هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱:۲۴ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
اسنیپ با اینکه تازه دوباره به جمع مرگخواران پیوسته بود، اما او هم از این قانون استثنا نبود و باید برای خودش شغلی در نظر می گرفت. به همین دلیل از صبح اول وقت وارد کوچه دیاگون شده بود و بعد از اینکه مغازه ای را برای اجاره کردن یافته بود، در حال راه اندازی شغل جدیدش بود.
- خیلی خب، اینم از این. فکر کنم دیگه کاری برای انجام دادن ندارم. همین که اسمم روی شیشه باشه، خودش بهترین تبلیغه!

اسنیپ وارد مغازه اش شد. مغازه ای که بر روی آن، با حروفی سبز و سیاه عبارت معجون سازی و معجون فروشی سوروس اسنیپ، نقش بسته بود.

کمی بعد:

آرسینوس درحالی که از مغازه ای به مغازه ی دیگر می رفت، پیش خودش به این فکر می کرد که چرا باید شغل به آن خوبی و جذابی هیچ گونه مشتری فهمیده ای نداشته باشد. البته اینکه آرسینوس تعریف متفاوتی با مشتری فهمیده داشت هم به وسعت این فکر دامن می زد!
- حالا من پس چیکار کنم آخه؟ هر کی رو می بینی واسه خودش یه کاری پیدا کرده! اون پالی رو بگو... إ إ إ! کجای دنیا دیدی آخه گرگینه گیاهخوار باشه و بعدش رستورانم بزنه! تازه با اون غذاهای نچـ...

آرسینوس ادامه ی حرفش را خورد. به جلوی مغازه اسنیپ رسیده بود و با دیدن حجم عظیم جادوگران و ساحرگانی که برای خریدن معجون از اسنیپ در جلوی مغازه اش صف بسته بودند، خشک شده بود. چند دقیقه ای طول کشید تا آرسینوس بتواند با این صحنه کنار بیاید. چند قدم جلوتر رفت و سعی کرد داخل مغازه را نگاه کند، اما ازدحام جمعیت او را به عقب راند.
- یعنی چی؟ حالا یه دو بار معجون درست و حسابی درست کردی و یه چند سالی هم تو هاگوارتز بودی دلیل نمی شه که این همه مشتری داشته باشی!

یکی از افراد حاضر در صف، غر زدن های آرسینوس را شنید و گفت:
- این چه حرفیه می زنی؟ پروفسور اسنیپ بهترین معجون ساز اخیره. بهترین معجون ها رو با مناسب ترین قیمت داره می فروشه. در ضمن، برو ته صف. حواسم بود که الان اومدی!

آرسینوس برمیگرده عقب، البته نه به انتهای صف. مطمئنا برای معجون سازی به قدرت و سابقه ی او، ایستادن در صف مغازه اسنیپ توهین بزرگی به حساب می آمد. اما بعد از دیدن مغازه اسنیپ، فکر بکری به سرش زده بود.

کمی بعد تر:

- مغازه معجون های جادویی آرسینوس جیگر! مغازه معجون فروشی آرسینوس جیگر با مدیریت خود پروفسور جیگر، نویسنده کتاب های معجون سازی و طراح سوالات کنکور معجون سازی.

این های صدای جادوگری بود که بعد از پوشیدن لباس پاتیل، در جلوی درب مغازه ی آرسینوس ایستاده بود و سعی داشت برای او مشتری جمع کند.

- اسنیپ... حالا ببین چیکارت می کنم! آهای، پسر! داد بزن و بگو تخفیف ویژه داریم. هر کسی از اینجا معجون بخره جایزه هم میدیم بهش. ببینم چطور اون مغازه رو خالی می کنیا!


Always


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
تماشاگرا دورتا دور سالن نشسته بودن. آریانا از شغل جدیدش خیلی لذت می برد. داشت به همه ثابت می کرد که چقدر باهوشه. تا حالا یه سیب رو با اکسپلیارموس به قابلمه تبدیل کرده بود و حالا هدفش یه کرم بود.

