هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۱:۵۹ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
هری خسته و درمونده بود. بی هدف قدم میزد به این امید که شاید ایده ای به ذهنش برسه. در همین حال متوجه اتاقی شد که روی در اون عبارت "گینس جادوگری" نقش بسته بود. در اتاق رو باز کرد و رفت تو. توی اتاق پر بود از کاغذ هایی که چیز هایی روشون نوشته شده بود. یکی از اون ها رو برداشت و خوند:
نقل قول:
مکانی برای ثبت تمام رکوردهای ایفای نقش!

- ایفای نقش؟

هری کمی فکر کرد.
- آها همون ایفای نقش یه سایت که ما توش زندگی میکنیم!

هری که تازه یادش افتاده بود در یه سایت زندگی میکنه، افرادی به اسم "کاربر ها" کل زندگی اون رو شکل میدن و الان چون نویسنده میخواد داره همه این کار ها رو انجام میده، اون کاغذ رو ول کرد و دنبال یک چیز به درد بخور گشت.
- این دیگه چیه؟

این رو هری گفت که متوجه کاغذی شد که بالای اون نوشته شده بود اصیل ترین سفید. اون رو برداشت و شروع به خوندن کرد:
نقل قول:
سارا اوانز ، قدیمی ترین عضو محفل ققنوس ، قاتل شماره یک مرگخواران و تنها کسی که قدرت مبارزه با لردهای سیاه را داشته است. وفاداری همیشگی به ارتش سفید، فعالیت مداوم و حضور پیوسته در جنگ ها او را به یکی از ارکان اصلی محفل ققنوس تبدیل کرده است. ارتش سیاه همواره از حضور سارا در جنگ ها هراس داشته و به دنبال راهی برای مقابله با او بوده است.

هری فریاد زد:
- باید سارا اوانز رو پیدا کنم!

و به سرعت اتاق را ترک کرد.


ویرایش شده توسط جیسون ساموئلز در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۹ ۱۲:۰۶:۰۵

تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
هری دوید، هری از اتاق خارج شد، هری سراسیمه و با عجله دوید، هری ایستاد و ... اما هنوز شخصی که کمکش کند را پیدا نکره بود:
- اصلا قدمی ترین محفلی زنده س؟ یا اونم به لطف مرلین پریده پشت پرده؟
-...
- ای مادر سیریوس! من اگه شانس داشتم که اسمم رو می ذاشتن شانس الهری! آخه...

هری مشغول فکر کدن به فحشی بود که به مخاطب سنی خوانندگان بخورد که صدایی او را ندا داد:
- فرزند! چرا این گونه تشویش در اذهان عمومی ایجاد می کنی؟ تا کی آخر متوشوش؟ کمی آهسته تر!

هری هم مانند خیلی از شما خوانندگان عزیز تا حالا کلمه ی " متوشوش " را نشنیده بود و اگر بخواهیم روراست باشیم خود نویسنده نیز نشنیده بود. انی وی!

-و شما ؟
- من همان وجود با برکتی ام که اذهان عمومی را برای یافتش به ریختی!
-ها؟
- من پیرترین عضو محفل هستم!

هری دور و اطرافش نگاه کرد اما هیچ جنبده ای ندید.
- جنابا پیرترین عضو محفل شما کجا تشریف دارین؟
- فرزند کتابخانه را بنگر.

هری برگشت و یک عدد کتاب فسیل را مشهده کرد.
- سلام.
- درود!

او دستش را دراز کرد تا کتاب را بیرون آورد و به دنبال جواب سوالش بگردد. ولی تا به کتاب دست زد، کتاب پودر شد و برزمین ریخت.
هری نگاهی به بقایای قدیمی ترین عضو محفل کرد و گفت:
- خب؛ این یکی زیادی پیر بود!




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
خانه گریمولد:

هری در همان حالی که سراسیمه درحال دویدن بود یک در قدیمی را رویت کرد. احتمال اینکه پشت یک در قدیمی، یک چیز قدیمی باشد بسیار زیاد و احتمال اینکه انتگرال شماره چهار دماغ دامبلدور با دیفرانسیل شمال شرقی شصت پای ولدمورت یکی باشد 27/5% است. به همین دلیل هری در را باز کرد.
هری پس از تنفس کردن مقدار زیادی گرد و غبار در انتهای اتاق یک پی سی دید. یک پی سی قدیمی. هری به سمت آن رفت و اقدام به روشن کردن آن نمود.

