به نام خالق
من vs یوآن
پارت وان
کینگزکراسبا صورت روی زمین خوابیده بود و به سکوت گوش فرا می داد. نگاهی به اطرافش کرد. هیچ کس دیگری آن جا نبود. حتی به درستی اطمینان نداشت که خودش نیز در آن جا باشد.
مدتها بعد یا شاید همان لحظه، فهمید که باید وجود داشته باشد، باید چیزی فراتر از اندیشه ای عاری از جسم باشد، چرا که افتاده بود و بی تردید بر روی سطحی قرار داشت. بنابراین حس لامسه را داشت و چیزی که روی آن خوابیده بود نیز وجود داشت.
کمابیش همان وقتی که به این نتیجه رسید، متوجه شد که عریان است. بلند شد و آرزو کرد که لباسی به تن داشته...
-هوی داداش! فکِ کردی ما اون پاتر کله خش برداشته شونیم که الان بلند شیم لباث بخویم؟ من فقط کیک موخام فقط کیک. منو از چی میطرسونی از یک دمبلدودور که هیچی تو اون محفلو بهمون نمیداد بریزیم تو شوکممون؟! برو از مرلین بطرس ما بدتر از اینشم...
-هاگرید!
هاگرید با تعجب برگشت و با دامبلدور مواجه شد.
دامبلدور لبخندی زد. آغوشش را کاملا باز کرده بود:
-هاگرید، ای مرد خوب استثنایی. ای مرد شجاع دلاور. بیا قدم بزنیم!
هاگرید رنگش پرید و در حالی که از ترس عقب عقب میرفت ناگهان عربده کشان شروع به دویدن به سمتی نامعلوم کرد.
-
لباث موخام! فلش بکدهان چیز خاصی است. ما با دهان میخوریم سحری، صبحانه، ناهار، عصرانه، افطاری و شام، گاها اگر مادر خیلی عصبانی باشد با دهان کوفت میکنیم، البته میشود خیلی موارد دیگر هم با دهان نوش جان که فقط مرلین میداند، ما با دهان با خواننده های رپ غیروطنی هم خوانی میکنیم و بعد وویسش را گوش میکنیم و با شات گان خود را میکشیم، ما با دهان حرف میزنیم، زر میزنیم فحش میدهیم، چشم دخترهمسایه رو از حداقه در میاوریم که فکر نکند اگر یک خاستگار بی ریخت لیسانس دار گیرش امده که تازه پسره پشت سرش ریزش مو هم دارد خیلی است و هوا برش دارد. ما با دهانمان دهان بقیه رو میبندیم! و حتی سرویس میکنیم!
سرویس خودش معقوله خاصی است از سرویس های فرهاد قائمی که دماغش را میمالد به توپ گرفته تا سرویس مدرسه که خود سرویس دیگری هم محسوب میشود، سرویس دستشویی و در اخر سرویس دهان شویی... چیزی که آملیا این اواخر خیلی خیلی متوجه ان بود!
-دهنمونو سرویس کرد!
آملیا سوزان بونز غرغرزنان استوری های رودولف با زنان طرفدارش در ستاد تبلیغاتی را یکی یکی رد میکرد. البته باید به رودولف بابت این همه عقده گشایی به خاطر ازادی بی حد و مرزش حق داد چون طبق آخرین باری که آملیا چک کرده بود رودولف تنها زنی که در فالوورها و فالووئینگ های اینستاگرامش نداشت همان بلاتریکس بود و بس!
بعد از ان، در همان هنگام که آملیا مشغول پاک کردن کامنتهای آخرین پستش از جمله "سلام اسب!
" "واق واق -اسب به من رای بده من طرفدار حقوق حیواناتم
-" "سُم دارشونو
" "کفتر کاکل به سر های های
" و کامنت هکتور که "فالو بدی معجون فالوبک بهت میدم
" بود که صدای تقه ای به در اتاقش را شنید.
طبق اینکه دیگر ساکن خانه ریدلها نبود انتظار نداشت که وینکی پشت در باشد که بخواهد مثل بیشتر شبها متذکر شود که وینکی جن خوب، برای همین با کنجکاوی در را باز کرد و با...