کرم با ترس زل زده بود به چوبدستی آریانا که در نیم میلی متری دماغش بود. در این که کرما دماغ دارن یا نه، خب معلومه که دارن پس چطوری نفس می کشن؟ به هر حال. اگر کرم بی نوا آریانا و طللسماش رو می شناخت، تا الان یا سکته کرده بود یا خودکشی.

آریانا توی دلش یه کفش رو تصور می کنه. تبدیل کرم به کفش. جمعیت توی سالن همه هیجان زده بودن و اسم آریانا رو صدا می زدن. دیگه کم مونده بود از ذوق بال در بیاره و بره. چوبدستیش رو بیشتر به کرم نزدیک می کنه که کمی از اون توی دماغ حیوون کوچولو فرو میره.

- اکس... پلی... اااارمووووس!

یهو سالن توی سکوت غرق می شه. همه زل می زنن به کرم. کرم اول بی حرکت بود اما بعد دهنش رو مثل خمیازه ی آخر شب باز کرد. انگار که بخواد از درد جیغ بکشه. چشماش از ترس توی حدقه چرخیدن. دست فسقلی سمت راستش شروع کرد به باد کردن. انگار تلمبه ی نامرئی ای بادش می زد. همزمان دست سمت چپ و پاهای عقبش هم باد کردن. دماغش بزرگ و چشماش به قرمزی متمایل شد.

مردم توی سالن حالا دیگه ترسیده بودن. کرم همینطوری داشت بزرگ و بزرگ تر و می شد. آریانا قصد یه کفش رو داشت اما کرم داشت به یه دایناسور تبدیل می شد. مردم جیغ زنان و درحالی که همدیگه رو له می کردن به سمت در دویدن.

آریانا که از فرار کردن طرفداراش ناراضی بود و انگار تنها اشتباهش این بود که توی یه روز آفتابی جوراباش رو برعکس پوشیده، با خونسردی تمام از در پشتی خارج شد.

کرم بدبخت که هنوز از اتفاقی که براش افتاده بود خبر نداشت از عکس العمل مردم تعجب می کنه. یهو نگاهش به خودش توی آینه می افته. به مامان بزرگ هفت جد قبلش شبیه شده بود. و جا به جا سکته می کنه.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
آرسینوس گریخته بود.
همین که پالی, سرش را چرخاند، او با دوپای خودش، شش دست قرضی و سه بال عاریه ای، از رستوران "گرگ گیاه خوار" گریخته بود. اما چنان با عجله راه می رفت که کتابخانه پرنده را ندیده و در قفسه سومش فرو رفته بود!
خونسردی ذاتی آرسینوس به کمکش آمده و باعث شد که چشمهایش از ماسک بیرون نزند.

- آرسینوس از توی کتابخونه بیا بیرون! فکر می کنن تو هم جزء ست پروازیا!
-چی؟

آرسینوس سرش را به سمت صدا چرخاند.اما پیش از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید، صدایی شنید.

- پایین رفتاهه کروات صاحب. تو سنگین وزن بوداهه!
- الین این چیه؟

گوبندالین نیشخندی زد.
- فعلا اسم نداره. اساسا اسماشونو باید خودشون انتخاب کنن.یا صاحبشون!
- نه! نمیخوام بدونم اسمش چیه! می خوام بدونم چیه!؟
- خب کتابخونه اس!
- کتابخونه اس؟ این، با این دک و پوزش کتابخونه اس؟

گویندالین خنده نرمی سر داد.
- اره دیگه! کتابخانه پرنده! پرواز کنید و بخوانید.کتابخونه تونم براتون آواز می خونه. البته مدلای دیگه اش هم هست. دیگ پرنده سخنگو. تختخواب سخنگوی لالایی سر خود. یا مثلا چاقوی پرنده سخنگو البته این اخریو زیاد توصیه نمی کنم.