- اهم اهم...اهـــم، اهــــــــــم! کی من رو روشن کرد؟

پی سیِ خاک خورده پس از چند سرفه دیگر ابتدا این صفحه و بعد این صفحه را نشان داد.
- خب...شما کی باشین؟
- هری هستم. هری پاتر.
- یه نسخه از ویندوز هستی شما؟
- نه بابا نسخه ویندوز کجا بود. یه مشکلاتی تو محفل پیش اومده گفتم بیام یه عضو قدیمی از محفل رو پیدا و محفل رو نجات بدم! مشکل هم تکنولوژی ـه! تکنولوژی های جدید که محفل رو از کار و زندگی انداخته!
- تکنولوژی های جدید؟ امان از تکنولوژی های جدید! همین ویندوز 10 رو میشنسی؟ اومده واسه ما نسخه های قدیمی شاخ شده!
- خب شما میتونید کمیکی کن...
- آه یادش بخیر! ویندوز 95! چه دورانی بود!
- میخواستم بگم که...
- یادمه یه بار داشتم با ویندوز 2/0 بحث میکردم که کدوممون بازی هارو بهتر اجرا میکنه. و اون هم فهمید که من بهتر بازی هارو اجرا میکنم.
- داشتم میگفتم...
- یه بار هم ویندوز xp قاطی کرده بود فکر کرد ویندوز هشته! خیلی خندیدیم!
- بابا میخوام بپرسم تو راهی بلدی که باهاش دوباره محفلی هارو بیاریم تو دنیای واقعی؟
- محفلی هارو بیاریم تو دنیای واقعی؟ من که راهی بلد نیستم! فکر کردم اومدی اینجا واست خاطره تعریف کنم.
- خب آخه بوقی نمیتونستی اینو زودتر بگی؟! تازه منم که بهت گفته بودم واسه چی اینجام!
- راستی یه بار هم ویندوز ویستا هنگ کرده بود داشت بندری میزد! با اون هم خیلی حال کردم!

و در این لحظه بود که هری از اتاق بیرون رفت تا یک محفلیِ قدیمی را پیدا کرده و با او صحبت کند، نه یک پی سیِ خاک خورده!


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ جمعه ۱ بهمن ۱۳۹۵

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۳ شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۷:۲۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۷
از ما به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
هری به دنبال بزرگتر های محفل راه افتاده بود، هنوز فکرش درگیر آن قدیمی ای بود که دیده بود. نمی دانست چه راهی در پیش رو دارد. اصلا نمی دانست چرا باید یهو سوژه انقدر پیشرفت داشته باشد! آروم تر پیش می رفتن بهتر می شدا!
هری در این فکر بود که یک هو گوشی خودش نیز صدا داد. اما هری چون واسه دامبلدور و جینی آهنگ زنگش را عوض کرده بود و این، همان آهنگ نبود، مطمئن شد که در خطر جدی ای قرار ندارد، برای همین به راهش ادامه داد.
گوشی هری یک بار دیگر صدا داد...
و یک بار دیگر...
هری نتوانست تحمل کند، گوشی اش را برداشت و تلگرامش را باز کرد. چند تا از بچه ویزلی ها که معلوم نبود از کجا شماره اش را پیدا کرده اند، لینک کانالی را برای او فرستاده بودند. هری از سر کنجکاوی کانال را که نامش " کمپ ترک اکسپلیارموس" بود را باز کرد. کانال 2 میلیون عضو داشت و فقط یک پست داشت:

نقل قول:
تصویر کوچک شده


زیباترین لبخند سال از دیدگاه کاربران
حوادث نا گفتنی از تاریخچه زندگی آلبوس دامبلدور
آیا واقعا هری پاتر، فرد برگزیده است؟
@campe_tarke_expli
@campe_tarke_expli
@campe_tarke_expli
@campe_tarke_expli
با کلیک بر روی لینک بالا، به ما بپیوندید


هری با صورتی پوکر فیس به گوشی اش نگاه می کرد. چرا اینطوری شده بود کلا؟

خانه ریدل ها:

- خب ارباب جان، شما یه ژست ترسناک دیگه بگیرید، دیگه کار ما تو بخش محتوا سازی آنلاین هم تمومه.
- یعنی تو می خوای بگی ژست های ما معمولا ترسناک نیست؟
- نه ارباب...
- خب پس ازمون عکس بگیر! ما در کمال ترسناکی خودمون هستیم. مثل همیشه!
- خیلی خب ارباب... حله! این عکس رو پخش می کنیم تو کانال هامون. چه توضیحی مایل هستین بهش اضافه کنین؟
- آموزش آسان طلسم برای تمام سنین با دکتر ولدمورت.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱ ۱۲:۳۴:۱۵

Always


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
-اینجاییم!