-وینکی جن وزیر خوب!
...مواجه شد!
-هِن؟! وینکی اینجا چه غلطی میکنی؟
-وینکی جن وزیر خوب! وینکی آمد که نتایج درخواست دوئل آملیا و هویج را برایش آورد.
-تا وقتی که یادم میاد سوژه دوئل رو فقط توی تاپیک مخصوصش میزدن.
-نه وینکی داوطلب شد که سوژه را برای هر شخص برد که در کنارش متذکر شد که وینکی جن وزیر خوب! به وینکی رای بدهید تا همه چوبدستی ها حذف شده، مسلسل جایگزین آن شود.
-باشه...اینو بده حالا...بدش گفتم! اعه! باشه روش فکر میکنم فعلا وینکی جن ارزو بر اجنه عیب نیست خوب!
آملیا برگه ای که وینکی محکم آن را چسبیده بود را نگاهی کرد و با پایش در را بهم کوبید. روی صندلی ای لم داد، نوشیدنی کره ای را از غیب حاضر کرد و در حالی که آن را هورت میکشید نامه را باز کرد اول از همه چشمش به موضوع سوژه افتاد.
جسد!ولی قبل از اینکه بخواهد نکات زیرش را بخواند چیزی توجه اش را جلب کرد...
نقل قول:
سوژه دوئل یوان هویج کرومبی و ...
اسب!
رنگ از صورت دخترک پرید و با عصبانیت شیهه...چیزه نه فریاد زد:
-دهنمونو سرویس کردن! هرچی ما هیچی نمیگیم هرچی ما هیچی نمیگیم تو سوژه دوئلمونم برداشتن نوشتن اسب! همه جا مینویسن اسب همه میگن اسب. صبح، ظهر، شب! دوباره صبح، ظهر، شب! دوباره صبح، ظهر، شب و حتی صبح، ظهر، شب! همش میگن اسب. تو خیابون میگن اسب تو تالار نقد میگن اسب، وسط چت باکس میگن اسب، تو شبکه های مخرب خانمان سوز میگن اسب! مرده شور هرچی اسبه ببرن! البته نمیدونم...اگه اسبها رو هم مرده شور میکنن اصلا ام مهم نیست! من دیگه خسته شدم.
و با همان حالت مادرسیریوسی حامد بهدادی اش سوژه دوئل اش را برداشت و نامه هاشونو پاره کردش، عکسا رو پاره کردش...ام همون نامه هاشونو!
به گربه مادر مرده اش که همین دیروز مادرش مرده بود، نگاهی کرد و با حرص گفت:
-من مسلمون نیستم اگه آس دل نفر بعدی که بهم گفت اسب رو نبرم تا آدم نشن!
سپس ردایش را بر روی دوشش انداخت و چوبدستی اش را برداشت و در حالی که از در اتاق خارج میشد زیرلب غرید:
-اسیر شدیم به مرلین!
پایان فلش بکپارت دوش-اصیر شدیم به مرلین!
هاگرید در حالی که سعی میکرد فاصله اش را بر روی نیکمت با شخص کنارش رعایت کند این را گفت و پوشیده بودن ردایی که گیرش امده بود مطمئن شد. دامبلدور با لحن بی اعتنایی گفت:
-اوه، بله!
-حالا اینجا کوجاست؟
-من میخواستم همینو ازت بپرسم. تو میگی ما الان کجاییم؟
-برو عامو! برو این دامبلدور بازیهاتو واص همون تفل معسوم مردم نِگَ دار! نیگا ما رو خودمون ریشی داریم واص خودمون! برو خودتو سیا کن!
و سپس دستی به ریشش کشید ولی آن سر جایش نبود! با تعجب و ترس به دامبلدور نگاه کرد. حالا تمام آن کیکهای لای ریشش چه میشدند؟
دامبلدور خندید و گفت:
-چیزی که تو باید بفهمی، هاگرید، اینه که تو و لرد ولدمورت با هم به عرصه هایی از جادو قدم گذاشتین که تا حالا ناشناخته و نیازموده بودن...