آرسینوس اخم هایش را عمیق تر کرد.
- نمیدونم چرا اصلا علاقه ای به دونستن علت چنین توصیه ای ندارم . به چه زبونی حرف میزد که یه کلمه شم نفهمیدم؟

صدای خنده گویندالین در پیاده رو پیچید.
- هندی. سفارش صاحبشه. عه اومد. وایسا!

گویندالین برای لحظاتی، آرسینوس را در پیاده رو تنها گذاشت و به سراغ بساط غرفه اش رفت.
- تو چرا مغازه نداشت صاحب!
- سلام مستر کومار. خوبی؟ راجو خوبه؟ پولش کجا بوده خب! برای همینم کلی به حلق وزارت و شهرداری پول ریختم. سفارشت حاضره.
- فک زِداهه!
- صاحب سلام کرتاهه!
- غیر طبیعی فک زداهه.
- خب مثل بچه اس دیگه! باید باهاش حرف بزنی که یاد بگیره.
- قبول نداشتاهه. کار تو ناقص بوداهه.من نصف پول بیشتر نداداهه.

گویندالین آهی کشید. حتی اگر ناراضی هم بود ترجیح میداد با یک مرد هندی صد کیلویی بحث نکند. به هر حال هندی ها الکی هندی نشده بودند. آرسینوس نگاهش کرد.
- سرت کلاه نذاشت؟
- گذاشته باشه هم کاری از دستم برنمیاد. به هر حال غیر قانونی بساط کردم دیگه! :(


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶

Polly-Chapman


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۴ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
از من دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
پالی با ناامیدی داشت با مگس کش دنبال مگسی بی نوا می کرد که، یادش آمد در کنگره حمایت از موجودات جادویی از حشرات حمایت کرده بود. مگس کش را زمین گذاشت و روی صندلی نشست. سه روز از وقتی که رستوران چپمن و شرکا را راه انداخته بود، گذشته بود؛ اما هیچ کدام از غذاهایش را نفروخته بود. هر جادوگر یا ساحره گرسنه ای که پا به داخل رستوران می گذاشت، پس از نگاه انداختن به منو رستوران از آنجا خارج می شد. او دلیل این کار آنها را نمی دانست. آخر مگر غذاهای او چه مشکلی داشتند؟ او از به روز ترین و مدرن ترین سبزیجات دریایی و غیر دریایی برای طبخ غذاهایش استفاده می کرد.
پالی از این که بیکار در آنجا نشسته بود، خسته شده بود. باید می رفت چند نفر را شده به زور طلسم شکنجه گر هم به رستورانش می آورد تا در انجا چیزی بخورند. سریع از رستوران خارج شد. در کوچه دیاگون جای سوزن انداختن نبود، اما او در بین جمعیت نقاب دار کراواتی را که در آن اطراف پرسه می زد شناخت. او با لبخند رضایت مندی که بر لب داشت به سمت آرسینوس جیگر رفت.
- سلام آرسی! چه خبرا؟ اینجا چی کار می کنی؟
- خب... من ی مغازه نقاب و کراوات فروشی زده بودم. اصلا موفق نبود فکر کنم باید تو فکر یه چیز دیگه ای باشم.
- حتما گرسنه ای. نه؟
- آره. از کجا فهمیدی؟
- من می دونم چی کار باید بکنی! دنبالم بیا.

سپس آرسینوس را کشان کشان به رستورانش برد، روی صندلی نشاند و منو را به دستش داد. آرسینوس نگاهی به منو انداخت.
- اینا که همشون علفن!
- علف چیه؟ گیاه!
- حالا هر چی! فکرشم نکن! من یه لقمه هم از اینا نمی خورم.
- حالا می بینیم!

پالی مکثی کرد سپس چوبدستی اش را از جیب پیشبند آشپزی اش بیرون درآورد.

