_ و یه روز میاد می بینه نیستین، و اونقدر براش ارزش قائل نشدین که حتی بگین من رفتم. خداحافظ! شوکه می شه! ناامید می شه.
بلند شد. و...
_ کسی اینجا زندانی نیست. همه می تونن برن.
رفت.
_ ولی رفتن هم آدابی داره.
***
_نه که بخوام زیادی دراماتیکش کنما.
مکث کرد، و گوشش را محکم تر روی در چوبی سیاه رنگ فشرد.
_میدونیم اون تویین.
می دانید؟ لرد سیاه از ارتفاع نمی ترسید.
میدانست که از جلوی در اتاقش تکان نخواهند خورد و میدانست که اینطوری نمی تواند از ساختمان خارج شود، و چیزی که نمیدانست چرایِ نپریدنش بود. پنجره با زمین زیر پایش فاصله زیادی نداشت و لرد نمیدانست که چرا منتظر مانده است تا حرفهایشان را بزنند و بروند.
میدانست که اگر نروند هم منتظر خواهد ماند، و نمیدانست چرا.
میدانست که مرگخوارانِ دم در از هنوز آن تو بودنش مطمئن نیستند، حداقل از نظر منطقی؛ و میدانست که همه شان هنوز همان بیرونند.
میدانست چرا...؟!
نه.
***
_همشون دنبالمونن نجینی. میبینی؟! همشون دارن نگاهمون میکنن.
"نمی فهمم چی میگـ-"
_گذشته ت. همیشه دنبالته.
جنبش چیزی را در "پشت سرش"، درست کنار میز تحریر احساس کرد. برگشت.
آینه.
***
دستش روی در مشت شد و گوش هایش، در همراهی ملال انگیزی با باقی حواسش بدنبال هر گونه اثری از جنبش یک انسان -یا لااقل فردی با جسم انسان- در اتاق گشتند.
"کسی جرئت نمیکنه به اربابش کادو بده و "ما" از این قضیه خوشحالیم."
صدای نفس های هیچ کس. صدای قدم های هیچ کس.
نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست تا خونسرد بماند.
_بذار... بذارین براتون درباره یه چیزی...
"سال میمون بودی راستی؟!"
صدایش نلرزید؛ آرام باقی ماند. اما چشمانش نه.
_هنوز اون تویین. میخوام...
قدمی به سمت پنجره برداشت و متوقف شد.
"چرا فقط آپارات نکنم؟!"
_بذارین اون روزیو بگم که بهتون گفتم لوس.
حالا به یاد می آورد که چرا آپارات نمی کرد؛ قصه ی روزی که کسی به او گفته بود لوس را هنوز نشنیده بود.
"و تاکید هر دوره رو تکرار می کنیم. حتما رای بدین."
زیاد پیش نمی آمد که او لبخند بزند، و این بار هم نزد. اما جایی میان قفسه سینه اش، نزدیک به نقطه ای که قاعدتا قلبش باید قرار میداشت، میدانست که اگر از آن آدم هایی بود که زیاد پیش می آمد لبخند بزنند، حتما حالا وقتش بود.
بنظر میرسید نظر فرد پشت در عوض شده است.
_بذارین اون شبیو تعریف کنم که حرف زدیم.
"_سرگین غلطان خوبه ارباب؟!
_خوبه هک."
مکث کرد، و این بار نظرش عوض نشد. جایی درون اتاق، نگاه بزرگترین جادوگر سیاه قرن از پنجره ی باز اتاق به کاناپه ی سیاه رنگ کنارش معطوف شد.
_تنها شبی که درست حسابی حرف زدیم.
***
_کجاست؟
چوبدستی اش را میان انگشتان رنگ پریده و کمابیش شفافش فشرد.
_لرد سیاه، سرورم! رفته!
اخم کرد. خب در واقع، هر جادوگری چوبدستی اش را دوست دارد، بنابرین تصمیم گرفت فشارش ندهد، چرا که می توانست خش خشی را که نشان دهنده ی از هم گسیختن الیاف چوبی بود احساس کند. و می دانید؟! نتوانست فشارش ندهد. پس آن را روی زمین انداخت، بدون اینکه چشمانش حرکتش را دنبال کنند.
***
_همه ی آدما تو یکی از لحظه های تاثیر گذار زندگیشون یهو بزرگ میشن، و خاطرات قبل از اون لحظه تبدیل به خاطرات بچگیشون میشه.
***
_یه سوال دارم...شما یه روز صبح که از خواب بیدار می شین می تونین بی سرو صدا وسایلتونو جمع کنین و از خونه برین؟
کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند راستش، می دانستند که صدای لرد سیاه، که در طیِ سخنرانیِ صبحگاهیِ آن روزش با طلسمی چند برابر بلند تر از حد معمول جلوه میکرد، هرگز نمی لرزد. و راستش را بخواهید، قیافه ی "کسانی که در خانه ی ریدل زندگی می کردند"، درست در همان لحظه چیزی معادل کدو تنبل های پلاسیده بود، چرا که دردِ بی امانِ لعنتی را احساس می کردند و صدای لرد سیاه هنوز هم نمی لرزید.
_به کسی چیزی نگین...فقط برین...
چشمانش را بست. و برای یک لحظه، انگار تصور کرد که چگونه می تواند باشد. به کسی چیزی نگویی... "فقط برین".
***
_و تا زمانی که اون اتفاق تو وجود آدم زنده ست، تاثیرش به چشم نمیاد.
مکث کرد و گلویش را صاف کرد؛ حرفش را زده بود و از آن آدمهایی نبود که بایستد و منتظر نتیجه دادن حرفی که زده است بمان.
_و حالا که به چشمم اومده، یهو به ذهنم رسید درباره ی اون شبی که حرف زدیم صحبت کنم.
برگشت، تا برود.
دهانش باز ماند تا چیزی اضافه کند، ولی در کمال تاسفش دریافت برای کامل کردن درامای نوزادی که در فضا بوجود آورده بود ضربه ی آخری ندارد که بزند.
میخواست درباره ی لحظات تاثیر گذار با لرد صحبت کند، میخواست یک شب دیگر هم بنشیند و درباره ی هرچیز که صحبت نکرده بود حرف بزند.
میخواست کسی درون اتاق باشد.
آخرین تلاشش، چندان شبیه به نشانه ای از یک تلاش بنظر نمی آمد. جمله ای کوتاه و چند کلمه ای بود که بدون فکر چندانی از فاصله ای دور از در اتاق لرد به بیرون تف شده بود؛ و رنگش به رنگ ضربه های آخر نمی ماند.
جمله ی آخر، به رنگ آخرین شعله ی شمعی بود که میدانست اگر خاموش شود خواهد مرد و اگر روشن بماند تمام خواهد شد.
_من رفتم. تو نرو.
***
پایانی وجود ندارد. من، آنگاه که تو فرایم خوانی باز میشوم.