-چی موگی؟! جون ماکسیم؟
-...تو هاگرید و کیکهات هفتمین جان پیج بودید. جان پیچی که اون به هیچ وجه قصد ساختنشو نداشت. روحشو چنان بی ثبات و ناپایدار و دنیا دوست کرده بود که وقتی تو را در حال خوردن کیک دید نتونست جلوی خودشو بگیره و اون مرتکب اون اعمال شرارت بار شد.
هاگرید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض مانع از واضح بودن کلماتش میشد باناباوری گفت:
-همون باری که رفته بودم برای نغد پیشش؟ موقه برگشته دیدم کیکآم نیس؟!
دامبلدور به ارامی سرش را تکان داد و تائید کرد.
-حالا چی طور میشه پروفسوور؟
فلش بک-خب؟
-
آملیا نگاهی به هکتور که در مقابلش می لرزید و کل میز و لیوانها و منوهای بر روی ان را میلرزاند کرد. آملیا در عجب بود که از کی او مسئول آن کافه شده بود. یا بهتر از بگویم چه کسی صلاحیت عقلی هکتور برای مسئول کافه بودن را تائید کرده بود؟!
هکتور در همان حال که به آرسینوس جیگر زل زده بود تا ببیند چه طور میخواهد آن ژله زردمبویی که سفارش داده را بدون برداشتن نقابش بخورد، گفت:
-گفتم خب؟
-با منی؟
-اره دیگه پس با کی ام؟
- اهان من سفارشم یک...ام... من یک...
-معجون اب یونجه است؟
-نه!
آملیا سعی کرد خونسرد باشد. "اولین کسی او را اسب خطاب کرد" را آدم میکرد نه اولین کسی که به او اب یونجه تعارف میکرد.
-من یک لیوان اب هویج میخورم فقط!
-اره معجون اب هویج هکتور! انتخاب خوبیه!
-اگه بشه اب هویج طبیعی باشه هکتور...میدونی که...
-اره البته برای پوست مفیدتره! پس شد معجون اب هویج طبیعی هکتور!
-اره! دقیقا همون چیزی که میخواستم!
هکتور بِشکنی زد و در مقابل چشمان دخترک کک و مکی لیوانی در پاتیل معجونی فرو رفت و لب پر از چیزی نارنجی رنگ که مطمئنا هیچ کس -حتی خود هکتور- نمیدانست واقعا داخلش چیست، در مقابلش قرار گرفت.
-خب چه قدر میشه؟
-مجانی عه.
-هِن؟!
-رودولف پولش حساب میکنه! تبلیغات انتخاباتی!
-اهان...
-من یه معجون اب شنگولی میخواستم. هِک!
-ده گالیون.
-اعه شیطور شدش؟ هِک! مگه همین الاش واش همینو نگفتی مجانی عه؟ هِک!
آملیا با سر حرف مورفین را تائید کرد. هکتور به سمت مورفین برگشت و گفت:
-مورفین اگه یکم کمتر میکشیدی الان میفهمیدی که رودولف فقط پول ساحره ها رو حساب میکنه!
مادرسیریوسی! آملیا و مورفین سرجایشان خشک شدند. هکتور به عربده اش ادامه داد:
-مادرسیریوسیها! یک لحظه سرم رو به سمتتون کردم جیگر ژله اش رو خورد! چطور اخه لعنتی؟!
آملیا به سمت آرسینوس برگشت و دید با گوشه دستمال نقابش را پاک میکند و میخواهد برود. هکتور پیش گوش آملیا با لرزش هولناکی جیغ کشید:
-همش تقصیر توعه مورفین!
-برو بابا هکِ! هِک! من هیش تقشیری ندارم. مادر شیریوشی و چی شی و ایناشم خودتی. هِک. نرو شمت اون پاتیلت مگرنه منم هِک! آب شنگولی هامو رو میکنم!
آملیا دیگر توجهی نکرد، با لیوان در دستش با احتیاط از کنار مورفین رد شد و پشت میز کوچکی گوشه کافه نشست و به سر در آن نگاه کرد:
نقل قول:
کافه باکس!
قوانین کافه باکس: سفارش سه لیوان معجون آب شنگولی پشت سر هم غیرقانونی میباشد.
