هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

ربکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۲ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۱۴ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
تصویر شماره 5 کارگاه نمایشنامه نویسی



وارد سرسرا شدیم.....اینجا خیلی باحاله دقیقا همون توصیفای پدر حتی نمیتونم باور کنم بلاخره منم میتونم بیام هاگوارتز این عالیه اما..
من نمیخوام بیفتم اسلیترین
همه خانوادم اسلیترینی هستن احتمال اینکه تو گروهی غیر اسلیترین بیفتم خیلی کمه..من اینو نمیخوام
.
.
.
-دراکو مالفوی
خدای من ...صدام کردن. استرس داشتم نمیدونستم چی میشه.

کلاه گروهبندی رو گذاشتن رو سرم ... این چرا اینقدر بزرگه!

یهو صداشو شنیدم بدون معطلی گفت:اسلیترین

عصبانی شدم این بود همون کلاه معروف ...اصلا دید من چی دوست دارم.. حتی فکر هم نکرد... هه از یه کلاه انتظار دیگه ای ندارم

یکی اومد کلاه رو از روی سرم برداره اما.. کلاه داد زد :گریفیندور


میتونستم صدای همهمه رو بشنوم ، کلاه نظرش عوض شد؟! اما مگه میشه تو همین چند ثانیه... من چرا دارم غر میزنم ؟این همونی بود که میخواستم حالا بهش رسیدم تو دلم خطاب به کلاه گفتم :بابت حرفایی که زدم متاسفم و به سمت میزی که همه با تعجب نگام میکردن رفتم . نگاهشون برام مهم نیس ثابت میکنم لیاقتشو دارم.

درود بر تو فرزندم.

جالب بود... دراکوی جدیدی بود کلا... مرزهای کتاب رو جا به جا کردی.
بد نبود. ولی خیلی جای توصیف بیشتری داشت. خیلی. یکم بیشتر وقت بذاری روی نوشته هات، میتونی بهتر بنویسی حتی!
امیدوارم این مشکل با ورود به ایفا برطرف بشه...

تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۹ ۱۹:۳۸:۴۶

من نمیتونم همه کارهای خوبی که این دنیا نیاز داره رو انجام بدم ...
اما این دنیا به تموم کار های خوبی که از دست من برمیاد نیاز داره .


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۵ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۸ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین

_تو شیطانی.نحسی.من دختری مثل تورو نمیخوام.

+من بهت ثابت میکنم که شیطانی نیستم مامان

_تــــو دختر من نیستی.

از ابتدای زندگیم مادرم منو به این اسم میشناخت.

شیطان

او بار ها سعی کرد مرا بکشد تا از شر نحسی من خلاص شود.ولی من اینجام.

اشک هایم را پاک کردم و در اینه ی کوچک خودم را نگاه کردم .چشم های دورنگ.ابی و قهوه ای مثل مهری که به پیشانی ام زده بودند خبر از اهریمنی بودنم میداد

با نگاه به اطراف موجی از ارامش درونم شکل گرفت.

با خود گفتم

+اینجا خانه ام است.دیگر به ارامش میرسم.

ارام به همراه بقیه ی دانش اموزان وارد سرسرای بزرگ شدم.

غرش اسمان خبر از اتفاق های نگوار میداد.ولی اهمیتی ندادم

با خوشحالی نگاهم را به کلاه انتخابگر دوختم.

مردی با ریش بلند و نقره ای ایستاد

_مفتخریم که ورود دانش اموزان جدید را پذیرا هستیم.
پیش از شروع جشن.دانش اموزان گروه بندی میشوند.
مطمئنم که دانش اموزان با استعدادی هستند.این طور نیست پروفسور مگ گونگال

زنی که مگ گونگاا نام داشت جواب داد

_همینطوره پروفسور دامبلدور

با لبخند جلو امد.

_خب بچه ها من این کلاه رو روی سر شما میگذارم.اون شمارو به گروه مربوطه میفرسته.

_کریستال ریدل

با شنیدن اسمم جلو رفتم و ازوم روی صندای نشستم.

بعد از قرار گرفتن کلاه روی سرم با خود گفتم.

_خیلی دوست دارم توی ریون کلاو باشم .تو چی فکر میکنی کلاه.

ولی فقط یک کلمه از دهان کلاه درامد.

شـــــــیــــــــطـــــــان


درود بر تو فرزندم.

هوووووووم... اعتراف میکنم جالب بود. ولی این موضوع نداشتن توصیفات، یک مقدار توی ذوق میزنه. چون نوشته نتونسته اون حداقل حس و حال صحنه و شخصیت هارو به خواننده منتقل کنه.
برو و بهترش کن...