- می خوای چی کار کنی؟
- می خواستم با روی خوش پزیرای مهمان عزیزم باشم؛ ولی خودت نخواستی مجبور...
- نه نه نه! باشه می خورم!

پالی لبخندی به پهنای صورتش زد.
- خب چی میل داری؟
- جلبک دریایی.

او به سمت آشپزخانه رفت و از فریزر ماده لزج سبز تهوع آوری را بیرون درآورد. جوری به جلبک دریایی خیره شده بود که انگار فرزندش است با وسواس مقدار زیادی از آن را داخل بشقابی زشت ریخت و دور آن را با چند گل پژمرده تزیین کرد. هنگامی که برگشت تا غذای آرسینوس را به او بدهد با میز خالی مواجه شد. او رفته بود.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۵ ۲۲:۳۴:۲۷

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
"آشتی با حشرات" پلاکاردی بود که به نظر میومد انتخاب چندان مناسبی برای مغازه‌ای که لینی به راه انداخته بود نباشه. چون ملت رهگذر حتی اگه از پشت شیشه حشرات متفاوتی که این سو و آن سو می‌لولیدن رو هم نمی‌دیدن، با دیدن پلاکارد چهره‌ی منزجری به خودشون می‌گرفتن و بلافاصله ازونجا دور می‌شدن. از توصیف عکس‌العمل افرادی که قبل از پلاکارد، چشمشون به داخل مغازه می‌افتاد هم بهتره چشم‌پوشی کنیم.

لینی بال‌بال‌زنون جلوی مغازه در حرکت بود و سعی می‌کرد ملتو راضی کنه تا دقایقی چند از وقتشون رو به اون اختصاص بدن و از داخل دیدن کنن.
- بیاین داخل و از حشرات متنوع و جذابی که داریم دیدن کنین. ما موجودات بسیار دوست‌داشتنی‌ای هستیم.
- لینی اینطور که پیش می‌ری فک کنم تا صد سال دیگه‌م کسی پاشو اون تو نذاره.
- چرا اینو می‌گی هکولی؟ من مطمئنم هستن کسانی که به گونه‌ی ما علاقمند باشن.

هکتور تقویمی از داخل جیبش در میاره و همزمان نگاهی به ساعت مچیش می‌ندازه.
- الان دقیقا 3 روز و 3 ساعت و 3 دقیقه و 3 ثانیه‌س که این مغازه رو افتتاح کردی و هنوز بازدید کننده‌ای نداشتی.

البته که لینی به خوبی می‌دونست هکتور بی قصد و غرض این همه سه پشت سر هم ردیف نکرده، اما حضور نقش سومی لینی رو از اعتراض باز می‌داره.

- من پیشنهادم اینه که اسم مغازه‌تو به "آشنایی با حشرات" تغییر بدی و یه پرده‌ای چیزی بکشی که ملت از بیرون اون سوسکای لزج، عنکبوتای چندش، ملخ‌های ترسناک و...
- رز متوجهی که همین الان به دو تا از پسرخاله‌هام، شیش تا از رفقای دانشگام و چهار تا از عموهای پدربزرگ مامانم توهین کردی؟

رز "اوپس" گویان گردهای افشون شده‌ش تو هوارو می‌قاپه، تو جیبش می‌ریزه و ازونجا دور می‌شه. پیش از اینکه هکتور پیشنهاد معجون "پلاکارد عوض کن" بده، لینی "آشتی" رو به "آشنایی" تغییر می‌ده.

- عه چقد اون پروانه‌ها خوشگلن لینی.

لینی هرگز دوست نداشت بین حشرات فرق بذاره و همه‌شون رو به یک چشم می‌دید و به یک اندازه دوست داشت. اما علاقه‌ی هکتور به پروانه‌ها موضوعی بود که لینی مجبور به استفاده ازش شد. با راهنمایی لینی پروانه‌ها بال‌زنون بیرون مغازه ارز اندام می‌کنن.