هری عجله داشت. می خواست به سراغ اعضای قدیمی محفل ققنوس برود و آن ها را از خطرات گوشی های مشنگی و وضعیت جدید محفل و بچه ها مطلع کند. ولی گوینده جمله بالا ول کن نبود!
-اینجاییم...و قدیمی تر از ما نخواهی یافت فرزند!

هری متوقف شد! این لحن حرف زدن در محفل زیاد رواج نداشت. محفلی ها اصولا انسان های متواضع و خاکی ای بودند...بسیار خاکی...از سر تا پا...

به هر حال هری ایستاد! و در مقابلش کپی ناشیانه ای از آلبوس دامبلدور را یافت.
پیرمردی که در مقابل هری ایستاده بود ردایی بسیار کهنه و مندرس برتن داشت...که خب...در محفل ققنوس امری عادی و طبیعی بود.
ریش بلندی داشت که آن سرش ناپیدا، و لابلای آن پر از شپش بود...که خب...در محفل ققنوس امری عادی و طبیعی بود.
لبخند محبت آمیز بی معنی و بی دلیلی بر لب داشت...که این یکی هم امری عادی و طبیعی بود.
ولی هری او را نمی شناخت...و ظاهرا او هم هری را نمی شناخت...که این یکی اصلا عادی و طبیعی نبود. همه موجودات روی کره زمین موظف بودند هری پاتر بزرگ را بشناسند.
-آهای...پیرمرد ناشناس! تو کی هستی که منو فرزند خطاب کردی؟ نکنه منو نمی شناسی؟
-نمی شناسم فرزند.
-زخمم درد می گیره ها!
-زخم ها درد می گیرند و التیام می یابند فرزند...و در جواب پرسشت...من قدیمی محفل هستم. بسیار قدیمی. خیلی قدیمی. الان داری به میزان قدیمی بودن من فکر می کنی. ولی در اشتباهی...از اونم قدیمی ترم!

هری به فکر فرو رفت...ظاهرا تاریخچه محفل بیشتر از چیزی که می دانستند به گذشته بر می گشت. چون این "قدیمی" استخوان بسیار بزرگی در دست داشت که هری نمی دانست متعلق به کدام جانور است.
-جایناسور فرزند...یک بند از انگشت کوچک پای جایناسور است. برای شکار این انگشت، ماه ها در وسط بیابان، نقش میز را بازی نمودم. تا این که جایناسوری آمد و با من برخورد نمود. حال، در حالی که من میان وعده ام را تناول می کنم، مشکلت را بگو.

-اممم...خب...محفلیا غرق در تکنولوی شدن! حواسشون پرته!

قدیمی گاز بزرگی به انگشت زد.
-چی نولوژی فرزند؟...طلسم جدیدیست؟ اصلا باستانی به نظر نمی رسد. مال پیش از اختراع آن شیء چوبی هدایت کننده جادوست یا بعد از آن؟ بگذار ببینیم نامش را چه نهادند؟ چوب دستی؟!

قدیمی شروع به فکر کردن کرد...و گرد و خاک خفه کننده ای از بالای سرش به هوا بلند شد.
-اوه...خیلی وقت بود فکر نکرده بودیم!

قدیمی زیادی شوت بود! هری تصمیم گرفت به راهش ادامه داده، مشکل را با اعضای قدیمی محفل در میان بگذارد...ولی نه دیگر این قدر قدیمی! کمی کم تر قدیمی!




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
هری دوان دوان از اتاق خارج شد. از راهروی طویل و خاک گرفته گذشت و بدون اینکه در بزند، وارد اتاق دامبلدور شد.
-پروفسور! پروفسور! مشکلی پیش اومده. نمی تونم دقیق بگم ولی...

دامبلدور سرش را از گوشی مشنگی اش برداشت و با تکان دادن دست سوخته اش هری را به سکوت دعوت کرد.
-آروم باش فرزندم! از اول بگو چی شده؟ تام اومده؟
-نه پروفسور.