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۹ ۱۹:۳۱:۲۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

sayehmehrara


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۰ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
تابستون شده بود هری هم خونه ی سیریوس بلک.کریچر هم که اصلا تعطیلات سال نو رو میگذروند که بد و بی راه نثار هری و سیریوس و نمیدونم غیره میکرد هری در حال کتاب خوندن بود یهو یکی همچین زد پس کلش که به مدت 5 ثانیه اسمشو یادش نبود رون شونه های هریرو همچین تکون میداد که جرج گفت:فکر کنم با اون ضربه ای که زدی اگه اسمش یادش بود تا الا از یادش رفته
کم کم رون ولش کرد هری تا به خودش اومد فرد بیخ گوشش جیغ کشید هری در جا زانو زد و موهاشو تو چنگ گرفت:خدایا گناه من چی بود اینارو آفریدی تا عذابم بدن؟(عذر از طرفدار ها)
رون گفت:پاشو داش حواست هست امروز چه روزیه؟باید بریم کوچه ی دیاگون پس فردا مدرسسسسسسست میفهمی؟مدرسهههههههههههههه!!!
هری:خوب به من چه
رون:تربچه خونت کجاست؟تو باغچه!بابا پاشو بریم یهو دیدی زنده به گورت کردم
آقا یهو هدویگ میاد داخل و بسته ای رو محکم پرت میکنه رو پای فرد صدای نالش بلند میشه که آی پام واخ پام شما یک لحظا اون کارتن بزرگ پفک چیتوز رو تصور کن داخل پر از کتابه اونم همونه که هدویگ با چند جغد دیگه آوردن هیچی دیگه رون به کوچه ی دیاگون رسید کلاغه به اونجا نرسید

درود بر تو فرزندم.

چیزی که نوشتی خوب بود. ولی نمایشنامه نبود. بیشتر شبیه یک گزارش بود که در 5 دقیقه به سرعت و بدون هیچ دقتی نوشته شده باشه.
داخل توصیفاتت، مثل خط آخر، شکلک استفاده نکن. شکلک برای دیالوگ هستش.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۹ ۱۹:۲۹:۲۶

...دو تا عشق تنهای تنها...
...كنار هم بی پروای بی پروا...
...هستن اما تنها و دور...
...دورن اما كنار هم و عاشق...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶

mynameisali


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۱ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ یکشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
عکس شماره۵
دانش آموزان سال اولی با دلهره وهیجان ایستاده اندو پرفسورمک گونگال کلاه رنگ ورورفته ای راروی چها رپایه می گذارد:کلاه گروه بندی بود.
کلاه گروه بندی گفت:-من گروه بندی می کنم.ذهنتو می خونم اگه باهوشی می بر مت ریونکلاو،شجاع باشی گریفیندور،غرورداری اسلی ترینت می کنم وسخت کو شی می گم هافلپافی.کافیه منوروسرت بزاری بگم مال کدوم گروهی.-جاناتان وینز (شخصیت اصلی).پرفسور مک گونگال اینراگفت و جانا تان زیرلب گفت:-همیشه من اولینم.باترس ولرزبالا رفت کلاه راروی سرش گذا شت.-می بینم که جزوه خاندان بلکی ولی مهربونی. عقلت خوب کارمی کنه،باشر فی عجیبه دوسه قرنی میشه که دیگه کسایی نیستن که همه ی ویژگی های چهارگروه داشته باشن. وای سخت شد.-قول می دم دیگه شجاع باشم تا برم گریف.-وای چی شد.دردل اش گفت:-شجاع می شم قول می دم.-پس که اینطو رگریفیندوردوست داری. کلاه دقیقه ای ساکت وبی حرکت ومانندآخرسرگفت:- قولتودادی به یه گروهم علاقه داری.گریفیندور.تمام دانش آموزانی که روی میز گریفیندورنشسته بودند دست زدند.استادان نیز آرا م ومودبانه دست زدند. جاناتان به میزی که به خودش تعلق داشت رفت: گریفیندور.ارشدآن جابلند شدوبااودست داد.همه گریفیندوری هاخوشحال شدندکه بعدازاین همه سال،بعدازمرگ سیریوس بلک حالادرگروه خودیک بلک دارند
(ببخشیداگه یه ذره انگار کمه.)

درود فرزندم

متن تو درواقع اصلا نمایشنامه یا رول نبود.
نمایشنامه درواقع شامل توصیفات و دیالوگ هایی که فضا رو به خواننده انتقال بده. متنت پر از دیالوگه و باید توصیف بیشتر میداشت.
با اینتر هم دوست باش. فاصله بده و بذا چشم خواننده آروم و راحت روی نوشته های بچرخن.