- گاچی اوچا میشو ایش چانگ اون؟
- بله؟ چی فرمودن ایشون؟

لینی پیش از اینکه هکتور مشتری پرونی کنه، با لگدی اونو از صحنه خارج می‌کنه و بازدیدکننده‌هایی که به نظر چینی میومدن رو به داخل هدایت می‌کنه. لینی با دیدن نگاه مشتاق چینی‌ها، که با ولع به حشرات اطرافشون چشم دوخته بودن، لبخندزنان جلو میاد.

- اینارو که می‌بینین سوسک حموم هستن. تو کشوری به اسم ایران خیلی زیاد یافـ...
- اوشی میچا چونگ جا!
- ـیافت می‌شـ... نه!

همون موقع دست مرد چینی به جلو دراز شده و مشتی از حشرات رو داخل دستش قرار داده، به سمت دهن هدایت کرده و یک لقمه‌ی چپشون می‌کنه.

- اونا دوستای دوران دبستانم بودن. چطور تونستین؟

لینی که از شدت خشم، از شاخکاش آتیش بیرون می‌زد، لگد محکمی که از یک پیکسی بعید به نظر می‌رسه به مرد و همراهانش که حالا قصد داشتن مورچه میل کنن می‌زنه و اونارو از مغازه‌ای که بستگان و دوستانش گرد هم اومده بودن دور می‌کنه!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
"آشتی با حشرات" پلاکاردی بود که به نظر میومد انتخاب چندان مناسبی برای مغازه‌ای که لینی به راه انداخته بود نباشه. چون ملت رهگذر حتی اگه از پشت شیشه حشرات متفاوتی که این سو و آن سو می‌لولیدن رو هم نمی‌دیدن، با دیدن پلاکارد چهره‌ی منزجری به خودشون می‌گرفتن و بلافاصله ازونجا دور می‌شدن. از توصیف عکس‌العمل افرادی که قبل از پلاکارد، چشمشون به داخل مغازه می‌افتاد هم بهتره چشم‌پوشی کنیم.

لینی بال‌بال‌زنون جلوی مغازه در حرکت بود و سعی می‌کرد ملتو راضی کنه تا دقایقی چند از وقتشون رو به اون اختصاص بدن و از داخل دیدن کنن.
- بیاین داخل و از حشرات متنوع و جذابی که داریم دیدن کنین. ما موجودات بسیار دوست‌داشتنی‌ای هستیم.
- لینی اینطور که پیش می‌ری فک کنم تا صد سال دیگه‌م کسی پاشو اون تو نذاره.
- چرا اینو می‌گی هکولی؟ من مطمئنم هستن کسانی که به گونه‌ی ما علاقمند باشن.

هکتور تقویمی از داخل جیبش در میاره و همزمان نگاهی به ساعت مچیش می‌ندازه.
- الان دقیقا 3 روز و 3 ساعت و 3 دقیقه و 3 ثانیه‌س که این مغازه رو افتتاح کردی و هنوز بازدید کننده‌ای نداشتی.

البته که لینی به خوبی می‌دونست هکتور بی قصد و غرض این همه سه پشت سر هم ردیف نکرده، اما حضور نقش سومی لینی رو از اعتراض باز می‌داره.

- من پیشنهادم اینه که اسم مغازه‌تو به "آشنایی با حشرات" تغییر بدی و یه پرده‌ای چیزی بکشی که ملت از بیرون اون سوسکای لزج، عنکبوتای چندش، ملخ‌های ترسناک و...
- رز متوجهی که همین الان به دو تا از پسرخاله‌هام، شیش تا از رفقای دانشگام و چهار تا از عموهای پدربزرگ مامانم توهین کردی؟

رز "اوپس" گویان گردهای افشون شده‌ش تو هوارو می‌قاپه، تو جیبش می‌ریزه و ازونجا دور می‌شه. پیش از اینکه هکتور پیشنهاد معجون "پلاکارد عوض کن" بده، لینی "آشتی" رو به "آشنایی" تغییر می‌ده.