دامبلدور ردای بنفش و طلایی اش را صاف کرد و گفت:
-حیف شد هری. خب حالا بگو چی شده؟
-بچه ها پروفسور. اونا عجیب و غریب شدن! اون وسایل مشنگی رو یادتونه؟
-بله یادمه هری! چقدر هم وسیله مفیدی بود برای عشق ورزیدن و ترویج عشق ورزی. من خودم یک دوست قدیمی رو پیدا کردم. طفلک همش سراغ چوبدستی اش رو می گرفت منم گفتم که...

هری با بی قراری گفت:
-اینا مهم نیست پروفسور! بچه ها دارن هر لحظه بدتر میشن. از طلسم های شوم استفاده می کنن و فکر می کنم باید اون وسایل مشنگی رو ازشون بگیریم تا...

دامبلدور با یک حرکت سریع برخاست و در حالی بازوهای هری را گرفته بود گفت:
-نه فرزندم! چرا آخه؟ یادت نیست بچه ها چقدر خوشحال شدن؟ ما رو بغل کردن و بعد قدرت نیروی عشق آشکار شد؟ حالا ما این عشق رو ازشون بگیریم؟!
-این به نفع خودشونه، پروفسور. این طوری روح های کمتری علیل و ناقص میشن.
-نه هری، این راهش نیست فرزندم. بزار از گوشی هاشون استفاد کنن. یادت باشه خوشبختی همیشه در دسترسه حتی در تاریک ترین دوران؛ تنها اگر یک نفر شمعی روشن کند. حالا برو یه شمعی چیزی روشن کن فرزندم. ... عه... چرا عکس ردای جدیدم اینقدر کم لایک خورده؟
-

دامبلدور به سمت گوشی مشنگی اش برگشت و هری را مات و مبهوت تنها گذاشت! البته هری حاضر بود قسم بخورد دامبلدور یک کلمه از حرف هایش را هم متوجه نشده است!

هری از اتاق دامبلدور خارج شد، ظاهرا از پروفسور نمی بایست انتظاری داشت. بهتر بود سراغ سایر اعضای قدیمی تر محفل ققنوس می رفت.


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۱ ۲۲:۲۵:۰۴
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۳۱ ۲۲:۳۲:۱۸
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۱ ۱۱:۴۸:۴۴

وایتکس!



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵

جروشا مونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ سه شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 35
آفلاین
سوژه‌ی جدید

نوزده سال بعد؟
دقیقاً نمی دونم چند سال بعد، ولی خب، این سوژه بر می‌گرده به انقدر سال بعد که اپل آیفون هفت رو رونمایی می‌کنه و بچه ویزلی‌های بی‌شمار و لایتناهی محفلی، به جای منچ و مارپله زدن توی آشپزخونه‌ی گریمولد، سرشون توی تلگرامِ گوشیِ مشنگی‌ای هستش که جد بزرگشون آرتور ویزلی بهشون داده!

هر چند که این قدر سالِ بعد، اصولاً نباید مرگخواران لرد ولدمورتی موجود باشه، ولی خب، بنا به نیازی که جهت ایجاد سوژه‌های کلیشه‌ای و خزِ زد و خورد محفلی-مرگخوار بهشون داریم...

خانه‌ی ریدل‌ها!

- رودولف!
- بله ارباب؟!
- ساعت چهار بعد از ظهره!

رودولف نگاهی به ساعت مچیش انداخت. بعد پیچش رو به اندازه‌ی پنج دقیقه به جلو چرخوند و گفت:
- شما حتی حواستون به عقب موندن ساعت مرگخواراتون هم هست، الحق که ارباب لایقی هستین ارباب!

ولدمورت آهی از دل پرخون! کشید و داد زد:
- نه مردک چاپلوس! منظورم اینه که ناهار ما کجاست؟!
- اوخ اوخ! ناهارتون رو نیاوردم؟ غلط کردم ارباب! اصلاً همش تقصیر این آریاناست که به جای غذا پختن سرش توی گوشی مشنگیشه! دختره‌ی فشفشفه! :چغلی:

ولدمورت گرسنگیش رو از یاد برد و گفت:
- گوشی مشنگی؟ آریانا گوشی مشنگی داره؟ مگه نمی‌دونه که ما استفاده از تجهیزات و وسایل خون لجنی‌ها رو ممنوع کردیم؟
- ارباب بذارین صداش کنم خودتون کروشیوش کنین! :خطر از بیخ گوش آدم گذشتن: :موفق به انجام یک چغلی موفق شدن حتی!:

دقایقی بعد!