فعلا... تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۲۳:۴۷:۲۰

جادوهمان کاریست که ماباعقل وشعورمان می کنیم:)


له وی کورپوس
پیام زده شده در: ۳:۳۲ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶

setiiiiiiii


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۲۲ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۰۶ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱
از ایران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
این اولین باریه که جادوی له وی کورپوس مد میشه
من از نوشتن زیاد خوشم نمیاد فقط برای عضو شدن اینو نوشتم ببخشید اگه چرته


►تصویر شماره 9 کارگاه نمایشنامه نویسی◄
هری ناگهان خودش رو وسط حیاط هاگوارتز میبینه. سرش رو میچرخونه و اسنیپ جوون رو میبینه که داره توی کتاب معجون سازی کهنش چیز هایی رو مینویسه که یهو یه صدای اشنا میشنوه
_ درود زرزروس
خودشه. اون پدرشه. همراه سیریوس و ریموس و پیتر پتی گروی خائن.
_ چی مینویسی زرزروس؟
_بدش به من
_اوه اوه له‌وی‌کورپوس(غ.ل)
پیتر پتی گرو پرسید:
_(غ.ل) یعنی چی؟
_سیریوس جوابش را داد:
_یعنی غیر لفظی دیگه بی سواد
بعد ادامه داد:
_امتحانش کن جیمز
جیمز پاتر چوبدستیش را به سمت اسنیپ گرفت ولحظه ای بعد اسنیپ توی هوا برعکس شده بود.
دسته ای از دختر ها شروع کردن به تشویق کردن جیمز اما یهو صدای یه دختر اومد:
_اینجا چه خبره پاتر
این صدای مادر هری لی‌لی بود.لی لی ادامه داد:
_همین الان اون رو به حالت اولش برگردونید.
جیمز نگاهی به کتاب معجون سازی قدیمی انداخت و و چوبدستی اش را به طرف اسنیپ گرفت. اسنیپ نگاهی به اون چهار نفر انداخت و بعد کتابش رو از دستشون گرفت. ناگهان هری احساس کرد که کسی اون رو به عقب میکشه، برگشت و با اسنیپ چشم تو چشم شد.

درود فرزندم

رولت درواقع یه جورایی شبیه گزارشه؛ گرچه تا آخر هم این لحن تا حدودی عوض میشه. سوژه‌ت هم جای کار بیشتری داره... خیلی بیشتر.
دیالوگ هاتم با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن تا ظاهر پستت بهتر باشه.

فعلا... تایید نشد!


ویرایش شده توسط setiiiiiiii در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۴:۲۴:۱۸
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۱۶:۵۸:۱۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۱۶:۵۸:۳۶


کلاه گروه بندی،سرنوشتم کجاست؟
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶

golden22boy1380


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۶ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
کلاه گروه بندی:
هزاران سال پیش یا بلکه بیشتر
همان دوران که من بودم جوان‌تر
چهار جادوگر خوب و گرامی
زرنگ و همدل و پرکار و نامی
که بعد از گردش چرخ زمانه
هنوزم اسمشان بر هر زبانه
در این دنیای پر جنجال و غوغا
نشستند دور هم یک ز یک جا
گریفندور بیباک از یلان بود
هافلپاف عاقل و شیرین زبان بود
یکی ریونکلاو پر عدل و انصاف
یکی اسلیترین خود بین و پر لاف
همه هم فکر و هم آواز همسو
همی کردند فکر بکر از این رو
بنا کردند دانشگاه هاگوارتز
که آموزش دهند جادو و پرواز
همان روزی که کار آغاز کردند
گروهی بهر خود بنیاد کردند
دلیلش گونه گونی سلایق
میان این چهار استاد بالغ
گریفندور شجاعت ارج بنهاد
ولی ریونکلاو هوشش بها داد
هافلپاف سخت کوشی می پسندید
بهین شرط پذیرش را همین دید
ولی اسلیترین قدرت طلب بود
از این رو طالبین جاه بستود
ولی تا این چهار استاد بانی
همی بودند در این دنیای فانی
گروه خویش را گلچین نمودند
همه در کار خود استاد بودند
ولی روزی که این گوهرشناسان
برفتند از جهان با درد و نقصان
کدامین ساحر از روی فراست
شجاعات را ز رندان واشناسد
که گوید در هزاران سال دیگر
گروه دانش آموزان برتر
گریفندور چو راه چاره را یافت
مرا از سر چو بادی تند برداشت
یکایک بانیان عقلم نهادند
شعور و قدرت تشخیص دادند
اگر من را شما بر سر گذارید
بگویم بی خطا در سر چه دارید
نگاهی می کنم بر فکر و خویت
گروهی می نهم در پیش رویت
در هنگام شعر با خود فکر می کردم به کدام گروه بروم،شجاعت،سخت کوشی،باهوشی،قدرت طلبی...
در بین این 4 ویژگی فقط قدرت طلبی را دارم.آیا همین برای عضویت در یک گروه کافی است؟آیا ممکن است بگوید شما در هیچ گروهی جایی ندارید.اگه این اتفاق بیافتد باعث ننگ تمام اصیل زادگانم.نمی گزارم هرگز همچین اتفاقی بیافتد.ناگهان نوبت من شد Mark Golden Prince. همه ناگهان توجهشون به من جلب شد.تعجبی هم نداشت، همه ی خانواده من مرگ خوار بودند.پدرم در نبرد هاگوارتز کشته شد و مادرم در زندان آزکابان است.
من تنها بازمانده خانواده prince هستم.
پروفسور لانگ باتم : بیا اینجا بشین پسر.
مارک:چشم پروفسور
کلاه را بروی سرم گذاشت.
کلاه مدتی ساکت بود.
مارک:لظفا اسلیترین
کلاه:اسلیترین!
از خوش حالی نمی توانسن در پوست خودم بگنجم. دویدم و در جای خودم نشستم.اصلا دقت نکردم که فقط همگروهی های خودم برام دست می زنند و اکثرا گروه های دیگر ما هوووو می کنند