و لینی را گوشه بالایی تابلو دید که همه را زیرنظر دارد که قوانین را زیرپا نگذارند. آملیا زیر چشمی نگاه بی رقبتی به معجونش کرد که حالا بخار از ان بلند میشد. سعی کرد به ان اعنتایی نکند و به اطرافیانش نگاه کرد. با همان پوکرفیس همیشگی اش چون در کافه باکس کسی نمیتوانست به شکل "
" در بیاید. غیرقانونی بود! در همین هنگام بود که صدای کسی را شنید. یک صدای زمخت، با کلماتی کمی کش دار از خوردن معجون اب شنگولی ولی به شدت اشنا!
پایان فلش بکپارت سینک-اون شب هاگرید که تو برای دیدن شیوه یاد دادن کیک پختن به پیشش رفته بودی، اون خیلی بیشتر از تو ترسیده بود. اون با تو کیک پخت، اونم با چوبدستی یی که مغز مشترکی با چوبدستی تو داشت...
-wow!
-بله...و هرچی تا به اینجا گفتم چرت بوده!
-چی شی شد؟!
دامبلدور به سمت هاگرید برگشت و به او نگاه کرد.
-ببین هاگرید. من منتظر بودم. منتظر یکی تون بودم. من نیاز به این فرصت داشتم که با یکی از محفلی ها در مورد اوضاع حرف بزنم گفتگو کنم و مشورت بخوام.
هاگرید کمی فکر کرد ولی چون اینکار به جایی نرسید کیک کرد و گفت:
-خب پروفسوور پیش کار واردش اومدی که! یه نیگا به داداشت بوکون! من پر از طجربه های ارزنده ام! بپرس من جواب بدم واست دو دقیقه ای با راه حل تستیش.
آلبوس نگاهی به هاگرید کرد و گفت:
-خب موضوع اینکه...
فلش بکآملیا از سر خشم نگاهی به هاگرید کرد. این هم سوژه! کسی که منتظرش بود تا بتواند تمام عقده های این سالها را سر او خالی کند. با عصبانیت لیوان اب "کوفتش" را برداشت و ان را بر سر میز هاگرید کوبید! نمیدانست باید چطور کارش را انجام دهد ولی میدانست ان کار مجهول را باید به طریق مجهولی انجام میداد. بحث سر یک معادله و دو مجهول بود! هاگرید در که با یک کیک و یک لیوان شیر تنها نشسته بود از هم صحبتی با دخترک جوان ناراحت به نظر نمیرسید خنده ای کمی کش دار کرد و لیوان شیر را به سمت او هل داد.
-میدونی که! من شعارم اینکه کیکتو واس خودت نگه دار و شیرتو بده به بقیه!
آملیا که عصبانی تر از این حرفا بود لیوان شیرهاگرید را پس زد.
-فکر کردی خودت خیلی از من بهتری که به من میگی اسب؟
-نمودونم. غولا از اسبیکه ها بهترن؟
-چی؟
-خب من غولم دیگه!
-خب...خب...خب اصلا میدونستی چون تو یک غولی هیچ وقت مادام ماکسیم زنت نشد؟
هاگرید با متانتی که فقط مختص یک هاگرید بود دست بزرگش را در کیک کرد و قسمتی از ان را در دهانش چپاند و در همان زمان با تفهایی که از دهانش به اطراف فواره میکرد به املیا فهماند که:
-من و ماکسیم خانم تصمیم گرفتیم که تا وام اظدواجمونو جور نشده نریم سر خونه و زندگی. چون هم پیدو کردن جاهاض واث اندازه من سخته هم پیدا کردن خونه واث قد اون. ملتفتی که؟
آملیا با رنگی تقریبا هویجی از خشم به هاگرید زل زد. چه طور میتوانست اعصاب همچین ادمی را خرد کند و حالش را بگیرد؟ املیا در همان حال که داشت فکر میکرد ایا اپلیکیشن عصبهای فکری و حسی در هاگرید نصب شده یا نه راه دیگری به ذهنش رسید:
-اصلا چرا کلاس موجودات جادویی رو بهت ندادن؟ چون تو یک غولی!
