به تنهایی در حال جنگیدن بود. به نظر میومد که یکی از طلسم‌ها منحرف شده بود و شیشه رو شکسته بود. همین چند دقیقه پیش تو حیاط بود، چطور غافل شده بود و متوجه خطر نشده بود؟
کم‌کم سایر مرگخوارا هم متوجه می‌شن و به لرد ملحق می‌شن.

لینی هرگز نمی‌تونست اربابش رو تنها بذاره. نباید اونو از دست می‌داد. با عزمی راسخ بال‌میزنه و از داخل پنجره بیرون می‌ره تا به بقیه ملحق شه. به خاطر همه‌ی کارایی که براش کرده بود، همه‌ی چیزایی که یادش داده بود و همه‌ی کمکایی که نتونسته بود جبرانشون کنه...
باید برای اربابش می‌جنگید.
تا آخرین لحظه.
آخرین تلاشی که می‌تونست بکنه...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.