درود بر تو فرزندم.

متنی که نوشتی متاسفانه یه مقدار... هووووووم... نمایشنامه نبود!
نمایشنامه متنیه حاوی دیالوگ و توصیف. برای رسوندن حس و حال داستان یا یک موضوع به خواننده.
و اینکه از علائم نگارشی یادت نره در آخر جملاتت استفاده کنی.

فعلا تایید نشد!

پیوست:



jpg  8000.jpg (27.61 KB)
40014_596c8fb2003d5.jpg 300X353 px


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۶ ۲۲:۳۸:۰۸


جادوی عشق
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶

گابریل ترومنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۱ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
از اِدنفیلد_لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
کارگاه نمایشنامه نویسی تصویر شماره 3
باز خاطرات گذشته زنده شد و زخم های کهنه رو برای اسنیپ تازه کرد، لیلی هم بازی کودکی و اولین و اخرین عشق زندگی سیریوس بود.
اسنیپ همان طور که در آینه خیره شده بود صدای پایی در پشت سرش شنید و گفت:
_آلبوس تویی؟؟
_ بله سِوِروس. میبینم آینه جادویی تو را شیفته خودش کرده.
اسنیپ با دامبلدور موافق بود تنها چیزی که ارامش بخش بود به یاد اوردن خاطرات لیلی بود.
دامبلدور با ارامش خاصی گفت: سِوِروس، میدونم لیلی برات خیلی عزیزه ولی این اینه...
اسنیپ حرفش رو قط کرد و گفت: من خودم بهتر میدونم این اینه چه بلایی سر ادم میاره.
_ پس اگه میدونی چرا هنوز وایسادی و از اینه دل نکندی.
اسنیپ چن ثانیه مکث کرد و بعد برگشت و چنان غرق در ماتم بود که دامبلدور لحظه ایی حس کرد که اینه بر روی اسنیپ تاثیر گذاشته. به طرف اسنیپ رفت تا او را سر پا نگه دارد ولی اسنیپ دست ردی به سینه اش زد و رو زمین نشست، خاطراتش به سرعت از جلو چشمانش عبور میکرد .
دامبلدور که خم شده بود و کنار اسنیپ وایساده بود گفت: تو قوی تر از اونی که یه اینه هم چین کاری با تو بکنه به خودت بیا.
این بار حالت چهره اسنیپ عوض شده بود، این بار خشمگین تر از همیشه رو به دامبلدور کرد و با و خشم و غضب گفت: دوبار روح از بدنم جدا شد و هر بار ارزوی مرگ داشتم ولی موندم نمیدونم چرا،جیمیز تنها دلخوشیم رو از من گرفت و تام اونو به کام مرگ برد.
_ولی سِوِروس، جیمز بی تقصیره اون کار اشتباهی نکرد اون زندگی شادی رو برای لیلی درست کرد مگه تو همینو نمیخاستی ، خودت بهتر میدونی کی رو باید سرزنش کنی.
اسنیپ با دامبلدورموافق بود ولی به رو نیاورد و از زمین بلند شد رو بهش کرد و گفت: همیشه از جیمز طرفداری میکنی منو لیلی ارزوهای بزرگی داشتیم که همشو از بین برد. اگه اگه جیمیز نبود هری به من میگفت پدر ولی ......
_تمنا میکنم منطقی باش، جیمز هر کاری کرد خوشبختی رو برای لیلی فراهم کرد ولی کسی که لیلی رو به کام مرگ کشوند جمیز بود؟؟؟
_نه ولی....
_ولی نداره دیگه.گذشته ها گذشته، ما باید از هری مراقبت کنیم تو قدیمیترین دوست مادر هری هستی. تا حالا به چشم های هری نگا کردی چه شباهت بی نقصی داره.
اسنیپ که حالا از خشمش کاسته شده بود با به یاد اوردن چشم های لیلی یه کام اروم شده بود گفت: بله و این دلیل کمک من به هری برای مقابله با تام هستش.
دامبلدور لبخند ملیحی زد و دستش رو رو شونه اسنیپ گذاشت و به طرف در رفت و گفت:ما باید برای نجات هری هر کاری بکنیم چون اون تنها امید ماست حتی باید در این راه بمیریم.
_بله من حداقل از تنها یادگار لیلی مراقبت میکنم حتی اگه با جونم باشه.
_دامبلدور به طرف اسنیپ برگشت :من به تو شکی ندارم چون تو این کارو از روی علاقه به هری انجام میدی.
دامبلدور از اتاق خارج شد و اسنیپ ماند با غم های گذشته که هر روز دردناک تر میشد ولی با دیدن هری این درد و غم تموم میشد چون هر بار به چشم های هری نگاه میکرد به یاد لیلی میفتاد و ارامش رو پیدا میکرد.