-عاره خب دیگه پس چی؟ من میرفطم تو کلاس بچه های مردم زیرم له میشدن با هم تو یک کلاس جا نمیشدیم. این روزا هم که نمیشه کلاث رو تو فذای اضاد برگزار کردش! جوونهای این دور و زمونه رو تا ول میکنی یک درختی چیزی پیدا میکنن میپرن پشتش که...
-چی داری میگی؟
-من دارم از موشکولوت جامعه واثت حرف میزنم تا خام جادوگرهای مردم نشی یک وقت. الان همین پسره هست...
-ول کن اون پسره رو! اه. اصلا میدونی تو یک غولی و غول بودن خیلی بدتر از اسب بودنه. اینقدر که حتی فنگ هم تحملت نکرد و الان میخواد بره وزیر بشه!
-هوم فنگو موگی؟ نظر خودم و خودش بود بره وظیر بشه. بعد من واثش استخون پرت موکونم اون میره من میشینم رو سندلیش. نه اینکه سگه اصلا کولاه وزارت کله اش نمیره. من کولاهو موکونم سرم تازه وام اظدواجمم با ماکسیم خانم جور میشه و ...
آملیا که دیگر از رنگ لبو رد کرده بود و داشت به سرخی رژ لبهای کراب میشد دستانش را با حرص بر روی میز کوبید و فریاد زد:
-اصلا میدونی چیه؟ من از دست شماها خسته شدم. شماها حالیتون نیست که چه قدر یک اسب گفتن میتونه به ادم بربخوره دیگه برام مهم نیست.
دیگه برام مهم نیست! و در همان زمان که هاگرید داشت از برنامه های وزارتش میگفت آملیا لیوان معجون اب هویج هکتور را برداشت و به میز کوبید و از صندلی اش بلند شد. وقتی به سمت در میرفت صدایی از پشتش شنید. برگشت و به اطراف نگاه کرد و سر میزی که لحظه ای پیش دور آن نشسته بود، هاگرید را دید که سرش در کیک مقابلش فرو رفته و بی حرکت است.
رنگ صورت آملیا برای لحظه ای پرید و به مرد روی صندلی زل زد. شاید فقط زیاد کیک دوست داشت. شاید برنامه هایش تمام شده بود و خوابش برده بود و یا...شاید...مرده بود.
آملیا به سمت هاگرید رفت و زمانی که مطمئن شد کسی متوجه اش نیست سر هاگرید را بلند کرد و بر روی صورت ورم کرده هاگرید لکه های نارنجی را دید که بخار از رویشان بلند میشد و بویش خیلی شبیه...
-هکتور!
معجون هکتور بود! دخترک در همان حال که سر هاگرید را در دست داشت اسم سازنده معجون رو زمزمه کرد و به سمت لیوان روی میز برگشت لیوانی که دیگر معجونی درونش نبود و لیوان شیری که به خاطر چند قطره معجون درونش که هنوز واضح بودند سیاه شده بود. دستان آملیا لرزید و سر هاگرید بار دیگر به درون کیک فرو رفت. آملیا او را کشته بود. آملیا با معجون های هکتور او را کشته بود. دهانش که دیگر واقعا سرویس بود، را با دستانش پوشاند و به دور و برش نگاه کرد.
لینی داشت با مورفین بحث میکرد که چرا مواد به داخل کافه اورده. هکتور در حال ویبره رفتن و مسموم کردن بقیه بود. رودولف به ساحره ها تذکر میداد که وقت خواب است. در گوشه ی دیگری فنگ و وینکی و ارسینوس در حال بحث در مورد وزارت بودند و هیچ کس به هاگرید توجه ای نداشت که در کافه جان به مرلین افرین تسلیم کرده بود.
آملیا مرتکب قتل شده بود. قتل یک محفلی و حالا حتی در گروه مرگخوارانم نبود که کسی مثل لرد از او دفاع کند. برای همین نمیتوانست هاگرید را همان جا رها کند. به سمت غول مرده رفت و گوشه کتش را گرفت و اماده اپارات شد. و در اخرین لحظه وقتی با چشمان گرد شده به اسم کافه خیره شده بود زیرلب گفت:
-مدیریت لعنتت کنه هویج! دوئل به این نحسی ندیده بودم. اسیر شدیم به مرلین!