آریانا جلوی ولدمورت زانو زده بود و هر لحظه منتظر شکنجه شدن بود، اتفاقی که البته فعلاً نیفتاد.
- آریانا، این دستگاه کثیفِ مشنگی توی خونه‌ی آبا و اجدادیمون چیکار می‌کنه؟!

آریانا که موقعیت رو "یا حالا یا هیچوقت!" می‌دید، سعی کرد بر ترسش غلبه کنه و شروع کرد:
- ار.. ارباب.. من.. من یه راهی پیدا کردم.. که با استفاده از این‌ها..

بخش دروغ پردازی ذهنِ آریانا، مثل هر بخش دیگه‌ای از ذهنش البته، یاریش نمی‌کرد! کمی من من کرد و دست آخر گفت:
- محفلی‌ها رو به سمت خودمون بکشونیم!
- یعنی می‌گی با این میشه محفلی‌ها رو تحت امر و رهبری خودمون دربیاریم؟ آریانا؟!

آریانا سعی کرد از همون هوشِ هافلپافی اصیلش نهایت استفاده رو بکنه... فکر کرد... مطمئن بود که قبلاً، توی دوره‌ی راهنماییِ هاگوارتز مثلا، یه چیزایی در این باره خونده بود. توی یه درسی مثل دفاع در برابر جادوی سیاه... یا شایدم آمادگی دفاعی!
- یافتم ارباب! آره، شما الان تلگرام رو ببینید! "گروه یاران دامبلدور"! "سوپر گروه عاشقان ققنوس"! "کانال اطلاع رسانی اخبار محفل"! این محفلی‌های مشنگ دوست همش سرشون توی این گوشی‌های مشنگیه!

ولدمورت به فکر فرو رفت. آریانا امروز چقدر عاقلانه رفتار می‌کرد!؟
- و این چه کمکی به ما می‌کنه؟
- جنگ نرم ارباب! خودم توی تلویزیون مشنگی دیدم که می‌گفت با استفاده از اینترنت و رسانه‌ها، میشه ذهن‌ها رو تسخیر کرد!
- پس تلویزیون مشنگی هم تماشا می‌کنی, هان؟!


چند روز بعد - خانه ‌ی گریمولد
هری ملافه رو کنار زد، چشماش رو مالید و عینکش رو به چشم گذاشت. باز هم ساعت دوی نصفه شب، صدای جیغ و داد و یکی از بچه ویزلی‌ها خوابش رو پرونده بود. باز هم لابد فردا با چشم‌های خون افتاده باید می رفت سر کار.

از جاش بلند شد و رفت بیرون که بچه‌ها رو ساکت کنه که توی راهرو...
- آواداکداولا!

خودش رو پرت کرد روی زمین و چوبدستیش رو از جیب لباس خوابش کشید بیرون... ولی هیچ برق سبزی ندرخشید. هیچ جنازه‌ای روی زمین نیفتاد... فقط یه موقرمزِ چهل سانتی متریِ دهه‌ی نودی رو دید که چوبدستی‌ای که معلوم نبود از کجا کش رفته رو توی هوا چرخوند و تکرار کرد:
- آواداکداولا!

موقرمز دهه‌ی نودی، به گوشیش نگاه کرد، صدایی از گوشی پخش شد:
- و حالا یه طلسم بامزه! چوبدستیتون رو تکون بدین و داد بزنین "کروشیو"!

و در کمال تعجبِ هری، چوبدستیش رو تکون داد و در حالی که از پله بالا می‌دوید داد زد:
- کولوشیو!

چه بلایی داشت سر محفل میومد؟!


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۷ ۱۲:۱۲:۳۸
ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۷ ۲۰:۰۴:۲۷

فقط میخواستم ببینم میبینی یا نه که معلوم شد میبینی!
اینجوریاس مکار خان!


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
مثلاً یک روز می‌نشینی با خودت فکر می‌کنی که چه. که کلاً در نهایت.. چه. قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ قرار است چطور بمیری؟ اصلاً چرا باید بمیری؟ بحث از مردن شروع می‌شود، چون آدم‌های کمی در زندگی‌شان به این که چرا باید زنده باشند فکر می‌کنند.

ولی جایی بالاخره ضربه وارد می‌شود.

و با خودت فکر می‌کنی که چه.