درود فرزندم

دیالوگ هات خوب بودن، توصیفات و فضاسازی هات هم باعث میشد خواننده بتونه خودشو جای شخصیت ها بذاره؛ گرچه به نظرم میتونستی بیشتر از توصیف کنی. یادت باشه بعد از دیالوگ اونو با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کنی و اون ها رو به یک شکل بنویس.

دامبلدور به طرف اسنیپ برگشت .
- من به تو شکی ندارم؛ چون تو این کارو از روی علاقه به هری انجام میدی.

دامبلدور از اتاق خارج شد و اسنیپ ماند با غم های گذشته، که هر روز دردناک تر میشد ولی با دیدن هری این درد و غم تموم میشد چون هر بار به چشم های هری نگاه میکرد به یاد لیلی میفتاد و ارامش رو پیدا میکرد.


مطمئنم این اشکالات توی فضای ایفای نقش حل میشه.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی





ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۲:۵۷:۳۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۲:۵۸:۰۶

زنده باد فرزندان هلگا



تصویر کوچک شده


نامه ی هری
پیام زده شده در: ۹:۱۰ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶

Narcissa.Lupine


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۹ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۳:۵۳ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
مثله همیشه داشتم تو خونه کار می کردمو ظرف ها رو میشستم و خاله هم داشت به دادلی شوکموی گنده ی چاق یک کیک آلبالویی به عنوان عصرونه میداد و کلی قربون صدقش میرفت آرزو داشتم یک بار فقط یک بار با من اینجوری حرف بزنه اون مثلا خالمه و من خواهرزادشم ولی با من مثله یه خدمتکار یا بدتر از اون رفتار می کرد.
داشتم ظرفایی که شسته بودم رو خشک می کردم که زنگ در به صدا دراومد
دییییینگ دییییینگ
خاله پتونیا:هری بدو درو باز کن مثله چوب خشک واینستا اینجا
هری:بله خاله
درو که باز کردم قامت چاق عمو ورنون توی چهارچوب در ظاهر شد به همراه همون نیشخند همیشگی که وقتی منو میدید رو لبش بود
عمو ورنون:برو کنار پسر
و منو هول داد کنارو با صدای بلند شروع به صدا کردن خاله کرد بعد از چند دقیقه هم من رو صدا زد
عموورنون:هریییییییی
هری:بله عموورنون؟!
عموورنون:بیا اینم یونیفرم مدرسه جدیدت باید به مدرسه ای بری که اونجا پسرای خلفکار میرنو از نظر اخلاق و ادب مثله خودت صفره صفرن
با این حرف عمو ورنون دادلی با صدای بلند شروع به خنده کردو انگشت اشارشو به سمت من گرفت و گفت
دادلی:صفره صفر
و دوباره زد زیر خنده عموورنون با لذت به پسرش نگاه می کرد و بعد از چند ثانیه رشته ی کلام رو دوباره دردست گرفتو ادامه داد
عموورنون:خلاصه که اونجا فقط به درد خودت می خوره تا حسابی تنبیهت کنن و کتکت بزنن و زبونتو کوتاه کنن این دفعه همشون زدن زیر خنده و من مثله همیشه به سمت اتاق زیرپلم رفتم اتاقی که از بس تنگ و تاریک بود نمیشد اسم اتاق رو روش گذاشت.....
صبح روز بعد باصدای پرش های دادلی روی پله ها بیدار شدم که بلند بلند می گفت
دادلی:هری صفره صفر
هری صفره صفرهههههههه