- عه چقد اون پروانه‌ها خوشگلن لینی.

لینی هرگز دوست نداشت بین حشرات فرق بذاره و همه‌شون رو به یک چشم می‌دید و به یک اندازه دوست داشت. اما علاقه‌ی هکتور به پروانه‌ها موضوعی بود که لینی مجبور به استفاده ازش شد. با راهنمایی لینی پروانه‌ها بال‌زنون بیرون مغازه ارز اندام می‌کنن.

- گاچی اوچا میشو ایش چانگ اون؟
- بله؟ چی فرمودن ایشون؟

لینی پیش از اینکه هکتور مشتری پرونی کنه، با لگدی اونو از صحنه خارج می‌کنه و بازدیدکننده‌هایی که به نظر چینی میومدن رو به داخل هدایت می‌کنه. لینی با دیدن نگاه مشتاق چینی‌ها، که با ولع به حشرات اطرافشون چشم دوخته بودن، لبخندزنان جلو میاد.

- اینارو که می‌بینین سوسک حموم هستن. تو کشوری به اسم ایران خیلی زیاد یافـ...
- اوشی میچا چونگ جا!
- ـیافت می‌شـ... نه!

همون موقع دست مرد چینی به جلو دراز شده و مشتی از حشرات رو داخل دستش قرار داده، به سمت دهن هدایت کرده و یک لقمه‌ی چپشون می‌کنه.

- اونا دوستای دوران دبستانم بودن. چطور تونستین؟

لینی که از شدت خشم، از شاخکاش آتیش بیرون می‌زد، لگد محکمی که از یک پیکسی بعید به نظر می‌رسه به مرد و همراهانش که حالا قصد داشتن مورچه میل کنن می‌زنه و اونارو از مغازه‌ای که بستگان و دوستانش گرد هم اومده بودن دور می‌کنه!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۲۲ ۲۱:۰۰:۳۶



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۶

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
مغازه ی جدیدی توی کوچه ی دیاگون باز شده بود. چرا توی کوچه ی دیاگون؟ چون اولین جایی بود که به ذهن صاحبش رسیده بود. دو طرف در مغازه دو ستون بادکنکی زرد و بنفشِ جادویی قرار گرفته بود که همه بفهمن اینجا مغازه ی جدید باز شده.
مردمی که از کوچه دیاگون رد میشدن، هزار تا کار و بدبختی داشتن بنده مرلینا. یه عده کله سحر از خواب پاشده بودن اومده بودن، کار بانکی داشتن چون.
یه عده اومده بودن یه پاتیل کوچیک بخرن اما بچه شون غر غر کرده بود برده بودنش فلورین فورتسیکو.
خلاصه هر کس داش توی گرفتاری های زندگی خودش دست و پا میزد، اما اکثر مردم نمیتونسن نسبت صدای آهنگ مهدکودکی ای که از کنار دو تا ستون بادکنکی به گوش میرسید بی توجه باشن.

- مغازه چیه؟
- بابااااا باباااا فک کنم سرزمین بازیه!
- نمیدونم اسم که نزده که!
- بااابااا باباااا...
شترق!
بله. کودک آزاری هنوز در جوامع جادوگری ریشه کن نشده بود.

یه تعدادی از مردم به سمت در مغازه حرکت کرده بودن. بلخره فضولی نیروی محرکی بزرگی در بین جادوگران و ساحرگان زمانه است. دم در مغازه، یک عدد ربات جادویی قرار داشت که گالیون تحویل میگرفت و درِ باز تحویل میداد. از بین ملتِ حرکت کننده، ملتِ دست و دل باز تر، گالیون هاشونو به صندوقِ ربات انداختن و وارد شدن.