اصلاً چرا باید زنده بمانی؟..
****

- هی.

پاسخی نیامد. یوآن با نگرانی نگاهی به فضای زیر پایشان انداخت. آن پایین، جادوخوارها نصف دُم او هم نمی‌شدند. چشمانش را از ارتفاع دلهره‌آور برگرفت و به پسرک نشسته بر روی پشت‌بام برج ریونکلا دوخت. تا جایی که یادش می‌آمد، کلاوس بودلر هم ترس از ارتفاع داشت ولی آن لحظه، با دستانی که دور زانوانش حلقه شده بودند و چشمانی که از پس شیشه‌های گرد عینکش، به نظر می‌آمد به آسمان خیره مانده‌اند، اثری از ترس درش دیده نمی‌شد.

- هی. کلاوس. شیفتت تموم شده. بذار..
- فهمیدم.

نه سرش را برگرداند، نه هیجانی در صدایش بود. آرام و بی‌حرکت تنها گفت: «فهمیدم.»

- چیو؟
- همه‌چیو. این که نقطه‌ضعفشون چیه و این که چطور می‌شه همه‌شونو نابود کرد. درست حدس زدیم. شاخک‌هاشون خودشونم منفجر می‌کنه. همین چند دقیقه پیش برای کتابدار کتابخونه‌ی بوباتون یه سپرمدافع فرستادم و همه‌چیو توضیح دادم. اون تنها کسی بود که مطمئن بود اینجا نیست، و زنده‌س.

یوآن جلوی خودش را گرفت تا شدت هیجان، پایین نیفتد.
- فهمیدی!؟ همه‌چیو؟! تو یه مُخ درسته‌ای کلاوس! پس چرا نمیای پایین و...
- همه‌مون می‌میریم.

و روباه گریفندوری، خشکش زد.

- خودشون، خودشون رو نابود می‌کنن، فقط به شرط این که یه جا با هم گیر بیفتن.

سرش را بالاخره چرخاند و به کتاب "طلسم‌های فوق‌پیشرفته"ای که کنارش بود، نگریست.
- یه عالمه سپر مدافع باید فرستاد تا کشوندشون سمت هاگوارتز. قبلش یه طلسم ورود یه طرفه میذارم روی کل هاگوارتز که با مرور زمان تنگ‌تر شه. میان تو، و دیگه هیچکس و هیچ چیز نمی‌تونه بره بیرون.
- پس معطل چی هستی؟

حتی کلاوس هم از شنیدن این صدا جا خورد. یوآن نیز مبهوت به سمت عقب برگشت و رز زلر رنگ‌پریده، امّا مصمم و جدی را پشت سرش دید.

- من.. من هستم! می‌دونم خیلی.. قوی نیستم.. یا باهوش.. یا شجاع.. می‌دونم خودم همه اینا رو و تازه..

یوآن را کنار زده بود تا به کلاوس ملحق شود، اما با دیدن ارتفاع، آب دهانش را قورت داد و با دست‌هایی مشت شده، همان‌جا ایستاد.
- از ارتفاع هم می‌ترسم. ولی.. می‌خوام تهشو.. خوب تموم کنم!

صدایش برای ثانیه‌ای به لرزه درآمد، امّا چشمانش آتشین و مصمم باقی ماندند.
- ما هافلپافیا هم می‌تونیم قهرمان باشیم!

بی‌توجه به چشمان آبی گشاده از حیرت یوآن، نگاه بودلر کوچک و رز زلر هافلپافی در هم گره خورد. چیزی میانشان مشترک بود که در ثانیه‌های آخر آن دو را به ایستادگی وامی‌داشت. گویی تموم عمر، شهامتشان را برای همین لحظه‌ی آخر اندوخته بودند.

و لبخند آرامی، بر لب‌های آخرین یادگار بودلرها نقش بست:
- باشه.

سپس نگاهش متوجه روباه هراسان شد.
- تو چیکار می‌کنی؟ می‌مونی یا..

برقی کنایه‌آمیز، چشمانش را روشن و نیشخندش را پررنگ‌تر کرد:
- فرار می‌کنی.. روباه؟!