و همراهش میخندید.
رفتم سر میز صبحانه:
هری:سلام
عموورنون:اونجا بیکار واینستا نامه ها رو بیار
اینو با یه صدای کلفت و دستوری گفت که بگه من خیلی خوبم.
رفتم سروخته نامه ها و همینجوری داشتم نگا می کردم که چشمم به یک نامه ی عجیب غریب مهر شده خورد وقتی برش گردوندم اسم من روش نوشته بودم با آدرس دقیق زندگیم حتی اتاقی که توش زندگی می کردم نامرو پشتم قایم کردم و بقیرو به عموورنون دادم که یک دفعه نامه از دستم کشیده شد
خاله پتونیا:بدش ببینم چی قایم کردی؟!
هری:اون نامه ی منه بدینش به من
خاله پتونیا تو یه حرکت ناگهانی نامرو داد به عمو ورنون، عموورنون با هر لحظه خوندن نامه سرخ ترو سرخ تر میشد یک دفعه چشاشو بستو یه لبخند شیطانی زدو گفت
عموورنون:هری می خوای بدونی تو نامه چی نوشته؟
هری:بله آقا
عموورنون با همون لبخند ادامه داد:توش نوشته تو یه پسره بدبخت و بیچاره ی یتیم هستی که اگه ما‌نبودیم معلوم نبود تا الان چه بلایی سرت میومد نوشته باید خیلی قدردانه زحمات من و خالت باشی و اگه می خوای مثله یه آشغال بیرون پرت نشی و دو روز دیگه به مامان بابای بی عقل و بی مغرت نپیوندی باید سرجات بشینی و هرچی ما‌گفتیم گوش کنی.
حرفاش که تموم شد با همون لبخند شیطانی نگاهی به خاله پتونیای خوش حال و دادلی شکمو که مثله همیشه داشت همه چیزو می خورد انداخت و دوباره به من خیره شد
خون خونمو می خورد اون بارها و بارها به پدرو مادرم توهین کرده بود و به من میگفت پسره ی بیچاره ی یتیم از عصبانیت دستام مشت شده بود و نفسام به شمار افتاده بود و فقط دلم می خواست بزنم سرو صورتشو داغون کنم
یک دفعه شیشه ی تمام پنجره ها شکست و صدای مهیبی ایجاد کرد تنها کسی که آسیب دیده بود عمو ورنون بود که سروصورتش خون آلود بود تعجب کردم که چقدر خواستم سریع انجام شد اصلا چجوری انجام شد
احساس خشم و تعجبم با هم مخلوط شده بود و وقتی نامم رو رو زمین دیدم سریع پریدم که برش دارم ولی عموورنون با اون وضعیت پیش دستی کردو نامرو برداشتو انداختو تو آتیش شومینه روبه من با خشم فریاد زد
عمو ورنون:نبینمتتتتتتت
ولی من انگار حواسم نبود و فقط متمرکز رو نامه ای بودم‌که حالا سوخته بود که یک دفعه عمو ورنون گوشمو گرفتو منو انداخت تو اتاقم و درو روم قفل کرد مثله همیشه زندونی شدم
عمو ورنون:انقد اینجا میمونی تا آدم شی
نشستم رو تختو‌فکر کردم‌خیلی چیزا با هم جور درنمیومد
اومدن نامه ای دقیق به اسم من عصبانی شدن عموورنون بعداز خوندن محتویات نامه شکسته شدن شیشه های خونه و زخمی شدن سرو صورت عموورنون که یجوری خواسته ی قلبیم بود اینا ینی چی؟احتمال این هست که دوباره برای من نامه بیاد؟
مطمعنم اون یه نامه ی عادی نبود و اون چرت و پرتایی که عموورنون گفت توش نوشته نشده بود از همین فکر کم کم چشام گرم شد و خوابم برد......


درود بر تو فرزندم.

اول اینکه یکم با اینتر مهربون باش. بعد از اتمام پاراگراف ها، و همچنین وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوای توصیف کنی، دوتا اینتر بزن.