بوی گلی که جادویی به نظر میرسید فضا رو پر کرده بود.
و توی مغازه هیچی نبود. جز یه گلدونِ جیب دار که یک گل نه چندان بزرگ توش قرار داشت!گل تکون کوچیکی خورد.
- آقایون و خانومای جادویی! خوش اومدین! از سرویس دهیمون راضی هستین؟
- سرویس دهیتون؟
- آیا من بهترین بوینده ای نبودم که دیدین؟ به بوی گل فروشیِ جادویی خوش اومدین!
-

خب... مرگخوارای لرد سیاه... در انتخاب شغل بهترین نبودن!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا از حقوقشون راضی نیستن. لرد بهشون اجازه می ده که شغل های جانبی جادویی یا غیر جادویی برای خودشون پیدا کنن. به این شرط که هر هفته نصف در آمدشونو به لرد بپردازن.
کراب یک مغازه وسایل آرایشی باز می کنه و رودولف سالن ماساژ! لادیسلاو دیکتاتور شده!...هکتور نوشیدنی فروشی باز کرده...سیبل فالگیر شده...آماندا بازیگر شده...لیسا کلاس کنکور باز کرده.

...................

ساعتی از ظهر گذشته بود...

بیشتر مغازه داران دیاگون، مغازه هایشان را باز کرده بودند و حتی عده ای از آن ها برای صرف ناهار در حال ترک مغازه بودند.
ولی جادوگری تنها، روبروی مغازه ای تعطیل، به دیوار تکیه داده بود.
کلید مغازه را در دست می چرخاند.
-افت داره...به جان خودم برای من افت داره! هنوز سرم بوی کلاه وزارت رو می ده. اون وقت برم مغازه باز کنم؟ ارباب داره با آبروی من بازی می کنه.

آرسینوس هم مثل همه جادوگران به پول احتیاج داشت.مغازه اش آماده بود...ولی خودش دل و جرات شروع کار را نداشت.

نگاهی به تابلوی مغازه انداخت.
-جیگر اسم مناسبیه؟...ساحره ها رو فراری نده؟ به چشم بد به ما ننگرن؟!

آرسینوس متوجه شد که در اثر ایستادن بیش از حد زیر آفتاب، کم کم شروع به صحبت به سبک لرد سیاه کرده. برای همین عزمش را جزم کرده و به طرف مغازه حرکت کرد و کرکره را بالا کشید.

ساعتی بعد اولین مشتری وارد مغازه شد!

-نقاب دارین؟

آرسینوس توجه زیادی به مشتری نکرد!
-نقاب فروشیه خب...احتمالا داریم!

-نه خب...منظورم نقاب خاصیه. نقاب مرگخواری دارین؟

آرسینوس زیر چشمی نگاهی به مشتری انداخت.
-برای گرفتن نقاب مرگخواری، باید به خانه ریدل ها مراجعه کرده و درخواست عضویت بدی! ممنوعه آقا...فروش نقاب مرگخواری به غیر مرگخوارا ممنوعه. اون بیرونم نوشتیم.

-خب...کلاه وزارت داری پس؟ ارزون حساب کن یه نقاب دلقکم ببرم!

-این کراوات قرمزه چنده؟

صدای مشتری دیگری بود.

آرسینوس به طرف صدا برگشت و با دیدن مشتری که کراوات محبوبش را به شکل بی احتیاطانه ای در دست گرفته بود، برق از سرش پرید!
-دست نزن خانوم. بذار سر جاش. فروشی نیست....نخیر..اون یکی هم فروشی نیست. این یکی که اصلا...اون وری هم عمرا...آخری هم که اصلا فکرشو نکن!

ساحره به تابلوی مغازه اشاره کرد.
-وا...نوشتین کراوات فروشی و نقاب فروشی جیگر...

