مثله همیشه داشتم تو خونه کار می کردمو ظرف ها رو میشستم و خاله هم داشت به دادلی شوکموی گنده ی چاق یک کیک آلبالویی به عنوان عصرونه میداد و کلی قربون صدقش میرفت آرزو داشتم یک بار فقط یک بار با من اینجوری حرف بزنه اون مثلا خالمه و من خواهرزادشم ولی با من مثله یه خدمتکار یا بدتر از اون رفتار می کرد.
داشتم ظرفایی که شسته بودم رو خشک می کردم که زنگ در به صدا دراومد
دییییینگ دییییینگ
خاله پتونیا:هری بدو درو باز کن مثله چوب خشک واینستا اینجا
هری:بله خاله
درو که باز کردم قامت چاق عمو ورنون توی چهارچوب در ظاهر شد به همراه همون نیشخند همیشگی که وقتی منو میدید رو لبش بود
عمو ورنون:برو کنار پسر
و منو هول داد کنارو با صدای بلند شروع به صدا کردن خاله کرد بعد از چند دقیقه هم من رو صدا زد
عموورنون:هریییییییی
هری:بله عموورنون؟!
عموورنون:بیا اینم یونیفرم مدرسه جدیدت باید به مدرسه ای بری که اونجا پسرای خلفکار میرنو از نظر اخلاق و ادب مثله خودت صفره صفرن
با این حرف عمو ورنون دادلی با صدای بلند شروع به خنده کردو انگشت اشارشو به سمت من گرفت و گفت
دادلی:صفره صفر
و دوباره زد زیر خنده عموورنون با لذت به پسرش نگاه می کرد و بعد از چند ثانیه رشته ی کلام رو دوباره دردست گرفتو ادامه داد
عموورنون:خلاصه که اونجا فقط به درد خودت می خوره تا حسابی تنبیهت کنن و کتکت بزنن و زبونتو کوتاه کنن این دفعه همشون زدن زیر خنده و من مثله همیشه به سمت اتاق زیرپلم رفتم اتاقی که از بس تنگ و تاریک بود نمیشد اسم اتاق رو روش گذاشت.....
صبح روز بعد باصدای پرش های دادلی روی پله ها بیدار شدم که بلند بلند می گفت
دادلی:هری صفره صفر
هری صفره صفرهههههههه
و همراهش میخندید.
رفتم سر میز صبحانه:
هری:سلام
عموورنون:اونجا بیکار واینستا نامه ها رو بیار
اینو با یه صدای کلفت و دستوری گفت که بگه من خیلی خوبم.
رفتم سروخته نامه ها و همینجوری داشتم نگا می کردم که چشمم به یک نامه ی عجیب غریب مهر شده خورد وقتی برش گردوندم اسم من روش نوشته بودم با آدرس دقیق زندگیم حتی اتاقی که توش زندگی می کردم نامرو پشتم قایم کردم و بقیرو به عموورنون دادم که یک دفعه نامه از دستم کشیده شد
خاله پتونیا:بدش ببینم چی قایم کردی؟!
هری:اون نامه ی منه بدینش به من
خاله پتونیا تو یه حرکت ناگهانی نامرو داد به عمو ورنون، عموورنون با هر لحظه خوندن نامه سرخ ترو سرخ تر میشد یک دفعه چشاشو بستو یه لبخند شیطانی زدو گفت
عموورنون:هری می خوای بدونی تو نامه چی نوشته؟
هری:بله آقا
عموورنون با همون لبخند ادامه داد:توش نوشته تو یه پسره بدبخت و بیچاره ی یتیم هستی که اگه مانبودیم معلوم نبود تا الان چه بلایی سرت میومد نوشته باید خیلی قدردانه زحمات من و خالت باشی و اگه می خوای مثله یه آشغال بیرون پرت نشی و دو روز دیگه به مامان بابای بی عقل و بی مغرت نپیوندی باید سرجات بشینی و هرچی ماگفتیم گوش کنی.
حرفاش که تموم شد با همون لبخند شیطانی نگاهی به خاله پتونیای خوش حال و دادلی شکمو که مثله همیشه داشت همه چیزو می خورد انداخت و دوباره به من خیره شد
خون خونمو می خورد اون بارها و بارها به پدرو مادرم توهین کرده بود و به من میگفت پسره ی بیچاره ی یتیم از عصبانیت دستام مشت شده بود و نفسام به شمار افتاده بود و فقط دلم می خواست بزنم سرو صورتشو داغون کنم
یک دفعه شیشه ی تمام پنجره ها شکست و صدای مهیبی ایجاد کرد تنها کسی که آسیب دیده بود عمو ورنون بود که سروصورتش خون آلود بود تعجب کردم که چقدر خواستم سریع انجام شد اصلا چجوری انجام شد
احساس خشم و تعجبم با هم مخلوط شده بود و وقتی نامم رو رو زمین دیدم سریع پریدم که برش دارم ولی عموورنون با اون وضعیت پیش دستی کردو نامرو برداشتو انداختو تو آتیش شومینه روبه من با خشم فریاد زد
عمو ورنون:نبینمتتتتتتت
ولی من انگار حواسم نبود و فقط متمرکز رو نامه ای بودمکه حالا سوخته بود که یک دفعه عمو ورنون گوشمو گرفتو منو انداخت تو اتاقم و درو روم قفل کرد مثله همیشه زندونی شدم
عمو ورنون:انقد اینجا میمونی تا آدم شی
نشستم رو تختوفکر کردمخیلی چیزا با هم جور درنمیومد
اومدن نامه ای دقیق به اسم من عصبانی شدن عموورنون بعداز خوندن محتویات نامه شکسته شدن شیشه های خونه و زخمی شدن سرو صورت عموورنون که یجوری خواسته ی قلبیم بود اینا ینی چی؟احتمال این هست که دوباره برای من نامه بیاد؟
مطمعنم اون یه نامه ی عادی نبود و اون چرت و پرتایی که عموورنون گفت توش نوشته نشده بود از همین فکر کم کم چشام گرم شد و خوابم برد......
درود بر تو فرزندم.
اول اینکه یکم با اینتر مهربون باش. بعد از اتمام پاراگراف ها، و همچنین وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوای توصیف کنی، دوتا اینتر بزن.
و دوم اینکه لطفا از بین یکی از این تصاویر موضوعت رو انتخاب کن و نمایشنامه بنویس.
فعلا تایید نشد!