و دوم اینکه لطفا از بین یکی از این تصاویر موضوعت رو انتخاب کن و نمایشنامه بنویس.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۴ ۲۲:۰۲:۴۲


کارگاه نمایشنامه نامه نویسی تصویر شماره ی ۹
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶

پنه‌لوپه کلیرواترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
از مرگ خوشم نمی آد، ولی ازش نمی ترسم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 104
آفلاین
-گرگینه؟
این سوال رو پیتر پتی گرو در حالی که چشم هایش از حدقه بیرون زده بود پرسید و جوری ریموس رو -که از شرم سرش را پایین انداخته بود -برانداز کرد که انگار همین الان او به گرگینه ای تبدیل خواهد شد و مدرسه را به هرج و مرج خواهد کشید.سیریوس پرسید:((ام خب چرا به ما نگفته بودی ؟منظورم اینه که خب می دونی..
جیمز به میان حرفش پرید و با تندی گفت :((این جا وقت این حرفا نیس .))و چشم غره ای به سیریوس و پیتر رفت بعد اهسته بازوی ریموس رو گرفت به سیریوس و پیتر علامت داد و هرچه چهار پیچیده در ردا هایشان به برج گریفندورواقع در طبقه ی هفتم رفتند جیمز جلوی تابلو ی بانو چاق متوقف شد و گفت :((کیک شکلاتی با خامه ی اضافه)) بانوی چاق طوری دستش را تکان داد که انگار می خواست حشراتی نامرئی را از خود دور کند و گفت :((غلطه)) جیمز عصبانی شد :((یعنی چی که غلطه ؟))
-صداتو واسه من بلند می کنی پاتر چش سفید ؟
همان لحظه ریموس صدایی از خود دراورد که بیشتر شبیه ناله بود تا حرف زدن سیریوس پرسید :((حالت خوبه؟)) پیتر گفت نکنه قراره گر ..)) اما نتوانست حرفش رو ادامه دهد چون جیمز محکم دهنش رو گرفت همون لحظه بدعنق که دنبال سوژه ی تفریح بعدیش بود از بالا ی سرشان رد شد سیریوس گفت :((دیدی نزدیک بود چی کار کنی؟)) جیمز در حالی که دستش را از روی دهان پیتر بر می داشت با ناراحتی گفت بانوی چاق اسم رمزو عوض کرده)) بانو ی چاق که صدایش جیغ جیغو شده بود گفت :((احمق ها اگه واقعا گریفندوری هستین چطورنمی دونین اسم رمز چیه؟)) ریموس دوباره همان صدای ناله را از خود دراورد جیمز گفت :((چیزی گفتی ؟)) دوباره همان صدا تکرار شد پیتر نگاه معنا داری به سیریوس انداخت سیریوس هم پس گردنی جانانه ای نثارش کرد و از ریموس پرسید :((ری ،عزیزم دیوونه شدی؟))جیمز هم در حالی که چپ چپ به سیریوس نگاه می کرد گفت :((ببخشید متوجه نشدم چی گفتی ؟)) ریموس با صدای فوق العاده اهسته که به سختی شنیده می شد گفت :(( قورمه سبزی مامان پز)) سیریوس ابرو بالا انداخت :((قورمه سبزی مامانشو می خواد؟))جیمز با تعجب نگاهی به ریموس انداخت :((آره؟))
ریموس با بی قراری و صدایی که هر لحظه اوج می گرفت گفت :((گفتم اسم رمز قورمه سبزی مامان پزه اینم نمی فهمین یا باید بهتون بفهمونم ؟))جیمز با لب خندی خجالتی گفت :((می دونستم می تونی حرف بزنی پسر بسیار خوب،قورمه سبزی مامان پز)) تابلو کنار رفت و سالن گریفندور نمایان شد پیتر طبق معمول اول بالا رفت سپس دستش را دراز کرد تا جیمز سیریوس و ریموس راحت تر بالا بیایند .وقتی همه دور شومینه ی-متصل به سیستم پودر پرواز -جمع شدند ریموس خودش رو روی مبل ولو کرد تا با باران سوال های پیتر و سیریوس رو به رو شود پیتر گفت :(( منظورتون از گرگینه همونایی که وقتی ماه کامل می شه تبدیل به گرگ می شن دیگه اره؟))
-یعنی تموم اون شبایی که غیبت می زد ..
-الان مخت زوزه نمی کشه ؟
-پس تموم اون داستان هایی که برای ما تعریف می کردی....
-گرگینه بودن چه حسی داره ؟
-خیلی درد داره؟
-وقتی گرگینه می شی ادم می کشی؟
جیمز آرام دستش رو روی شونه ی ریموس گذاشت و گفت :((متاسفم)) پیتر دهانش را باز کرد تا سوالی دیگر بپرسد اما با نگاه سیامک انصاری مانند جیمز روبه رو شد که به او فهماند ”بسه دیگه تمومش کن” و مثل ماهی دهانش را بست سیریوس پرسید :((کاری از دست ما بر می اد؟)) یه قطره اشک روی گونه های ریموس غلتیدو سیریوس اورا در اغوش کشیدجیمز پرسید :((چند وقته گرگینه ای؟)) ریموس با بقض گفت :((از وقتی ۱سالم بود))
-چی شد که گرگینه شدی؟
ریموس نگاه اشک الودی به شومینه ی خاموش انداخت و گفت :
((وقتی ۱سالم بود یه گرگینه به اسم فنریر گری بک سر یه کینه ی شتری که با پدرم لایل لوپین داشت منو گاز گرفت پدرم به موقع و منو از دست اون نجات دادولی...سم گرگینه تو رگ های من جریان پیدا کرده بود و من تبدیل به یه گرگینه شده بودم پدرم منو از همه مخفی کرد تا زمانی که به سنی رسیدم که باید برای تحصیل به هاگوارتز می اومدم پدرم به نامه ها جواب نداد ولی دامبلدور شخصا به خونه ی ما اومد پدرم رو راضی کرد و گفت مکان مناسبی برای تغییر شکل من پیدا می کنه و منو به هاگوارتز اورد.))
سیریوس با لب خند گرمی گفت :((کار خوبی کرد ))پیتر که حالا سرا پا گوش بود پرسید :((کجا تغییر شکل می دی ؟))
-تو شیون اوارگان
- ولی اون جا که خونه ارواحه
-می دونم چون سرو صدا های وحشتناکی از اون جا می اد بهش می گن خونه ارواح ولی در اصل اونا صدای شیون من موقع تغییر تغییر شکله.
جیمز به چشم های ریموس خیره شد .
جیمز به چشم های ریموس خیره شد .
جیمز باز هم به چشم های ریموس خیره شد .
ولی چشم های ریموس نیم نگاهی هم به جیمز نینداخت .
سکوتی عمیق تالار عمومی گریفندور را در بر گرفت انگار که قطعه یخ بزرگی یکهو از اسمان بر برج گریفندور نازل شده باشد و هیچ صدایی جز صدای نفس کشیدن پر سر و صدای پیترو تق تق پا های سیریوس که خود را میز می کوبید به گوش نمی رسید .تا اینکه جیمز متفکر گفت :((نمی شه ما هم به جانور نما تبدیل بشیم؟)) و ان گاه همه چیز شروع به چرخیدن کرد.