دستان نفر سوم هم مشت شدند..!
****

اما خب در نهایت.. که چه؟
یعنی.. چه بر سر افرادی که نیمه‌ی راه هاگوارتز بودند آمد؟ چه اتفاقی برای وینکی افتاد یا آیا هیچکدام از آن سه نابغه یه یاد اتاق ضروریات افتادند یا نه؟ نقشه‌ی کلاوس موفق عمل کرد و تا آخرین جادوخوار را به خاک سیاه نشاند؟ اصلاً جادوخوارها از کجای عالم هستی به یک‌باره پیدایشان شده بود؟ بدون کلاوس بودلر چه کسی می‌توانست پرده از این راز بردارد؟ آیا کتابدار کتابخانه‌ی بوباتون..

می‌دانید.. بعضی داستان‌ها را نمی‌شود تمام کرد. همه‌ش بستگی به این دارد که قلم دست چه کسی باشد. رز زلر؟ یوآن آبرکرومبی؟ کلاوس بودلر؟ وینکی؟..

یا هیچکدام مسئولیت قلم را نپذیرند و اجازه دهند یک شخصیت مُرده داستانشان را بنویسد..؟

×پایان..؟!×


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
همه چیز مثل یک نمایشنامه است، ولی واقعی تر! خیلی خیلی واقعی تر! توی یک نمایشنامه جای دیالوگ ها و زمان گفتنشان و حتی حالتی که باید بازیگر در موقع ادای جمله بگوید، همه مشخص است. آخر نمایشنامه مشخص است اما اینجا آخرش را بازیگر ها باید بسازند.اما اینجا نمایشنامه ای است که صفحات آخرش سوخته و بازیگر ها باید صفحات آخر را بنویسند.

***

یوآن سرش را از پنجره بیرون برد و چند کیلومتر آن طرف تر را نگاه کرد. توی آن هوای تاریک فقط شاخک های جادو خور ها بودند که به خوبی دیده می شدند. حتی حدس اینکه آنها چه قدر با قلعه فاصله دارند هم سخت بود. کلاوس چشمش را از تلسکوپ برداشت و اجازه داد تا رز صورت فلکی را تماشا کند و خودش به یوآن پیوست و به فضای بیرون خیره شد.

وینکی خودش را به زور بین یوآن و کلاوس جا داد و مسلسلش را به سمت سیاهی ای که احتمال می داد جادو خور ها باشند گرفت تا هر وقت که نیاز باشد مانند یک جن " خووب " شلیک کند.

آن طرف تر رزی ایستاده بود که قبل از این ماجرا معروف بود که نمی تواند برای یک دقیقه ساکن یک جا باشد اما حالا از آخرین باری که رو ویبره بود، خیلی وقت می گذشت. این اتفاق شاید ربط زیادی به کشته شدن، نه، پودر شدن صمیمی ترین دوستش و دیدن خودکشی اورلا داشت ولی هرچه که بود باعث قرار گرفتن دخترک شده بود که از نظر بقیه چیز بدی نبود.

یوآن کلاوسی که غرق در افکاراتش بود را بیرون آورد :
- خب همکارِعزیزِجادوخورم کم کم داره میاد، چیزی برای پذیرایی داریم؟

این بار وینکی زحمت چشم غره رفتن را به خودش نداد. رز هم بدون خنده، حتی خنده ی عصبی تقریبا پشت سرشان ایستاد او هم منتظر جواب کلاوس بود.

کلاوس بر خلاف ظاهر آرامی که داشت، در سرش هیاهو بود. هیچ وقت نگاه نمی کرد بیشتر می خواند و می خواند. دیدن مخصوص خواهرش بود. خواهری این جا می ایستاد، چیزی که از ذهن او پنهان بود به سرعت به ذهن او می رسید.

اما چه چیز بود که او متوجه اش نمی شد؟ بیشتر نگاه کرد. به همه چیز، به تاریکی به شاخک های معلوم جادو خور ها که برق می زدند. برگشت و هم گروهی هایش را دید. جنی که انتظار زمانی را می کشید تا بعد از خالی کردن اسلحه اش بپرسد " وینکی جن خووب؟ ".