و صدای پاق خفیفی در گوشه ای از کافه به گوش رسید!
و باز هم کینگزکراسآملیا نمیدانست چرا آنجا بود. واقعا چرا؟ او فقط ترسیده بود. مغزش از کار افتاده بود و میخواست هاگرید را جایی پنهان کند. آنها در اوایل تابستون بودند و تا به راه افتادن قطار برای بار دیگر، چند ماهی مانده بود. تا آن موقع دیگر که جسد هاگرید پیدا شود کسی به ذهنش هم خطور نمیکرد که آن جسم بی جان در کینگزکراس رها شده باشد. همان طور که به ذهن آملیا نمیرسید چرا به آنجا امده است.
به سکوی نه و سه چهارم در مقابل نگاه کرد. هاگرید را که به دلیل وزن زیادش نمیتوانست به دوش بکشد در همان دم رسیدن به ایستگاه بر روی زمین گذاشته بود و فقط شانس اورده بود شب هنگام آنقدر دیر وقت بود که مشنگی اطراف پرسه نزند. اگر کسی او را میدید چه؟ دیگر چه اهمیتی داشت. او یک جادوگر را کشته بود. حالا یا او یا معجونهای هکتور!
چوبدستی اش را برداشت و جسد بی جان هاگرید را در هوا معلق کرد و به سمت ستون آجری برد. نگاهی به صورت بی حالتش کرد و در حالی که به سختی دست لاغر خودش را کنترل میکرد هل آخر را به جسد داد و هاگرید را به آن سوی سکو پرتاب کرد و دیگر حتی صدای برخورد او با زمین را نیز نشنید.
پایان فلش بکپارت شیلنگهاگرید که از چیزهایی که از زبان دامبلدور شنیده بود کیکفور شده بود، نگاهی به پیرمرد کرد و گفت:
-من باث برگردم، نه؟
-این به خودت بستگی داره هاگرید.
-حق انتخوب دارم اصلنش؟
دامبلدور به او لبخندی زد و گفت:
-اوه البته که نه! مرتیکه غول من دارم برای گریندل والد نیم ساعت فک میزنم یا عمه اش؟ باید بری دیگه! گمشو برو سوار یک قطاری چیزی بشو. رولینگم با این داستان نویسیش!
هاگرید با نگرانی پرسید:
-تا اون منو به کجا ببره؟
-ببره سر قبرمن! برو!
دامبلدور که دیگر وقارش را از دست داده بود آستین هایش را بالا میزد تا به سمت هاگرید بیایید. هاگرید که کمی ترسیده بود چون هرچی نباشد یک دامبلدور جلوش بود کمی عقب عقب رفت و گفت:
-فقط یه چیز کوچولوعک دیگه پروفسوور! این واقعیه؟
دامبلدور که با کف دست به پیشانی اش پشت سر هم میکوبید از لای دندانهای مصنوعی اش غرید:
-معلومه که واقعیه. پس چی؟ من هولوگرامم؟ فرزند روشنایی برو دیگه لعنتی!
هاگرید لبخندی زد و به سمت مه حرکت کرد جایی که قطار در انتظارش بود...
آملیا که برای ساعتی بدون هیچ حرکتی رو به روی ستون نه و سه چهارم نشسته بود قصد رفتن کرد. دیگر کاری برای انجام دادن نداشت.
بلند شد ردایش را تکاند و به سمتی که فکر میکرد در ایستگاه آنجا قرار دارد حرکت کرد. که در همان زمان صدایی را از پشت سرش شنید. برگشت و با مردی با ریشهای بلند، عینک نیم دایره و چشمان ابی نافذ مانند دامبلدور مواجه شد. فقط با این تفاوت که شکمش کمی...حجیم تر به نظر میرسید.
قبل از آملیا فرصت فکر کردن به چیزی یا ری اکشنی را داشته باشد، دامبلدور لبخندی به آملیا زد و با همان صدای ارام همیشه اش گفت:
-آملیا فرزندم! هیچکس در هاگوارتز آدم کشی، معجونهای هکتور، اسب و رولهای بلند رو تحمل نمیکنه! هیشکث!
-هِن؟!