هری سرش را از قدح اندیشه بیرون آورد دوباره تو دفتر دامبلدور بودند هری رو به پروفسور دامبلدور کرد و گفت :((پس این آخرین خاطره ای بود که از پدرم داشتین ؟؟))
اشک تو چشم هایش جمع شده بود می ترسید اگر بیشتر حرف بزند گریه اش بگیرد دامبلدور ارام او را در اغوش کشید و گفت :((متاسفم هری مرگ دردناکی داشتند )) ان گاه هری احساس کرد گونه هایش خیس شد ولی نفهمید این اشک خودش است یا دامبلدور

درود فرزندم

به هرحال یادت باشه که بعد از دیالوگ ها با دو تا اینتر از توصیفاتت جدا کن. علامت گذاری هم خیلی مهمه.

هری سرش را از قدح اندیشه بیرون آورد؛ دوباره تو دفتر دامبلدور بودند. هری رو به پروفسور دامبلدور کرد و گفت:
-پس این آخرین خاطره ای بود که از پدرم داشتین ؟

اشک تو چشم هایش جمع شده بود می ترسید اگر بیشتر حرف بزند گریه اش بگیرد.


تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۳ ۱۹:۲۴:۲۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۳ ۱۹:۲۷:۵۰
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۳ ۱۹:۳۱:۱۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۳ ۱۹:۳۲:۴۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶

moti


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
اه لیلی!من فکر میکردم عشق اول همیشه موندگاره و آخر قصه رسیدن بهم!اما افسوس که این فقط در مورد من صدق میکنه و نه تو!تو منو نیمه راه ول کردی و رفتی با اون جیمز پاتره لعنتی!حالا من اینجام و پسر تو هم اینجاس راستی فوضول بودنش به تو رفته!!نه!این فکر رو نکن که من ازو یا جیمز متنفرم نه به نظرم این سرنوشت بود که باعث شد من از هری پسر تو محافظت کنم اره درسته عشق اول همیشه موندگاره حتی اگه به نتیجه نرسه حتی همین جدایی هم خوشاینده برای کسی که عاشقه...
من عاشقتم!تا همیشه

درود فرزندم.

نوشته ی تو رول یا نمایشنامه نیست. رول باید توصیف و دیالوگ داشته باشه و طوری بنویسیش که خواننده بتونه خودشو جای شخصیت های رولت بنویسه. برای این که منظورمو بهتر بفهمی میتونی بقیه ی رول های این تاپیکو بخونی.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۳ ۱۹:۰۵:۴۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.