آرسینوس تی دسته بلند جادویی اش را برداشت و دو کلمه "فروشی" را پاک کرد.
-نیست آقا...نیست خانوم...فروشی نیست. برای نمایش گذاشتم اصلا! هر کی بیاد تو و تماشا کنه باید پول بده. شما هم نفری ده گالیون بدین و برین بیرون. شما رو چه به کراوات...شما رو چه به نقاب!





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲:۲۵ یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱:۱۷ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
-مامان اونجا رو نگاه کن.

اطلاعیه
قبولی 100% فرزند شما در امتحانات سمج
با استاد لیسا تورپین.

ثبت نام از طریق: www.lisa.ir



چند روزی گذشت و 24 دانش آموز هاگواتز برای کلاس ها ثبت نام کردند.

روز اول:

خب بچه ها در جلسه اول قراره یاد بگیریم که چطور خلع سلاح کنیم. برای خلع سلاح باید از ورد اکسپلیارموس استفاده کنیم.

لیسا کمی مکس کرد و سوالی از بچه ها پرسید.
-اگر شخصی که طلسم روش اجرا میشه چوبدستی نداشته باشه چی میشه؟

لیسا با حالت و سپس بچه ها مواجه شد.
پس به حرف هایش ادامه داد.
-اگر شخص مقابل چوبدستی نداشت، این ورد اون رو به عقب پرتاب میکنه. حالا به گروه های دو نفره تقسیم بشید.

بچه ها خیلی سریع به گروه های دو نفره تقسیم شدند.

-حالا هم دیگه رو خلع سلاح کنید.
-اکسپلیارموس.

روز دوم:
-امروز قراره ازتون امتحان بگیرم به سوالات این برگه ها جواب میدید، بعدش فردا سر اشکالاتتون کار میکنم.

روز سوم:
لیسا با جمعیتی از والدین عصبانی مواجه شد.
-ببخشید چی شده؟
-بچه های ما براشون اخطاریه اومده.
-بخاطر اینکه از ورد استفاده کردن.

لیسا با آرامی و به همراه یک لبخند به حرف های والدین گوش داد و در جواب آن ها با دست به کاغذی که بر روی دیوار بود اشاره کرد.

به دلیل اینکه فرزندان شما زیر سن قانونی هستند در صورت دریافت اخطاریه از طرف وزارت سحر و جادو مسئولیتی نداریم.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۲ ۲:۲۹:۵۶
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۲ ۲:۳۲:۵۶
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۲ ۲:۳۴:۳۲
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۲ ۱۵:۳۶:۵۱

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۵

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 225
آفلاین
آماندا روی یک صندلی مقابل یک میز آرایش نشسته بود و چندین نفر مشغول گریم کردن او برای بازی در فیلم پرطرفدار "جنگ جنگلی جنگندگان 2017" بودند.
بالاخره کارشان تمام شد و آماندا به جلوی دوربین رفت؛ کارگردان رو به آماندا گفت:
- خب حالا توی این صحنه ایشون باید بمیره و شخصیت تو باید با یه هفت تیر بکشتش.

آماندا آماده بود ولی نمیفهمید چرا باید از یک هفت تیر استفاده کند؟ بهترین راه که مخصوص یک مرگخوار بود را باید اجرا میکرد. وقتی کارگردان فریاد زد اکشن، آماندا به جای هفت تیر، چوبدستی اش را در آورد و به سمت یکی دیگر از بازیگران گرفت.

- آواداکداورا!

در همین لحظه بازیگر مرد.
چند ثانیه بعد
استودیو فیلم سازی پر شده بود از دیوانه ساز هایی که برای دستگیری او آمده بودند ولی هیچکدام خبر نداشتند به این راحتی ها نمیشود آماندا را گرفت!
وقتی آماندا به یک کوچه ی امن رسید یک تومار 8 هزار کیلومتری از جیبش در آورد و گزینه ی بازیگری را خط زد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.