یا روباهی که به طرز آزار دهنده ای حتی در این وضع هم دست از طنعه زدن برنمی داشت و الان هم صبر می کرد تا پس از حرفش طعنه ای بزند. دخترکی که خیلی خوب نمی شناختش اما خوب از چشمانش می خواند که منتظر ایده ای اوست. هنوز چیزی نیافته بود که یوآن بردباری اش را از دست داد:
- خب تویی که پیشنهاد دادی بیایم اینجا، به غیر از تماس با دوستای جادوخورمون چه راه حل دیگه ای داری؟

کلاوس با انگشت اشاره عینکش را بالا داد و جواب یوآن را داد:
- من فقط به یکم زمان بیشتر برای فکر کردن نیاز دارم! مطمئنم جواب همین جاس...اما...نمی تونم پیداش کنم!
- وینکی جادوخور هایی رو که به قلعه نزدیک شدن را کشت؟ وینکی جن خووب؟

این جمله زودتر از چیزی که کلاوس فکر می کرد گفته شد و معنایش تمام شدن وقتشان بود و این درحالی بود که در نقطه ی شروع قرار داشتند. یوآن از کلاوس ناامید شد و با وینکی تصمیم گرفتند حمله را شروع کنند، اینطوری حداقل بدون تلاش نمی مردند.

صدای گلوله هایی که از اسلحه بیرون می آمدند توی سر کلاوس ده برابر انعکاس پیدا می کردند. این راهش نبود اما چیزی هم پیدا نمی کرد؛ شاید واقعا چیزی نبود! رز از پشت یوآن گذشت و دو زانو کنار کلاوس نشست و دستش با صدای آرومی گفت:
- اشکال نداره تو سعی خودتو کردی!

کلاوس فکر کرد اینها به من اعتماد کردن، آیا واقعا من تمام سعی ام را کردم؟ دختر انگار ذهنش را خوانده بود، چون سوالش را جواب داد:
- کسی تو رو مقصر نمی دونه کلاوس. حتی همین الان هم همه بهت اطمینان داریم!

" اونی که باس مغزشو کار بندازه، تویی! "

پسر بلند شد، هنوز برای تسلیم شدن زود بود. زیرلب مرسی ای را جواب رز داد و گشتن به دنبال راه حل را دوباره شروع کرد.
یک چیزی باید بین خود جادوخور ها می بود. به نزدیک ترین جادو خور نگاه کرد چیزی که توش چشمش می زد نوری بود که شاخکش داشت. احساس کرد چراغی بالای سرش دارد روشن می شود. یاد جمله ای افتاد که نمی دانست کجا خوانده " بدترین ضعفت بهترین قدرتته! ".

تق!

چراغ کاملا روشن شد، اینجا جایی بود که باید درستی این جمله رو تست می کرد. باید می دید که می توانند جادوخور ها را با شاخک های خودشان پودر کند؟




پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۹:۳۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
یوآن، رز، وینکی و کلاوس با آخرین سرعتی که پاهای کوچک و خستگی وصف ناپذیرشان اجازه میدا پله های قلعه را پشت سر گذاشتند تا اینکه به برج رسیدند.رز زود تر از همه به سمت تلسکوپ دوید و چشمش را روی شیشه کوچک جلوی رویش گذاشت تا بتواند محوطه را ببیند.

- اگه رفته باشن یه جای دیگه چی؟

این صدای یوآن بود که آن چنان لرزان بود که انگار هر لحظه ممکن بود گریه اش بگیرد.رز جواب داد:

- یه جوری میکشونیمشون اینجا.چاره دیگه ای نداریم.

کلاوس بعد از این حرف رز هوا را با فشار از بینی اش بیرون داد.چرا همه چیز اینقدر سریع پیش میرفت؟ چرا پای او این وست گیر بود؟ کلاوس با صدای گرفته اش گفت:

- به نظرمن مطالعه کتاب ها راه بهتری بود.امن تر هم بود.

- اما احتمالش خیلی کم بود که توی کتاب ها چیزی پیدا کنیم.معلومه که جامعه جادوگری هیچوقت با همچین چیزی رو به رو نشده.

رز که داشتبه حرف های یوآن گوش میداد سرش را برگرداند و با صدای زیری گفت:

- باید یکی اونارو بکشونه اینجا.یه نفراین وست باید طعمه باشه...

کلاوس با آن چنان قدرتیاز جایش پرید که صندلی پشتش را واژگون کرد.کلاوس نعره زد:

- عقلت رو از دست دادی؟!فقط ما اینجا موندیم نمیتونیم خطر این که یک نفر دیگه رو از دست بدیم رو نمیشه از جون خرید!این...دیوونگیه محض ـه!

- اما اگه اینکارو نکنیم همه اون ها میفهمن ما اینجاییم و بعدش همه میمیریم.اگه فکر بهتری داره باید الان بگی.

- جادو...جادوخوار ها!

این صدای ترسان وینکی بود که به محوطه قلعه اشاره میکرد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.